eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
295 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 از همان زمان که می‌خواست سرباز امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) شود: «محمود در دوران بچگی­­ و تا پایان راهنمایی در منزل پدرم بود چون ما با هم همسایه بودیم و مادرم کسالت شدیدی داشت و من رفت و آمد زیادی به خانه آنها داشتم؛ «محمود» نام برادر من را داشت و پدرم بسیار به او علاقمند بود، عبای پدرم را روی دوشش می‌انداخت و سجاده‌اش را پهن می­‌کرد و دست به قنوت بلند می­‌کرد؛ پدرم به مازندرانی از او می­‌پرسید: «شما سرباز امام زمان می­‌شوید؟ سرش را تکان می­‌داد و می­‌گفت بله من سرباز امام زمان می­‌شوم». مادر از کودکی فرزندانش احادیث خیلی کوچک و دو کلمه­‌ای از نهج­ البلاغه را به آنان یاد می­‌داد و در قبالش توضیحات می­‌خواست . «احکام شرعی، حد و حدود مسائل مانند واجبات و مبطلات نماز ، واجبات و مبطلات ، مطهرات ، اقسام غسل­‌ها را تا جایی که از دستم برمی­‌آمد به آنها آموزش می­‌دادم . حتی زمانی که محمود خواست در سپاه شرکت کند ، یک دوره احکام فقه را که مخصوص پسرها بود به او یاد دادم ، محمود به احکام شرعی اشراف کامل داشت و بسیار رعایت می‌کرد . 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 محمود متولد 59 بود و برادرم سال 66 شهید شدند از آن زمان پدرم حاج آقا بابازاده ، اصول تربیتی را به او آموختند. پدرم علاقه زیادی به محمود داشت که هم نام برادرم بود و از همان بچگی آموزش های لازم را در مورد تربیت ایشان به کار بستند. حتی تا دوران دانشگاه و بعد از آن هم که محمود مشغول به کار شد ، اصول تربیتی و اخلاقی را بسیار به ایشان متذکر می شدند. محمود 24 سالش بود که ازدواج کرد و در طول 24 سال با من بود و بعد از آن نیمی از زندگی اش با خانمش و نیمی دیگر با پدر و مادر و برادرانش بوده است. بهترین خاطره اظهار ادب و نذاکتش بوده است و در مقابل مسائلی که با احکام و اسلام منافات داشت تا آخر پایش می ایستاد. به من قول داد تا آخرش خدمت کند و در کنار رهبر باشد این بزرگترین و برترین عملی است که او انجام داد . 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 «محمود تمایل زیادی داشت که با حضرت زهرا(سلام الله علیها) نسبت پیدا کند و محرم شود و به من گفتند خانمی را برای من پیدا کنید که «سیده» باشد ، من خیلی پیگیر شدم ، آخر هم یک خانمی پیدا کردم که با یک واسطه به محرمیت حضرت زهرا(سلام الله علیها) درآمد ، یعنی مادر خانمش از اولاد پیغمبر است . او مطیع محض شوهرش بود ، کمترین چیز ، حتی خرید یک کیلو شیر ، خرید یک دست استکان ایرانی، یا حتی خرید یک بلوز برای علی و محمد را بدون همراهی محمود انجام نمی­‌داد، هر وقت می­‌گفتم «معصومه جان بیا فلان جا برویم»، می‌گفت: «نه وقتی محمود بیاید با او می­‌روم .» قرض‌­الحسنه­‌هایی داشتیم که محمود تاکید داشت که معصومه حتما در آنها شرکت کند تا با فامیل­‌های دو طرف ارتباط تنگاتنگی برقرار کند ، البته معصومه روابط عمومی خیلی خوبی دارد ، خیلی خوش­‌روست و محمود هم همین طور بود ، روابط آنها با هم عالی بود ، بارها محمود به من گفته بود انصافاً زن خوبی دارم . حتی در وصیت­نامه‌اش نهایت تشکر و قدردانی را از خانم خودش کرده بود . محمود با بچه­‌های خودش بسیار منضبط بود و مخصوصاً در مسائل اخلاقی کوتاه نمی­‌آمد ولی با آنها خیلی هم بازی می­‌کرد و انواع و اقسام آموزش­های نظامی را به علی می­‌داد، من فکر می­‌کنم علی آموزش­‌های نظامی­‌ای دیده که هیچ بچه­‌ای ندیده است .» 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 محمود برای ادامه تحصیل در رشته جغرافیای سیاسی در دانشگاه امام حسین ساری پذیرفته شد و از آنجا لیسانس گرفت و در حین تحصیل برای اولین بار در سپاه بهشهر مشغول به خدمت شد ، پس از آن به توپخانه نکا منتقل و بعد در خود لشکر و بعد هم در پادگان قدس خدمت می‌کرد . همیچگاه از کار و مسئولیتش به مادر و خانواده چیزی نمی‌گفت : «ما تا آخر نفهمیدیم مسئولیت محمود چیست و هر وقت می­‌پرسیدیم می­‌گفت : «بنّا»! حتی موقع ثبت‌نام پسرش در مدرسه به او سفارش کرد که به معلمت نگو من پاسدار هستم و خانمش در فرم مدرسه شغل محمودآقا را «بنا» نوشته بود و بعد به درخواست من شغل آزاد نوشت . اصلا دوست نداشت کسی بفهمد او یک پاسدار است و هیچ تمایلی به رفتن کلاس‌های آموزشی برای کسب درجه و مقام نشان نمی­‌داد . 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 سپاه تهران خیلی سعی کرد او را در مقام استادی به تهران منتقل کند و امکانات زیادی پیشنهاد کردند ولی او نپذیرفت، با من مشورت کرد و من به او گفتم:«هر جا می­‌خواهی برو ولی پُست تو را غَره می­‌کند و یک منیّتی درآدم ایجاد می­‌شود، به همین که هستی راضی باش». چندین بار هم پیشنهاد دوره دافوس به او کردند حتی مسئول آن به ساری آمد و با او ملاقات کرد اما محمود نپذیرفت . من بعد از شهادت پسرم متوجه شدم که او درجه سرگردی و معاونت عملیات سپاه ناحیه را به عهده داشت و سالها در مناطق کردستان، شمال­‌شرق، گنبد و دشت گرگان، سیستان وبلوچستان،خوزستان، جنوب ، بندرعباس فعالیت‌ می‌کرد .محمود نخستین بار آبان 94 به مدت 58 روز به همراه برادرش محمدرضا به سوریه رفت و در مرحله دوم 14 فروردین 95 اعزام شد . 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 در جنگ ۳۳ روزه نقش بسزایی در دیدبانی داشت ،رادمهر در دیده بانی نمونه بود و از نظر من مرد شماره یک دیده بانی کشور بود . بارها دیده بودم که بی سروصدا به دل دشمن زده بود و با دقت نظر دیده بانی می کرد . جوان نترس که با ابزار کارش حلب را تحت نظر داشت . با موتور سیکلت ، بیسم ، عینک ، جی پی اس و نقشه برای شناسایی می رفت . متولد 1360 و از کسانی که در همان هیجده سالگی وارد دانشگاه امام حسین(علیه السلام) شد و از اوایل ورودش به تشکیلات در توپخانه لشگر مشغول به کار شد . بعدها به خاطر استعداد فوق العاده اش خیلی زود توی لشکر گل کرد و جانشین عملیات لشکر 25 کربلا شد . قبل از مسئولیت شهید حاج روح‌الله سلطانی به‌عنوان مسئول عملیات لشکر عملیاتی 25 کربلا این پست به محمود پیشنهاد شده بود ولی محمود حتی با اصرار زیاد فرماندهی قبول نکرد و می‌گفت من مسئولیت نمی‌خواهم فقط می‌خواهم کار کنم و همین‌طور بود . بعد از شهادت حاج روح‌الله سلطانی باز هم این مسئولیت به محمود پیشنهاد شد و حتی چند ماه به‌عنوان سرپرست کار کرده بود ولی باز این مسئولیت را قبول نکرد و گفت: «من مسئولیت نمی‌خواهم و فقط ملاک برایم کار است». 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve ⁦ شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 یک روز نزدیک غروب دیدم شهید بزرگوار زنگ زدند و گفتند : آقا مسعود خونه هستید خدمت برسیم .گفتم : بفرمایید ؛ گفتند : خانومم اصرار داره عکس رادیولوژی از پام رو همراه بیارم . گفتم در خدمتیم ؛ چند دقیقه ای نگذشت دیدم پیامک داد : عکسو دیدی بگو خوبه ؛ اگه بگی مشکل داره خانومم نمیذاره برم سوریه ؛ گفتم : حالا بیا یه کاریش می کنیم . خلاصه هوا تاریک شد و آقا محمود اومدن خونه ما . کمی صحبت از زمین و آسمون شد خانومش پای عکسو به میون کشید . و گفتند : خبر دارید آقا محمود بعد از اومدن از سوریه درفوتبال پاشون آسیب دید . هنوز پاش ورم داره عکس گرفتیم گفتند یا باید گچ بگیریم یا زیاد حرکت نکنه ولی گوش نمیکنه و میگه باید برم سوریه ؛ حالا میگه من دکترای دیگه رو قبول ندارم هرچی آقا مسعود گفت : قبوله ؛ گفتم : چرا ، در جریانم ؛ عکس رادیولوژی رو در دستم گرفتم و دیدم هماتوم (تجمع خون داره) خندیدم و گفتم : از دست داعشی ها در رفتی اما از دست بچه های سالن فوتسال در نرفتی ، زدن داغونت کردن ، باید استراحت کنی شهید بزرگوار زیر چشمی یک نگاه پر از سرزنشی کرد که چرا زیر قولم زدم ؛ خندیدم و گفتم چند هفته ای استراحت می خواد . چهره در هم کشید و گفت : چیزی نشده داره خوب میشه ؛ اصلا درد نداره ؛ با تعجب به چهره معصومش نگاه کردم . نمی دونم چه حسی در من ایجاد شده بود که احساس می کردم این رفتنش دیگه برگشتی نداره ؛ می خواستم پیشانیشو ببوسم ولی روم نشد ؛ فقط موقع خداحافظی دست هاشو در دستم فشردم دستم رو فشرد غافل از اینکه تا ساعتی دیگه به سوریه اعزام میشه . 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 در مقابله با شیطان بیرون همانطور که در کلام رهبر فقید انقلاب اسلامی آمریکا به عنوان یک شیطان بزرگ معرفی میشه و اسرائیل به عنوان یک غده سرطانی معرفی بیان شده شهیدمحمودرادمهر دقیقا هیچگاه ذره ایی کم نمی آورد و مبارزه با شیطان بزرگ رو همیشه اولویت جهاد خودش در میدان های نبرد میدونست . برای حضور در میادین مبارزه با شیطان بزرگ و نوکرانش لحظه شماری می کرد . برای کمک و یاری مسلمانان در سوریه عراق یمن فلسطین لبنان و سایر کشور هایی که نیاز حضور در آن بود صد درصد داوطلب و آماده بود . یه روزی ما ، در خانطومان در کنار هم صحبت میکردیم. ایشون مبارزاتی که با تکفیری ها انجام می شد اینها رو در نظر شهید به عنوان دستگرمی و مقدمه ایی برای مبارزه بزرگ می دونست . پیشنهادی رو به شوخی برای ما بیان کرد که میگفت بیایم ما مسیر خودمون رو به یک سمتی ببریم که با اسرائیل غاصب مبارزه کنیم . هر چند جنگیدن در اون جبهه هم مبارزه با اسرائیل غاصب بود ولی فلش رو مستقیما بزنیم به سمت اسرائیل بفهمونیم که دشمن شما ها ما هستیم . ما هستیم که این غده سرطاتی رو به شکلی از بین خواهیم برد . (صحبت های سردار حمید رستمیان فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا پیرامون شخصیت‌ شهیدمحمودرادمهر) 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 «ساعت 1:10 دقیقه شب آمدند خانه ما، گفتم : «ساعت چند است؟» گفت : «1:10 دقیقه نیمه شب !» گفتم : «اینجا چه می­کنی؟» گفت : «آمدم دیدن مادرم» گفتم : «روز کم است شب آمدی؟»، گفت: «روز آمدم مادرم جا خالی داد . محمود ساعت 11:30 آمد و چون من نبودم گفت مادرم جا خالی داد . بعد گفتم:«شنیدم عازم هستی» گفت:«بله». گفتم: «کجا؟» گفت: «ملک خدا». گفتم: «این ملک خدا کجاست؟» گفت: «هر جا خدا بخواهد». پرسیدم:«با چه کسی می­‌روی؟» گفت: «با یک‌سری از بچه­‌هایی مثل خودم. گفتم: «شنیدم محمدرضا هم با شماست؟» گفت:«بله» . گفتم : «زن و بچه­‌ات را به چه کسی می­‌سپاری؟» گفت : «به خدا» گفتم : «بگو کجا می­‌روی؟» گفت : اگر خدا بخواهد سوریه» . «وقتی حرف می­زد یکدفعه سرش را برمی­‌گرداند و خندید ، گفت : «سوریه سرش را برد عقب و آورد جلو خندید و گفت : ان شاءالله از آنجا یمن و بعد برویم عربستان و حرم خدا را آزاد کنیم » به او گفتم : «بروید انشاءالله خدا پشت و پناه شما باشد . 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 آقامحمود فردی نترس و شجاع بود و در مأموریت‌ها سخت‌ترین کارها را بر عهده می‌گرفت و انجام می‌داد. به‌عنوان مثال وقتی نیروها به منطقه پیرانشهر آمده بودند به همراه نیروها برای تحویل پایگاه رفتیم، جاده خراب بود و هوا برفی، اقا محمود نیروها را پیاده کرد و با کمک نیروها در زیر بارش برف و باران و بعد از دو ساعت تلاش سنگ بزرگی که در وسط جاده بود کنار گذاشته شد و نیروها عبور کردند . لیسانس علوم سیاسی و فارغ التحصیل علوم و فنون توپخانه امام حسین اصفهان بود. کارشان هم در توپ خانه بود و مسئولیت هایش را در نهایت نه همسرشان متوجه شدند نه من . جایگاه ایشان همان معرفت به خدابود . غروب روز سیزدهم فرودین حدود 10:30 شب بود که آقا محمود به همراه همسر و فرزندانشان به منزل ما آمده بودند . هیچ وقت بی خبر نمی آمدند اما آن شب بدون اطلاع آمدند و من نبودم برگشتند. حدود 1:10 صدای در حیاط به گوش رسید و دیدم محمود وارد شد . گفتم چیزی شده ؟ گفتند آمدم خدمت مادرم و می خواهم برای دفاع از اسلام و مسلمین به سوریه بروم . گفتم من هم برایتان دعا می کنم که صحیح و سالم برگردید و خداوند به شما آنقدر قدرت بدهد که بر دشمنان دین بجنگید و پیروز شوید . 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 آخرین تلفنی هم که به ما کرد ، ساعت 12 شب بود زنگ زد گفت مادرجان دارید چه می کنید؟ گفتم مفاتیح می خوانم و برای شما دعا می کنم. گفت مادرجان برایمان دعای خیر کنید. گفتم پسرم دعای خیر می کنم برایتان انشاا... آنچه که خدا برای شما می خواهد اتفاق بی افتاد و خدا خیر بنده اش را بهتر از ما تشخیص می دهد. من خبر شهادت بچه خودم را چند روز قبل از شهادت محمود و در عالم خواب از سردار شهید علی اکبر درویشی ولشکلایی فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) که سال 61 در عملیات رمضان با لبان تشنه شهید شده بود، دریافت کردم . هرشب منتظر تماس پسرم می‌ماندم و شماره سوریه که روی دستگاه تلفن می‌افتاد انبساط خاطری در دلم پدیدار می‌شد : «اکثراً ساعت 11:30، 12 شب زنگ می­‌زد ، وقتی می­‌فهمیدم تماس از سوریه است ته دلم انگار یک انبساط­ خاطری ایجاد می­‌شد و بلافاصله گوشی را برمی­‌داشتم و اول خودم می­‌گفتم : «سلام پسر چطوری خوبی؟» و آخرش هم می­‌گفتم : « انشاءالله با دست پر برگردی مادر.» همیشه می‌گفت : « مادرجان برای من دعا خیر کن، برای همه دعای خیر کن» من همیشه بین اقامه و اذان نماز [می­گویند دعا بین اقامه و اذان برآورده می­‌شود] می­‌گویم : « خدایا گوشت و پوست و خون در رگ­‌های من و بچه­‌هایم نسل در نسل برای توست و هر چه از تو به من برسد راضی هستم.» 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم