💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۶)
😓ترس از اینکه چطور باید با #دستِ_خالی یک عمر کنار محمد زندگی کنم به جانم افتاده بود. نمی دانستم من آدمی هستم که بتوانم با شرایط مالی کنار بیایم یا نه، یادم نمی آمد من چیزی خواسته باشم و پدر و مادرم آن را برایم تهیه نکرده باشند.
✨شاید کمی دیر یا زود، اما به هرچه دلم می خواست می رسیدم. پدرم خانه ای خودش داشت و حقوق #بازنشستگی. مرفه نبودیم اما چیزی برای مادرم و من کم نمی گذاشت.
🍒دختر آخر خانواده بودم و #عزیزدردانه. زیاده خواه نبودم، اما چیزی نبود که بخواهم و نداشته باشم؛ لپ تاپ، دوربین عکاسی و...حتی وقتی دلم یخواست سِت اتاقم را فرفوژه کنم که آن روزها مد شده بود، پدرم نه نیاورد.
توی خانه ی ما رفت و آمد زیاد بود. خواهرها و برادرهایم #ازدواج کرده بودند و هفته ای یکی، دوبار به ما سر می زدند. همیشه بریز و بپاش داشتیم. هنوز هم نمی دانم حقوق پدرم چطور کفاف آن همه مهمانی را می داد.
❤️پدرم همیشه می گفت : هر مهمونی با خودش روزیشو میاره. ما چه کاره ایم؟
💰من دنبال مادیات نبودم، اما وضع مالی محمد از حداقلی که انتظارش را داشتم هم، کمتر بود...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_پنجم به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_ششم
جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با #لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: "من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!" و لعیا هم تأیید کرد: "به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه #ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن."
ابراهیم که در برابر حجم سنگین #انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: "من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟" و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیر
پدر را به زبانش آورد: "به خدا منم دلم از همین میسوزه!" که مادر بلافاصله جواب داد: "عبدالرحمن! ابراهیم #جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هرکی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این #وصلت سر بگیره، قسمت بوده!"
که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: "آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟" عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، #باتعجب پرسید: "کی رو میگی؟" و ابراهیم طعنه زد: "این شازده دوماد رو میگم!" عبدالله به آرامی خندید و گفت: "خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من!" و ابراهیم با گفتن "آخی! چه پسر سر به زیری!!!" پاسخ عبدالله را به #تمسخر داد و رو به مادر کرد: "خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم!"
سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: "علف هم که به #دهنِ_بزی شیرین اومده! مبارک باشه!" و با اشاره ی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها #خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند. مادر خسته و کلافه از مجادله ای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار میداد، ناله زد: "نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!"
پدر بی ِ توجه به شکوه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: #حتماً از حرفهای ابراهیم عصبی شدی." و عبدالله به سمتمان آمد و گفت: "ابراهیم همینجوریه! دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه!" سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد: "مامان! #غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!"
از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به #دستش دادم، هنوز داشت گله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد. از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد: "الهه جان! میخوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو #خوش_سلیقه_ای، میای با هم بریم کمکم کنی؟"
بحثهای طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی #رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانی ام را فهمید و با لبخندی #پرمحبت گفت: "حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو!" با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن
شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۸)
🔹دلم میخواست با فاطمه حرف بزنم؛ این اولین بار نبود اما از هر بار جدی تر بود. گوشی تلفن را برداشتم و شماره را گرفتم. فاطمه #همکلاسی دانشگاهم بود که شده بود صمیمی ترین رفیق و به قول خودش مثل #خواهر نداشته اش بودم.
💞من از زندگی با طلبه ها زیاد نمی دانستم. راستش #زندگی با یک طلبه برایم غریب بود، شاید هم ترسناک. اصلا فکر نمی کردم که یک روز بخواهم با یک روحانی #ازدواج کنم.
🌷فاطمه چند سالی بود که با یک طلبه ازدواج کرده بود. می دانستم آدم ها با هم #فرق دارند. شرایط او و آقا محمدجواد با من و محمد زمین تا آسمان فرق داشت، اما تعریف هایی که او کرده بود زندگی با یک طلبه آنقدرها هم #عجیب و غریب به نظر نمی آمد...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_یکم یک بسته ما کارونی و یک #شیشه دارچین تمام خریدی بود
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_دوم
سپس سرم را بالا آوردم و #قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال #مدعیانهام، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش #بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که #ببوید، نه آن که عطار بگوید!»
و همین جمله کافی بود تا به #ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم #ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!»
و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت، نقشهای #لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام #گل بخرم!» متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!»
از شتابزدگیام #خندهاش گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح #پلاسیده میشه!»
قدمهایم را به سمت چهار راه #تندتر کردم و جواب دادم: «من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، #شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم #آسانتر میکرد.
