هدایت شده از حَنا خانوم🧑🏻🍳🥘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📩این سوره معروف به سوره خانواده هست و باعث آرامش درزندگی باخواندن این سوره
#ارسالی_ادمین_افتخاری
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part162
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
رشتهٔ کلام را در دست گرفت.
رسید به اصل مطلب...
_لطیف برای ازدواج با زینب از ارث محروم شد ولی راضی بود! میگفت زینب و نجابتش ارزش ول کردن مال و اموال رو داشت.
من اون موقع تازه با مجتبی ازدواج کرده بودم و باردار بودم.
یه...یه...گل نرگسی رو باردار بودم که...تمام جونم بود.
بغض، کلماتش را مقطع کرده بود.
_به دنیا که اومد انگار دنیا رو بهم داده بودند، تا اینکه سرماخورد و ریههاش عفونت کرد...گل نرگسم پر پر شد!
روزای اول توی شوک بودم...تا اینکه یه تلفن شد بهمون گفتن که...گفتن که...
هق زد.
این قسمت از خاطراتش را، خاکستر غم پاشیده بودند.
_گفتن لطیف و زینب تصادف کردند. زینب بهشون شمارهٔ منو داده بود. با عجله رفتیم اونجا که...از داداشم و زنش یه بچه فقط برامون مونده بود.
شیری که نشد نرگسم بخوره قسمت یتیم برادرم شده بود. از اون موقع شدی همه کسم!
شدی پارهٔ تنم!
شدی دخترم...حلما میشنوی؟
تو دخترمی! بچهمی! من بهت شیر دادم! بزرگت کردم!
هق میزد، هق میزدم!
با اشکهایش، خون میباریدم!
من امشب دوبار یتیم شدم...
یک بار وقتی که فهمیدم عاطفه و مجتبی، پدر و مادرم نیستند...
یکبار هم وقتی فهمیدم؛ پدر و مادر خودم مردن!
سینهام تنگ شده بود.
جایی برای این قلب ورم کرده از غم نداشت.
حالم بد بود...
نوازش دستانش دیگر نبود.
صدایش هم...
از در کمک گرفتم، بلند شدم.
من الان فقط به یک چیز نیاز داشتم!
سینههای ستبرِ مَردم.
من الان به گرمای آغوشِ علی...
به پنجههای مردانهاش...
نیاز داشتم!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part163
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
سر و کف پایم را به دیوار تکیه داده بودم.
چشمهایم را روی هم فشار میدادم. یک شهاب سنگ افتاده بود وسط برنامهها و زندگیام.
با یادآوری آن پیرزن و مردکِ...
دندانهایم را روی هم فشار دادم. دستان مشت شدهام و رگی که برجستگیاش، پوست گردنم را منبسط میکرد.
صدای چرخیدن کلید و بعد لولای در، چشمانم را باز کرد و تکیهام را از دیوار انداخت.
راست ایستاده و نگاهم را به اتاق حلما دوختم.
در نیمباز...
درست میدیدم؟!
در اتاقش را باز کرده بود؟
دهانم از حیرت باز ماند.
چرخیدم تا آقامجتبی و مامان عاطی را صدا کنم که...
_فقط..خودت.
تا اتاقش پرواز کردم.
در را باز تر کردم و داخل رفتم و...
خورد شدم با دیدن چهرهٔ پر از اشک حلما و چانهای که میلرزید.
غرورم، مردانگیام؛
عشق و محبتتم؛ قلبم...
با دیدن این حالش شکست، خورد شد و تکه تکه...
موهای خرماییاش، به صورت خیسش چسبیده بود.
تیلههای عسلیاش در دریایی از خون شناور بود...
ارادهام را از دست دادم.
جلوتر رفتم و تن نحیف و لرزانش را به آغوش کشیدم. حلمایم منتظر همین کار بود انگار...
دستانش به پیراهنم دخیل بست.
