eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
993 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹یکی از آتش نشان ها، تکه الواری را از گوشه پارکینک آورد. عباس ارّه را برداشت و سه گوش کوچکی را برید. آن را بین پایه و چارچوب صندلی قرار داد و اطرافش را با میخ های بلند، محکم کرد. روی صندلی نشست و تکان تکان خورد تا استحکامش را بسنجد. صدای بلندگوی کوچک ایستگاه، بلند شد: - آقای محمدی، عباس خان. به اتاق ریاست. بدو جانم. چکش رو بده منصور. 🔸عباس به سمت اتاق دوید. آقای رئیس، با تلفن حرف می زد و لبخند بزرگی روی لب هایش جا خوش کرده بود. با دیدن عباس، چشمانش برق زد و با دست، به صندلی اشاره کرد. عباس نشست. - بله حاج خانم. خیالتون راحت. حتما. شمام ما رو دعا کنین حاج خانم. زنده باشین. یا علی - چی شده؟ - خجالت نمی کشی فردا خواستگاری داری هنوز مرخصی رد نکردی؟ - چی؟ حاج خانم، مادرم بود؟ - بله. از من خواستن که به عنوان بزرگ تر، همراه شما بیام خواستگاری. - اختیار دارید. خواهش می کنم. بفرمایید. 🔺آقای تابش، به عکس العمل عباس بلند بلند خندید. برگه مرخصی روز پنجشنبه عباس را نوشت و امضا کرد و دستش داد: - خودت وارد سیستم کن. اسم منم سه ساعته رد کن. الان باید برم اداره. بعد که برگشتم بیا برام تعریف کن. 🔹عباس از روی صندلی بلند شد. برگه مرخصی به دست، از اتاق رئیس بیرون آمد. روی صندلی که منصور درستش کرده بود نشست. فکر کرد اگر او مرخصی برود، یکی از بچه ها مجبور می شود دو روز پشت سر هم شیفت بدهد. دودل بود. مرخصی ساعتی آقای تابش را رد کرد اما مال خودش را نه. برگه را گوشه ای گذاشت و دنبال راه چاره گشت. *** 📌ساعت از هفت گذشته بود. آقای تابش و خانم محمدی روی مبل راحتی منزل ضحی نشسته بودند و پدر، با آقای تابش در مورد عملیات های آتش نشانی صحبت می کرد. همه منتظر آمدن عباس بودند. عباس اما در حال خاموش کردن آتش پارکینگی بود که خودرویی در آن آتش گرفته بود. - عباس ول کن برو. تابش چندبار زنگ زده. نیرو هست. برو دیگه. - باشه این جا رو تثبیت کنم می رم. - کی اصلا به تو گفت بیای؟ خودمون از پسش برمی یایم - طبق مقررات، یک نفر کم داشتین. منم اومدم. تیم بعدی بیان من می رم ان شاالله. 🔹امیری، مسئول عملیات، از مرکز درخواست نیرو کرده بود. به محض آمدن نیروهای جدید، عباس شلنگ را دست منصور داد و به سمت ماشینش رفت. با همان لباس دودی آتش نشانی پشت فرمان نشست. دستکش ها را از دست درآورد. کلاه را روی صندلی گذاشت و ماشین را به حرکت در آورد. به برگه آدرسی که مادر داده بود نگاه کرد. هوا تاریک شده بود. داخل اتوبان شد. چشمش به تابلوها بود و گوشش به صدای بی سیم روشن: - دوتا از بچه ها توان. برا پشتیبانی شون برید سریع. - منصور جان، دمای هوا رو چک کن. ماشین های دیگه منفجر نشن. 🔸بریدگی منتهی به بلوار را پیدا کرد. فرمان را چرخاند. از اتوبان خارج شد و وارد بلوار شد. چیزی نمانده بود. صدای پرهیجان بی سیم در گوشش پیچید. - گالون رو ببر داخل. سریع. - منصور جان محلول رو بچه ها آوردن. عقربه دما چنده؟ - حدود 200 - زیاده. بزنین بیرون. سریع. سریع همه بیرون. - مهندس اونورو پوشش بده بچه ها بیان بیرون. 🔹عباس از روی برگه آدرس، اسم خیابان را دید. داخل خیابان پیچید. تمام حواسش به صدای بی سیم بود.: - کسی داخل نمونده؟ صدای یک انفجار و دزدگیر ماشین از بی سیم آمد: - صبر کنین داخل نرید. سه تا ماشین تو پارکینگ بوده. - مهندس چند تا سوراخ موش درست کن. منصور بجنب این رو برسون مهندس. - علی وانت رو ببر سراشیبی پارکینگ، چندتا سوراخ موش بزنین. حواست به انفجار هم باشه. بجنب. 🔺عباس از فکر سوراخ موش امیری، خوشش آمد. راهکار ابتکاری که چند بار به دادشان رسیده بود؛ همین کندن سوراخ کوچک وسط دیوار بود. اسم کوچه را از روی برگه خواند. رد کرده بود. دنده عقب گرفت و داخل کوچه پیچید. - بهتر شد. حالا برید داخل. مراقب باشین. - تیم دو، سوراخ موش ها رو پوشش بدین. - علی وانتو جا به جا کن بکش بیرون. ماشین منفجر نشده پشت همون دیواره. - حاجی از کف بریم؟ - فکر خوبیه. علی خط کفی درست کن. شلنگ دیگه هم ببر منصور. دمت گرم. 🔸راهکار ابتکاری بعدی هم خط کفی بود وقتی می خواستند محدوده کوری را خنگ نگه دارند، قسمت پایینی دیوار را به صورت خطی با گذاشتن تکیه گاه، تخریب می کردند و آب را به صورت خطی روی کف محیط می پاشیدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌بازشدن گره 🔺کار هر شبش شده بود سرکوفت زدن به خودش: - عرضه نداری این یک کار رو ترک کنی. باباجان. گناهه. چرا هر روز باز تکرارش می کنی. بوی بهشت رو هم حتی نمی شنوی ها. چی کارت کنم ول کنی. این زبونت رو چطور می شه تحت کنترل در بیارم آخه. 🍁اشک می ریخت. استغفار می کرد اما باز هم وقتی خورشید، سر بلند می کرد، زبانش از کنترل خارج می شد. عصبانی می شد؛ ناراحت می شد؛ نمی توانست هیچ کاری بکند؛ شروع می کرد به فحش دادن. تحقیر کردن. تهدید کردن. و باز آخر شب، او بود و سرزنش ها و خودزنی هایی که داشت: - این همه هم جریمه دادی بازم دست بردار نیستی؟ خدایا به من رحم کن. نمی تونم جلوی زبونم رو بگیرم. خدایا این همه صدقه و جریمه تعیین کردم باز هم نشد. باید چی کار کنم؟ کمکم کن. 🌼لابلای همه کارهایش، مادر تماس گرفت. خواست جواب ندهد اما دلش نیامد: - سلام مادر جان. خداروشکر. عزیزم.. شب ان شاالله با معصومه اینا بهتون زنگ می زنم. اشکالی که نداره؟ قربونتون. 🔹گوشی را قطع کرد. شب، تماس گرفت و دعوتشان کرد که به خانه شان بیایند. گفت ماشین دوستش را می گیرد و می رود دنبالشان. واقعا تصمیم داشت این کار را بکند. - دستت درد نکنه مسعود جان. خدا خیرت بده. نمی خاد. ی روز می یایم خودمون ان شاالله. معصومه خانم چطوره؟ بچه ها چطورن؟ - خوبن خدا روشکر. دلمون براتون تنگ شده عزیزجان. خدا حفظتون کنه الهی. دوست داریم هر چه زودتر ببینیمتون و مدتی کنار همدیگه باشیم. - قربونت برم عزیزم. ان شاالله بابات سرش خلوت تر که شد خودمون می یایم. 🌸چند دقیقه ای با مادر حرف زد. پدر مشغول نوشتن کتاب بود و نمی خواست مزاحمشان بشود اما خود پدر گوشی را گرفت. از شنیدن صدای پدر، دلش روشن و شاد شد. گوشی را به همسرش داد تا او هم صحبت کند. سر کارهایش رفت. نامه ای از رئیس رسیده بود. خواندن نامه همانا و عصبانی شدنش همان: - بخوره تو .. ای .. لااله الا الله.. آخه من چی کار کنم حالا آخر شبی.. شیطونه می گه محل ..نمی ذارن ادم دهنش بسته بمونه. بزارم آبروت بره فردا جلوی اون همه مدیر.. این چه وضعشه آخه.. ✍️نشست سر پرونده ها و مواردی که رئیس خواسته بود را تند تند در آورد. همسرش از پدرومادر خداحافظی کرد. شام را کشید. بچه ها را خواباند و او هنوز مشغول پیدا کردن و وارد کردن مقادیرخواسته شده بود. ساعت از دو گذشته بود. چشمانش به سوزش افتاده بودند. قلبش به سختی می زد. چاره ای نداشت. باید کار را تمام می کرد. همسرش دست روی شانه اش کشید و به رختخواب رفت. ⚡️نیم ساعت بعد، کارش تمام شد. فایل را پیوست نامه کرد و پاسخ رئیس را در دو کلمه نوشت: خدمت جنابعالی. ایمیل را ارسال کرد. لب تاب را بست و به رختخواب رفت. یاد پدر و مادرش، لبخند را بر لبانش آورد. تصویر عصبانی شدنش جلوی چشمانش آمد و زبانی که این بار، به فحش باز نشده بود. از خودش تعجب کرد. فکر کرد حتما دعای پدر و مادرم بوده. خدا را شکر کرد. چشمانش را بست و بلافاصله خوابش برد. 