همیشہمیگفت:
زیباترینشھادترامیخواهم!
یڪبارپرسیدم:
شھادتخودشزیباست؛
زیباترینشھادتچگونهاست؟!
درجوابگفت:
زیباترینشھادتایناستڪه
جنازهاۍهمازانسانباقۍنماندシ💔
-شھیدابراهیمهادی
#شهیـدانه
♥️.....!
#مقاممعظمدلبرے♥️
【 جـانراڪہهیـچ . .
مَنجھـانمرافداۍیڪ
خَندھیتۅمیڪنم ..! 】
🌺پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند:
الحیاء و الإیمان قرنا جمیعا فإذا رفع أحدهما رفع الآخر؛
حیا و ایمان قرین یکدیگرند اگر یکى از میان برخاست دیگرى هم برود.
📚نهج الفصاحه
#حدیث_روز
•💍♥︎•وَعلیزهرایشرا اینگونهخطابمیکرد... آرامدلعلی.. ':)️
#عاشقانه
🔴 #همسرداری
💠 به گفته روانشناسان، شادترین زوجهای جهان، ماهرترین افراد در فراموش کردن #نقاط_ضعف همدیگر هستند. این کار نیاز به بلوغ و پختگی فراوانی دارد.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
#آقایان_بدانند
در خانه به همسر خود کمک کنید اگر فرصتی برای همیاری با همسرتان ندارید، حتی المقدور با انجام امور شخصی و حفظ نظافت و تمیزی محیط خانواده، زحمت او را کم کنید و بر لطف و شادکامی زندگی بیفزایید.
و این در صورتی عملی است که بدانید همسرتان انتظار چه رفتارهایی را از شما در محیط خانه دارد.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
657_40957969166914.mp3
7.8M
🎶من دلم تنگه مگه دل تو ازسنگه
●━━━━━━───────❤️⇆❤️
زندگی مثل نقاشی کردن است
خطوط را با امید بکش
اشتباهات را با آرامش پاک کن
قلم مو را در صبر غوطه ور کن
و با عشق رنگ بزن …🎨
4_5783061807799208180.mp3
8.39M
🌴دعای كمیل...
#شب جمعه شب بهار صلواته و شب زیارت اباعبدالله الحسین(ع)
)🌴و قرائت دعای عظیم کمیل ...
با صدای حاج مهدی سماواتی
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم
آنکه خدا خیرش را بخواهد ؛
عشق حسین را به قلب او میاندازد🫀☘:))
- امام صادق؏'
#اباعبداللـہ'⚘️'
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت28
#سارینا
منم بلند عین خودش داد زدم:
- واسه چییی ساکت باشم گفتم تقصیر سامیار نیست خودم رفتم با پای خودم تنها می خواستم فکر کنین منم بزرگ شدم کسی شدم مگه چیه! هیچی مم نیست الکی شلوغ ش نکن مامان می دونم مادری نگرانمی تک فرزندم باشه ولی بلاخره منم زندگی خودمو دارم اصلا می دونی چیه مامان عاشق پلیسی شدم می خوام امثال رشته امو بزنم انسانی برم پلیسی بخونم تا اخر این عملیات هم به عمو سامیار کمک می کنم چون اگر من کمک نکنم معلوم نیست چند تا دختر دیگه تو دبیرستان موادی بشن تو خودت یه دختر داری اگه خودمو موادی کردن چی مامان؟ ها؟
همه ساکت شده بودن و فقط گوش می دادن با صدای بلند تری ادامه دادم:
- من بزرگ شدم مامان تیر خوردم اما فرار کردم از دستش فرار! با همین بازوی تیر خورده سوار ماشین شدم بین ماشین ها با سرعت120 لایی می کشیدم تا اون گمم کرد! از هیچی هم نمی ترسم .
نشستم سامیار هم شکه شده بود.
ولی تنها اون می دونست من واسه چی رفتم به خاطر حرف هایی که بهم زده بود.
اما حالا بهش ثابت کردم من بچه ننه نیستم!
رو به مامان گفتم:
- نمیای بهم غذا بدی؟ گرسنمه مامان.
اشکاشو پاک کرد و بلند شد سمت ش رفتم که محکم بغلم کرد و زیر لب تکرار کرد:
- قربونت برم اره بزرگ شدی خوبی مامان جون دورت بگردم؟ چطور دل شون اومد بهت تیر بزنن اخه!
خندیدم و باهم رفتیم توی اشپزخونه.
باید به سامیار ثابت کردم من مزخرف نیستم نشونت می دم سامیار!
بعد شام بلند شدم و هر کی رفت بخوابه.
پله ها رو بالا رفتم و جلوی در اتاق سامیار وایسادم .
در زدم که گفت برم تو.
داخل رفتم و گفتم:
- می خوام یه چیزی رو بهت نشون بدم که کارت و حل می کنه.
فقط سر تکون داد و گفت:
- باشه بیا تو ببینم چیه!
سامیار و مهربونی و این جور حرف زدن؟
حتما بازم می خواست مسخره ام کنه.
داخل رفتم و گوشی مو باز کردم و گفتم:
- اینا تمام کسایی هستن که پخش کننده اون کیک هان توی مدارس چهره تک تک شون افتاده همه رو می تونی دستگیر کنی عملیاتت تمام شده فکر کنم.
سری تکون داد و گفت:
- اره با این تمامه!
فیلم و براش ارسال کردم که گفت:
- ممنون.
بلند شدم و بیرون اومدم.
سامیار گفته بود نرم مدرسه چون اگر بفهمن من تیر خوردم می دونن کار من بوده!
یک هفته از اون ماجرا گذشته بود
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت29
#سارینا
امروز قرار بود زهرا و فاطی بیان خونه دیدنم .
تو اتاق نشسته بودم و داشتم مگس می پروندم و داشتم به اون روز که با سامیار توی اون ویلا تمرین می کردیم فکر می کردم.
که یهو در اتاق باز شد و دو نفر پریدن تو گفتن پخخخخخخخخ.
کم مونده بود جامو خیس کنم از ترس .
با دهن ی که اندازه دهن گاو وا شده بود نگاهشون کردم هر چی فوش بلد بودم بهشون گفتم و هر چی دم دستم اومد پرت کردم سمت شون و خواستم گلدون و پرت کنم که گفتم:
- نه این یادگاری امیره!
داخل اومدن و زهرا گفت:
- ای بابا اگه مریض تویی که از منم سالم تری .
فاطی گفت:
- بابا گفتن تیر خورده این خو انگار سگ گازش گرفته هار شده!
با چشای ریز شده نگاهشون کردم و گفتم:
- پا می شم چپ و راستتون می کنما!
دوتاشون عین بز خندیدن و نشستن دو طرفم.
زهرا دستاشو بهم کوبید و گفت:
- ببین تاحالا جای تیر ندیدم وا کن دستتو ببینم فقط برای همین اومدم ذوق دارم بیینم چه شکلیه!
با دهنی صاف شده نگاهش کردم که زهرا پقی زد زیر خنده و گفت:
- واییی نگاه بیین ساری برا تو نیومده برا زخم اومده.
چپ چپ نگاهشون کردم.
یهو زهرا گفت:
- حالا بگو بیینم چرا تیر خوردی نکنه مافیای چیزی هستی ما خبر نداریم؟
عملیات که تمام شده بود پس با هیجان شروع کردم تعریف کردن.
فاطی با هیجان گوش می داد اما زهرا یه طوری بود نم چرا رفت تو خودش یهو زهرا گفت:
- می گم بچه ها دوستم مهمونی گرفته فردا باهم بریم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- وای اره دلم پوسید بریم خرید؟
سری تکون دادن و سری لباس پوشیدم و راه افتادیم.
اولین بوتیک فاطی عاشق یه لباس قرمزه شد و عین کش تنبون دست ما رو گرفت دنبال خودش کشید.
یه عده پسر نشسته بودن دور هم و گل می گفتن و گل می شنیدن.
با ورود ما نگاهشون خورد به ما و ساکت شدن.
یکی شون بلند شد و گفت:
- سلام بفرماید دخترا خوش اومدید.
فاطی گفت:
- از این لباس سایز32 دارین من پرو کنم؟
پسره گفت:
- حتما الان میارم.
زهرا هم باهاش رفت قسمت دخترونه اما من رفتم قسمت پسرونه کلا عاشق لباسای پسرونه بودم .
نگاهی بهشون انداختم که یکی از پسرا گفت:
- اینا که پسرونه ان دخترونه اون وره.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- کور خودتی خودم می دونم.
ابرویی بالا انداخت و دوستاش خندیدن.
رو به فروشنده گفتم:
- امم این تی شرت و بیار برام.
سری تکون داد و با چوب اوردش پایین داد دستم.
توی اینه گرفتم جلوی خودم اوکی بود.
گذاشتم روی میز که در باز شد و محمد اومد داخل.
متعجب بهش نگاه کردم اما انقدر اشفته بود انگار منو ندید و رو به پسره گفت:
- یه شلوار پاکتی و پیراهن دکمه دار ساده می خوستم رنگ ابی.
لباس پلیسی ش خونی بود.
بهت زده گفتم:
- محمد!
بهم نگاه کرد و متعجب گفت:
- سارینا اینجا چی کار می کنی؟
سمت س رفتم و گفتم:
- این چیه روی لباست؟ خونه؟
سری تکون داد و گفت:
- اره رفته بودیم امروز دنبال همون معلم ت که مواد می داد دست دخترا تفنگ باهاش بود بی هوا سامیار رو...
قلبم ریخت کف پام و تقریبا جیغ کشیدم:
- سامیارررر چی؟
متعجب لب زد:
- تیر خورد تو کتف ش بیمارستانه!
نزدیک بود بیفتم که محمد خیز برداشت گرفتمم و گفت:
- چی شد سارینا بابا به خدا حالش خوبه چته تو.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- کدوم بیمارستان؟
گفت:
- همین که اینجاست بیمارستان خمین.
سریع دویدم بیرون می دونستم کجاست از بلوار یکم پایین تر.
سریع تاکسی گرفتم و رفتم اونجا.
قلبم عین چی میزد نگران حال سامیار بودم خودمم حال خودمو نمی فهمیدم فقط نگران حال سامیار بودم.
وارد بیمارستان شدم و رو به پرستار گفتم:
- سلام سامیار رادمهر رو اوردن اینجا؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بعله اتاق عمل هستن تیر ها رو در بیارن..
تقریبا جیغ کشیدم:
- چیییی تیر ها؟ مگه چند تا بود؟
هر کی اون اطراف بود برگشت و بهم نگاه کرد پرستار ترسیده گفت:
- اروم باش دختر دو تا بود دیگه یکی تو کتف شون یکی توی پاشون! انتهای راه رو.
سریع با دو خودمو رسوندم که دیدم چند تا از سرهنگ ها اینجان .
سمت همون سرهنگه رفتم که می شناختمش.
چشاش گریون بود زدم زیر گریه.
که سر بلند کرد و متعجب گفت:
- سارینا دخترم تو اینجا چیکار می کنی
#رمان
- یه شهیدی داریم نوشابه نمی خورد می گفت پول ش می ره تو جیب اون ور ابی ها منم نخوردم از اون روز.
با تعجب سری تکون دادم و بهش دوغ دادم که گفت:
- دستت طلا تخت و صاف کن خیلی خسته ام.
پاشدم و تخت و صاف کردم و گرفت خوابید .
مامان زنگ زد بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم و براش قضیه رو گفتم اما گفتم به کسی نگه سامیار نمی خواد کسی رو نگران کنه و من شب پیشش می مونم.
ظهر شده بود و صدای اذان می یومد که سامیار نگاهی بهم انداخت وگفت:
- توی جیب لباسام یه مهر هست میاریش؟
سری تکون دادم و از کمد توی اتاق توی جیب ش مهر رو اوردم .
میز فلزی که پایین تخت بود و برای غذا خوردن بود و جلو اوردم و مهر رو گذاشت روش و شروع کرد همون طور نماز خوندن.
منم که عاشق نماز خوندن ش نشستم و زل زدم بهش.
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت30
#سارینا
با گریه گفتم:
- سامیار چیزی ش شده؟
سرهنگ اشکامو پاک کرد و گفت:
- نه دخترم اروم باش حالش خوبه خطر رفع شده.
دلم اروم گرفت و سر تکون دادم .
1ساعت بعد
کنار سرهنگ نشستم و گفتم:
- چرا نمیارنش؟
سرهنگ گفت:
- دخترم اروم باش هر ۵ دقیقه یه بار میگی چرا نمیارنش کارشون تمام بشه میارنش دخترکم.
سری تکون دادم و دوباره راه رفتم.
محمد گفت:
- پدر محمد که معموریته خانوم ش هم رفته یزد پیش خانواده اش اطلاعی بدم یانه؟
لب زدم:
- نه نه نگو الان زن عمو نگران می شه .
سرهنگ هم سر تکون داد که در باز شد حمله کردم سمت در که دیدم سامیاره.
دو دستی تخت و چسبیدم و که پرستار گفت:
- دختر حالش خوبه برو کنار عزیزم باید ببریمش اتاق ش.
سری تکون دادم و گفتم:
- منم میام منم میام.
دنبال شون راه افتادم و پرستار دم در اتاق و گرفت و گفت:
- عزیزم تو کجا نمی شه که!
لب زدم:
- من می خوام برم پیش سامیار شما چیکار داری من یه گوشه می شینم شما کار تو بکن.
پرستار گفت:
- نمی شه عزیزم باید بمونی بیرون
از لای در خودمو کشیدم داخل و بهش توجه نکردم اونم دید حریف من نمی شه بیخیال شد.
کنار تخت ش وایساده بودم و به کار های پرستار ها نگاه می کردم.
سامیار چشای بی جون شو بهم دوخت و گفت:
- گوش بده برو بیرون .
با صدای ارومی گفتم:
- هیشش تو حرف نزن حالت بد می شه بخواب افرین.
شاکی گفت:
- خوبم.
با دستامو چشاشو بستم و گفتم:
- نه تو داغی نمی فهمی بخواب افرین.
با دست سالم ش به زور دستمو از روی چشاش برداشت و گفت:
- بابا چقدر فشار می دی کورم کردی اصلا نرو بمون.
پرستار بیرون رفت و سرهنگ و محمد داخل اومدن.
سرهنگ بعد احوال پرسی گفت:
- به خانواده ات اطلاع بدیم سامیار جان؟
سامیار گفت:
- نه نه اصلا نگران می شن نیاز نیست تا اونا برگردن منم سر پا می شم.
سری تکون دادم که سامیار گفت:
- محمد سارینا رو برسون خونه اشون.
نشستم رو صندلی و گفتم:
- من نمی رم می خوام بمونم ازت مراقبت کنم .
نالید:
- به خدا من خوبم برو خونه .
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:
- من که می دونم تو تعارف می کنی ولی اگه رفتم مستقیم زنگ می زنم عمو و زن عمو.
رو به محمد گفت:
- نه سارینا می مونه شما برید.
محمد خندید و گفت:
- خوشم میاد قشنگ خلع صلاح ت می کنه کار داشتی زنگ بزن.
با سرهنگ رفتن.
به تخت تکیه دادم و گفتم:
- این جور مواقع همراهان مریض چیکار می کنن؟
سامیار چشاشو بست و گفت:
- ساکت و اروم می شینن یه جا تا بیمار بخوابه!
به تخت تکیه دادم و گفتم:
- سامیار.
نالید:
- ها
سرمو کج کردم و گفتم:
- می خوای برات قصه بگم قشنگ بخوابی؟
پتو رو کشید رو سرش و گفت:
- نه بزار بخوابم.
منم گفتم:
- باشه ولی چطوره زنگ بزنم عمو؟
با حرص گفت:
- الان که فکر می کنم قصه نیاز دارم بگو.
لبخند پیروزی زدم و شروع کردم به گفتن و اخراش بودم:
- بعله دیگه مادر شنگول منگول هپه انگور بچه ها شو از شکم گرگه دراورد بعد شکم شو پر از سنگ کرد و گرگه پاشد دید عه چقدر شکم ش بزرگه تشنشه رفت اب بخوره شکم ش سنگین بود افتاد تو لب غرق شد قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.
سامیار گفت:
- سارینا نظرت چیه بری خونه استراحت کنی خیلی خسته شدی!
دستمو زیر چونه ام زدم و گفتم:
- تو نظرت چیه قبل رفتن به خونه یه زنگ به عمو بزنم احوالی ازش بپرسم دلم برای زن عمو که یه ذره شده.
سامیار گفت:
- حالا که فکر می کنم به موندن ت نیاز دارم باید باشی!
یکم گذشت سامیار گفت:
- حداقل یه چیزی بده بخورم.
پاشدم و گفتم:
- خوب اینجا که چیزی نیست تا برم سوپر مارکت و بیام پفک چیپس لواشک می خوای؟
متفکر گفت:
- نه غذا بگیر خیلی گرسنمه .
سری تکون دادم و زدم بیرون از رستوران روبروی بیمارستان 5 پرت خورشت قیمه با مخلفات گرفتم و برگشتم.
سامیار با دیدن غذا ها گفت:
- اخ گل کاشتی بیا که مردم.
خنده ای کردم و میله پایین تخت و چرخوندم تا سر سامیار بالا تر بیاد.
پرت اول و برداشتم که سامیار دست سالم شو جلو اورد که گفتم:
- نه تو ناقصی خودم بهت می دم.
هر کاری کرد حریف ام نشد و چون گرسنه اش بود قبول کرد.
از اون ور دیس می دادم به سامیار این ور خودم می خوردم.
مثل همین قحطی زده های مصر بود توی فیلم یوزارسیف ۵ پرس و دوتامون تا ته خوردیم.
نوشابه رو به دهن سامیار نزدیک کردم که گفت:
- نه دوغ بده بهم .
متعجب گفتم:
- چرا؟
پتو رو مرتب کرد و گفت:
#رمان
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
هدایت شده از 💥 عشق فقط خدا 💯 🦜
037.mp3
3.13M