شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_چهارم میشنیدم که مجید پریشان حال من و #زیبای کوچکی که به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_پنجم
هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از #دی ماه سال 1392، چهره #حیاط را حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم میترسیدم که بلاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم.
#سنگفرش حیاط از خاک پوشیده شده و شاخه های نخلها با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گرد و #خاک نشسته در لابلای برگهایشان را به هوا میفرستادند. #نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداری ام، هر بار خود #مجید حیاط را میشست.
خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به #خانه باز میگشت، در انجام کارهای خانه #کمکم میکرد و هفته ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که #جارو دستی بافته شده از شاخه های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح #حیاط زیبای خانه مان را جارو زدم و به نوازش پا ک و زلال آب، تن خاک گرفته اش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود!
هر چند به همین مقدار کار، باز #درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با #صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور #مادرم در همین حیاط دلباز و #زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که #ارزش این ناخوشی گذرا را داشت.
#شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی #دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای #بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی #ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم.
#آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی های #مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، #آرام بگیرم.
همانطور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به #تفرج شاخه های با شکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در #ساختمان با صدای #کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت.
با قدمهای کوتاهش به سمت #تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل #پایش برخاسته و سلام کنم. #جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد، گفت: "خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمیتونستم پام رو از #اتاق بیرون بذارم."
از این همه بی اخلاقی اش، گرچه #عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها #لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه هایش تمامی نداشت که #مستقیم نگاهم کرد و پرسید: "تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان #دو_ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت #نمیاد؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_پنجم هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از #دی م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_ششم
از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت #موزیانه_اش ادامه داد: "نکنه #شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو #میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه."
از توصیفی که از رفتار #مجید میکرد، ترسیدم و خواستم به گونه ای #توجیهش کنم که باز هم
امان نداد و با لحنی #لبریز شک و تردید پرسید: "عبدالرحمن میگفت از اهل #سنت تهرانه، آره؟"
و من نمیخواستم #دروغ پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کند که #دستپاچه جواب دادم: "آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار میکنه..." و برای اینکه فکرش را از مجید #منحرف کنم، با لبخندی #ساختگی ادامه دادم: "حالا امشب مزاحمتون میشیم!"
در برابر جمله خالی از #احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظه ای #کنارم بنشیند، به سمت باغچه #حاشیه حیاط رفت و من که نمیتوانستم لحظه ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد: "الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که #مزاحمش نشی!"
از عصبانیت گونه هایم #آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این #خانه، خودش را بیش از من #مالک همه چیز پدرم میدانست و باز هم #چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه ای که از #حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای #نفس کشیدن نداشت، پله ها را یکی یکی طی میکردم تا به خانه خودمان رسیدم.
خودم طاقت دیدن #نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا می بایست #مجید را هم راضی میکردم که در این میهمانی پُر رنج و #عذاب همراهی ام کند که اگر این وضعیت #ادامه پیدا میکرد، آتش غیظ و غضب #نوریه دامن زندگیمان را میگرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_ششم از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم
پ.ن : بحث اهل سنت و وهابیت از هم جداست و در این موضوع هیچ شکی نیست.
سنی و شیعه با هم خواهر و برادرند.
و در حقیقت تعداد بسیاری از عزیزان سنی به دست همین وهابیت ملعون به شهادت رسیده اند.
وهابیت همدست صهیونیست و آمریکای جنایتکار است تا میان مسلمین فاصله بیندازند و داعش گونه بر جوامع بشری حکومت کنند. در تاریخ ثبت شده و خواهد شد که با فتواهای احمقانه و دور از شرافت چه بر سر مردم آوردند و طفلی پست همچون داعش را پروراندند تا به نقشه های شوم خود رنگی تازه بدهند.
و خواهیم دید که وعده ی خدا حق است و به زودی پرچم اسلام حقیقی بر فراز عربستان نقش خواهد بست...
اِن شاءالله
▪️ #هشتم_شوال سالروز تخریب قبور #بقیع به دستور وهابیت ملعون را تسلیت عرض میکنیم.
@shahid_hajasghar_pashapoor
❤️🍃
تنهاترین!
به ذکر مصیبت چه حاجت است؟
ما را نسیم نام تو دیوانه میکند...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱
محمدجان عزیزم
من تو را از خدا برای خودم نخواستم،
از خدا خواستم فرزندی به من دهد که سرباز امام زمان (عج) بشود.
📝فرازی از وصیت نامه #شهید_حمیدرضا_اسداللهی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸🍃
میخواهم مثل او باشم...
میخواهم در برابر اتفاقات پیرامونم بیتفاوت نباشم
میخواهم آمر به معروف و ناهی از منکر باشم
میخواهم مثل او باشم...
🌸🍃
#شهید_غیرت
#شهید_علی_خلیلی
#شهید_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_ششم از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هفتم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز #نگاه گرم و صدای دلنشین همسر #عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه #لیموشیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک #ذغال اخته هم به رویم #چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم.
لحظه های بودن در کنار وجود #مهربانش، به قدری شیرین و #دل_انگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور #دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب #لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت #امام_رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد.
به یاد #نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب #تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس #عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز #غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟"
از آهنگ #غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ #مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم #تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که #نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به #بابا سر بزنیم."
از چشمانش میخواندم که این رفتن #خوشایندش نیست و باز دلش نیامد #دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را #پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه #رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..."
و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای #ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی #پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل #سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، #ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه #چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ #غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟"
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با #سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت #میدونی اگه #نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار #سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!"
و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با #قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!"
نمیخواستم در این وضعیت از نظر #اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به #خیر بگذرد که با نگاه #درمانده_ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر #لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه #نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!"
و مردمک #چشمم زیر فشار غصه به #لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و #عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی #بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
و باز حرمت #عزای امامش را #نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه #نارضایتی، تا خانه #پدر همراهی ام کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_هفتم نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هشتم
پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و #نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه #خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر #استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حالا به #چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی #مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
خانه ای که بیست و چهار #سال در آن زندگی کرده و حتی در این #هشت ماهی که #ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم #غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد.
حتی #پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها #دخترش حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به #نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه #میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج #سلطه_گری_اش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان #ارزش پذیرایی نداشت.
زیرچشمی #نگاهش کردم و دیدم #غمزده سر به زیر انداخته و شاید #قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به #چشم دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو #کرایه، بعد بیار!"
در برابر چشمان #متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم #ظالمانه میدید، پدر باد به #گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد #دختر و دامادش هستند، با اخمی #طلبکارانه ادامه داد: "اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو #اجاره کنید!"
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، #خنده_ای موزیانه پنهان شده و همانطور که #پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف #پدر را گرفت: "همه چی #گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!"
نمیفهمیدم برای #پدرم با این همه درآمد، این مبلغ #اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این #خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه #خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به #وضوح دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد: "باشه، مشکلی نیس."
دیدم صورت #سبزه نوریه از غیظ پُر شد و #خنده روی چشمانش #ماسید که رشته هایش #پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه #بر_باد_رفته بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