🌺الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : إنّ صِلَةَ الرَّحِمِ و البِرَّ لَيُهَوِّنانِ الحِسابَ و يَعصِمانِ مِنَ الذُّنوبِ ، فَصِلُوا أرحامَكُم ، و بَرُّوا بِإخوانِكم ، و لو بِحُسنِ السَّلامِ و رَدِّ الجوابِ ☘️امام صادق عليه السلام : صله رحم و نيكوكارى، حساب را آسان مى سازند و از گناهان نگه مى دارند . پس ، صله ارحام به جاى آوريد و به برادران خود نيكى كنيد ، اگر چه با سلام كردنى نيكو و جواب سلام دادن باشد . 📚الکافي , جلد۲ , صفحه۱۵۷ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹عباس شماره پلاک خانه دید. ماشین را نگه داشت. صلواتی که برای سلامتی بچه ها، در حال فرستادن بود؛ تمام کرد. بی سیم را خاموش کرد. به اطراف نگاه کرد. کوچه برایش آشنا آمد اما یادش نیامد کی به اینجا آمده است. پشت صندوق عقب رفت تا لباس آتش نشانی را در بیاورد اما یادش افتاد، کفش هایش در ایستگاه جا مانده. چاره ای نبود. بسم الله گفت و زنگ در را فشار داد. جواب صدای پشت اف اف را داد: - محمدی هستم. عباس. ببخشید ☘️تازه یادش افتاد دست خالی آمده بود. در باز شد و هم زمان با بیرون آمدن پدر عروس از درگاهی خانه، او وارد راهرو حیاط شد. در را پشت سرش بست. نگاهی به کفش ها و شلوار آتش نشانی اش کرد. همه سیاه و دودی شده بود. - خوش آمدین. بفرمایید داخل. بفرمایید. 🔸صدا آشنا بود. با نزدیک تر شدن پدر عروس، عباس حاج عبدالکریم را شناخت. فکر کرد شاید اشتباه شده است. یا شاید .. عباس دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت: - خیلی ببخشید. از عملیات اومدم لباس هام دودی ان. دستتون کثیف نشه. - اشکالی نداره. خدا خیرتون بده. بفرمایید داخل. 🔹حاج عبدالکریم، دستش را پشت عباس گذاشت و حال و احوال کرد. دم در ورودی خانه، عباس کت و شلوار و چکمه آتش نشانی را در آورد. لباس را جفت شده، دم در گذاشت و کتش را روی شلوار و چکمه ها. باد به بدنش خورد و خنک شد. در بدو ورود، به برای شستن دست و صورتش، به روشویی رفت. صورت دود زده اش را در آینه دید. خجالت کشید که با این قیافه به خواستگاری آمده است. همان طور که دستان کفی اش را به صورت می مالید به رفتار آقای سهندی فکر کرد که قیافه کثیف و موهای ژولیده اش را به رویش نیاورده بود. صورتش را زیر شیر آب گرفت. رنگ سیاه از چهره پاک کرد. مادر پشت در روشویی آمد. آرام در زد و لای در را باز کرد. دهانش را به یک سانت فاصله ای که بین در و چارچوب در افتاده بود فرو کرد و آرام پرسید: - کاری نداری عباس؟ چیزی نمی خوای؟ 🔸عباس در را باز کرد. از صورتش آب می چکید. دستمال کاغذی را از مادر گرفت و زیر ریش های کم پشتش گرفت و بی مقدمه از مادر پرسید: - عروس ضحی خانومه؟ - آره دیگه. چطور؟ گفته بودم که. - متوجه نشده بودم. ☘️لبخند زد و به خاطر دستمال، تشکر کرد. دستی به موهای ژولیده اش کشید و کمی صافش کرد. مادر از زیر چادر، شانه کوچکی در آورد و دست عباس داد. عباس موهایش را شانه کرد و به مادر پس داد. دست مادر را بوسید و با مادر به سمت سالن پذیرایی رفت. از اینکه دیر کرده بود عذرخواهی کرد و به درخواست حاج عبدالکریم، مقداری از عملیات را تعریف کرد. آقای تابش در ادامه توضیحات عباس افزود: - شکر خدا کسی آسیب ندید. نیروها آتش رو خاموش کردن و دارن وسایل رو جمع می کنن. 🔹عباس اشاره آقای تابش را دید و متوجه شد تمام عملیات را زیرنظر داشته است. از اینکه فهمیده بود ضحی، همان عروسی است که مادر برای او در نظر گرفته، حال غریبی داشت. زیر لب خدا را شکر کرد که روی حرف مادر حرفی نزده بود. از اینکه کار را دست خدا سپرده بود خوشحال شد و لبخندی زد. لبخندی که از چشم آقای تابش و پدر عروس، مخفی نماند: - چیه کبکت خروس می خونه عباس آقا؟ از سوال آقای سهندی جا خورد: - راستش.. نمی دونم بگم یا نه. مادر ضحی به کمک همسرش آمد و گفت: - راحت باشین عباس آقا. بفرمایین. 🔸عباس به مادر نگاه کرد. مادر هم منتظر بود. سرش را پایین انداخت و گفت: - راستش من بعد از جریان خرابی ماشین، راجع به شما و خانواده تحقیق کردم؛ منتهی مادر رو در جریان نذاشته بودم. مادر هم در جلسه قرآن عروسی رو دیده بودن و به من معرفی کردن برای خواستگاری. منم روم نشد بگم که فرد دیگه ای رو در نظر دارم. البته احساس کردم شباهت هایی دارن ولی هیچوقت فکرشو نمی کردم که هر دو، یک نفر باشن. الان این رو فهمیدم. برای همین خوشحالم. - از اینکه عروس یک نفر از آب در اومده؟ 🔹این را آقای تابش گفت و خندید. حاج عبدالکریم هم لبخند زد اما عباس گفت: - نه. برای اینکه روی حرف مادرم حرف نزدم و کار رو دست خدا سپردم. آزمایشی بود. 🌸با این حرف عباس، خنده روی صورت آقای تابش، به تبسم نشست. مجلس برای لحظاتی ساکت شد. خانم سهندی به مادرعباس نگاه کرد و لبخندی شیرین تحویلش داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از مشکات
*یک ورودی مخفی* 🔻آنها که تجربه نزدیک به مرگ داشته اند، گاهی تنها برای چند دقیقه و یا حتی چند ثانیه در این دنیا نبوده اند اما زمانی که بر آنها گذشته است یک عمر زندگی است. اگر بخواهند همه‌اش را تعریف کنند در چند دقیقه و یا چند ساعت و یا حتی چند روز جا نمی شود چرا که زمان عالم برزخ با زمان دنیا فرق می کند. هزاران برابر است. 🔹از اینجاست که سرّ «خیر من الف شهر» بودن شب قدر روشن می شود. 🔸جنس زمان در شب قدر فرق می کند. از جنس زمان های دنیایی نیست. 🔹با شب قدر می شود قدم در ورای دنیا گذاشت. می شود در عرض یک شب، هزار ماه را تجربه کرد. 🔺شب قدر از جنس آخرت است. یک ورودی مخفی است که در عالم دیگری باز می شود. https://ble.ir/meshkaat135
هدایت شده از KHAMENEI.IR
-1596449023_-212548.mp3
2.25M
🎙بشنويد| وسيله نجات 🏴 🌙 @Khamenei_ir
