#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_پنج
🔹ریحانه ابراز خوشحالی می کند.
- قرار شد خود ریحانه بیاد دنبالم.
= خیلی خب. پس من می روم. شاید شب دیر بیام. نگران نباشین. پیش خاله تون هستم. دو سه ساعت دیگه که فرزانه اومد بیا خونه که تنها تو خونه نباشه.
- چشم. خدا به همراهتون. نگران ما نباشید.
🔸مادر با عجله سوار تاکسی تلفنی می شود و می رود. . پدر صبح به صبح من را از اتاقم به طبقه پایین می آورد تا کنار مادر باشم و حوصله هر دوی ما از تنهایی سر نرود. چند دقیقه ای نمی گذرد که ریحانه می اید. در را باز می کنم. داخل می آید.
+ حاضر نشدی؟
- نه. چون وسایلم تو اتاقمه.
+ می روم بیارمش. بگو چی لازم داری.
🔹همه چیزهایی را که می خواهم می گویم. ریحانه مثل گارسون ها صورت برداری می کند و می رود طبقه بالا. در این بین، چند بار جای چیزهای مختلفی را که سفارش داده بودم می پرسد و یافتم یافتم می کند. حاضر می شویم و به خانه ریحانه می رویم. داخل اتاق ریحانه که می شویم، از روشن بودن سیستمش می فهمم که مشغول کاری بوده است. سرکی می کشم و می گویم:
- مشغول بودی حسابی. مزاحمت شدم . ببخشید.
+ مراحمی نرگس جان. با هم مشغول می شیم. تقریبا کار تمام شده بود.
🔸همین جمله اش برایم اجازه ای می شود که نگاهی به مونیتور بیاندازم. مشغول طراحی نشریه صبا بوده است. ریحانه به آشپزخانه می رود تا پذیرایی ای بیاورد. این کار همیشگی اش است که اول باید انجام دهد. بلند می پرسم:
- این نشریه برای کجاست؟
+ بسیج مسجد. بخون ببین می پسندی؟
شروع به خواندن مطالب می کنم. تقریبا همه مطلبی دارد. بلند می پرسم:
-این نوشته تو حاشیه چیه؟ خوندم ولی سر در نیاورم
+ قسمتی از یه داستانه. بخش های قبلی اش رو باید بخونی که کل داستان رو متوجه بشی. خوب نبود؟
- چرا قشنگ بود. فقط شخصیت هاشو نمی دونستم که چه کسایی هستن. والا که این قسمتش قشنگ بود.
+ یه دختر و یه پیرزن شخصیت های اصلی داستان اند. در اصل انگار که اون دختر با زمان پیری خودش مواجه شده و هرچه انجام بده بعدا به خودش می رسه. همون جمله معروف تو نیکی میکن و در دجله انداز
- که ایزد در بیابانت دهد باز. آهان. فهمیدم. چه جالب. حالا کی این رو نوشته؟
🔻ریحانه داخل اتاق می شود. بشقابی میوه و استکانی چای دستش است. هر دو را جلویم می گذارد و می گوید:
+ اسم مستعار داره دیگه. خانم رز.
قندان را جلویم می گذارد.
+ می بخشی دیگه. شیرینی خامه ای نداریم.
🔹هر دو می خندیم. چایی را می خورم. میوه را برایم پوست می کند و می گوید:
+ خیلی خوشحالم که این جایی. من هم تنها بودم. پدر و مادر هر دو رفتن منزل آن شهیدی که پدر شناسایی شون کرده. منم دوست داشتم برم ولی خب، مجلسشون خصوصی بود.
- مامان باید خونه خاله می رفت. دوست نداشت من تو خونه تنها باشم. منم که از خدام بود بیام پیشت. برای همین مزاحمت شدم. خلاصه ببخشید. یکهویی و بی مقدمه
+ مراحمی عزیز. این حرفا چیه.
🔸بقیه نشریه را با هم تمام کردیم. به حال ریحانه غبطه خوردم که چقدر از هر کاری سررشته دارد. فتوشاپ و کارهای گرافیکی را نیز مانند دیگر کارهای پژوهشی و هنری اش، سریع و زیبا انجام می دهد. به ساعتش نگاهی می اندازد و می گوید:
+ اشکالی نداره چند دقیقه ای تنهات بزارم؟باید جایی برم.
- نه چه اشکالی داره. من همین جا هستم. می تونم چیزهاتو بخونم و ببینم؟
+ آره عزیز. راحت باش. همه چیِ من برای شما آزاده. این رو قبلا هم گفته بودم. پس فعلا.
- ممنونم. باشه. منتظرم.
🔹ریحانه به سرعت خانه را ترک می کند. ساعت 5 و نیم است و می دانم که به منزل خانم توانمند می رود. به دنبال یافتن قسمت های قبلی داستان نشریه، پوشه های سیستمش را زیر و رو می کنم. چقدر همه چیزش مرتب است. می یابم. چهار قسمت بیشتر نگذشته. همه را در عرض 10 دقیقه می خوانم. سیستم را رها می کنم و مشغول خوردن میوه می شوم. صدایی می آید. دهانم را از جویدن خیار متوقف می کنم تا صدا را بهتر بشنوم. هنوز هم این صدا می آید. از کشوی میز است.
🔸کشو را به جلو می کشم. گوشی ریحانه در حال زنگ خوردن است. گوشی اش را فراموش کرده با خود ببرد. بقیه خیار را داخل ظرف گذاشته و گوشی را روی میز می گذارم. با خودم می گویم:
- این تراول ها چیه این جا. أأأأ. چقدر این جا پوله. این ها رو چرا اینجا گذاشته؟
🔻حجمش را برانداز می کنم. بالای سه میلیون پول باید باشد. گوشی دوباره زنگ می خورد. اسم روی گوشی مرا حساس می کند: لاله نشکفته.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌹میلاد با سعادت قمر بنی هاشم، حضرت عباس علیه السلام مبارک باد🌹
🌺امام صادق عليه السلام : كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ نافِذَ البَصيرَةِ صُلبَ الإيمانِ جاهَدَ مَعَ أبي عَبدِاللَّهِ و أبلي بَلاءً حَسَناً و مَضي شَهيدَاً
🍀عموي ما ، عبّاس ، داراي بينشي ژرف و ايماني راسخ بود ؛ همراه با امام حسين عليه السلام جهاد كرد و نيك آزمايش داد و به شهادت رسيد
🔹عمدة الطّالب ، ص ۳۵۶
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_شش
🔹نمی دانم جواب بدهم یا نه. ولی خود ریحانه همه چیزش را برایم آزاد گذاشته بود. گوشی را جواب می دهم:
- الو . سلام. بله این جا بودن. گوشیشون رو یادشون رفته ببرن. تا چند دقیقه دیگه برمی گردن. بله. جنابعالی؟ بله. لاله خانم. چشم. بهشون می گم. خدانگهدار
🔸یاد نوشته های دفتر خاطرات ریحانه می افتم. با خود می گویم: پس همینه. چقدر صداش در عین زیبایی، غمگین و ناراحت بود. بین کتابهای روی میزش، دنبال دفتر خاطرات ریحانه می گردم. کنار کتاب "طرح اندیشه اسلامی در قرآن" دفتری شبیه همان دفتر هست. آن را بر می دارم. خودش است. فکر می کنم تا چه تاریخی را خوانده بودم.
- مممممم. آهان. 16 اردیبهشت بود
🔻ورق می زنم تا به تاریخ بعدی اش برسم.
" 23 اردیبهشت. امروز دوباره توانستم لاله نشکفته را ببینم. مشکلش را به صورت مبسوط برایم تعریف کرد. بنده خدا خیلی اذیت شده بود. خیلی سخت هست که تنها و غریب باشی و کسی هم این طور اذیتت بکند. به نمازخانه رفتیم و با هم نماز جماعت خواندیم. سبک تر و آرام تر شده بود. خاصیت نماز این است که انسان را سبک و آرام و با طمأنینه می کند. باید جریان را با پدر در میان بگذارم. "
🔹این جا که چیزی ننوشته بود. باز هم ورق می زنم تا به اسم لاله نشکفته برسم و بفهمم که بالاخره جریان چیست.
" 28 اردیبهشت. وقتی بهش گفتم که اسمت رو لاله نشکفته گذاشتم، خندید و گفت حال چرا نشکفته؟ جوابش رو این طور دادم: چون قراره بشکفی. مدتی سکوت کرد و در فکر فرو رفت. به نظرم همین یک جمله برای دعوتش به سمت خوبی هایی که در قلبش پنهان کرده بود کافی بود. وقتی در قلبش رو باز کنه، خوبی هاش در ظاهرش هم نمودار می شود. جریان رو به پدر گفتم و پدر گفت که حتما باید قرضش را بدهیم و صلاح نیست تنهاش بگذارم. من هم همین نظر را داشتم. باید به بانک بروم و حساب پس اندازم را چک کنم. "
🔸یاد پولهایی که در کشوی میز بود می افتم. باز هم ورق می زنم :
"2 خرداد. امروز آتش گرفتم. پیامک هایی را که می فرستاد جگرم را سوزاند. دیگه خیلی از خط خارج شده بود. دیگه نباید بیشتر از این معطل بشه. باید از شهدا کمک بگیرم. هنوز یک میلیونش مونده. خدایا خودت جورش کن. به عمو ایمیل زدم. پدر نگران حالشون هست. افتخار می کنم به پدرم که اینقدر با گذشت و دلسوز است. هنوز توی فامیل بعضی ها سرزنشش می کنند که چرا اینقدر با عمو خوب رفتار می کند. بعد از آن همه بلاهایی که به سرش آورده است. و پدر همیشه می گوید: بلا یا از طرف خود ماست یا لطف خدا. برادرم است. جگر گوشه را که نمی توانم بیاندازم دور." واقعا چنین پدری افتخار ندارد؟! خدایا شکر از داشتن چنین پدر. مفتخرم به او. مرا هم اینچنین بگردان. آمین."
🔹من هم آمین می گویم. می خواهم دوباره دنبال لاله نشکفته بگردم که صدای کلید در خانه ، مرا به خود می آورد. دفتر را می بندم و سرجایش می گذارم. خودم را به بررسی زیبایی حسن یوسفی که کنار پنجره است مشغول نشان می دهم.
+ سلام نرگس جان. می بخشی که دیر شد.
