eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.9هزار دنبال‌کننده
838 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" حلما به رفتن آرمان خیره شد. _بد گفتم؟! شانه‌ای بالا انداختم و از بالا بهش نگاه کردم. _خودت چی فکر می‌کنی؟ _پوف، بیخیال. دست انداختم دور شانه‌اش. _بریم این اطراف چنتا کارت عروسی داره‌. بریم؟ بی‌حال نگاهم کرد و دلم را خون. _الان؟ _آره دیگه! جون علی نه نیار. دو هفته دیگه عروسی‌مونه. پوزخندی زد. _البته اگه من زنده بمونم. فشاری به شانه‌اش آوردم و دندان ساییدم. _برای چی نباید زنده باشی؟ حلما اینجوری حرف نزن اعصابم بهم می‌ریزه... نیمچه لبخندی زد. _واقعیت تلخه علی. کلافه دست در موهایم کردم. _جواب آزمایش‌ها و کارای قبل از عمل، بعد از عروسی میاد. یعنی بعد از عروسی تو با خیال راحت میری عمل می‌کنی و صحیح و سالم برمیگردی پیش ما. لبخند عجیبی زد و بازویم را کشید. _بیخیال بریم کارت عروسی انتخاب کنیم. •♡• چایم را آرام می‌نوشیدم. حلما متفکر به برگه خیره شده بود. ناگهان دستش را بهم زد و آهانی گفت. _خانم ربّانی رو هم آقا بانو دعوت کنیم. مامان عاطی‌ پیشانی‌اش چین خورد. _اون دیگه برای چی؟ عروسی تک پسرش که دعوتمون نکرده بود. حلما به دستش زد. _ اِ مامان، خانم خوبیه! حالا نتونسته یا نخواسته به هر دلیلی من می‌خوام توی عروسی‌م باشه. _بی‌خود، مهمونا زیاد میشن. حلما کودکانه لج گرفت. _مامان بذار بیان. بابا همسایه محل قبلی‌مون رو دعوت کردیم دیگه اینکه... مامان عاطی خواست دوباره با نظر حلما مخالفت کند که آقا مجتبی میانجی‌گری کرد. _خانم، عروسی خودشه بذار مهموناش رو خودش بگه. _شما کلاً طرف دخترتون رو بگیر. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاه‌ِ حلما" لیوان خالی‌ام را روی میز گذاشتم. _حلما‌جان...مامانت داره ناراحت میشه. حالا ایشون نباشه چی میشه؟ لب‌هایش را آویزان کرد و ناراحت به اسم ربّانی نگاه. _آخه معلم دبیرستانم بود. تازه یه مدتم همکارم بوده... مامان عاطی نیم‌نگاهی به حلما انداخت و بعد رک گفت: _یه مدتم پسرش خواستگارت بوده! ابروهایم درهم پیچید. برای درستی حرف مامان به حلما خیره شدم. _آره؟! مظلوم تیله‌هایش را به من داد. _اوهوم. اخمم غلیظ‌تر شد. _خطش بزن، یکی دیگه رو بنویس. خودکارش را روی برگه کوبید‌. _علی!! دست به سینه، تکیه‌ام را به مبل دادم. _خط بزنش. حلما با حرص نفسش را بیرون داد و چند باره روی اسم ربّانی خط کشید. مامان لبخند پیروزمندانه‌ای زد. آقا مجتبی متأسف خیره شد و سرش را به مبل تکیه داد. _علی‌آقا، شما مهموناتون رو نوشتین؟ پیشانی‌ام را خاراندم. _راستش مامان، قرار بود مامانم و سوگند بنویسن. _چند نفر می‌خواین دعوت کنید؟ شانه‌ای بالا انداختم. _والا نمیدونم مامان عاطی. صدای زنگ در بلند شد. حلما زودتر از همه از جا برخاست و سمت در رفت. از چشمی در بیرون را نگاه کرد. _ اِ غریبه‌ان. از روی مبل بلند شدم و به طرفش رفتم. _کی‌ان؟ برگشت سمتم و شانه‌ای بالا انداخت. _نمیدونم. یه پیرزن و یه مرد جوون. بازویش را گرفتم و عقب کشیدمش. _تو بیا اینور من جواب میدم. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" پشت در ایستادم، علی در را باز کرد. _سلام بفرمایید. _منزل خانم احسانی؟ فامیلی مامان بود. علی برگشت طرفم که پلک بستم. دوباره برگشت طرف آن دو. _بله بفرمایید. صدای پیرزنی با صلابت آمد. _برو اونور... در کمی عقب جلو شد و علی معترض گفت: _کجا خانم سرتو انداختی پایین. اصلا بگو کی هستی که راهت بدم... _قرار نیس از تو به خاطر ورودم به این خونه اجازه بگیرم. کیان... ناگهان علی داد زد. _حداقل وایسا روسری سرشون کنن! آرام طرف مبل خزیدم و روسری و چادر مشکی‌ام را روی سر انداختم. مامان هم روسری‌اش را سرش کرد. علی طرف ما برگشت و با دیدن حجاب ما دستش را از جلوی در برداشت. کنجکاو چشمم را به در دوختم و نزدیک رفتم. پیرزن خوش‌پوش و با صلابت؛ عصا زنان داخل آمد. چیزی به نظرم در صورتش آشنا بود. یک کپی از اطرافیانم. کی بود؟ چرا انقدر به چشمم آشنا می‌آمد. قفل زبان مامان باز شد و لب‌هایش برای اسمی چرخید. _مامان... حس کردم بهم جریان برق وصل کردند. لرزیدم و ضربانم روی هزار رفت. مامان؟! مادربزرگ؟! دروغ؟! این زن الان باید در بهشت سکینه"س" صد کفن پوسانده باشد... پس چطور اینجاست؟ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ وحید اگر بفهمه غوغا میکنه ... _ خواهر من تو این اوضاعی که مدام قیمت همه چیز میره بالا ، اگر اونجا رو بفروشی دیگه محاله بتونی یکی مثل اون خونه رو بخری _ خونه به چه دردم میخوره وقتی عزیزم نباشه _ ای بابا ... یک درصد مریم ، فقط یک درصد به این فکر کن که اگر امیرحسین برگرده و اونقدر توان حرکتی شو به دست نیاره که بتونه کارشو ادامه بده اون وقت تو می‌خوای چکار کنی ؟ مخارج ۸ نفرو که اگر خاله شکوه هم باشه میشه ۹ نفر چطور میخوای تامین کنی ؟ حداقلش اینه که اینجا نشستید و اون خونه کمک خرجه براتون _ ببین مریم .... اگر امیرحسین از آلمان برگرده همه ی مشکلات اقتصادی‌تون برطرف میشه ، تو همیشه ۶۰ _ ۷۰ درصد درآمدتو می‌ریزی تو حساب ارزی ، شش ماه یک سال دیگه امیرحسین بیاد ایران سختی‌هاتون تموم میشه دیگه درآمدت اون وری نمیره _ دیگه چیزی نمونده مرداد تموم بشه می‌خوام این چند وقتو فقط با بچه ها باشم ، دیگه نای کار کردن ندارم _ من بهت قرض میدم _ نه ... می‌دونی که نمیتونم حالا حالاها جبرانش کنم _ کی جبران خواست اصلا بزار ده سال دیگه _ ببین همین کارات رو مخمه که همه چی رو بهت نمیگم _ اونو که دیگه غلط میکنی چیزی نگی ، اما ی راه هست که همه چی حل میشه باهاش سوالی نگاهش کردم که گفت : هدیه ی مادرشوهرت ! _ حرفشم نزن ، یادگار مادرشه دوست نداره ... _ جمع کن بابا ... دوست نداره ، دوست نداره ؛ اون هدیه ی خودته عزیز من ... به جای اینکه جلو چشمات فقط امیرحسین باشه ی ذره خودت رو هم ببین فکر کنم خیلی قیمتیه ، فردا ببریمش ببینیم چقدر می‌خرند ؟ _ فعلا بریم بچم تنهاست ، این همه حرف زدیم صداش در نیومده بریم ببینم چه خبره _ احتمالا خوابش برده ، چون اگر بیدار بود اینجا رو گذاشته بود رو سرش *** دو روز بعد بالاخره هادی از بیمارستان مرخص شد ، شب بچه ها که خوابیدند رفتم سر کمدم و سینه ریزو برداشتم نفسی گرفتمو و زیر لب زمزمه کردم : مادر جون ببخش ... مجبورم هدیه تون رو بفروشم ... واقعا احتیاج داریم فرداش به همراه ترنم رفتیم چند تا طلا فروشی و به قیمتی که اصلا باورم نمیشد خریدنش همون موقع پولشو واریز کردم برای شوهر ترنم و به بعد از ظهر نکشیده پژوی دوستشو برام آورد دفتر ، قرار شد دو سه روزی زیر پام باشه و اگه راضی بودم بخرمش 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : وقتی با ماشین رفتم خونه ، بچه ها با خوشحالی دویدند تو حیاط _ امیرعلی : مامان ماشین خریدی ؟ _ بله قشنگه ؟ _ واییییی آخ جوووون درشو باز کردند و همه شون با خوشحالی نشستند تو ماشین _ مبارکه عزیزم به سلامتی باشه _ممنون خاله ، آماده شید بریم بیرون یه دوری بزنیم _ نه دیگه من جا نمی‌شم مادر بچه‌ها رو ببر _ چرا جا نمی‌شید ما می‌شینیم جلو بچه‌ها هم عقب ، هنوز کوچولو هستند اونقدری بزرگ نشدند که جاشون نشه ، بچه‌ها همگی عقب بشینید الان خاله هم آماده میشه می‌خوایم بریم بیرون _ امیرمهدی: بستنی هم می‌خَلی ؟ _آره خوشگل مامان بدو برو عقب خاله که نشست تو ماشین ریموتو زدمو راه افتادیم _ زهرا : هوراااا ... دیدِ ما هم ماشین دالیم _ قشنگه زهرا گلیِ مامان ؟ _ آلِه قشنگه _ زینب : ولی به نظر من ماشین قبلیمون قشنگ‌تر بود ، خیلی بزرگ بود تازه عقبشم جا داشت می‌تونستیم بریم بخوابیم ، رو صندلی عقبش ، ی تلویزیون داشت وقتی می‌رفتیم مسافرت بابا برامون کارتون می‌گذاشت ، ماشین بابا رو که دیگه نگو اونقدر بزرگ بود _ امیرعلی : مامان نمی‌شد مثل ماشینای قبلیمونو بخری؟ _ چرا مامان یکم دیگه تحمل کنید ، بابا که بیاد همه چیز برمی‌گرده سر جای اولش _ امیرمحمد : همینم خیلی خوبه مامان _ بله ... خوبترم میشه وقتی سه روز دیگه باهاش بریم ی مسافرت توپ با صدای جیغای از سر شادیشون گوشامو گرفتم و از ته دل بخاطر شادیه بی حدشون خندیدم _ امیرعلی: چرا سه روز دیگه ، فردا بریم _ نمیشه پسرم اون روز دادگاه دارم تازه باید ماشینو به نام بزنم بعد با خیال راحت بریم _ زینب : بریم دریا ! شروع شد پر حرفیاشون دیگه تا وقتی برگشتیم خونه از اینکه کجا بریم حرف میزدند و گاهی هم با هم دعواشون می‌شد منم از خوشحالی انگیزه‌های زندگیم کیف میکردم و در عین حال تموم حواسم به این بود که چکار کنم و کجا ببرمشون تا مخارج سفر کمتر برام تموم شه وقتی برگشتیم خونه از ذوق زیادشون چمدونا رو آوردن و لوازمشونو جمع کردند 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
