فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
خوش بحال زائری كه رفت در کرب و بلا!
سال خود را، زیر ایوان شما آغاز کرد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨
گفتم: حاج قاسم را می شناسی؟
گفت: نه!
گفتم: خودش گفته بیایید بروید پیش اصغر.
گفت: من اصلا حاج قاسم را نمی شناسم.
👈عکسش با حاج قاسم در موبایل پسرش بود.👉
گفت: مهدی مگر نگفتم این عکس را پاک کن. چرا به مامانی نشان دادی؟ الان فکر می کند من پیش حاج قاسمم. مگر من حاج قاسم را می شناسم؟
گفتم: حالا که نمی خواهی لو بدهی، حرفی نیست.
📸عکسی که #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور نمی خواست نزدیکانش ببینند! 《در کنار #حاج_قاسم》
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_سوم غروب #آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_چهارم
از سؤال #بی_مقدمه_اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: "چطور مگه؟" در برابر چشمان #پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته #پاسخ داد: "شبی که داشتم می اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه." از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم #آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت:
"الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون #همسرته و خودتم می دونی چقدر دوست داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و #شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و #سفارش میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و #منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره."
سپس مکثی کرد و در برابر #چشمانم که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با #لبخندی ادامه داد: "امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز #صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده..." که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: "ولی من #درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!" و او با متانت جواب داد: "اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من #حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری #گریه میکردی، نگران حالت بود."
سرم را پایین انداختم تا #بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه ای که در دلم بود، #سخت #دلتنگ محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم #خیره شد و پرسید: "چند روزه به صورت #مجید نگاه نکردی؟"
و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: "اصلاً دیدی تو همین یه #هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟" و اینبار اشکی که پای #مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از #غصه رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با #شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: "الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال #پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بی محلی های تو رو #تحمل کنه!"
اشکی را که تا زیر چانه ام رسیده بود، با سر انگشتم #پاک کردم و با صدایی که از پشت پرده های #بغض به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: "عبدالله! مجید با من بد کرد، #مجید با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، #مامان حتماً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن (ع) دست رد به سینه ات بزنه..." که هجوم #گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: "من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!"
عبدالله که از دیدن چشمان #سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و #کلافه جواب داد: "خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا #بیخودی به خودت #امید میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز #بدتر میشه! تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر #پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_چهارم از سؤال #بی_مقدمه_اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسید
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_پنجم
به یاد روزهای سختی که بر #دل من و مادر گذشت، #کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: "مجید به من دروغ گفت!" عبدالله اشکی را که در #چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با #مهربانی پاسخ #شکوه_هایم را داد: "الهه جان! مجید به تو #دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال میکرده دعاهایی که میکنه #جواب میده. اون فقط میخواسته کاری رو که #بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد #بدی نداشته و فقط میخواسته کمکت کنه."
سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد: "خُب اگه اون #اشتباه میکرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید #راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی." با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت:
"خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه #عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات #شیعه فکر کنه. تو میتونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!"
و حالا عبدالله حرفهایی میزد که احساس میکردم میتواند #مرهم زخمهای قلبم شود و گوشه ای از دردهای دلم را #التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: "میخوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از #چهلم بری خونه ات؟"
و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: "الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر #مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی #زجر میکشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!" و نمیدانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بیکران بوده که حالا آتش #نفرتش به این زودیها در سینه ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای #خیرخواهانه_اش مقاومت کردم و با لحن سرد و بیروحم پاسخ دادم: "عبدالله! هنوز نمیتونم مجید رو ببخشم!"
و چقدر تحمل این #خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس #عمیقم بود که جراحت قلبم را کاریتر میکرد و التیامش را سختتر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی #شفابخش تمام دردهایم بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
طوس را سرمه ی چشمان ملائک کردند
این چنین است خراسانِ شما مشهور است...
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
حسین جان،
به یاد لبت
یک شبم خواب راحت نداشتم...😔
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
سَری داشتند که
عاشقانه تقدیم یارش کردند...
سِرّی داشتند که
عارفانه نزد خودش بازگو کردند...