- سلام. نه بابا. دیر نشد که. راحت باش. راستی. چندبار گوشیت زنگ زد. جواب دادم گفتم نیستی. یه خانمی به اسم لاله بود. گفت تماس می گیرد ولی منم گفتم که می گم تماس بگیری.
🔸صورت خندان ریحانه کمی جدی تر شد. اجازه گرفت و با گوشی اش، به حیاط خلوت خانه شان رفت. وقتی برگشت، صورتش جدی تر از قبل شده بود.
+ می یای با هم جایی بریم؟ اشکالی نداره که؟
- نه چه اشکالی داره. من که بدم نمی یاد. حالا کجا می ریم؟
+ می ریم حق یکی رو بزاریم کف دستاش.
- چی؟
🔻لبخندی می زند و می گوید: هیچی. گوشی اش زنگ می خورد:
+ سلام پدر. بله. تماس گرفته بودم اگه بتونین یه قراری بزارین و پولها رو بدیم که این بنده خدا هم آزاد بشه. داره به جاهای باریک می کشه . باشه. بله. همین تو محل؟ اشکالی نداره؟ باشه. پس می بینمتون. راستی پدر، نرگس خانم هم با من هست. بله. باشه. با هم می یایم. بله. چشم. خدانگهدار.
🔸کیسه ای مشکلی از آشپزخانه می آورد. پولهای داخل کشو را در پلاستیک مرتب می گذارد. مبلغ را روی آن می نویسد و چسب می زند. کیسه را داخل کیفش می گذارد.
+ بریم؟
- بریم.
🔹صندلی ام را هل می دهد و به بیرون می رویم. مرا در آغوش می گیرد و سوار ماشین می کند. صندلی را عقب ماشین می گذارد. بسم اللهی می گوید و استارت می زند. چیزی یادش می افتد. در کیفش را باز می کند و هزارتومانی را داخل داشبور می گذارد. دنده یک می زند و حرکت می کند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_هفت
🔹سه کوچه آن طرف تر نزدیک مسجد ماشین را پارک می کند. در همین فاصله کوتاه، چهارتا پیامک برایش می آید. صندلی ام را از عقب ماشین می آورد. مرا بغل می کند و روی صندلی می گذارد. در عین حالی که سریع و جدی همه این کارها را انجام می دهد، لبخندش را فراموش نمی کند. نگاه های با محبت می اندازد و خیلی نرم، مرا از داخل ماشین برمی دارد و روی صندلی ام می گذارد. رو برویم می ایستد تا من چادرم را مرتب کنم. نگاهی به پیامک هایش می اندازد و پاسخی می دهد. با خود می اندیشم: چقدر آغوشش گرم و نگاه هایش با محبت است حتی زمانی که حواسش جای دیگری است. من هم به او لبخند می زنم و اعلام آمادگی می کنم.
🔸نزدیک غروب است و مسجد، آماده برای حضور نمازگذاران. به همراه ریحانه نزدیک در مسجد می شویم. پدر ریحانه از راه می رسد. ریحانه به سمت پدر می رود. سوییچ ماشین را به همراه کیسه مشکی دست پدر می دهد. صحبت هایی رد و بدل می کنند. و با لبخند رضایت به طرف من می آید. داخل مسجد می شویم. از سراشیبی بالا رفته و به قسمت خواهران می رویم. خاموشی چلچراغ وسط گنبد مسجد، از عظمتش چیزی نکاسته است. ریحانه با تلفن صحبت می کند:
+ سلام لاله جان. بله. ما مسجد هستیم. شما هم به محضی که اومدی بیا داخل مسجد. پدر هستند. بله. نگران نباش. تموم می شه ان شاالله. منتظریم.
🔻رو به من می کند و می گوید:
+ می بخشی شما رو هم اذیت کردم.
- نه بابا. اذیت چیه. شَمِّ پلیسی ام می گه که اینجا یه اتفاقایی داره می افته.
🔹می دانم که تا خود ریحانه چیزی نگوید، درست نیست که چیزی بپرسم. برای همین به همین جمله اکتفا می کنم. ریحانه هم چیزی بروز نمی دهد. دختری از پله ها بالا می آید. ریحانه را که می بیند در آغوشش شروع به گریه کردن می کند. ریحانه نوازشش می کند و مدام پشت سر هم می گوید:
+ چیزی نیست. درست می شود. تموم می شود. چیزی نیست لاله جان. نگران نباش. درست می شود.
🔸چند دقیقه ای لاله گریه می کند و بعد که آرام می شود گوشی اش را به ریحانه می دهد. ریحانه نگاه می کند و دکمه های گوشی را فشار می دهد. چهره اش اندوهگین شده است. انگار که به خودش آمده باشد، گوشی را به لاله پس می دهد و می گوید:
+ مهم نیست. ولش کن. دیگه تموم می شود الان. ان شاالله.
🔹ترجیح می دهم خودم را با قرآنی که از قفسه برداشته بودم مشغول نشان دهم. ریحانه و لاله به سمت من می آیند. چند قدمی بیشتر با آن ها فاصله ندارم. به ذهنم می خورد هدفونم را داخل گوشم بگذارم که لاله معذب نباشد و فکر کند من گریه هایش را نفهمیدم.
+ ایشون دوستم نرگس خانم هستند.
= سلام.
🔻جوابی نمی دهم! مثلا دارم چیز گوش می دهم ها. نباید صدایش را بشنوم. ریحانه دست هایش را روی شانه ام می گذارد. سرم را بلند می کنم. قرآن را که مثلا داشتم تلاوتش می کردم می بندم و می بوسم. همزمان که شروع به صحبت می کنم، هدفون را نیز از گوشم بیرون می آورم.
- ئه . سلام. داشتم چیز ..
🔸یادم می افتد که الان است که دروغ شود. برای همین ادامه جمله ام را قورت می دهم.
- دوستتون هستند؟
+ بله. لاله خانم هستند.
- به به. سلام لاله خانم. احوال شما؟ بالاخره ریحانه خانم رو گیر آوردی پس.
= سلام نرگس خانم. بله. ممنون که بهشون گفتید. خودشون تماس گرفتن باهام. بازم ممنونم.
- خواهش می کنم. کاری که نکردم. شما خوبین؟ خانواده خوبن؟
= شکر خدا خوبیم. شما خوب هستید؟ می بخشید مزاحم مهمانی تون شدم
- نه خواهش می کنم. اختیار دارید. مهمانی خاصی که نبود. تنها بودم رفته بودم پیش ریحانه جان.
🔻گوشی ریحانه زنگ می خورد:
+ سلام. بله پدر. بله. چشم. اومدیم. نرگس جان، من یه سر می روم پایین و می یام.
- بله بفرمایید. هستم در خدمت لاله خانم. شما برو .
🔹ریحانه به حالت دو، از مسجد خارج می شود. لاله کنارم ایستاده است. می گویم: بریم سمت صندلی ها بشینیم؟ حواسش جای دیگری است. انگار صدایم را نشنیده است. جمله ام را تکرار می کنم. متوجه می شود و سمت صندلی های نماز می رویم. بفرمایی می زنم که بنشیند. نگران است.
- خب شما خوب هستید؟
= ممنون.
- دانشجواید؟
= بله.
- منم دانشجو ام.
= واقعا؟
- بله. یه روز که داشتم می رفتم دانشگاه، نه ببخشید داشتم از دانشگاه برمی گشتم، یه ماشین بهم زد و این طور شدم.
= متاسفم.
- دیگه اتفاقیه که افتاده. الحمدلله خیر و برکت های زیادی بهم داده شده در عین حالی که سختی زیادی هم داره. ولی خب به اصطلاح، دنیا به سختی پیچیده شده دیگه.
= بله همین طوره. این جمله رو ریحانه خانم بارها به من گفته. واقعا همین طوره.
@salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید
#نماهنگ " دست خدا "
♨️ برای مقابله با #ویروس کرونا و بیماری چه چیزی لازم است؟
#ترس و #اضطراب، سیستم دفاعی بدن را تضعیف می کند.
📌برای مشاهده #ویدئو با کیفیت های دیگر، به لینک زیر مراجعه فرمایید:
https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/Ep42F/tty/1585612153/hash/86714f1762a5e99f4651c0bf8420abbe675a5c95
#کرونا
#تولیدی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_هشت
🔹از لاله می پرسم:
- با ریحانه خانم همکلاس هستید؟
= نه. خیلی اتفاقی باهاشون آشنا شدم.
- عجب.
= بله. یه روز توی پارک نشسته بودم که ایشون رو دیدم و باب آشنایی مون باز شد. دختر خیلی خوبی هست. خدا هر چی می خواد بهش بده.
- الهی آمین. چه دعای زیبایی .
= ان شاالله شما هم هرچی می خواین بهتون بده.
- واقعا ممنونم. برای شما هم همین طور.
= من فقط دوست دارم برگردم پیش پدر و مادرم. دلم براشون تنگ شده.
- خب چرا برنگشتید؟ امتحان های دانشگاه که تمام شده
= آخه یه کاری بود که باید انجام می دادم. برمی گردم ان شاالله.
🔸سکوت می کند. خیلی مختصر پاسخ سوال هایم را می دهد. حواسش جای دیگری است. چیز دیگری نمی گویم. سرم را پایین می اندازم و خودم را مشغول مرتب کردن چادرم نشان می دهم. قرآن روی پاهایم است و با دست چپم، آن را ثابت نگه داشته ام.
= می بخشید، قران رو نمی خواین؟
- نه بفرمایید.
🔹قرآن را باز می کند و شروع به تلاوت می کند. به چهره اش دقیق می شوم. صورت کشیده ای دارد. ظریف و زیبا. سفید و با آرایشی ملایم. ببخشیدی می گویم و از کنارش دور می شوم تا راحت باشد. پنجره مشرف به خیابان را باز می کنم. هوای تازه به صورتم می خورد. نگاهی به بیرون می اندازم. ماشین ریحانه را می بینم. پدرش داخل ماشین نشسته است. در ماشین باز می شود. پسری با شلوار لی آبی کم رنگ که تکه هایی از آن پاره است، با موهای عجیب و قریب و چهره ای عجیب تر از ماشین پیاده می شود. کیسه ای مشکی دستش است. از ماشین ریحانه دور می شود و می رود. ریحانه را نمی بینم. پدر در ماشین را قفل می کند و به سمت مسجد می آید.
🔸پنجره را می بندم. صندلی را به طرف جا مهری حرکت می دهم و مهرها را مرتب می کنم. ریحانه کنارم ظاهر می شود:
+ نماز بخونیم یا بریم؟
- مگه اذون شد؟ بخونیم.
+ نه هنوز. نزدیکشه. باشه
- لاله خانم رفت؟
+ بله. پدر ایشون رو بردن که برسونن خوابگاه.
🔹صدای اذان بلند می شود. همهمه داخل مسجد هم بیشتر می شود. مسجدی ها برای نماز جماعت آمده اند. حالا چلچراغ وسط گنبد، روشن شده است و مسجد را نورانی تر از قبل کرده. این جا، خانه امن خداست. شیطان پشت در مسجد، معطل مانده است ...
*********
🔸اضطراب زیادی دارم. چشم هایم به دهان منشی است تا اسمم را صدا بزند. همه را می گوید الا من. چرا من را صدا نمی زند. می خواهم برخیزم و بگویم پس کی نوبت من می شود اما نمی توانم. دیگر آن نرگس قبلی نیستم که بتوانم روی پاهایم بایستم. پدر از سالن انتظار بیرون رفته تا آبمیوه ای برایم بخرد. هر چه اصرار کردم که نرود فایده ای نداشت. خانم پرستاری از اتاق بیرون می آید. منشی اسم مرا صدا می زند. پدر هنوز نیامده. دوباره صدا می زند.
🔻 دستم را بلند می کنم و گویم بله. مولایی من هستم. خانم پرستار که انگار منتظر بود مرا به داخل اتاق ببرد، از بین دیگر منتظران راه باز می کند و پشت صندلی ام قرار می گیرد و من را به اتاق می برد. در حال وارد شدن به خانم منشی می گویم به پدرم بگوید که من را داخل بردند. کت قهوه ای برتن دارد. پرستار منتظر نمی شود ببینم منشی حرفم را فهمیده است یا نه. مرا داخل می برد. اتاق ساکت ساکت است. به کمک پرستار روپوش مخصوصی به تن می کنم. مرا کنار تخت می برد و روی تخت می خواباند. هیچ اعتراضی نمی کند که این کار من نیست و کس دیگری باید تو را آماده کند. خیلی آرام و در سکوت. از اتاق خارج می شود و دستگاه به حرکت در می آید.
🔹نفس عمیقی می کشم. فضا به گونه ای است که انسان در خلسه ای آرامش بخش فرو می رود. پدر منتظرم پشت در ایستاده و پرستار مرا تحویل او می دهد. چند دقیقه ای برای گرفتن جواب منتظر می شویم و به سمت مطب دکتر، حرکت می کنیم.
" عکس نشون می ده که ورم نخاعی خوابیده. خداروشکر نخاع آسیب ندیده. خانم شما احساسی در پاهاتون ندارید؟ گرما؟سرما؟ سوزش؟ خارش؟
- نه به اون صورت. باید داشته باشم؟
" بله خب. می تونید داشته باشید. عکس که این طور نشون می ده. فیزیوتراپی تون رو می رید؟
- بله آقای دکتر، مرتب می رن. یکی از دوستاشون هم هر روز همان نرمش ها و حرکت ها و ماساژ رو براشون انجام می ده.
" این دارویی رو که می نویسم دو هفته ای بخورید. اگه تغییری احساس کردید حتما مراجعه کنید. بعد از دو هفته باز بیایید
🔸دکتر کریمی، نسخه را می نویسد. ده جلسه فیزیوتراپی را هم در نسخه دیگری برای منشی می نویسد تا نوبت بدهد. نسخه جلسات را به منشی می دهد.
" امشب و فردا داروهاتون رو بخورید. از پس فردا تا ده روز پشت سر هم تشریف بیارید برای فیزیوتراپی. راس ساعت 9 اینجا باشید.
@salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 با خدا ناز کنید
@salamfereshte
#مناجات_شعبانیه
#آیت_الله_جوادی_آملی
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_نه
🔹از مطب دکتر بیرون می آییم. داروخانه، دارو را گرفته و به خانه برمی گردیم. پدر نیم ساعتی می ماند. دوباره گوشی اش زنگ می خورد و ازخانه بیرون می رود. حتما باز هم سرویس دارد. دلم می گیرد. از این همه تلاش پدر و مادرم و شرمندگی ای که دارم. بالاخره این عکس ها و جلسات و داروها هزینه می برد و پدر این طور برای بهبود من، سلامتی خودش را به خطر انداخته است. همین جملات را به ریحانه پیامک می دهم. در اندیشه ای تسلسل وار فرو رفته ام و دائما همین ها را در ذهن می چرخانم. ریحانه پاسخ می دهد:
+ با تلاشت برای خوب شدن ، بهترین پاداش را به آنان خواهی داد. دکتر چی گفت؟
🔻همه حرفهای دکتر و اتفاقات را برایش پیامک می زنم. جواب می دهد:
+ خیر باشد. پس حسابی با هم کار داریم. امروز شما می یای اینجا یا من مزاحم بشم؟
- نمی دونم. هر طور شما بخوای.
+ پس اگه به خواست منه که شما بیا. امکانش هست؟
🔹از مادر اجازه اش را می گیرم و جواب ریحانه را می دهم. قرارمان را برای نیم ساعت دیگر می گذاریم. حدس می زنم می خواهد مرا جایی ببرد. ساعت چهار و نیم است. کنار پرده های سه رنگ اتاقش نشسته ام و ریحانه در حال آوردن پذیرایی است. دفتر خاطراتش چشمک می زند اما جلوی خودم را می گیرم. تلفنش زنگ می خورد. به صفحه اش نگاه می کنم که نوشته شده لاله خانم. نمی دانم این همان لاله نشکفته است یا لاله دیگری است.
🔸ریحانه چایی را روی میز می گذارد و تلفن را جواب می دهد.
+ سلام لاله جان. حالت چطوره؟ الحمدلله. منم خوبم. خوبن سلام می رسونن. نه بابا این چه حرفیه. مادر چطوره؟ سلام برسونین. ...بزرگواری.. بله. باشه حتما، می پرسم برات. نرگس خانم هم اینجا هستند.
چشمکی می زند. می گویم:
- سلام برسون. کیه که من رو می شناسه؟
🔹دستش را می گذارد روی گوشی و با صدایی آرام می گوید:
+ لاله خانم هستند. یادت که هست؟
- لاله نشکفته؟ بله یادمه.
+ نه دیگه. شکفته. گل لاله مون بار داده.
- مگه میوه است که بار بده؟
+ نه لاله جان. هستم. بله. باشه خواهر. التماس دعا. خدانگهدارت.
- چرا اسمش رو گذاشتی نشکفته؟ البته ببخشیدها اون دفعه که زنگ زده بودن اسمشون رو این طور روی گوشی ات دیدم.
+ چون هنوز مونده بود تا بشکفه. دختر خیلی خوب و ساده و باصفائیه. مثل خودت.
- الان یعنی با هندونه از من پذیرایی کردی دیگه.
+ هندونه هم برات می یارم. چـــــــــــــشم.
- نه بابا. شوخی کردم. حالا چی کار می کردی؟
+ داشتم حاضر می شدم برم بیرون.
- پس مزاحمت شدم. می گفتی خب نمی یومدم.
+ چه مزاحمتی. الان هم با هم می ریم. اشکالی داره؟
- نه. اشکال که نداره ولی کجا؟
+ بسیج مسجد.
- مسجد مگه الان بازه؟
+ مسجد این محل همیشه بازه. خادمی داره که اعتقادش اینه که خونه خدا باید درش همیشه باز باشه.
- دزدی می کنن خب ازش
+ خادم می گه اگه کسی از مسجد دزدی کرده لابد نیاز داشته. چه بهتر که نیازش رو از خونه خدا برداره. ولی انصافا خیلی کم دزدی شده .
- حالا مسجد چه خبر هست؟
+ کلاس درس. دیدیم امتحانا و دانشگاه تمام شده، بچه های بسیج تصمیم گرفتن کلاس درس بزارن. یه کتاب رو با هم می خونیم. در اصل تو خونه می خونیم و سر کلاس یکی از بچه های قوی تر ارائه می ده و ما یاد می گیریم ازش. حوصله اش رو که داری؟
- نمی دونم. تا چی باشه.
+ همین کتاب طرح اندیشه اسلامی در قرآن که روی میزم هست.
- آره دیدمش. در مورد چی هست؟
+ پایه های فکری یک مسلمان رو بیان می کنه. حالا بیا بریم تا دیر نشده.
🔹تا من چایی را بخورم، ریحانه هم حاضر می شود و با هم به سمت مسجد حرکت می کنیم. کلاس رأس ساعت پنج شروع می شود. اکثر خواهرا، جوان و عده ای هم نوجوان هستند. بعد از ارائه بحث توسط یکی از خانم ها، یکی یکی دست ها بلند می شود. خانم ها سوال می کنند و استاد ارائه دهنده باید جواب بدهد. ریحانه به ساعتش نگاهی می اندازد. در گوشم می گوید:
+ نرگس جان، من یه سر باید برم جایی و برمی گردم.
- باشه برو. زود برمی گردی دیگه؟
+ آره. تا یک ربع دیگه برمی گردم.
ریحانه از گوشه مسجد حرکت می کند و از کلاس خارج می شود.
@salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید
#نماهنگ " محافظت "
♨️ چگونه خود و #خانواده مان را از خطرات و #ویروس #کرونا حفظ کنیم؟
سه #توصیه مهم و #کاربردی در مقابله با کرونا
📌برای مشاهده #ویدئو با کیفیت های دیگر، به لینک زیر مراجعه فرمایید:
https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/lZKg7/tty/1585612261/hash/0141a4e8eff37de209c1fa1e81645bc3cae27f0a
#کرونا
#تولیدی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاهم
🔹 سوال های جوان ها پخته تر و سوال های نوجوان ها کلی تر است. کتاب ریحانه را ورق می زنم. کنار کتابش علامت هایی می بینم. علامت سوال. تعجب. ستاره. نقطه. منظورش را از این علامت ها متوجه نمی شوم. زیر برخی جملات خط صاف کشیده. زیر برخی منحنی وار. گاهی در حاشیه کتاب چیزی نوشته است. انصافا خط زیبایی دارد. یکی از حاشیه ها را می خوانم:
"پاسخ خوبی است برای آنانی که می گویند قلب آدم باید پاک باشد."
