#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
🔹️فراق ص ۲۲۰
✔عباس هادي
💚ابراهیم یعنی بنده خدا بودن❤️
🔹️يك ماه از مفقود شدن ابراهيم مي گذشت. هيچ كدام از رفقاي ابراهيم حال و روز خوبي نداشتند.هــر جــا جمــع مي شــديم از ابراهيــم مي گفتيــم و اشــك مي ريختيــم.
🍁@shahidabad313
🔹️براي ديدن يكي از بچه ها به بيمارســتان رفتيم. رضا گوديني هم آنجا بود. وقتي رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه مي كرد.
🔹️بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيســت! مطمئن باشيد من در اولين عمليات#شهيد مي شم!
🍁@pmsh313
🔹️يكي ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا بــود. بين ما آمد و مدتي با او زندگــي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن
چيست.
🔹️ديگري گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهار
💚فراق❤️ص ۲۲۰
✔عباس هادي
🔵...پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما مي پرسيد: چرا ابراهيم مرخصي نمي آيد، با بهانه هاي مختلف بحث را عوض مي كرديم!مــا مي گفتيــم: الان عملياته، فعلا ً نمي تونه بيــاد و...
🔵خلاصه هر روز چيزي مي گفتيم. تا اينكه يك بار مادر آمده بود داخل اتاق.روبروي عكس ابراهيم نشســته و اشك مي ريخت! جلو آمدم. گفتم: مادر
چي شده!؟
🍁@shahidabad313
🔵گفــت: مــن بوي ابراهيــم رو حس مي كنــم! ابراهيم الان تــوي اين اتاقه! همين جاست و... وقتي گريه اش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده.
🔵مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلي فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم خواستگاري، مي خوام دامادت كنم، اما او مي گفت: نه مادر، من مطمئنم كه
برنمي گردم. نمي خواهم چشم گرياني گوشه خانه منتظر من باشه!
🔵چند روز بعد دوباره جلوي عكس ابراهيم ايســتاده بود و گريه مي كرد. ما بالاخره مجبور شديم دائي را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد.
🍁@pmsh313
🔵آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتي قلبي او شديدتر شد و در سي سي يو بيمارستان بستري شد!
🔵سالهاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا(س) مي برديم بيشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود.
به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام مي نشست.
🔵هــر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلــش را آنجا باز مي كرد و حرف دلش را با شهداي گمنام مي گفت.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنج
🔶️تفحص ص ۲۲۲
✔سعيد قاسمي و راوي دوم خواهر شهيد
💚خورشيدي براي راهيان نور❤️
🔶️ســال ۱۳۶۹ آزادگان به ميهن بازگشــتند. بعضي ها هنوز منتظر بازگشــت ابراهيم بودند)هر چند دو نفر به نامهاي#ابراهيم_هادي در بين آزادگان بودند(
ولي اميد همه بچه ها نااميد شد.
🔶️ســال بعد از آن، تعدادي از رفقاي ابراهيم بــراي بازديد از مناطق عملياتي راهي#فكه شدند.در اين ســفر اعضاي گروه با پيكر چند شــهيد برخورد كردند و آنها را به تهران منتقل كردند.
🔶️چند روز بعد رفته بوديم بازديد از خانواده شهدا. مادر شهيدي به من گفت: شما مي دانيد پسر من كجا شهيد شده!؟ گفتم: بله، ما با هم بوديم.
🔶️پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نمي توانيد پيكرش را پيدا كنيد و برگردانيد؟ با حرف اين مادر خيلي به فكر فرو رفتم. روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم. با هم قرار گذاشتيم به دنبال پيكر رفقاي خود باشيم، مدتي بعد با چند نفر از رفقا به فكه رفتيم.
🍁@shahidabad313
🔶️پس از جســتجوي مجدد، پيكرهاي سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر پيدا شد.پس از آن گروهي به نام#تفحص_شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف مرزي مشغول جستجو شدند.
🔶️عشق به شهداي مظلوم فكه، باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند. بسياري از بچه هاي تفحص كه ابراهيم را مي شناختند، می گفتند: بنيان گذار گروه تفحص، ابراهيم هادي بوده. او بعد از عملياتها به دنبال پيكر شهدا مي گشت.
🔶️پنج ســال پس از پايان جنگ، بالاخره با ســختي هاي بسيار، كار در كانال معروف به#كميل شروع شد. پيكرهاي شهدا يكي پس از ديگري پيدا مي شد.
🔶️در انتهاي كانال تعداد زيادي از شــهدا كنار هم چيده شــده بودند. به راحتي پيكرهاي آنها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبري نبود!
🔶️علي محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتي پنج روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت.علي خود را مديون ابراهيم مي دانســت و مي گفت: كســي غربت فكه را نمي داند، چقدر از بچه هاي مظلوم ما در اين كانالها هســتند. خاك فكه بوي غربت كربلا مي دهد.
🔶️يك روز در حين جســتجو، پيكر شــهيدي پيدا شد. در وســايل همراه او دفترچه يادداشــتي قرار داشت كه بعد از گذشت ســالها هنوز قابل خواندن
بود. در آخرين صفحه اين دفترچه نوشــته بود: »امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب و غذا را جيره بندي كرده ايم. شهدا در انتهاي كانال كنار
هم قرار دارند. ديگر شهدا#تشنه نيستند. فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه(س)!«
🍁@pmsh313
🔶️بچه هــا با خواندن اين دفترچه خيلي منقلب شــدند و باز هم به جســتجوي خودشان ادامه دادند. اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبري از ابراهيم نبود. مدتي بعد يكي از رفقاي ابراهيم براي بازديد به فكه آمد.
🔶️ايشان ضمن بيان خاطراتي گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد؟!او مي خواسته گمنام باشد. بعيد است پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا خورشيدي براي#راهيان_نور باشد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش
💚تفحص❤️ص ۲۲۴
✔سعيد قاسمي و راوي دوم خواهر شهيد
🔸️...اواخر دهه هفتاد، بار ديگر جستجو در#منطقه_فكه آغاز شد. باز هم پيكرهاي شهدا از كانالها پيدا شد، اما تقريبًا اكثر آنها#گمنام بودند.
🔸️در جريان همين جســتجوها بود كــه علي محمودونــد و مدتي بعد مجيد پازوكي به خيل شهدا پيوستند.پيكرهاي شهداي گمنام به ستاد تفحص رفت.
🔸️قرار شد در#ايام_فاطميه و پس از يك تشييع طولاني در سراسر كشور، هر پنج شهيد را در يك نقطه از خاك ايران به خاك بسپارند.
🍁@shahidabad313
🔸️شــبي كه قرار بود پيكر شهداي گمنام در تهران تشــييع شود ابراهيم را در خواب ديدم. با موتور جلوي درب خانه ايســتاد. با شور و حال خاصي گفت: ما هم برگشتيم! و شروع كرد به دست تكان دادن.
🔸️بار ديگر در خواب مراســم تشــييع شــهدا را ديدم. تابوت يكي از شهدا از روي كاميون تكاني خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد. با همان چهره جذاب و
هميشگي به ما لبخند مي زد!
🔸️فرداي آن روز مردم قدرشــناس، با شــور و حال خاصي به#اســتقبال_شهدا رفتند. تشــييع با شكوهي برگزار شد. بعد هم شهدا را براي تدفين به شهرهاي مختلف فرستادند.
🍁@pmsh313
🔸️من فكر مي كنم ابراهيم با خيل شــهداي گمنام، در روز شــهادت حضرت صديقه طاهره(س) بازگشت تا غبار غفلت را از چهره هاي ما پاك كند.
🔸️براي همين بر مزار هر شــهيد گمنام كه مي روم به ياد ابراهيم و ابراهيم هاي اين ملت فاتحه اي مي خوانم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفت
💚حضور❤️ص ۲۲۵
🍂از مهمترين كارهايي كه در محل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال۷۶ زير پل اتوبان شهيد محلاتي(ره) بود.
🍂روزهاي آخر جمع آوري اين مجموعه سراغ سيد رفتم و گفتم:آقا سيد من شنيدم تصوير شهيد هادي را شما ترسيم كرديد، درسته؟ســيد گفت: بله، چطور مگه؟!
🍂گفتم: هيچي، فقط مي خواستم از شما تشكر كنم. چون با اين عكس هنوز آقا ابراهيم توي محل حضور دارد.
🍂ســيد گفت: من ابراهيم را نمي شناختم، براي کشــيدن چهره او هم چيزي نخواستم، اما بعد از انجام اين كار، به قدري خدا به زندگي من#بركت داد كه نمي توانم برايت حساب كنم! خيلي چيزها هم از اين تصوير ديدم.
🍁@shahidabad313
🍂با تعجب پرسيدم: مثلا چي!؟گفت: زماني كه اين عكس را كشيدم و نمايشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد،
يك شــب جمعه خانمي پيش من آمد و گفت:آقا، اين شــيريني ها براي اين شهيد تهيه شده، همين جا پخش كنيد.
🍂فكر كردم كه از بســتگان اين شهيد اســت. براي همين پرسيدم: شما#شهيد_هادي را مي شناســيد؟گفت: نه، تعجب من را كه ديد ادامه داد: منزل ما همين اطرافه،
🍂من در زندگي مشكل سختي داشتم، چند روز پيش وقتي شما مشغول ترسيم عكس بوديد از اينجا رد شدم، با خودم گفتم: خدايا اگر اين شهدا پيش تو مقامي دارند به حق اين شهيد مشكل من را حل كن.
🍂بعد گفتم: من هم قول مي دهم نمازهايم را اول وقت بخوانم، سپس براي اين شــهيد كه اسمش را نمي دانستم#فاتحه خواندم. باور كنيد خيلي سريع مشكل من برطرف شد! حالا آمدم از ايشان تشكر كنم.
🍂ســيد ادامه داد: پارســال دوباره اوضاع كاري من به هم خورد! مشــكلات زيادي داشــتم. از جلوي تصوير آقا ابراهيم رد شدم و ديدم به خاطر گذشت
زمان، تصوير زرد و خراب شــده.
🍁@pmsh313
🍂من هم داربســت تهيــه كردم و رنگها راِ برداشتم و شروع كردم به درست كردن تصوير شهيد.باوركردني نبود، درست زماني كه كار تصوير تمام شد، يك پروژه بزرگ به من پيشنهاد شد.
🍂خيلي از گرفتاريهاي مالي من برطرف گرديد. بعد ادامه داد: آقا اينها خيلي پيش خدا مقام دارند. ما هنوز اينها را نشناخته ايم! كوچكترين كاري كه برايشان انجام دهي، خداوند چند برابرش را برمي گرداند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشت
💢حضور ص ۲۲۶
💚دعا برای دختر باحجاب❤️
💢...آمده بود#مســجد. از من، سراغ دوســتان آقا ابراهيم را گرفت! اين شخص مي خواست از آنها در مورد اين شهيد سؤال كند. پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتوانم كمك كنم.
💢گفت: هيچي، مي خواهم بدانم اين#شهيد_هادي كي بوده؟ قبرش كجاست!؟ كمــي فكر كردم. مانده بودم چه بگويم. بعد از چند لحظه ســكوت گفتم:
💢#ابراهيم_هادي#شهيد_گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهداي گمنام. اما چرا سراغ اين شهيد را مي گيريد؟
🍁@shahidabad313
💢آن آقا كه خيلي حالش گرفته شــده بــود ادامه داد: منزل ما اطراف تصوير شــهيد هادي قرار داره، من دختر كوچكي دارم كــه هر روز صبح از جلوي
تصوير ايشان رد مي شه و مي ره مدرسه.
💢يك بار دخترم از من پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟
من هم گفتم: اينها رفتند با دشــمنها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما حمله كنه. بعد هم شهيد شدند.
💢دخترم از زماني كه اين مطلب را شــنيد هر وقت از جلوي تصوير ايشان رد مي شد به عكس شهيد هادي سلام مي كنه.
🍁@pmsh313
💢چند شب قبل، دخترم در خواب اين شهيد را مي بينه!#شهيد_هادي به دخترم مي گويد: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام مي كني من جوابت رو مي دم! براي تو هم دعا مي كنم كه با اين سن كم، اينقدر#حجابت را خوب رعايت مي كني.
💢حالا دخترم از من مي پرسه: اين شهيد هادي كيه؟ قبرش كجاست!؟بغض گلويم را گرفت. حرفي براي گفتن نداشــتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه مي خواي آقا ابراهيم هميشــه برات دعاكنه مواظب نماز و حجابت باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهيم تعريف كردم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_شصت_و_نه
🔰حضور ص ۲۲۷
💚رفاقت دو طرفه❤️
🔰...يادم افتاد روي تابلوئي نوشــته بود: »رفاقت و#ارتباط با شهدا دو طرفه است. اگر شما با آنها باشــي آنها نيز با تو خواهند بود.« اين جمله خيلي حرفها داشت.
🔰نوروز 1388 بود. براي تكميل اطلاعات كتاب، راهي گيلان غرب شــديم. در راه به شــهر ايوان رســيديم. موقع غروب بود و خيلي خسته بودم.
🔰از صبح رانندگي و... هيچ هتل يا مهمانپذيري در شهر پيدا نكرديم! در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صداي#اذان_مغرب آمد.
🔰با خودم گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتمًا براي نماز به#مســجد مي رفت. ما هم راهي مسجد شديم.
🔰#نماز_جماعت را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدودًا پنجاه ســال جلو آمد و با ادب سلام كرد.ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟
🍁@shahidabad313
🔰گفت: از پلاک ماشين شما فهميدم. بعد ادامه داد: منزل ما نزديك اســت. همه چيز هم آماده اســت. تشــريف مي آوريد!؟ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم.
🔰ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد.نمي خواستم قبول كنم.#خادم_مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي از مسئولين شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن.
🔰آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. با هم حرکت کرديم.شــام مفصل، بهترين پذيرايي و... انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول خداحافظي شديم.
🍁@pmsh313
🔰آقاي محمدي گفت: مي توانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟ گفتم: براي تكميل خاطرات يك شهيد، راهي گيلان غرب هستيم. با تعجب گفت: من بچه گيلان غرب هستم. كدام شهيد؟!
🔰گفتم: او را نمي شناســيد، از تهران آمده بود. بعد عكسي را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم. با تعجــب نگاه كرد و گفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي پ#شهيد_هادي بوديم. توي عملياتها، توي شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول جنگ!
🔰مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نمي دانستم چه بگويم، بغض گلويم را گرفت. ديشــب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شــد. ميزبان ما هم كه از
دوستان اوست!
🔰آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_هفتاد
💚سلام بر ابراهيم❤️ص ۲۲۹
♦️وقتــي تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين کار انجام گيرد.
♦️هر چند مي دانيم اين مجموعه قطره اي از درياي كمالات و بزرگواري هاي آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده.اما در ابتدا از خدا#تشــكر كردم. چون مرا با اين بنده پاك و خالص خودش آشنا نمود.
♦️همچنين خدا را#شكر كردم كه براي اين كار انتخابم نمود. من در اين مدت تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس كردم!نزديك به دو ســال تلاش، شــصت مصاحبه، چندين سفر كاري و چندين بار تنظيم متن و... انجام شــد. دوست داشتم نام مناسبي كه با#روحيات_ابراهيم هماهنگ باشد براي کتاب پيدا کنم.
🍁@shahidabad313
♦️حاج حسين را ديدم. پرســيدم: چه نامي براي اين كتاب پيشنهاد مي كنيد؟ ايشان گفتند:#اذان. چون بســياري از بچه هاي جنگ، ابراهيم را به اذان هايش مي شناختند، به آن اذان هاي عجيبش!
♦️يكي ديگر از بچه ها جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به ابراهيم مي گفت:#عارف_پهلوان.
♦️اما در ذهن خودم نام مجموعه را »#معجزه_اذان« انتخاب كردم.شب بود كه به اين موضوعات فكر مي كردم. قرآني كنار ميز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم.
♦️در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، مي خواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم!
♦️بعــد به خدای خود گفتــم: تا اينجاي كار همه اش لطف شــما بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم، نه ســن وسالم مي خورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد. خدايا من نه#استخاره بلد هستم نه مي توانم مفهوم آيات را درست برداشت كنم.
🍁@pmsh313
♦️بعد بســم الله گفتم. ســوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي ميز گذاشتم. صفحه اي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالاي صفحه رنگ از چهره ام پريد!
♦️سرم داغ شــده بود، بي اختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالاي صفحه آيات ۱۰۹ به بعد سوره صافات جلوه گري مي كرد كه مي فرمايد:#سلام_بر_ابراهيم...اين گونه نيكوكاران را جزا مي دهيم به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یک
💚شهيدان زنده اند❤️ص ۲۳۱
✔مصطفي صفار هرندي و ...
📍اين حرف ما نيست. قرآن مي گويد شهدا زنده اند. شهدا شاهدان اين عالمند و بهتر از زمان#حيات_ظاهري خود، از پس پرده خبر دارند!
📍در دوران جمــع آوري خاطرات براي اين کتاب، بارها دســت عنايت خدا و حمايتهاي آقا ابراهيم را مشاهده کرديم! بارها خودش آمد و گفت براي مصاحبه به سراغ چه کسي برويد!!
📍اما بيشــترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار شاهد بوديم.اين حضور، در حوادث و فتنه هائي که در سالهاي پس از جنگ پيش آمد به خوبي حس مي شد.
🍁@shahidabad313
📍در تيرماه سال 1378 فتنه اي رخ داد که دشمنان نظام بسيار به آن دل خوش کردند! اما خدا خواست که سرانجامي شوم، نصيب فتنه گران شود.در شــب اولي کــه اين فتنه به راه افتاد و زماني که هنوز کســي از شــروع درگيريها خبر نداشت
📍در عالم رويا سردار شهيد محمد بروجردي را ديدم!
ايشــان همــه بچه هاي مســجد را جمع کرده بــود و آنها را ســر يکي از چهارراه هاي تهران برد!
📍درســت مثل زماني که حضرت امام وارد ايران شــد. در روز 12 بهمن هم مسئوليت انتظامات با ايشان بود.من هم با بچه هاي مســجد در كنار برادر بروجردي حضور داشتم.
📍يک دفعه ديدم که ابراهيم هادي و جواد افراسيابي و رضا و بقيه دوستان شهيد ما به کنار برادر بروجردي آمدند!خيلي خوشحال شدم. مي خواستم به ســمت آنها بروم، اما ديدم که برادر بروجردي، برگه اي در دست دارد و مثل زمان عمليات، مشغول تقسيم نيروها در مناطق مختلف تهران است!
📍او همه نيروهايــش از جمله ابراهيم را در مناطق مختلف اطراف دانشــگاه تهران پخش کرد!صبح روز بعد خيلي به اين رويا فکر کردم. يعني چه تعبيري داشت؟!
🍁@pmsh313
📍تا اينکه رفقاي ما تماس گرفتند و خبر درگيري در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوي دانشگاه را اعلام کردند!تا اين خبر را شنيدم، بلافاصله به ياد روياي شب قبل خودم افتادم.
📍فتنه 78 خيلي سريع به پايان رسيد. مردم با يک تجمع مردمي در 23 تيرماه، خط بطلاني بر همه فتنه گرها کشيدند.در آن روز بــود کــه علي نصرالله را ديدم. با آن حــال خراب آمده بود در راهپيمائي شركت كند.
📍گفتم: حاج علي، تمام اين فتنه را شهدا جمع کردند.
حاج علي برگشــت و گفت: مگه غير از اينه؟! مطمئن باش کار خود شهدا بوده.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دو
📌أَيْنَ تَذْهَبُونَ ص ۲۳۳
✔خانم رسولي و...
💚هادی دوستان❤️
📌در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيلان غرب بودم. ابراهيم هــادي را اولين بار در آنجا ديدم.
📌يک بار که پيکر چند شــهيد را به بيمارســتان آوردند، برادر هادي آمد و گفت: شــما خانمها جلو نيائيد! پيکر شهدا متلاشي شده و بايد آنها را شناسائي کنم. بعدها چند بار نواي ملکوتي ايشــان را شــنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت.
📌وقتي مشغول دعا مي شد، حال و هواي همه تغيير مي کرد.من ديده بودم که بسيجي ها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهاي رزمنده بود.
🍁@shahidabad313
📌تا اينکه در اواخر سال ۱۳۶۰ آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم. چند سال بعد داشتيم از خيابان ۱۷ شهريور عبور مي کرديم که يک باره تصوير
آقاابراهيم را روي ديوار ديدم! من نمي دانســتم که ايشــان شهيد و مفقود شده!
📌از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو رکعت نماز مي خوانم. تا اينکه در سال ۱۳۸۸ و در ايام ماجراي#فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد.
🍁@pmsh313
📌در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سر سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت.بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ايشان که آنها را هم مي شناختم، در
پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتلاق هستند!
📌آنها مي خواســتند به جائي بروند، اما هرچه دســت و پا مي زدند بيشتر در باتلاق فرو مي رفتنــد! ابراهيم رو به آنها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند:(این تذهبون)به کجا مي رويد(؟! اما آنها اعتنائي نکردند!
📌روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيري داشت؟!پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالي به سمت من آمد و گفت: مادر، يک هديه برايت گرفته ام!
📌بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ شده ...به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد!پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر مي کردم خوشحال مي شي؟!جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو...
🍁@shahidabad313
📌من دقيقًا همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در همين حالت ديدم!بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتي که فهميدم خواب من روياي صادقه بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سالها زنگ زديم.
📌از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي#سابقه_جبهه و#مجاهدت،از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقلاب موضع گيــري دارند!
📌هرچند خواب ديدن حجت شــرعي نيســت، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم. خدا را شــکر، همين رويا اثر بخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد و ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سه
✏مزار يادبود ص ۲۳۵
✔خواهر شهيد
💚لیاقت شهادت❤️
✏بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نمي فهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود. خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود. بارهــا با من در مورد#حجــاب صحبت مي کرد و مي گفــت: چادر يادگار حضرت زهرا(س) اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل مي شود که#حجاب را کامل رعايت کند و...
✏وقتي مي خواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه مي کرد و...
✏اما هيچ گاه امر و نهي نمي کرد ابراهيم#اصول_تربيتي را در نصيحت کردن رعايت مي نمود.در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي#نماز_صبح صدا مي زد و مي گفت: »#نماز، فقط#اول_وقت و#جماعت«
🍁@shahidabad313
✏هميشــه به دوستانش در مورد#اذان گفتن#نصيحت مي کرد. مي گفت: هرجا هستيد تا صداي#اذان را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و#اذان بگوئيد.
✏زماني که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و از يک طرف خوشحال!ناراحت براي زخمي شدن و خوشحال که بيشتر مي توانستيم او را ببينيم.
✏خــوب به ياد دارم که دوســتانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شــروع به خواندن اشعاري کرد که فکر کنم خودش سروده بود:
⚡اگر عالم همه با ما ســتيزند اگر با تيغ، خونم را بريزند
⚡اگر شــويند با خون پيکرم را اگر گيرند از پيکر سرم را
⚡اگر با آتش و خون خو بگيرم زخط سرخ رهبر بر نگردم
🍁@pmsh313
✏بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخي مي گفتند: فقط مي ريم جبهه براي شهيد شدن و... اصلا ً خوشش نمي آمد! به دوستانش مي گفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم
براي اسلام و انقلاب#خدمت مي کنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد آن وقت شهيد شويم.
✏ولي تا اون لحظه اي که نيرو داريم بايد براي اسلام#مبارزه کنيم. مي گفــت بايد اين قدر با اين بدن کار کنيم، اين قدر در راه خدا فعاليت کنيم که وقتي خودش صلاح ديد، پاي کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم.
✏اما ممکن هم هســت که#لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته شود...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهار
💚مزار يادبود❤️ص ۲۳۶
✔خواهر شهيد
🦋...ســالها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچ کس نمي توانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده ي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و...
🦋تا اينکه در ســال ۱۳۹۰ شــنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهرا(س) ساخته شود.
🦋ابراهيم#عاشق_گمنامي بود. حالا هم#مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي گمنام ساخته مي شد.
🦋در واقع يکي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم مي شد. اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار#مزار يادبود او رفتم.
🍁@shahidabad313
🦋روزي که براي اولين بار در مقابل ســنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يک باره بدنم لرزيد! رنگم پريد و با تعجب به اطراف نگاه کردم!چند نفر از بســتگان ما هم همين حال را داشتند!
🦋ما به ياد يک ماجرا افتاديم که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود!درســت بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پســرعموي مادرم، شهيد حسن سراجيان به#شهادت رسيد.
🦋آن زمــان ابراهيــم مجروح بود و با عصا راه مي رفت. اما به خاطر شــهادت ايشان به بهشت زهرا(س) آمد.
🍁@pmsh313
🦋وقتي حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جاي خوبي هستي! قطعه۲۶ و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه#فاتحه برات مي خونه و تو رو ياد مي کنه.
🦋بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همين جا، بعد هم با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد!
🦋چند ســال بعد، درست همان جائي که ابراهيم نشــان داده بود، يک#شهيد_گمنام دفن شد و بعد به طرز عجيبي ســنگ يادبــود ابراهيم در همان مــکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