eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
842 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب رفقای دوست داشتنی روز اول زمستونو با یک بستنی زمستونی خونگی خوشمزه شروع کنیم ☺️❤️ بهانه ای برای ساختن لحظات خوش کنار خانواده ، الهی که بچسبه به خوشی و خنده هاتون 🤲🥰 حالا که حال و هوای زمستون شده این بستنی زمستونی نوستالژی حالتون و خوب میکنه مواد لازم : آبليمو ١ ق چ پودر ژلاتين ٢ ق م سفيده تخم مرغ ٢ عدد شكلات تخته‌ای ½ پيمانه پودر قند ½ پيمانه آب سرد ٣ ق غ وانيل ½ ق چ روغن ٣ ق غ بيسكوئيت 👩🏻‍🍳😋 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
44.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹برشی از سخنرانی سوم آبان ماه استاد شجاعی درمورد حوادث منطقه (سوریه و عراق) . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
حرف خاص - @ostad_shojae.mp3
9.61M
🔹 برشی از سخنرانی سوم آبان ماه استاد شجاعی درمورد حوادث منطقه (سوریه و عراق) . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
حرف خاص (3).mp3
20.5M
🔹 ۷ منبع قرآنی پیرامون ایران و انقلاب ایران و نقش آن در تمدن‌سازی اسلام . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❌❌❌❌❌❌❌❌ دوستان و سروران عزیزم ، حتما این سخنرانی های استاد شجاعی رو حتما گوش کنید ، ان شاءلله که همگی ظهور آقامون رو به زودی ببینیم 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تشنگی تمام خواهد شد... 🔸️امام علي عليه السلام :لِلْحَقِّ دَوْلَةٌ، لِلْباطِلِ جَوْلَةٌ. حق جريان پيوسته دارد و باطل جولان مقطعى 🔹️وقتی از پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم) پرسیدند که قیام‌کننده از فرزندان شما چه وقت ظهور می‌کند، حضرت در پاسخ فرمودند: «مَثَلُه مَثَلُ الساعَةِ التی لا یُجَلّیها لِوَقْتِها إلّا هو... لا یأتیکُم إلّا بَغْتَةً؛ ظهور همچون قیامت است که آن را در زمان خاصّ خودش فقط خداوند ظاهر می‌سازد... جز این نیست که به طور ناگهانی برایتان رخ می‌دهد.» . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرم حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام، آماده ولادت نور چشم رسول‌الله (ص) می‌شود❤️ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان برای خانواده ای که #پدرشون۷۰سالشه‌مریض‌هستن‌توانایی‌کارکردن ندارن #هیچی‌ازوسایلشون‌باقی نمونده و۲۵میلیون بدهی دارن #فعلا۷۵۰۰تونستیم از بدهی واریز بزنیم طلبکارشون از یه ریال گفتن نمیگذرن کمک کنید امشب که شب ولادت حضرت مادر بتونیم این بدهی تسویه کنیم هرچقد در توانتونه کمک کنید بتونیم بدهی پرداخت کنیم از این فشار روحی و استرس نجات پیداکنه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه 5892107046105584 کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه 5894631547765255 محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س) #مطمئن‌باشیدبرکت‌این‌کمک‌ها‌به‌زندگیتون‌برمیگرده