پنجههایش مشت شد، اشک بود که میبارید و پیراهنم را نمناک میکرد.
سرش در گودی گردنم فرو رفته و هق هق گریهاش در سینهٔ ستبرم خفه میشد.
این دخترک بیقرار؛
همان دلبرِ عسلی من بود؟!
اصلا و ابدا!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part164
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
حصارم را به دورش تنگتر کردم.
او در محدودهٔ امن من بود!
ضربان قلبش آرام گرفته بود. هقهقش شده بود سکسکهای ریز...
هر چند لحظه یکبار در آغوشم تکانی میخورد.
پنجههایم را در آبشار خرماییاش کشیدم.
نوازشی آرام و پر مهر...
لبهایش بالاخره باز شد؛ پر بغض!
_رو سر بچه یتیم دست کشیدن چه حسی داره؟
رگ دستم گرفت.
خشک شد و از کار ایستاد.
تازه سفرهٔ دلش باز شده بود.
ناگفتههایی که جانش را میگرفت.
_میبینی؟
بیست و پنج سال بهم دروغ گفتن!
بیست و پنج سال بهم...بهم کلک زدن!
من امشب دوبار یتیم شدم علی؛
دوبار مامان و بابام رو از دست دادم.
علی من نمیکشم!
چانهٔ خودم از ضجههایش لرزید.
اشکالی داشت، اشکی از گوشهٔ چشمم بغلتد و گونههایم را خیس کند؟!
چه کسی گفته مردها نباید گریه کنند؟
اتفاقا مرد وقتی گریه میکند که دیگر راهی جز آن نداشته باشد!
وقتی گریه میکند که مقابل چشمش، عزیزش در حال پر پر شدن باشد...
علی"ع" وقتی زهرایش"س" را غسل داد، هقهق کرد!
من با چشمهای خودم دارم، دست و پا زدن عزیزم را میبینم؛
میسوزم و خاکستر میشوم.
کمرش را نوازش کردم و به سمت تخت هدایت. روی آن نشاندمش.
پاهایش را دراز کردم و چینیِ شکستهام را روی تخت خواباندم. پتو را رویش کشیدم.
چشمان حلما به سقف خیره بود و اشکهایش از گوشهٔ چشم، جوشان.
لبهایش هنوز میلرزید.
انگشت اشارهام را خم کردم و روی گونه و پیشانیاش را با پشت انگشتم نوازش کردم.
طرهای از موهایش را عقب فرستادم.
کار من الآن فقط آرام کردن حلما بود و بست.
کوک کردن، دل ناکوک و بیمارش!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 سمی ترین رفتار خانمها در زندگی مشترک
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
هرکسی را که دوست دارید اگر مثلش هم شدنی نیست حداقل شبیه او شوید شبیه او بپوشید شبیه او رفتار کنید وشبیه او زندگی کنید
کسی را که دوستش دارید از او الگو بگیرید🌹
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌹🌹
╰─┈➤
↶ از کارای من تو خون جگری ↷
😭😭
#امام_زمان_عجل_الله
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
عزیزان از#10میلیونی که از بدهی باقی 2500امروزواریزشد7500دیگه باقی مونده350تومن روی کارت داریم دوستانی که توانایی کمک کردن یا صدقه دادن دارید کمک کنید بتونیم بدهی تسویه کنیم
#اگر۷۳نفرنفری۵۰هزارتومن واریز بزنن
یا
#۱۴۶نفرنفری۲۵هزارتومن واریز بزنن بدهی جمع میشه
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1098
تو سکوت نگاهش میکردم که گفت حالا بگیر بخواب ، صبح به بچه ها قول دادم ببرمشون باغ
لیلا خوابش برد و من موندم و بی خوابی و کوهی از افکار که تمومی نداشت ، دلم میخواست مغزم دکمه ی خاموشی داشت تا میزدمو بی دغدغه به عالم بیخبری فرو میرفتم
