فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز ۱ تیرماه ۱۴۰۰، سالگرد شهادت #شهید_علی_امرایی از دوستان حاج اصغر و حاج محمد است.
شادی روحش صلواتی ختم کنیم.💐
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
امروز ۱ تیرماه ۱۴۰۰، سالگرد شهادت #شهید_علی_امرایی از دوستان حاج اصغر و حاج محمد است. شادی روحش صلوا
💠 دشمنان به جای حاج قاسم ماشین علی را زدند
علی وصیت کرده بود که پیکرش در سوریه به خاک سپرده شود، اما برای برخی این سؤال پیش آمد که چه اتفاقی افتاد که برگشت. علی به همراه شهیدان حسن غفاری و محمد حمیدی پنجم ماه مبارک رمضان، ساعت ۱۱ صبح با زبان روزه آماده مأموریت شدند. علی آقا مرتباٌ به دوستانش میگفت: «من امروز به شهادت میرسم و شب بعدی درمیان شما نیستم.»
آن روز دشمن برای ترور حاج قاسم سلیمانی کمین کرده بود. قرار بود که حاج قاسم ابتدا از آن معبر عبور کند ولی به فاصله یک ساعت علی و شهید غفاری و حمیدی که در خودرو پر از مهمات و سلاحهای انفجاری سوار بودند، زودتر از معبر مورد نظر عبور میکنند و مورد هدف موشک قرار میگیرند.
💠 پیکر ارباٌ اربای علی را حاج قاسم از روی انگشتر شناسایی کرد
بعد از یک ساعت که خود سردار با همراهانش به محل شهادت بچهها میرسد، خیلی متأثر میشود و به گفته همرزمان شهید خیلی گریه میکند. حاج قاسم دست علی آقا را از روی انگشترش شناسایی کرد و با وجود اصرار اطرافیان، خودش پیکرهای ارباٌ ارباٌ شده را جمع کرد. به همین دلیل بخش زیادی از بدن علی همانند وصیتش همانجا در خاک سوریه باقی ماند. بعداٌ دوسه بار به خواب خانواده آمد و گفت: «قرار نبود این دست هم برگردد ولی برای نشانه یک دستم برگشت.» بعداٌ که حاجی هم شهید و دستش از بدنش جدا شد، "روضه دست" دوباره برای ما زنده شد...
#شهید_علی_امرایی
#روایت_مادر_معزز_شهید
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۰۴/۰۱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتادم فقط #گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_یکم
از حضور این همه مرد #غریبه و تشنه به خون مجید، در چنین شب پُر #خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پَر میزد که من و مجید در این خانه #تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، #دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها میشد.
مجید از رنگ #پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل اینکه #منتظر هجوم برادران #نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی #مبل نشست. نمیدانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما #لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد:
"الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو #دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من #گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!"
چشمان بیحالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم #خندید و با مهربانی همیشگی اش ادامه داد: "من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر #نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به #حوریه فکر کن! میدونی که چقدر این #استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!"
و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم #جاری شود که سرانگشت مجید، بیتاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه ام دست کشید و با #لحنی لبریز محبت سفارش کرد: "الهه جان! گریه نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بلاخره میگذره!"
سپس صورتش به خنده #دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "اون روزی که قبول کردی با یه مرد #شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم میکردی!" که چشمانش شبیه لحظات تنگ #غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد:
"الهه جان! من قصد کرده بودم #نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، #نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمیدونی ما به حرم ائمه مون چه احساسی داریم! #نمیدونی این حرمها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزاده ها حرم سامرا رو #منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر #وهابی..."
و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف #اتومبیل پدر، رنگ از صورت من #ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی #مردانه نهیب زد: "آروم باش الهه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_یکم از حضور این همه مرد #غریبه و تشنه به خون مجید، در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_دوم
چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط #نگاهم به در بود تا کی به ضرب #لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در #دادگاه خانواده نوریه جواب پس میداد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از #طبقه پایین بلند شد.
تصور اینکه الان به پدر چه میگویند و چه #حکمی برایش صادر میکنند، نه تنها در و #دیوار قلبم که جریان خون در رگهایم را هم به #تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه #گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه میگویند.
گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه #نوریه بلند میشد و گاهی فریاد #طلبکاری برادران نوریه در هم می پیچید و یکی دوبار هم صدای #لرزان پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید #فحشهای رکیک میداد و با حالتی #درمانده از نوریه و خانواده اش عذرخواهی میکرد که بلاخره سر و صداها #آرام گرفت.
و در عوض، صدای خشک و خشن پدرِ نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ #حجت میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد:
"عبدالرحمن! تو به من #تعهد داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت #دامادت شیعه اس؟!!! من رو #خر فرض کردی؟!!!"
و باز ناله عذرخواهی #ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش #آتش میزد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این #وهابیهای #افراطی میکند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمیداد و همچنان میتازید:
"شرط #عقد نوریه این بود که جواب سلام این #رافضیها رو هم ندی، در حالیکه دامادت #شیعه بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت #نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای #طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد!"
