#تفحص
فقط شهدا را ڪہ تفحص نمےڪنند !
گاهے باید آدم هاے زنده (مرده) را هم
تفحص ڪرد و پیدا ڪرد !!
خودشان را ...
دل شان را ...
عقل شان را ...
گاهے در این راه پر پیچ و خم !
مردانگے ، غیرت ، دین ، عزت ، شرف ، تقوا ...
را گم مےڪنیم ...
نمےگوییم نداریم !
داریم !
اما گم مےڪنیم ...
باید گشت و پیدا ڪرد ...
نگردیم ، وِل معطل هستیم !
باید بگردیم و در این رمل زار دنیا !
ڪہ هر آن ممڪنِ باد بیاد و قسمت دیگہ وجودمان را زیر رمل هاے دنیا گم ڪند ...
خودمان را پیدا ڪنیم...
ببینیم ڪجاے قصہ ایم ...
ڪجاے سپاه مهدی عج هستیم ...
ڪجا بہ درد آقا خوردیم ...
ڪجا مثل آقا عمل ڪردیم ...
ڪجا مثل شهید دستواره ؛
اینقدر ڪار ڪردیم تا از خستگی خوابمان نبرد بلڪہ بیهوش بشیم !
ڪجا مثل شهید ابراهیم هادی براے فرار از
گناه چهره مان را ژولیده ڪردیم ...
حرف آخر !
بہ قول بچہ هاے تفحص ؛
نقطہ صفر صفر و گرا دست مادرمان زهرا سلام الله علیها ست ...
همون مادرے ڪہ وقتے شهید برونسی ؛
راه را در عملیات گم ڪرد !
وقتے توسل بہ مادرش حضرت زهرا ڪرد !
حضرت گفت : چهار تا بہ راست پنج تا بہ چپ !!
رفتند و مسیر را پیدا ڪردند ...
@SALAMbarEbrahimm
#سلام_برابراهیم❤️
🔷 از جبهه برمیگشتم، وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم، اما مشغول فکر.
😔 الان برسم خونه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند، تازه اجاره خانه را چه کنم؟!
سراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت.
🚶 سر چهار راه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم : فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمیدانم چه کنم؟
در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم.
✅ وقتی می خواست برود اشاره کرد :
حقوق گرفتی؟!
گفتم : نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست.
دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس در آورد.
گفتم : به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری.
گفت : این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس میدی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت.
💰 آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.
@SALAMbarEbrahimm
📚 برگرفته ازکتاب سلام بر ابراهیم
🌷 #خاطرات_شهدا🌷
#كفاره_گناهان_يك_ماه_شهيد_باكرى!!
🌷شهردار ارومیه که بود، دو هزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت: « بیا این ماه هر چى خرجی داریم، رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.»
🌷....همه چی را نوشتم؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان.
🌷بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت: «اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»
راوى: همسر شهيد مهدى باكرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اسيرى_كه_اسير_محبت_شد....!
🌷....در همان شب بعد از عملیات، در اثر پاتکی که دشمن کرده بود، برخی سنگرهای رزمندگان اسلام به تصرف آنها درآمده بود، علیرضا این را نمی دانست. علیرضا صبح که برای بیدار کردن بچه ها به داخل سنگرها می رود، ناگهان خود را داخل سنگری می بیند که عراقی ها شب قبل آن را تصرف کرده بودند. در این لحظه....
🌷در اين لحظه عراقی ها که متوجه علیرضا می شوند، نارنجکی را به سوی ایشان پرتاب می کنند که نارنجک به گیجگاه شهید می خورد اما منفجر نمی شود. علیرضا به خودش می آید و می خواهد نارنجک را به سوی دشمن بیاندازد که نارنجک در دستش منفجر می شود و دست راستش قطع می شود. بچه ها که متوجه سر و صدا می شوند، به کمک می آیند.