#شهید_بی_سر🥀
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_پنجم به یاد روزهای سختی که بر #دل من و مادر گذشت، #کاسه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_ششم
روی دو زانو روی #قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید #خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم #انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه #گریه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه ام را دست میکشید، دلداری ام میداد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید.
کلماتی که #حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه #پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از #آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم #خیس بود و همچنان گرمای محبت #دست_مادر را روی صورتم احساس میکردم.
چند هفته ای میشد که مادرم را ندیده و ترانه های مادری اش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به #بهانه حس حضورش بیقراری میکرد. حالا در #خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره #کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه #فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود.
روبروی قاب عکس #مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانه اش را میگرفت. قاب عکس #شیشه_ای را از مقابل #آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم.
حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی #تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با #جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ
نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین #لحظات زندگی ام که سخت به همراهی اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل #غمدیده_ام، داغی #ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم #خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند.
ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن #کسی نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، #لرزه_ای به دلم انداخت.
قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای #اشک را از صورتم پا ک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که #کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به #ذهنم رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از #دیدارش بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من #محتاج حضورش بودم، دل او
هم #بیقرار من شده و به دیدنم آمده، شوری #شیرین در دل شکسته و افسرده ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_ششم روی دو زانو روی #قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_هفتم
هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش #تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند #کلمه ابراز احساس دلتنگی های عاشقانه ی او و سکوت #پُر_ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را #راضی کردم و پرسیدم: "کیه؟"
و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که #شنیدم. میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا #پشت در بکشاند و دل من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای #حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه اش پیش میرفتم.
چادر سورمه ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن #غمخوار غمهایم در سینه #بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای #امامزاده، توسلها و گریه های بی نتیجه و وعده های دروغ #مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی کسی و غریبی آنقدر #عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه #دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد #غریبه مقابلم قد کشید.
قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای #مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و #حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد.
چهار مرد #غریبه که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس #خوبی نداشتم که بلاخره یکیشان شروع کرد: "حاجی عبدالرحمن؟"
حلقه چادرم را دور #صورتم محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: "خونه نیس." و او با #مکثی کوتاه گفت: "اومدیم برای عرض #تسلیت." و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: "ما از شرکای تجاری اش هستیم." و دیگری با حالتی #متملقانه پشتش را گرفت: "ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، #تازه از دوحه برگشتیم."
با شنیدن نام دوحه #متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساسِ ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی #پاسخشان را دادم که اشاره ای به داخل #حیاط کرد و بی ادبانه پیشنهاد داد: "پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟"
از این همه #گستاخی_اش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: "شما برید نخلستون، اونجا هستن." که در #خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم #آزارم میداد، چه رسد به داخل خانه که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی #مشمئز کننده پرسید: "شما دخترش هستی؟"
از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر #وقیح بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: "می خواستم فوت #مادرت رو تسلیت بگم." در برابر این همه #وقاحتش نمیدانستم چه کنم که با گفتن "ممنون!" در را بستم و #همانجا ایستادم تا صدای #استارت و به حرکت در آمدن اتومبیلشان را شنیدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
50.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید| مستند لشکر زینبی (س)؛ گوشههایی از دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب.
#پیشنهاد_دانلود❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
😓تازه مجروح شده بود...
وقتی رفتیم ملاقاتش بخاطر موج انفجار و شدت آتش موشک اصابت کرده به خودرو، موهای سر و مقداری از بدنش سوخته بود و سوختگی و جراحت باعث نشده بود که علی رغم جراحتش از وظیفش بگذره و چه ایثاری از این بالاتر...
👤حتی فرمانده می گفت پاشو برو مرخصی، می گفت کار بی بی روی زمینه...با همون لباس درمانگاه اومد گفت ماشینم ترکش خورده به شیشه هاش و شکسته و بارون شدیدی میاد، ماشینت رو امانت بده، گفتم ذوالفقار(۱) کی بر میگردونیش؟ گفت فردا صبح اول وقت...
گفتم باشه پس اگه اینجوریه دیگه ماشین خودت هم لازم نیست هر دو ماشین رو ببر....