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : بعد از کلی حرف زدنو بازی کردن با بچه بالاخره همشون رفتند می‌خواستم لایحه جدیدمو بنویسم اما امیر هادی حوصلش سر رفته بود و نمیزاشت ؛ مجبور شدم کلی براش نقاشی بکشم و اونم دست و پا شکسته رنگ کنه دلم سوخت خیلی کم میتونستم براشون وقت بزارم ، فقط گاهی می‌تونستم پارک ببرمشونو اونجا غذایی دور هم بخوریم ، البته گاهی کلاس نقاشی هم براشون میزاشتم چه تو پارک چه خونه اما محدود به همینا می‌شد ، وقتی نمی‌موند تا بیشتر کنارشون باشم موقع خواب که بچه ها با گوشی خاله تماس تصویری گرفتند ، بهشون گفتم رختخوابشونو تو پذیرایی بندازند و بعد شروع کردم به قصه گفتن اونقدر حرف می‌زدند و شلوغ بازی در می‌آوردند که هادی هم سر وجد اومده بود بالاخره بعد از کلی مصیبت خوابیدند و من مجبور شدم تا ساعت ۲ شب بیدار بمونم و کارای عقب افتادمو انجام بدم حوالی ساعت ۱۱ بود و داشتم آرای وحدت رویه ی جدید که پرینت گرفته بودم رو میخوندم که دیدم رضوان وارد اتاق شد _ سلام مریم جان چطوری ؟ _ سلام ممنون ، شما الان نباید سر کار باشی ؟ _ نه دیگه امروز نرفتم به خودم مرخصی دادم ، صبح رفتم خونتون صبحونه رو با بچه‌ها خوردم جای امیر هادی خیلی خالی بود ، ی دفعه دلم براش اونقدر تنگ شد که سر از اینجا درآوردم _ خوش اومدی ، هادی هم خیلی حوصله ش سر میره بخصوص اینکه نظر آقا حامد این بود که اتاق خصوصی باشیم تا بچه بد تر از کسی مریضی نگیره و داستان بشه _ ای جانمممم ... خب حامد راست گفته ، از کی خوابه ؟ _ ده دقیقه ای میشه _ خب چه خبرا ؟ _ می‌بینی دیگه اوضاع منو تعریف کردنی نیست _ میگم مریم ی سوال داشتم _ بگو _ چرا هادی رو بیمارستان کودکان نبردی ؟ اونجا دکترای خیلی خوبی داره 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ این دکترو آقا حامد میگفتند کارش خیلی خوبه ؛ الحمدلله تب‌های امیرهادی از دیشب قطع شده _ خدا رو شکر نگاهی تو اتاق گردوند و لب پایینشو به دندون گرفت _ چیزی می‌خوای به من بگی ؟ _ اممممم ... حقیقتش آره _ بگو میشنوم _ میخواستم بگم ... بگم ... اگر به من زنگ می‌زدی من ی فوق تخصص عفونی خیلی خوب سراغ داشتم نه اینکه سرخود به حامد زنگ بزنی ابروهام پرید بالا و مات زده به صورتش زل زدم _ خب ... اینجا بیمارستان تخصصی کودکان نیست هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم ، اول حس کردم منظور جمله ی آخرشو بد برداشت کردم اما با حرفای بعدیش متوجه شدم همون طوری فکر میکنه که منیژه فکر می‌کرد _ ینی ... منظورم اینه که ... اصلا این همه بیمارستان هست تو تهران ، چرا امیر هادیو آوردی تو بیمارستانی که حامد کار میکنه ؟ پوزخندی عصبی رو لبم نشست _ منو چی فرض کردی رضوان ؟ من یه تار موی امیرحسینو با تموم دنیا عوض نمی‌کنم ... باورم نمی‌شه تویی که اون همه به من نزدیک بودی و می‌دونی تو دل من چه خبره بشینی روبروم و همچین حرفی بزنی _ چه حرفی زدم مریم ؟ به جای اینکه پشت سرت چیزی بگم رک و راست اومدم به خودت گفتم ؛ دلم نمی‌خواد از این به بعد با شوهر من تماس داشته باشی و جایی پیدات بشه که اون هست بلند شدمو مشتمو کوبوندم روی میز پایین تخت امیر هادی و گفتم : احترام خودتو نگه دار رضوان ؛ حرفی نزن که بعدها فقط شرمندگیش برات بمونه من اگر بچه‌مو آوردم اینجا برای این بود که با امیرحسین قبلا بچه ها رو آورده بودیم اینجا و متخصص عفونیشون حرف نداشت و اونقدر حال بچه م بد بود که فکر کردم آقا حامد میتونه برام وقت اورژانسی بگیره ... برای ذهن مسمومت واقعا متاسفم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
