🔹 با خواندن #نماز نوری درون دلت به وجود می آید.
🔷 پس اگر می خواهی دلت #نورانی شود ، نماز بخوان.
رسول الله صلى اللَّه عليه وآله :
صَلاةُ الرَّجُلِ نورٌ في قَلبِهِ ، فَمَن شاءَ مِنكُم فَليُنَوِّر قَلبَهُ
پيامبر خدا صلى اللَّه عليه وآله : نماز انسان، نورى در دل اوست. پس هر كس مىخواهد،(نماز بخواند و) دلش را نورانى كند.
كنز العمّال : ج 7 ص 300 ح 18973 .
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#داستان
#بهای_عشق
#قسمت_هشتم
#قسمت_آخر
🌸 فهیمه با دستمال آب بینی اش را گرفت و گفت:«باشد آبجی.» زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده می شد، جلو رفت. به تابوت رسید. سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود.آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد:«عزیزم، من غیر از شما کسی را اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچه هایمان به دنیا بیایند بعد برو. اما شما صبر نداشتی. می دانم پروانه شده بودی و می خواستی بهای عشقت را بپردازی. می دانستی طاقت دوریت را ندارم. پس چرا تنهایم گذاشتی؟ می شود من را هم با خودت ببری؟»
🍀 فهیمه حرف آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخمهایش را در هم برد و گفت:«زن داداش این چه حرفی است به داداش می زنی؟ اگر شما هم بخواهی بروی، پس کی بچه هایتان را بزرگ کند؟ بعد از چهارده سال بچه دار شدید حالا می خواهید از زیر بار مسئولیت تربیتش شانه خالی کنید؟ داداش رفت. شما که هستید. دیگر از این حرف ها نزنید ناراحت می شوم.»
🌸 فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد:«بگذار کنار محمد بمانم.» بلند داد زد:«محمد جان یادت باشد روز قیامت شفیعم باشی.»
🍀 به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه خم شد. او را با ماشین برادر شوهرش به بیمارستان رساندند. همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد.
🌸 محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود. اما بر سر اسم پسر هر کسی نظری می داد. مادر محمد می گفت:«محمد بگذاریم.» پدرش مخالف بود و می گفت:«اسم پدر را نباید روی پسر گذاشت. علی می گذاریم.»آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن.
🍀 یک شب قبل از اینکه شناسنامه ها را برای بچه ها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت:«بیا خانه کارت دارم.»
🌸 آسیه صبح به فهیمه گفت:« بیرون یک کاری برایم پیش آمده. می توانی یک ساعت بچه ها را نگاه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد.
🍀 آسیه به خانه شان رفت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد نشسته بود. قرآن روی طاقچه را برداشت. گرد رویش را گرفت. روی تختش نشست. یک صفحه از قرآن را خواند. آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند.
🌸 روی کاغذ نوشته بود:«سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده است و اسمشان زهرا، فاطمه و حسین است. چون در سونوگرافی گفتند بچه هایتان دوتا دختر هستند. مطمئن شدم سومی پشت خواهرهایش ایستاده، می خواستم زودتر بگویم اما موقعیتش پیش نیامد از طرف من روی هر سه شان را ببوس.»
#آرامش
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
#خدایا
هر چه #طبیعی #عمل می کند، #درست و #صحیح پیش می رود.
به محض #دخالت های من، #خراب میشود.
#خدایا
تمام وجودم را به تو میسپارم .
دلم #خرابی نمی خواهد
نمی خواهم خودم دخالتی بکنم بلکه وجودم، در #طبیعت رو به تکاملش به سمت تو، #درست پیش رود و
به تو برسم
مرا دریاب
#آرامش
#مناجات
#به_قلم_سیاه_مشق
@sahel_aramesh
❤ خیلی دوست دارم کسی را که کارهای خوب را یادم بیاندازد.
❤ خیلی دوست دارم کسی را که از کارهای اشتباه و #معاصی نهیم کند.
اما با زبان نرم و در موقعیت مناسب تا پذیرش حرفش را پیدا کنم.
می دانم تنها کسی که به #ارتقاء مادی و معنویم می اندیشد خودش را برای این کارها به زحمت خواهد انداخت.
😡 دوست ندارم #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر در جامعه مهجور بشود.
😡 دوست ندارم دیگران نسبت به کارهایم بی تفاوت باشند.
😡 دوست ندارم نسبت به اعمال دیگران بی تفاوت باشم.
زیرا آن زمان #عذاب_الهی همه را فرا خواهد گرفت.
همانطور که برای قوم های پیشین چنین شده است.
رسول الله صلى الله عليه و آله :لَتَأمُرُنَّ بِالمَعروفِ و لَتَنهُنَّ عَنِ المُنكَرِ ، أو لَيَعُمَّنَّكُم عَذابُ اللّهِ .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : يا امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد، يا عذاب خدا همه شما را فرا مى گيرد.
وسائل الشيعة : 11/407/12
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#عشق_به_امام
با پاهای #تاول زده برگشت.
خاله و خانواده اش برای دیده بوسی و #زیارت قبولی به دیدارش رفتند. شوهر خاله و پسرش کنار او نشستند.
سینا، پسر خاله اش لبخندی زد و گفت:«خب، تعریف کن حمید آقا #پیاده_روی چطور بود؟ راضی بودی؟»
حمید دست زیر چانه زد. اندکی فکر کرد. جواب داد:«تا شما بخواهید از کدام #زاویه به آن نگاه کنید؟»
سینا رو به پدرش کرد. در حالی که می خواست از او تأیید بگیرد، گفت:«شاید بهتر باشد از آب و هوا و نحوه پذیرایی ها برایمان تعریف کنی.»
پدر، حرف او را تأیید کرد.
حمید با حالت تأسف گفت:«یعنی #ارزش ما انسان ها به این است که در حد نیازهای دنیایی خودمان را نگه داریم؟ باشد. هر طور شما بخواهید. وقتی راه می رفتیم هوا خیلی گرم می شد. بین جمعیت احساس مرغی را داشتیم که داخل قابلمه دارد آب پز می شود. مثل سیل عرق می ریختیم. اما پذیرایی موکب های بین راه عالی بود. انواع شربت که شاید بعضی را تا به حال نخورده بودیم. غذا هر چه بخواهی. ماساژ و پاشویه هم به راه بود.»
سینا با حسرت گفت:« جای ما حسابی خالی بوده است؟»
حمید جواب داد:«بله، خیلی. اما هیچ کدام از #زائران برای #غذا و #شربت نیامده بودند.»
پدر سینا دستی به ریش های جوگندمی اش کشید. متفکرانه گفت:«بله، حتماً همینطور است. آخر چه کسی رختخواب و بالش گرم و نرمش را رها می کند و با هدف غذای رایگان، در به در #بیابان تف دیده می شود؟»
سینا در حالی که شیطنتی در چهره اش پدیدار شد، بلند گفت:«من آقا جان.»
حمید پوز خندی زد.
پدر سینا با خشم به او خیره شد. گفت:«بیا. پسر بزرگ کن. بیست سالش است؛ اما هنوز به خانه عقل ننشسته.»
حمید گفت:«سینا جان، تنها چیزی که مردم را آواره بیابان کرده، عشق است؛ #عشق_به_امام. کسی هم که عاشق شد نمی تواند عشقش را تعریف کند. من می توانم از آب و هوا، از نوع و نحوه توزیع غذا یا چیزهای دیگر برایت تعریف کنم؛ اما هرگز نمی توانم عشق و جاذبه ای را که به طرف امام کشاندم تعریف کنم.»
سینا خنده ای کرد و گفت:«چه حرف ها میزنی پسر خاله، عشق کدام است. باور کن بیشتر مردم به خاطر همان خوراکی ها یا شاید برای شهرت یا چه میدانم هزار دلیل دیگر به آن سمت روان می شوند.»
حمید سر تکان داد و گفت:«باشد. حق با شما. اما کسی که عاشق نشده نمی تواند عشّاق را به قضاوت بنشیند. شما هم هر وقت این نوع عشق را تجربه کنی نظرت عوض خواهد شد.»
#آرامش
#ماندگارهمچوحسین
#داستانک
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
سر از #خاک برداشتم
فراموش کردم از خاکم و #هیچ.
سر بر #سجده می گذارم که بگویم
#خدایا
یادم هست، من هیچم. #فقیر هستم. نیازمندم به تو
و تو قبل از من،
یادت بود که #غنی هستی، و #بی_نیازی و خالقی و #دست_دهنده داری و مرا پر از #داشته هایت میکردی.
تو را #شکر
که #خودت را به من داده ای.
#آرامش
#مناجات
#به_قلم_سیاه_مشق
@sahel_aramesh
#قسمت_اول
#چرا_سکوت
مادر پدر بزرگ، #ساکت گوشه اتاق نشسته بود.
چند ساعتی از آمدنش می گذشت.
سمیه رو به مادر کرد و پرسید:«مامان، نه نه آقا لال است؟ از وقتی آمده یک کلمه حرف نزده.»
مادر خنده ای کرد. دستی روی سر دختر کشید. گفت:«نه دخترم، لال نیست. بلکه حرف زدنش را جزو اعمالش #حساب می کند. دوست ندارد حرفی بزند که فردای #قیامت به خاطرش #عذاب بشود. برای همین فقط جایی که به او مربوط می شود حرف می زند.»
قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ رَأَى مَوْضِعَ كَلاَمِهِ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ كَلاَمُهُ إِلاَّ فِيمَا يَعْنِيهِ .
رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: هر کس سخن گفتنش را از اعمالش بداند، کم سخن گردد مگر در آن جا که به او مربوط باشد.
الکافی ج2 ص116
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#نخ_تسبیح
🌹 مادر #نماز می خواند. سمیه و سمیرا هر کدام در گوشه ای از اتاق کتابی دستشان بود و درس های فردا را آماده می کردند. نماز مادر تمام شد. #ذکر گفت. یکی یکی دانه های #تسبیح روی نخ پایین می آمدند و با صدای تق کوچکی بهم می رسیدند. ناگهان نخ پاره شد. دانه ها روی فرش پخش شدند. سمیه و سمیرا به کمک مادر رفتند. دانه ها هر کدام در سویی بود. همه را جمع کردند و روی سجاده مادر گذاشتند. مادر آن ها را شمرد. دو دانه کم بود. هر چه گشتند، پیدا نشد. مادر نخ دیگری آورد.
🌼 سمیرا کنار مادر نشست و پرسید:«مامان چرا تسبیحت پاره شد؟»
🌹 مادر دستی روی سر سمیرا کشید. چند #دانه_تسبیح را داخل مشتش گرفت، دستش را بالا آورد و گفت:«دختر گلم، این دانه ها مدام با نخ در حال ارتباط و اصطکاک هستند و این باعث می شود نخ نازک و نازک تر بشود و روزی هم پاره می شود.»
🌼 مادر سمیه را صدا کرد و گفت:«دخترم تو هم بیا اینجا بنشین. کارتان دارم. نمی خواهد بگردی.»
🌹 سمیه طرف دیگر مادر نشست. مادر دخترانش را در آغوش گرفت و گفت:«دخترهای گلم همانطور که این دانه ها با نخ بهم وصل هستند، #مردم هم به واسطه #رهبر بهم وصل هستند. تا زمانی که مردم گوش به فرمان رهبر باشند، هیچ اتفاقی نمی افتد.»
🌼 سمیه سراپا گوش پرسید:«اگر مردم هر چه رهبر بگوید کار خودشان را انجام دهند، چه می شود؟»
🌹 مادر با لبخند ادامه داد:« اگر مردم دنبال خواسته های دلشان باشند، مثل این تسبیح، نخ را پاره می کنند و هر کدام به سویی می روند. چون رهبر همه را به سمت و سوی یک هدف راهنمایی می کند. بعد از #مطیع رهبر نبودن، هرکس دنبال #هدف خودش می رود و گاهی بعضی از مردم درون هدف هایشان ذوب می شوند و هر چه بگردی دیگر پیدایشان نمی کنی و آن وقت هر چه تلاش کنی نمی توانی آن ها را مثل اول دور هم جمع کنی.»
#آرامش
#داستانک
#صدف
@sahel_aramesh
#قدم در راه می گذاری
راه به سوی او می رود
مردمان می روند
گاهی می ایستند، گاه او را می نگرند با اینکه نمیبینندش، گاه در #مسیر متفاوت #حرکت می کنند...
#حرکت مردمان هر چه باشد
راه به تو #ختم می شود
و من تمام سعیم این است که
#قدم در راهی گذارم که به تو #ختم می شود
و تمام نگاهم در طول #راه، به تو باشد
اگرچه نمی بینمت
اما
تو که مرا میبینی
#آرامش
#مناجات
#سیاه_مشق
@sahel_aramesh