🌷اما در وهله اول، متوجه دست زخمی علیرضا نمی شوند. علیرضا هم برای حفظ روحیه بچه ها در کمال آرامش دستش را داخل اورکت می کند تا بچه ها متوجه نشوند. اما بعد از مدتی بچه ها متوجه می شوند از داخل اورکت علیرضا خون می چکد که در این جا قضیه را می فهمند. قبل از انتقال به بیمارستان، عراقی ها توسط رزمندگان اسلام اسیر شده و در جایی جمع می شوند.
🌷....همرزمان علیرضا تعریف می کنند که دیدم در بین اسرا یکی دارد به شدت به خود می پیچد و نگران است. علیرضا از بچه ها می خواهد که از وی دلیل نگرانیش را بپرسند. وقتی علت را می پرسند آن عراقی اعتراف می کند که نارنجک را او به سمت علیرضا پرت کرده و می گوید: «آن گاه که برخورد خوب شما را با خود دیدم، از این کار پشیمان شدم.»
🌷....وقتی علیرضا قضیه را می شنود به سراغ اسیر می رود. قمقمه آبش را به او می دهد، می گوید: بخور تا آرامش خود را بیابی.
🌹خاطره اى از سردار دلاور سپاه علیرضا موحد دانش، فرمانده تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)
📚منبع: کتاب اسطوره ها
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴این شیرمرد حرفهایی زد که باید با طلا نوشت
🔹صحبتهایی که از رسانه ملی پخش شد.
شاهکاره 👌واقعا زد وسط هدف!😉
@BASIRAT_CYBERI
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#انگشتر
#راوی :مجید کریمی
شخصيت عجيبي داشت. در مواقع شوخي و خنده سنگ تمام ميگذاشت.
اما از حد خارج نميشد.فراموش نميكنم. در قرارگاه كه بوديم سربازها بيشتر در كنار سيد بودند. او
هم سعي ميكرد از اين موقعيت استفاده كند.
يك شب در كنار سيد و سربازها نشسته بوديم. شروع كرد خاطرات خندهدار دوران جنگ و رزمندهها را تعريف كرد.
همه ميخنديدند. در پايان رو به من كرد و گفت: »خب حالا، مجيد جان
حمد و سوره ات را بخوان!«
شروع كردم به خواندن. بعد به سرباز بغل دستياش گفت: »حالا شما هم
بخوان و همين طور بقيه ...«
سيد كاغذي در دست داشت و مطالبي روي آن مينوشت. روز بعد هر جا كه يكي از سربازها را تنها گير ميآورد با خوشرويي ایرادات حمد و سوره اش را يادآور ميشد!
به كارهاي سيد دقت ميكردم. كارهايش هميشه بي عيب و نقص بود. كاري
نميكرد كه كسي ضايع شود. حرمت همه را داشت، حتی سربازان بی سواد!
در ايامي كه جهت دوره تكميلي)تداوم آموزش( به تهران آمده بوديم هميشه با هم بوديم. يك روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتيم. تا جايي كه من به ياد دارم
هيچ گاه غسل جمعه سيد ترك نشده بود. ميگفت: »اگه آب دبه اي هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترك نشه.«
حمام عمومي بود. در كنار حوض نشستيم و مشغول شستن شديم. سيد دوباره سر شوخي را بازكرد. يك بار آب سرد به طرف ما ميپاشيد. يك بار آب داغ و ...
خالصه بساط خنده به راه بود. ما هم بيكار نبوديم! یک بار وقتي سيد مشغول شستن خودش بود يك لگن آب يخ به طرف سيد پاشيدم. سيد متوجه شد و جا خالي داد اما اتفاق بدي افتاد!
سيد انگشترهايش را درآورده و كنار حوض حمام گذاشته بود. بعد ازاينكه
آب را پاشيدم با تعجب ديدم رنگ از چهره سيد پريد. او به دنبال انگشترهايش ميگشت!
سيد چند تا انگشتر داشت. يكي از آنها از بقيه زيباتر بود. بعد از مدتي
فهميدم که ظاهرًا این انگشتر هدیه ازدواج سيد است.
آن انگشتركه سيد خيلي به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به
داخل چاه برده بود. ديگر كاري نميشد كرد. حتي با مسئول حمام هم صحبت كرديم اما بيفايده بود.
به شوخي گفتم. اين به دليل دلبستگي تو بود. تو نبايد به مال دنيا دل ببندي
گفت: »راست ميگي. ولي اين هديه همسرم بود؛ خانمي كه ذريه حضرت
زهراس است. اگر بفهمد كه همين اوايل زندگي هديه اش را گم كردم بد
ميشود.«
خلاصه روز بعد به همراه او براي مرخصي راهي مازندران شديم. درحاليكه جاي خالي انگشتر در دست سيد كاملًا مشخص بود.
هنوز ناراحتی را در چهره اش حس ميکردم. او به منزلشان رفت و من هم
راهي بابلسر شدم.
دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروي سپاه راهي تهران شديم. خيلي خسته بودم. سرم را گذاشتم روي شانه سيد. خواب چشمانم را گرفته بود.
چشمانم در حال بسته شدن بود كه يكباره نگاهم به دست سيد افتاد. خواب
از سرم پريد! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: »اين همون انگشتره!!«
خیلی آهسته گفت: »آروم باش.«
دوباره به انگشتر خيره شدم. خود خودش بود. من ديده بودم كه يك بار سيد به زمين خورد و گوشة نگين اين انگشتر پريد.
بعد هم ديده بودم كه همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. هيچ راهي هم براي پيدا كردن مجدد آن نبود.حالا همان انگشتر در دستان سيد قرار داشت!! با تعجب گفتم: »تو رو خدا
بگو چي شده؟!«
هرچه اصرار كردم بيفايده بود. سيد حرف نميزد. مرتب ميخواست
موضوع بحث را عوض كند اما اين موضوعي نبود كه به سادگي بتوان از
كنارش گذشت!
راهش را بلد بودم. وقتي رسيديم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سيد را به حق مادرش قسم دادم!
كمي مكث كرد. به من نگاه کرد و گفت: »چيزي كه ميگويم تا زنده هستم
جايي نقل نكن، حتي اگر توانستي، بعد از من هم به كسي نگو؛ چون تو را به خرافه گويي و ... متهم ميكنند.«
وقتي آن شب از هم جدا شديم. من با ناراحتي به خانه رفتم. مراقب بودم
همسرم دستم را نبيند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم.
گفتم: »مادر جان، بيا و آبروي مرا بخر!«
بعد هم طبق معمول سورة واقعه را خواندم و خوابيدم. نيمه شب بود كه براي
نماز شب بيدار شدم. مفاتيح من بالای سرم بود. مسواك و تنها انگشترم را روي آن گذاشته بودم.
موقع برخواستن مفاتيح را برداشتم و به بيرون اتاق رفتم. وضو گرفتم و آماده
نماز شب شدم. قبل از نماز به سمت مفاتيح رفتم تا انگشترم را در دست كنم.
يكباره و با تعجب ديدم كه دو انگشتر روي مفاتيح است!!
وقتي با تعجب ديدم انگشتري كه در حمام دانشکده تهران گم شده بود
روي مفاتيح قرار داشت! با همان نگيني كه گوشهاش پريده بود، نميداني چه حالي داشتم.🌹
@SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از ﷽
ذاکرین_حمید_علیمی_داره_اربعین_میاد.mp3
3.97M
🌴داره اربعین میاد
🌴دل من حرم میخواد
نکنه جا بمونم...😔
🎤 #حمیدعلیمی
@SALAMbarEbrahimm
💢وقتی صدام حمله کرد...
زمان #جنگ، یه عده از ترس جان فرار کردن خارج، بعد هشت سال طلبکار برگشتن!
زمان #جنگ، یه عده رفتن اروپا درس خوندن، با مدرک برگشتن؛ شدن وزیر و مدیر
زمان #جنگ، بعضی تاجرا و بازاریها احتکار میکردن کوپنها رو جمع میکردن، با همین پولها میلیونر شدن!
زمان #جنگ، بعضی خونواده ها سه تا پسرشون شهید میشدن، یه عده هم میتونستن برن ولی نمیرفتن
زمان #جنگ، یه عده تا شب عملیات بودن، اما یهو به بهانه فوت پدر یا بیماری مادر در میرفتن
زمان #جنگ، بچه بسیجی وقتی میخواست از میدون مین عبور کنه، پوتین و اُورکت رو دَر میاورد؛ میگفت: بیت الماله، خراب نشه
زمان #جنگ، واسه امام پناهگاه ساختن اما امام قبول نکرد از جماران خارج بشه، میگفت مگه همه مردم به پناهگاه دسترسی دارن
زمان #جنگ، آقازادگی به تعداد ترکش توی بدن و مدت اسارت و موندن توی جبهه بود، به اینکه چندماهه خانواده ت رو ندیدی!
زمان #جنگ هم سلبریتی ها و روشنفکرا فقط حرف میزدن و بچه های مردم جون میدادن.
الانم جنگه؟ جنگ اقتصادی؟ دولت داره از ما #دفاع میکنه؟ اون روحیه زمان جنگ رو داریم؟
@salambarebrahimm
کانال کمیل
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل ✍به روایت
🌾« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌾
✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل
✍به روایت خانواده
✫⇠قسمت :4⃣
او در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد، طوری به در و دیوار اتاق نگاه میکرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش میکرد. قطرههای خون میچکید.
خوابی که چند شب پیش دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوه هایش از آسمان هم گذشته بود، رد میشد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پایین آمده بود. از راهی رد میشد و کتابی در دستش بود، حالا میبیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه میکشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما روی زمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد.
مادر گفته بود: خون خواب را باطل میکند. خیر است انشاءالله. به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمیآمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@salambarebrahimm
🔷 بهش می گفتن :
حاج عباس شما دِینِت رو توی جنگ ادا کردی برای چی می خوای بری سوریه؟
💠 می گفت :
👈 وقتی می بینم این وحشی ها دارن با شیعه ها و مسلمونا چه کار میکنن دیگه اصلا خواب ندارم باید برم
✊ #مدافع_حرم
🍃🌹 #شهید_عباس_عبدالهی
@SALAMbarEbrahimm
4_5918085052620604395.mp3
4M
قصه بگم براتون قصه عاشقونه...
ماجرای قصه ما داخل یه کاناله😔
@SALAMbarEbrahimm
#پیشنهاددانلود💔
سلام دوست من🌹
اگر میخوای توی همه کارهات موفق باشی و بهترین نتیجه رو از زحماتت بگیری، یادت باشه هرکاری میکنی فقط برای " #رضای_خدا" انجام بده.
از طرف دوست شهیدت:آقا ابراهیم هادی❤️
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
سلام دوست من🌹 اگر میخوای توی همه کارهات موفق باشی و بهترین نتیجه رو از زحماتت بگیری، یادت باشه هرکار
✨نگاهش به توست..
مبادا غافل شوی و گناه کنی!
🍃مبادا ادعای عاشقی کنی
💔و دلش را به درد آوری!
💞نگاهش به توست..
🌹مراقب کارهایت باش!
#خاطرات_شهدا🌷
🌷اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت ٢٨ ساله بود، وقتی برگشت ٤٧ سال از عمرش می گذشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه ها بود.
🌷شیرینی دیدار، چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماهمان حالا ١٨ ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید....
🌷درد روزهای نبودن و ١٨ سال اسارت همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد که شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا کرد و دیدار را به قیامت انداخت....
راوى: حوا لشكرى همسر خلبان شهيد حسين لشكرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
دفاع مقدس و #تفکر_جهادی
پل شناور خیبر که در دوران دفاع مقدس با کار و تلاش و تفکر #جهادی ساخته شد آن زمان #لیبرالها را انگشت به دهان کرد
و هم اکنون نیز نحوه ساخت این پل در اندیشکده های آمریکایی تدریس می شود
#تفکر_جهادی_توانمند
#تفکر_لیبرال_سرمایه_داری_ناتوان
یک روز صبح در کشور آلمان مردمی که برای خرید شیر آمده بودند ، در کمال تعجب دیدند شیری که تا دیروز 1 یورو فروخته میشد ، امروز 1.5 یورو عرضه میشود . هیچ کس سرو صداو اغتشاشی نکرد اما ، هیچ کس هم شیر نخرید.
بطری های شیر به کارخانه مرجوع شد و همان شب آنگلا مرکل از تلویزیون رسمی آلمان بصورت زنده از مردمان کشورش بابت این گرانی عذر خواهی کرد و از فردا شیر دوباره به قیمت 1 یورو توزیع شد ...!!!!
یک روز در کشور ايران مردمی که برای خرید رُب آمده بودند ، در کمال تعجب دیدند رُب که تا دیروز دونه ای ۵۰۰۰ تومان فروخته میشد ، امروز ۱۲۰۰۰ هزار تومان عرضه میشود . همه سرو صدا و اعتراض كردند که چه خبره این همه گرونی اما ، همه هم رُب خریدند و حتي از نياز روزانه نيز بيشتر خريدند !!!
کارتن های رُب به کارخانه مرجوع نشد و همه به فروش رسيد حتي در بازار ناياب نيز شد! فرداي همان روز مجددا قيمت رُب افزايش پيدا كرد و به ۱۸۰۰۰ هزار تومان رسيد و همچنان مردم خريدند و میخرند و كسي هم عذرخواهي نكرد و نمیکند و رُب نيز توزيع میشود .....!!!!!!!
#از_ماست_که_بر_ماست😒
🌷 #افلاکیان_خاکی 🌷
🌹شهید محمود کاوه🌹
💠 سردار شهید محمود کاوه در اول خرداد ماه ۱۳۴۰ در یکی از محلات شهر مشهد ( خیابان ضد ) در خانواده مذهبی دیده به جهان گشود .
تحصیلات ابتدایی را که به پایان رساند ، با راهنمایی و هدایت پدر سرگرم فراگیری علوم دینی گردید . در جلسه ای که محمود همراه پدرش ، خدمت مقام معظم رهبری حضرت آیت اله خامنه ای که آن زمان امام جماعت مسجد امام حسن مجتبی ( ع ) بودند ،می رسند .
ایشان می فرمایند :« اگر محمود دروس کلاسیک را به اتمام برساند و سپس به دروس حوزوی بپردازد بهتر است .»
با این توصیه ، محمود در مدرسه راهنمایی علامه قزوینی ، ثبت نام و به ادامه تحصیل مشغول می شود .
همزمان با شرکت در جلسات مذهبی و روشنگرانه شهیدان هاشمی نژاد و کامیاب ، تفکر مبارزاتی و ضد حکومتی او تشکیل می گیرد و با تکثیر و پخش نوار و اعلامیه های حضرت امام ، به دیگر انقلابیون می پیوندد . با شروع تظاهرات خیابانی در سال ۱۳۵۷ در راهپیمایی ها فعالانه شرکت کرده و تا مرز شهادت پیش می رود .
📚 برگرفته از کتاب کاوه معجزه انقلاب
@salambarebrahimm
🌷 #سیره_شهدا🌷
#آزاد_کردن_اسیر_عراقی
🌷....همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. حسین آمد، نشست روبه رویش. گفت: آزادت می کنم بری. به من گفت: بهش بگو. ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده.
🌷حسین گفت: بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم. خودش بلند شد دست های او را باز کرد.
🌷....افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند....
🌹خاطره ای از فرمانده شهید حسین خرازی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#عاشقانه_شهدا❤️
قـهر بودیم، در حال نماز خوندن بود ..
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم...
کتاب شعرش و برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم ...!!!
کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات ،
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد"
باز هم بهش نـگاه نکردم...
اینبار پرسید:عاشقمی؟؟ سکوت کردم ...
گفت: "عاشقم گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز ...
بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند"
دوباره با لبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟☺️
گفتم :نـه !
گفت: "لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری "
زدم زیر خنده ...
و رو بروش نشستم...
دیگه نتوستم بهش نگم
وجودش چـــــقدر آرامش بخشه ...
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم :
خدا رو شکر که هستی ...❤️
#شهید_عباس_بابایی
@SALAMbarEbrahimm