با سه شاخه گل #رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هرچه زودتر #دست به کار میشدم.
پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخههای #نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و #گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت.
شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بیقراریام را حس کرد و زنگ #هشدار موبایلم را به صدا در آورد. #پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، #جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم.
جشنی که میبایست به قول #عبدالله پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب #اهل_سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد.
نماز #صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. #تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند و اگر #اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد! بعد از نماز سری به گلهای رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، #چشم به در دوخته بودند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سیزدهم بالای تختم ایستاده و همانطور که با #مهربانی نگاهم میکرد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهاردهم
و با دست دیگرش، جای پای #اشک را از روی صورتم #پاک میکرد و همچنان میگفت: "خدا بزرگه الهه جان! #بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی..." و صدایش از #بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه اش را
برایم خواند: "الهه! به خدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!"
نمیدانم از وقتی خبر #ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش #شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش درد دل میکردم: "مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام #زن بگیره و یه دختر #غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه #بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! #مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!"
مردمک چشمانش زیر بار #غصه_های دلم میلرزید و همچنان با نگاه #عاشقش، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که #نگاهش کردم و #عاجزانه ناله زدم: "مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!" ردّ اشک را از زیر چشمان #زیبایش پاک کرد و #صادقانه پرسید: "میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه..." که #دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: "نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه #بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!"
با نگاه #مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: "خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری #دوست داری بگو من انجام میدم!"
نگاهم را به #سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را #سد کرده بود، پاسخ دادم: "دعا کن من #بمیرم! دعا کن منم مثل مامان #سرطان گرفته باشم..." که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی #عاشقانه تشر زد: "دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!"
نگاهش کردم و دیدم چشمانش از #ناراحتی به صورتم #خیره مانده و نفسهایش از #اضطراب از دست دادنم، به #شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی #صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: "اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!"
و به سرعت از تختم #فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی #صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، #باورم شد که چه بی اندازه دوستش دارم! احساس آشنا و #شیرینی که روزی ملکه تمام #قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم #طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری #نجیب و مهربان دلداری ام میداد که میتوانستم بار دیگر به #جوانه_زدن عشقش در جانم دل ببندم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_هفتم نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هشتم
پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و #نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه #خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر #استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حالا به #چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی #مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
خانه ای که بیست و چهار #سال در آن زندگی کرده و حتی در این #هشت ماهی که #ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم #غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد.
حتی #پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها #دخترش حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به #نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه #میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج #سلطه_گری_اش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان #ارزش پذیرایی نداشت.
زیرچشمی #نگاهش کردم و دیدم #غمزده سر به زیر انداخته و شاید #قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به #چشم دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو #کرایه، بعد بیار!"
در برابر چشمان #متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم #ظالمانه میدید، پدر باد به #گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد #دختر و دامادش هستند، با اخمی #طلبکارانه ادامه داد: "اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو #اجاره کنید!"
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، #خنده_ای موزیانه پنهان شده و همانطور که #پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف #پدر را گرفت: "همه چی #گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!"
نمیفهمیدم برای #پدرم با این همه درآمد، این مبلغ #اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این #خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه #خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به #وضوح دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد: "باشه، مشکلی نیس."
دیدم صورت #سبزه نوریه از غیظ پُر شد و #خنده روی چشمانش #ماسید که رشته هایش #پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه #بر_باد_رفته بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_هفتم نمازم که تمام شد به #آشپزخانه رفتم و دیدم میز #صبحا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_هشتم
تا ساعتی از روز به خُرده کاریهای #خانه مشغول بودم و در همان حال با #کودکم نجوا میکردم و بابت تمام #رنجهایی که در این مدت به خاطر وضعیت #آشفته و حال پریشانم کشیده بود، #عذرخواهی میکردم. از خدا میخواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم.
ِ
هر چند مجید مهربانم، تمام #تلاشش را میکرد تا آرامش #قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده #ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظه ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید #شیطانی_اش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه ای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار #دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه ای رها نمیکرد.
#خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ #آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و #گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود.
از فرصت #تعطیلی امروز استفاده کرده و برای #احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت #موز و شیشه ای از عسل آورده بود با یک #طومار بلند بالا از دستورالعملهایی که به #تجربه به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با #ناراحتی تذکر داد: "چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت میکنی یا نه؟"
لبخندی زدم و گفتم: "آره، خوب غذا میخورم. #مجید هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره." که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: "ولی فکر کنم هرچی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این #دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!"
و چه خوب حال و روزم را #فهمیده بود که در برابر حدس حکیمانه اش، خندیدم و او با #عصبانیت ادامه داد: "الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد..." و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به #ضرب باز شد و پدر با هیبت #خشمگینش قدم به اتاق گذاشت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_چهارم ولی من نمیتوانستم از #پیله پُر دردی که دور #پیک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
شانه به شانه هم #خیابان منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای من #حرف میزد و من باز از شنیدن صدایش #لذت میبردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه میکرد که سرانجام صدای اذان #مغرب بلند شد.
درست در آن سمت خیابان #مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای #اذان بلند شده و مردم دسته دسته برای #اقامه نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نماز
#جماعت به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگی #مشترک، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از #ازدواج با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد #اهل_سنت رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، ِابا میکردم که نگاهی به #شلوارش کرد و پرسید: "الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟"
و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ #سفید رنگ آن سوی #خیابان را نشانه رفت و ادامه داد: "یعنی میشه باهاش رفت #مسجد؟ خیلی #آبروریزی نیس؟"
و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز #مغرب به مسجد اهل #تسنن بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: "مجید این مسجد #سُنی هاست!" و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، #لبخندی زد و با شیطنت پرسید: "یعنی من رو #راه نمیدن؟" و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: "چرا، فقط تعجب کردم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_یکم از #وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه #نزد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_دوم
سرم از #حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به #زبان می آوردند، منگ شده و دلم از #بلایی که به سر ِخانواده ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می فهمیدم نوریه #جاسوس این خانه شده و هنوز نمیدانستم به جز اموال #پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه میکشند که یکی میان خنده گفت:
"ولی #حیف شد! نوریه میگه این دختر عبدالرحمن یه ساله با این پسره #عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم #عقدش میکردم!"
و دیگری با #ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خنده هایشان #گوشم را کر
کرد و دیگر نمیفهمیدم چه میگویند که نگاه #بیحیا و کثیف برادر جوان نوریه پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش میزد. تازه میفهمیدم مجید آن #شب در انتهای چاه #چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش گرفته و به هیچ آبی آرام #نمیشد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این #لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود.
#آیت_الکرسی میخواندم تا هم دل خودم، هم قلب #کوچک کودکم به نام و یاد خدا #آرام بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران #نوریه بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم میگرفت.
حالا تمام خاطرات ماه های #گذشته مقابل #چشمانم رژه میرفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه #شرکای #خوش نام و قدیمی اش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری #غریبه وارد تجارت شد و به سرمایه گذاری در دوحه دل بست و هنوز #سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با دختر جوانی از همان طایفه #ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این #ازدواج نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی #ناموس پدرم میدانستند و هنوز نمیدانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیده اند که بلاخره پس از ساعتی پدر و #نوریه بازگشتند.
پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه #تعجب نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج #ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید #خانه را آنها داده است و من دیگر در این خانه چه #امنیتی داشتم که کلید #خانه و تمام
زندگی ام به دست این #اراذل افتاده بود!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_دوم شاید #ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که ای
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_سوم
چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ #رنجش نگاهش را از همان پشت #تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر #خطابه_های عریض و طویلم، تنها یک #سؤال ساده پرسید: "اگه نشم؟"
و من ایمان داشتم که #مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی #من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از #دست بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم: "چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر #ارزش ندارم؟!!"
و میخواستم همینجا #کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت #مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خالصم را زدم: "یعنی حاضری منو طلاق بدی، #دخترت رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!" و هنوز شراره های #زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد:
"الهه! تو وقتی با من #ازدواج کردی، قبول کردی با یه #مردِ_شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر #عمرم پای این حرفم میمونم، #پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من #عاشق این دختر سُنی ام! حالا تو میخوای بزنی زیر #حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر #وهابی که خودت هم قبولش نداری!"
و حالا نوبت او بود که مرا در #محکمه مردانه اش به پای میز محاکمه بکشاند: "حالا کی حاضره همه #زندگی_اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!"
و من در برابر این دادخواهی #صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر #بهانه_ای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام #نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی #عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم.
هر چند از لحن #محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه #جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن #شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقب نشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام #مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی #عصبی قدم به خانه ام گذاشت.
گوشه مبل کز کرده و باز با دیدن #هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: "چی شد؟ چی کار می کنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم #امروز دست پُر برم دنبالش!"
از شنیدن نام #دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم #غلطید و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و #کلافه صدا بلند کرد: "بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨از عرش فرشته ها اگر می آیند
✨به جشنِ دلِ پیامبر می آیند
✨زهراست عروس و شاه داماد علی
✨این دو چقدر به یکدگر می آیند!
✍علی اکبر لطیفیان
💐 گرامی باد سالگرد #ازدواج #حضرت_زهرا (س) و #حضرت_علی (ع)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
17.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 راهکار زندگی شیرین از زبان مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی (ره)
💕به مناسبت ایام #ازدواج حضرت زهرا (س) و امیرالمومنین (ع)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