ینی فقط دلم میخواد اینا به گوش امیرحسین برسه ... بالاخره که سلامتیشو به دست میاره و برمیگرده ، اونوقت دلم میخواد ببینم روش میشه تو روی برادرش نگاه کنه ؟؟ 😡😡
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر نوشته میشود اما ✨عشق خوانده میشود صبر خوانده میشود ✨محبت خوانده میشود ودلیلی برای ادامه زندگی ✨خوانده میشود مادر نوشته میشود ✨ومیتوانی با همین کلمه چهارحرفی زندگی را معنا کنی روز مـادر مبارک پیشاپیش روز مادر به تمام مادران سرزمینم مبارک 🍃🌺💫🫧   . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَرمـــودِه خُـــدا بِـــه پِیـــغَمبَر اِنـّــا اَعـــطَـــیـــناکَ الکُـــوثَـــر دَســـتامون بِه دامَـــنِت مـــادَر... 🌱ألسَـّــلاٰمُ عَليْڪِ يا مَولاٰتي 🌱يا بِنتَ مُحمّدٍ الْمُصطَـفىٰ 🌱يا زُهـرَةُ الْـزَّهـــرا سـَــلاٰمُ اللهِ عَلَيهٰا°♥️°
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" درست در خال زده بودم. سوگند مات مانده و دنبال توجیهی بود. اما در نتیجه؛ تسلیم شد و سرش را پایین انداخت‌. _خیلی ساله؛ ولی میدونم هم‌اندازهٔ مازیار نیستم. دستم را لای موهای مشکی و موج‌دارش کردم. _خدا تا حالا سرنوشت‌های عجیبی رو نوشته! شاید تو و مازیارم یکی از اونا باشی... امیدوار به من خیره شد. _یعنی میشه؟ _احتمال داره؛ ولی تو حاضری برای افتادن این اتفاق چی‌کار کنی؟ گیج به من خیره شد. _یعنی چی؟ _یعنی همونطور که از خدا، رسیدن به مازیار رو می‌خوای، حاضری براش چی‌کار بکنی؟ توی فکر فرو رفت‌. تا همین‌جا بست بود؛ حالا سوگند باید با خودش دو دو تا و چهارتا می‌کرد تا برسد به آن چیزی که باید می‌‌رسید... به شانه‌اش زدم. _پاشو حالا که دلم داره قیلی ویلی میره از گشنگی! لبخند زد و با من همراه شد. •♡• از جا پریدم، قفسه‌ی سینه‌ام تیر کشید. دور و اطرافم را نگاه کردم، نبود! از عمق جان داد زدم: _علی!!!! پرستار دوید داخل اتاق‌. _چی‌شده عزیزم؟ چرا داد میزنی تو حالت خوب نیس تازه عمل کردی. وحشت زده گفتم: _همسرم کجاست؟ قرار بود بعد عمل اولین نفر حضور اون رو حس کنم! چشمان پرستار پر از اشک شد. _یعنی ضربان قلبت رو حس نمی‌کنی؟ چشمانم گرد شد. _چی میگی خانم. همس...همسرم کجاست؟ با لکنت گفت: _این قلبی که برای شما پیوند شده ماله آقایِ سعیـ... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" _حلما...حلماجان! عزیزم... هین کردم و سریع نشستم. نفس نفس می‌زدم، ضربانم روی هزار می‌زد. عرق سرد روی پیشانی و بدنم نشسته بود. دستان علی دور کمرم حلقه شد و از پشت بغلم گرفت. در فضای تاریک اتاق خجالت‌ها رنگ می‌باخت... چانه‌‌اش را روی گودی گردنم گذاشت. هرم نفس‌‌های گرمش پوستم را سوزاند و آرامش را به قلبم هدیه داد. صدایش زیباترین و آرامش‌بخش‌ترین ملودی دنیا بود... _حلما خانم، عزیزم، چی‌شدی؟ خواب دیدی؟ خواب بود؟ نه کابوس بود... نبود علی؛ حس نکردن حضورش؛ برای من خود خود مرگ بود! چرخیدم و در آغو.شش غرق شدم. به این مأمن امن، متوسل شدم و بازویش را چنگ زدم. هق هق می‌کردم و اشک‌هایم را با پیراهن علی پاک. _علی...قول میدی؟ قول میدی همیشه پیشم بمونی؟ تنهام نذاری؟ علی من از تنهایی می‌ترسم! حصار دستانش را تنگ کرد. استخوان‌هایم در زیر بار این فشار محبت در‌حال له شدن بود. _چرا فکر می‌کنی تنهات میذارم؟ چرا فکر می‌کنی تنها می‌مونی؟ سرم را با انگشتانش بلند کرد. _به خاطر حرفیه که بهت زدم؟ نگران چی هستی حلما؟ خیلی وقته می‌خواستیم بهت بگیم که نیاز به عمل داری... مازیار اومد گفت که دکتر گفته برای تو یه مورد پیدا شده برای آزمایشات باید بیای‌. زودتر بهت گفتم که بعداً شوکه نشی! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" خُل شده بودم یا بیش از اندازه عاشق؛ نمی‌دانم. وسط حرف زدن‌های علی روی قلبش را بوسیدم. کفر نبود، بالای بلندی می‌رفتم و بلند فریاد می‌زدم: "من بندهٔ عشق علی‌ام" غرق شده بودم در آغوشش؛ در ضربانش؛ گرمای وجودش... زیر لب برای خدایم نجوا کردم: _ممنونم که در قصهٔ من، علی را همسفرم کردی! ممنونم که یه نفری که اسم مولام رو وام گرفته، با من همراه شده و من غرق در وجودش هستم! ممنونم مهربونم... آوای خوش مردانه‌اش در فاصلهٔ میانمان پیچید. _حلما خانم، عزیزم... بهتری؟ لب‌هایم را برچید و از او فاصله گرفتم. چشم‌هایم با تاریکی عادت کرده و صورت علی را محو می‌دیدم‌. موهای سیاهش پیچ خورده و روی پیشانی‌اش نشسته بود. چشمان خمار و خواب‌آلودش، بیشتر از پیش برایم دلبری می‌کرد. لب‌هایم را برچیدم و به علی خیره شدم. کودکانه سر تکان داده و گفتم: _اوهوم‌. خندید؛ خسته و دلربا. دست به پیشانی‌ام کشید. چتری‌های وروجکم را عقب راند. _پس خانم کوچولو بخوابیم دیگه؟! باز هم لب برچیده و اوهومی کردم. علی نزدیکم آمد. ناگهان پلک‌هایم بسته شده و پشت آنها، نبض گرفت... لب‌های داغ علی، روی چشم‌هایم نشسته و برایم ضربان می‌زد. فاصله گرفت. حس می‌کردم پلک‌هایم سنگین شده‌... زیر پلکم را دست کشید. خیسی به جا مانده از اشک را گرفت. _شیرینی‌های زندگی‌ من‌و دیگه با اشک شورشون نکن! این عسلی‌ها، قند و نبات زندگی‌ِ منن! لبخندم لو رفت. تبسم علی میان ته‌‌ریشش، حسابی حلما کشش کرده بود‌‌. صدای زنگ موبایل علی، میان عاشقانه‌ هایمان شکاف انداخت. خم شد و از روی پاتختی، گوشی‌اش را برداشت. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" _بله؟ صدای تیز زنانه‌ای از پشت خط به گوشم خورد. _آقای دکتر یه بیمار اوژانسی اوردن... علی از تخت پایین پرید و گوشی را بین کتف و گوشش گرفت و از رخت‌آویز لباسش را برداشت‌. تند تند هم داشت به خانم پشت گوشی می‌گفت که: _باشه باشه، الان میام. دکتر ابراهیمی نیس؟ باشه الان خودم رو می‌رسونم. دمغ شدم. پاهایم را ضرب‌دری در شکمم جمع کردم و به حرکات شتاب زدهٔ علی خیره شدم. علی شلخته، دگمه‌های پیراهنش را بست. از روی تخت بلند شدم و مقابلش ایستادم. آرام شروع به بستن و مرتب کردن دکمه‌هایش کردم. _دیره حلما بیخیال! آرام بودم، نمی‌دانم چرا‌. _تموم شد. همسر من باید همیشه آراسته باشه. حالا برو... روی پیشانی‌ام را سریع بوسید و از اتاق بیرون رفت. خداحافظ را پشت سرش گفتم، گرچه به گوشش نرسید. •♡• خیره به دهان پونه بودم. کلافه رویش را برگرداند. نگاهش را به دیوار داد. _خوردیم بس که نگام کردی! انگشتانم را درهم قفل کردم و پونه را نگاه. _خب نظرت رو بگو دیگه! چشم‌هایش را برایم درشت کرد. _آخه در مورد آدمی که کلا یه ربع توی تولد شوهرت دیدم چه نظری بدم؟ بعدشم... چشم گرفت. صدایش نم برداشت. _اون رضا که مثلاً مذهبی بود و عاشقم بود قبول نکرد. این‌که دیگه هر دم یه حوری ویار می‌کنه! خنده‌ای کردم و روی دستش زدم. نفسی گرفتم. _منم از این آقا آرمان مطمئن نیستم، برای همین نمی‌تونم زیاد پا پیچت بشم برای نظر دادن. ولی دقیقا چون رنگ و ورانگ زن دیده، به سمت تو گرایش پیدا کرده‌. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻 مادری را افتخار بدانیم... 💗 ولادت بانوی دوعالم حضرت زهرا(س) و روز مادر مبارک تون باشه عزیز دل🌻🌱 ♡♡ ‎‌‌‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسرم به من روز زن رو تبریک نگفت...! 📣قابل توجه 👆 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : بلند شد و با صدای بلندتر از من جواب داد _ این وقت اورژانسی رو من و راضیه هم میتونستیم براش بگیریم مریم شماره ی شوهر منو از گوشیت حذف می‌کنی و هر اتفاقی هم که افتاد ازین به بعد یادت بره که حامد پزشکه ، اصلا یادت بره که مایی وجود داریم _ حتما خانوم پارسا ... حتما با کمال میل اینکارو میکنم ، فقط لطف کنید این دو طرفه باشه که هیچ وقت مجبور نشم یادم بیاد چه آدم حقیر و پستی خواهر امیرحسین بوده _ درست صحبت کن مریم ، احترامتو نگه داشتم که هیچی نمیگم _ اگر احترام نگه داشتن اینه که میخوام هیچ وقت نباشه برو بیرون ... به خدمت خواهر برادرای گرامیتم برسون که مریم گفت دیگه هیچ کدومتون حق پا گذاشتن تو خونه ی منو ندارید ، نبینم دور و بر بچه های من پیداتون بشه _ قضیه ی خودتو با بچه ها قاطی نکن ، قرار ما برای موندن امیر محمد و زینب که یادت نرفته _ خواهرو برادرتونو خواستید ببینید با خاله تماس بگیرید بیاره بیرون تحویلتون بده اما در مورد بچه های من ؛ دلم میخواد مثل پدرشون یک انسان واقعی تربیت بشن نه اینطور بی قیمت بار بیان ، چون تازه دارن میفهمند پدرشون کی بوده روم نمیشه بهشون بگم اون پدر همچین آدمایی خانوادش هستند دستشو بلند کرد بزنه تو گوشم که مچشو گرفتمو هم زمان صدای جیغ امیرهادی بلند شد و شروع کرد به گریه کردن _ رضوان : خوب خودتو نشون دادی ، باید زودتر ازین ها میشناختمت _ حالا که شناختی دیگه دور و برم پیداتون نشه که طور دیگه ای برخورد میکنم ، برو بیرون بچم ترسیده _ عارم میاد بگم زمانی زن برادرم بودی ، خدا شناختت که امیرحسینو ازت گرفت اینو گفت و دستشو از دستم کشیدو رفت 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : با رفتنش بدنم سست شد و عقب عقب رفتم و همین که پام به صندلی برخورد کرد سقوط کردم روش "خدا شناختت که امیرحسینو ازت گرفت " "عارم میاد بگم زمانی زن برادرم بودی " مدام حرفاش تو سرم چرخ می‌خورد، تازه اونجا عمق سختی‌ها و بی‌کسی‌های مامانو درک کردم اینکه چرا به مرور زمان از همه فاصله گرفته بود و چرا کسی به اون صورت جز خاله و دایی و بابا بزرگ خونمون رفت و آمد نداشتند ، تازه فهمیدم تو دل بزرگش چی می‌گذشته و ما هیچ وقت درکش نکردیم مامان مهربونم حتی یک دفعه پیشم از رنجی که می‌کشید گله و شکایت نکرد .... اشکی که سُر خورد روی گونم رو پاک کردم ، صدای گریه ی هادی اونقدر بلند شده بود که دو تا از پرستارهای شیفت اومدن تو اتاق _ درد داری امیر هادی جان ؟ خانم پارسا چی شده ؟ _ چی ؟ _ پرسیدم چیزی شده حالتون خوبه؟ _ بله ... خوبم _ تب که نداره پس چرا گریه می‌کنه؟ ترسیده بود پسرکم ، چون هیچ وقت شاهد این چیزا نبودند ، چون تموم تلاشمو کرده بودم که همیشه بچه ها رو از هر تنشی دور نگه دارم _ این داروشو که گذاشتم روی میز چرا بهش ندادید ؟ _ خواب بود الان بهش میدم اون یکی پرستاره دست کشید رو سرشو با لحن مهربونی گفت : امیرهادی جان مگه دکتر فرزین برات اسباب بازی نخرید که گریه نکنی ؟ اگه بیاد بفهمه گریه کردی ناراحت میشه ها هادی بغض کرده دستاشو باز کرد تا بغلش کنم _ شما تشریف ببرید چیزی نیست الان آرومش می‌کنم _ اگر کمک احتیاج داشتید بگید بهیارو بفرستم _ باشه ، ممنون نشستم رو تخت ، بالشتو گذاشتم رو پام و دوباره خوابوندمش _ بخواب عزیز مامان بخواب پسرم _ ماما _ جانِ مامان ؟ با هق هق گفت : عمه ... می‌خواشت ... بِژَنه ... تو رو _ نه عزیزم بخواب _ دَوا ... میتَلدین ؟ (دعوا می‌کردید) _ می‌خوای برات قصه ی اون بچه هارو بگم که باباشون رفته با آدم بدا بجنگه ؟ خیلی دوسش داشتی! 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ همونی تِه باباشون مثِ بابای من خیلی قویه رو بِدو _ چشم همونو میگم _ همونی تِه باباشون ژودی میادو بِدو بغضمو قورت دادم و همه ی توانمو بکار بستم و لبخند زدم ، پسرکم مثل من دلتنگ پدرش بود انگار یواش یواش داشت می‌فهمید چه پشتوانه ی بزرگی رو تو زندگیمون کم داریم ، کسی که فقط در حد تعریف های دیگران و قصه های من و چند تا عکس باهاش آشنایی داشت _ سَ ..... لامممممم نگاهمون به سمت در برگشت ترنم بود ، با ی خرس خیلی قشنگ سفید که تو ی سبد پر گل نشسته بود و تو دستش نخ چندین بادکنک هلیومی قرار داشت اومد تو امیرهادی چشماش برقی زدو مثل برق تو جاش نشست _ خاله تَیَنوم (ترنم) _ جان خاله ... فدای اون تیله های سیاه تو چشمات بشم _ چقد گَشَنگِه _ داشتم از جلوی مغازهه رد می‌شدم ی دفعه دیدم صدام می‌کنه ، گفتم بامنی ، گفت آره منو ببر پیش امیرهادی می‌خوام خرسی اون باشم _ هادی : خودش گُف ؟ _ بله ... دوسش داری ؟ _ آره خب پس باید ازین به بعد خیلی مواظبش باشیا _ باشه _ مری جونم چطوره ؟ _ زحمت کشیدی ، چرا هر وقت میای اینطور خودتو به زحمت میندازی ؟ _ برای اینکه همیشه دوست داشتم خاله باشم که این فینگلیا منو به این آرزو رسوندند ؛ بعدشم خاله شدن خرج داره دیگه نه از روی تخت بلند شدم و اومدم پایین _ این همه از کار و زندگیت می‌زنی میای اینجا با هادی بازی می‌کنی اینا خودش خیلیه ... دیگه منو بیشتر از این شرمنده ی خودت نکن تو صورتم دقیق شد و لب زد : مریم چیزی شده ؟ _ نه _ چرا ی طوریت هست _ ماما دَوا کَلدِه _ با کیییییی؟؟؟!!! _ با عمه یِژبان _ چرااااااا ؟ _ امیر هادی قرار نیست هرکی از راه رسید شروع کنی به گفتن ... دفعه ی آخرت باشه همچین حرفی رو زدی ، ما فقط با هم حرف میزدیم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ آهان ... پس من احمقم که هرچی میشه گزارشِ از ب بسم الله تا آخرش پیش توئه _ دعوا نبوده ، برات چایی بریزم ؟ _ بگو ببینم اینا دوباره چه غلطی کردند؟ _ هیچی ، تا کی اینجایی ؟ _ فرید سه روز رفته هلند امروزم مامان گفته بچه ها رو نگه میداره تا من پیش آبجیم باشم اشک تو چشمم جمع شد و آهسته گفتم : خدا رو شکر که حداقل تو رو دارم انگار شنید ، کلافه بلند شد و از پنجره بیرونو نگاه کرد و همونطور که پشت به ما بود گفت : هر چند میدونم چه خبره ... صد در صد همون حرفای جاری جونته ؛ هزار بار بهت گفتم همچین آدمایی رو ی بار برای همیشه باید بشوریشون بزاریشون کنار به حرف گوش نمیدی خواهر من ، مریم یه زمانی احترام ،احترام میآورد الان توهم میاره... سواری میاره ... بیشعوری میاره ... بی شرفی میاره حالیت باشه که به همچین آدمایی اگر مجال بدی ، اگر جلوشون نتونی در بیای ، بی آبرو کردنت براشون مثل آب خوردن میمونه ، خیلی وقت پیش بهت گفتم هنوزم میگم باید ازشون کناری گیری کنی تلویزیونو روشن کردم ، برای هادی برنامه کودک گذاشتمو رفتم سالن بیرون چند ثانیه ای گذشت و اومد پیشم _ میدونی ... به نظرم بایدم بهت حسادت کنند ، همه جوره وایستادی پای زندگیت ، خونه شو نگه داشتی بچه هاشو زیر بال و پرت گرفتی و با هر سختی و زحمتی که بوده هزینه های درمانشو ی تنه پرداخت کردی نزاشتی زیر منت احدی باشه مریم ... احساس حقارت کردند که این حرفا رو می‌زنند _ چرت نگو _ خودتم می‌دونی چرت نیست فقط کافیه یکی دوبار شوهراشون تعریفتو کرده باشند ؛ تمومه میخوان دیگه سر به تنت نباشه _ خسته شدم ترنم ... چرا نبودش تموم نمیشه 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
...
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ عسلی" ابرو بالا انداخت. _اونوقت چرا؟ _چون یه همسری می‌خواد که باهاش این شکلی باشه! کف دستم را نشانش دادم. _صاف و تک رنگ! همسری که عاشقانه‌هاش بکر و تازه باشه... بینی‌اش را چین داد. _خودش بکر و تازه هست که هوس کرده من زنش بشم؟ نکنه چون ناقص شدم خیال کرده می‌تونی این مدلی هم امتحان کنه؟ وحشت زده دستم را مقابلش گرفت. _نه نه! صبر کن پونه چقدر تند میری! دستش را در هوا پرت کرد و صورتش را برگرداند. _به هر حال، هر توجیه و دلیلی هم که بیاری من راضی نیستم! جوابمم منفیه... لب‌هایم آویزان شد. همان لحظه گوشی‌ام زنگ‌ خورد. علی بود! آیکون رابا هیجان کشیده و پر انرژی سلام دادم. _سلام عزیزم...خسته نباشی! صوت خسته و مردانه‌اش، دلم را ریش کرد. _سلام بانو! خسته؟ بگو له! دارم میمیرم حلما! _خدا نکنه آقایی، کی میای؟ می‌خوام براتون چای دم کنم با گل‌محمدی و گاوزبون. خستگی‌تون در بره تاج سرم! بشاش و بامزه گفت: _همین الان خوبه؟ سمت پونه برگشتم. _من که از خدامه زودتر روی ماهت رو ببینم! صورت پونه جمع شد و برایم عق زد. شکلکی برایش درآوردم که صدای علی حواسم را جمع کرد. _گوشت با منه خانم؟ _جان ببخشید، پیش این تحفه بودم. _تحفه؟ _آره پونه رو میگم. _آها، گفتی بهش؟ نیم‌نگاهی به پونه انداختم. _آره ولی قبول نکرد. _فکر می‌کردم. این آرمان خوش‌اشتهاس! آخه تو رو چه به اون. میگم حلما... کشیده و ملوس گفتم: _جانِ حلما؟ _ساعت چند بیکاری؟ _اگه برای شماست که همیشه بی‌کارم! خنده‌ای کرد؛ خسته و دلنواز. _ممنونم! برای آزمایش‌ میگم. دلم هری ریخت. وا رفتم و تحلیل. _آزمایش...؟ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