توی کلاس درس خدا؛ اونی که ناشُکری میکنه رَد میشه! اونی که ناله میکنه تجدید میشه! اونی که صَبر میکنه قبول میشه! اونی که شکُرمیکنه شاگردممتازمیشه! ان‌شاالله شاگرد ممتاز خدا باشید.🤲 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" صدای برخورد عصایش با پارکت‌های خانه، میان سکوت‌ جمع می‌چرخید و به گوش‌ها می‌رسید... پشت سرش پسر جوانی چهارشانه با نگاهی خریدارانه به من خیره شده بود. دستم در پنجه‌های کسی فشرده شد. سر که بلند کردم با صورت در حال انفجار و سرخ علی رو به رو شدم... رگ گردن و پیشانی‌اش بیرون زده و توی ذوق می‌زد. عرق‌های درشت روی گره پیشانی‌اش نشسته بود. فکش زیر فشار دندان‌هایش در حال خورد شدن بود.... هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی از علی بترسم! ولی الآن... واقعا از علی می‌ترسیدم! از این انبار باروت هر کاری بگویی بر می‌آمد. _به خاطر اینجا، به خانواده‌ت پشت کردی؟ به مادرت؟ پوزخندش، سوهان اعصابم شد. نمایشی روی مبل‌ها دست کشید و نچ نچ کرد. سر بلند کرد و با تحقیر به مامان خیره شد. _عجب قصری برای خودت ساختی! گردن کشید و به برگه‌های خیره شد. پوزخندش غلیظ‌تر شد. سرش را برگرداند و زل در چشم‌های من... تا مغز و استخوانم را سوزاند با آن نگاه خیره و پر از حرفش... آن همه نفرت و کینه از کجا می‌آمد؟ _قرار نبوده من خبر داشته باشم که عروسی نوه‌ام هست نه؟! بعد نیشخندی زد. خودش را نشانه رفت و بعد مامان و بابا را... _آهان...یادم رفت. من که مادربزرگش نیستم همونطور که... _مامان! بسه دیگه. پیشانی‌ پر از چروکش را به اخمی مهمان کرد. _به حقیقت رسید، رو ترش کردی؟ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ عسلی" جلو آمد‌، خیلی جلو. عینک کائوچویش روی بینی‌ عقابی‌اش مانده بود. با چشم‌هایش ارزیابی‌ام‌ کرد. دورم چرخید و بعد ایستاد. عصایش را زمین زد. مامان دستانش را بهم فشار می‌داد. بابا نگران نگاه می‌کرد. بوی سونامی به مشامم می‌رسید. حقیقت چی بود که چشمان مامان را انقدر هراسان کرده بود؟ ناگهان پیرزن نزدیکم شد. ترسیده خودم را عقب کشیدم. فیلم آنابل نگاه می‌کردم انقدر هیجان و ترس نداشتم که اینجا و این لحظه دارم! رو کرد به مامانم. _خیلی شبیه زینب شده... می‌شناسیش که. زن لطیف رو میگم. مامان دندان سایید. دلنگران به من خیره شد بود. حس می‌کردم این راز سر به مهر منم! با انگشت شصت من را نشان داد. با لحن مرموزی گفت: _بهش گفتی؟ گفتی که... مامان با گامی بلند به طرف زن آمد. _بسه دیگه... این آتیش رو نمی‌خوای یه جا خاموش کنی؟ همیشه باید شعله‌ور نگه‌ش داری؟ اون قلبش ضعیفه! داغش می‌مونه به دلم... مامان مقتدرم؛ ضعیف شد... خاضع شد... ملتمس شد... _التماست می‌کنم! آرامش زندگی‌م رو نابود نکن! حلما رو ازم نگیر... ابرو بالا انداخت. چشم‌هایش درخشید. برق زد. از دیدن شکستن مامان کیف کرده بود. _پس اسمش رو حلما گذاشتی؟ مامان به دستان پیرزن چنگ زد. _مامان!! _ولی مامان و باباش...زهرا بیشتر دوست داشتند! وقتی این جمله‌اش را گفت، به من نگاه کرد. حس کردم زانو‌هایم تبر خورد. سست شدم و شکستم... به مبل چنگ زدم. یعنی چی که گفت مامان و بابام؟ پس این دوتا کی بودن؟ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" بالاخره بابا به حرف آمد. _بلورخانم؛ بسه! به اندازهٔ کافی اذیتمون نکردی؟ بازم می‌خوای شروع کنی؟ پیرزن خشمگین به بابا خیره شد. _از اولم باید می‌فهمیدم برای چی این دختره رو به فرزندی قبول کردین! می‌دونستین حاجی کل ثروتش رو برای این دختر به ارث گذاشته... مغزم سرم ترکید. روح از تنم جدا شد. یک میتِ بی‌جانِ بهت زده! دهانم باز و بسته می‌شد و تمنای هوا می‌کرد... علی با چشمان نگران به من خیره شده بود. پیرزن بی‌ملاحظه، یکی یکی حقیقت‌ها را روی می‌کرد. من دختر لطیف و زینب بودم. عمهٔ مهربانم بعد از فوت آنها من را به فرزندی قبول کرده بود. من...من... من بچهٔ عاطفه و مجتبی نبودم! بیست و پنج سال دروغ!! نفسم نمی‌آمد. گیر کرده بود لعنتی! با مشت به گلویم کوبیدم. عاطفه و آن پیرزن مقابل چشم‌هایم کج و مأوج می‌شدند. صداها دور و نزدیک می‌شدند. مرد جوان پوزخند می‌زد. مامان التماس می‌کرد. بابا فریاد می‌زد و پیرزن فتنه ساز؛ با لبخندی سرخوش به ویرانه‌ها نگاه می‌کرد. و اما علی‌م! علیِ من کو؟ تکیه‌گاه روز‌های سختم کو؟ خواستم بچرخم و در زلالی دریایش غرق شوم و بشنوم که یک مشت دروغ و دغل شنیده‌ام که... پنجه‌هایم شل شد و تنها تکیه‌گاه این ستون سست از زیر دستم در رفت و من سقوط کردم... صدایش، گرمای تنش... _حلمای من! عسل خانمم! عزیزم... دستانش را دور تنم حلقه کرد و نگذاشت روی زمین بیفتم. باهم روی زمین سرخوردیم و او تن بی‌جان و محتضرم را در آغوش کشیده بود. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : روز سوم وقتیکه برگشتم خونه همه شون رو پله ها منتظرنشسته بودند تا دیدند وارد حیاط شدم با خوشحالی دویدن طرفم _ امیرعلی : بریم مامان بدو داره دیر میشه _ بچه ها بزارید یکم مامانتون استراحت کنه بعد وحید بود !!! _ سلام داداش خوبی؟ _ سلام ولوله بانو ، ماشین نو مبارک ، میبینم که میخواید برید مسافرت ؟ ی آن صدای امیرحسین تو گوشم پیچید ... خیلی وقت بود حسرت شنیدن ولوله بانو گفتن هاش رو دلم سنگینی می‌کرد بغضم گرفت و برای اینکه صدام نلرزه چیزی نگفتم _ وحید : کجا میخواید برید حالا ؟ _ خاله شکوه : میرن پیش خانوم آقا سید که ازونجا با هم برن مشهد ، بیا مریم جان این شربتو بخور هوا گرمه یکمی از شربت خوردم تا این بغضو قورت بدم _ هتلی چیزی گرفتید ؟ _ نه داداش ... آقا سید اونجا ی آپارتمان خریده بود ، میریم اونجا _ خدا رحمتش کنه ، مرد بود واقعا دیروز از بچه ها شنیدم شمالم میخواید برید _ بله _ بیا اینم کلید ویلا ، اونجا که رفتید دیگه فکر خورد و خوراکتون نباشید ، به گلی خانوم اینا گفتم از شنبه جایی نرن که براتون پخت و پز کنه ، براشون پول واریز کردم همه چی خریدند ، چیزی نگیریدا _ داداش لازم نبود ... _ خیلی هم لازم بود اونجا باید حسابی خوش بگذرونی نه همش به کار کردن بگذره _ دستت درد نکنه خیلی لطف کردی بعد پاکتی رو گذاشت کف دستم و ادامه داد : دلم میخواد رو حرفم حرف نیاری و این پولم پیش خودت داشته باشی _ نه داداش کارتی که امیرحسین... _ آره می‌دونم کارت بانکیِ همسر گرامیتون هست ، بارها گفتی امیرحسین هزینه ی چند سالو برات گذاشته ، نمی‌خواد مدام بهم گوشزد کنی ، دوست دارم حالا که بعد مدت‌ها میرید مسافرت حسابی خوش بگذرونید _ داداش ... دستشو آروم گذاشت روی دهانم _ حرف نباشه ، برو تو این سوئیچ مبارکتو بده من ، تا ی آبی به دستو صورتت بزنی و ی غذایی بخوری من فیلترو روغن موتورشو عوض کردم و برگشتم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : با رفتن وحید فرصت کردم میون غر زدن‌های بچه‌ها دوش بگیرمو ناهار بخورم ؛ وقتی داشتم بشقابمو می‌شستم رو کردم به خاله و گفتم : ای کاش میومدید هنوزم دیر نشده ها _ خاله جان این مدت من اصلاً نتونستم خونه دخترم برم ، دلم برای نوه‌هام تنگ شده الان دیگه خیالم از بابت بچه‌ها راحته که خودت کنارشون هستی ، منم اینطوری می‌تونم با خیال راحت یه سری به دخترمو خانوادم بزنم دستامو خشک کردم و خودم رو انداختم تو بغلش _ خیلی دوست دارم خاله جونم _ منم همینطور دختر گلم مطمئن باش تا جایی که خدا بهم عمر بده کنارت هستم گونه نرم و تپلشو بوسیدمو از پاکتی که وحید برام آورده بود یک میلیون شمردم و بهش دادم _ می‌دونم کمه خاله اما حداقل می‌تونید یه چیزایی برای نوه‌هاتون بگیرید _ نه اصلاً تو با ۶ تا بچه بیشتر به این پول احتیاج داری _ الحمدلله هست فکر نمی‌کنم مسافرت پرخرجی باشه ، شمال که به اون صورت خرجی