خیلی وقت بود به خواب رفتنم معزل بزرگی شده بود برای خودش
چند روزی خونه ی لیلا موندیم و گاهی به باغ پدریش میرفتیم ؛ بعد از مدتها از استرس کارو دادگاه و اطرافیان دور شده بودم و در کنار لیلا بودن برام آرامش بزرگی بود
اما وقتی رفتیم مشهد ورق برگشت ، لحظه به لحظه ی سفرهای دونفره مون جلوی چشمام رژه میرفت
روبروی گنبد طلا که مینشستم حتی صدای دعاهایی که میخوند تو گوشم میپیچید
تو شمال دیگه رسما داشتم دیوونه میشدم ، هر جا که میرفتیم طوری تنظیم میکردم دمدمای غروب ، ویلا باشیم که تنها برم لب ساحل و بشینم همون جایی که قشنگ ترین غروب عمرمو برام ساخته بود
مدت ها مینشستم و خیره میشدم به دریا و تنها ترانه ای که برای اولین بار اینجا برام خونده بودو بارها تو تنهایی هامون مجبورش میکردم تکرار کنه رو زمزمه میکردم
و اوج بیتابیهام شب آخر بود
نصف شب با صدای بارون از خواب بیدار شدم ، رفتم طبقه پایین و از یخچال ی لیوان آب ریختم
_ داره بارون میاد مریم بانوی من ، بریم دیوونگی ؟؟!!!
نفسم حبس شد ... قسم میخورم صدای خودش بود ، چشمامو بستم و اشکی روی گونم چکید و زیر لب زمزمه کردم: بعد تو گرچه نمردم و تونستم تاب بیارم اما فکر کنم ، دیگه دارم تموم میشم تو این دلتنگی ها ...
اونقدر این مدت بهش فکر کرده بودم که ذهنم مدام صداشو بازسازی میکرد ... آبو به زور از روی بغض خوابیده ی تو گلوم پایین فرستادم و خواستم برم بالا که پام نچرخید ، چشمم افتاد به پتوی نازکِ روی مبل ؛ دور خودم پیچیدمشو و رفتم حیاط
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1099
روی تاب نشستم و از کیف کوچیکِ چرمیِ گردنبندم ، پلاکِ اسمِ خودشو که با به دنیا اومدن بچه ها بهم هدیه داده بود رو در آوردمو تو مشتم گرفتم و بوسیدمش
زنجیرشو فروخته بودم و بارها رسیده بودم به جایی که دیگه میخواستم اینم بفروشم اما هر بار پولش از جایی جبران میشدو بازم برام میموند ، عجیب دوستش داشتم هیچ وقت از خودم دورش نمی کردم
با شنیدن صدای رعد و برق به خودم لرزیدم ، لرزشی که لحظه ای نبود و یواش یواش به تموم بدنم سرایت کرد ، پاهامو جمع کردم تو خودمو سرمو رو به آسمون بلند کردم تا با نشستن خنکای قطرههای بارون روی صورتم ؛ مثل قدیما آرامش بگیرم و این ویبره ی خفیفی که به جونم افتاده بود تموم بشه
غافل از اینکه آرامش من فقط ی چیز بود که دیگه نداشتمش ... آروم آروم بغضم سر باز کرد و اشکام با قطره های بارون همراه شدند
کم کم مثل دیوونه ها شروع کردم با هق هق حرف زدن
_ کی میخوای برگردی عزیزم ... من ... دیگه تنهایی زورم به تنهایی نمیرسه... باورم نمیشه ... که هجده ماه از عملت گذشته باشه و منو بچه ها ... هنوز تو ذهنت گم مونده باشیم
نمیدونی ... چقدر دلم میخواست ...
الان من باشم و ... تو باشی و ... دیوونگی و بارون ....
دست گذاشتم روی دهنم تا صدام بلند نشه
تقصیر خودم بود نباید جایی میومدم که باهاش اینقدرخاطره داشتم ؛ اصلا نباید بیکار بمونم که اینطور تا مغز استخونم نفوذ کنه ...
