چند خطی از مقدمه کتاب #رویای_بانه
جمله یکی از دوستان را از یاد نمیبرم که میگفت «شهدا را دست نیافتنی به تصویر نکشیم.» وقتی این جمله را شنیدم تأملی کردم و به او گفتم: «اگر(به ظاهر) دست نیافتنی بود چه؟»
دست نیافتنی نه از این بابت که نمیشود مثل او بود و مثل او زیست. خیر. از این بابت که اگر شهید به اوج قلّه عرفان رسیده باشد و ما که در دامنه هستیم نتوانیم باورش کنیم چه؟
اینجا مشکل از چه کسی است؟ از رشد و بالندگی و اوج او یا توقف و گرفتاری ما؟
میخواهم بگویم برای بیان این سنخ خاطرات که به ظاهر سطح بالایی دارد، چند راه وجود دارد.
یا اصولاً منکر شویم.(که معالاسف گاهی اینگونه است)
یا مطالب باور نکردنی را حذف کنیم که سطحش به حد مخاطبی چون من برسد.
یعنی حدش را پایین بکشیم. دقت کردید؟! در خیلی از این موارد «خود» را ملاک قرار دادهایم و خودخواهی حاکم بوده است و ظاهراً غرض نقل خاطره شهید نبوده است.
نتیجه این نگاه این است: که چون «من» باور نمیکنم، پس نیست! دقیقاً همین رفتاری که شاید سی سال است با خاطرات «#شهید_عاملو» و عاملوها شده است.
شاید یاد سخن پیرجماران و عارف واصل امام خمینی(ره) در اینجا خالی از لطف نباشد که به فرزندشان فرمودند:
«پسرم! سعی کن اگر از اهل مقامات معنوی نیستی، انکار مقامات روحانی و عرفانی را نکنی که از بزرگترین حیلههای شیطان و نفس اماره که انسان را از تمام مدارج انسانی و مقامات روحانی باز میدارد، واداری اوست به انکار و احیاناً به استهزای سلوک إلی اللّه که منجر به خصومت و ضدیت با آن شود و آنچه تمام انبیای عظام ـ صلوات الله علیهم ـ و اولیای کرام ـ سلام الله علیهم ـ و کتب آسمانی خصوصاً قرآن کریم کتاب جاوید انسان ساز، برای آن به وجود آمدهاند در نطفه خفه شود.»
#گاهنوشت
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
ارتباط تلفني با اقاي کلامي.mp3
12.89M
مصاحبه تلفنی با #حقیر، نویسنده #کتاب #شهید_کاظم_عاملو در برنامه رادیویی شبهای نقرهای به مناسبت #رونمایی از کتاب "رویای بانه" به همراه بخشی از صدای شهید
توضیحاتی ناب از شهید و خلسه😱
کاظم در حال خلسه به شهید «زمان رضاکاظمی» میگوید :
«اون کیه اون گوشه ایستاده !؟ اون عمامه سبزه؟
به او میگویند #امام_زمان است.
شهید به نفسنفس میافتد و میگوید: بیا(اجازه بده بیام) جلو آقا جونم! بیا من قربونت برم...»
متن کامل #خلسه در کتاب موجود است.
اگر خواستید #شهید رو بیشتر بشناسید، توصیه میکنم حتما این #صوت را گوش کنید 🤔
@shahid_ketabi
یک روز قرار گذاشتیم که باهاش به کوه آربابای کوچک برویم.
کاظم دو جای مسیر و روی کوه، رو کرد به ما و گفت: «الان دارم امام عصر(عج) رو میبینم.» بعد با ادب و احترام خاصی که از انقلاب روحیاش خبر میداد با دست اشاره کرد به نقطهای و ادامه داد: «اونجا ایستاده و داره به ما لبخند میزنه... .»
این را با چه زبانی بگوییم؟
هیچکدام از ما در آن لحظه حتی یک درصد هم احتمال نمیدادیم که شاید راست نگوید و از خودش بتراشد. به چیزی که از دهنش درمیآمد یقین داشتیم. برای همین از جمع هفت هشت نفره، کسی حتی یک کلمه هم نپرسید و در سکوت کامل راهمان را ادامه دادیم و از پشت سرش، کوه را بالا رفتیم.
بعضی چیزها را هنوز هم میترسیم بگوییم؛ میترسم به چیزی متهمم کنند.
مثلاً یکبار یکهو توی اتاق از خواب پرید و گفت: «ائمه(ع) دارن میان اینجا.» همه مات و مبهوت بلند شدیم و کلّ اتاق را خالی و مرتب کردیم و منتظر نشستیم. درست مثل همان دفعهای که توی دعا میگفت: «همه اینجا نشستهاند.»
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#خاطرات
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنامه «رویداد»
شبکه استانی
معرفی کتاب خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#ماه_رمضان
#شب_قدر
#امام_زمان
#قرار_جمعه
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
بیمقدمه!
بنا دارم در کنار نگارش جلد سوم کتاب-اگر خدا خواست- از #شهید_کاظم_عاملو، خاطرات خوانندگان و علاقهمندان به شهید را نیز در کانال نشر بدم و در صورت لزوم بعدها آن را منتشر بکنم.
لذا درخواست میکنم هر کدام از اعضای محترم، اگر کسی را میشناسنه که از شهید کرامتی دیده(به هر نحو! از برآورده شدن حاجت، شفا گرفتن تا خواب #شهید☺️) به صورت #صوتی یا #متن برای حقیر بفرسته تا در کانال قرار بدم.
سپاسگزار و ملتمس دعایم 🙏😔
#امام_زمان
#خلسه
#هدیه
@shahid_ketabi
📝 وصیتنامه بسیار عجیب یک شهید !
✍سردار حاج حسین کاجی:
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم، از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود، در وصیتنامه نوشته بود:
«من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم
پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهلبیت(ع) ارتباط دارند، اهلبیت(ع)، #شهدا را دعوت میکنند. من در شب حمله یعنی فردا شب به #شهادت میرسم و جنازهام ۸ سال و ۵ ماه و ۲۵ روز در منطقه میماند، بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی(ره) در بین شما نیست، این اسراری است که ائمه(ع) به من گفتند و من به شما میگویم.
به مردم دلداری بدهید، به آنها روحیه بدهید و بگویید که #امام_زمان (عج) پشتوانه این انقلاب است.
به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم، بگویید که ما را فراموش نکنند.»
بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول(ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم، دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز از آن گذشته است!
📚 منبع :
کتاب خاطرات ماندگار صفحه ۱۹۲ تا ۱۹۵
#شب_قدر
#شهادت_امام_علی
#ماه_رمضان
#فوق_العاده_مهم
#خلسه
@shahid_ketabi
خاطرات و کرامات شهید عاملو
📝 وصیتنامه بسیار عجیب یک شهید ! ✍سردار حاج حسین کاجی: بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان ع
برای همه کسانی که هنوز باور ندارند شهدا به مقامات عالی رسیدند و یکی از کراماتشان این بود که اهل نظر شدند و در دنیا گاهی با اهلبیت(ع) مراوده و مصاحبت داشتند.
برای امثال خودم...
@shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت هفتمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم محمد قنبریان و شهید محمدحسین حمزه ، مراسم بزرگداشتی یکشنبه مورخ ۱۴۰۲/۱/۲۷ ساعت ۲۰:۳۰ در جوار حرم مطهر امامزاده یحیی و قبور منور این شهیدان برگزار میگردد.
منتظر قدوم و حضور گرم شما بزرگواران هستیم...
#حمزه
@shahid_ketabi
مصاحبه #حقیر با #نوید_شاهد سمنان در خصوص کتاب #روی_بانه
🎙 «رویای بانه»؛ روایت همکلامی با #شهدا در عالم رویا
علیرضا کلامی نویسنده کتاب حوزه دفاع مقدس بیان میکند: رویای بانه کلیدواژهای است که خواننده را به سمت این کتاب جذب میکند. شهید کاظم عاملو در عالم خلسه با شهدا همکلام بود و گفتگو میکرد. همرزمانش ناظر این رویاهای صادقه و همکلامی بودند، ما هم بالطبع نام این کتاب را رویای بانه گذاشتیم.
این اتفاقات در شهر بانه در زمان دفاع مقدس افتاد. همرزمان شهید میدیدند که در هنگام خواب، برای شهید حالت خاصی اتفاق میافتد که این حالت را خلسه نام گذاشته بودند. در این حالت شهید با شهدا صحبت میکرد و پیامهایشان را دریافت میکرد. همرزمان او سعی به ضبط کردن صدای او میکنند و متن این گفتگوها را که شهید با صدای بلند انجام میداد را یادداشت میکنند که هماکنون یادداشتها و نوار ضبط شده صدای شهید موجود است.
متن کامل این گفتگو را در سایت نوید شاهدسمنان بخوانید👇
https://semnan.navideshahed.com/fa/news/551931
#سایر_تالیفات
#مصاحبه_و_دیدگاهها
@shahid_ketabi
سالگرد شهادت دو عاشق شیدا
دو دلداده عقیله بنیهاشم
دو سالک الی الله در خناصر سوریه و
دو #مدافع_حرم گرامیباد.
خدا توفیق داد کتابی از #شهید_محمدحسین_حمزه با نام #حمزه را در سال ۱۳۹۹ چاپ کردم و هماکنون نیز در حال آمادهسازی و نگارش کتابی از #شهید_محمد_قنبربان هستم.
امید که مورد قبول حقتعالی قرار گیرد.
#ماه_رمضان
#روز_قدس
#شهدا
#رمضان
#امام_زمان
#حجاب
@shahid_ketabi
محمدحسین رابطه خوبی با #شهدا داشت؛ از این نکته هم نباید غفلت کرد. او از بچگی با خاطرات امثال «#کاظم_عاملو» بزرگ شد؛ شهیدی که امام زمانی بود و از حضرت دم میزد. نَفَسِ این شهیدی که مورد عنایت بود به نفسِ محمدحسین گِره خورده بود. خلاصه از کسانی بوده که وصلِ به شهدا بود و از طریق آنها با امام زمان(عج) خودش... .
همه، عنایت حضرات معصومین(ع) را به عینه دیدیم. اما محمدحسین از همه نزدیکتر. ایمان قوی میخواست که او داشت.
برای خودم حداقل چند اتفاق افتاد که یقین کردم این گلولهباران(منطقه درگیری در سوریه) و هدفش، حساب و کتاب دارد.
یکی از آنها این خاطره است:
مسئول ایثارگران فاطمیون در «الحاضر»، روحانی سیدی بود. خودش برای ما میگفت که من در کفْن و دفن خیلی از فاطمیون حاضر بودم. دقت کردم و دیدم بسیاری از نیروهای فاطمی، از ناحیه پهلو تیرخوردهاند؛ قسم میخورد! و این را یک نشانه و سند تأیید میدانست.
خودش میگفت شبی خواب حضرت صدیقه طاهره(س) را دیدم. مشاهده کردم حضرت، دو دست خود را بالا آورده و نگه داشته است. دیدم یک دستِ حضرت، سوراخ سوراخ است و دستِ دیگرش خونی است. با تعجب گفتم: «مادر جان! اینا چیه؟» خانم فرمودند: «من با یک دستم، بچههای شهید خودم را جمع میکنم و با دست دیگرم جلوی تیر و ترکشهای دشمن را میگیرم... .»
مکاشفه عجیبی بود.
برشی از کتاب #حمزه خاطرات #شهید_محمدحسین_حمزه که در کتاب نیاوردم
#کپی_با_ذکر_لینک_است
@shahid_ketabi
ماجرای سرگردانی و گمگشتگی این بنده شیدا و این آلوده بی پروا را از کجا باید گفت و چگونه باید کتاب گشود؟ اصلاً چه لزومی دارد پرداختن بدان؟ فیالحال مقصود تویی! تویی که پر گشودی و به اوج آسمانها رسیدی و رفتی که رفتی!
ماه رمضان شد و روز بیست و سوم و جمعهای که دوست داشتم از احوالاتت در آن روزها بیشتر بدانم و بشنوم؛ از سَر و سِرّی که با معشوق خود داشتی و از لذتهایت در آغوش آن یار مهربان.
کاظم جان!
کشیدی و کشاندنت لذت داشت. نشاندی و نشاندنت حکمت. توانی بده تا از حال خود نگویم و زبان در کام بگیرم و قلم فقط برای آن به حرکت درآید که تو خواستی. خدا داند چه ایامی بر من گذشت و میگذرد.
مدتی بود که دستم به قلم و کار نمیرفت. با خود گفتم شاید ضریح حضرت یحیی بن موسی و قبرت کلید حل مشکل و مفتاح ورود به دریای بیکران و زلال خلسهها و دفترچه باشد که شد. حال خودت بگو چه بنویسم و چگونه؟ از کجا شروع کنم و چگونه ختم کنم این نوشتار را؟ هر کجا و هر گوشه دفترچه را که باز میکنم، حیران میشوم و فاصله را میبینم؛ فاصله ما را تا او. از کجا باید شروع کنم؟ چه را باید بنویسم و چه را نه؟ حالا که بیداردلی شده مرشد راه، راحتتر میتوانم دست به کار شوم؛ شروعش جرأت میخواست که او آن را بخشید.
کاظم جان!
هر زمان که آمدم تا به تو سری بزنم، عاشق و سائل و دلسوختهای کنارت بود. خرده چه میتوان گرفت که تو خود آن را میخواهی و تو خود ارتش را دادی. و وضوح این کلام برایم از تلالو خورشید در آسمان پر رنگتر است.
و حالا رسیدن و گشودن دفترچهای که نمونه و نظیر ندارد و آرزوی دیرینهام دیدنش بود را به فال نیک میگیرم و حکایت و سفرنامه ملکوتی و معنوی شهید را با استمداد از امام عصر عجل الله، قطب عالم امکان و محور عالم وجود و بوسه بر مزار آن یار عاشق شروع میکنم؛ باشد که راهنمایی باشد برای سرگردانانی چون من که طیطریق میکنند و مراتب سلوک میپیمایند.
«سفرنامه» تنها عنوانی است که میتوانم برای تلطیف و آن عجایبی که در دفترچه دیدم انتخاب کنم. عجایبی که اگر بتوانم برخیاش را بازگو کنم و گوشهای از آن را فاش کنم.
در خاطرم هست که در برنامه وزین «زندگی پس از زندگی» وقتی مجری محترم از تجربهگران میپرسید که آیا بویی را در عالم پس از این دنیا تجربه کردهاید یا نه، همگی جواب منفی میدادند و سکوت میکردند.
مقدمتا باید عرض کنم با فهم این بنده کمترین تجربه آن بنده عاشق و شهید عارف فراتر از تمام چیزهایی است که شنیده و دیدهام. کاظم در آن عالم تجربهای شیرین و نابی را گذرانده است. در حدی که در یکی از خلسهها میگوید «چه بوی گلابی میآید! بهبه!» گرچه این مربوط به روزهای ابتدایی ماجراست؛ آنجا که دیگر بچهها و دوستان قضیه را جدی میگیرند و بنا میکنند به ضبط کردن و نوشتن.
اما ای کاش میشد سخنِ دل، عیناً و دستنخورده وارد این خطوط میشد! کاش حجابی بین ذهن و عین نبود، که نیست و نباید باشد! چه باید کرد که «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز»
چقدر سخت میتوان الهامات که نصیب دل میشود را در اختیار قلم و زبان نهاد! چه جانکندنی دارد. فقط تنزل است و تأویل. و الا زلالی آن کجا و کدورت و تاریکی این کجا؟ و چقدر دقیق بود آن سخن سید شهیدان اهل قلم که میگفت: «از وقتی خود را شناختم، تصمیم گرفتم که دیگر حدیث نفس ننویسم و خود را از میان بردارم.»
#سفرنامه_معنوی_شهید ۱
#خلسه
#دفترچه_خلسهها
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
رهبر انقلاب، عصر دیروز در دیدار رمضانی دانشجویان :
در دوران دفاع مقدس دو فرصت تعالی و عروج بصورت مشترک در کنار هم قرار گرفتند. جوانهایی که وارد میدان جنگ شدند حرکتشان و اوجگیریشان جوری بود که فردی مثل امام راحل، امام بزرگوار که سالهای متمادی سلوک و عرفان را تجربه کرده بود به حال آنها غبطه میخورد، من نمیدانم شماها شرح حال این شهدا را میخوانید؛ این کتابها را یا نه؟ من میخوانم و اشک میریزم و استفاده میکنم برای من حقیقتاً استفاده دارد. من خیال میکنم شما یکی از کارهایی که میکنید حتماً همین باشد شرح حال این شهدای عزیز را بخصوص بعضیهایشان را که خیلی معنویت دارند بخوانید. اینها استفاده کردند. ۱۴۰۲/۰۱/۲۹
#آقا
#شهید_کاظم_عاملو
#خلسه
#رویای_بانه
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#رمضان_مهدوی
@shahid_ketabi
🌱درجهکمالانسانبه
اندازهمقاومتیاستکه
دربرابرخواستههاینفسانی
خودابرازمیدارد
#شهیدمصطفیچمران
#رمضان_مهدوی
@shahid_ketabi
شب اول است و هنوز بچهها گیجند! فکر میکنند کاظم سرما خورده و این حال از سرماخوردگی و تب و لرز است. مینشینند بالا سرش و سیمایش را نظاره میکنند. کاظم اوایل چند بار نام «حمید» را صدا زد و قربان صدقهاش رفت و حمیدجان حمیدجان کرد و دوباره ساکت شد.(حمید، خواهرزاده شهید است و وی به او علاقه خاصی دارد)
بچهها با تعجب، چراغ نفتی اتاق را میگذارند کنارش تا شاید گرم شود و به قول خودشان هذیان نگوید. پتویی هم دورش میپیچند. این کارها که افاقه نمیکند، یکی دو بار بیدارش میکنند تا حالش تغییر کند و از هذیانگویی در آید.
به هر تقدیر آن شب میگذرد.
شب دوم است. چشمهای کاظم که روی هم میرود، گونهها سرخ میشود و دانههای عرق از پیشانی سرازیر میشود. بر اثر لرزشِ زیاد، حتی صحبتها هم لرزش دارد و شکستهشکسته ادا میشود.
امشب وقتی بیدارش کردند به حسن حمزه میگوید: این دفعه هر اتفاقی افتاد بیدارم نکن. حسن هم سری تکان میدهد و میپذیرد. کاظم همانجا زیر یکی از تختهای اتاق دوباره دراز میکشد و طولی نمیکشد که صحبتها از نو آغاز میشود.
این دفعه ماجرا متفاوت است. روی صحبت او یکی از بچههای جهادیه است؛ این بار مخاطب، «شهید مسعود شحنه» است. مسعود از هممحلهایهای شهید عاملو بود و در جهادیه زندگی میکرد و دوست صمیمی بودند و با هم سَر و سِرّی داشتند.
کاظم با سوز درونی عجیبی به مسعود میگوید: توهم رفتی مسعود جان؟ منو تنها گذاشتی؟ قول میدم راهتو ادامه بدم مسعود جان!
آنگاه مکث کوتاهی میکند و میگوید:
چه صورت قشنگی داری؛ قشنگ شدی!
ناگفته نماند که کاظم در حال #خلسه، گفتگو میکند و با سکوتی که نشان از این دارد که با شخص مورد نظر در حال گفتگو است، پاسخ لازم را میدهد. بنابراین تنها میشود حدس زد که مخاطبِِ گفتگو چه بر سر زبان آورده است. گاهی هم خود شهید سوالها و کلمات شنیده شده را تکرار میکند.
البته از محتوای صحبتهای این شب، به نظر میآید او خود را بالا سر جنازه «مسعود» میبیند و این جملات را چند بار تکرار میکند :
چی گفتی؟ چه تابوتی! چهرهات خیلی پر نوره
کاش منم مثل تو شهید بشم مسعود جان! منو شفاعت کن. شفاعتم کن منم بیام پیشت. مسعود جان منو تنها نذار. بعد از تو من چیکار کنم؟ چطوری به صورت مادر پدرت نگاه کنم؟ چه جوری؟ چه جوری؟
و به گریه میافتد.
بچهها بیدارش میکنند و او دوباره جابجا شده و از نو پلک روی هم میگذارد و به محض بسته شدن چشمها بنا میکند به حرف زدن:
مسعود جان کاری کن که منم لیاقت داشته باشم #شهید بشم. شفاعتم کن(منظور این است که از خداوند متعال و اهل بیت ع بخواه که شهادت نصیبم گردد)
در ادامه میگوید: مسعود جان! سلام منو به بچهها برسون. تو و مجید(شحنه) رفتید. نترس یک سال نشده منم میام(در مورد پیشگویی تاریخ شهادت کاظم عاملو از زبان خودش بسیار میتوان سخن گفت) این بار میرم جبهه و راهتو ادامه میدم مسعود جان. و سپس ادامه میدهد: انتقام خون شمارو از صدامیان کثیف و از این آمریکا میگیرم.
کاظم قبلا مقداری پول از «شهید مجید شحنه» گرفته و به او بدهکار است. این جا میگوید: به مجید بگو ببخشید فراموش کردم پولتو بدم. و باز دوباره خود را در بالای تابوت «شهید مسعود شحنه» میبیند و سخنان دیگری به زبان میآورد:
مسعود جان!
شهادت سعادت میخواد و نصیب هرکسی نمیشه. منو شفاعت(واسطه شو) کن تا من بیام.
به شهدای جهادیه بگو شفاعت کنن منم بیام. (اصلا)با صدای بلند سر جنازهات میگم منو شفاعت کن!
بعد به شهدای هم محلهای خطاب میکند و میگوید:
جوانهای ما همه رفتن. همه جوانهای خوب محله رفتن. پس منم شفاعت کنید بیام مسعود جان!
(همین)الان نظری کن... .
دیگه چطوری قرآن بخونم؟ دیگه چطوری قرآن یاد بگیرم؟ تو بودی که یادم دادی مسعود جان!.. .
نجواهای کاظم با دوست خود جانسوز است و از اعماق وجود در میآید. ولی جملات آخر بسیار تعجببرانگیز است.
کاظم میگوید:
اگه رفتم جبهه شهید نشدم ناراحت نشو. شاید لیاقت نداشتم. ولی دفعه دیگه کاری میکنم که بیام پیش شما! برام جا نگه دارید؛ میخوام پهلوی شما بخوابم؛ قبرم پهلوی قبر شما باشه.
و شروع میکند به گفتن شهادتین
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمد رسول الله ... .
بعد از این شب عجیب است که ماجرای ملاقات کاظم در پست نگهبانی با #امام_زمان(ع) اتفاق میافتد.
در تاریخ دفترچه نوشته شده ۱۳ آذر ۶۲
#سفرنامه_معنوی_شهید ۲
#خاطرات
#دفترچه_خلسهها
#خلسه
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
شب دیگری است و نور معنویت کاظم، اتاق محقر ما را روشن کرده است.
دوباره چشمها بسته شده و دوباره لبها میجنبد.
کاظم در حال خلسه با یکی از دوستان که اکنون زنده است به گفتگو نشسته. او میگوید: چه نوری قاسم جان! اون نور رو میبینی؟ نور کیه؟ داره میاد.
چند ثانیه بعد :
آه! سلام شکرالله(شحنه) سلام بختیاریان. سلام پیوندی. سلام مسعود جان، مجید جان. و نام پنج نفر از دوستان شهیدش که چند وقتی است به شهادت رسیدهاند را به زبان میآورد و گفتگو آغاز میشود.
او به شهدا میگوید : به به! خوش اومدید. چه لباسهایی دارید(به تن کردید) چقدر نورانی! چشمهام -از شدت نور- داره درد میگیره! برید عقبتر بایستید. و بخاطر نورانیتی که آنها را فرا گرفته سرمستانه میگوید :
خوش به حالتون! و با ذوق و شوق تکرار میکند: چه نوری! چه نوری!
تا یک کیلومتری هم این نور چشمهامو خیره میکنه!
بنظر میرسد دوستان شهید پس از درخواست وی، از او مقداری فاصله میگیرند و سپس کاظم ادامه میدهد: آخیش! بهتر شد.
خب؛ تعریف کنید. حالتون چطوره؟
و بعد با حسرت وصف نشدنی میگوید : ما رو(هم) شفاعت کنین، که بیایم(اونجا) این لباسها رو بپوشیم.
آنها به او میگویند تو هم میایی پیش خودمان و او پشتبندش با خوشحالی میگوید: چی؟ میام؟ آخ جون... .
و سپس رو میکند به «شهید مسعود شحنه» و درخواست جالبی را مطرح میکند و میگوید: میشه لباساتو در بیاری من بپوشمش؟ ولی جواب منفی و رد میشنود و خودش پاسخ میدهد: لیاقتشو ندارم؟
به او میگویند هنوز وقتش نرسیده؛ خود کاظم هم این جمله را تکرار میکند و دوباره تا مدتی صحبت از لباسهای پرنور و بهشتیِ زیبایی است که شهدا به تن کردهاند و او مسحور و مدهوش آنها شده است.
پس از مدتی آن پنج نفر از شهدا میروند و کاظم هم با التماس میخواهد که: نرید! نرید! منو تنها نزارید! و مکالمه به پایان میرسد.
جالب اینجاست که کاظم هنگامی که #شهدا در حال وداع و خداحافظی هستند، از قاسم اجازه میگیرد و با آنها راهی میشود و خداحافظی میکند و در ظاهرِ امر بنا میکند به رفتن،
و جملات آخر با حالت گریه و ناله اینگونه ادا میشود :
صبر کنین. بایستید من بیام. صبر کنین به شما برسم. نمیخوام اینجا بمونم... .
#سفرنامه_معنوی_شهید ۳
#خاطرات
#خلسه
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi