💫دردهایم اکثرش روزی به درمان میرسد
🍃یوسف گم گشته هم روزی به کنعان میرسد
👌هر که میآید حرم، اول فقیری بیش نیست
✨بعد از آن فقر و تهی دستی، به عرفان میرسد
✍رضا باقریان
📸حسنین شرشاحی
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃محمد که آمد همه آنچه در ذهنم ردیف کرده بودم، به هم ریخت؛ حتی ظاهرش. من انتظار داشتم او با عبا و عمامه بیاید، اما او لباس ساده ی مردانه پوشیده بود؛ پیراهن سفید یقه آخوندی و پلیور سرمه ای. صدای مردانه اش ام برایم جذاب بود.
🍃توی دانشگاه استادی داشتیم که همیشه می گفت : توی خواستگاری همان جلسه اول به صورت طرفتان نگاه نکنید. تا پیش از شنیدن حرف هایش، از روی ظاهرش تصمیمی نگیرید.
🍃جلسه ی اول من سرم پایین بود، اما صدای آهنگین و مردانه اش همان بار اول دلم را لرزاند و گوش هایم را نوازش کرد. شنیدن صدایش آنقدر آرامم کرد که دلم می خواست تند تند از او سوال بپرسم و او با حوصله و مفصل جوابم را بدهد...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
نشر به مناسبت ایام #ازدواج حضرت زهرا (س) و حضرت علی (ع)
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تایید صلاحیت شدگان ریاست جمهوری :
۱- محمدباقر قالیباف
۲- سعید جلیلی
۳- مسعود پزشکیان
۴- علیرضا زاکانی
۵- امیرحسین قاضیزاده هاشمی
۶- مصطفی پور محمدی
#انتخابات🗳
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قابل توجه کاندیدهای محترم....
مراقب باشیم که رفتارمان، قلب آقایمان را نرنجاند
🎞خاطره جناب آقای مخبر
🌹رحمت خداوند بر #سید_شهیدان_خدمت #شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سلام وقتتون بخیر
همیشه شما بااین تصاویر زیبا و خواستنی حال مارو خوب میکنید گفتم این بار ما بفرستیم برای شما
*براتون بهترین هارو آرزو می کنم
همان بهترین هایی که فقط خدا میداند و بس
#ارسالی_اعضا✉️
-------------------
علیکم سلام
عصرتون بخیر
خیلی ممنونم از لطف شما و توجهتون، بعد کلی خستگی کار و.... سرناهار با دیدن پیام شما لذت بردم. خستگیم رفت.☺️💐
ارتباط ناشناس باکانال👇🌹
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📝تجربه یکی از خوانندگان کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت بعد از چاپ این کتاب #قسمت_دوم چند ماه گذشت و من هم
📝تجربه یکی از خوانندگان کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت بعد از چاپ این کتاب
#قسمت_سوم
[خانم دکتر گفت:] از همکارانتان پیگیری کردم الان هم یکی دو ساعته توی خیابان ایستاده و منتظر شما هستم....
گفتم: با من چه کار دارید؟
گفت: این کتاب روال زندگی ام را به هم ریخت. خیلی مرا در موضوع معاد به فکر فرو برد اینکه یک روزی این دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پیر میشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟!
درسته که مسائل دینی رو رعایت نمی کردم، اما در یک خانواده معتقد بزرگ شده ام.
یک هفته بعد از خواندن این کتاب، خیلی در تنهایی خودم فکر کردم. تصمیم جدی گرفتم که توبه کامل کنم. من نمیتوانم گناهانم را بگویم اما واقعاً تصمیم گرفتم که تمام کارهای گذشته ام را ترک کنم. درست همان روز که تصمیم گرفتم، تصادف وحشتناکی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود دیدم!
کاملا مشاهده کردم که روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما، ملک الموت مهربان و بهشت و زیبایی ها را ندیدم! دو ملک مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هیچکس با من مهربان نبود. من آتش را دیدم حتی دست بندی به من زدند که شعله ور بود. اما یکباره داد زدم من که امروز توبه کردم. من واقعا نیت کردم که کارهای گذشته را تکرار نکنم.
ادامه دارد....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سفر شما توسط راننده لغو شد ...
پ.ن: یه جوری ارتفاع گرفت بزرگوار که....
یاد پرتاب توی برنامه کودک شو افتادم.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #آتش #قسمت_سوم چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا م
📖 #بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهارم
#نقشه_بزرگ
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم التماس می کردم خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم، من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده.
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد. زن صاف و ساده ای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هرچه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت.
شب که به پدرم گفت رنگ صورتش عوض شد. طلبه است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم.
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم به خودم گفتم خودشه هانیه این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی. از دستش نده…
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود… نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه. یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون مادرش با اشتیاق خاصی گفت به به چه عجب، هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا…
مادرم پرید وسط حرفش: حاج خانم، چه عجله ایه اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته.
این رو که گفتم برق همه رو گرفت. برق شادی خانواده داماد رو، برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم. می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده...
ادامه دارد....
----------------------------
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
به کویَت گر چنین
آشفته میگردم، مکن منعم
دلی گم کردهام اینجا و میجویم
نشانش را....
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
#سید_شهیدان_خدمت🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