اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
به یاد وصل تو
آیه به آیه قطره اشک
به روی گونه ی هر بیقرار میلرزد...
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
💥 نتیجهی خیانت مسئولان به بیتالمال؛
شد سفرهی تنگ مردم، و دلزدگیِ خطرناکی؛
که باز قربانیاش خود مردمند...
#انتخابات
#استوری📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
سلام بر
شهیدِ شهیدان...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
🖌سردار #شهید_علی_هاشمی :
ما این لباس سبـز سپاه را؛
برای پایداری این انقلاب پوشیده ایم
و باید با خون مان سرخ گردد . . .
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸 پیام مهم حاج قاسم برای #مناظره
✍هر رقابتی باهم می کنید و هر جدالی با هم دارید، اما اگر عمل شما و کلام شما با مناظره هایتان به نحوی تضعیف کننده دین و انقلاب بود، بدانید شما مغضوب نبی مکرم اسلام و شهدای این راه هستید...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_ششم صورتش از غیظ #غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_هفتم
از حکم #قاطعانه_اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به #شماره افتاده بود، نجوا کردم: "مجید! این خونه #بوی مامانم رو میده..." و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با #خشمی که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم #فریاد کشید:
"الهه! این خونه داره تو رو میکُشه! بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست #نوریه زار نزنی! روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست #نوریه نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ #خودت و این بچه میاری؟!!!"
و بعد مثل اینکه نگاه #نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم #شعله کشید: "اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم #سگ_چشم!!!"
و دلش نیامد بیش از این به #جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه #عاشقش از چشمان #اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج #نگرانی_اش را نشانم داد:
"الهه جان! عزیزم! تو الان باید #آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره #آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم!
نه حق داریم حرف بزنیم، نه #حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که #عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی میکنه که #شیعه رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه این همه #عذاب بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر #سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش #اضطراب داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه!
بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا #تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر #گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه #تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
✍ انتظار ؛ مسیری است؛ از حسین (ع) تا فرزند قائم او!
قلبی که با محبت حسین (ع)، نبض میگیرد؛ در وفاداری به قائمِ آخرین قیام الهی، به بلوغ میرسد!
حسین (ع)، نبض حیات و #کشتی_نجات منتظرانِ مهدی عج است!
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔴سفارش شهید به استفاده از تولید ایرانی
چیزی که سفارش میکرد، مثلا می گفت که لباس نو که مال خارج است را نپوشید. مثلا برادرش مهماندار هواپیمای ملی ایران بود. رفته بود برایش شلوار و پیراهن آورده بود. نگاه کرد به اینها و گفت آخه ایرانی هم می ره لباسه خارجی بپوشه؟
خدا شاهد است این شلوار را پا نکرد تا شهید شد. من دادم شهرستان برای نیازمندان ببرند. وقتی می رفت اینور اونور جوراباش خیلی کثیف میشد، خودش می شست، لباس هایش را خودش می شست. بعد جوراب نو نمی پوشید. کهنه مُهنه های اینور و انور را می گرفت پایش میکرد، اصلا لباس نو نمی پوشید. می گفت مگر آدم توی این دنیا زندگی میکند که هرچی دارد برای خودش مطرح کند؟
#شهید_محسن_نظری
#روایت_مادر_معزز_شهید
#فاش_نیوز📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
اینکه حسن میدانست به شهادت میرسد یک امر واضح بود. الان تمام دفتر خاطراتش موجود است. در تکتک پاورقیها نوشته است: «میشود به آرزوی شهادت برسم.»
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#روایت_مادر_معزز_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
⚔با بالا گرفتن بحران در سوریه و تصرف بخشهای زیادی از خاک این کشور توسط تروریستها، آرامآرام پای مستشاران نظامی ایرانی و لبنانی هم به این کشور باز شد. تکفیریها تا نزدیکیهای دمشق پیش رفته بودند. عراق هم وضعیت بهسامانی نداشت. داعش تا نزدیکیهای بغداد رسیده بود. از آن طرف هم دولت سوریه تا فروپاشی کامل فاصلهای نداشت. هنوز خبری از روسها هم نبود.
🌸شاهرخ مدتی در نقاط مرکزی و شمال عراق با داعش درگیر بود. بخش مهمی از تجهیزات نظامی تکفیریها، ادوات زرهی آنها بود. این بود که جای خالی کسانی که در زمینه زرهی استخوان ترکانده باشند، بشدت احساس میشود.
👌این شد که مربی کارکشته قدیمی از عراق، راهی سوریه شد تا مگر ضدزرهیهای ائتلاف مقاومت در شرق این کشور جان دوبارهای بگیرد. شاهرخ از هشت سال نبرد تن به تن با تانکهای بعثی جان سالم به در برده بود. او قرار بود سالها بعد ماموریت مهمی را به انجام برساند. سه دهه از پایان جنگ گذشته بود اما گویا دهه مربی هنوز نگذشته بود. انگار قرار هم نبود که دهه امثال شاهرخ بگذرد.
🔹سالها قبل، مربی شاهرخ هم پشت تریبون حسینیه جماران خطاب به او و امثال او گفته بود: «تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستیم.»
🌹 #شهید_شاهرخ_دایی_پور همرزم #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🍃سومی از سمت چپ
✍نویسنده: محمدصادق علیزاده
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_هفتم از حکم #قاطعانه_اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_هشتم
با صدایی که به سختی از لایه #سنگین بغض میگذشت، گفتم: "مجید! نوریه اومده که همه این خونه #زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این #خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین میبره!"
که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با #دلسوزی داد: "الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم #باباست، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این #خونه بیرون میکنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد."
از طعم تلخ #حقیقتی که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم #باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم: "مجید! مگه نمیگی حاضری برای #راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که میتونم تو این #خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانم بمونم!"
از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش #سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی #پاسخ داد: "هر جور تو میخوای الهه جان!" و من هم میخواستم #ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از #نوریه و مسلک تکفیری اش بیزارم که #نگاهش کردم و زیر لب گفتم: "مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر (ص) توش اومده، بریز تو آب #جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر #بیرون."
برای چند لحظه به #ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با #صدایی گرفته پرسید: "نمیخوای بخونیشون؟" و در برابر چشمان #متعجبم با دل شکستگیِ #عجیبی ادامه داد: "مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم #بخون..."
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری #عتاب کردم: "مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این #وهابیها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_هشتم با صدایی که به سختی از لایه #سنگین بغض میگذشت، گفتم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_نهم
شاید این #سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که #اینچنین به دهانم #چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک #وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم:
"من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه زنی #محرم و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این #عزاداریها سودی نداره. من میگم به جای این همه گریه و زاری، از راه و روش اون امام #پیروی کنید! من حتی روز #عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین (ع) و بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه!
#نوریه میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین (ع) #عزاداری میکنن! میگه شیعه ها #مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (ع)! اینا اصلاً #شیعه رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مرد #شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده ام، نه هیچ اهل #سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات #مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کَن کنن!"
و او همانطور که سرش #پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با #لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد: "پس فاتحه مون خونده اس!"
و شاید میخواست #صورت غمزده ام را به خنده ای باز کند که #خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: "اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون #دنیا!"
و این بار نه از روی #شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش #میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواست #دل مرا آرام کند که با نگاه #مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی #مؤمنانه پاسخ داد: "الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!"
و بعد در آیینه #چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با #احساسی عمیق، اوج محبت پدرانه اش را به نمایش گذاشت: "تو فقط به #حوریه فکر کن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
👤هرکس به اندازه توانایی خویش احساس مسئولیت کند. در انتخابات با هوشیاری تمام به تقویت اسلام بپردازید.
⛔️مبادا بگویید چیزها گران شده یا اجناس کم است و هی نگویید انقلاب برای ما چه کرده، بگویید ما به عنوان یک شیعه امام زمان (عج) چه کاری برای انقلاب و امام زمان(عج) کردهایم.
#شهید_رضا_جوادی
#انتخابات🇮🇷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🥀🌱
شبتون شهدایے☕️🍪
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
نخواهم رفتن از دنیا
مگر در پای دیوارت...
که تا در وقت جان دادن
سرم بر آستان باشد
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگر میشود
دختر باشی بابا نخواهی
مگر میشود دختر بود و بابا نخواست...
عجب دلی دارد مامان با این دلِ بهانه گیرِ من...
#رقیه_های_زمان
نازدانه #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
🎞 نشر مجدد به بهانه #روز_دختر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
زهرا دختر عزیزم
این روز که #میلاد_حضرت_معصومه (س) و منتسب به #روز_دختر است را به تو دختر گلم تبریک میگم.
امیدوارم در سراسر روزهای زندگی ات موفق و موید باشی🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
ایرانی ها خبر خبر
ملیکه ی قم اومده...
#میلاد_حضرت_معصومه (س)|
حسین طاهری🎞
جشن۱۳۹۵
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_نهم شاید این #سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتادم
ساعتی میشد که تکیه به دیوار #سیمانی و #رنگ_آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله #ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که #امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید #چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم #تازیانه میزد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست.
فضای شهر از گرد و #غبار تیره شده و الیه سیاه و #سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار #موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد #مزاحم کارش شوم که بالخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد.
#نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: "تو با این #وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟"
#چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: "میخواستم باهات حرف بزنم." پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که #سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در میآورد، جواب داد: "خُب زنگ میزدی بیام خونه."
و اشاره کرد تا به سمت #اتومبیلش که چند متر آن طرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید: "حالا چی شده که اومدی #اینجا منو ببینی؟" یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم #مراقب پایین #چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای #سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم: "چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود."
ولی در سر و صدای #خزیدن باد لای شاخه های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض در
ِ #ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت #اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: "چیزی شده الهه جان؟" و من با گفتن "نه."
سرم را #پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای #قصه شروع کنم. به نیم رخ #صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: "چی شده الهه؟" سرم را بالا آوردم، #لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: "چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!"
و شاید اثر درد و #ناخوشی را در صورت رنگ پریده ام میدید که با ناراحتی #اعتراض کرد: "یه زنگ میزدی من می اومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی این همه راه اومدی تا اینجا؟"
و من بلافاصله #پاسخ دادم: "نمیخواستم #نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا #تنهایی باهات حرف بزنم." و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید: "خیلی تو اون خونه #عذاب میکشی؟" و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی #بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: "خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، #راحتتر بودی!"
و بعد #مستقیم نگاهم کرد و پرسید: "حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟" و دل آرام و قلب #صبور مجید در سینهام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: "مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی #خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!" دستش را که برای #روشن کردن اتومبیل به سمتِ #سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کند که بغض کردم و گفتم: "عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی اش شده نوریه!"
و هر چند میترسیدم #اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده در دلم را #پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: "بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید #شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه."
نگاه #متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: "بابا #کلید خونه رو داده دست #اونا؟!!!"
و این تازه اول #قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پا ک کردم و با #غیظی که در صدایم پیدا بود، #جواب دادم: "کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی اش رو داده #دست نوریه و خونواده اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