***
#بیست_ماه_بعد
_ این داروهایی که نوشتم بی خوابیتونو تنظیم میکنه ولی اینکه کامل زمان ترس و استرس لرزش دست و بدنتون رو از بین ببره خیر اینطور نیست فقط تا حدی کنترلش میکنه ، به عقیده من کار شما ینی استرسِ محض نباید دیگه کار کنی
_ نمیتونم آقای دکتر الان تو موقعیتی نیستم که کارمو بزارم کنار
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من باشم و تو باشی و
دیوونگی و بارون
آخ که چقدر تنگه دلم واسه هر دوتامون ...😔
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدر این نعمت های بزرگ زندگی مونو بدونیم و شاکر باشیم
و صد البته نوکری شونو بکنیم
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part165
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
نگاه آخر را به حلمای خواب رفتهام دوختم.
پتو را رویش مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
_چیشد؟
خوب بود؟
برگشتم طرف مامان عاطی.
بیقرار، چشمهایش بین من و در اتاق در گردش بود.
حال حلما چطور بود؟!
خوب یا بد؟
نه نه؛ درستش این است...
افتضاح!
ولی همیشه واقعیتها قابل گفتن نیست.
مخصوصا وقتی که مخاطب این واقعیت، یک جفت چشم مستأصل باشد که در مادرانگی فرو رفته بود.
زبان روی لبهایم کشیدم.
راستش را گفتم، با کمی سانسور...
_بهتر بود؛ بهترم میشه.
بهش شوک وارد شده، درکش کنید.
دست روی دهانش گذاشت.
چشمانش پر شد از اشک.
_بمیرم براش!
داشت برای عروسیش حاضر میشد، این چه آتیشی بود افتاد وسط خوشیهاش.
آقامجتبی، دست دور شانهٔ مامان عاطی قلاب کرد.
_حالا شما بیا یکم بشین.
الان پس میوفتی خدایی نکرده...
همراهشان تا مبلها رفتم.
مامان عاطی با اجبار آقا مجتبی روی مبل تکنفره نشست.
زیر لب برای خودش نوحه میخواند.
چند بار هم میان حرفهایش کلمهٔ مامان را شنیدم.
سوالی در ذهنم بالا و پایین میشد.
به زبان آوردمش.
_مامان...
یه سوالی ذهنمو درگیر کرده.
سرش را بلند کرد.
تیلههایش را لایهای پررنگ از اشک، گرفته بود. با چشمهایش انتظار سوالم را میکشید.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part166
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
روی مبل کناریش نشستم.
_چرا به دوست مامانتون میگفتین خاله؟
سرش را تکان داد.
اشکش را گرفت و دستانش را درهم قفل کرد.
_ دوست و دختر عموش بود، ولی انقد بهم نزدیک بودن، از صدتا خواهر نزدیکتر.
ابرو بالا انداختم.
_اها.
هی بلندی کشید.
دستمال کاغذی لوله شدهاش را با انگشتانش باز و بسته کرد.
آقامجتبی با لیوان آبی طرفمان آمد.
لیوان را دست مامان داد.
_بخور، نفس برات نمونده انقدر که گریه کردی.
مامان لیوان را گرفت. جرعه جرعه نوشید.
لیوان را پایین آورد.
_با این حالش چه چیزی رو هم فهمید!
آخ خدا، مامان الان برای چی اومدی آخه.
حالا چیکار کنم با این دختر؟
چیکار کنم حالش درست بشه...
خیره به گوشهٔ ناخنم، لبم را جویدم.
بگویم؟
نه! فکر بد میکنند.
ولی این مسئلهٔ حلماست...
جرئتم را جمع کردم و پیشنهادم را دادم.
مرگ یکبار، شیونم یکبار...
_یه راهی هست!
چشمهای منتظرشان برگشت طرفم.