شنیدن همین جمله #کافی بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم که میدانستم از دست دادن #نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه #بلایی به سر من و زندگی ام می آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و #تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان #مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش #گرم باشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜️ #خادمانه
بستهبندی نبات متبرک برای اهداء به زائران در ایام #میلاد_امام_رضا (ع) توسط خادمان عاشق 😍
🎥رضا خفتان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
ما با زن و بچههای اصغر یک جا می نشستیم. ما بالا بودیم و آنها هم پایین می نشستند. خانه بزرگی هم نداشتیم. وضع مالی به خصوصی هم نداشتیم. به پدرش می گفت : یک صد تومانی به من بده؛ بچه هایی که تا حالا مشهد نرفتهاند، گناه دارند؛ ببرمشان مشهد.
می گفتم: تو زن و بچهات را می گذاری و می روی؟!
می گفت: این بچه ها نباید به راه بد کشیده شوند. باید مواظبشان باشیم.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
📌 نشر مجدد به بهانه ی
🎊 #میلاد_امام_رضا (ع)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
بِدان نیّت ڪه یابم فرصت یک سجده بر خاڪش
هزاران بوسه بر لب° نذر دارم آستانش را...
#فیاض_لاهیجی🖌
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌸
در زمان انتخابات مجلس، ایشان در سوریه حضور داشت و ما در ایران بودیم. تماس می گرفت و باهم لیستی که اصلح بود را چک می کردیم. وقتی لیست را انتخاب کرد به من سفارش کرد تا آن را به فامیل و آشنایان هم بدهم. چون بستگان هم برایشان اهمیت داشت بدانند آقا محمد به چه کسی رای می دهد.
#انتخابات🗳
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید (خواهر حاج اصغر)
دفاع پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 شهداء به عراقیها هم رزق میدهند!
🎬 برشی از روایتگری حاج حسین کاجی
🗓 پنجشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۰، قطعه ۴۰
#حتما_ببینید
#دست_شهدا_باز_است...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_دوم چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط #نگاهم به در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_سوم
صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش #التماس میکرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدرِ نوریه که انگار منتظر چنین #فرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بیتابی های پدر پیرم را داد: ""عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب #نوریه رو با خودم میبرم! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه #برات میذارم!"
نگاه من و مجید به #چشمان یکدیگر ثابت مانده بود که نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای #بازگشت نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی #قاطعانه شروع به شمارش کرد: "یا اینکه این داماد رافضی ات #توبه کنه و #وهابی شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه #دخترت رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط میزنی! والسلام!!!"
من هنوز در #شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که #احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گامهایی بلند به سمت در میرود که با بدن سنگینم از جا #پریدم و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از #عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست: "برو کنار الهه میخوام برم #ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم میگیره!!!"
به پیراهنش #چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، #التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا..." مچ دستم را گرفت و از پیراهنش #جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد: "دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببنیم کسی برای #ناموسم تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!"
و دستش به سمت #دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: "مجید! جون الهه نرو... تو رو به #ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس #میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون..."
از شدت گریه #نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از #کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط میخواستم همسر و زندگی ام را #حفظ کنم و شاید باران #عشق الهه اش، آتش افتاده به جانش را #خاموش کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه #تمنا میکرد: "الهه، #قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، #نترس عزیزم!"
و هرچه ما به حال هم #رحم میکردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن #خون مجید راضی نمیشد که به ضرب #لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش #شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو #خفه شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دست در دست یار.mp3
5.15M
🌟 درقیامت که آرزوی همه این است؛ که دستشان به علیبنموسیالرضا علیهالسلام برسد؛
تو میتوانی راحت در کنارش باشی؛
💢 اگــــــر .....
#استاد_شجاعی 🎤
#حجتالاسلام_صدیقی
🌟 ویژه میلاد سلطان خراسان علیبنموسیالرضا علیهالسلام
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
از لحظههای بی تو میترسم
یک لحظه فکر این هراسم باش...
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اکانتهای نزدیک به سازمان جاسوسی تروریستی موساد آیتالله رئیسی را تهدید به ترور کرد!
یعنی ترسی که با اومدن رئیسی به جونتون افتاده وصف نشدنیه، یهو دیدی این اراجیف هاتون کار دستتون داد که پدافند چرخید سمت تلاویو دیگه اونموقع خیلی دیره😏
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ
أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ
سلام بر ساکنِ کربلا
سلام بر آن کسى که فرشتگانِ آسمان بر او گریستند...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✔️بعد از رفتن حاجاصغر به سوریه، چهار بار پیشش رفتم. یکبار بعد از شهادت دامادم حاجمحمد پورهنگ به سوریه رفتیم تا اسباب و اثاثیه دخترم را به ایران بیاوریم؛ سه بار دیگر هم به دیدن حاجاصغر رفتیم. تا زمان شهادتش ما نمیدانستیم مسئولیتش چیست.
🔸در سوریه از پسرم پرسیدم: «اینجا چهکاره هستی؟»
گفت: «ما کارهای نیستیم.»
🔹بعدها چندین بار حضوری یا تلفنی از حاجاصغر این سؤال را پرسیدم که «شما در سوریه کجا کار میکنید؟»
یک بار گفت: «من در یک اتاق نشستهام؛ وسایل گرمایشی و سرمایشی هم دارم.»
⁉️پرسیدم پس شما هیچکارهای! بیسیمچی هم نیستی؟
گفت: «نه.»
پرسیدم: «پس چه کار میکنی که به ایران نمیآیی؟»
گفت: «مینشینیم در اینجا، یک وقتهایی بچهها لباس یا وسیلهای میخواهند برای آنها میبریم.»
گفتم: «باشد خدا کمکتان کند.»
🍃هر بار که به دیدن پسرم به سوریه رفتیم، او را خیلی نمیدیدیم؛ مثل یک مهمان میآمد و چند ساعت کنار ما بود و میرفت.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
شش روز از جنگ گذشته بود که شهید شد.
خوابش را دیدم.
بغلش کردم و گفتم :
تا نگی اون دنیا چه خبره رهات نمی کنم!
گفت: فقط یک مطلب میگم اونم اینکه ما شهدا شب های جمعه میریم خدمت آقا اباعبدالله علیه السلام...
#شهید_محمدرضا_فراهانی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_سوم صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
همانطور که روی #زمین نشسته بودم، خودم را #وحشتزده عقب میکشیدم و از پشت پرده تیره و تار #چشمانم میدیدم که پدر چطور به جان #مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش میکوبید و مجید فقط با چشمان #نگران و نگاه بیقرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونتهای پدر، تنها یک جمله میگفت: "بابا الهه حالش خوب نیس..." و من دیگر صدای مجیدم را نمیشنیدم که فریادهای پدر گوشم را #کر کرده بود.
مجید سعی میکرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمیخواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف #جنون به پاخاسته در جان پدر نمیشد که انگار با رفتن #نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کُشت #مجید را کتک می زد و دست آخر آنچنان مجید را به #دیوار کوبید که #گمان کردم استخوانهای کمرش خرد شد و باز تنها #نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و #احساس میکردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
نه ضجه های مظلومانه ام دل #پدر را نرم میکرد و نه فریاد کمک خواهی ام به گوش کسی میرسید و نه دیگر #رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و از #شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیه ام افتاده و هرچه به #دستش میرسید، به کف اتاق میکوبید.
سرویس کریستال داخل بوفه، قابهای آویخته به دیوار، #گلدانهای کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و صدای خُرد شدن این همه چینی و شیشه و حالا نعره های #پدر، پرده گوشم را پاره میکرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه هایم را در آغوش گرفت تا قدری #لرزش بدنم آرام بگیرد و من بیتوجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای #مشکی و صورت گندمگونش از خون پیشانی شکسته اش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پُر شده بود و باز برای من #بیقراری میکرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر #دوام نیاورد.
پدر از پشت به پیراهن #مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد #کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در میکشید و همچنان زبانش به #فحاشی میچرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: "مگه نمیبینی الهه چه وضعی داره؟!!!" و خواست باز به سمت من بیاید که پدر #نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته ای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم: "مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا میکُشتت..."
و پیش از آنکه ناله های من به خرج مجید برود، پدر تکه #سنگین سفال را بر شانه اش کوبید و دیگر نتوانست #خشمش را در غلاف صبر #پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان #انگشتان پُر قدرتش قفل کرد.
ترسیدم که دستش به روی پدر #بلند شود و در این درگیری بلایی سرِ همسر یا پدرم بیاید که ناله ام به هق هق #گریه بلند شد: "مجید تو رو خدا برو... "
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_چهارم همانطور که روی #زمین نشسته بودم، خودم را #وحشتزد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش #میجوشد و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله #خشمش فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن #همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که نفسم بند آمده بود، #ضجه میزدم: "مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو..."
که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری #یقه_اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. هیبت هراسناک #پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش #زبانه میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن #نوریه در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را #مجازات کند که با قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم می آمد و نعره میکشید:
"بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکُشمت..."
و من که دیگر کسی را برای #فریاد رسی نداشتم، نفسم از #وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد. فقط پشتم را به دیوار #فشار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و #خدا میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکرنمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک #نازنینم باشم.
پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و #خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های #قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای #سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر #دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: "بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن..."
و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد میکوبید تا #کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که #مجید هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریه های من به #وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت.
پدر که انگار از ناله های من #ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، #عقب کشید و دست از #سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید.
حالا مجید #میخواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر #قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به #موبایلم برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان #عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به #مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با #بیتابی صدایم میکرد.
پدر به سمت تلفن رفت، سیم #تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار #آتش میپاشید، بر سرم فریاد زد: "آهای! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم میبینی! طلاق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!"
و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم #بی_کسی گریه میکردم و زیر لب #خدا را صدا میزدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