نداریم مشهدم دیگه هزینه ی هتل نداریم _ عاقبت بخیر بشی دخترم ، الهی که ی روزی برسه دیگه این غمو تو چشمات نبینم _ الهی آمین خاله جونم _ زینب : مامان ، دایی وحید اومد بپوش دیگه _ اومدم زینب جان _ فقط خاله خواستید برید حفاظ درو بکشید منم کلید میدم به وحید بیاد باغچه و گلا رو آب بده _ باشه برید به سلامت خیالت راحت باشه آماده شدم و رفتم تو حیاط _ وحید : بفرمایید اینم سوئیچ ماشین موتورشم به دوستم نشون دادم گفت عالیه . _ دستت درد نکنه زحمت کشیدی _ آبجی کوچیکه که به اندازه ی یه ماشین خریدن به برادراش اعتماد نداشت اما دست آقا فرید درد نکنه ماشین خوبی رو برات پیدا کرده _ باور کن بحث اعتماد نبود ، دوست آقا فرید کلاً هلند زندگی می‌کنه ، تو ایران شرکتشون شعبه داره ، این ماشینو خریده بود برای وقتایی که میان ایران بعد که شعبه ی دومشونو زدند و رفت و آمدش بیشتر شده خواسته ماشینشو عوض کنه ، می‌گفت در حد صفره 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : بچه‌ها تو ماشین نشسته بودند و با همدیگه با صدای بلند مامان مامان میگفتند _ باشه خوب کاری کردی اصلا ، الحق که وکیل خوبی هستی ببین چطور آدمو راضی می‌کنی ! _ حقیقت همین بوده برادر _ بچه‌ها دیگه زدن به سیم آخر بشین تو ماشین ، دلواپس خونه هم نباش تند تند میام سر میزنم _ ممنونم جبران کنم ان شاءلله _کی میخوای بفهمی محبت خواهر برادری بده بستون نداره ، امیرحسین که بیادو من برق نگاه اون وقتا رو تو چشمات ببینم همه چی برام جبران میشه _ دعا کن داداش ، دعا کن _ این روزا هم میگذره ، اما آخرش سرت پیش خدای خودت بالاست که همه جوره پای زندگیت و بچه هات موندی ، افتخار میکنم وقتی میبینم خواهرم اینطور محکم کنار شوهرش ایستاده _ خجالتم نده دیگه امیرعلی از ماشین پیاده شدو هلم داد به سمت ماشین خندیدیمو خداحافظی کردم و نشستم پشت فرمون کل راه ۳ ساعته‌ای که داشتیم به یاد قدیما که امیرحسین مداحی‌ میگذاشت و با بچه ها میخوندیم ، گذاشتمو شروع کردیم به خوندن ، سه قلوها اول با تعجب نگاه می‌کردند اما یکم که گذشت دست و پا شکسته باهامون همراهی کردند وقتی رسیدیم هنوزم انرژی داشتند و با بچه های آقا سید که به هم افتادند دیگه آتیش پاره ای شدند هر کدومشون با دیدن لیلا خودمو تو بغلش انداختم و خدا می‌دونه که چقدر خودمو نگه داشتم تا جلوی بچه‌ها گریه م نگیره شب که بچه‌ها رو با بدبختی خوابوندیم تازه حرفامون شروع شده بود تا اذان صبح از همه چیز براش گفتم و گریه کردم ؛ و لیلای مهربونم خواهرانه سنگ صبورم شد و پا به پام گریه کرد ؛ انگار که هر چی حرف میزدم باری از روی سینم برداشته می‌شدو سبک تر می‌شدم بعد از نماز کنار هم دراز کشیدیمو گوشیمو چک کردم آقا مجتبی برام پیام فرستاده بود _ سلام زن داداش سفرتون بخیر باشه ؛ من و میثم براتون مبلغی رو واریز کردیم به عنوان هدیه ی بچه ها ان شاالله بهتون خوش بگذره ، هر زمانی هر مشکلی براتون پیش اومد من و میثم هستیم باهامون تماس بگیرید 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : بلند شدم و سر جام نشستم _ لیلا : چیزی شده ؟ بدون اینکه جواب لیلا رو بدم تایپ کردم : آقا مجتبی من اگر بهتون گفتم داریم میریم مسافرت برای این بود که بعدا با رضوان و راضیه داستان نداشته باشم ، نگفتم برای اینکه پول .... ی دفعه لیلا زد زیر دستمو گوشی پرت شد اون طرف _ چرا همچین می‌کنی؟ _ الان ساعت چنده ؟ میخوای چند وقت دیگه جاری جانت چو بندازه تو فامیل که به شوهرش پیام میدی ، اونم برات پول می‌زنه ؟ _ همین کارا رو می‌کنه که زنش حساس شده ، ورِ اضافه میزنه _ خب تو داری بدترش می‌کنی! _ لیلا من احتیاج به کمکشون ندارم _ چرا فکر می‌کنی همه ی مشکلاتو خودت تنهایی باید به دوش بکشی ؟ مریم من با این سه تا گاهی کم میارم ، معلومه که کمک لازم داری ، اصلا وظیفه‌شونه که دستتو بگیرند حداقلش به خاطر زینب و امیرمحمد _ آقا حامد و مجتبی و میثم واقعا در حقم برادری کردند ، انصافا خیلی بیشتر از وظیفه‌شون زحمت کشیدند ، به خدا مُردم وقتی تو بیمارستان به آقا حامد گفتم دیگه دیدن هادی نیاد اما این حرف و حدیث‌هاست که کمر آدمو خم می‌کنه پس بهتره نه کمکی باشه و نه ارتباطی _ هم کمکشون باید باشه و هم ارتباطشون ؛ تو نمی‌تونی منکر قرابت بچه ها با خانواده شون باشی ، مخصوصاً با وجود امیرمحمدو زینب گوش بده به حرفم عزیزم ، صبح تماس بگیر و فقط ازشون تشکر کن مریم جان این بار برای شونه‌های تو زیادی سنگینه باید کمک داشته باشی ، مهم اینه که پیش خدای خودت وجدانت راحته هیچ اشتباهی نکردی ؛ ازین به بعدم هر وقت کسی از خانواده خواست کمکت کنه قبول می‌کنی چون این بچه‌ها تمام امیدشون به توئه ، چون باید به فکر سلامتیت هم باشی ، چون سالیان سال براشون باید مادری کنی 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🍃💔‌ شبها كه دلتنگت ميشوم از اين شانه به آن شانه فقط غَلت ميزنم... مثلِ يك ماهىِ جدا شده از دريا، بايد ببينى جان دادنم را 🍃💔
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
🔆خودت را در این عالم، خرجِ چیزی کن که از تو بالاتر باشد .. -استادصفایی‌حائری- . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای بارون انقدر التیام بخشه که انگار یه نفر نشسته کنار دستت و شقیقه هاتو ماساژ میده🍂 ‎‌‌‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" نفسم در نمی‌آمد. دیدم تار شده بود و التماس‌های علی در گوشم بود‌. علی من را از خودش جدا کرد و به مبل تکیه داد. با قدم‌های بلند و صورتی سرخ سمت آن پسر جوان یورش بود‌. جیغم در گلو خفه شد و چشم‌هایم از حدقه بیرون زد. علی با پسری که نامش کیان بود، دست به یقه شد. _زود از اینجا گورتون رو گم کنید تا خودم ننداختم‌تون بیرون! به تخته سینهٔ مرد کوبید و حرفش را رو به پیرزن زد. _الان دلتون خنک شد؟ برای یه قرون دو هزار دارین جونش رو می‌گیرین که چی؟ که انتقامتون رو گرفته باشین؟ شما آدمید؟ کیان علی را هل داد. _هی!! حرف دهنت رو بفهم... علی دستش را به معنی برو بابا برایش پراند. کیان طرفش حمله کرد‌. بالاخره جیغم راهش را پیدا کرد و از گلو خارج شد. علی تعادلش را از دست داد و زمین خورد. چهار دست و پا چرخیدم و از پشت مبل علی را دیدم. هین کشیدم. خونی غلیظ و قرمزی از پارگی روی پیشانی‌اش پایین می‌ریخت. مامان سریع سمت علی رفت و بابا دست پیرزن را گرفت و طرف در خروجی کشید. _بلور خانم دیگه حق ندارین به خونوادهٔ من نزدیک بشین! دست این قلچماق هم بگیر و ببر تا بیشتر از این شر درست نکرده!! پیرزن پوزخندی زد و به خانوادهٔ بهم ریخته‌یمان نگاه کرد‌. تیر خلاصی را وقتی زد که چشم‌هایش را به من دوخته بود. _تصادف مامان و بابا از عمد انجام شده بود! نمی‌آمد.... نفسم بین دنده‌هایم گیر کرده بود... چشمانم از کاسه‌اش بیرون زده و من به زمین و پارکت، چنگ می‌زدم تا هوایی به این ریهٔ بی‌ملاحظه‌ام وارد شود. ندیدم که چه شد و چطور آن پیرزن و مرد جوان پشت‌سرش از در خارج شدند. ندیدم که علی چطور سرپا شد و طرفم آمد. فقط دیدم که صورت نگران بالای سرم است و مشغول احیاء این قلب و ریهٔ مرده است. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" دوباره صدای تقهٔ در و صدای لرزان ماما... نه! او مادر من نیست... دوباره صدای لرزان عم...عمه آمد. _حلما جان، تروخدا در رو باز کن برات توضیح میدم عزیزم...حلما!! دلم با هر ضجه‌اش خراش برمی‌داشت. ریش می‌شد و خون می‌آمد... ولی؛ ولی‌‌... خودشان کاری کرده بودند که من نتوانم بیست و پنج سال زحمتی که برایم کشیدند و ببینم! دروغ! آن هم این همه سال؟! نه، این قابل بخشش نیست! صدای عمه قطع شد. نگران به علی گفت: _نکنه حالش بد شده جواب نمیده؟ یا خدا! محکم و کوبنده‌تر از قبل به در زد. پشت سر هم اسمم را صدا می‌زد. _حلما...حلما جان! در رو باز کن. حلما جان من در رو باز کن... صدایش تحلیل رفت. شنیدم که چیزی با زمین برخورد کرد. فکر کنم سرش را به در تکیه داده بود. یک در میان‌مان فاصله افتاد. یک در بلند و قطور!! یک در، به اندازهٔ تمام عمرم... _دیگه جونم برات ارزش نداره بی‌معرفت؟! حق داری! برات توضیح میدم. حلما...! تروخدا، مرگ من... دست روی گوشم گذاشتم. با دست دیگرم جلوی دهانم را گرفتم و هق‌هق و زاری‌ام را خفه کردم. نفس کم آورده بودم. باز دوباره ملتمس گفت: _حداقل...حداقل یه کاری بکن بفهمم حالت خوبه. چشم باز کردم. قطره اشکم سر خورد و از روی صورتم چکید. دستم را انداختم. آرام از زیر در بیرون فرستادم. لمس نرم و لطیف انگشتانش را احساس کردم. باز دلم بی‌قرارش شد. دوستش داشتم، قد تمام بیست و پنج سال مادرانگی‌هایش! دوستش داشتم، بابت تمام نوازش‌ها و آغوش‌های گرم و آرام‌بخشش! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ بی‌قرارِ علی" سکوت... سکوت... و باز هم سکوت... فقط سکوت بود و نوازش‌هایی که مادر بدلی‌ام روی ناخن‌هایم انجام می‌داد. لب از لب باز کرد. _این قضه برمیگرده به خیلی سال قبل! پدر من حاجی بازاری بود. ملاک بود، برو بیایی داشت‌. اون موقع پسر داشتن از نون شبم واجب‌تر بود‌. وقتی بعد از ازدواجش با مادر من فهمید مامانم دختر‌زاست تصمیم گرفت یه زن دیگه بگیره. نرفت غریبه بگیره... اومد و دوست مامان‌مو گرفت! انقد صمیمی بودن، ما بهش می‌گفتیم خاله! فکر کن! چند ماه بعد از ازدواجش، خاله‌م لطیف رو باردار شد. هی کشید. جوری که باز غمش من را هم آب کرد. اشک‌هایم پشت سر هم سُر می‌خوردند و پایین می‌ریختند که ادامه داد... _خاله‌م سر زا مرد. بزرگ کردن لطیف افتاد گردن مامانم. با اینکه تنها یادگاری دوستش بود، ولی به خاطر رفتارای بابام، از صدتا نامادری باهاش بدتر شده بود. این جریان تا بزرگ شدن لطیف هم بود. تا اینکه... مکثش طولانی شد. انگار که داشت دوباره صفحات خاطراتش را ورق می‌زد. _بابا به لطیف گفته بود باید پیشش توی حجره کار کنه، ولی لطیف مخالفت کرد. دوست داشت توی همون رشتهٔ خودش فعالیت کنه؛ ولی بابا می‌گفت تنها وارثش باید راهش رو ادامه بده... این شد اولین اختلاف و کدورت بین لطیف و بابا. سر ازدواجش با زینب، دیگه بابا خیلی عصبی شد. هرچی لطیف با احترام و با التماس می‌خواست بابا رو راضی کنه، بابا کوتاه نمی‌اومد... کلامش را قطع کرد. با نرمی پرسید: _حلما؟! هستی هنوز؟ می‌شنوی؟ به جای زبانم، فقط انگشتانم را زیر دستش تکان دادم. حس کردم لبخند زد؛ لبخندی محزون و غمگین. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیرینی کشمشی ی گزینه ی عالی برای دورهمی هامون 😉😍 مواد لازم: آرد ۱۸۰ گرم یا ۱ پیمانه بعلاوه ۱ چهارم پیمانه✨ تخم مرغ متوسط ۲ عدد✨روغن جامد یا کره ۱۰۰ گرمپودر✨ قند ۱۵۰ گرم یا ۳ چهارم پیمانه✨وانیل ۱ ق چ✨کشمش پلویی نصف پیمانه 🌸 کشمش را با یک قاشق آرد مخلوط کنید بعد به مایه اضافه کنید در فر ۱۸۰ درجه به مدت ۱۲ الی ۱۵ دقیقه میپزیم ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت خانوما بعد از سخنرانی آقا😅 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️خونت برکت نداره ...! 🎙 قالَ رسولُ اللّه ِ (ص) : أرْبَعٌ لا تَدخُلُ بَيتا واحدةٌ مِنهُنَّ إلاّ خَرِبَ و لَم يَعْمُرْ بالبَرَكةِ : الخِيانةُ ، و السَّرِقةُ ، و شُربُ الخمرِ ، و الزِّنا . پيامبر خدا (ص) : چهار چيز است كه اگر يكى از آنها به خانه اى درآيد آن را ويران مى كند و با بركتْ آبادان نمى شود: خيانت، دزدى، شرابخوارى و زنا 📙بحار الأنوار : 79 / 19 / 4 . ‎‌‌‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر زیباترین واقعی ترین و پا برجاترین عشقی است که انسان تجربه می کند 🖇💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📩این سوره معروف به سوره خانواده هست و باعث آرامش درزندگی باخواندن این سوره ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" رشتهٔ کلام را در دست گرفت. رسید به اصل مطلب... _لطیف برای ازدواج با زینب از ارث محروم شد ولی راضی بود! می‌گفت زینب و نجابتش ارزش ول کردن مال و اموال رو داشت. من اون موقع تازه با مجتبی ازدواج کرده بودم و باردار بودم. یه...یه...گل‌ نرگسی رو باردار بودم که...تمام جونم بود. بغض، کلماتش را مقطع کرده بود. _به دنیا که اومد انگار دنیا رو بهم داده بودند، تا اینکه سرماخورد و ریه‌هاش عفونت کرد...گل‌ نرگسم پر پر شد! روزای اول توی شوک بودم...تا اینکه یه تلفن شد بهمون گفتن که‌‌‌...گفتن که... هق زد. این قسمت از خاطراتش را، خاکستر غم پاشیده بودند. _گفتن لطیف و زینب تصادف کردند. زینب بهشون شمارهٔ من‌و داده بود. با عجله رفتیم اونجا که...از داداشم و زنش یه بچه فقط برامون مونده بود. شیری که نشد نرگسم بخوره قسمت یتیم برادرم شده بود. از اون موقع شدی همه کسم! شدی پارهٔ تنم! شدی دخترم...حلما می‌شنوی؟ تو دخترمی! بچه‌می! من بهت شیر دادم! بزرگت کردم! هق می‌زد، هق می‌زدم! با اشک‌هایش، خون می‌باریدم! من امشب دوبار یتیم شدم... یک بار وقتی که فهمیدم عاطفه و مجتبی، پدر و مادرم نیستند... یک‌بار هم وقتی فهمیدم؛ پدر و مادر خودم مردن! سینه‌ام تنگ شده بود. جایی برای این قلب ورم کرده از غم نداشت. حالم بد بود... نوازش دستانش دیگر نبود. صدایش هم... از در کمک گرفتم، بلند شدم. من الان فقط به یک چیز نیاز داشتم! سینه‌های ستبرِ مَردم. من الان به گرمای آغوشِ علی... به پنجه‌های مردانه‌اش... نیاز داشتم!! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "هم‌سفرِ حلما" سر و کف پایم را به دیوار تکیه داده بودم. چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دادم. یک شهاب سنگ افتاده بود وسط برنامه‌ها و زندگی‌ام. با یادآوری آن پیرزن و مردکِ... دندان‌هایم را روی هم فشار دادم. دستان مشت شده‌ام و رگی که برجستگی‌اش، پوست گردنم را منبسط می‌کرد. صدای چرخیدن کلید و بعد لولای در، چشمانم را باز کرد و تکیه‌ام را از دیوار انداخت. راست ایستاده و نگاهم را به اتاق حلما دوختم. در نیم‌باز... درست می‌دیدم؟! در اتاقش را باز کرده بود؟ دهانم از حیرت باز ماند. چرخیدم تا آقامجتبی و مامان عاطی را صدا کنم که... _فقط..خودت. تا اتاقش پرواز کردم. در را باز تر کردم و داخل رفتم‌ و... خورد شدم با دیدن چهرهٔ پر از اشک حلما و چانه‌ای که می‌لرزید. غرورم، مردانگی‌ام؛ عشق و محبتتم؛ قلبم... با دیدن این حالش شکست، خورد شد و تکه تکه... موهای خرمایی‌اش، به صورت خیسش چسبیده بود. تیله‌های عسلی‌اش در دریایی از خون شناور بود... اراده‌ام را از دست دادم. جلوتر رفتم و تن نحیف و لرزانش را به آغوش کشیدم. حلمایم منتظر همین کار بود انگار... دستانش به پیراهنم دخیل بست‌. پنجه‌هایش مشت شد، اشک بود که می‌بارید و پیراهنم را نمناک می‌کرد. سرش در گودی گردنم فرو رفته و هق هق گریه‌اش در سینهٔ ستبرم خفه می‌شد. این دخترک بی‌قرار؛ همان دلبرِ عسلی من بود؟! اصلا و ابدا! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "هم‌سفرِ حلما" حصارم را به دورش تنگ‌تر کردم. او در محدودهٔ امن من بود! ضربان قلبش آرام گرفته‌ بود. هق‌هقش شده بود سکسکه‌ای ریز... هر چند لحظه یک‌بار در آغوشم تکانی می‌خورد. پنجه‌هایم را در آبشار خرمایی‌اش کشیدم. نوازشی آرام و پر مهر..‌. لب‌هایش بالاخره باز شد؛ پر بغض! _رو سر بچه یتیم دست کشیدن چه حسی داره؟ رگ دستم گرفت. خشک شد و از کار ایستاد. تازه سفرهٔ دلش باز شده بود. ناگفته‌هایی که جانش را می‌گرفت. _می‌بینی؟ بیست و پنج سال بهم دروغ گفتن! بیست و پنج سال بهم...بهم کلک زدن! من امشب دوبار یتیم شدم علی؛ دوبار مامان و بابام رو از دست دادم. علی من نمی‌کشم! چانهٔ خودم از ضجه‌هایش لرزید. اشکالی داشت، اشکی از گوشهٔ چشمم بغلتد و گونه‌هایم را خیس کند؟! چه کسی گفته مرد‌ها نباید گریه کنند؟ اتفاقا مرد وقتی گریه می‌کند که دیگر راهی جز آن نداشته باشد! وقتی گریه می‌کند که مقابل چشمش، عزیزش در حال پر پر شدن باشد... علی"ع" وقتی زهرایش"س" را غسل داد، هق‌هق کرد! من با چشم‌های خودم دارم، دست و پا زدن عزیزم را می‌بینم؛ می‌سوزم و خاکستر می‌شوم. کمرش را نوازش کردم و به سمت تخت هدایت. روی آن نشاندمش. پاهایش را دراز کردم و چینیِ شکسته‌ام را روی تخت خواباندم. پتو را رویش کشیدم. چشمان حلما به سقف خیره بود و اشک‌هایش از گوشهٔ چشم، جوشان. لب‌هایش‌ هنوز می‌لرزید. انگشت اشاره‌ام را خم کردم و روی گونه و پیشانی‌اش را با پشت انگشتم نوازش کردم. طره‌ای از موهایش را عقب فرستادم. کار من الآن فقط آرام کردن حلما بود و بست. کوک کردن، دل ناکوک و بیمارش! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