eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
467 عکس
116 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
چه غم انگیز است ... همه شب به انتطار نشستن... ‌‌ ‎‌‌‌‎🟢🟢
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بعد از‌ ظهر بود که با حضور سعید، خونه شلوغ تر شد. سر و صداش موقع بازی با طاها تو کل خونه پیجیده بود و بقیه هم به کارهای بامزه ی طاها می خندیدند. و برای چندمین بار، تماسهای نیما بود که مخل آرامش من شده بود و بودن در جمع خانواده ام رو به کامم تلخ می کرد. از وقتی آخرین حرفهام رو شنیده بود، پشت سر هم زنگ می زد و جوابش رو نداده بودم. اما انگار بهتره که جواب بدم و بهونه ای برای تماسهای بعدش رو دستش ندم گوشی به دست بیرون رفتم و تماس رو وصل کردم -چه خبره دوباره پشت سر هم زنگ میزنی با تشر گفت -میخوام ببینمت پوز خندی زدم و گفتم -عه؟ نقشه هات کامل شده؟ اینبار کجا قراره من رو ببری..‌ -مسخره بازی درنیار ثمین، گفتم میخام ببینمت اخمی کردم و لحنم کمی تتد شد -تو چرا فکر می کنی من اینقدر احمقم که دوباره بهت اعتماد کنم؟ کمی صداش بالا رفت -میگم باهات حرف دارم و من محکم و قاطع پاسخش رو دادم -نیما، من تا در حیاط خونمون هم با تو نمیام. اگه حرفی داری بگو اگه نداری هم دیگه مزاحم نشو تن صداش رو پایین آورد و گفت -چیزی تا جلسه ی بعدی دادگاه نمونده، می دونی که؟ -خب که چی؟ می خوای دوباره خط و نشون بکشی که طلاق نمیدی؟ من خودم می دونم چجوری به حقم برسم تو لازم نکرده خودت رو اذیت کنی -چرا داری بی خودی خودت رو علاف می کنی ؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت -وقتی قرار نیست طلاقت بدم، چرا اینهمه خودت رو به زحمت میندازی؟ با حرص گفتم -نه که خیلی خوشبخت بودیم با هم؟ حالادلت نمیاد طلاق بدی! -می تونستیم خوشبخت باشیم، تو نخواستی با هر کلمه حرفش حرص من رو بیشتر میکرد. -خوشبخت باشیم؟ چجوری؟ تعریف خوشبختی از نظر من و تو زمین تا آسمون فرق می کنه. من زمانی احساس خوشبختی می کنم که شوهرم آدم باشه، مرد باشه نه یه نامرد بی غیرت که اگه کسی خواست به زنش دست درازی کنه عین خیالشم نباشه. پوزخندی زدم و ادامه دادم -اما انگار خوشبختی از نظر تو یعنی زنت یکی باشه مثل اون دختره که راحت بره با بقیه سرگرم بشه تا تو هم راحت به کارت برسی تهدید وار گفت -می بندی دهنت رو یا نه؟ این اراجیف رو به مامانم هم گفته بودی... -مگه دروغ گفته بودم؟ مادرت نمی دونست چه جونوری تربیت کرده، لازم بود که بفهمه بین عصبانیتش سعی می کرد خونسرد باشه، پوز خندی زد و گفت -فعلا که ریش و قیچی دست منه. نه طلاقت میدم نه باهات زندگی می کنم. میذارم همین جوری بمونی تا خبر خوشبختی و پیشرفت من با همسرم به گوشت برسه بعد ببینم مثل الان بازم میتونی زبون درازی کنی؟ کانال Vip با 80 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت شاید می دونست این حرفش چقدر من رو اذیت می کنه، اما الان وقت ضعف نشون دادن نبود.‌ این آدمی که من می شناسم اگه ذره ای، فقط ذره ای ترس و نا امیدی از طرف من ببینه تا جایی که بتونه سو استفاده می کنه لبخند پر حرصی زدم و گفتم -آره تو به این خیال باش، اگه قرار بود قاضی به این راحتی حرف تو رو قبول کنه، به دو جلسه مشاوره اکتفا نمی کرد.‌ به قول مشاور که می گفت قاضی هم فهمیده حق با منه و فقط می خواسته یه فرصت دیگه بهت بده که تو اونم از دست دادی. نمی دونم این حرفها از کجا به زبونم اومد اما انگار تاثیر خودش رو گذاشته بود که قدرت تهدیدش کم شد و تحریکش کرد تا حرف آخرش رو بزنه. باز عصبی شده بود و تهدید وار گفت -گوش ثمین، اگه تو از من بدت میاد، منم حالم از تو به هم میخوره. ولی اگه میخوای راحت و بی درد سر از هم جدا بشیم یه شرط دارم، اگه قبول کنی منم تو همون جلسه ی بعدی دادگاه حکم طلاق رو بی درد سر امضا می کنم. نمی دونستم این شرط برام تهدیده یا روزنه ی امید، هیچ عکس العملی نشون ندادم و فقط سکوت کردم تا حرفش رو ادامه بده نفس عمیقی کشید. و گفت -اگه پیش خودت فکر کردی یکم سر و صدا می کنی و مهریه ات رو میگیری منم طلاقت میدم، کور خوندی. اون زمینی که بابا نصفش رو پشت قباله ات انداخته مال منه، الانم می خوام بفروشمش. پولی هم ندارم که سکه هات رو بدم، داشته باشمم تو رو لایقش نمی دونم. پس اگه می خوای بی درد سر تموم بشه، در اولین فرصت مهریه ات رو می بخشی بعدش من طلاقت رو میدم. داشتم به این فکر می کردم حقیر تر و سخیف تر از این آدم هم پیدا میشه؟ یعنی تو این مدت تمام دغدغه اش پول و زمینی بود که قرار بود از دستش بره؟! تنها چیزهایی که تو این موقعیت برای من هیچ ارزشی نداشت. قبل از اینکه جوابش رو بدم گفت -خوب فکرهات رو بکن، دو راه بیشتر نداری. یا تو راه رفت و آمد دادگاه پیر میشی یا راحت از هم جدا میشیم و هر کی میره دنبال زندگی خودش با شنیدن صدای بوقهای ممتد گوشی رو از گوشم فاصله دادم و از شدت عصبانیت دندون رو هم می دادم. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با صدای خدا حافظی سعید، سمت در سالن چرخیدم. همینجور که نگاه اخم دارش بین چشمهام و گوشی توی دستم جابجا می شد، خداحافظی کرد و بیرون اومد. با فاصله ی کمی روبروم ایستاد و با همون اخم گفت -حرفهاتونم تمومی نداره، نه؟ با درموندگی گفتم -چکار کنم داداش، راه و بیراه زنگ میزنه. جوابشم ندم پیام میده تهدید می کنه -اونم تو رو گیر آورده، می دونه هر چرتی بگه تو ازش می ترسی و خوب می تازونه لبخند تلخی زدم و گفتم -اون فقط بلده خط و نشون بکشه -حالا چی می گفت؟ -اولش یکم خط و نشون کشید که طلاقت نمیدم و بی خودی داری تلاش می کنی. ولی بعد که دید دیگه از این حرفهاش نمی ترسم گفت برای طلاق یه شرط‌داره -دِکی، چه غلطا. شرطم می ذاره. خب؟ -هیچی دیگه، اینقدر که خودش همه ی دغدغه اش پوله، فکر می کرد منم مثل خودش زندگیم رو فدای چند تا سکه می کنم. گفت باید مهریه ات رو ببخشی تا منم رضایت به طلاق بدم سعید که معلوم بود از این پر رویی نیما خیلی عصبانی شده، صداش کمی بالا رفت و گفت -خیلی بیخود کرده، مهریه حق توئه. طلاقم میده... سری تکون دادم و گفتم -داداش، من این حق رو نمی خوام. اصلا پول نیما از نظر من خوردن نداره. سعید دیگه چیزی نگفت اما هنوز حرصی و عصبانی بود. دستی لای موهاش کشید و یه دستش رو به کمرش زد و نفسش رو پرصدا بیرون داد. -داداش، مهریه که هیچی، من حاضرم یه چیزیم بهش بدم فقط از‌ زندگیم بره بیرون با کلافگی سری تکون داد -اره راست می گی، این فقط شرش رو کم کنه پولش تو سرش بخوره. -من الان فقط نگران روز دادگاهم، خدا کنه اونجا که میاد زیر حرفش نزنه. اگه بخواد دوباره آسمون ریسمون ببافه و رای دادگاه رو عوض کنه من چکار کنم ؟ سرش رو به علامت نه بالا داد -اینبار هم برو شاید به هوای بخشیدن مهریه کوتاه بیاد.‌ اما اگه باز خواست ادامه بده حتما یه وکیل خوب میگیریم زودتر تمومش می کنیم. هنوز اخم داشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت -من برم دیگه، تو هم دیگه جوابش رو نده -نه دیگه کاری باهاش ندارم. خداحافظ جواب خداحافظیم رو داد و از پله ها پایین رفت. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بعد از رفتن سعید داخل خونه رفتم.‌ عصبی شده بودم و سر دردی که به زور دارو کنترلش کرده بودم دوباره داشت عود می کرد. دست روی سرم گذاشتم و به آشپزخونه رفتم. سمیه مشعول شستن ظرفها بود و مامان هم طرفها رو جابجا می کرد و چقدر خوب که طاها خواب بود از صدای جیغ جیغش خبری نبود. عزیز روی صندلی نشسته بود و با مامان در مورد جلسه ی بعدی دادگاهی که با دایی داشتند صحبت می کردند. از حرفهاشون متوجه شدم دادگاه دایی چند روز بعد از قرار دادگاه من و نیماست. بی حرف سمت کشو رفتم و بسته ی قرصم رو بیرون آوردم. یکی از‌ قرصها رو خوردم که سمیه متوجهم شد -چکار می کنی ثمین؟ چقدر قرص می خوری؟ نگاه درمندم رو بهش دادم و گفتم -سرم داره میترکه، فقط می خوام دردش ساکت بشه قرص رو از دستم گرفت و گفت -صبح یکی خوردی الان دیگه نباید بخوری. -وای سمیه ولم کن، بده بخورم. باز دردم زیاد میشه -سمیه راست میگه مادر، باید با دستور پزشک بخوری. برو بخواب برات دمنوش میارم بهتر میشی مخالفتی با پیشنهاد مامان نکردم و به اتاقم رفتم روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. اما هنوز صدای نیما توی گوشم بود. حرفهاش مدام برام تکرار می شد. کاش چاره ای برای این مشکل هم بود و میتونستم به اندازه ی چند دقیقه ذهنم رو از هرچی که مربوط به نیماست خالی کنم و کمی آرامش بگیرم. قلبم به درد میاد وقتی فکر میکنم تمام این مدتی که من رو آزار داد و نگذاشت راحت از هم حدا بشیم، فقط فکر این بوده که من رو مجبور کنه مهریه ام رو ببخشم اصلا مهریه چه ارزشی داشت وقتی روزگار من این بود؟ اون زمین چه ارزشی داشت وقتی من هیچ دلخوشی نسبت به نیما نداشتم؟ و برعکس، چقدر اون تیکه زمین برای نیما مهم بود! تو همین فکرها بودم که چیزی از ذهنم گذشت. زمین...! یاد پیامی افتادم که اون روز توی گوشی نیما خوندم. پیامی که ظاهرا سمیرا براش فرستاده بود -تو به اون زمین احتیاج داری... چشم باز کردم و نگاه مبهوتم رو به سقف بالای سرم دوختم. باورم نمی شد. یعنی تمام اون تقشه ها بخاطر این بود که نیما با همدستی سمیرا زمین رو از من بگیره؟ کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در اتاق باز‌ شد و مامان با لیوان دمنوش وارد شد. با قاشق کوچک توی دستش همی به محتویات لیوان زد و گفت -این رو بخور و سعی کن بخوابی. الان بهترین دارو برای تو استراحته لیوان رو ازش گرفتم و چند جرعه خوردم -کاش خوابم ببره، مغزم در حال انفجاره -اصلا چی شدی یهو، تو که خوب بودی.‌ چرا دوباره سر درد اومد سراغت؟ سری تکون دادم و گفتم -هر وقت نیما زنگ میزنه حال من خراب میشه. کاش حداقل این چند روز راحتم میگذاشت تا ببینیم نتیجه ی دادگاه چی میشه اخمی کرد و گفت -نیما زنگ زد، جوابش رو دادی؟ سرم رو به علامت تایید تکون دادم اما حرفی نزدم. که دوباره مامان گفت -فعلا بهش فکر نکن فقط بخواب. بعدا برام تعریف کن ببینم چی گفته که اینقدر تو رو بهم ریخته؟ این رو گفت و لیوان رو از دستم گزفت. پتویی که روم انداخته بودم رو مرتب کرد و بیرون رفت. سرم پر از هیاهو بود. تا پلک روی هم میذاشتم فکرم به هزار سو می رفت. اما بهر حال تلاشم رو برای خوابیدن کردم و بالاخره بعد از چند دقیقه موفق شدم و خواب چشمهام رو گرفت. با تکونهای آروم دستم چشم باز کردم و مامان رو کنار خودم دیدم -ثمین جان، پاشو شام بخور مادر ضعف می کنی اتاق تاریک بود و نور چراغ از داخل هال توی اتاقم پخش شده بود. دستی به چشمهام کشیدم و گفتم -شب شده؟ چقدر خوابیدم -آره منم گفتم بخوابی یکم آروم بشی.‌سر دردت خوب شد؟ -آره، خیلی بهترم. -خدا رو شکر، پاشو می خوایم شام بخوریم. -بابا اومده؟ -آره خیلی وقته دستم رو به مامان دادم و از جام بلند شدم. هنوز سرم سنگین بود ولی دردش اروم شده بود. از اتاق بیرون رفتم سلامی به بابا و عزیز دادم و جوابم رو گرفتم. آبی به صورتم زدم و به آشپزخونه رفتم. مامان داشت دیس غذا رو میاورد، از دستش گرفتم و گفتم -سمیه رفت؟ -آره، تو خواب بودی طاها داشت سر وصدا می کرد گفت یه وقت بیدارت می کنه حالت بد تر میشه رفت. دور سفره نشستیم و من با بی میلی غذام رو می خوردم. بعد از غذا خواستم برای جمع کردن سفره بلند بشم که بابا صدام زد -ثمین، بشین بابا کارت دارم کاری که خواسته بود رو کردم. مامان و عزیز وسایل رو جمع کردند و به آشپزخونه رفتند. نگاهم رو به چشمهاش دادم و بیحال گفتم -جانم بابا؟ نگاهم کرد و گفت -نیما امروز چکارت داشت؟ واقعا ازت خواسته مهریه ات رو ببخشی؟ نگاهم رو از صورت بابا به گلهای قالی انتقال دادم. انگار سعید منتظر من نموند و همه چیز رو به بابا گفته. -می خوای چکار کنی ثمین؟ باز نگاهم رو به بابا دادم -بابا، اگه نیما اینجوری راضی به طلاق بشه منم راضیم. اصلا نمی خوام هیچی از نیما تو زندگیم باشه بابا نفس سنگینی کشید و سری تکون داد. هنوز حرفی نزده بود که با صدای زنگ تلفن نگاه هر دومون به سمت تلفن چرخید. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی جلو تر رفتم و گوشی رو برداشتم -الو -به به، پس بالاخره بیدار شدی نفس عمیقی کشیدم -سلام داداش -عیلک سلام، بابا خونه اس؟ ابرویی بالا دادم و با تن صدای پایینی گفتم -بله، چه زود هم خبرها بهش رسیده متوجه منظورم شد و با لحن طلبکاری گفت -چیه نکنه باید منتظر می موندم دردسر بعدی رو درست کنی بعد بگم؟ تو که زورت میاد دو کلمه حرف بزنی، خودت رو عقل کل می دونی. ولی من که تو رو عقل کل نمی دونم پس بهتره بزرگترا در جریان باشند. -خودم تصمیم داشتم بگم. ولی می خواستم بیشتر بهش فکر کنم -لازم نکرده، تو همون فکر نکنی بهتره. دوباره می شینی تنهایی فکر می کنی، تنهایی تصمیم میگیری یه شر دیگه درست کنی. نمی دونم بحث الکی برای چی بود؟ من که حریف سعید نمی شدم پس بهتر بود دیگه ادامه ندم. -با بابا کار داری؟ -آره، گوشی رو بهش بده گوشی رو به بابا دادم و خودم به آشپزخونه رفتم. *************************** اون چند روز هم گذشت و بالاخره موعد جلسه ی دادگاه رسید و امروز امید داشتم تا شاید حکم آزادی من از زندانی که نیما ساخته بود ثبت بشه. با صحبتی که تو خونواده داشتیم، تقریبا همه با تصمیم من برای بخشش مهریه در ازای طلاق موافق بودند. البته سعید بدش نمیومد که با گرفتن مهریه نیما رو سر جاش بنشونه. اما موقعیت من طوری نبود که بتونم بخاطر این مورد صبر کنم. این مدت به شدت از لحاظ روانی بهم ریخته بودم و هر روز گوشه گیر تر و عصبی تر از قبل می شدم. حتی بارها پیش اومده بود، که با مامان هم تندی کرده بودم و اون فقط با صبر و حوصله با رفتار من کنار اومده بود. و فکر کردن به این رفتارها و عذاب وجدان برخوردم با مامان، بیشتر اذیتم میکرد و حالم رو بد تر میکرد. توی سالن انتظار نشسته بودیم، از اون همه شلوغی و رفت و آمد کلافه از جا بلند شدم. -مامان، من میرم بیرون یه هوایی بخورم -برو ولی زودبرگرد شاید صدامون کنند -باشه از در سالن بیرون زدم و وارد محوطه شدم، خودم رو در معرض هوای آزاد قرار دادم. به رفت و آمد مردم نگاه می کردم و زن و شوهری رو دیدم که با صدای بلند با هم بحث می کردند و جماعتی دورشون جمع شده بودند. زن فریاد می زد و ادعا میکرد همسرش صلاحیت نگهداری از بچه هاش رو نداره و اجازه نمیده قاضی حکمی غیر از این بده و متقابلا مرد هم چنین ادعایی رو در مورد مادر فرزندانش داشت. -تو اینجا چکار می کنی؟ با صدای سعید، چشم از جماعت روبروم گرفتم و رو به برادرم کردم -سلام، اومدی؟ بابا که گفت نیازی نیست بیای -سلام، امروز کارم سبک بود، حوصله ی موندن نداشتم گفتم بیام ببینم شما چکار کردین؟ -هیچی هنوز... حرفم رو کامل نکرده بودم که نگاهم سعید رو رد کرد و از‌‌ پشت سرش نیما رو می دیدم که با زنی وارد محوطه شد. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت زن جوانی که چهره ی آشنایی داشت، آرایش نسبتا ملایمی کرده بود و احتمالا بخاطر جو اینجا مجبور شده بود با تیپ موجه تری ظاهر بشه. چرا که هیچ وقت من این زن رو اینقدر ساده پوش و موجه ندیده بودم. سمیرا دست دور دست نیما انداخته بود و باهم از پله ها بالا میومدند. شک نداشتم که هدف نیما فقط آزار من بود وگرنه کدوم مردی با زن دیگه ای برای طلاق همسرش میاد؟!! نگاه پر حرصم رو از اون دو نفر گرفتم اما سعید متوجهم شد و کنجکاو چرخید و پشت سرش رو نگاه کرد. با دیدن نیما اخمهاش رو در هم کشید و گفت -اینجا واینسا، بیا بریم داخل هنوز یکی دو قدم نرفته بودیم که نیما صدام زد -ثمین، صبر کن کارت دارم سعید که در برابر نیما انبار باروت بود، با عصبانیت برگشت و رو به من گفت -برو پیش مامان و خودش با قدمهای بلند سمت نیما رفت. -بار آخرت باشه اینجوری اسم خواهر من رو صدا می زنی نیما هم طلبکار گفت -کارش دارم -تو بیجا کردی، تو دیگه هیچ کاری با خواهر من نداری نیما که نمی خواست جلوی سعید کم بیاره و شاید می خواست زور خودش رو به رخ سمیرا هم بکشه، جلو اومد و با هول محکمی سعید رو کنار زد -سعید خان، خواهر تو هنوز زن منه، من با زنم کار دارم و همین حرکتش، عصبانیت سعید رو بیشتر کرد و به تلافی دست روی سینه ی نیما گذاشت و هولش داد و با غضب اشاره ای به سمیرا کرد -زن تو این خانمه که یکی مثل خودته، تو دیگه هیچ صنمی با خواهر من نداری. نیما جلو اومد و یقیه ی سعید رو گرفت و سعید برای رهاییش ضربه ای توی صورتش زد. و من هاج و واج نگاهشون می کردم. کانال Vip با 80 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کم کم چند نفر دورمون جمع شدند و سعید و نیما رو از هم جدا کردند، ماموری که اونجا بود جلو اومد و هر دو شون رو مورد عتاب قرار داد -چه خبرتونه آقایون؟ اینجا که جای این کارا نیست نیما که حسابی حرصی شده بود، دستی جای ضربه ی سعید کشید و گفت -ازت شکایت می کنم، پدرت رو درمیارم رو به مامور کرد و گفت -این آقا من رو زد، همه هم شاهدند من ازش شکایت دارم. -شکایت داری برو شکایت نامه تنظیم کن، اینجا داد و هوار راه ننداز -حتما این کار رو می کنم. -برو هر غلطی دلت می خواد بکن، بچه می ترسونی؟ گوینده ی این حرف سعید بود که قصد کوتاه اومدن نداشت و نیما هم براش خط و نشون می کشید -حالا می بینی با اخم اشاره ای به سمیرا کرد و مصمم راه افتاد -بیا بریم سمیرا که ترسیده بود، خودش رو جمع و جور کرد و با غیظ پشت چشمی نازک کرد و همراه نیما شد. نباید این اتفاق میوفتاد. نباید کار سعید گیرِ نیما بیوفته. نباید این آدم بیشتر از این به خودش اجازه بده آرامش زندگی ما رو بگیره. تعلل جایز نبود و پشت سرش قدم تند کردم. همون لحظه صدای شاکی سعید رو شنیدم -کجا میری؟ صبر کن ببینم توجهی به حرفش نکردم و دنبال نیما سرعتم رو بیشتر کردم -نیما صبر کن اهمیتی به من نداد و راهش رو ادامه داد. کمی صدام رو بالا بردم گفتم -وایسا، با تو ام نیما ایستاد و با اخم به طرفم برگشت. سمیرا که موقعیت رو خوب دیده بود، تابی به گردنش داد و پر افاده و با لحن ناز دار مسخره اش‌گفت -بیا بریم نیما جان، ولش کن می خواست حرص من رو بیشتر کنه اما من اونقدر طرفم رو شناخته بودم که اصلا برام اهمیتی نداشت صدتا زن دیگه دور برش باشند. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت قدمی جلو گذاشتم و با اخم نگاهش کردم و با لحنی محکم گفتم -نیما جانت ارزونی خودت، خلایق هرچه لایق. -چکار داری؟ در جواب نیما نگاهم سمتش چرخید و گفتم -حق نداری برای سعید درد سر درست کنی شاکی تر از قبل گفت -اتفاقا خان داداش قلدرت باید یکم ادب بشه، وقتی ازش شکایت کردم درست میشه مستقیم نگاهش کردم و تهدید وار گفتم -نیما، اگه دردسری برای سعید درست کنی باید فکر بخشیدن مهریه رو از سرت بیرون کنی فهمیدی؟ پوزخند عمیقی زد و گفت -من رو تهدید می کنی؟ تو بخاطر خودت می خواستی ببخشی.‌ یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت -می تونی نبخشی، منم طلاق نمی دم اونوقت ببینم دیگه جرات داری من رو تهدید کنی یا نه؟ لبهام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم -برعکس تو که هیچ ارزشی برای خونوادت قائل نیستی، من حاضرم یک عمر عذاب بکشم ولی برادرم تو درد سر نیوفته. مکثی کردم و با اطمینان ادامه دادم -در ضمن، فکر کنم تو بیشتر از من مایل باشی مهریه م رو ببخشم. شنیدم داری همه رو می فروشی پول جمع کنی بری اونور. تا وقتی نصف اون زمین پشت قباله ی من باشه تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی. تیرم درست به هدف خورده بود و این از تغیر رنگ نگاه نیما کاملا مشخص بود. دیگه تهدیدی توی نگاهش نبود و معلوم بود که عقب نشینی کرده. از سکوتش استفاده کردم و گفتم -حالا خود دانی، از سعید شکایت کنی همین امروز مهریه ام رو میذارم اجرا گفتم و راهی که اومده بودم رو به طرف سعید برگشتم. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت همچنان اهمیتی به اخم سنگین برادرم ندادم و راهم رو سمت سالن گرفتم. متوجه قدمهاش می شدم که پشت سرم میومد. چتد قدم که رفتم با غیظ پشت سرم گفت -مگه من با تو نبودم؟ مگه نگفتم نرو؟ بدون اینکه به طرفش برگردم، راهم رو ادامه دادم و گفتم -لازم بود منم مثل خودش یکم تهدیدش کنم، خیلی دور برداشته بود. صدای نفس سنگینش رو شنیدم و دیگه حرفی نزدم. نزدیک مامان ایستادم. بار اولی نبود که به اینجا میومدم اما نا آروم بودم و تپش قلبم بالا بود. استرس داشتم... نگران بودم... اصلا...حال خودم رو نمی فهمیدم. امیدوار بودم که این آخرین جلسه ی دادگاه من و نیما باشه. اما دلم عجیب گرفته بود و گریه می خواست. نیما و سمیرا وارد سالن شدند و من جوری کنار مامان ایستادم که در محدوده ی دید نیما نباشم. چند دقیقه ای در انتظار گذشت تا اینکه اسم هر دومون رو صدا زدند و باید برای سومین بار در محضر قاضی حاضر می شدیم. دستم رو به دست مامان دادم و با بغض نگاهش کردم. دلم شکسته بود و به وضوح صدای شکستنش رو شنیده بودم. نیما در کمال بی انصافی با من رفتار کرده بود. این همه مدت من رو عذاب داده بود اما حالا که با شرطش کنار اومده بودم، چرا با حضور سمیرا می خواست من رو جلوی خونواده ام خورد کنه؟ کاش حداقل اجازه میداد این جلسه ی آخر، با این همه خاطره و صحنه ی تلخ تموم نمی شد! مامان با نگاهش بهم قوت قلب می داد و اون هم نمی دونست چی باید بگه. بابا هم اخم داشت و سر به زیر قدم می زد. باز،صدای سعید رو از پشت سرم شنیدم. مصمم تر از من بود و انگار این حال من آزارش میداد و دوست نداشت اینجوری جلوی نیما ظاهر بشم و با حرص گفت -جمع کن خودت رو ثمین، نری تو اتاق دوباره آبغوره بگیری بعد اون مرتیکه هر اراجیفی دوست داشت به هم ببافه ها. برو محکم حرفهات رو به قاضی بزن بذار شرش کم بشه. به سختی بغضم رو قورت دادم و به سمتش چرخیدم. با تکون سر، حرفهاش رو تایید کردم و خواستم کمی خیالش از بابت من راحت بشه. با دعای خیر مامان دستم رو از دستش بیرون کشیدم و سمت اتاق رفتم. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سلام آرومی به قاضی کردم و روی صندلی نشستم. نیما با کمی تاخیر بعد از من اومد و با فاصله روی صندلی دیگه ای نشست. قاضی مثل جلسه ی قبل نگاهی به برگه ای که گزارش مشاور نوشته بود انداخت. با بالای چشم نگاهی به نیما انداخت و گفت -باز هم که مشاوره نرفتید آقای سعادت نیما یقه ی کتش رو کمی جلو کشید و روی صندلی جابجا شد و با کمی دستپاچگی گفت -لازم نبود آقای قاضی قاضی اخم کم رنگی کرد و گفت -از نظر من لازم بوده که فرستادمتون نیما دیگه چیزی نگفت و چند دقیقه سکوت حاکم بود. قاضی پرونده و برگه های روی میز رو کمی جابجا کرد -خب، شما دو نفر به کجا رسیدید بالاخره؟ این رو گفت و نگاهش رو به من داد. با وجودی که سعی می کردم محکم و قاطع حرف بزنم اما شروع خوبی نداشتم. کمی مِن مِن کردم و با صدای گرفته گفتم -به جای خاصی نرسیدیم...تصمیم ما طلاق هست -که اینطور! نگاهش سمت نیما رفت و انگار منتظر توضیح بود. نیما، نیم نگاهی به من انداخت و گلویی صاف کرد و گفت -راستش...آقای قاضی...من و ایشون...تصمیم گرفتیم بصورت توافقی از هم جدا بشیم. قاضی که انگار تعحب کرده بود، نگاهش روی نیما دقیق تر شد و گفت -چطور به توافق رسیدید؟ و چه خوب بود که نگاهش رو به من نمی داد و منتظر جواب سوالاتش از طرف نیما بود. نیمامکثی کرد و نگاه گذرایی به من انداخت و گفت -خب، ایشون راضی نمی شند دیگه. قاضی بدون اینکه نگاه خیره اش رو از نیما برداره، آروم سری تکون داد و گفت -عجب! اونوقت شما تلاشی برای جلب رضایت همسرتون نکردید؟ انگار این سوالات برای نیما خوشایند نبود و می خواست از پاسخ دادن طفره بره. دستی پشت گردنش کشید و گفت -تلاش که... چرا کردم...ولی وقتی راضی نمی شه که نمی تونم مجبورش کنم. قاضی نفس عنیقی کشید و نگاهش رو به برگه ی روبروش داد و خودکار به دست چیزی رو نوشت و گفت -که اینطور، ولی من با توجه به حرفهای جلسات قبل که زدی و اون همه بالا و پایین پریدی که دوستش داری و نمی ولی طلاق بدی، فکر می کردم بالاخره شاید یه حرکتی زده باشی. اما خیلی زود جا زدی جوون! کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نیما باز سکوت کرد و جوابی نداشت. قاضی نگاهش رو به من داد و گفت -خب خانم، شما حرف دیگه ای ندارید؟ شما هم راضی به طلاق هستید؟ آب دهانم رو قورت دادم و کمی خودم رو جمع و جور کردم و گفتم -بله آقای قاضی...ما هر دومون توافق کردیم که جدا بشیم... -اونوقت توافقتون به چه شکل بوده؟ -آقای قاضی این خانم... نیما خیلی سریع وسط حرف قاضی پرید و می خواست چیزی بگه که قاضی مانعش شد و دستش رو به علامت سکوت بالا گرفت -اجازه بدید خانم جواب من رو بدند بعد شما اگه حرف دارید بفرمایید و دوباره نگاهش رو به من داد -خب، بفرمایید خانم. چجوری با هم توافق کردید؟ هر چه سعی می کردم محکم باشم و راحت حرفم رو بزنم، اما جوسنگین اون محیط و نگاه مستقیم و لحن محکم قاضی استرسی توی دلم می انداخت که حرف زدن رو برام سخت می کرد. کمی من من کردم و گفتم -قرار...قرار گذاشتیم که...من مهریه ام رو ببخشم... ایشون هم رضایت به طلاق بدند قاضی ابرویی بالا انداخت و به صندلی تکیه داد -عجب! ... چند بار نگاه پر معناش بین من و نیما جابجا شد و گفت -پس با هم توافق کردید؟ -بله دوباره نگاهش رو به برگه های روی میز داد و در حالی که پرونده را ورق میزد و دنبال جواب سوالش می گشت پرسید -مهریه تون چقدره؟ با تن صدای پایینی گفتم -چندتا سکه و یه تیکه زمین بدون اینکه سر بلند کنه، با بالای چشم نگاهم کرد و تاکید وار گفت -چهارده تا سکه و دو دنگ زمین با صدایی که به زور از حنجره ام بالا میومد گفتم -بله. نگاهش رو به نیما داد و گفت -زمین مال خودته لحن نیما مثل قبل، محکم و مطمئن نبود و انگار از چیزی نگران بود که با تعلل جواب داد -فعلا بنام پدرمه قاضی سری تکون داد و گفت -اوهوم. کمی مکث کرد و با همون خونسردی گفت -می دونید که قانونا اگه طلاق توی دوران عقد باشه نصف مهریه به خانم تعلق میگیره. تا قاضی این حرف رو زد، نیما وسط حرفش پرید و گفت -بله، ولی ایشون کامل بخشیدند قاضی سکوت کرد و نگاه عمیق و معنا دارش رو به نیما دوخت. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هر دو نزدیک میز قاضی ایستاده بودیم و کلافگی از،سر و روی نیما شُرّه می کرد. برعکس جلسات قبل که لبخند پیروزمندانه اش نیشتر قلب من بود، حالا لحظه ای اخم هاش از هم باز نمی شد و نارضایتیش از حکمی که امضا کرده بود کاملا مشخص بود. شاید من الان باید احساس خوشحالی داشته باشم که بالاخره از این برزخ خلاص شدم، اما خوشحال نبودم احساس رضایت و راحتی نداشتم اونقدر دلم گرفته بود که دوست داشتم همونجا بشینم و برای بخت و اقبالی که این روزها رو رقم زده بود زار بزنم. درگیر با بغضم بودم و به زمین خیره، که با صدای قاضی سر بلند کردم. به پشتی صندلی لم داده بود و در حالی که خودکارش رو بین دستهاش به بازی گرفته بود، با خونسردی و لحن کنایه آمیزی رو به نیما گفت -آقای سعادت، می دونی کار من اینجا چیه؟ نگاه شاکی و حرص دار نیما تا صورت قاضی بالا رفت و اجبارا خودش رو کنترل می کرد و چقدر این سکوت براش سخت بود. قاضی لبخند کم رنگی زد و حق به جانب گفت -کار من اینه که بشینم اینجا تا ببینم کدوم یکی از طرفین دعوا قراره زودتر نقاب از صورتش برداره و خودِ واقعیش رو نشون بده. و تجربه ی چندین سال قضاوت به من نشون داده اون طرفی که بیشتر سر و صدا می کنه و توی حرف، ادعای عاشقیش میشه، همون ادم منفعت طلب ترین طرف دعواست. نیما که جای حرفی براش نمونده بود، نفسش رو سنگین بیرون داد و چنگی لای موهاش کشید. قاضی تکونی روی صندلی خورد و به سمت میز جلو اومد. آرنج دستهاش رو تکیه گاه بدنش کرد و دقیق تر توی صورت نیما زل زد -آقای سعادت، من اینجام که اجازه ندم هر مردی با سر و صدا و قلدری به همسرش ظلم کنه، عفت و نجابتش رو به خطر بندازه و بعد هم با تهدید برای بخشش مهریه رضایت به طلاق بده. یعنی به مرگ بگیره تا به تب راضی بشه. نیما از بالای چشم، نگاه پر اخمش رو به من داد و خیلی عصبی بود از اینکه دستش برای قاضی رو شده. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -می دونید که قانونا اگه طلاق توی دوران عقد باشه نصف مهریه به خانم تعلق میگیره و... تا قاضی این حرف رو زد، نیما وسط حرفش پرید و گفت -بله، ولی ایشون کامل بخشیدند قاضی سکوت کرد و نگاه عمیق و معنا دارش رو به نیما دوخت. نیما هم که انگار هول شده بود، گلویی صاف کرد و آرومتر از قبل گفت -خودشون...رضایت دادند به این شرایط نگاه سنگین قاضی سمت من چرخید و گفت -درست میگه؟ خودت بحشیدی؟ لب بازکردم و نا امید و غصه دار گفتم -من هیچی نمی خوام آقای قاضی. من فقط طلاق می خوام. این مدت اینقدر سخت و عذاب آور برام گذشته که به تنها چیزی که فکر نمیکنم مهریه اس. من راضیم مهریه ام رو ببخشم فقط ایشون هم به قولی که داده عمل کنه و طلاق من رو بده. نگاه قاضی باز روی میزش کشیده شد و عقد نامه ای که دستش بود رو نگاهی کرد و گفت -خیلی خب. آقای سعادت شما نظرت روی مهریه ی خانم چیه؟ نیما با دستپاچگی لبخندی زد و گفت -چی بگم آقا؟ ایشون خودشون میگند نمی خواند دیگه قاضی که انگار از موضع نیما اصلا خوشش نیومده بود، باز از بالای چشم خیره نگاهش کرد و گفت -بله، ایشون میگن نمی خواند. ولی بنظر من یه کاری کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب. ایشون سکه ها رو می بخشند ولی شما باید زمین رو بهشون بدید. نگران از حرف قاضی و عکس العمل نیما سریع گفتم -آقای قاضی من نمی خوام من فقط طلاق می خوام. قاضی بدون اینکه نگاه از نیما بگیره، دستش رو به علامت سکوت بالا آورد و گفت -آقای سعادت، شما که الان در محضر دادگاه گفتید راضی به طلاق هستید. پس حکم طلاق قطعیه. اما اون دو دنگ زمین رو می دید به خانم نیما که انگار حسابی به ریخته بود، چنگی لای موهاش زد و با تعلل و تردید گفت -ایشون...خودشون دارند میگند نمی خواند و قاضی محکم و قاطع پاسخ داد -بله ایشونومی گند. ولی من اینجور صلاح می بینم. گفت و روی برگه چیزی نوشت. و نیما که ظاهرا اعتراض یه حکم قاضی داشت گفت -اما...آقای قاضی و نگاه تیز قاضی که سمتش روانه شد -بازار که نیومدی که چونه میزنی آقای سعادت. اینجا دادگاهه و من هم قاضی پرونده ام. پس حکمی که می کنم حکم قانونه و باید اجرا بشه. متوجه شدید؟ نیما کلافه نگاه از قاضی گرفت و دستی پشت گردنش کشید و زیر لب گفت -بله -تشریف بیارید امضا کنید کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با اشاره ی دست قاضی، هر دو به سمت در خروجی هدایت شدیم. -بفرمایید! نیما بی درنگ و با قدمهای بلند سمت در رفت. و من، با قدمهای بی جون با فاصله پشت سرش بیرون رفتم. تکیه ی تن رنجورم رو به دیوار دادم و نگاهم از پشت سر به نیما گره خورده بود که به طرف سمیرا میرفت. چه خوب بود که بالاخره از،قید و بند این زندگی نکبتی راحت شده بودم. چه خوب بود که دیگه زیر بلیط آدمی مثل نیما نبودم. چه خوب بود که....خوب بود؟ اگه این اتفاقات خوب بود، پس چرا حال من خوب نبود؟ چرا اینقدر دلم گرفته بود؟ چرا دوباره هوای گذشته ها به سرم زده بود و توی کوچه پس کوچه های ذهنم دنبال نیمای عاشق پیشه ای می گشتم که حتی ظاهرش هم با با این مرد خیانتکار روبروم تفاوتی داشت از زمین تا آسمون؟ با سنگینی دستی روی شونه ام، بی اختیار چشم از نیما گرفتم و نگاهم به نگاه دلسوز و نگران مامان رسید -بریم ثمین جان؟ نه حال حرف زدن داشتم و نه حتی حال گریه کردن. فقط سکوت رو برای تسلای دلم ترجیح میدادم و با تکون سرم پاسخ مامان رو دادم. مامان دستم رو گرفت و من رو همراه خودش به سمت در خروجی سالن می برد. صدای سعید و لحن حرص دارش و صدای بابا رو می شنیدم که با هم حرف میزدند. اما علیرغم فاصله ی کمی که داشتیم چیزی از،حرفهاشون نمی فهمبدم. انگار توی دنیای دیگه ای سیر می کردم. چند قدم توی پیاده رو جلو رفتیم و بابا رو به سعید کرد -ماشین آورد؟ سعید که اخمهاش باز نمی شد گفت -نه، با تاکسی اومدم بابا سویچش رو از جیبش بیرون آورد و سمت سعید گرفت -ماشینو یکم پایین تر گذاشتم، برو بیار اینجا سعی بی حرف سوییچ رو گرفت و رفت. میفهمیدم که مامان نگران حالم بود. به بابا نزدیک شد و با هم پچ پچ می کردند. آروم و بی هدف قدم برداشتم و چند قدمی ازشون دور شدم. دلم تنهایی میخواست و پاهام میل به قدم زدن داشت. کاش میشد تا خونه پیاده می رفتم و چند ساعتی رو توی شلوغی شهر، با تنهایی سپری نی کردم. تو همین فکر بودم که لحظه ای سر بلند کردم و چند متر اونور تر با نیما چشم تو چشم شدم. کنار درِ نرده ای و فلزی ساختمون دادگاه ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد. چقدر این نگاه برام غریبه شده بود روزی با این عمق نگاهش دلم به لرزه میوفتاد. این نگاه رو خیلی وقت بود تو چشمهای نیما ندیده بودم. نگاهش با قبل فرق می کرد اما دیگه دلم حتی زیباییی نگاهش رو هم نمی خواست دلم فقط،تنهایی می خواست. سمیرا در حالی که پشت به نیما با تلفن همراهش حرف میزد، چتد قدم از نیما دور شد و نیما هم از فرصت استفاده کرده بود. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گرچه تو این لحظات جدایی، دلم توی خاطرات گذشته گیر کرده بود و دنبال نیمای چند ماه پیش می گشت، اما این نیما رو نمی خواستم. اه دلم رو با نفس عمیقی بیرون دادم و نگاهم رو به سنگفرشهای پیاده رو دوختم. همون لحظه صدای غیظ دار سمیرا به گوشم رسید. -الان اینجا وایسادی چیو نگاه می کن؟ نمایش تموم شد. بیا بریم من کلی کار دارم باید شب نشده من رو برسونی تهران. لحظه ای سر بلند کردم و نگاهم سمت سمیرا رفت. چه زود لحن حرف زدنش عوض شده بود. اصلا خبری از اون همه ناز و غمزه و دلبری توی لحن و حرکاتش نبود. اون گفت نمایش...! انگار امروز پایان اکران همه ی نمایش ها بود! نمایش عاشق پیشگی نیما! نمایش دلبری های سمیرا! نمایش زندگی که روزی خودم رو جزو نقشهای اصلیش میدیدم و حالا فقط مثل یک تماشا چی شاهد پایانش بودم. -ثمین جان، بیا مادر با صدای مامان چرخیدم. نگاهی به سعید و بابا انداختم که توی ماشین منتظرمون بودند. چند قدمی جلو رفتم و با درموندگی رو به مامان گفتم -میشه شما برید؟ میشه من پیاده بیام؟ نگرانی نگاه مامان بیشتر شد و گفت -قشنگم، میدونی از اینجا تا خونه چقدر راهه؟ -تو رو خدا مامان، نیاز دارم تنها باشم -اینجا که نمیشه دخترم، بیا بریم نزدیک خونه پیاده شو برو یکم قدم بزن برگرد، خوبه؟ ناچار، پیشنهادش رو قبول کردم و همراهش شدم. تمام مسیر، نگاهم از شیشه به بیرون بود و توی افکار خودم سیر می کردم. سر کوچه که رسیدیم رو به سعید کردم و با صدای گرفته ای گفتم -داداش من همین جا پیاده میشم سعید نگاه اخم دارش رو از آینه به صورتم داد -اینجا چرا؟ میریم خونه دیگه قبل از من، مامان پیش دستی کرد و گفت -نگه دار سعید جان، فکر کنم لازمه یکم قدم بزنه. سعید به زور چَشمی گفت و ماشین رو کنار جاده هدایت کرد. صدای نفس سنگینش خبر از کلافگیش میداد اما جلوی بابا نمی تونست مخالفتی بکنه. هنوز در رو باز نکرده بودم که مامان گفت -ثمین جان، زیاد دور نرو مادر نگرانت میشم سری تکون دادم و لب زدم -باشه پیاده شدم و بی هدف راهم رو توی پیاده رو گرفتم. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بی توجه به جاده ی پیشِ روم، و بی اهمیت به آدمهای اطرافم می رفتم و به گذشته فکر می کردم. به همه ی روزهایی که از دست رفته بود. به روزی فکر کردم که برای اولین بار نگاه خاص نیما رو روی خودم حس کردم. همون روزی که عزیز به بهونه ی چادرش من رو فرستاده بود و به جای افسر خانم، با نیما روبرو شدم. یاد شب عروسی سعید که از بالای تراس خونه ی با صفای عزیز، دلم با دیدن نوه ی خوش تیپ افسر خانم لرزیده بود. یاد تماسهای یواشکی و پر از دلهره. یاد روزی که نیما از روی پشت بوم خونه ی پدر بزرگش نگاهم می کرد و نگران برخورد سعید با من بود. یاد روزهایی که خبر کذب خاستگاریش رو شنیده بودم و فکر می کردم زندگیم به ته خط رسیده. روزهایی که به محمود جواب مثبت داده بودم و چه زود رو دست خورده بودم. آه سوزان دلم رو عمیق بیرون دادم. ‌کاش اون خبر کذب نبود کاش همون روزها نیما رفته بود و دستم از خودش و زندگیش برای همیشه کوتاه می شد. کاش هیچ وقت، هیچ نقطه ی تلاقی بین من و اون پیدا نمی شد. اونقدر توی گذشته و ای کاش ها سیر کرده بودم که چیزی از مسیر نفهمیدم و لحظه ای خودم رو جلوی خونه ی عزیز دیدم. خونه ای که یه روزی برام وعده گاه عاشقانه هام بود! دیگه پای رفتن نداشتم همونجا کنار در بسته ی خونه ی عزیز روی زمین نشستم و زانو بغل کردم و نگاهم به درب خونه ی همسایه ی قدیمی روبرو دوخته شده بود. اشوب بودم و چشمهام هوای گریه داشت. حالا دیگه قلبم برای نیما نمی لرزید. دلم برای خودم می سوخت. برای زندگی که بخاطر اعتماد بی جا به تلخی رسیده بود. دلم برای جوونیم می سوخت که چه راحت از دست داده بودم. و چه ساده بودم من...! تو اون کوچه ی خلوت با صدای بوق ماشینی، یکه ای خوردم و دستی به چشمهای خیسم کشیدم. سر چرخوندم و کمی اونور تر، سعید رو دیدم که پشت فرمون خیره نگاهم میکرد. با سر اشاره ای به صندلی کنارش کرد و ازم خواست سوار ماشین بشم. به سختی از زمین بلند شدم و با قدمهای خسته و بی حال سمت ماشین رفتم و بی حرف نشستم. نگاهم به روبرو بود و صدای گرفته ی سعید رو شنیدم که بر خلاف تصور من، خبری از عصبانیت توی لحنش نبود -اینجا چکار میکنی؟ مگه قرار نبود همون طرفها قدم بزنی؟ کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -اینجا چکار میکنی؟ مگه قرار نبود همون طرفها قدم بزنی؟ سری تکون دادم و بدون اینکه نگاه از نقطه ی نامشخص روبرو بگیرم با صدایی که به زور از ته حنجره ام بیرون میومد لب زدم -نمی دونم...نفهمیدم کی رسیدم اینجا -نگفتی اگه اون بیاد و تو رو تو این حال و اینجوری ببینه چی پیش خودش فکر می کنه؟ جوابی ندادم و بعد از کمی مکث گفت -ثمین، بابا نگرانته. می دونم روزهای سختی رو گذروندی. ولی دیگه خودت رو جمع و جور کن. نیما دیگه تموم شد. دوباره بغض، گلوگیرم شد و با چشمهای پر آب نگاهم رو به برادرم دادم. و تازه خستگی رو توی صورت اون هم دیدم -داداش، چرا اون روزی که دیدی با نیما توی پارک قرار گذاشتم، قلم پاهام رو نشکستی که دیگه نرم طرفش؟ چرا وقتی می خواست بیاد خاستگاری و من توی روت وایسادم نزدی توی دهنم؟ چرا در اون اتاق رو روم قفل نکردی که نتونم بیام بیرون و نبینمش؟ نگاه غمدارش رو ازم گرفت -بسه ثمین، حالا وقت این حرفها نیست. هر چی بود گذشت. بین اشکهام لبخند تلخی زدم و با حسرت گفتم -اونی که گذشت، عمر و زندگی من بود که دیگه بر نمی گرده. تلاش بی فایده ای برای فروخوردن بغضم کردم و گفتم -من رو ببین داداش. مگه چند سالمه که تا الان باید دو تا تجربه ی تلخ و ناموفق برای ازدواج داشته باشم؟ یه روزی گفتم محمود هر چی که بود دیگه گذشت، حالا هم نوبت نیما شد. چرا زندگی من اینجوری شده؟ هر دو دستش رو به فرمون گرفت و نگاهش رو به بیرون داد -روزی که فهمیدم محمود چکاره است و با اعتماد ما بازی کرده، یه ثانیه هم معطلش نکردم. رفتم سراغش اونجوری که لایقش بود باهاش برخورد کردم و گفتم چشمت دیگه سمت ثمین نچرخه. اما قبول کن در مورد نیما دستم بسته بود. نمی دونستم تا این حد جونوره، ولی می دونستم روحیات و طرز زندگیتون به هم نمی خوره. اما تو یه نیما میگفتی و ده تا نیما از دهنت می ریخت. منم کشیدم کنار. ولی حواسم بهش بود. می گفتم بالاخره به حرمت یک عمر رفاقت هم که شده مراعات می کنه. ولی دیدم بی چشم و رو تر از این حرفهاست که حرمت حالیش باشه. ثمین، شاید هضم این حرف من برات سخت باشه ولی... ولی من امروز خوشحال تر از روزیم که تو با نیما عقد کردی. امروز خیالم راحت تره. اصلا تا آخر عمرت بمونی خونه بابا، خیلی بهتر از اینه که اسیر یه نامردی مثل نیما باشی. حرفهاش صرفا برای دلداری نبود و من این رو از عمق نگاهش می فهمیدم. اما مگه دلم با این حرفها آروم می گرفت؟! مگه حسرتهام با این حرفها تمومی داشت؟ نگاه از چشمهای اشکبارم گرفت و سوییچ رو توی جاش چرخوند. ماشین رو روشن کرد و راه و افتاد و تا خونه سکوت بود که بین ما پادشاهی می کرد. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
Salar Aghili - Che Roozaei.mp3
12.01M
چه روزایی واسه همدیگه ساختیم....
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت جلوی خونه از ماشین پیاده شدیم. سعید جلو تر رفت و همزمان که زنگ رو زد کلیدش رو از جیبش بیرون آورد و داخل قفل فرو کرد. هنوز در رو باز نکرده بود که نگاهش رو به من داد -پاک کن اشکهات رو، می دونی که بابا ناراحت میشه دستی به صورتم کشیدم و خیسی اشک رو از گونه هام گرفتم اما مطمئن بودم که آثار گریه هنوز باقی مونده. پشت سر سعید وارد خونه شدم و به اهالی خونه سلامی دادیم. بابا توی هال نشسته بود و پاسخ سلام هر دومون رو داد و نگاه خسته و غصه دارش رو به من داد. یه دستش رو دراز کرد و گفت -کجا رفتی بابا؟ بیا اینجا بشین ببینم. جلو رفتم و دست توی دست بابا گذاشتم و کنارش نشستم. -تعریف کن ببینم، دادگاه چطور گذشت؟ با همون صدای گرفته گفتم -هیچی دیگه، قاضی گفت برید تا حکمتون رو صادر کنم. سری تکون داد و گفت -نیما که دیگه اذیت نکرد؟ سر شرطش بود؟ گفته بود مهریه رو ببخشی تا طلاق بده؟ -آره، هر دومون به قاضی گفتیم اینجوری به توافق رسیدیم. اما قاضی حرفش رو قبول نکرد. بابا اخمی کرد و نیم نگاهی به مامان انداخت و گفت -یعنی چی قبول نکرد؟ -انگار فهمیده بود که بهونه ی نیما تو این همه مدت که این ماجرا رو کش داده، مهریه بوده. گفت سکه ها رو نمی خواد بدی ولی زمین رو باید بده. قبل از اینکه بابا چیزی بگه، سعید بلافاصله بین حرفم پرید و گفت -یعنی قاضی اون زمین رو داد به تو؟ نگاهم سمتش چرخید و بیحال سری تکون دادم و بی اهمیت گفتم -آره -نیما هم هیچ اعتراضی نکرد؟ -چرا، خیلی ناراحت شد.‌ منم گفتم هیچی نمی خوام فقط طلاق می خوام. ولی قاضی اعتراض نیما رو قبول نکرد و گفت من صلاح میبینم اون دو دونگ زمین رو بدی متوجه لبخند نا محسوس سعید شدم. و زیر لب گفت -دم قاضی گرم بابا نفس عمیقی گرفت و گفت -ما از اولم دنبال مهریه نبودیم. الان فقط مهم اینه که تکلیفت معلوم شد -نه اتفاقا خیلیم خوب شد بابا. خیلی نامردی بود که نیما بزنه و تهدید کنه و مهریه هم نده. خوب شد که قاضی متوجه نیتش شده و حق به حقدار رسیده کلافه و خسته سری تکون دادم و گفتم -داداش الان اصلا این مسله برام مهم نیست. اصلا من نمی خوام هیچ رد و نشونی از نیما تو زندگیم باشه. همین که رفت و راحتم کرد برام کافیه. از جا بلند شدم و رو به مامان کردم. -من خستم مامان، می ترسم بشینم دوباره اون سر درد وحشتناک بیاد سراغم. میرم تو اتاقم -باشه عزیزم برو، غذا آماده شد صدات می زنم -میلی به غذا ندارم، اگه خوابم برد بیدارم نکن ناچار و نگران سری تکون داد و باشه ای زیر لب گفت و من به اتاقم رفتم. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دو روز از روز دادگاه گذشته بود و نه تنها حالم بهتر نشده بود، که بی حوصله تر و بدتر از قبل شده بودم. فکر گذشته و عمری که به باد رفته بود. و فکر به آیتده ای هیچ نقطه ی روشنی توش نمیدیدم. اینها یک طرف. اما فکر نیما و رفتاری که جلسه آخر دادگاه داشت خیلی دلم رو به درد آورده بود. کاش کمی انصاف داشت و دیدار آخر رو تا این حد برام تلخ نمی کرد. برام مهم نبود که با سمیرا یا هر کس دیگه ای باشه. ولی دلشکسته بودم از اینکه چرا برای خورد کردن من سمیرا رو با خودش تا دادگاه آورده بود؟ جلوی خونواده ام بد جوری خورد شده بودم. جلوی اون دختره ی هرزه تحقیر شده بودم و اینها برام دردناک بود لحظه ای فکرش آرومم نمی گذاشت. با تقه هایی که به در اتاق خورد، کلافه سر چرخوندم. کاش مامان رهام می کرد و من رو به حال خودم می گذاشت. توو این دو سه روز که من نه حوصله ی خودم رو داشتم و نه میلی به غذا، اصرارهای مامان برای خوردن غذا آزارم می داد. همونجور که تصور می کردم، سینی به دست وارد شد و نگران، نگاهم کرد -از دیروز که به زور دو سه تا قاشق غذا خوردی دیگه هیچی نخوردی. فقط میری و میای قرص و دارو می خوری. تو آینه یه نگاه به خودت بنداز ببین چه رنگ و رویی داری کلافه تر از قبل گفتم -مامان من هیچی نمی خوام، تو رو خدا راحتم بذار .‌بذار به حال خودم باشم -بذارم خودت رو به کشتن بدی؟ بیا دو تا لقمه بخور یکم جون بگیری -وای، وای مامان چرا اینقدر اصرار می کنی. سرم داره میترکه. حوصله ی هیچ کسی رو ندارم. غذا هم نمی خوام -خب آخه دخترم... نذاشتم حرفش کامل بشه و نفهمیدم چی شد که صدام بالا رفت -ولم کن مامان، چی می خواید از جونم؟ بذارید تو حال خودم باشم.‌ من هیچی نمی خوام. مامان که نگران تر از قبل شده بود یکی دو قدم جلو اومد و باز خواست چیزی بگه که اجازه ندادم و صدام بالا تر رفت -ثمین جان، مادر... -نمی خوام مامان. برو بیرون. دیگه هم هیچی برام نیار. اصلا بذار به درد خودم بمیرم. برو بیرون من پر از تلاطم و جوشش بودم و مامان نگاه نا امیدش رو ازم گرفت و از اتاقم بیرون رفت. حال بدی داشتم. انگار یه نیرویی از درونم میل به فوران داشت و مدیریت مغزم رو مختل کرده بود. حس می کردم کنترل رفتارم دست خودم نیست و کسی من رو اجبار به فریاد و پرخاشگری می کنه. و بدتر اینکه خودم می دونستم رفتارم اشتباهه. دلم برای مامان و نگرانیهاش میسوخت و دلم آشوب می شد. و تازه حالا درونم جنگی به پا می شد بین خودم و...خودم! و توی این جنگ چه ضربه های کاری و سختی که به من وارد نمی شد! کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند ساعتی گذشته بود و دیگه مامان سراغم نیومد. دلم آروم و قرار نداشت، ولی حال و حوصله ی هیچ کس رو هم نداشتم و دوست نداشتم از اتاق بیرون برم. دراز کشیده بودم و به نقطه ی نا معلومی روی سقف خیره بودم و فکر و خیالم هر لحظه یه جایی سیر می کرد و مراعات حال داغون من رو هم نمی کرد! صدای زنگ گوشیم بلند شد، با دیدن نام سعید روی صفحه، گوشیم رو بی حوصله روی تخت انداختم. اما زنگ گوشی قطع نمی شد و مخل اعصاب خرابم بود. کلافه نشستم و گوشی رو برداشتم و با کمی غیظ جواب دادم -الو -چه عجب، این گوشی رو جواب دادی چشم بستم و سری تکون دادم و با همون بی حوصلگی گفتم -حوصله ندارم داداش، کاری داری؟ -سلام هم تو دهنت نیس نفسم رو پرصدا بیرون دادم و با کمی حرص گفتم -سلام -حالا شد، علیک سلام.‌ حالا چته دعوا داری؟ -گفتم که حوصله ندارم -تو کی حوصله داری؟ همیشه همینی. مکثی کرد ولی منتظر پاسخ من نموند.‌کمی لحتش جدی تر شد و گفت -ثمین، زنگ زدم درباره یه مسله باهات حرف بزنم. بیخودی کولی بازی و ننه من غریبم بازی در نمیاری و خوب به حرفهام گوش میدی -چی شده؟ -چیزی نشده.‌ ولی باید بشه -داداش وقت گیر آوردی الان؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من این رو گفتم و سعید هم بی مقدمه رفت سر اصل مطلب -مگه تو نگفتی قاضی حکم داده که نیما اون زمین رو باید بهت بده -آره گفتم، حالا که چی؟ -که هیچی. پس چرا بیکار نشستی؟ -چکار باید بکنم صدای نفس عمیقش رو شنیدم و گفت -ببین ثمین، وقتی قاضی به یه چیزی حکم میده، بعدش باید پیگیرش بشی. پیگیرش نشی همونجوری میمونه و کسی کاری نمی کنه. الان هم تو باید اقدام کنی برای گرفتن زمینی که حقت بوده کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کلافه تر از قبل گوشی رو از گوشم فاصله دادم. پلکهام رو محکم روی هم فشار دادم و نفسم رو سنگین بیرون دادم. آخه الان چه وقت این حرفها بود؟ اصلا مگه مهم بود؟ کاش سعید دست بر می داشت از این زمین و مهریه. ناچار گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و دوباره صدای سعید رو شنیدم -میشنوی چی میگم ثمین؟ چرا جواب نمیدی؟ معترض گفتم -شنیدم داداش. ولی میشه یه خواهش ازت بکنم؟ میشه بیخیال زمین و مهریه و هرچی که مربوط به نیماس بشی؟ من واقعا حوصله و اعصاب این حرفها رو ندارم... نذاشت حرفم تموم بشه و با غیظ وسط حرفم پرید -می دونستم می خوای اینجوری کولی بازی در بیاری. بهت گفتم فقط به حرفهام گوش بده -نمی خوام داداش. قبلا هم گفتم من نمی خوام هیچ اثری از اون تو زندگیم باشه. الان دیگه حوصله ندارم هر روز این زمین رو بهونه کنه و مزاحمم بشه. -می فهمم چی میگی ثمین. ولی چرا همش تو از همه چیز کوتاه بیای و اون هر کاری دلش می خواد بکنه؟ بابا حقته، مهریه اته، مال خودته. دادگاه و قانون هم پشتته پس چرا ایتقدر سختش می کنی؟ -وای سعید، ول کن تو رو خدا من دیگه نمی کشم لحنش کمی آروم تر شد و گفت -اصلا تو نباید کاری بکنی. فقط میری دادگاه در خواست پیگیری میدی اونها خودشون همه کارها رو میکنند بعدشم محضر و سند میزنن و تمام. چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد -ما به اون زمین هیچ نیازی نداریم. ولی نیما لایق این نیست که بخوای براش از حقت بگذری بعد از اون همه آزاری که بهت رسوند. یکم فکر کن ببین حق با منه یا نه؟ اگه به نتیجه رسیدی بگو تا بیام خودم با بابا حرف بزنم. دلم می خواست زودتر این بحث تموم بشه. بی حوصله گفتم -خیلی خب، باشه. فکرامو میکنم بهت خبر می دم -پس منتظرم، هر کاری می کتی زودتر. یکم بگذره کار توی دادگاهم سخت میشه. فعلا خدا حافظ -خداحافظ نفسم رو پر صدا بیرون دادم و دوباره گوشی رو روی تخت انداختم. سعید هم دلِ خوشی داره. من هنوز نتونستم خودم رو پیدا کنم و یه روز خوش ندارم. اون بفکر یه تیکه زمینه! دوباره روی تخت دراز کشیدم و اینقدر فکرم به هر سو رفت که نفهمیدم کی چشمهام گرم شد و خوابم برد. کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نمی دونم چقدر گذشت که با سر و صدای طاها چشم باز کردم. خواب خوبی نداشتم و بدتر سرم سنگین شده بود. به سختی از جام بلند شدم و لب تخت نشستم. تقه ای به در خورد و در آروم باز شد. سمیه سرکی داخل اتاق کشید و گفت -بیدار شدی؟ دست روی پیشونیم گذاشتم و چشم بستم و با ناله گفتم -مگه پسر تو میذاره بخوابم؟ -تو هم دیوار کوتاه تر پیدا نمی کنی هی پیله می کنی به اون طفلک؟ چیزی نگفتم و جلو اومد و کنارم نشست. -میگم، سعید بهت زنگ زد؟ نگاه چپی بهش انداختم و گفتم -اها، پس اومدی حرفهای خان داداش رو تکرار کنی؟ چرا زنگ زد، جوابشم گرفت. از خودش بپرس. شونه ای بالا انداخت و گفت -پرسیدن نمی خواد، می شناسمت قد و کله شقی. -شروع نکن سمیه -ثمین، باور کن سعیدم پر بیراه نمیگه. بنظر منم از حقت کوتاه نیا. بذار نیما هم تنبیه بشه پوز خند تلخی زدم -انگار حالا حالاها قرار نیست سایه ی نحسش از زندگیم برچیده بشه. دیگه حالم از اسمش هم به هم میخوره نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. -سعید که خیلی اصرار داره مهریه ات رو بگیری. منم نظرم رو گفتم. ولی نهایتا تصمیم با خودته. ما نظرمون رو میگیم ولی مجبورت نمی کنیم. فقط نمی خوایم بعدا که به خودت اومدی بگی چه اشتباهی کردم و چرا ماها راهنماییت نکردیم. بی حوصله دستی تکون دادم و گفتم -اون زمین اصلا مهم نیس برام. بابا هم نظرش همینه که درگیرش نشیم. -تو اگه بخوای، بابا هم راضی میشه. حالا دیگه تصمیم با خودت گفت و منتظر حواب من نموند و بیرون رفت. فکر و خیالهام کم بود که یه موضوع جدید هم اضافه شد. به حرفهای سعید و سمیه فکر می کردم و به رفتار نیما. گاهی حق رو به خواهر و برادرم می دادم و گاهی از ترس مزاحتمهای نیما، خط بطلانی روی حرفهاشون می کشیدم. و تا شب فکرم درگیر این موضوع بود. حالا که خوب فکر می کنم میبینم اون زمین واقعا حق منه. و حتما هر اقدامی از طرف من برای گرفتن اون زمین، حتما نیما رو ناراحت میکنه. اما چرا اقدام نکنم؟ وقتی اون از هر راهی برای آزار و اذیت من استفاده کرده، وقتی حتی توی آخرین دیدارمون هیچ حرمتی برام قائل نبوده، وقتی اینقدر من رو خورد و داغون کرده وقتی بخاطر اون زمین لعنتی با سمیرا همدست شده بودند برام نقشه کشیده بودند، چرا من کنار بکشم؟ یادمه افروز گفته بود نیما می خواد دار ندارش رو پول کنه و از ایران بره. حتما روی اون تیکه زمین هم حساب کرده. پس چرا باید راه رو براش باز بذارم؟ کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