🔸کتاب را می بندم. به صحبت های بچه ها گوش می دهم. برخی یادداشت می کنند و برخی هم زیر جملات کتابشان خط می کشند. ریحانه برمی گردد. بعد از اتمام جلسه، خوش و بشی با استاد ارائه دهنده می کند. خانمی هم کنار او ایستاده است. من را به او معرفی می کند و او را به من. خانم امیدی دست می دهد و خیلی گرم حال و احوال می کند.
= خوش آمدید. تعریفتون رو خیلی از ریحانه خانم شنیده بودم. مشتاق دیدارتون بودم. خیر مقدم.
- خواهش می کنم. ایشون همیشه نسبت به من لطف دارن و خوبی های خودشون رو به من نسبت می دن.
خانم امیدی صحبتی کوتاه با ریحانه می کند و می رود.
+ مسجد بمونیم نماز بخونیم یا بریم خونه؟
- بمونیم. وضو دارم.
+ دوست داری عضو بسیج مسجد بشی؟ خانم امیدی ازت دعوت کردن که عضو بسیج بشی.
🔹جوابی نمی دهم. ریحانه هم پیگیر نمی شود. مرا به سمت جامهری می برد. با فاصله ای اندک صندلی ام را می گذارد و می گوید:
+ اینم از مهر. بفرما هر کودوم رو خواستی بردار.
دستم را دراز می کنم مهری بردارم. دستم نمی رسد. می آیم صندلی را به جلو ببرم که ریحانه چرخ صندلی را سفت می گیرد و می گوید:
+ بسم الله بگو و سعی کن کمی روی پاهات بایستی. به این خاطر که می خواهی نماز بخونی و باید مهر برداری. نیت تربت کربلا رو بکن. نیت کن برای نمازت می خوای مهر کربلا برداری و روی پاهات کمی فشار بیار.
🔸آنقدر با طمانینه و محکم می گوید چه کار کن که به خودم جرات نمی دهم روی حرفش حرفی بزنم. همین کار را می کنم. کمی به جلو خم می شوم که مهر را بردارم. دستم به مهر می رسد و برمی دارم اما نزدیک است که بیافتم. ریحانه مرا بغل می کند و روی صندلی می نشاند. در اصل از پاهایم استفاده نکردم و خودم را با دست دیگرم بلند کرده بودم.
+ تلاش خوبی بود. آفرین. باید برات دو تا عصا بخرم.
🔻نماز جماعت را می خوانیم و برمی گردیم. جلوی خانه خانم توانمند می ایستد. با کلید در را باز می کند و مرا به داخل راهرو می برد. خودش داخل می شود. بعد از چند دقیقه کوتاه، بر می گردد و از خانه خارج می شویم.
- کجا رفتی؟
+ رفتم سرم خانم توانمند رو که تمام شده بود در بیارم. ببخشید معطل شدی.
- خانم توانمند همونی نبود که وقتی ما اومدیم به محل، داشت بهت فحش...
وسط حرفم می پرد و می گوید:
+ خانم توانمند همون خانم همسایه مهربونی است که هر روز نگاهش رو بدرقه راهم می کرد.
- حالشون بهتر شده؟ بابا گفت که سکته کرده بودن.
+ بله. متاسفانه سکته کردن. نه همون طورن. ان شاالله امروز دخترشون می یاد و از تنهایی در می یان.
- یعنی این همه مدت این جا تنها بودن؟
+ متاسفانه بله. به قول پدر، تنهایی بد دردیه.
🔹به خانه که رسیدیم ریحانه باز هم برایم میوه و چای می آورد. وارد ایمیلش می شود. ایمیلی را می خواند و گوشی تلفنش را برمی دارد.
+ سلام پدر. خوبین؟ ...خوبم. الحمدلله. پدر، دخترعمو امروز جواب ایمیل رو داده. مثل اینکه مشکلی پیش اومده. توی ایمیل چیزی نگفته ولی حالت نوشته اش خوب نیست. انگار مشکلی پیش اومده....مثلا نوشته کاش ایران بودیم. کاش هیچوقت این جا نمی یومدیم... دلم خیلی برای روزهایی که با بابا و عمو می رفتیم شمال تنگ شده.. از این جور جملات نوشته. حس خوبی ندارم....باشه. نه. خدانگهدار
🔸نگران می شوم ولی می دانم که نباید چیزی بپرسم. کمد زیر میزتحریر ریحانه را باز می کنم. پوشه ای را برمی دارم و به تیک هایی که جلوی موارد، زده شده نگاه می کنم. تیک جلوی شعر خالی است. کتاب های ریحانه را نگاه می کنم و کتاب شعری را بر می دارم. فهرست اشعار را نگاه می کنم. چندتایی را که حدس می زنم به درد کارمان بخورد نگاه می کنم. سومین مورد شعر مناسبی است. به ریحانه نشان می دهم. می خواند و می گوید:
+ کار رو دست خوب کسی دادم ها. آفرین به خودم
- خوبه. از خودت هم با هندونه خوب پذیرایی می کنی ها.
🔻هر دو می خندیم. شعر را یادداشت می کنم و در فهرست، جلویش را تیک می زنم. مورد بعدی را جستجو می کنم تا مطالب بورد این هفته هیئت، تکمیل می شود.
@salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید
#نماهنگ " دشمن خود را بشناسید"
📌در چه صورت، ما #ملت #ایران، #ضربه خواهیم خورد؟
برای مشاهده #ویدئو با کیفیت های دیگر، به لینک زیر مراجعه فرمایید:
https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/6QXMH/tty/1585611542/hash/7e68fa049759ab9417c2bb82f4d16be2334ea82a
#دشمن_شناسی
#آیت_الله_خامنه_ای
#تولیدی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_یک
🔹ریحانه که مشغول طراحی حاشیه بورد بود، دست از کار می کشد. تخته چوب بزرگی را از پشت کمد اتاقش بیرون می آورد. یک طرفش را روی میز می گذارد و طرف دیگر را روی شوفاژ کنار اتاق. چینش مطالب و تزئینات دور آن ها را با همدیگر روی تخته چوب مشخص می کنیم. با گوشی اش عکسی از آن ها می گیرد و همه را داخل پوشه می گذاریم.
+ نرگس جان با اجازه ات یه سر برم به خانم توانمند بزنم و بیام؟
- آره حتما. برو. من هستم.
🔸سیستم را خاموش می کنم. حوصله کتاب خواندن ندارم. وقتش را هم ندارم. دوست دارم وقتی کتابی را می خوانم تا تمامش نکرده ام آن را زمین نگذارم و می دانم در آن زمان کم، چنین کتابی وجود ندارد. چشمم به روزنامه گوشه میز می افتد.خبرهای کوتاه روزنامه جان می دهد برای زمان های کم. شروع به خواندن می کنم. یکی دو مطلب را می خوانم. تیتر صفحات بعدی اش برایم جالب نیست. روزنامه را می بندم. متوجه صفحات نیازمندی هایش می شوم که دور برخی از موارد خط کشیده شده است. مثل زمانی که دنبال خانه بودیم و این وظیفه مهم را من انجام می دادم.
- خونه 200 متری، نارمک، 400 میلیون. داریم که بدیم؟
= دنبال اجاره ای باش دختر.
- آهان. باشه. این یکی چطوره؟ 130 متر، رهن کامل 90 میلیون. اینم هست. 91 متر، شهرک صادقیه، 800 اجاره، 50 میلیون رهن.
= بازم بگرد..
🔻نیازمندی ها را برمی دارم. دنبال خانه نمی گردد. ریحانه از کوچه، به پنجره اتاق تقه ای می زند و داخل می شود. نیازمندی ها را روی میز می گذارم.
- یادش بخیر چه چقدر دنبال خونه توی این نیازمندی ها گشتم. تو دنبال چی می گردی؟
+ دنبال کاری که بتونم انجامش بدم.
یاد پدر و زحمت هایش می افتم.
- مثلا چه کاری؟
+ مثلا معلمی. تدریس خصوصی. یا از این قبیل کارها.
- تدریس خصوصی؟ خب چرا نمی یای به مهناز درس بدی؟
+ مهناز؟
- دخترخالمه. کنکوریه. هفته پیش که مادرم که رفته بود خونه خاله پری، می گفت که خاله داره دنبال معلم برای درس عربی می گرده. تو درس عربی ضعیفه. می خوای بپرسم ببینم معلم پیدا کردن یا نه؟
+ لطف می کنی. ممنون میشم.
🔹خوشحال می شوم که شاید بتوانم کاری برای ریحانه انجام بدهم. گوشی ام زنگ می خورد. پدر پشت در خانه ریحانه منتظرم است. از ریحانه تشکر و خداحافظی می کنم. امشب پدر زودتر از همیشه به خانه آمده است. خوشحال هستم.
******
🔸همانطور که فکرش را می کردم، هنوز نتوانسته اند برای مهناز معلم عربی پیدا کنند. آن محله ای که آن ها می نشینند از این چیزها خبری نیست. به بهانه دیدن خاله و معرفی ریحانه، همراه ریحانه راهی منزل خاله پری می شویم. حدود یک ساعت در راه هستیم. رانندگی ریحانه حرف ندارد. یک جا نزدیک بود تصادف کنیم که با مهارت خاصی خطر را رد کردیم. بالاشهرها که می رویم، سرعت ماشین ها بیشتر می شود. انگار جاده های بالاشهر، برای مسابقه گذاشتن ساخته شده است!
🔻مستخدمشان در را باز می کند. ماشین را داخل پارکینگ بزرگشان می بریم. خاله پری به استقبالمان می آید. همانطور که صندلی مرا به جلو هل می دهد، با ریحانه خوش و بش می کند. از ریحانه پرسیده بودم حق الزحمه خوبی می دهند؟ جواب داده بود اصلا مطرحش نکرده ام. و من متعجب از اینکه مگر می شود انسان کاری را انجام دهد و پولش را پیش پیش مشخص نکند! وارد شدن به خانه خاله پری برای من مشکل بود. پله های پاگرد زیادی داشت و بالارفتن از این پله ها آن هم با صندلی چرخدار کار را مشکل می کرد. مستخدمشان آمد و با کمک ریحانه و خاله پری مرا به داخل بردند. خجالت کشیدم. باید هر چه زودتر توان دوباره راه رفتن را کسب می کردم. دکتر که می گفت می توانم. پس باید بتوانم.