لبانم را خیس کردم.
_اجازه بدین...اجازه بدین حلما بره یه مسافرت کوتاه.
ابروهای آقا مجتبی درهم شد.
_با کی؟
آب دهانم را قورت دادم.
_با من...تا قم.
فقط محض اینکه حالش عوض بشه. این قضیه رو هضم کنه.
رویش را برگرداند.
رک و صریح، نظرم را رد کرد.
_اصلا...
حرفشم نزن!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part167
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
جادهٔ یکنواخت...
کابین ماشین یکنواخت...
حال حلمای من هم یکنواخت...
زیر چشمی بهش خیره شدم.
آرام و ساکت به جاده خیره شده و افکارش را بالا و پایین میکرد.
چشمم را به جاده دادم.
برای عوض کردن جو میانمان بلند گفتم:
_اهم...
نگاهی نکرد.
پکر بهش خیره شدم.
"ای بابا چرا متوجه نمیشه!"
دوباره کارم را تکرار کردم. اینبار کشیدهتر و بلندتر گفتم:
_اهم...
بالاخره خانم نیمنگاهی را خرج ما کرد.
_بله؟
چه سرد...
چه خشن شدی عسلخانم!
_گلوم خشک شده دارم صافش میکنم.
نیمچه لبخندی به لبش آمد.
به او همه جور خندیدن میآمد، تبسم و لبخند ملیح...
گرم و استوایی...
حتی سرد و سیبریاش!
خم شد و از جلوی پایش، فلاکس و لیوان کاغذی را برداشت. آبجوش را پر کرد و چای کیسهای داخلش انداخت.
لبخندش مسری بود، به من هم سرایت کرد. رویم باز شده بود.
_میگما، اخمو خانم...
میشه یه کلوچه هم مارو مهمون کنید؟
معدمون سوراخ شد.
ابرویش را بالا انداخت.
زیر لب تکرار کرد:
_اخمو؟!
لبخندم گسترش یافت.
_بله دیگه! همچین میرغضب نشستی که جرئت ندارم ازت چیزی بپرسم.
گره ابرویش کمی باز شد.
کلوچهای را از جلدش درآورد. روی داشبورد گذاشت.
_نه، اونجا نه!
متعجب بهم نگاه کرد.
چشمانی را که به جاده بود، برایش ململی کردم.
_من که نمیتونم بردارم که...
بذار اینجا.
در ادامه به دهانم اشاره کردم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الطاف مخفی خدا
💠 به حضرت سلیمان گفت زبان حیوانات رو بمن یاد بده.
با اصرار زبان گربه رو از او گرفت و رفت و ادامه ماجرا ....
🇮🇷
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
که تو در میان جان من وطن داری...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #کلیپ ؛ #استوری
🌧 دعا کردم بیای زیر باران...
🔅 اللهم عجل لولیک فرج
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1100
_ خانم صبوری بدنتون داره هشدار میده و همیشه تو این مرحله باقی نمیمونید باید این آلارمها رو جدی بگیرید ، حداقل مدتی این کارو بکنید یا میتونید فقط مشاوره بدید ، این داروها درمان قطعی رو انجام نمیدن و کلی هم عوارض دارند
بلند شدم و ایستادم
_ ممنون آقای دکتر
_ شما مثل دختر من میمونی توقع دارم دفعه ی دیگه که اومدی حداقل بگی کارمو نصف کردم
_ چشم سعیمو میکنم که به خودم فشار نیارم
_ ان شاءلله سری بعد که اومدی ببینم به حرفم گوش کردیا
_ ان شاءلله ... تشکر با اجازتون
از ساختمون مطب که اومدم بیرون اون طرف خیابون ترنمو دیدم که دست بلند کرد ببینمش
به سمتش رفتمو نشستم تو ماشین
_ اسیرت کردم ببخشید ، گفتم که نمیخواد بیای
_ چرت نگو ، بگو ببینم چی گفت؟
_ هیچی حرفای همیشگی
_ خب مریم ی مدت بزار کنار این کار لا مصبتو
_ تو رو خدا حرفای همیشگیو تکرار نکن سرم درد میکنه
_ ببین الان خیلی شرایطت بهتر شده دیگه از اون خونه اجاره میگیری ، از وقتی که آقا امیرحسین از آسایشگاه رفته طبقه بالای بیتا خانوم اینا مخارجش خیلی کمتر شده ، چندین ماهم هست که میثم و مجتبی میگن خودمون براش واریز میکنیم چرا اینقدر یک دندهای
_ برای اینکه اگر بالاخره روزی رسید و تصمیم گرفت برگرده حتی بدون اینکه سلامتی کاملشو به دست آورده باشه ، بهش ثابت کرده باشم تا دقیقه آخر بودم و تو هر شرایطی بازم کنارش میمونم
_ البته اگر چیزی از خودت باقی گذاشته باشی ؟
_ حرف نزن راه بیفت
_ آخه احمق ... بچههات که بابا ندارن میخوای یه مادر سالمم نداشته باشند ؟ خودتو بچه هات آدم نیستید ؟
_ وای وای وای ترنمممممم ... پیاده میشم خودم میرما
ماشینو روشن کردو راه افتادیم اما زیر لب مدام بهم فحش میداد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1101
_ ترنم : گوشیتو جواب بده خودشو کشت
_ چی ؟
_ خدایا شکرت کرم شد
ی دفعه صداشو بالا برد و آهسته و شمرده گفت
_ نَن قِزی جون میگم گوشیت داره زنگ میخوره جواب بده اگر هنوز کرِ مطلق نشدی
چشم غرهای بهش رفتمو همونطوری که گوشی را از تو کیفم در میاوردم گفتم مگه تو حواس میزاری برای آدم مدام داری رو مغزم ...
گوشیو از دستم قاپیدو تماسو وصل کرد و انداخت روی پام
_ ترنم : وقتی تو ساعت کاری آرام بهت زنگ میزنه ینی کار واجب داره جواب بده
حرصی نگاهی بهش انداختم که صدای آرام تو ماشین پیچید
_ سلام مریم گلی جون چطوری ؟
_سلام عزیزم خوبم به لطف خدا ، تو چطوری ، اتفاقی افتاده زمان کاریت زنگ زدی ؟
_ شرمنده نمیخواستم مزاحمت بشم
_ خواهش میکنم مراحمی آرام بانو ، الان کار نداشتم
_ سرم خلوت بود گفتم در رابطه با ی موضوعی باهات حرف بزنم
_ بگو عزیزم
_ حقیقتش راضیه دیروز با من تماس گرفت و شروع کرد به گله و شکایت
میگفت تو که جوابشونو نمیدی ، وقتی هم که میان خونتون بچه ها رو ببینند اونقدر بیرون میمونی تا جمع کنند برن ؛ خلاصه منو مامور کرده باهات حرف بزنم
_ من نمیدونم به چه سازشون برقصم ، حرفای خودشونم قبول ندارند چرا ؟
مگه خودشون نخواستند که من یادم بره اصلاً اونایی وجود دارند ؛ دیگه گله و شکایتشون چیه؟
_ میدونی که من همیشه حقو به تو دادم و جای خواهر نداشتم دوستت دارم ، اما دیگه بنده خدا پیشم گریه کرد دلم سوخت
_ گریه چرا ؟
_ هیچی ... میگه هر وقت میرم دیدن بچهها امیر محمد دفتر کتاباشو برمیداره یا میره طبقه بالا یا میره مسجد ، زینبم بهانه درسو میگیره و میره تو اتاقِ خودشو درو قفل میکنه
_ لابدم میگن مریم مقصره و بچه ها رو از ما دور کرده آره ؟
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
مریم مریض شده زیر این بار اونوقت راضیه چی میگه 😒
شیطونه میگه همچین بزنم تو دهنش ...
🙄🤐
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا همینطوری یهویی شکرت!
واسه وجود خانوادمون؛ عزیزانمون؛ رفیقامون؛
واسه اینکه امروز طلوع خورشید رو دیدم؛
واسه فرصتایی که میدی تا اشتباهاتمونو جبران کنیم...
سختیایی که میتونست از این سخت تر باشه!
زمین خوردنا و واسه دوباره بلند شدنا؛
واسه تموم دلخوشی های کوچيک زندگی.
خدایا شکرت 🥰
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part168
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
نوچ نوچی کرد و دست دراز.
کلوچه را برداشت و یکی را طرف من گرفت.
با ولع گاز بزرگی بهش زدم.
قبل از اینکه دستش را پایین ببرد، سریع بوسهای نرم روی انگشتانش نشاندم.
کشیده شدن لبهایش به لبخند دیدنی بود...
_حالا یه قلوپ چایی میدی خانم؟!
اوهومی کرد، کم حرف شده بود عروسک عسلیام!
ندایی از درونم سرش فریاد میزد:
"من به خاطر تو دو روز تمام با مامان و بابان حرف زدم که این سفر جور بشه، که راضی بشن، که بتونم دوباره لبخند رو با لبات آشتی بدم!
آتیش به جونم نزن با این حالت..."
بخار چای به صورتم خورد و حواسم را جمع کرد. سر کج کردم و چای را نوشیدم که...
_آخ سوختم!!
چقدر داغِ...
چشمان نگرانش روی من نشست.
همین را میخواستم!
حالا شدی همان حلما...
گرم و عسلی نگاهم میکنی!
_چیشدی؟
با شوخ طبعی، گلایه کردم.
_خب یه راه بیدردتر برای خلاص شدنم پیدا کن!
تا ته معدهم سوخت.
سرش را پایین انداخت.
آرام و محتاط چای را فوت میکرد. چهرهاش را نمیدیدم ولی حس میکردم یک جوری شده!
وقتی سر بلند کرد و چای را دوباره مقابل دهانم گرفت؛ اشکهای حلقه زده در چشمهایش را دیدم.
ناباور اسمش را صدا زدم.
دستش را پس زدم و ماشین را کناری.
کمربندم را باز کردم و سمتش چرخیدم.
_حلما؟!
چرا گریه میکنی عزیزم؟
لبهایش را باز کرد.
کلمات خیس و اشکی بود.
_من جز تو کسی رو ندارم، دیگه نگو...که میخوام از دستت خلاص بشم!
چه شکننده شدهای، عشق چینی من!
دستانم را دو طرف صورتش گذاشتم. این وقت از روز جاده خلوت بود و بدون مزاحم...
با لبهایم بوسهای روی پیشانیاش مهر کردم. یک بوسهٔ داغ و طولانی...
به قد تمام دلنگرانیهای حلما!
به قد و قوارهٔ محبت و عشق مان!
به تعداد سالهایی که حلمایم بهار و تابستان و پاییز و زمستان را دیده بود...
ازش فاصله گرفتم.
اشکش جاری شده بود.
چشمهایم را گرم به تیلههای لرزانش، کوک زدم.
_نگران نباش حلما خانم، بیخ ریشت تا تهته دنیا گیریم!
خدا وقتی زندگیمون رو اینطور بهم گره زده؛ مطمئن باش راضی به پاره شدن این وصلت نیست...
روی لبهایش، سایهای از لبخند افتاد.
همین برای من بس بود...
همین خندیدنهای کمرنگ و دلربا...
خدایا شکرت!
خدایا شکرت بابت این عسلی که در محلول زندگیم حل کردی!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part169
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
صدای اذان میان عاشقانههایمان دوید.
حلما نگاهی به اطراف انداخت.
_همینجا نماز بخونیم؟
متعجب به بهش خیره شدم.
_اینجا؟
یه ربع دیگه استراحتگا...
مصمم گفت:
_نه! همینجا...
آرامتر ادامه داد.
_پشت سر تو!
لبخند روی لبم شکفت.
ای دلبر بلا!
_باشه چشم بانو...امر دیگه؟!
چشمهایش را تا جاده کشید.
_فعلا که عرضی نیست.
از ماشین پیاده شدم.
در صندوق عقب را باز کردم. زیرانداز و بطری آب را از پشت ماشین بیرون کشیدم.
باد تندی آمد که اورکتم را به بازی گرفت.
موهایم روی پیشانیام ریخت.
سنگین تا در طرف حلما رفتم. در را باز کردم.
_بیا آب بریزم وضو بگیر.
_من دارم.
ابرو بالا انداختم.
_بهبه خانم مقید و دائم الوضو.
پس زحمت بکش رو دست من بریز تا من وضو بگیرم.
هومی کرد و بطری را از دستم گرفت.
پاهایش را از ماشین بیرون انداخت و سمت من خم شد. اورکتم را درآوردم و روی صندلی پشت انداختم.
آستین پیراهن پاییزهام را بالا زدم.
_انگشتر و ساعتتم دربیار بده به من.
ساعت و انگشتر را به دستش دادم.
دستم را کاسه مانند نگه داشتم. حلما در بطری را باز کرد و برایم آب ریخت*.
آرام و با طمأنینه شروع به گرفتن وضو کردم.
چه صفایی داشت؛
حلما آمادهام میکرد تا با خدای این وصلت شیرین راز و نیاز کنیم...
یار همراه و با ایمانم خوب نعمتی بود!
در بطری را بست.
وضویم تمام شده بود. نسیم بیابان که به دست و صورت خیسم میخورد، لرز به تنم میافتاد.
حلما حولهٔ کوچکی از کیفش درآورد.
روی ساعد دستم انداخت و مشغول خشک کردن دستانم شد.
________________
*این نوع وضو گرفتن کراهت داره ولی باطل نیست.
https://www.islamquest.net/fa/archive/fa18812
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part170
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
با چشم حرکاتش را دنبال میکردم.
حتی شمار پلکزدنش را هم از دست نمیدادم.
نرم و لطیف کارش را انجام میداد.
جوری که انگار شئ ارزشمندی را پاک میکند.
کارش که تمام شد فاصله گرفت.
سر بلند کرد که لبخند زدم.
_ممنونم خانمم!
شیرین و بسته خندید.
اورکتم را از روی صندلی عقب برداشت و روی شانههایم انداخت.
_ممنون، خب حالا از کجا مهر پیدا کنیم؟
انگشتش را سمت جایی گرفت.
_اونجا سنگاش تخت و خوبه.
بیارم؟
سرم را تکان دادم.
_اوهوم برو بیار.
زیر انداز را پهن کردم که حلما با دوتا سنگ کوچک به طرفم آمد.
سنگها را مقابلمان گذاشت.
قامت بستم و شدم امام تنها مأموم عسلیِ محرمم!
•♡•
با دستان گره زده وارد صحن امامرضا شدیم.
ایوان آئینه مقابل چشمهایمان نقش بست.
چه جلال و جبروتی داشت این کریمهٔ اهلبیت...
دست روی سینه گذاشته و به خانم عرض ادب کردیم.
سلام دادن حلما، پر از بغض بود...
بغضی که دلیل بارشش را من میدانستم.
به ساعتم نگاه کردم.
_حلما جان یک ساعت دیگه بیا صحن امام خمینی.
اشک چشمش را گرفت و قیافهاش را کج کرد.
_من اینجاها رو بلد نیستم که.
دستم را پشت کمرش گذاشتم.
_از خادما بپرس بهت میگن.
برو، برو...
سرش را تکان داد و راه افتاد. از پشت راه رفتن را نگاه کردم.
با وقار راه میرفت، بانوی سیاه پوشم!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504