💦 محتاج تر ⚡️هر سال، از قبل از ماه رجب، کارهای نیمه تمامش را تمام می کرد. کار طولانی مدت دست نمی گرفت و فرصت هایش را یکی یکی خالی می کرد تا به ماه شعبان و ماه مبارک که می رسد، خلوت و خلوت تر شود. وقت هایش را برای عبادت و دعا و مناجات باز می کرد و هر سال، توفیق دعاهای خالصانه و اشک های شبانه خاصی را داشت. 🔹امسال هم مانند همه سالها، همین تصمیم را داشت اما نشد. حالا ماه مبارک بود و او به خاطر بنده ای از بندگان خدا، دو ماه پیاپی، عمده وقت هایش را برای او صرف کرده بود. منتی نبود. انتخاب خودش بود که به آن بنده خدا رسیدن، واجب تر از خواندن صد رکعت نماز مستحبی است که فلان مقدار ثواب دارد. هر بار انتخاب خودش بود که زمان خلوتش را به خاطر نیازی که می دید، صرف او کند. هر روز ماه مبارک، ساعتی که به حرم عبدالعظیم حسنی می رفت و به خواندن دعای عرفه و ابوحمزه می پرداخت، با سعید قرار می گذاشت. حرف هایش را می شنید و برایش نکته هایی که بلد بود را می گفت. کتاب معرفی می کرد و گاهی با هم کتابی را می خواندند. نکاتش را توضیح می داد و وقتی به خودش می آمد، همه چهارساعت مناجاتش، رفته بود. خداحافظی می کرد و به خانه برمی گشت. 🌱در تمام طول این سه ماه، خیلی کم توانسته بود آنطور که دلش می خواست؛ با خدا مناجات کند. نمی توانست سعید را رها کند. به او نیاز داشت. ماه رمضانش، همه شده بود سعید. رسیدگی به کارهایش و درست کردن تفکراتش و رابطه هایش و ... تمام شد. حالا عید فطر شده بود و او، حتی یک بار نتوانسته بود ابوحمزه را کامل بخواند. سر نماز عید، اشک ریخت و در دلش، با ماه مبارک رمضان خداحافظی کرد. دلش برای نجواهای داخل حرم حرت عبدالعظیم الحسنی، تنگ بود اما پشیمان نبود زیرا حالا نماز عید را با سعیدی می خواند که مدتی بود نمازش را ترک کرده بود. 🌸عنِ النَّبِىِّ صلي الله عليه و آله قالَ: وَاللّهِ لَقَضاءُ حاجَةِ الْمُؤْمِنِ خَيْرٌ مِنْ صِيامِ شَهْرٍ وَاِعْتِكافِهِ. ☘️از پيامبر گرامى اسلام صلي الله عليه و آله است كه فرمود: بخدا قسم كه برآوردن حاجت مؤمن از روزه يك ماه و اعتكاف يك ماه در مسجد بهتر است. 📚بحار الأنوار، ج 74، ، ص285 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
☘️خانم محمدی، برای اینکه فضای مجلس را کمی تغییر بدهد و بحث را که به خاطر دیرآمدن عباس، شروع نشده بود، آغاز کند گفت: - عباس همیشه به من لطف داشته. خیلی خوشحالم ضحی خانم، همون خانمی است که عباس پسندیده. اگه اجازه بدین، با همدیگه صحبتی داشته باشن. - اختیار دارید. تا جوون ها با هم صحبت می کنن، شما هم میوه میل بفرمایید. 🔹ضحی با شنیدن حرف پدر، با دست دیگر، جلوی چادرش را گرفت و از جا بلند شد. دو قدم از مبل راحتی فاصله گرفت و منتظر شد تا عباس آقا هم بلند شود. عباس هم به اشاره آقای تابش، بلند شد. با اجازه ای گفت و به سمت ضحی رفت. سرش پایین بود. کتی نداشت که با دستانش، لبه های کت را بگیرد. دست راستش را باز کرد و بفرمایید گفت. ضحی به سمت اتاق رفت و عباس پشت سر ضحی، داخل شد. 🔸عباس، در اتاق را باز گذاشت. ضحی گوشه ای ایستاده بود. منتظر بود عکس العمل عباسِ آتش نشان را ببیند. عباس نگاهش را که بالا آورد؛ چشمش به قاب عکس امام زمان علیه السلام افتاد. ناخودآگاه دستش را روی قلبش رفت. در دل، از حضرت خواست دستشان را روی سرش بگذارند و به او نگاه کنند. ضحی بفرمایید گفت. عباس نفهمید که ضحی به کجا اشاره کرد. صندلی پشت میز را انتخاب کرد و نشست. ضحی هم لبه تخت نشست. چادرش را روی انگشتان پایش کشید و مرتب کرد. خیالش که راحت شد، کمی سرش را بالا گرفت و به صورت عباس که داشت حرکات او را نگاه می کرد، رسید. حیا کرد و در چشمانش نگاه نکرد و به نقش گل های چادرش، خیره شد. 🔹مادر، سینی چای و لیوان آبی را برای عباس آقا آورد. آن را روی میز گذاشت و از اتاق بیرون رفت. عباس، لیوان آب را برداشت و کمی نوشید. نفس عمیقی کشید و گفت: - ببخشید دیر کردم. شغل ما هم اینجوریه. شما احتمالا درک کنین. - بله متوجه ام. برای ما هم این جور کارهای فوری پیش اومده. اشکالی نداره. 🔸ضحی خواست بگوید اگر خسته اید یک شب دیگر اما عباس بلافاصله گفت: - متشکرم. من دو سالی از شما کوچک تر هستم. متولد سال ...... 🔹عباس هر چیزی که به ذهنش می رسید باید بگوید را گفت. ضحی هم حرفهایش را زد. ساعت اتاق، تند و تند حرکت می کرد. مادر، دو بشقاب میوه آماده کرد تا برای بچه ها ببرد. عباس زودتر از ضحی، از جا بلند شد و بشقاب ها را از خانم سهندی گرفت و تشکر کرد. بشقابی را به دست ضحی داد و بشقاب دیگر را روی میز گذاشت. ☘️خانم سهندی رفته بود. روی صندلی نشست. به کتاب های داخل کتابخانه ضحی نگاه کرد. خیلی از کتاب ها را می شناخت. از اسم کتاب ها و نحوه چینش آن ها، کمی بیشتر ضحی را شناخت. لبخند زد. ضحی، همان طور بود که فکر می کرد و از این بابت، خیلی خوشحال بود. از نگرانی اولیه ای که هنگام داخل شدن به خانه ضحی داشت، هیچ ردپایی برجای نمانده بود. چاقو را برداشت. ضحی، ادامه حرفش را نگفت و بفرمایید زد. کمی مکث کرد و وقتی دید عباس آقا سوالی از او نمی کند پرسید: - زمان هایی که خیلی ناراحت بشین یا خیلی خسته باشین، چی کار می کنین؟ 🔺عباس لبه چاقو را از بالا، زیر پوست پرتقال برد. مکثی کرد و همان طور که اولین لایه پوست پرتقال را به آرامی جدا می کرد گفت: - وقتی خیلی ناراحت باشم، اگه به مشکل خورده باشم، می رم سر قبر پدرم. اما اگه مشکلی چیزی عامل ناراحتی ام نباشه، می رم گلزار شهدا؛ گاهی امامزاده؛ گاهی که موقعیت رفتن به این جاها رو نداشته باشم، به نماز پناه می برم؛ یا قرآن گوش می دم و می خونم. پدر خدا بیامرزم، هر وقت ناراحت بود، قرآن می خوند. 🔸یاد پدر، لبخند تلخی را روی لب های عباس آورد. دلش برایش تنگ شده بود و جای خالی اش را در خواستگاری ها، بیشتر احساس می کرد. ضحی متوجه تغیر حالت عباس شد. بشقاب جلویش را کمی جا به جا کرد و آرام گفت: - خدا رحمتشون کنه. عباس تشکر کرد و با لحنی متفاوت از قبل، ادامه داد: - اما وقتی خیلی خسته باشم، هر جا باشم سرمو می ذارم زمین و می خوابم. 🔹ضحی از تصور حرف عباس، زیر چادر، خنده ای بی صدا کرد. عباس دومین لایه از پوست پرتقال را ببین نوک چاقو و انگشت شصتش گرفت. آن را کشید و در حال جدا کردنش گفت: - البته اگه سر شیفت نباشم. شما چی کار می کنین؟ 🌸صدای مادر عباس از راهرو آمد: - عباس آقا، دیروقت شده. اذیت می شن. بریم مادر؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📍خوش عینکی 🔺سخت بود. هر حرف و رفتاری می زد، برداشت دیگری می شد و مجبور می شد برای به دست آوردن دل همسرش عذرخواهی کند. رفته رفته سکوت را به حرف زدن ترجیح داد. سکوتی که در آن غم و ناراحتی بود. حرف هم اگر می زد، باز هم همان غم و ناراحتی بود. پس فرقی نمی کرد حرف بزند یا سکوت کند. لااقل در سکوتش، دیگری ناراحت و دل شکسته نمی شد. 🌱او اما حرف می زد. هر حرفی که دلش می خواست می گفت. هر شوخی ای که دلش می خواست را می کرد. لبخند می زد و از اینکه جلوی حرف زدن همسرش را نگرفته، خوشحال بود. 🌼کنارش نشسته بودم و به عمق چشمان ناراحتش، نگاه کردم. قلبش را حس کردم که چقدر دردمند است. لبخند می زد اما از ته قلبش شاد نبود. دستش را گرفته و نگرفته گفتم: - سخته آدم با عزیزترین فرد زندگی اش نتونه دو کلام حرف بزنه چون برداشت بد می شه. اما تو بی تقصیری. - چطور؟ - به این فکر کردی که چرا فقط تو نمی تونی حرف بزنی؟ در حالی که همسرت حرف می زنه؟ - من از حرفاش ناراحت نمی شم ولی اون می شه. - چون تو حسن ظن می کنی. حتی حرفهایی که بوی کنایه و تحقیر داره. 🌸نگاهش روی من قفل شده بود. شاید به تمام حرفهای تحقیرآمیزی فکر می کرد که از همسرش شنیده بود و همه را به حساب شوخی یا خستگی و فشارهای کاری گذاشته بود و ناراحت نشده بود. فکر کرد دنیای او چه زیباست که هر خار و آجری را تبدیل به گل می کند و دنیای همسرش، چه سخت است که هر گلی را تبدیل به خار می کند و خودزنی دارد. 🌺عن علی بن ابیطالب عليه السلام : حُسنُ الظَّنِّ يُخَفِّفُ الهَمَّ، و يُنجِي مِن تَقَلُّدِ الإثمِ ☘️امام على عليه السلام : خوش بينى، اندوه را مى كاهد و از افتادن در بند گناه مى رهاند . 📚غرر الحكم : 4823. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌹 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: 🌺موسى عليه السلام گفت: خدايا! نزديكى به تو را مى خواهم . فرمود: «نزديكى به من ، براى كسى است كه شب قدر را بيدار مى مانَد» . 🍃گفت: خدايا! رحمت تو را مى خواهم. فرمود: «رحمت من ، براى كسى است كه در شب قدر ، بر بينوايانْ رحم مى كند». 🌸گفت: خدايا! عبور از صراط را مى خواهم. فرمود: «آن ، براى كسى است كه در شب قدر ، صدقه اى بدهد». ☘️گفت: خدايا! درختان و ميوه هاى بهشتى را مى خواهم. فرمود: «آن ، براى كسى است كه در شب قدر ، تسبيح بگويد». 🌼گفت: خدايا! رهايى از آتش را مى خواهم. فرمود: «آن ، براى كسى است كه در شب قدر ، آمرزش بخواهد» . 🍀گفت: خدايا! خشنودى تو را مى خواهم. فرمود: «خشنودى من ، براى كسى است كه در شب قدر ، دو ركعت نماز بگزارد». 🌟پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :قالَ موسى : إلهي اُريدُ قُربَكَ . قالَ : «قُربي لِمَن يَستَيقِظُ لَيلَةَ القَدرِ» . قالَ : إلهي اُريدُ رَحمَتَكَ . قالَ : «رَحمَتي لِمَن رَحِمَ المَساكينَ لَيلَةَ القَدرِ» . قالَ : إلهي اُريدُ الجَوازَ عَلَى الصِّراطِ . قالَ : «ذلِكَ لِمَن تَصَدَّقَ بِصَدَقَةٍ في لَيلَةِ القَدرِ» . قالَ : إلهي اُريدُ أشجارَ الجَنَّةِ وثِمارَها . قالَ : «ذلِكَ لِمَن سَبَّحَ تَسبيحَةً في لَيلَةِ القَدرِ» . قالَ : إلهي اُريدُ النَّجاةَ مِنَ النّارِ . قالَ : «ذلِكَ لِمَن استَغفَرَ في لَيلَةِ القَدرِ» . قالَ : إلهي اُريدُ رِضاكَ . قالَ : «رِضايَ لِمَن صَلّى رَكعَتَينِ في لَيلَةِ القَدرِ» . 📚بحار الأنوار : ج 98 ص 145 ح 3 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹عباس به پرتقال دستش نگاه کرد. آن را داخل بشقاب گذاشت و گفت: - موندم این پرتقال رو، بخورم بعد برم؛ یا ببرمش بعد بخورم؟ - هر طور راحتین. - پس می خورم. 🔸پرتقال را مجدد روی دست گرفت. دو لایه دیگر پوستش را هم کند. نصفش را به سمت ضحی تعارف کرد. ضحی تشکر کرد اما عباس، دستش را پس نکشید. نصف پرتقال را گرفت. عباس ی پر پرتقال را جدا کرد و داخل دهانش گذاشت. ضحی به پرتقال نگاه کرد و به آرامش عباس آقا، غبطه خورد. پرتقال خوردنش که تمام شد، از جا بلند شد. تشکر کرد و عذرخواهی. التماس دعا گفت. خداحافظی کرد و از اتاق، بیرون رفت. 🌸ضحی همان جا ماند. صدای خداحافظی و تعارفات مرسوم را می شنید و به پرتقال داخل دستش، خیره شده بود. باید چه می کرد؟ چرا اینقدر نگران بود؟ عباس که راحت و صمیمی، حرف زده بود پس چرا نگران بود؟ روی تخت دراز کشید و چادر را روی صورتش کشید. خوشحال بود اما دلشوره داشت. اگر این اختلاف سنی بعدها مشکل ایجاد کند چه؟ اگر پدر نداشتنش بعدها مشکل زا شود چه؟ قرار است با مادرش زیر یک سقف زندگی کنیم؟ با مادرش می خواهد چه کار کند؟ مادرش چه اخلاقی دارد؟ این ها را که نمی توانستم از او بپرسم. نکند از آن دست مادرشوهرهای ترسناک باشد؟ اما اصلا به قیافه شان نمی خورد ولی مگر ندیدی تا به پسرش گفت عباس بریم او هم چشم گفت. نکند عباس از مادرش اینقدر حساب ببرد که او را ندیده بگیرد و به مشکل بخورند؟ خدایا چه کار کنم؟ 🔹با صدای تق تق، آرنج و چادر رنگی را از صورت برداشت. به محض دیدن پدر، از جا بلند شد. به احترام، چند قدمی پیشواز پدر رفت. حاج عبدالکریم نگاهی به در و دیوار اتاق کرد و نشست. پرتقال نخوره داخل بشقاب را نگاه کرد و گفت: - شما نخوردی؟ - میل نداشتم. - خب؟ عباس آقا رو چطور دیدی؟ - همون طور بود که دوستتون نوشته بودن. - درسته. شنیدی چی گفت؟ آزمایشی بود. کم مردی می شناسم که تو این سن، این نگاه رو داشته باشه. ابتلا و آزمایش خدا. - درسته. - خب من دیگه برم. حتما خسته ای. ☘️پدر می خواست سر صحبت و درد و دل دخترش را باز کند اما نتوانست. از اتاق بیرون رفت. ضحی لب بسته بود. دلش نمی خواست حال پدر را با افکار مشوشی که داشت، خراب کند. به سختی لبخند زد؛ اما پدر همه این ها را فهمید. لیوان آبی پر کرد و برای ضحی آورد و نشست و این بار، مصمم شد تا سر صحبت را باز کند و کلاف درهم گورشده ذهنی ضحی را باز کرده و دوباره مرتب، بپیچد. حتی اگر روزها طول بکشد. و روزها طول کشید. بارها با عباس دیدار گذاشت و در انتها، افکار دخترش را مرتب کرد. 🔹حاج عبدالکریم مشاور نبود اما قرآن خوانده بود. هر حرف و فکری که ضحی داشت، جوابش را با ترجمه آیات می داد. صبح ها آیات حفظ شده را از دخترش تحویل می گرفت. ظهرها، اخبار بیمارستان بهار و بخش اورژانس را که ضحی به صورت افتخاری آنجا رفته بود می شنید. شده بود همان پدر جوانی که جز ضحی، هیچ دختر و کار و دغدغه ای ندارد و ضحی هم شده بود دختر ده ساله ای که با کمک مادر، همه چیزش را به بابا می گفت: - می دونین باباجون، راستش خیلی فکر کردم. توی تست هایی هم که دادم، نمره سوالاتی که مربوط به بحث خیانت شوهر بود رو از همه بالاتر می زدم. از این خیلی می ترسم. - حق داری. منم بودم تو این دوره زمونه می ترسیدم. ولی کار خاصی از ما بر نمی یاد الا دعا و کمک به تقوا و ایمان خودمون و خانواده مون. افراد متقی و با ایمان کمتر در دام می افتن و اگر بیافتن، نجات پیدا می کنن. - درسته. اگر در دام بیافته چی؟ - هنوز که نیافتاده. اما اگر هم چنین موقعیتی دامی برای هر کسی پهن بشه، آزمایشه. امتحانه. این امتحان برای شما هم هست. این طور نیست؟ 🌸ضحی به حرفهای پدر، بارها و بارها فکر کرد. آن ها را برای خود نوشت. تکرار کرد که ملکه ذهنش شود و سدی شود برای این صداهای ذهنی اذیت کننده اش. حالا قرار بود بعد از چند ماه، مجدد به همراه خانواده، به زیارت خانم حضرت معصومه سلام الله علیها برود. از جهتی نگران بود و از جهتی خوشحال. عباس و مادرش، زودتر از آن ها راه افتاده بودند تا کارهای مربوط به عقد در حرم خانم را انجام دهند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | 🔺️ رهبر انقلاب: در روایت هست که وقتی دعا میکنید، اطمینان داشته باشید که این دعا مستجاب میشود؛ از طرف پروردگار هیچ قصوری وجود ندارد، او کَرَم محض است؛ [امّا] گاهی هست که ظرفِ ما آمادگی ندارد برای گرفتن آن لطف و رحمت الهی؛ سعی کنیم با استغفار، با توجّه و تضرّعِ بیشتر، خودمان را آماده‌ی دریافت رحمت الهی بکنیم. 🌙 @Khamenei_ir
🏴🏴شهادت امیرالمؤمنین، یعسوب الدین، علی (علیه السلام) تسلیت باد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🖇 تفاوت اندیشه ها 🔹هر دو در یک اداره کار می کردند. هر دو یک سمت را داشتند. امکاناتشان یکی بود. حقوقشان یکی بود اما حالا پای یکی شان به خاطر رشوه، به اتاق رئیس کشیده شده بود و دیگری، تشویق رئیس، نصیبش شده بود. با توجه به یکسان بودن مقدمات، علت تفاوت شان در چه بود؟ ✍️هر تصمیم و به تبع آن، روشی که انتخاب می کنیم، از خرد و آگاهی ما انسان ها برمی خیزد و در زندگی مان جاری می شود. اندیشه ای که نسبت به خودم، نسبت به جهان پیرامونم، و حتی باوری که نسبت به وجود جهانی دیگر دارم، باعث می شود راه و روش های خاصی را انتخاب کنم. 📌انسان الهی که نگاه اندیشه اش به رضایت خدا و ملاقات با او در جهان آخرت است؛ در موقعیت یکسان با انسان مادی، راه بقا را انتخاب می کند. 📌انسان مادی با نگاه لذت و منفعت طلبی این دنیایی اش، هر راهی را که به این دو برسد، برمی گزیند. ☘️إنَّا هَدَينَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا(1) ما راه را به او نشان داديم خواه شاکر باشد و پذيرا گردد يا ناسپاس ⚡️هر بذری، میوه ای دارد. بذر اندیشه صالح است که منجر به عمل صالح می شود. پی نوشت: 1. سوره انسان، آیه 3 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ماشین را در پارکینگ شرقی حرم پارک کردند. به همراه خانواده، به سمت گنبد طلایی حرم به راه افتادند. پله ها را بالا رفتند و وارد صحن بزرگ جدید روبروی حرم شدند. حاج عبدالکریم و زهرا خانم، جا به جا می ایستادند و سلام می دادند و تشکر می کردند. از اینکه بالاخره دخترشان سر و سامان می گرفت خوشحال بودند. وارد محدوده حرم شدند. صدای گوشی ضحی بلند شد. عباس بود. ضحی گوشی را دست پدر داد. - سلام علیکم عباس آقای گل. شادوماد. کجایی بابا؟ روبروی ایوان آیینه. باشه. حدود یک دقیقه دیگه. خدانگهدارت 🍃وارد صحن امام رضا علیه السلام شدند. رو به سمت گنبد طلایی خانم، ایستادند و مجدد سلام دادند: "السلام علیک یا فاطمه المعصومه. السلام علیک یا بنت رسول الله..." پدر، سلام می خواند و بقیه آرام تر، پدر را همراهی کردند. دیدن گنبد طلایی خانم، صفای خاصی داشت. با قدم های آرام، به سمت ایوان آیینه حرکت کردند. طبق قرار یواشکی داخل ماشین، ضحی و حسنا به سمت آب خوری کنار حوض بزرگ وسط صحن رفتند. برای پدر و مادر، لیوان آب پر کردند. همه به نیت تبرک، آب نوشیدند. ☘️ ضحی، لیوان آب را سر کشید. احساس کرد چقدر تشنه بوده است. نگاهی به جعبه شیرینی کرد و در زد. صدای خانم وفایی بلند شد: - بفرمایید. سلام خانم دکتر. خوش خبر باشین. 🌸وفایی از روی صندلی بلند شد. به ضحی دست داد و مشتاقانه به جعبه شیرینی روی دست ضحی، نگاه کرد. ضحی دست وفایی را فشرد و بدون اینکه دستش را رها کند گفت: - سلام خواهر جان. ممنونم. شما خوبی؟ خانم دکتر تشریف دارن؟ - بله. چند لحظه تشریف داشته باشین. 🔹وفایی به سمت تلفن رفت. داخلی خانم دکتر را گرفت و ضحی را به داخل راهنمایی کرد. در که باز شدن، بوی گل نرگس، به صورت ضحی پاشید. به خاطر همین بو، دوست داشت هر بار به اتاق خانم دکتر بحرینی بیاید. باد خنکی از پنجره گوشه اتاق به صورتش خورد. خانم دکتر از پشت میز بلند شده بود و به سمت ضحی رفت. جعبه شیرینی را با تشکر فراوان، از ضحی گرفت و روی میز گذاشت. انگار که بچه گم شده اش را یافته باشد، ضحی را در آغوش گرفت و فشرد. - عزیزم. خیلی مبارک باشه. زندگی خوبی داشته باشی. نورچشمی مولا باشی الهی. خیلی مبارک باشه عزیزم. 🌸ضحی از صمیمیت خانم دکتر تشکر کرد. انگار که مادرش را بغل کرده باشد، بی اختیار، شانه خانم دکتر را بوسید و گفت: - خدا حفظتون کنه. ممنونم. بحرینی، بفرما زد و به میزش رفت. ضحی، در جعبه شیرینی را باز کرد. - اول به خانم وفایی بده. حسابی منتظره. - چشم. هر چی شما بفرمایین. ☘️تا ضحی شیرینی عقدکنانش را تعارف وفایی کند، مُهرش را برداشت و زیر برگه ای را مُهر کرد. آن را به همراه برگه چکی، داخل پاکت گذاشت. به سمت میز وسط اتاق رفت و پشت یکی از صندلی ها، منتظر آمدن ضحی شد. وفایی ضحی را به حرف گرفته بود و ضحی دلش می خواست هر چه زودتر، به اتاق خانم دکتر برگردد. - شادوماد چه شکلیه؟ دکتره؟ خیلی مبارک باشه عزیزم. چه شیرینی های تازه ای. آدم دلش می خواد چندتا بخوره - خواهش می کنم بفرمایید. اجازه بدید 🔹ضحی در جعبه شیرینی را از زیرش در آورد. آن را روی میز گذاشت و چهارپنج تا از شیرینی ها را داخل آن گذاشت: - اینا برای خودتون. بفرمایین. نوش جان - خیلی زیادن که. نگفتی! شادوماد دکتره؟ 🌸خانم دکتر بحرینی، از اتاق بیرون آمد و با خنده گفت: - وفایی جان، حالا حالاها وقت داری. لطفا زحمت چایی رو هم بکشین. ممنونم. 🔸و با دست، ضحی را به سمت اتاقش هدایت کرد. ضحی هم از خدا خواسته، به سرعت داخل شد و در را پشت سرش بست. جعبه را جلوی خانم دکتر گرفت. بحرینی، یکی از شیرینی ها را برداشت و پاکت را دست ضحی داد. ضحی پاکت نامه را باز کرد. حکم استخدام ضحی در بیمارستان بهار، به اضافه امکان استفاده از همه امکانات بیمارستان و رتبه پزشکی اش، مُهر و امضا شده دستش بود. - این هم شیرینی من به شما. حالا شما هر دو شرط ما رو دارین. به برنامه ها آشنایین. سه هفته دیگه هم آزمون تخصص تون هست. آزمون کتبی رو قبول بشین، همین جا عملی رو می رین. مطمئنین قلب و عروق نمی خواین؟ همان زنان؟ - بله اگه ممکنه. قلب رو هم دوست دارم ولی زنان و به دنیا آوردن بچه ها، چیز دیگه ایه. - می فهمم. مشارکت در تمام کارهای خوبِ بچه هایی که به دنیا آوردی. خیلی زرنگی. 🌸خانم دکتر بحرینی، لبخند ملیحی زد. ضحی از اینکه بالاخره یک نفر را با چنین تفکری دید، شگفت زده شد. از خانم دکتر تشکر کرد و اتاق را ترک کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
📿زرنگ باشید. با تسبیح تربت، ذکر بگویید 🌺مكارم الأخلاق ـ في فَضلِ المِسبَحَةِ مِن تُربَةِ الحُسَينِ عليه السلام ـ : رُوِي عَنِ الصّادِقِ عليه السلام : مَن أدارَها مَرَّةً واحِدَةً بِالاِستِغفارِ أو غَيرِهِ ، كُتِبَ لَهُ سَبعينَ مَرَّةً ، وإنَّ السُّجودَ عَلَيها يَخرِقُ الحُجُبَ السَّبَع. 🍀مكارم الأخلاق ـ در برترى تسبيح ساخته شده از تربت امام حسين عليه السلام ـ : از امام صادق عليه السلام روايت شده است : «هر كس ، آن را يك دور به ذكر آمرزش خواهى يا ذكر ديگرى بچرخانَد ، هفتاد مرتبه برايش نوشته مى شود و سجده بر آن ، حجاب هاى هفتگانه را مى دَرَد » . 📚مكارم الأخلاق : ج 2 ص 68 ح 2171 ، بحار الأنوار : ج 85 ص 334 ح 16 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
دستور العمل آیت الله فاطمی نیا دامت برکاته.mp3
1.82M
🎧بشنوید 🔖دستورالعملی مخصوص امشب(شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان) از استاد فاطمی‌نیا. پر روزی باشید الهی. 🌸بارپروردگارا ما نمیدانیم در درگاه تو چه پرونده ای داریم تو خودت خوب میدانی که ما چه کارها کرده ایم. اما انقدر میدانیم که تو در این ماه رمضان در رحمت را به روی بنگانت باز کردی، این سحر ها چه اسراری دارد، این لحظات افطار چه اسراری دارد. ☘️خدایا تو را قسم میدهیم به اولیائت ان شاء الله این ماه را ماه عافیت و توبه و مستجاب شدن دعواتمون قرار بده، که این ماه ان شاء الله یک تقوایی حاصل شود که این تقوی ما را نورانیتی بخشد که این نورانیت تا ماه رمضان آینده حفظ بشود. 🌹اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹 ☘️اللهم عجل لولیک الفرج☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔺ضحی برای شروع رسمی تحصیلات تکمیلی و کار در بیمارستان، به اتاق مسئول آموزش و دوره ها رفت. حکم استخدامی اش را به مسئول نشان داد و از بین دو دوره جاری، دوره ای که با خود خانم دکتر بحرینی بود را انتخاب کرد. علتش فقط خود خانم دکتر نبود بلکه ترجیح می داد استادش مرد نباشد. لیست ارائه ها را نگاه کرد. غیر از دو روز یکشنبه و سه شنبه که به موسسه خیریه قولش را داده بود، اسمش را در تمامی نشست های خانم دکتر نوشت. شب جمعه را شیفت شب گرفت و دو شیفت دیگر را غیر از شب های یکشنبه و سه شنبه، به اختیار گذاشت. 🔹به لیست اسامی نگاه کرد. همه اسامی، همکار داشتند و هیچ دکتر خانم دیگری به بیمارستان نیامده بود که بتواند همکار و همیار او در پروژه ها و آزمایش و شیفت و برنامه هایشان باشند. شیوه کار در بیمارستان بهار، متفاوت از همه جا بود و رسیدن به این شیوه، برای ضحی، هیجان زیادی به همراه داشت. به لیست اسامی آقایان نگاه کرد. آقای دکتر ستّار هم مثل او، منتظر یک یارکاری بود. برایش دعا کرد هر چه زودتر هم یارش را پیدا کند. به روزهای ابتدایی که به بیمارستان بهار آمده بود فکر کرد. شیوه برخورد خانم دکتر و نوع رفتارش. لبخند زد و زیر لب گفت: - برای جذب من نقشه کشیده بودن انگار. 🔺از این فکر خوشش آمد. برگه اجازه ورود او به کتابخانه و نشست ها، مشمول زمان شده بود اما هیچکس جلویش را نمی گرفت. نه برای اینکه کسی یادش نبود، بلکه به خاطر حکم ریاست بیمارستان مبنی بر استخدام تعلیقی ضحی بود. از شیوه خانم دکتر لذت برد و دعا کرد کاش بقیه اینترن ها و پرستارها هم این مسائل را می دانستند. 🌸حالا که کارش در بیمارستان بهار، درست شده بود، دلش برای سحر و همکاران بیمارستان آریا تنگ شد. گوشی را در آورد. روی یکی از صندلی های کنار دیوار، زیر نور سبزرنگ شیشه های سبز بیمارستان نشست. به دو طرفش که مثل رنگین کمان، با نورهای رنگی احاطه شده بود نگاه کرد. کسی نبود. شماره سحر را گرفت: - سلام سحر جان. خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود. آره. خبر جدید که.. کودومشو بگم؟ باشه. عقد کردم. سحر از شنیدن این حرف ضحی، شوکه شد: - چی؟! 🔸تا ضحی مختصر برایش بگوید که خیلی سریع اتفاق افتاد و کارها خود به خود پیش می رفت و تازه عقد کرده ایم، سعی کرد بر خود مسلط شود و نقش همیشگی دوست صمیمی بودن را بازی کند: - مبارکا باشه. حالا این دوماد خوشبخت کی هست؟ بابا ای ول. آتش نشان. عجب زوج باحالی هستین شما. پیوند یک دکتر با آتش نشان. خیلی جالبه. بازم مبارک باشه. به فریبا باید بگم برات ی جشن بگیریم. - قربونت. نمی خاد تو زحمت بندازی اش. نمی خوایم خیلی پرسر و صدا باشه. چند وقت دیگه می ریم سرخونه زندگی مون. - پس مراسم چی؟ - مراسم مختصری که می گیریم. دوست داری شما هم بیای خیلی خوشحال می شم. فقط می دونی که همه ..مذ..هب.. - مذهبی ان. همه چادری ان. آهنگ و ترانه ندارین. آره بابا می دونم. مشکلی نیست. حالا خبر دومت چیه؟! فکر نکن که یادم رفت! - خبر دوم هم عطف به خبر اوله - یعنی چی؟ - یعنی شرایط استخدام بیمارستان بهار رو داشتم و حکم استخدامم رو دادن. الانم منتظر بستن قراردادم گفتم ی زنگی بهت بزنم حالت رو بپرسم. 🔺سحر با خودش گفت حالمو بپرسی یا پُز بدی و حالمو بگیری! به روی خودش نیاورد و باز هم تبریک گفت. کار را بهانه کرد و گوشی را قطع کرد. صورتش گُر گرفته بود. گوشی را جلوی صورت گُر گرفته اش آورد و پیامک زد: - اینقدر دست دست کردین که مرغ از قفس پرید. ضحی عقد کرده. 🔹بلافاصله فرهمندپور زنگ زد: - سحر خانوم، سربه سرم می ذارین یا واقعا عقد کرده؟ - همین الان خودش خبر داد. استخدام بهار هم شده. دیگه چه نیازی به گروه مامایی داره. منم که حوصله این دردسرها رو ندارم. اگه کاری ندارین الانم جایی کار دارم. بای! 🔺فرهمندپور، گوشی را قطع کرد. ماشین شاسی بلند مشکی تمیز و کارواش برده اش را به کناره هدایت کرد. هر دو دست را روی فرمان گذاشت و وزن بدنش را به دست ها تکیه داد و خبر را نشخوار کرد "یعنی واقعا عقد کرد! سحر که می گفت تو انتخاب شوهر وسواس داره. هنوز سه هفته هم نگذشته! " 🔸صدای پیامک بلند شد. حال نگاه کردن نداشت. ماشین ها از کنارش رد می شدند و بوق می زدند. کنار بزرگراه پارک کرده بود. بوق ممتد ماشین ها، حواسش را تحریک کرد. نگاهی انداخت و پای مردانه اش را محکم، روی پدال گاز فشار داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی) *راه عارف بالله شدن با ادعیّه ماه مبارک* 🌱جوان‌های عزیز! خدا گواه است، به این ماه عزیز که لحظه لحظه‌اش، غوغا و محشر است و افضل از همه ماه‌ها است؛ *اگر در ماه مبارک رمضان که شیاطین درغل و زنجیرند، ارتباط با ادعیّه داشته باشید، آن هم در شبانگاه که متعلّق به دعاست، عارف بالله می‌شوید*، یعنی به مقام معرفت می‌رسید و مقام معرفت شما، آن به آن، زیادتر میشود. 🌱منتها شرطش این است که همّت داشته باشیم، شرطش این است که جلوات دنیا فریبمان ندهد، دور و برمان را رنگ ها و شکلات‌ها نگیرد و این حلوای ظاهری فریبمان ندهد. 🌱اگر کسی آن حلوا و شیرینی حقیقی را بچشد، دیگر از این حلوات ظاهری که بسیار در نظر اولیاء خدا تلخ است، لذّتی نمی‌برد. این حلواهای ظاهری دنیا در نظر عارفان بالله، مانند زهر است؛ چون آن‌ها به یک چیز دیگر رسیده‌اند و چیز دیگری را چشیده اند. 🌱 لذا آن که شیرینی خاص را می چشد، دیگر شیرینی دنیا اصلاً برای او شیرین نیست و تازه می فهمد اشتباهی می خورده است. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
🔻فرهمند پور با خود فکر کرد همه چیز را می شود خرید. چطور است شوهرش را بخرم؟ می توانم تحریکش کنم خارج از کشور برود. حتی خود ضحی را. می شود بهانه درس خواندن و استخدام و شرایط کاری بهتر را وعده اش دهم. با این فکر، گوشی را برداشت که به سحر زنگ بزند و روحیه ضحی را در این رابطه بپرسد. پیامک رسیده را که دید، پشیمان شد. باید به بیمارستان آریا می رفت. تصمیم گرفت سرمایه گذاری روی گروه مامایی را در جلسه مطرح کند و به یک بهانه ای، ضحی را نزدیک خود نگه دارد. حتی اگر نمی توانست با او ازدواج کند، دیدنش به او آرامش می داد. این تنها فکری بود که با آن توانسته بود در این چند ماه، خودش را صبور نشان دهد. بارها به خود نهیب زد تو بچه داری! سنی ازت گذشته! تو را چه به عاشقی! اما به محض دیدن عکس ضحی، دست و دلش می لرزید. چقدر او را در کنار خودش تخیل کرده بود. با همان چادر و چهره ای که هیچ لبخندی، به نامحرم تحویل نمی داد. از صلابت ضحی خوشش می آمد. چیزی که ذره ای از آن را مادر فرانک نداشت. ▫️به خاطر پیشنهاد او، جلسه طولانی تر از حد معمول شد. وسط جلسه سحر و چندنفر از کارشناسان مامایی هم احضار شدند و مختصر صحبتی با آن ها شد. فرهمندپور توانسته بود با زبان تجارت، اعضای هیئت مدیره را راضی کند که روی این گروه، سرمایه گذاری شود. همه غیر از پرهام رای مثبت شان را داده بودند. این را فرهمندپور می دانست که عکس العمل پرهام را نسبت به ضحی قبلا دیده بود. برگه رای مخالف را روی میز گذاشت و شش رای موافق را کنارش. پروژه تصویب شد و حکمش زده شد. اعضا زیر آن را امضا کردند و قرار شد مسئول پیگیری این مسئله، خود فرهمندپور باشد. پرهام به قصد ترک اتاق جلسات، از روی صندلی بلند شد. آرام از کنار فرهمندپور گذشت و پشت گوشش نجوا کرد: - اشتباه می کنی. تو این بشر رو نمی شناسی. و از اتاق خارج شد. 🔸فرهمندپور صندلی را عقب کشید. به اتاق خالی نگاه کرد و چهره ضحی را تخیل کرد. حتی اگر ضرر هم بکند، دوست داشت در کنار او باشد. با وعده های سود و واردات کالا و ارتباط با بیمارستان های دیگر، توانسته بود کار را پرثمر جلوه دهد. حس طمع اعضا را تحریک کرده بود. بعد از این همه سال، می دانست چطور باید نبض جلسه را دست بگیرد و کاری که می خواست را انجام دهد. نگاهی به برگه کرد. از جا بلند شد. تصمیم گرفت خبر را داغ داغ به ضحی بدهد. بدون حضور سحر. به قصد بیمارستان بهار، از آریا خارج شد. 🌹کنار گلفروشی ایستاد. گل رزی خرید. بدون زرورق و هر تجملاتی. فکر کرد ضحی این طور بیشتر دوست دارد. با معرفی خودش با عنوان دکتر، توانست از نگهبان بیمارستان، شماره اتاق استقرار ضحی را بپرسد. فرهمندپور، از نرده ها رد شد. حیاط پر درخت بیمارستان را رد کرد. سطح شیب دار جلوی بیمارستان را به آرامی بالا رفت و داخل شد. ☘️ از دیدن فضای داخلی بیمارستان تعجب کرد. به برگ های بزرگ گل های رونده دو طرف و عکس نوشته های حدیثی روی دیوار نگاه کرد. برای اینکه جلب توجه نکند، خیلی مکث نکرد و به سمت آسانسور رفت. دکمه طبقه دو را زد. در آسانسور بسته شد و نوای صلوات در گوشش پیچید! اللهم صل علی محمد و آل محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد. اللهم صل علی.. آسانسور ایستاد. از آسانسور که خارج شد، تعجبش از چیزی که می دید بیشتر شد. به سمت پنجره های رنگی رفت. دستش را نگاه کرد. قرمز شده بود. چند قدم زد. نارنجی شد. چند قدم جلوتر رفت. زرد شد. باز هم؛ سبز شد. عقب عقب رفت و از زیر نورهای رنگی بیرون آمد. به سمت اتاقی که نگهبان گفته بود رفت. سرش را چرخاند و راهروی رنگین کمانی که رد کرده بود را نگاه کرد. از زیبایی نورها به هیجان آمده بود. بدنش را چرخاند که باز هم زیر نورها برود اما یاد ضحی افتاد. گل را از زیر کتش بیرون آورد. 🔸اتاق را پیدا کرد و در زد. صدایی نیامد. محکم تر در زد. باز هم صدایی نیامد. دستگیره در را فشار داد. داخل اتاق کسی نبود. به خودش اجازه داد داخل اتاق ضحی شود. روی صندلی های مبلی کنار اتاق نشست. پاکت نامه و گل را روی میز گذاشت و به اطراف اتاق نگاه کرد. در اتاق خود به خود و به آرامی بسته شد. حالا او در اتاق ضحی، تنها بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از مشتاق
📜 *حسرت از همان جایی شروع میشه که مطمئنی دیگه نمیشه کاری کرد.* 🔅 درست لحظه ای که خبر عید فطر می آید. یا وقت خواندن نماز عید و قنوت های عاشقانه اش یا .. 💠 یک حس دوگانه ای از خوشی و غم که ای کاش روزها و سحر ها و وقت های خوب این ماه عزیز تمام نمیشد. ای کاش باز هم رمضان می بود. 📍 حسرت از دست دادن یک ماه دوست داشتنی .. ✨فقط 6 روز از این روزهای طلایی باقی مانده.. از الان فکری بکن و نگذار حسرت هایت دو چندان شود. الان را دریاب! ❇️ پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله: لَو يَعلَمُ العِبادُ ما فى رَمَضانَ ، لَتَمَنَّت أن يَكُونَ رَمَضانُ سَنَةً ؛ اگر بندگان بدانند كه در رمضان ، چه [نعمت ها و آثارى ]هست ، آرزو مى كنند كه رمضان ، يك سال باشد /مراقبات ماه رمضان محمّد محمّدی ری شهری صفحه 12 📣کانال در ایتا، بله 🆔 @moshtaghallah
🔹 به میز مرتب و گل قلمه نزده روی میز نگاه کرد. به تابلوی روی دیوار. ساعت. تخت معاینه. کمدها. همه چیز اتاق ساده بود. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چشمانش را بست و فکر کرد اگر ضحی راضی نشد چطور او را ترغیب کند. 🔻صدای ضحی از پشت در بلند شد. دستگیره در به پایین رفت و در باز شد. فرهمندپور صاف تر نشست. دست چپ ضحی روی دستگیره در، خشک شد. از دیدن فرهمنپور جا خورد. رو به پرستاری که پشت سرش آمده بود کرد و ادامه داد: - غیر از دو روز یکشنبه و سه شنبه. - خانم دکتر گفتند عصرهاتون رو خالی بزارم. شیفت شب جمعه تون رو هم بردارم. ممنونم. پس برنامه رو تو کارتابل ببینین و تایید بزنین. - حتما. متشکرم. لطف کردین. 🔸با رفتن پرستار، ضحی محافظ در را جلویش گذاشت. باد خنکی، داخل اتاق شد و رویی پلاستیکی میز جلوی صندلی ها را تکان تکان داد. با بلند شدن فرهمندپور و سلامی که داد، ضحی یک قدم داخل اتاق شد. خیالش از بسته نشدن در که راحت شد، به سمت کیفش رفت. طوری که فرهمندپور نبیند، تسبیح تربت را از کیف در آورد و هم زمان گفت: - علیکم السلام. بفرمایید. 🔻پشت میزش رفت. قبل از اینکه بنشیند، فرهمندپور، پاکت نامه و گل را جلوی ضحی گذاشت. - این چیه؟ - خودتون باز کنید. 🔹ضحی با کناره انگشتش، گل را از روی پاکت، عقب تر سُراند. پاکت را باز کرد. حکم مصوبه جلسه را خواند. امضای فرهمندپور را که پای حکم دید؛ راز آن اتاق عمل سرپایی خانه فرانک برایش کشف شد و با خودش گفت" پس ایشون دکترن." بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و به چهره مصمم فرهمندپور که حالا ته ریش هم داشت نگاه کند؛ گفت: - قبلا هم به خانم افشارلو عرض کردم بنده نمی تونم وارد این کار بشم. با توجه به چیزی که اینجا نوشته، شما باید تشریف ببرید طبقه اول، پیش خانم دکتر بحرینی، ریاست بیمارستان. 🔻نامه را داخل پاکت گذاشت. گل رز را برداشت و روی پاکت گذاشت. آن را روی میز به سمت فرهمندپور سُر داد: - بفرمایید. طبقه اول اتاق ریاست. 🔹از جا بلند شد. کیفش را از سر جالباسی برداشت. مُهر پزشکی اش را از جیب روپوش سفید، در آورد و داخل کیف گذاشت. نگاهی به فرهمندپور کرد که هنوز روی صندلی نشسته بود. ببخشید آرامی گفت و از اتاق خارج شد. به یکی از خدماتی های که در حال بردن تخت خالی بیمار به سمت آسانسور بود گفت: - اگه دیرتون نمی شه، اتاق 205، مراجعه کننده ای هست. ممنون می شم راهنمایی شون کنین به اتاق ریاست. 🔹در باز باز بود و باد خنکی از سالن، به صورت فرهمندپور می خورد. انتظار این عکس العمل را داشت. ترجیح داد فقط نگاهش کند و حرفی نزند. حرفی هم اگر می زد؛ فایده ای نداشت. اصلا انگار آمده بود صلابتش را ببیند. بی مهلی بشود. هدیه گل رزش برگشت بخورد و او از دیدن ضحی، لذت ببرد. قلبش کمی آرام تر شد. از جا برخاست. گل را داخل بطری آب، کنار ساقه پوتوس گذاشت. نامه را برداشت. خانمی را دید که برای بردن او آمده. قدرشناسانه، با او همراه شد. دوست داشت در مورد ضحی بپرسد و بشنود اما عاقلانه نبود. خودش را کنترل کرد و تا اتاق خانم دکتر بحرینی، سکوت کرد. 🔸ضحی از جلوی اتاق خانم دکتر بحرینی که رد شد، نگاهی به عقب انداخت. هنوز خبری از فرهمندپور نشده بود. خانم وفایی، ضحی را دید و از پشت صندلی بلند شد. ضحی به احترام، ایستاد و دست ارادت بر قلبش گذاشت و لبخند زد و به نشانه سلام، سرخم کرد. خانم وفایی هم عینا همان کارها را کرد. دست ضحی دراز شد و انگار که به صندلی پشت میز اشاره کند، خانم وفایی را به نشستن بفرمایید گفت. خانم وفایی سر تکان داد و نشست. ضحی باز هم دست ارادت بر قلبش گذاشت و به نشانه خداحافظی، سر تکان داد. آرام حرکت کرد و به این پانتومیمی که بازی کرده بود خندید و فکر کرد "خُب می رفتی جلو دست می دادی. حالا که نرفتی. و به سمت در خروجی حرکت کرد. صدای خانم خدماتی که بفرمایید می گفت آمد. فرهمندپور به سمت اتاق ریاست رفت. 🔹ضحی سراشیبی را پایین رفت. نگهبانی را رد کرد و با دیدن عباس، گل از گلش شکفت. دسته گل کوچک رُز و مریم در دستان عباس بود. آن را به سمت ضحی گرفت و سلام کرد. ضحی دسته گل را گرفت و پهلو به پهلوی عباس، از محدوده بیمارستان خارج شد. هنوز سوار ماشین نشده بودند که گوشی ضحی زنگ خورد 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟ندیده، قبول 📌یک فرصت استثنایی داری. می توانی جبران تمام سالهایی که خراب کرده ای را بکنی. یا حتی بالاتر، اندوخته هایت را بیشتر کنی. ☘️خیلی وقت ها عبادات مان را انجام می دهیم. تکلیف از ما برداشته می شود اما معلوم نیست مقبول باشد یا نه. در این فرصت، خدا می فرماید: « عَمَلکُم فیه مقبول» (زاد المعاد، ج 1، ص70) اعمالتان را قبول می کنیم. هر چه قدر هم که ناقص باشد، خدا می گوید می پذیرم. 💎ماه مبارک رمضان، یک چنین ماه عظیمی است. یک چنین سفره ای پهن شده است. تا فرصت هست، استفاده کن. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻ضحی به گوشی نگاه کرد و بلافاصله پاسخ داد: - جانم خانم وفایی جان. نه نرفتم هنوز. باشه چشم... عباس آقا، می یاین بریم اتاق ریاست؟ ظاهرا کارم دارن. - می خوای من بشینم تو ماشین؟ - اگه سختتون نیست با هم بریم. 🔹مجدد، ضحی از نگهبانی رد شد اما این بار با همسرش عباس محمدی. از سراشیبی بالارفتند. نزدیک اتاق خانم دکتر بودند که فرهمندپور، از اتاق خارج شد. پاکت هنوز در دستش بود. نگاهی به ضحی و عباس کرد. قدم سست کرد و ایستاد. دستش را به نشانه سلام، جلوی عباس آورد: - سلام و ارادت. مبارک باشه. - سلام علیکم. ممنونم. 🍀قبل از اینکه ضحی توضیح یا اعتراضی بکند و عباس، سوالی بپرسد که شما؟ گفت: - دکتر فرهمندپور هستم. مزاحمتون نباشم. خیلی خوشحال شدم. - خواهش می کنم. بنده هم خوشحال شدم آقای دکتر. 🔹فرهمندپور خواست حرف دیگری هم بزند اما جلوی خودش را گرفت. نگاه مهربانانه ای به عباس و ضحی کرد و از کنارشان رد شد. نفس عمیق کشید بلکه بوی تن ضحی مشامش را پر کند اما جز عطر گل نرگسی که موقع دست دادن عباس، فهمیده بود، بویی احساس نکرد. خودش را دلداری داد که صبر کن. در آینده، او را بیشتر خواهی دید. از بیمارستان خارج شد. داخل ماشین شاسی بلندش نشست. سر روی فرمان گذاشت و بیصدا، اشک ریخت. به عباس حسودی اش شد. دلش سوخت. حالا ضحی مال دیگری ای بود که او، الان به او دست داده و لبخند زده بود. چقدر سخت بود دست دادن و لبخند زدن به کسی که عشقت را تصاحب کرده باشد. عقلش از این حال نزار، متعجب بود. قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد، با گوشه آستین، اشک هایش را پاک کرد. نگاهی به عکس ضحی که در گوشی داشت کرد. روی صورتش دست کشید. دکمه کنار گوشی را فشار داد و تصویر ضحی، پنهان شد. سوئیچ را چرخاند و حرکت کرد. 🌸خانم دکتر از دیدن عباس بسیار خوشحال شد. حال و احوال پرسید و به ضحی گفت: - آقای محمدی رو ما چند بار موقع آوردن مجروح تو اورژانس دیدیم. ایشون تا از روند درمان مجروحشون مطمئن نمی شدن، بیمارستان رو ترک نمی کردن؛ با اینکه وظیفه شون فقط رسوندن بیمار هست نه پیگیری اما پیگیری هم می کنند. 🍀بحرینی، ظرف ترافل های کاکائویی را به سمت ضحی گرفت و بفرما زد و ادامه داد: - اصلا برای همین ویژگی شون هست که یادم مونده. 🔹و تعریف کرد که پیرمرد مجروحی را به سختی به بیمارستان آورده بود و به خاطر نبودن پسر و فامیلش، تمام کارهای درمانی را خود عباس انجام داد. از اینکه وقت این دو جوان را با خاطرات، از بین ببرد، شرم کرد و گفت: - غرض از مزاحمت؛ مربوط به این نامه است. ملاحظه بفرمایین. 🔻و کپی آن نامه ای که فرهمندپور به ضحی داده بود را تحویل ضحی داد. ضحی آن را مجدد نگاه کرد و پرسید: - چه عرض کنم؟ - به امضاهای پایین نامه نگاه کنین. - هیئت مدیره بیمارستان آریا هستن. - درسته. غیر از یک نفرشان. شما ایشون رو می شناسین؟ 🔸ضحی به اسم فرهمندپور که ذیل عنوان مجری طرح، اسمش نوشته شده بود نگاه کرد. در کسری از ثانیه حواسش به عباس رفت و جمله ای که بر زبانش آمده بود. آن را عقب راند. نامه را تا کرد و به سمت خانم دکتر گرفت. به چشمان خانم دکتر خیره شد و بدون اینکه نگاهش را بردارد گفت: - نمی شناسمشون خیلی. گذرا دیدمشون. 🔹خانم دکتر بحرینی به چشمان ضحی که چیزی را فریاد می کرد نگاه کرد. صدای فرهمندپور که ادعا کرده بود دکتر سهندی او را خوب می شناسد، در گوشش چرخ خورد. بدون اینکه چیزی بروز بدهد، نامه را گرفت. ظرف شکلات را به آقای محمدی تعارف کرد. عباس و ضحی شکلاتی برداشتند و از اتاق ریاست خارج شدند. عباس به عکس نوشته های روی دیوار کرد و گفت: - فکر کنم هر ماه یا هر چند ماه عکس رو عوض می کنند. حدیث های قبلیو من خونده بودم. اینا نبودن. - واقعا؟ جالبه. نمی دونستم. خیلی اینجا نبودم آخه. - حالا کجا بریم؟ - شما پیشنهادتون چیه؟ - پیشنهادم اینه که بریم.. 🍀از در بیمارستان خارج شدند. عباس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - گلزار شهدا 🌸سوار ماشین عباس شدند. ماشین ضحی، همان جا کنار بیمارستان ماند. عباس سریع و دقیق رانندگی می کرد. ضحی به دنده عوض کردن عباس نگاه کرد و از سرعت عمل دستانش، خوشش آمد: - با این سرعت عمل، شما باید پرسنل اتاق عمل می شدین. نمی خواستی پزشکی بخونی؟ 🍀عباس گلو صاف کرد و گفت: - چرا اتفاقا پزشکی رو دوست دارم 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌چقدر قرآن را می شناسید؟ 📌قرآن چه ویژگی هایی دارد؟ 📌چه کارهایی از قرآن برمی آید؟ 📌اصلا انتظاری از قرآن دارید؟ 💎با شناخت هر چیزی، می توان فهمید که چه انتظاری از او و کارکردهایش باید داشته باشیم. با او چگونه رفتار کنیم. برای بهره مندی بیشتر از او، چه کارهایی باید انجام دهیم. ⚡️منظور تفسیر و آیات و معارف اسلامی نیست. منظور خود قرآن است 🌺در ، قرآن را از زبان خود قرآن خواهیم شناخت ان شالله. شنبه تا پنجشنبه، صبح ها، منتظر ما باشید. با ما همراه باشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte