🌱درجهکمالانسانبه
اندازهمقاومتیاستکه
دربرابرخواستههاینفسانی
خودابرازمیدارد
#شهیدمصطفیچمران
#رمضان_مهدوی
@shahid_ketabi
شب اول است و هنوز بچهها گیجند! فکر میکنند کاظم سرما خورده و این حال از سرماخوردگی و تب و لرز است. مینشینند بالا سرش و سیمایش را نظاره میکنند. کاظم اوایل چند بار نام «حمید» را صدا زد و قربان صدقهاش رفت و حمیدجان حمیدجان کرد و دوباره ساکت شد.(حمید، خواهرزاده شهید است و وی به او علاقه خاصی دارد)
بچهها با تعجب، چراغ نفتی اتاق را میگذارند کنارش تا شاید گرم شود و به قول خودشان هذیان نگوید. پتویی هم دورش میپیچند. این کارها که افاقه نمیکند، یکی دو بار بیدارش میکنند تا حالش تغییر کند و از هذیانگویی در آید.
به هر تقدیر آن شب میگذرد.
شب دوم است. چشمهای کاظم که روی هم میرود، گونهها سرخ میشود و دانههای عرق از پیشانی سرازیر میشود. بر اثر لرزشِ زیاد، حتی صحبتها هم لرزش دارد و شکستهشکسته ادا میشود.
امشب وقتی بیدارش کردند به حسن حمزه میگوید: این دفعه هر اتفاقی افتاد بیدارم نکن. حسن هم سری تکان میدهد و میپذیرد. کاظم همانجا زیر یکی از تختهای اتاق دوباره دراز میکشد و طولی نمیکشد که صحبتها از نو آغاز میشود.
این دفعه ماجرا متفاوت است. روی صحبت او یکی از بچههای جهادیه است؛ این بار مخاطب، «شهید مسعود شحنه» است. مسعود از هممحلهایهای شهید عاملو بود و در جهادیه زندگی میکرد و دوست صمیمی بودند و با هم سَر و سِرّی داشتند.
کاظم با سوز درونی عجیبی به مسعود میگوید: توهم رفتی مسعود جان؟ منو تنها گذاشتی؟ قول میدم راهتو ادامه بدم مسعود جان!
آنگاه مکث کوتاهی میکند و میگوید:
چه صورت قشنگی داری؛ قشنگ شدی!
ناگفته نماند که کاظم در حال #خلسه، گفتگو میکند و با سکوتی که نشان از این دارد که با شخص مورد نظر در حال گفتگو است، پاسخ لازم را میدهد. بنابراین تنها میشود حدس زد که مخاطبِِ گفتگو چه بر سر زبان آورده است. گاهی هم خود شهید سوالها و کلمات شنیده شده را تکرار میکند.
البته از محتوای صحبتهای این شب، به نظر میآید او خود را بالا سر جنازه «مسعود» میبیند و این جملات را چند بار تکرار میکند :
چی گفتی؟ چه تابوتی! چهرهات خیلی پر نوره
کاش منم مثل تو شهید بشم مسعود جان! منو شفاعت کن. شفاعتم کن منم بیام پیشت. مسعود جان منو تنها نذار. بعد از تو من چیکار کنم؟ چطوری به صورت مادر پدرت نگاه کنم؟ چه جوری؟ چه جوری؟
و به گریه میافتد.
بچهها بیدارش میکنند و او دوباره جابجا شده و از نو پلک روی هم میگذارد و به محض بسته شدن چشمها بنا میکند به حرف زدن:
مسعود جان کاری کن که منم لیاقت داشته باشم #شهید بشم. شفاعتم کن(منظور این است که از خداوند متعال و اهل بیت ع بخواه که شهادت نصیبم گردد)
در ادامه میگوید: مسعود جان! سلام منو به بچهها برسون. تو و مجید(شحنه) رفتید. نترس یک سال نشده منم میام(در مورد پیشگویی تاریخ شهادت کاظم عاملو از زبان خودش بسیار میتوان سخن گفت) این بار میرم جبهه و راهتو ادامه میدم مسعود جان. و سپس ادامه میدهد: انتقام خون شمارو از صدامیان کثیف و از این آمریکا میگیرم.
کاظم قبلا مقداری پول از «شهید مجید شحنه» گرفته و به او بدهکار است. این جا میگوید: به مجید بگو ببخشید فراموش کردم پولتو بدم. و باز دوباره خود را در بالای تابوت «شهید مسعود شحنه» میبیند و سخنان دیگری به زبان میآورد:
مسعود جان!
شهادت سعادت میخواد و نصیب هرکسی نمیشه. منو شفاعت(واسطه شو) کن تا من بیام.
به شهدای جهادیه بگو شفاعت کنن منم بیام. (اصلا)با صدای بلند سر جنازهات میگم منو شفاعت کن!
بعد به شهدای هم محلهای خطاب میکند و میگوید:
جوانهای ما همه رفتن. همه جوانهای خوب محله رفتن. پس منم شفاعت کنید بیام مسعود جان!
(همین)الان نظری کن... .
دیگه چطوری قرآن بخونم؟ دیگه چطوری قرآن یاد بگیرم؟ تو بودی که یادم دادی مسعود جان!.. .
نجواهای کاظم با دوست خود جانسوز است و از اعماق وجود در میآید. ولی جملات آخر بسیار تعجببرانگیز است.
کاظم میگوید:
اگه رفتم جبهه شهید نشدم ناراحت نشو. شاید لیاقت نداشتم. ولی دفعه دیگه کاری میکنم که بیام پیش شما! برام جا نگه دارید؛ میخوام پهلوی شما بخوابم؛ قبرم پهلوی قبر شما باشه.
و شروع میکند به گفتن شهادتین
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمد رسول الله ... .
بعد از این شب عجیب است که ماجرای ملاقات کاظم در پست نگهبانی با #امام_زمان(ع) اتفاق میافتد.
در تاریخ دفترچه نوشته شده ۱۳ آذر ۶۲
#سفرنامه_معنوی_شهید ۲
#خاطرات
#دفترچه_خلسهها
#خلسه
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
شب دیگری است و نور معنویت کاظم، اتاق محقر ما را روشن کرده است.
دوباره چشمها بسته شده و دوباره لبها میجنبد.
کاظم در حال خلسه با یکی از دوستان که اکنون زنده است به گفتگو نشسته. او میگوید: چه نوری قاسم جان! اون نور رو میبینی؟ نور کیه؟ داره میاد.
چند ثانیه بعد :
آه! سلام شکرالله(شحنه) سلام بختیاریان. سلام پیوندی. سلام مسعود جان، مجید جان. و نام پنج نفر از دوستان شهیدش که چند وقتی است به شهادت رسیدهاند را به زبان میآورد و گفتگو آغاز میشود.
او به شهدا میگوید : به به! خوش اومدید. چه لباسهایی دارید(به تن کردید) چقدر نورانی! چشمهام -از شدت نور- داره درد میگیره! برید عقبتر بایستید. و بخاطر نورانیتی که آنها را فرا گرفته سرمستانه میگوید :
خوش به حالتون! و با ذوق و شوق تکرار میکند: چه نوری! چه نوری!
تا یک کیلومتری هم این نور چشمهامو خیره میکنه!
بنظر میرسد دوستان شهید پس از درخواست وی، از او مقداری فاصله میگیرند و سپس کاظم ادامه میدهد: آخیش! بهتر شد.
خب؛ تعریف کنید. حالتون چطوره؟
و بعد با حسرت وصف نشدنی میگوید : ما رو(هم) شفاعت کنین، که بیایم(اونجا) این لباسها رو بپوشیم.
آنها به او میگویند تو هم میایی پیش خودمان و او پشتبندش با خوشحالی میگوید: چی؟ میام؟ آخ جون... .
و سپس رو میکند به «شهید مسعود شحنه» و درخواست جالبی را مطرح میکند و میگوید: میشه لباساتو در بیاری من بپوشمش؟ ولی جواب منفی و رد میشنود و خودش پاسخ میدهد: لیاقتشو ندارم؟
به او میگویند هنوز وقتش نرسیده؛ خود کاظم هم این جمله را تکرار میکند و دوباره تا مدتی صحبت از لباسهای پرنور و بهشتیِ زیبایی است که شهدا به تن کردهاند و او مسحور و مدهوش آنها شده است.
پس از مدتی آن پنج نفر از شهدا میروند و کاظم هم با التماس میخواهد که: نرید! نرید! منو تنها نزارید! و مکالمه به پایان میرسد.
جالب اینجاست که کاظم هنگامی که #شهدا در حال وداع و خداحافظی هستند، از قاسم اجازه میگیرد و با آنها راهی میشود و خداحافظی میکند و در ظاهرِ امر بنا میکند به رفتن،
و جملات آخر با حالت گریه و ناله اینگونه ادا میشود :
صبر کنین. بایستید من بیام. صبر کنین به شما برسم. نمیخوام اینجا بمونم... .
#سفرنامه_معنوی_شهید ۳
#خاطرات
#خلسه
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای #حاج_محمدرضا_طاهری
درباره #شهید_کاظم_عاملو
و معرفی کتاب #سه_ماه_رویایی که #حقیر در سال ۱۳۹۷ آن را به چاپ رساندم
شب شانزدهم ماه رمضان ۱۴۴۴
دانلود فیلم با کیفیت اصلی
#حمیدرضا_الداغی
#شهید_غیرت
#امام_زمان
#غیرت
#حجاب
#خلسه
#روز_معلم
@shahid_ketabi
(👆عکس #شهید_کاظم_عاملو در کنار یکی از دوستان صمیمیاش #شهید_سعیدرضا_عربی)
#کاظم به چهار پنج نفر گفته بود کجا و کی شهید میشوند.
وقتی «مجید رضاکاظمی» ازش پرسیده بود: «من شهید میشم یا نه؟» گفته بود: «آره». جایش را هم به او گفته بود. (و مجیدرضا در همان تاریخ #شهید شد)
به بعضی خصوصی و به بعضی دیگر توی جمع میگفت که کی و کجا شهید میشوند.
سعیدرضا هم از شهدایی بود که تاریخ شهادتش را گفت و من شنیدم.
وقتِ اعزام رفتم توی اتوبوس تا ازش خداحافظی کنم. تا دیدمش پیشگویی کاظم را به یادش انداختم و ازش حلالیت طلبیدم. خودش هم فراموش کرده بود. وقتی گفتم، رنگ و رویش باز شد و قبراق رفت. بهش گفتم سلاممان را به همه دوستان سفر کرده برسان و ما را از یاد نبر.
سعیدرضا در عملیات کربلای۱ و آزادسازی مهران به شهادت رسید؛ سال ۶۵
#امام_زمان
#خلسه
#شهید_غیرت
#حجاب
#شهادت_حضرت_حمزه
#حضرت_عبدالعظیم
#خاطرات
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آخرین مکالمه بیسیمی شهدای خانطومان😔
📆 ۱۷ اردیبهشت #سالروز_شهادت شهدای خانطومان
@shahid_ketabi
در دفترچه «محاسبه نفس» خودش نوشته بود :
یکشنبه ۲۲/۲ ۶۵- دوم رمضان المبارک
«بل الانسان علی نفسه بصیره ولو القی معاذیره،
یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم»
۱-نماز صبح خیلی دیر خوانده شد و تعقیبات چندان مورد توجه نبود
۲-کمی نسبتا زیاد تندخویی کردم و صدایم را بلند کردم
۳-چند مورد چشم نگاههای اضافی به دنیا داشت
۴-مزاحهای غیر لازم در دو مورد دیده شد، باید دقت یبیشتری در مزاح کردن شود
۵-یادِ مرگ اصلاً تا ظهر وجود نداشت
۶-عُجب و غرور میخواهد بروز کند
۷-در قرآن خواندن احساس میکنم شیطان میخواهد نیت را ریا کردن و قیافه گرفتن برای مردم قرار دهد، باید خیلی مواظب باشم
۸-تواضع و خشوع چندان مورد دقت قرار نداشت.
-----------------------------------------------
(خدایا!
من دقیقاً کجای این عالمم !؟😔)
#شهید_بلورچی
#نمونه_خاطره
#امام_زمان
#حجاب
#شهید_غیرت
@shahid_ketabi
ارتباط تلفني با اقاي کلامي.mp3
12.89M
مصاحبه تلفنی با #حقیر، نویسنده #کتاب #شهید_کاظم_عاملو در برنامه رادیویی شبهای نقرهای به مناسبت #رونمایی از کتاب "رویای بانه" به همراه بخشی از صدای شهید
توضیحاتی ناب از شهید و خلسه😱
کاظم در حال خلسه به شهید «زمان رضاکاظمی» میگوید :
«اون کیه اون گوشه ایستاده !؟ اون عمامه سبزه؟
به او میگویند #امام_زمان است.
شهید به نفسنفس میافتد و میگوید: بیا(اجازه بده بیام) جلو آقا جونم! بیا من قربونت برم...»
متن کامل #خلسه در کتاب موجود است.
اگر خواستید #شهید رو بیشتر بشناسید، توصیه میکنم حتما این #صوت را گوش کنید 🤔
#قرار_جمعه
#مصاحبه_و_دیدگاهها
@shahid_ketabi
#خلسه تعبیر و نامی است که دوستان شهید برای حالتهای خاص او آن را برگزیدند. در واقع شاید بشود گفت این انتخاب از بیاسمی و تنگی لغات بود! والّا خلسه در زبان علمی امروز حالت خاصی از آگاهی، که بدن در وضعیت آرامش یا تنآرامی (ریلکسیشن) بوده و ذهن کاملاً آگاه و بیدار باشد. در این حالت امواج ذهنی در شرایط آلفا قرار میگیرند و تلقین پذیری انسان افزایش مییابد.
همچنین #خلسه در معنای عرفانی آن همان است كه آن را «مكاشفه» نیز ميگويند.
دو لفظ كشف و كرامت مترادف نيستند بلكه كشف مقولهاي غيراز مقوله كرامت است. مكاشفه عبارت است از اين كه: انساني در حال هوشياري و بيداري، يا در حالتبين خواب و بيداري، كه از آن، به «خلسه» تعبير ميشود، چيزهايي را ببيند يا درك كند كه ديگران درك نميكنند.
در عرفان [عملی] اسلامی نیز حالت جذبه یا #خلسه وجود دارد.
خلسه لطیفهای است که بر اثر انصراف از نشئهٔ طبیعت (حاصل رهایی انسان از من محدود و رسیدن به من حقیقی) به سالک روی میآورد و در این حالت تمثلات روحانی آنسوئی برای نفس مستعد حاصل میگردد.
در میان صوفیه نیز ممکن است حالات عرفانی و خلسه تجربه شود.
#امام_زمان
#حجاب
#شهید_غیرت
#شهدا
#توضیح_خلسه
#قرار_جمعه
@shahid_ketabi
شاید بگویند در زمانی که خلقالله واجبات را هم ترک کرده و به سختی بدان مقید هستند، چه جای این حرفهاست!؟
شاید بگویند جایی که قاضیها و بهجتها دم از عرفان عملی زدند و کرامتها برای شان نقل کردهاند، چه جای نقل این خاطرات؟!
شاید شماتتم کنند که چرا از کسی حرف میزنی که تنها ۲۲ سال در این سرای فانی زیست و نفس کشید!
شاید فاصله زمانیام با او، به انکار و استهزایم کشاند و شاید و شاید... .
برای من همین بس که نشانهاش را دیدم و قلب و روحم تسخیرش شد.
برایم همین بس که هر گاه به دیدارش میروم تنها نیست و گم شده و سائلی تمنایش دارد و به انتظارش نشسته است؛ گرچه از خیل مشتاقان و علاقمندان، بسیاری دست نیاز به قبرش دراز دارند و عرض حاجت میطلبند. اما باز هم این برای من نشانه است؛ نشانهای به اندازهی زائرانی که روزانه و ساعتی، دستی بر قبر مطهر میکشند و خواسته دارند و چشم امید به استجابتش.
معبودا!
چقدر سوالهای بیجواب دارم و چه مقدار جوابها و مسائلی که نمیشود گفت!
#دفترچه چقدر میتواند مرا به عالم ملکوتی و عرفانیاش نزدیک کند؟
دفترچه، اسیر لغات است و اسیر لغات را چه به سیر و سلوک و خلسه؟!
گاهی مینویسم و گاهی حیرانم. گاهی عزم نوشتن میکنم و گاهی میانگارم چه کنم و چرا باید بنویسم؟
#کاظم جان!
خودت جلوهای کن و مرا از حیرانی درآر و بگو چه کنم و چطور ختم نمایم؟
بیداردلی گفت که خاک قبرت از جنس نور است و زمانی نمیگذرد که از ازدحام نمیتوان دست بر قبر گذاشت و فاتحه را از دور باید نثارت کرد! توصیه کرد بنشینم کنارت و بنویسم و این شد که مدتی است که مشغولم... .
گاهی #دفترچه انیس است و گاه تو خود روزی میکنی.
چه شد که سی سال خاموش بودی و چگونه شد که نمودار شدی؟ چه قصد کردی و چه میخواهی بکنی؟
هر چه هست، خودت به قلم قدرت بده تا خالصانهتر بنویسد. و به زبان نیز توان و همت بده تا بهتر و بیپردهتر بگوید.
در تاریخ ۲۴ آذر سال ۶۲ آن واقعه اتفاق میافتد.
این #تشرف را کاظم خودش برای یک یا دو نفر تعریف کرده است. یکی از آنها برادر حمزه است.
آن شب کاظم حوالی ساعت ۱۰ الی ۱۱/۵ شب در پشت پایگاه، قسمت عملیات، مقابل مهندسی رزمی نگهبانی میدهد.
خودش میگوید:
در اتاقک نگهبانی ایستاده و مشغول پست بودم. گاهی قدم میزدم و گاه روی صندلیِ داخل اتاقک نگهبانی مینشستم.
یکبار وقتی صورتم را به طرف لودرهایی که در مقابل ساختمان مهندسی رزمی پارک شده بود برگرداندم، در بین دو ماشین سنگین و حدود صد قدمیام، شخصی با هیبت و چهره بسیار نورانی رؤیت شد؛ شخصی دلربا با عمامهای سبز و قامتی کشیده و رعنا.
ابتدا ترس به سراغم آمد و به گمان اینکه خواب بر من مستولی شده، زبان به ذکر خدا چرخاندم و نامش را چند بار زیر لب گفتم. دوباره دیدهام را به آن جهت منحرف کردم و همانجا را نگاه کردم. باز همان شخص بود و همان هیبت! به چهره نگاه کردم؛ متوجه لبخند زیبا و دلنشینش شدم و در عین حال، ترس دوباره جان گرفت! اینبار به طرف شیر آبی که در آن نزدیکی بود رفتم و صورت به آب زدم و وقتی برگشتم سر جای اول خودم، نه اثری از شخص نورانی بود و نه لبخند... .
تا پایان وقت نگهبانی، فکرم مشغول آن صحنه و آن چهره دلربا بود.
میگفتم: خدایا! یعنی من چه دیدم؟!
موقعی که کاظم در حال تعریف کردن این واقعه بود، بدنش میلرزید و آرام و قرار نداشت.
ما با خلوص نیتی که از او سراغ داشتیم و اوصاف آن کس که گفته بود، شک نداشتیم که آن شخص، کسی جز حضرت بقیهالله ارواحنا فداه نبوده است.
نشانهها خبر از کسی میداد که کَس عالم بود و کَسها بی او ناکس!
به حالش غبطه میخوردیم.
و البته این شک، بعد از #خلسه عرفانیاش به یقین بدل شد و دل، قرار گرفت؛
کاظم چند شب بعد به گوشهای از این دیدار و شب نورانی اشاره میکند و آن را تجدید خاطره میکند.
👈حالات کاظم در خلسه را به سختی میتوان به زبان راند و توصیف نمود؛ بدنش لرزه داشت و چشمها پس از بیداری سرخ شده بود! در همان حال(خلسه) چهرهاش برافروخته و جذاب میشد و حالت ملکوتی پیدا میکرد. تن صدا لرزش داشت و گاه جملات تکرار میشد و بیشتر اوقات حالت گریه پیدا میکرد و گاهی حتی در خلسه اشک میریخت. صدا گرم و دلنشینتر میشد و از عمق وجود در میآمد و خواهش و التماس داشت.
اگر کسی حتی یک بار شاهد این صحنه بود، شک از وجودش رخت بر میبست و یقین میکرد که خبرهایی هست.
در خلسه، وقتی صحبت و گفتگو با شهدا و سپس اهل بیت علیهمالسلام شروع شد، دیگر در طول روز رفتار و حرکات و سکناتش به کلی فرق کرده بود و حتی مکروهات هم برایش حکم محرمات را پیدا کرده بود.
دقت در مستحبات را هم که نگو؛
باید با او حشر و نشر میداشتی تا ببینی در چه عالمی سیر میکند.
دیگر مجسمه ورع و تقوا شده بود... .
#سفرنامه_معنوی_شهید ۴
#خلسه
#دفترچه_خلسهها
#شهید_کاظم_عاملو
#شهدا
#امام_زمان
#قرار_جمعه
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
👆تنها عکسی از شهید که در حال #خلسه از او گرفته شده است.
میدان اصلی شهر #بانه
سال ۱۳۶۲
حالات کاظم در خلسه را به سختی میتوان به زبان راند و توصیف نمود؛ بدنش لرزه داشت و چشمها پس از بیداری سرخ شده بود! در همان حال(خلسه) چهرهاش برافروخته و جذاب میشد و حالت ملکوتی پیدا میکرد. تن صدا لرزش داشت و گاه جملات تکرار میشد و بیشتر اوقات حالت گریه پیدا میکرد و گاهی حتی در خلسه اشک میریخت. صدا گرم و دلنشینتر میشد و از عمق وجود در میآمد و خواهش و التماس داشت.
اگر کسی حتی یک بار شاهد این صحنه بود، شک از وجودش رخت بر میبست و یقین میکرد که خبرهایی هست.
در خلسه، وقتی صحبت و گفتگو با شهدا و سپس اهل بیت علیهمالسلام شروع شد، دیگر در طول روز رفتار و حرکات و سکناتش به کلی فرق کرده بود و حتی مکروهات هم برایش حکم محرمات را پیدا کرده بود.
دقت در مستحبات را هم که نگو؛
باید با او حشر و نشر میداشتی تا ببینی در چه عالمی سیر میکند.
دیگر مجسمه ورع و تقوا شده بود... .
#خاطرات
#کپی_با_ذکر_لینک_است
@shahid_ketabi
14000110_41623_192k.mp3
4.6M
ما در حوادث روزمرّهی زندگی، سرگرمیهای گوناگون ضروری و غیر ضروریای که ما را احاطه کرده و همین طور جاذبههای مختلفی که به اینجا و آنجا میکشاند، احتیاج داریم که پیام شهیدان را بشنویم.
#فرزنداوری
#آقا
#حجاب
#امام_زمان
#شهید_آوینی
@shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا تعجب داره...
این #شهدا چی دیده بودند و چی فهمیده بودند که اینطور حرف میزدند؟
من حال ندارم نمازشب بخونم... تو راحتطلبی خودم گیر کردم. ولی این شهید چه حرفهایی میزنه...!
ببینید 😭
#ویژه
#پست_موقت
@shahid_ketabi
کاظم جبهه بود.
توی نامه برایش نوشتیم که حال مادربزرگت خوش نیست؛ بیا ببینش.
زمستان بود و برف میآمد. آمد مرخصی. تا نشست بالا سر مریض همه زدیم زیر گریه. مادربزرگم واقعاً رو به قبله بود. چند دقیقه که نشست کنارش، بلند شُد و نگاهی بهمان کرد و گفت: «پاشید بابا! پاشید! این هیچچیش نمیشه. نترسید، ده سال دیگه زنده است.»
بعد از آن حالِ ننه بهتر شد و کلاً خوب شد؛ جالب این بود که پیشبینی کاظم درست از آب درآمد و دقیقاً تا ده سال در قید حیات بود و بعد به رحمت رفت.
مادرم موقع #شهادت او میزد توی سر خودش و میگفت: «خاک بر سرم! نگو این گریهها برای خود کاظم بوده.»
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#امام_زمان
#حجاب
#جمعه
#خبرای_خوب
#شهدا
#خاطرات
#کپی_با_ذکر_لینک_است
@shahid_ketabi