eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2.1هزار دنبال‌کننده
861 عکس
341 ویدیو
20 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️توصیه به تمام فعالان فرهنگی! 📍فرازهای مهمی از وصیت‌نامه در تاسوعای حسینی، ؛ متولد ۱۳۶۵ 📍شهیدی که رهبر‌معظم‌انقلاب بارها از او یاد کرده‌اند و دیروز در حرم مطهر درباره این فرمودند: "گاهی اوقات شما می‌بینید از یک روستا یک شخصیت منور و نورانی برمی‌خیزد. از یک روستای اطراف شهریار یک جوان فداکار و نورانی مثل مصطفی صدرزاده به وجود می‌آید. ما از این مصطفی‌های صدرزاده در تمام سرتاسر کشور بسیار داریم، هزاران داریم اینها همه امیدبخش است" ۱۴۰۲/۳/۱۴ @shahid_ketabi
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
...ما از مرگ نمی‌ترسیم که مرگ ما است😭 یک پست اختصاصی هم از که صدایش جانفزا و روح‌بخش است...👇 یکی از دوستان می‌گفت که رمز اثرگذاری صدا و متن (نریشن) در مجموعه ماندگار فقط یک چیز بود و بس. آنهم اینکه سید مرتضی بعد از خواندن مشغول نوشتن آنها می‌شده و... اینگونه دل‌ها با شنیدنش از جا کنده می‌شود و آن را با خود به معراج می‌برَد ! و می‌گفت : قبل از شروع به نوشتن بگو «یا فتّاح» و بنویس آنوقت دیگر تو نیستی که می‌نویسی... 😖 @shahid_ketabi
در گرگ و میش هوا جلوی چادر فرمانده گردان نشسته بودیم و داشتیم خستگی در می‌کردیم و باهاش حرف می‌زدیم که یکهو صدای خمپاره آمد. توپ بود. من به حساب آشنایی با مهمات، پریدم و گفتم: «حاجی این گلوله تلفات گرفت!» و به سرعت دویدیم به طرف صدا. توی راه از دور یکی از بچه‌ها رسید به من و گفت: «مصطفی! سوییچ توییتا رو بده که بچه‌ها داغون شدن!» قبل از رسیدن به محل اصابت هنوز نفهمیده بودیم چه شده. رسیدن همان و دیدن بچه‌هایی که با ترکش، پخش و پلا و هر کدام یک گوشه افتاده بودند همان. گلوله توپ به سینه‌کش کوه خورده بود و ترکش آمده بود پایین و در آنِ واحد هشت نه نفر را لَت و پار کرده بود! هر کدام رفتیم طرف یکی. توی هاگیر واگیر جمع کردن بچه‌ها و رسیدگی بهشان یکهو باران هم شروع به باریدن کرد. دست دست نکردیم. تا قبل از اینکه شدید شود زخمی‌ها را ریختیم پشت توییتا و با اینکه لاستیکش پنجر شده بود فرستادیم عقب. تنها شهید معرکه، آن روز بود. او هم با ترکش همان خمپاره شد. البته او بیرون نبود و داخل چادر نشسته یا خوابیده بود. کاظم هیکل تنومندی داشت. دو سه نفری چسبیدیمش و با زخمی‌ها در توییتا گذاشتیم. فکر می‌کنم هنوز جان داشت و مقداری تکان می‌خورد. چون تا گذاشتیمش داخل ماشین بدنش وِل شد و حس کردم همان‌جا تمام کرد. شدت باران انقدر زیاد شد که تا چهل‌وهشت ساعت بعد، راه‌ها را بست. کاظم این‌طوری از بین ما رفت. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
یک بار رواق امام رضا(ع) نشسته بودیم و هر کدام توی حال خودمان مشغول خواندن ادعیه بودیم. یک لحظه چشمم به محمدحسین افتاد. دیدم سرش رفته توی کتاب دعا و حس و حال عجیبی دارد. بنظرم زیارت عاشورا می‌خواند. دوباره سرم را گرم کار خودم کردم. اما طاقت نیاوردم و باز نگاهش کردم. انگار در دنیای دیگری بود. عجیب غرقِ فکر بود. مقداری که نشستیم، رفتم زیارت کردم و برگشتم. بعد او بلند شد که برود. دیدم هنوز تو خودش است. تا خواست برود، پایش را چسبیدم و گفتم: «محمدحسین! مدیونی اگه بِری شهادتت رو پیش بگیری و بیای.» نمی‌دانم چرا این حس بهم دست داده بود. گفتم الان می‌رود و می‌گیرد و برمی‌گردد. گواهیِ دلم بود؛ بیخودی. یکی دو بار به جان بچه‌ها قسمش دادم که: «محمدحسین، نگیر.» بار اول گفت: «نه». دوباره هم که تاکید کردم گفت: «نه بابا!» همین. و رفت. یک ربعی طول کشید برگردد. آمد و دیدم بهتر شده و قبراق است. گفتم لابد سبک شده و طبیعی است. بلند شدم برویم. جلوی رواق امام رضا(ع) بچه‌ها گفتند آب می‌خواهیم. رفتم برایشان آب ریختم و برگشتم. وقتی لیوان آب را دادم دست‌شان، یک آن چشمم خورد به محمدحسین. رو به گنبد ایستاده بود و دست‌هایش را به طرف آن دراز کرده بود. برای یک لحظه حس کردم محمدحسین را دارند می‌شویند. انگار سرتاپایش را شستند؛ از بالا به پایین. این را واقعاً دیدم... . یقین پیدا کردم همانجا پاک شده. تا این صحنه را دیدم، ناخوآگاه توی دهنم چرخید و گفتم: «خدا ازت نگذره که شهادتت‌و گرفتی... .» لیوان از دستم افتاد و دیگر اعصابم ریخت به هم و فکرم مشغول شد. توی راه برگشت به باب الجواد(ع)، دلم طاقت نیاورد و به خانمش گفتم قسم‌تان می‌دهم نگذارید این بار به سوریه برود. خانمش با تعجب ازم پرسید: «چرا؟» گفتم: «فقط نذار بره.» محمدحسین سرش پایین بود و ذکر می‌گفت و می‌آمد. حتی در راه، بچه را توی رواق جا گذاشت؛ زینب را. تا فهمیدم شروع کردم با او جر و بحث کردن که «تو حواست کجاست؟» می‌خواستم دقِّ دلی‌ام را خالی کنم. علناً برایش داد زدم و بهش گفتم: «رفتی شهادتت‌و گرفتی و بچه رو فراموش کردی!» خانمش شنید. پرسید: «چی می‌گید؟!» دیگر نفهمیدم چه از دهنم در می‌آید. گفتم: «این بَشَرو به زینب‌تون قسم دادم که شهادتش‌و نگیره. ولی او گرفت!» گفتم خودم دیدم پای آبخوری شُستنَش و به چشمْ دیدم پاکش کردند. خیلی حواسم به دور و برم نبود. داغ کرده بودم. یک مقدار به خودم آمدم. به خودش نگاه کردم و ادامه دادم: «توی این شوق و ذوق، بچه رو فراموش کردی؟» ولی او چیزی نمی‌گفت. ذکرگویان، دوید دنبال بچه. من هم پشتش راه افتادم و از پشت سر برایش غُرغُر می‌کردم. ولی او راه خودش را می‌رفت. انگار نه انگار. چند قدم مانده به رواق امام رضا(ع)، یکهو محمدحسین بغلش را باز کرد و وسط جمعیت دخترش را در آغوش گرفت. نفهمیدم توی آن شلوغی چطور بچه را پیدا کرد. تا بغلش کرد، شروع کرد به عذرخواهی و مدام می‌بوسیدش. زینب هم زهره‌ترک شده بود. یکی از خادم‌ها وقتی مرا دید و صدای مرا شنید با تعجب پرسید: «چی شده؟» دوباره هر چه را دیده بودم تکرار کردم... . همه می‌گویند، با ریختن خونش پاک می‌شود. ولی من معتقدم محمدحسین، قبل از شهادتش پاک شد. برشی از خاطرات که در کتاب نیاوردم. توصیه میکنم حتما بخونید ! خاصه.. مثل بیشتر خاطراتش @shahid_ketabi
ارتباط تلفني با اقاي کلامي.mp3
12.89M
مصاحبه تلفنی با ، نویسنده در برنامه رادیویی شب‌های نقره‌ای به مناسبت از کتاب "رویای بانه" به همراه بخشی از صدای شهید توضیحاتی ناب از شهید و خلسه😱 در پایان ، کاظم در حال خلسه به شهید «زمان رضاکاظمی» می‌گوید : «اون کیه اون گوشه ایستاده !؟ اون عمامه سبزه؟ به او می‌گویند است. شهید به نفس‌نفس می‌افتد و می‌گوید: بیا(اجازه بده بیام) جلو آقا جونم! بیا من قربونت برم...» متن کامل در موجود است. اگر خواستید را بیشتر بشناسید، توصیه می‌کنم حتما این را گوش کنید 🤔 @shahid_ketabi
بنّا بود،چون کر و لال بود، خیلی جدی نمیگرفتنش. یه روزکنار قبر پسر عموی شهیدش با انگشت یه قبر کشید،نوشت”شهید عبدالمطلب اکبری! خندیدیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و نوشته‌‌ اش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و رفت. فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. ‏دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخره بازی درآورده بودیم! ‏وصیت نامه‌ش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: "بسم الله الرحمن الرحیم یک عمر هرچی گفتم به من می‌خندیدند... یک عمر هرچی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند... یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم. اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان عج حرف می‌زدم... آقا خودش بهم گفت: تو می‌شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد." به یاد کارهامون رو نذر می‌کنیم❤️ @shahid_ketabi
شهید علی اکبر ابراهیمی. شب سوم محرم ۱۴۰۲.mp3
18.59M
روایتگری خاطرات توسط 👈خواب و قول 👈پرنده‌ای که بر روی سر جنازه مطهر سایه می‌انداخت ! 👈غسل شهادت، پای مینی‌بوس! چقدر این را می‌شناسید؟ @shahid_ketabi
روایتگری.mp3
11.87M
روایتگری خاطرات ۱ توسط 👈پای سفره عقد گفت دعا کن بشم! 👈چفیه هدیه آقاست. نخواه برش دارم 👈احترام به پدر در نماز جماعت و بوسیدن کف پای مادر در تاریکی! @shahid_ketabi
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اولین دیدار پدر و مادر مفقود‌الاثر با پیکر فرزندشان بعد از ۴٠ سال😭 @shahid_ketabi
30.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت‌های شنیدنی رزمنده جانباز محمدحسن حمزه و پدر شهید مدافع حرم درباره 👈شهیدی که بیش از پنجاه بار امام عصر را ملاقات کرده است... 👈کاظم نزدیک ، نماز صبح را به اقتدا می‌کرد... 👈پیشگویی شهادت خودم را کرده بود ولی.. 👈دست این برای دادن حاجت خیلی باز است @shahid_ketabi
💔 بعد از شهادت، تکفیری‌ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند😔، اما فقط لباس‌های سوخت و بدن سالم ماند.‼️ مادر شهید می‌گفت: قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود، اما به خاطر عزاداری و سینه‌زنی برای امام حسین(ع)، هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود.✨🌱 شهید غلامرضا لنگری زاده @shahid_ketabi