🔹داخل ساختمان مجلل خانه خاله پری می شویم. شوهر خاله پری، شغل آزاد دارد و از این راه سرمایه زیادی کسب کرده است. خانه بزرگ و حیاطِ پر دار و درخت شان نشان دهنده وضعیت مالی شوهر خاله هست. با همان وضعیت از پله های گوشه سالن به طبقه بالا می رویم. مهناز که با لباس زرشکی رنگش زیباتر به نظر می رسد، ریحانه خانم را به اتاقش راهنمایی می کند. من و خاله پری هم به بالکن می رویم و از بالا منظره باغچه و حیاط را نظاره می کنیم. مستخدم پذیراییمان می کند. دیش ماهواره گوشه بالکن بزرگ قرار گرفته و کمی آن طرف تر، تلکسوپی بزرگ، رو به ماه ثابت شده است.
🔸همین طور که حرفهای عادی و حال و احوالی می کنیم، چای و شیرینی رولتی ای را که مستخدمشان برایمان گذاشته بود را می خوریم. شهناز و پریناز، خانه نیستند و خاله تنهاست. احساس می کنم خاله پری از چیزی ناراحت است. می خواهم بپرسم که یادم می افتد نباید فضولی در کار کسی بکنم. اما آیا این هم فضولی است؟
@salamfereshte
💎جایگاه درس اخلاق در مکتب امام خمینی رحمه الله
🔹حضرت امام خمینی رحمه الله علیه در سخنرانی صبح روز پنجم بهمن ماه سال 1365 که در حسینیه جماران در جمع شورای مدیریت حوزه علمیه قم داشتند این طور فرمودند:
☘️"... اخلاق باید در همه جا و در همه دروس، مورد توجه قرار گیرد. و اعتقادم بر این است که باید هر کس حوزه درسی بزرگ یا کوچکی دارد، یکی دو دقیقه- مقدمتاً یا موخرتاً- درس اخلاق بگوید که طلاب با اخلاق اسلامی بار بیایند..."☘️
✍️شمایی که رسانه ای ولو کوچک، دست شماست، کانالی داری، پیجی داری، عده ای هستند که ولو به ده دقیقه حرفهایت را بشنوند، تدریس می کنی، معلم یا فرهنگی هستی، این از توصیه های خمینی کبیر است که راه را می شناسد و می داند رهزن ها کدام اند.
👈 حتما هر روز، هر جلسه، ولو به اقل میزان که همان یکی دو دقیقه است، درس اخلاق بگو که برای این درس اخلاق گفتن هم خود باید پای چنان درسی بنشینی و چه خواهد شد نویسنده و گوینده ای که پای درس اخلاق رفته است و خود، درس اخلاق را تحویل می دهد.
🔻و این فقط برای مخاطبان طلاب ما نیست. مخاطب هر که باشد، او را به این واسطه با اخلاق اسلامی آشنا ساز و از قبل او، خودت نیز سیراب شو.
#سردار_سلیمانی_شاگرد_مکتب_امام_خمینی رحمه الله علیه
#مکتب_امام_خمینی
#مکتب_اسلام
#سردار_سلیمانی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_دو
🔹دلم را به دریا می زنم و از خاله می پرسم:
- چیزی شده خاله؟ انگار ناراحتین..
= نه چیز خاصی نشده. این روزا بیشتر احساس تنهایی می کنم. برای همین شایدکمی گرفته به نظر برسم. الان که تو اومدی بهترم. خوشحالم که اومدی. شما خیلی کم به ما سر می زنید.
- متاسفانه اخه خونتون خیلی دوره. چرا احساس تنهایی می کنین؟ بچه ها آقا جوادکه هستن دورو برتون..
= ظاهرا هستن ولی هرکودوم حواسشون جای دیگه است. بچه ها که کلاس و درس دارن. یا با دوستاشون هستن. اقا جواد هم که.. مشغول هستن دیگه.
- .
🔸از ریحانه یاد گرفتم این جور مواقع، دعای خیری برای طرف مقابلم بکنم برای همین می گویم:
- خیر باشه خاله. ان شاالله که از تنهایی در بیاین. ما باید بیشتر بهتون سر بزنیم. شما هم بیشتر بیاین.
خیلی زود جلسه دو ساعته ریحانه و مهناز تمام می شود. موقع خداحافظی دوباره از خاله دعوت می کنم بیشتر به منزل ما بیاید. با سلام برسان و یک جعبه شیرینی که دستمان می دهد، از خاله پری خداحافظی می کنیم. ریحانه در فکر است. همان طور متفکرانه می گوید:
+ باید بپرسم ببینم امکانش هست که مهناز به منزل ما بیاید
- فکر نمی کنم مشکلی باشه. می شود وقتی مهناز می یاد، خاله هم بیاد پیش ما. می خوای با مامان مطرح کنم؟ مامان که خیلی دوست داره خواهرش رو ببینه.
+ این هم فکر خوبیه. ببین برای دو روز دیگه، می تونی هماهنگ کنی؟ جلسه بعدیمون رو دو روز دیگه گذاشتم.
- باشه. به مامان می گم. درس چطور بود؟
+ خوب بود. نیم ساعت بیشتر نخوندیم.
🔹نگاهی از سر تعجب به ریحانه می اندازم اما ریحانه آنقدر در فکر است و مشغول رانندگی که متوجه نگاهم نمی شود. دو ساعت با مهناز بوده است و نیم ساعت درس خوانده اند! لابد بقیه وقت برای آشنائیشان رفته است.
+ حال داری بریم جایی؟
- هر وقت می گی جا، یعنی می خوای منو ببری قطعه شهدای گمنام. آره بریم. اون دفعه خیلی بهم چسبید.
🔸ماشین را گوشه ای پارک می کند، گوشی موبایلش را در آورده و پیامکی می زند. حرکت می کند به سمت بهشت زهرا، قطعه شهدا. این روزها بیشتر با شهدا آشنا شده ام و حال و حوای عجیبی دارند. به ذهنم می خورد که نیت کنم تا شفای کامل پاهایم را از آنان طلب کنم. چشم هایم را می بندم. هرچه فکر می کنم که چه نذری بکنم ، موارد مختلف در ذهنم می آید. کدام بهتر است؟ صلوات؟ نماز؟ دعای توسل؟
- ریحانه! به نظرت شهدا دوست دارن چی بهشون هدیه بدیم؟ منظورم از دعا و این هاست.
+ فرق می کنه. یه شهید بود که عاشق دعای توسل بود. تو کتابی می خوندم موقع پیدا شدنش در تفحص، مسئول تفحص که همیشه برای شهدا زیارت عاشورا می خونده، هر چی گشته توی کتاب، زیارت عاشورا پیدا نکرده و دعای توسل رو براش خونده. نمی تونم دقیقا بگم چی دوست دارن ولی خب زیارت عاشورا هست. دعای توسل هست. صلوات هست. بعضی از شهدا هم که خیلی با قرآن مانوس بودن، هدیه قرآن رو دوست دارن.
- این طوری که تکلیفم مشخص نشد. پیچیده تر شد.
+ من شاید اگه می خواستم هدیه ای بدم، زیارت عاشورا می خوندم. ذکر مصیبت سالار شهیدان هدیه ای به شهدا.
تصمیم می گیرم زیارت عاشورا هدیه شان بدهم. یکی قبل از بهبودی و یکی بعد از بهبودی.
- می دونی، دکتر می گفت باید پاهات سرما و گرما رو حس کنه. از لحاظ پزشکی ورم نخاعی خوابیده و دیگه اعصاب می تونه بین مغز و ماهیچه ها ارتباط برقرار کنه. تو عکس هم نشون نداده که اعصاب پارگی داشته باشه. من فکر می کنم همین ها هم صدقه سری دعای شهداست. والا که با اون وضعیت من، آسیب ندیدن امکان نداشت.
مکث می کنم. نفس عمیقی می کشم. با صدایی آرام تر ادامه می دهم:
- ولی ریحانه، من گرمایی رو حس نمی کنم. فقط زمان هایی که تو ماساژ می دادی گرمای دستات رو حس می کردم. شاید هم فکر می کنم که حس می کردم.
+ جدا؟ درست می شود ان شاالله. گرمای نور ذکر، همه وجودها رو گرم می کنه.
- حالا چی شد یک هو یاد شهدا کردی؟
+ ایکاش شهدا یاد ما بکنند.
🔻از جواب دادن هاش می فهمم در حال خودش است. حتی در همین حالت هایش لبخند روی لبش از بین نمی رود. نزدیک مترو می شویم. ماشین را در پارکینگ مترو پارک می کند و پیاده می شویم. مردم نگاهم می کنند. خلاف همیشه که از این نگاه ها بدم می آمد، من هم نگاهشان می کنم و لبخند رضایتی را بر لبانم می گذارم تا فکر نکنند که ناراحتم. احساس می کنم اگر مرا خوشحال ببینند، آن ها هم خوشحال می شوند. خوشحالی دیگران را دوست دارم. سربالایی ها را سخت می توانم بروم. ریحانه که در کنارم راه می رود، نگاه معنا داری می اندازد. پشت سرم می رود و صندلی را از سربالایی هل می دهد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_سه
🔹منتظر قطار هستیم. سه دقیقه دیگر می آید. دخترخانمی کنارمان نشسته است. وضع حجابش افتضاح است. آرایش غلیظ هم دارد. مدام به قسمت آقایان سرک می کشد. به ریحانه نگاهی می اندازم. حواسش جای دیگری است. از وقتی از منزل خاله آمده ایم، همین طور در فکر است. دختر دوباره سرش را جلو می برد. به صندلی تکیه می دهد و یک آن، خیز برمی دارد تا از جا برخیزد. از آن طرف هم پسری با سرو وضع نامناسب به سمت او می آید. احساس خوبی ندارم. پس چرا این قطار نمی آید. ایستگاه شلوغ است.
🔸نگاهی به ریحانه می اندازم. در حال ذکر گفتن است. رفتن دختر را نگاه می کنم. چند قدمی که می رود پسر به او می رسد. با حالتی که هیچ توصیفی برایش ندارم، خیره خیره به چهره دختر نگاه می کند. دختر هم هیکلش انگار به رقص افتاده است. نمی دانم چه به هم می گویند. پسر دست می برد تا دست دختر را بگیرد. دختر ابتدا کمی عقب می رود. بعد دستش را در دستان پسر می گذارد. پسر خود را به او نزدیک تر می کند. با خودم می گویم: شاید نامزد باشند. دختر جلوی پسر ایستاده است. دست چپش در دست پسر است. پسر در گوشش زمزمه دارد. دیگر به یکدیگر نگاه نمی کنند. کم مانده پسر دست هایش را از پشت حلقه کند و ... . به ریحانه نگاه مستأصل واری می اندازم. او هم متوجه آن ها شده است.
- ریحانه، به نظرت اون ها نامزد هستند؟
+ بهشان نمی آید.
🔹قطار در حال نزدیک شدن است. ریحانه لب هایش را ورچیده است. چشمانش را می بندد. به هم فشار می دهد. چیزی را با خود زمزمه می کند. چشمانش را باز می کند و می گوید:
+ کمکم می کنی؟
- چه کمکی؟
🔸قطار به ایستگاه رسیده است و کسانی که نشسته بودند، از صندلی هایشان بلند می شوند. ریحانه صندلی مرا سریع به سمت دختر و پسر هل می دهد. هنوز سوار نشده اند. صورت هایشان رو به همدیگر است و صحبت می کنند. به آن ها می رسیم. ریحانه می گوید:
+ ببخشید خواهر، می شود کمکم کنین
🔻دختر و پسر یک لحظه کپ می کنند. چنان خیره نگاهمان می کنند که انگار توقع شنیدن حرفی را آن هم از یک خانم چادری نداشتند. هنوز دستشان در دست یکدیگر است. ریحانه به دختر نزدیک تر می شود.
+ اگه ممکنه کمک کنین ایشون رو سوار واگن کنیم.
🔸دختر نگاهی به پسر می اندازد. نمی خواهد از او جدا شود. می گویم:
- لطف می کنید. می بخشید مزاحمتان شدیم.
= خواهش می کنم.
دختر تسلیم خواهش ما می شود. دست پسرک را ول می کند و صندلی ام را به سمت واگن هل می دهد.
+ اگه ممکنه بریم واگن خواهران. اون جا فضای بیشتری هست.
دختر با اکراه صندلی را هل می دهد. پسر لحظه ای مکث می کند. با صدای بلند می گوید: کودوم ایستگاه؟ ریحانه با تحکم می گوید:
- آقا شما بفرمایید. مزاحم خواهر ما شدید چیزی نگفتیم. بفرمایید.
🔹پسرک شوکه از این حرف، چون فرصتی برای جواب دادن ندارد، فقط سوار قطار می شود. ما هم برای اینکه جا نمانیم، از در عقب واگن خواهران سوار می شویم. به محض سوار شدنمان، درها بسته می شود و قطار حرکت می کند. ریحانه نگاهی به من می کند و لبخند رضایتی دارد. دختر با اکراه نگاهمان می کند. انگار فهمیده است کمک گرفتنمان الکی بوده است. می گویم:
- ممنونم که کمک کردید. لطف کردید.
= خواهش می کنم. ایشون هم که می تونستن کمکتون کنند.
+ ولی کمک شما چیز دیگه ای بود. قبول دارید که؟
🔻دختر چیزی نمی گوید. جا برای نشستن نیست. با لبخند رو به آن دختر می کنم و می گویم:
- می بخشید من نشسته ام ها.
حواسش جای دیگری است. کمی دلخور شده است. ریحانه با همان لبخند و محبت همیشگی اش می گوید:
+ حدس می زنم نامزد نباشید. اگر اشتباه می گم بفرمایید.
دختر چیزی نمی گوید.
+ می دونی چرا ازت کمک خواستم؟ چون احساس کردم کسی داره از خواهرم سواستفاده می کنه و خواستم به اون بفهمونم که این خواهر ما تنها نیست. بی کس و کار نیست که هر کاری خواستی بکنی.
🔸چیزی نمی گوید. ریحانه ادامه می دهد:
+ غصه ام شد وقتی دیدم چطور تو همون چند دقیقه ازت بهره برد
باز هم چیزی نمی گوید. یاد کتاب "از یاد رفته" می افتم. تصمیم می گیرم من هم چیزی بگویم. ولی نمی دانم چه باید بگویم:
- این وضعیت پوشش و حجابتون مناسب نیست. برا همین این پسرها پر رو می شن. اگه چادر داشتین این طور نمی شد.
🔻انگار حرف بی ربطی زده باشم. براق می شود در چشمانم و می گوید:
= اگه چادر داشتم که مثل تو روی ویلچر بودم.
@salamfereshte
✨صدقه برای سلامتی مولا
☘️گلویش تحت فشار بود. هم از بغض. هم از التهاب. حالت تهوع شدیدی داشت. نگاه خسته و بیمارش به نوزادی بود که در آغوشش، شیر می خورد. چشمانش بسته بود و آرام با همان اندک قوتی که خدا به او داده بود، سعی داشت خود را سیر کند. به فرزند دیگرش که آرام در بستر خفته بود نگاهی پر مهر انداخت. خدا را شکر گفت و دهانش را به خواندن مداوم سوره والعصر، خوشبو کرد. دیگر رمق نداشت. شیشه ای کوچک را که کمی آب در آن بود به دهان نوزاد گذاشت و او را کنارش خواباند. جای خالی حمید، بغضش را ترکانید.
🌸ضربان قلبش تند بود. از جا برخواست. لیوان آبی خنک خورد و یا حسین گفت. تب گیر را داخل دهانش گذاشت و جورابی را خیس کرد و به مچ پاهایش بست. حرارت بدنش بالا بود. تب داشت. 39 درجه. جعبه داروها را بالا و پایین کرد و استامینوفن 500 خورد. کمی عرق کاسنی داخل استکان ریخت و آن را با آب، پر کرد. مخلوط را جرعه جرعه نوشید. السلام علیک یا اباعبدالله الحسین.
☘️شیشه خالی رب گوجه را از جاظرفی برداشت. آن را پر آب کرد و قاشق بزرگی نمک، داخلش ریخت و هم زد. محلول غلیظ آب و نمک را قرقره کرد. دیگر قوتی برایش نمانده بود. گوشت مرغی را که حمید قبل از رفتنش خریده بود از جایخی خارج کرد و داخل یخچال گذاشت که برای فردا جوجه کباب درست کند. وضو گرفت. صدقه ای برای سلامتی امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف نیت کرد و به رختخواب رفت. از خستگی و بیماری، بیهوش شد.
🌸با صدای ساعت زنگ، بیدار شد. از جا برخواست. هنوز احساس گرما می کرد. نوزاد و کودک خردسالش خواب بودند. خدا را شکر گفت و وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد. به حمید پیامک زد: "فکرکنم مریض شدم. از ظهر تب کرده ام" حمید بلافاصله جوابش را داد: "از طرفت برای سلامتی مولایمان صدقه دادم. خوب می شوی. به زودی برمی گردم. شما یک پا خانم دکتری ها" از قربان صدقه حمید لبخند زد. گوشی را کناری گذاشت و مشغول نماز شفع شد.
--------------------------
1. رسول اللّه صلى الله عليه و آله :ما عولِجَ مَريضٌ بِأَفضَلَ مِنَ الصَّدَقَةِ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هيچ بيمارى اى به چيزى برتر از صدقه ، درمان نشده است / حكمت نامه پيامبر اعظم صلَّي الله عليه و آله و سلّم ج 13 ص 524
#داستانک
#کرونا
#تولیدی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_چهار
🔸از حرفش جا می خورم. به ریحانه نگاه می کنم. می فهمد ناراحت شده ام. دستش را روی شانه ام می گذارد و فشار می دهد. لبخند می زند و سرش را به تایید بالا و پایین می برد. با همان حال ناراحتی می گویم:
این وضعیت من هم مال رعایت نکردن حرمت چادره.
🔻ریحانه وارد صحبتمان می شود:
- منظور خواهرم حجاب داشتنه. والا اگه شما با همین روسری تون هم خوب حجابتون رو رعایت کنین درسته. مثلا اگه این طوری ..
دختر، دست ریحانه را که به سمت روسری او رفته بود پس می زند و می گوید:
= ولم کنین.
🔸ریحانه دستش را به دسته ویلچر می گیرد. مکثی می کند و می گوید:
+ می بخشید ناراحتتون کردم. قصد بدی نداشتم. فقط می خواستم دست اون پسر از شما قطع بشه. می بخشی مزاحمتون شدیم. بابت کمکتون ممنونیم.
🔹سرش پایین است. بعد از چند ثانیه ادامه می دهد: برامون دعا کنین. صندلی مرا اندکی به جلو هل می دهد تا دختر از دست ما راحت شود. حس ناراحتی اش را درک می کنم. حرف حق تلخ است خصوصا شنیدن از زبان کسانیکه تو را از حالت لذت بردن خارج کرده اند. ریحانه سکوت کرده است. من هم به بیرون قطار نگاه می کنم.
🔸قطار می ایستد. آن پسر از قطار پیاده شده است و روبروی واگن خواهران، منتظر ایستاده است. من و ریحانه به دختر خانم نگاهی می اندازیم. دختر نگاهی به ما می کند. چهره اش اندوهگین است. سرش را پایین می اندازد. دو دل است. کیفش را روی شانه اش جابه جا می کند و دسته اش را محکم می گیرد. دوباره نگاهی می کند. می خواهد از قطار پیاده شود که ریحانه با یک خیز، خود را به او می رساند. بازویش را محکم می گیرد. در چشمانش عمیق می شود و با حالت التماس می گوید: نرو. هر دو به یکدیگر نگاه می کنند. ریحانه بازوی دختر را ول نکرده است. پسر منتظر است. دختر ابتدا نگاهی به پسر و سپس نگاهی به ریحانه می اندازد.. سرش را پایین می اندازد و حرکتی نمی کند. در قطار بسته می شود. پسر با چشمان متعجبش، حرکت قطار را دنبال می کند.
🔹هر دو برای چند ثانیه ای همان طور می ایستند. ریحانه دست دیگرش را به بازوی چپ دختر می گیرد و با حالت حمایتی خواهرانه، دختر را روی صندلی ای که کنارم خالی شده می نشاند. همه سکوت کرده ایم. عده ای از خانم ها که متوجه آن دو شده اند، مستقیم یا زیرچشمی، آن ها را دنبال می کنند. ریحانه روی دوپا جلوی دختر می نشیند. با لحن و صدایی که از آن مهربانی و محبت می بارد می گوید:
+جای خاصی می ری؟ کار خاصی داری؟
دختر فقط سرش را بالا می اندازد. چشمانش تار و پود مانتوی تنگش را دنبال می کند. ریحانه می گوید:
+ ما داشتیم یه جای خوب می رفتیم. شما هم با ما بیا. خوشحال می شیم. مگه نه نرگس؟
- بله که خوشحال می شیم
🔸دختر عکس العملی نشان نمی دهد. ریحانه می ایستد. صندلی مرا روبه روی دختر می گذارد و خودش کنارمان می ایستد. دهانش به ذکر است و نگاهش به بیرون از قطار. بغل دستیهایمان که از ادامه دادن صحبت بین ما ناامید شده اند، به کارهایشان می پردازند. به دختر نگاه می کنم. سرش پایین است. همان طور که نگاهش می کنم، لبخند می زنم. احساس می کنم او را دوست دارم. چنین حسی را تا به حال نداشته ام. انگار که خواهرم فرزانه است..
