🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۶)
💔دوست داشتم اصغر را دوباره ببینم. انگار دل او هم #تنگ شده بود که زنگ زد و من و پدرش را هم دعوت کرد که برویم سوريه.
😢تا حالا نرفته بودم حرم حضرت زینب(س). دلم هم برای #اصغر تنگ شده بود. با حاجعزیز رفتیم سوریه.
🌷اصغر و حاجمحمد آمدند استقبالمان و بردندمان #هتل. اصغر گفته بود کلی لباس گرم مردانه و زنانه و بچگانه با خودم ببرم. سفارش هم کرده بود که به قدر ده پانزده نفر برایشان #قیمه درست کنم، با کلی سیبزمینی سرخ کرده.
🍲غذاها را #يخزده کردم و بردم. خيلي اصرار کردم که خودشان هم بخورند ولي غذا را گرفتند و راهیمان کردند سمت حرم.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
❤️🍃
السلام ای همه ی دار و ندار دل من
باز شد صبحِ من و عشق تو ارباب شروع
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🌱
💞رابطه پدر و فرزندی با #حاج_قاسم
شهید پاشاپور از همرزمان و از افراد مورد اطمینان حاج قاسم سلیمانی بود. رابطه میان این سرباز و فرمانده یک رابطه عاطفی و دلی بود. میتوان گفت رابطه بین این دو رابطه پدر و فرزندی بود.
✨این دو یک روح در دو بدن بودند. حاج اصغر فرمانده محوری بود و حاج قاسم حساب ویژهای روی او باز کرده بود...
👌اصغرآقا رسم رفاقت به جا آورد و مانند یار دیرینش بیسر به سوی معبودش پر کشید و آسمانی شد.
😔پس از شهادت قاسم سلیمانی، اصغر به طور کلی حال و هوایش عوض شد و بارها گریه بسیار نمود و بعد از آن هم دیگر کسی خنده روی لبهایش ندید. او دوست و یار صمیمی حاج قاسم بود و بعد از شهادت او دیگر میلی به ماندن نداشت.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت دوست و همرزم شهید| پیج رسمی
فرمانده پایگاه کوثر (مسجد حضرتولیعصر عج)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_هفتم به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیرمنتهی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_هشتم
همچنانکه با نوک پایم #ماسه_های لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهای عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گَسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوتِ غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت:
"الهه جان! من اینا رو نگفتم که دل تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من #اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم #خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه #شعار میده، نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوت های مذهبی، اختلاف زندگی تون بشه!"
نگاهم را از زمین ماسه ای #ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: "عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگه اس!" از #جواب غیر منتظره ام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر می آمد، ادامه دادم :
"عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد #خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوت #مذهبی باعث ذره ای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر (ص) رو ناراحت کردم. چون خوب میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه #شیطونه و در عوض اون چیزی که دل خدا و پیغمبر (ص) رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل #تسنن هدایت بشه!"
سپس در برابر چشمان حیرت زده اش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی #لبریز ایمان و یقین پیش بینی کردم: 'عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق می افته! میدونم که خدا به هردومون کمک میکنه تا بتونیم راه #سعادت رو طی کنیم!"
با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا #نصیحت و خیرخواهی، پرسید: "الهه! تو میخوای چی کار کنی؟" لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم : "من فقط دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت #سنت_پیامبر (ص) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه!" و پاسخم برایش اگرچه #غافلگیرکننده، اما آنقدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
داود به همراه بقيه نيروها به مقر اسرائيلی ها ميرفت و عکس و پرچم کشور ايران را روی تانکها و تجهيزات دشمن می چسباند و به مقرخودی برمیگشت.
روز بعد وقتی با دوربين به پادگان اسرائيلی ها نگاه میکردند وحشت اسرائيلیها از اوضاع به هم ريختهشان مشهود بود و شجاعت داود مثال زدنی!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌷داوود حیدری، برای عملیات فتح المبین خود را به جبهه ساند و به عنوان فرمانده دسته، در این عملیات شرکت کرد و رشادت و توانمندی شایستهای از خود نشان داد. او در عملیات بیتالمقدس به عنوان فرمانده گروهان وارد عمل شد و با فداکاری و ایثار، سهمی را در آزادسازی خرمشهر به خود اختصاص داد.
✔️پس از پایان عملیات، در خرداد ۱۳۶۱ برای کمک به مردم مظلوم لبنان عازم آنجا گشت و مدت چهار ماه در آنجا به عنوان مسئول روابط عمومی، به خدمت مشغول بود.
داود در عملیات کربلای ۸ به عنوان فرمانده تیپ به هدایت رزمندگان مشغول شد.
#شهید_داوود_حیدری، پس از مدتها مجاهدت و تحمل رنجهای فراوان، در عملیات کربلای ۸ بر اثر اصابت خمپاره، عاشقانه و پرشور به شهادت رسید، او همچون مولایش حسین (ع) سرش از تن جدا شد. مانند علمدار کربلا دستش قطع شد و چونان #حضرت_زهرا (ع) با پهلوی شکسته به عروج عاشقانه شتافت...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📹موشن گرافیک 📅خرداد ۱۳۹۳ گروه تروریستی داعش به شهر #آمرلی حمله کرد. اهالی این شهر ۱۸ هزار نفری از ش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رقص و جولان؛
بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
فیلمی دیده نشده از #سردار_دلها
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
به همراه رزمندگان پس از نبرد و پیروزی
بر داعشیان در #آمرلی عراق
🎞Story
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۸)
🔹دلم میخواست با فاطمه حرف بزنم؛ این اولین بار نبود اما از هر بار جدی تر بود. گوشی تلفن را برداشتم و شماره را گرفتم. فاطمه #همکلاسی دانشگاهم بود که شده بود صمیمی ترین رفیق و به قول خودش مثل #خواهر نداشته اش بودم.
💞من از زندگی با طلبه ها زیاد نمی دانستم. راستش #زندگی با یک طلبه برایم غریب بود، شاید هم ترسناک. اصلا فکر نمی کردم که یک روز بخواهم با یک روحانی #ازدواج کنم.
🌷فاطمه چند سالی بود که با یک طلبه ازدواج کرده بود. می دانستم آدم ها با هم #فرق دارند. شرایط او و آقا محمدجواد با من و محمد زمین تا آسمان فرق داشت، اما تعریف هایی که او کرده بود زندگی با یک طلبه آنقدرها هم #عجیب و غریب به نظر نمی آمد...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
التماس دعا دارم ✨🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
شبتون مهدوی🍎☕️🍬🍬
❤️🍃
کربلا دریایِ غفران است و دورافتاده ام
روزگارم را فقط از تُنگ و از ماهی بپرس
حالِ یک جامانده را جامانده میفهمد فقط
خواستی این را اگر از یارِ دلخواهی بپرس
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_هشتم همچنانکه با نوک پایم #ماسه_های لطیف ساحل را به بازی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_نهم (آخر)
برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر #سپیدی که نقشی از شاخه های سرخابی در زمینه ملیحش خودنمایی میکرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می شدم. شب طولانی و به #نسبت سرد، 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان #شیعه باشد!
تعریف و تمجیدهای محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام #کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه #رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُرچین و چروک و آفتاب سوخته اش نشانده و به چهره اش مهربانی کم #سابقه ای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم های مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید.
لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری #شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر #چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند.
پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه #کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش #مریم خانم و میهمان جدیدی که عمه ی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش میکردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی که بیش از همیشه #میدرخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشه ی پُرباری از گلهای رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد.
موهای مشکی اش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری #مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود. #عمه_فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی اش میداد، گرچه لحظه ای خنده از رویش #محو نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته #کادو_پیچ شده ای را از زیر چادر مشکی اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت.
چهره ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستم در خنکای #لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنی ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، که حتی در پشت #پرده ی نجابت هم پنهان شدنی نبود!
در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تمام این #احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر #طلایی پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: "إنشاءالله #سفید_بخت بشی دخترم!"
و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگِ های #شقایق در دل باد، به لرزه افتاده و دلم بیتاب #وصالی شیرین، در قفسه سینه ام پَر پَر میزد. بی آنکه بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح #صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید!
مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست #عمه_فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی #لبریز محبت توضیح داد: "الهه خانم! این پارچه یِ چادری رو عزیز خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید اُورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!" و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریر #شیری_رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوت صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان اتاق را پُر کرد.
👈پایان فصل اول👉
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔸شیرینی زندگی با او
چندشب قبل از شهادت او بالاخره دفاع پایان نامه ام را انجام دادم و نمره قبولی را گرفتم. ایمان خیلی خوشحال شده بود و خودش رفت شیرینی خرید. آن شب فکر می کردم به تمام سال هایی که من درس می خواندم و او پشت سرم ایستاده بود و از لحاظ روحی به قلبم آرامش می داد، همیشه تشویق هایش همراهم بود. با کمک او هرسال جزو طلاب ممتاز حوزه می شدم. از اینکه مردی مثل او داشتم همیشه در دلم افتخار می کردم.
#شهید_ایمان_یوسفی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۷)
🕌اولینبار بود که حرم حضرت زینب (س) را میدیدم. یک دل سیر زیارت کردم و کلی برای سلامتی بچهها دعا کردم. فردای آن روز دوباره آمدند هتل دیدنمان.
❤️رو کردم به اصغر و بهخاطر زیارتی که نصیبمان شده بود از او تشکر کردم. پایم را بوسید و گفت اگر من نبودم، پایش به این راه باز نمیشد.
‼️بعد هرچه ازشان درباره طعم قیمه پرسیدم به هم نگاه کردند و خندیدند و از مزه سیبزمینیها تعریف کردند. فهمیدم حتی به قدر یک قاشق هم لب نزده بودند و همه را داده بودند به سربازهای سوریِ جنگزده.
🔰توی سفر یک هفتهایمان جز چندبار، آن هم به اندازه چند دقیقه، اصغر را ندیدیم. هرچه از او میپرسیدیم چه کاره است جوابش این بود: «من فقط یک سرباز سادهام.» مدام فکر میکردم یک سرباز ساده، چرا باید این همه کار کند؟!
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 پای #حاج_قاسم بایست!
🔸چرا به تشییعجنازۀ او رفتی؟ به این تشییع ادامه بده!
👌اینجا بیکاری جرمِ!
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊
گر بنا هست کسی واسطه ی ما بشود
ضامنم شاه خراسان بشود خوب تر است...
✋😔 #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
احساس تعلُّق بِه تو آرامش روح اَستــــ..
اَلحقْ ڪه ضریح تو همان ڪشتیِ نوح اَستـــ
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✨🍃
😓وضعیت #حجاب زنان سوریه ناراحتش کرده بود. نمیتوانست ببیند یک کشور اسلامی به چنین روزی افتاده باشد. گفت : «نباید #بی_تفاوت باشیم.»
📝نامه ای انتقادی نوشت و اولش را با این آیه شروع کرد: «إنّ اللهَ لا یُغَیر ما بقومٍ حتّی یُغَیِّروا ما بِأَنفُسِهِم...»(رعد،۱۱)
✉️داد دست یکی از مسئولان سوری. زین الدین معتقد بود به هر میزان که از دستمان بر می آید باید امر به معروف و نهی از منکر کنیم.
#شهید_مهدی_زین_الدین🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_اول
با لحن گرم #مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دستبردار نبود که باز صدای #مهربانش در گوشم نشست: "الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه." نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب آلودم، دست میکشید.
از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم #نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت، هر روز من او را برای نماز #صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به #آشپزخانه رفتم.
آشپزخانه ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف #کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر #زرق و برق من، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینتها چیده بودم، پیش دستی انتخاب کرده و #قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم.
کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی #میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه #نوعروسانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: "چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه ها ندارم!"
در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: "حالا شیر میخوری یا چایی؟" صندلی #فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد: "همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!" فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: "بفرمایید!" که لبخندی زد با گفتن "ممنونم الهه جان!" #فنجان را نزدیکتر کشید و من پرسیدم: "امشب دیر میای؟" سری جنباند و پاسخ داد: "نه عزیزم! إنشاءالله تا غروب میام." و من با عجله سؤال بعدی ام را پرسیدم: "خُب شام چی میخوری؟"
لقمه ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: "این یه هفته همه غذاها رو من #انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!" با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: "من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی #دوست داری؟" و او با مهربانی پاسخم را داد: "منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک #میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیر زبونمه!"
از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: "اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!" به چشمانم خیره شد و با لبخندی #شیطنت_آمیز گفت: "من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه تر میشه!" و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و #شیرینش پُر شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
من خیلی به #حضرت_زهرا (س) علاقه داشتم طوری که هر وقت به فکرش می افتم اشکم جاری می شود...
و از این خانم بزرگ می خواهم که از خدا بخواهد که از سر تقصیر ما بگذره تا هرچه زودتر به اون عشق که وارد سپاه شدم برسم، شهادت شهادت شهادت...
#کلام_شهید🌱
#شهید_مصطفی_صفری_تبار_بیشه🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
همین الان کسانی در دنیا هستند که با شهدا اُنس بیشتری دارند، در مشکلاتِ زندگی متوسّل به شهدا میشوند و شهدا جواب میدهند...
🎙مقام معظم رهبری| #حضرت_دلبر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
ما نـوکریم و میگذرد روزگارمان
برکت گرفت از غمتان کار و بارمان
روزی که هیچ چیز بدردی نمیخورد
این صبح و این سلام می آید بکارمان
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۸)
توی سفر یک هفتهایمان جز چندبار، آن هم به اندازه چند دقیقه، اصغر را ندیدیم. هرچه از او میپرسیدیم چه کاره است جوابش این بود: «من فقط یک سرباز سادهام.» مدام فکر میکردم یک سرباز ساده، چرا باید این همه کار کند؟!
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_اول با لحن گرم #مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم،
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_دوم
از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با عجله #چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، #آیت_الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز میگشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم میکردم.
خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویسهای کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پرده های اتاق را از حریر سفید با والانهای #ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگیهای مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمکِ دست تنگ #مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره ای از خانه پدری زندگی کنیم.
البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در #گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی هیچ هزینه ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند. تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. #پیچهای گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی #مبلی نشسته و عدس پاک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم.
با دیدنم، لبخندی زد و گفت: "بَه! عروس خانم!" خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش #لوس کردم: "مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!" خندید و به شوخی گفت: "حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا #مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟" دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!" از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: "ماشاءالله! حالا بلدی؟"
و مثل اینکه پرسش مادر #داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: "نه! میترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از #خوراک_میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!" مادر از این همه پریشانی ام خنده اش گرفت و دلداری ام داد: "نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه اس!"
سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگهای از #نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید: "الهه جان! از زندگی ات راضی هستی؟" دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه #متعجبم، باز سؤال کرد: "یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟"
نمیفهمیدم از این بازجویی بی مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: #بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مهر بذاری؟" تازه متوجه نگرانی
مادرانه اش شدم که با #لبخندی شیرین جواب دادم: "نه مامان! مجید اینطوری نیس! اصلا کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم." سپس آهنگ آرامبخش رفتار پر محبتش در گوشم #تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: "مامان! مجید فقط میخواد من راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من #خوشحال باشم."
از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که #لبخندی زد و پرسید: "تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟" در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را #مسح میکند، هر بار که دستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مُهر سجده میکند، تمامِ وجودم به درگاه خدا دست دعا میشود تا یاری اش کند که به سمت مذهب #اهل_تسنن هدایت شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