💔بله رفت تا مسیر خناصر که دست داعش بود و سه روز مسیر حلب به دمشق بسته شده بود رو آزاد کردن (۲)
✍به روایت ابوعلی ( #شهید_مرتضی_عطایی) - همرزم شهید و دوست #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
۱) #شهید_حسین_فدایی
۲) بخاطر همین بسته بودن مسیر سه روز پیکر شهدا من جمله شهید سید ابراهیم " #شهید_مصطفی_صدرزاده" رو زمین مونده بود.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
بین سرها اگر سری داریم
بـه خدا خوب دلبری داریم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊
🔹اگر اختلافی بین من و اصغر آقا پیش می آمد همیشه ایشان پیشقدم می شدند و عذرخواهی می کردند و در طول ۲۰ سال زندگی مشترک هیچ چیزی برای من و فرزندانش کم نگذاشت.
👌این هم خدمتتان عرض کنم اصغر آقا در کنار تمام این خصوصیات، دفاع از حرم حضرت زینب (س) را مقدم بر همه کارها می دانستند.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_بانو_ایمانی_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_هفتم هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش #تلخ بود،
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_هشتم
خیالم که از رفتنشان #راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض باز در حجله غم غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار #همسرم، روی عقده دلم پا نهاده و حالا به جای مرد محرمِ زندگی ام، نگاه دریده نامحرمان نصیب دل #تنگم شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشت در روی زمین نشسته و باز گریه های بی کسی ام را از سر گرفتم.
چه خوش #خیال بودم که گمان میکردم احساس مجید پشت دیوار #دلم به انتظار نشسته و به هر هق هق نغمه دلتنگی ام، خانه #قلبم را دقّ الباب میکند و نمیدانستم پشت #هجومِ گریه های غریبی ام، هیچ کسی حضور ندارد و حتماً حالا در پالایشگاه مشغول کار خودش بود و یادی هم از الهه مصیبتزده اش نمیکرد.
حالا بیش از بیست روز میشد که مرا ندیده بود و چند روزی هم میشد که سراغی هم از من نگرفته و حتی عبدالله هم #پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم #فراموشم میکرد و من چه ساده بودم که انتظار نگاه #دلتنگش را پشت در میکشیدم. پشتم را به در تکیه داده که تکیه گاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریه های بی مادری ام که از اندیشه #هراس_انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموش خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش میزد.
میترسیدم که همینطور روزهایم به دل مردگی بی #اختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، #همسرم برای همیشه از من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی #تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوز نمیخواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمیتوانستم قدم به خانه اش بگذارم ولی حتی نمیتوانستم تصور کنم که ذره ای از احساسش نسبت به من کم شود که اگر چنین میشد و من در پس مصیبت #مرگ مادرم، همسر مهربانم را هم از دست میدادم، دیگر چه کسی میخواست خاطره لبخند زندگی را به خاطرم بیاورد؟
کف دستم را روی زمین داغ و خاک آلود حیاط گذاشته و به بهانه #تمرین روزهای بی کسی ام، به دستان سُستم تکیه کرده و تن خسته ام را از زمین کَندم و با قدمهایی #بیرمق خودم را به اتاق کشاندم. باید به این روزهای تنهایی خو میکردم و با این رکودی که به بازار #عشق مجید افتاده بود، باید میپذیرفتم که دیگر #قلب او هم برای من نیست، همانطور که تن مادر از دستم رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهدا جاذبۀ عجیبی دارند.
اثر مغناطیسی شهدا در آدمهای سالم فوق تصور است و میتواند به عنوان یک محک برای ارزیابی دلهای نورانی و پاک قرار بگیرد.
#استاد_پناهیان🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
حسرتِ کرب و بلا و
عکسِ زیبای حرم...
دل گرفت از بس که با قابِ تو خلوت کرده است
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️✨
شاعری و
هی غزل میریزد از لبخندِ تو
هستی ام را من فدای
خنده هایت میکنم...
#حضرت_دلبر❣
تولدت مبارک آقاجان🎁
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
❤️✨ شاعری و هی غزل میریزد از لبخندِ تو هستی ام را من فدای خنده هایت میکنم... #حضرت_دلبر❣ تولدت
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی❤️
🔸🍃
در این روزگار پر از فتنه و آشوب تنها شهدا چراغ راه ما هستند...
دریغا که فقط عکسهایشان را لایک میکنیم
و وصیتنامه هایشان را از روی بیحوصلگی تا خط دوم میخوانیم!
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