***************
" نرگس جان، ظاهرا این هفته خاله پری نمی تونه بیاد.
🔹به ریحانه پیامک زدم و جمله مادر را برایش نوشتم. نیم ساعتی است دنبال مطلبی می گردم و پیدایش نمی کنم. گوشی تلفن را بر می دارم و شماره ریحانه را می گیرم.
- الو سلام. می گم ریحانه، برای بورد هیات، از کجا نکته های رهبری رو در می آوردی؟
+علیک سلام خواهر خوبمان. احوال شما؟ خوب هستید؟ مثل اینکه حسابی مشغول شدی ها. خب جا که زیاده. یک سری همون کتابهایی که دیدی. کتابهایی که صحبت های آقا رو دسته بندی کردن. گاهی هم از نرم افزارهایی که صحبتهای آقا رو داره استفاده می کردم. سایت خامنه ای دات آی آر هم هست. دسترسی به نت که داری؟
- آره. ولی من الان بالام. سیستممون پایینه. لابد فرزانه هم پشتشه.
+ نه خانوم. اختیار دارید. فرزانه خانم الان سر درس و مشقشه.
- وا. تو از کجا می دونی؟
+ از همون جایی که شما نمی دونی.
🔻هر دو می خندیم. می گویم:
- پس من حالا از کجا پیدا کنم؟
+ در مورد چه موضوعی می خوای؟
- یه نکته اخلاقی می خوام. دوست داشتم در مورد دعا کردن باشه. مثلا چطور دعا بکنیم؟ چی کار کنیم دعاهامون مستجاب بشه. یا چرا مستجاب نمی شود؟
+ خیلی خوبه. گوشی رو بزار تا دو دقیقه دیگه خونتونم.
- چرا؟ چی شده مگه؟
@salamfereshte
poyesh 1.mp3
2.29M
🎧بشنوید:
#پادکست "استغاثه"
🍃پویش استغاثه جهانی طلب منجی با توضیحات حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨از شب نیمه شعبان..
در #ثواب انتشار ، شما هم سهیم باشید.
#مهدویت
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#تولیدی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_پنج
🔹ریحانه با همان نشاط همیشگی اش پاسخ می دهد:
- برات یه کتاب می یارم مخصوص همین موضوع. "دعا". صحبت های آقا رو در همین زمینه دسته بندی کردن.
- دستت درد نکنه. ببخشید من نمی تونم بیام ها. زحمت شما می شه.
+خواهش می کنم. رحمته. شما داری زحمت می کشی مطالب رو در می یاری.
- نه بابا. دوست دارم. جالبه. منتظرم پس.
🔸خداحافظی می کنیم و چنددقیقه بعد ریحانه دم در اتاقم، کتاب به دست، لبخند می زند. کتاب را که می دهد، عذرخواهی می کند و می رود. هر چه اصرار کردم بماند، گفت که مهمان دارد و نمی تواند. یعنی مهمانش کیست؟ می دانم که نباید تا خودش چیزی نگفته از او بپرسم. خصوصا این چیزها را. مشغول در آوردن مطالب هیئت می شوم. چینش مطالب را روی میز انجام می دهم و عکس می گیرم.
🔻یاد عکسی که ریحانه در خانه شان انداخته بود می افتم. آن روز نتوانسته بود به هیئت برود و مطالب بورد را دست من داد و عکس را بلوتوث کرد. مرا به هیئت رساند و خودش رفت. بعد هم آمد و مرا از هیئت برگرداند. نمی دانم چه کار مهمی برایش پیش آمده بود که نتوانست دوساعتی عقب تر بیاندازد و هیئت را برود. آن جا بود که فلسفه انداختن عکس را از چینش مطالب درک کردم. مطالب را داخل پوشه می گذارم.
🔹روی تخت می نشینم. پاهایم را در حلقه هایی که از سقف آویزان شده، وارد می کنم. سر طناب ها را می گیرم و دراز می کشم. طناب دست راستم را می کشم. پایم بالا می آید. سعی می کنم پایم را به سمت پایین فشار بدهم. طناب را بالا و پایین می برم. طناب پای چپم را نیز. هر دو پایم بالاست. پس چرا حسی در پاهایم ندارم. هر دو دستم را با هم بالا و پایین می برم. پاهایم با هم بالا و پایین می رود. طناب ها را ول می کنم. پاهایم روی تخت پرت می شود.
🔸 می نشینم. عصاهایم را برمی دارم و به کمک میز، بلند می شوم. عصا زنان سعی می کنم راه بروم. پاهایم روی زمین کشیده می شود. تعادلم را از دست می دهم و روی زمین می افتم. مادر دل نگران به همراه فرزانه بالا می آیند. صدای کرومپ افتادنم را شنیدند و ترسیدند. با خنده می گویم چیزی نیست. به کمک آن ها روی ولیچر می نشینم و پشت میزم می روم. فرزانه که می خواهد برود می گویم:
- هنوز با کامیپوتر کار داری؟ می شه یه چیزی رو برام پیدا کنی؟
= الان که نه. دارم درس می خونم. ولی یادت باشه که اومدی پایین بهم بگی برات بگردم.
🔻پس ریحانه درست می گفت. فرزانه مشغول درس خواندن بود. باشه ای می گویم و فرزانه می رود. مادر هم بعد از مدت کوتاهی می رود. ریحانه از کجا می دانست که فرزانه پای سیستم نیست؟ به ذهنم می سپارم که از او بپرسم. پیامک می آید:
+ ساعت 3 و نیم می یام دنبالت بریم هیئت.
-
🔹چند ثانیه بعد دوباره پیامک دیگری می آید:
+راستی ، مهمان هم داریم.
- کی؟
+ لاله خانم شکفته مان.
- ئه. چه خوب.
با خودم می گویم:
- پس مهمان ریحانه لاله بود. حتما برای ثبت نام از شهرستان برگشته. ولی الان که زمان ثبت نام نیست. چرا برگشته؟
هنوز تا قرارمان ساعتی مانده، روی تخت دراز می شکم. کتاب "شیدایی" را که اخیرا هدیه گرفته ام برمی دارم و می خوانم. خوابم می برد.
🔸چشمانم را که باز می کنم، ریحانه بالای سرم است.
- به به سلام خانم خوش خواب. ساعت خواب.
- ئه. سلام. خواب موندم. ببخشید. الان حاضر می شم. ساعت چنده؟
+ سه و نیم.
- آخ. ببخشید. الان زود حاضر می شم.
🔻سریع وضو می گیرم و حاضر می شوم. با کمک ریحانه و فرزانه و دو عصا، از پله ها پایین می آیم. ریحانه صندلی ام را عقب ماشین می گذارد. با همان عصاها و کمک و حمایت ریحانه، داخل ماشین می نشینم. دختری چادری عقب ماشین است. وقتی از مرتب کردن پاها و چادرم فارغ می شوم نگاهی به عقب می اندازم.
- ئه. لاله خانم. سلام. حالتون چطوره؟ چقدر چادر بهتون می یاد
" سلام نرگس خانم. ممنونم.
بنده خدا خجالت می کشد و سرش را پایین می اندازد. ریحانه سوار ماشین می شود که می گویم:
- مطالب بورد یادم رفت.
🔹ریحانه طبق آدرسی که دادم، پوشه مطالب را می آورد. . با یک ربع تاخیر به هیئت می رسیم. بحث شروع شده است. بورد هیئت را برمی داریم و گوشه ای مشغول چیدن مطالب روی آن می شویم. ریحانه بورد را سرجایش نصب می کند و کنارم می نشیند. لاله فقط نگاهمان می کند. انسیه و زینب خانم و خانم نوری و بقیه بچه ها همه هستند. با نگاه و سرتکان دادن هایشان با من و ریحانه حال و احوال می کنند. احساس می کنم عضوی از هیئت شده ام.
@salamfereshte
💎 اگر تعبد در عمل نباشد از هدایت خدا محروم میشوید
🌸یک توصیه مسئلهی تدیّن و تعبّد در عمل و گفتار است. من فراموش نمیکنم آن روزی را -سالها پیش البتّه- که شنیدم یک مجموعهی دانشجویی که خب با ما هم مرتبط بود و خیلی هم گرم و گیرا، مثلاً در فلان جلسهشان یک چیز خلاف شرعی اتّفاق افتاده؛ نگران شدم؛
🔻نه بهخاطر اینکه اینها گناه کردند -که خب آن البتّه نگرانی داشت- نگران شدم از اینکه راه اینها عوض شده و بعد دیدم همینجور هم بود. یعنی واقعاً «ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذینَ اَسآؤُا السّواىٰ اَن کَذَّبُوا بِایٰتِ الله»؛ وقتیکه انسان برطبق تکلیف عمل نمیکند، تعبّد را رها میکند، خدای متعال هدایتش را از او میگیرد.
📚بیانات مقام معظم رهبری در دیدار جمعی از دانشجویان ۱۳۹۶/۰۳/۱۷
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#تعبد
#عمل
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_شش
🔹بعد از پایان بحث، سر صحبت های معمول باز می شود. یک دور خانم نوری از همه احوالپرسی می کند و جمله ای محبت آمیز و دعاگونه برایشان می فرماید. برایم جالب است که بعد از ارائه بحث و پاسخ دادن به سوال ها، این برنامه احوالپرسی و تفقد جویی را می بینم و خوشم می آید. چون اگر کسی به جمعمان اضافه شده باشد، معرفی شده و همان ابتدا مورد لطف و محبت همه خواهران قرار می گیرد. مثل آن زمانی که اولین بار به هیئت آمده بودم. ریحانه دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
- از خواهرای خیلی خوب و مخلص و فعال و گل من هستند. نرگس خانم. البته عده ای از خواهران مستحضرید. از این به بعد، خواهر گل شما هم هستند.
و همه با خوش آمدگویی و "البته البته" و "صد البته" و "دیگه خواهر خودمونه تو به فکر یه خواهر دیگه باش" از حضور من ابراز خوشحالی می کردند
🔸 همین برنامه برای لاله اجرا شد. بنده خدا خجالتی می کشید که نگو. نزدیک گوشش گفتم:
- راحت باش لاله. من هم این مراسم معارفه رو گذراندم. حال می ده. نگاهشون کن. خجالت نکش.
🔹بعد از این حرف من هر از گاهی سرش رو بالا می آورد و خیلی ممنونم و خواهش می کنم و شرمنده ام می کنیدی می گفت تا بالاخره امواج دریای محبت خواهران هیئتی آرام شد. . بعد از اینکه یک دور از همه خانم ها حال و احوال خود و بچه هایشان پرسیده شد، خانم نوری موضوعی را مطرح می کنند:
- الحمدلله از حضور شاداب و گرم همه خواهران عزیزم. بریم سر نکته مثبتی که این هفته یاد گرفتین. از همون اول، زینب خانم، شروع کنن و اون نکته مثبتی رو که یاد گرفتن برامون بگن. بفرمایید زینب خانم
🔸زینب خانم می گوید:
- بسم الله الرحمن الرحیم. اگه اجازه بدید دو دقیقه فکر کنم.
و لبخند می زند. خانم نوری مدتی را برای فکر کردن همه سکوت می کنند. زینب خانم می گوید:
- بحمدالله نکته که زیاده اگه بتونم همه رو عملی کنم. منتهی اونی که برام برجسته شده که بخوام برای خواهرام بگم اینه که در هر کاری، هر چقدر هم که به خودمون مطمئن باشیم و کار رو بلد باشیم ،به صورتی که احساس نیاز به کمک گرفتن از بقیه نداشته باشیم، باز هم آخرش طوری کار پیش می ره که از یه نفر باید کمک بگیریم اونم خداست. تو این هفته این مورد رو زیاد دیدم.
🔹لبخند می زند. خانم نوری می گوید:
- بفرمایید انسیه خانم
انسیه با آن صدای نازک و ظریفش اطاعت امر می کند و می گوید:
- نکته زینب خانم برام جالب بود. این رو من هم خیلی دیدم. اما اون نکته ای که تو این هفته برام برجسته بود خیر و برکتی بود که خدا در کارهای جمعی به انسان می دهد. همان کار را وقتی تنهایی انجام می دادم، مثلا دوتا نفع برام داشت، ولی وقتی با عده ای از دوستان انجام دادم، منفعت ها و سودها و برکت هاش برام خیلی زیادتر بود.
🔸فاطمه خانم می گوید:
- بله همین طوره. ید الله مع الجماعه. نکته ای که این هفته من رو به خودش مشغول کرد بحث روزی انسان بود. اینکه هر چقدر هم خودت رو بکشی، تا چیزی روزی ات نباشه، بالاخره از این گلوی انسان پایین نمی ره.
همه می خندیم. فاطمه خانم دو سه هفته است نکاتش در مورد خوردن هست و ماشاالله هیکل تپلی ای هم دارد. نفر بعدی ریحانه است و بعدش هم من. سعی می کنم تمرکز کنم روی نکته ای که خودم می خواهم بگویم.
🔻ریحانه شروع به سخن می کند:
- الحمدلله. نکته ای که این هفته یاد گرفتم، در مورد جلب کردن توفیقات الهی است. وقتی انسان مخلصانه کاری را برای خدا انجام بدهد، خداوند هم توفیقات عجیبی را برایش مقدر می کند. حالا ممکن است کار مخلصانه کار کوچکی باشد. مثلا یک مشت آجیل به بچه ای بدهد. یا قصد کمک به خانواده اش را داشته باشد. یا صرفا یک لفظ " نه " را برای خدا بگوید، آن وقت خدا چنان به سمت او گام برمی دارد که انسان شرمنده محبت و رحمت خدا می شود.
🔹آنقدر با احساس و از عمق وجودش این نکته را شمرده شمرده گفت، که همه ناخودآگاه برای مدتی بعد از پایان حرفش، سکوت می کنند. سرهاشان را به تایید بالا و پایین می برند. لاله سرش را پایین انداخته است. ریحانه دستش را روی زانوی لاله می گذارد. لاله سرش را بالا می آورد و چشمان اشک بارش را به ریحانه می دوزد، ریحانه به او لبخند با محبتی می زند.
🔸نوبت لاله است. خودش را کنترل می کند. اشک هایش را پاک می کند و همان طور که گاهی به ریحانه و گاهی به زانوانش نگاه می کند می گوید:
- من تو این یک هفته، لطف و محبت خدا رو خیلی دیدم.
@salamfereshte
🌹میلاد با سعادت "آخرین منجی"، "بقیه الله " عجل الله تعالی فرجه الشریف، "صاحب الزمان" ارواحنا له الفداه، بر شما مبارک باد 🌹
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_هفت
🔹با همین یک جمله، اختیارش از کف می رود و اشکهایش سرازیر می شود. سعی می کند خودش را کنترل کند و ادامه بدهد:
- همین که الان من اینجا توی هیئت حضرت زهرا نشسته ام، لطف و محبت خداست بهم.
🔸این بار دیگر نمی تواند خودش را کنترل کند. دست هایش را بر صورتش می گذارد و گریه می کند. جمع متأثر شده است. سکوت محض است و همه نگاه ها حاکی از شور و عشق و محبت به لاله است. خانم نوری با صدایی دلنشین که نشان دهنده محبتشان است می فرمایند:
- الحمدلله لاله خانم. ما هم خدا رو شکر می کنیم که ما و شما در کنار هم در خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها و زیر پرچم اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هستیم. ان شاالله به لطف و محبت و رحمت واسعه الهی، همواره زیرپرچم اهل بیت باشیم.
🔻ریحانه در گوش لاله چیزی می گوید و لاله بلند می شود. ببخشیدی می گوید و با ریحانه به سمت آشپزخانه هیئت می روند. حالا نوبت گفتن نکته این هفته من است. خانم نوری با لبخند زیبایشان می گویند:
- خب نرگس خانم. شما این هفته چه نکته ای رو می خوای به ما یاد بدی؟
- اختیار دارید. ما از شما یاد می گیریم. تو این هفته یه اتفاقی افتاد که برای من جالب بود و این رو از برکت شهدا می دونم.
🔹به این جای جمله ام که می رسم، لاله با صورت شسته شده برمی گردد. همه نگاه ها با محبت او را بدرقه می کنند تا کنارم بنشیند. ریحانه هم سینی چای را از مسئول تدارکات و پذیرایی گرفته است و منتظر است حرف من تمام شود تا پذیرایی را شروع کند. ادامه می دهم:
- این هفته که با ریحانه خانم و یکی از خانم هایی که تو مترو باهاشون آشنا شدیم و رفتیم قطعه شهدای گمنام..
🔸ریحانه صورتش مشتاق می شود ببیند من چه می خواهم بگویم.
- چیزی رو از شهدا دیدم که قبلا نمی دیدم. نه اینکه نبوده. نه. من چون بی معرفت بودم نمی دیدم. چشمام نمی دید یعنی.
خانم نوری سرشون رو بالا و پایین می برند که خیالم راحت بشه که منظورم را گرفته اند. چهره بقیه چنان مشتاق هست که لحظه ای استرس می گیرم. باز هم به چهره خانم نوری نگاه می کنم. منتظرند تا نکته ام را بگویم. ادامه می دهم:
- اون نکته، تاثیری که شهدا روی ماها دارن هست. شهدا حتی همین امروزی که در بین ما نیستند، روی قلب های ما زنده ها می تونن تاثیر داشته باشن. و چقدر از برکت شهدا، حال و روح ما بهتر می شود و به خدا نزدیک تر می شویم. همین.
🔻بقیه خواهران هم نکته شان را می گویند. نوبت می رسد به اینکه اگر کسی خاطره ای آموزنده از نحوه تعامل با مردم و ارتباط با دیگران را دارد تعریف کند. یکی دو تا از بچه ها نقش بیان خوب و روی خوش را در ارتباط با دیگران مطرح می کنند و تاثیری که این نوع برخوردها روی دیگران دارد را با چند خاطره بیان می کنند.
🔹فکر می کنم ببینم من هم خاطره ای می توانم بگویم یا نه. یاد آن روز که در مترو بودیم می افتم. تصمیم می گیرم آن را به عنوان خاطره ای بیان کنم و نحوه برخورد ریحانه را با آن دختر بگویم و تاثیر مثبتی که عشق و محبت درونی فوق العاده ریحانه در جذب آن دختر داشت. می گویم:
- من هم یه خاطره دارم. می شه بگم؟
- بله بفرمایید.
- یک روز با ریحانه خانم، رفته بودیم بیرون. تو مترو یه ..
تا اسم مترو را می آورم، ریحانه رویش را به سمتم برمی گرداند و آهسته می گوید: نگو نرگس. نگو. حرفم را می خورم. زینب خانم می گوید:
- خب تو مترو چی؟
🔻به ریحانه نگاهی می اندازم. متوجه نمی شوم چرا نباید بگویم. ولی به خاطر او تصمیم می گیرم چیزی نگویم. در جواب چهره های پرسوال بچه ها می گویم:
- خب چون خاطره مشترکه ریحانه خانم هم باید بخواد که بگم. مثل اینکه دوست ندارن. حالا بازم فکر می کنم اگه چیزی یادم اومد تعریف می کنم. ممنون.
🔸ریحانه لبخند رضایتی می زند. ادامه جلسه با خواندن و دعا و ذکر مصیبت اهل بیت توسط مداحمان زهرا خانم تمام می شود. همه با هم به سمت خانه می رویم. ماشین را پارک می کند. من را به مادر تحویل می دهد و می گوید:
- این دختر خانم شیطون هم تحویل شما. امروز نزدیک بود آبروی ما رو ببره با این شیطونی هاش.
🔹مادر می خندد و تشکر می کند. از ریحانه خداحافظی می کنم. وارد راهرو که می شویم، بوی آش مادر به مشامم می رسد.
- آخ جون. آش رشته. خیلی وقت بود آش نپخته بودین ها.
- آره. نذریه. ان شاالله که همه حاجت روا بشن.
نگاهی به سیستم خاموش می اندازم و می پرسم:
- فرزانه نیست؟
- چرا هست. داره درس می خونه.
🔻تعجب می کنم. فرزانه باشد و سیستم خاموش باشد؟ فرزانه این روزها عجیب شده است.
@salamfereshte