فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_102 چشم غره‌ای رفتم تا ساکت شوند. _کا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _خوش خبر باشی. چی شده که افتخار دادی ملاقاتم کنی؟ _اول اینکه داداشم با دوستش صحبت کرده. باید برن پیش اون دکتره تا برن توی نوبت دریافت عضو. هزینه عملشو هم خودشون حلش کردن. فقط خدا کنه طرف هزینه واسه کلیه نخواد. یاسین ذوق زده نگاهم کرد. با دستش رو پایم ضربه‌ای زد. _ایول بابا. میگم مرد مثل تو کمه بازم بگو نه. دستت درست. پشت سرم را خاراندم. _آقا یاسین، من که کاری نکردم. داداشم و دوستش ردیفش کردن. _واسطه خیر شدن خودش کم چیزی نیست. هر کسی لیاقتشو نداره. راستی خبر اولو گفتی، بعدیش چی بود؟ _نتیجه کنکور اومده. مهندسی صنایع همین تهران قبول شدم. _به به. امروز کلا خوش خبری. پس اولین بستنی فروشی نگه می‌دارم. شیرینی این خبر خوبو بهم بدی. یادت نره من بدون خانومم شیرینی از گلوم پایین نمیره‌ها. واسه اونم باید بخری. از حرفش هر دو خندیدیم و "چشم"ی گفتم. جلوی بستی فروشی ایستاد اما خودش حساب کرد و برای همسرش هم گرفت و مرا هم خانه‌شان برد تا همانجا شیرینی قبولیم را بخوریم. فکر کردنم در مورد کمک به خانواده آن دختر که فهمیدم اسمش روشنک است، به نتیجه رسید. هم‌زمان با ثبت‌نام دانشگاه، دنبال کار گشتم و آخر کار در فروشگاه لباس یکی از آشناهای آقا داوود، شوهر خواهرم، به عنوان صندوق‌دار مشغول شدم‌. البته نیمه وقت که بتوانم به کلاس‌ها هم برسم. با خودم قرار گذاشته بودم تا وقتی که آقاجون خرجم را می‌داد، حقوقم را خرج خانواده‌هایی مثل روشنک کنم. مثلا تا زمانی که پدرش سر پا شود، قسط وامشان را بدهم. استرس اول دانشگاه را که پشت سر گذاشتم‌، سر کار رفتن خودش معضل بزرگی برایم شد. تجربه جدیدی بود و عادت کردن به آن زمان لازم داشت‌. این مساله که دیگر نمی‌توانستم راحت و هر زمان تفریحات مورد علاقه‌ام را داشته باشم هم دغدغه‌ام بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