eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد معتز آقائیTahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze21.mp3
زمان: حجم: 8.08M
🍃✨🍃✨🍃 💿 #تحدیر_قرآن_کریم ⇧⇧ 《تندخوانی》 ◀️ #جزء_بیست‌ویکم 🎙 استاد #معتز_آقایی ✨التماس‌ دعا✨ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
﷽ #حدیـــــث_روز ⇧⇧ #دوشنبـــــہ ☀️ ۶ خــرداد ۱۳۹۸ 🌙 ۲۱ رمضـان ۱۴۴۰ 🌲27 مــــــــہ 2019 ذڪــــــر روز ⇩⇩ 《 #یاقٰاضِـــــے‌َالْحٰاجٰاٺـــــ 》 ✨روز زیارتی ⇩⇩ ▫️امام حســن (ع) ▫️امام حسین (ع) #السلام‌علیک‌یا‌اباصالح‌‌المهدی #الّلهُــمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَــ‌الْفَـــــــرَج ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 #سݪام_بر_شھـــــدا صبح است و دلم هوایی ڪرب و بلاست ؛ از جانب قلبِ من به ارباب سلام ... #السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین #ســــــلامــ #صبحتـــون_بخیـــــر #دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے🌷 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 #معـــــرفے_شهیـــــد ●نام⇦ سعیـــــد قارلقـــــی ●تاریخ تولد⇦ ۱۳۴۵/۱۱/۱۲ ●تاریخ شهادت‌⇦ ۱۳۹۴/۳/۶ ●محل تولد⇦ تهران ●مزار شهید⇦ بهشت زهرا 🔻محل شهادت: جنوب سامراء ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🔷🔹🔹 #معـــــرفے_شهیـــــد ●نام⇦ سعیـــــد قارلقـــــی ●تاریخ تولد⇦ ۱۳۴۵/۱۱/۱۲ ●تاریخ شهادت‌⇦ ۱۳۹۴/۳
🔻🔻🔻 🔴 ◽️بابا در مدت حضورش در جبهه چند بار مجروح شده بود، اما دنبال پرونده جانبازی نمی‌رفت. ◽️یکبار در خانه ترکشی از کنار بینی‌اش خارج شد. آن روز به من گفت: یک خال سیاه بالای لب و کنار بینی‌اش درآمده است. چون ناگهانی این اتفاق افتاده بود. گفتم حتماً اشتباه می‌کنی. مگر می‌شود در یک آن خال به این بزرگی دربیاید. اما بابا گفت: برو یک پنس بیاور انگار قرار است یک ترکش از بینی‌ام خارج شود. ◽️جلوی چشم ما ترکش را درآورد و به من داد. هنوز هم آن ترکش را یادگاری نگه داشته‌ایم. این ترکش زخم دوران جنگ بود که رفته‌رفته جابه‌جا شده بود و از صورت بابا خارج شد. راوی 👈 فرزند شهید ▫️مدافـــــع حـــــرم▫️ 🌹 《ســــالروز شهــادتــــ》🕊 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
animation.gif
حجم: 1.8M
⬛️◼️◾️▪️ ●نـــــاله کن اى دل به عـــــزاى على ○گریـــــه کن اى دیــــــده براى على ●کعبه ز کف داده چو مولود خویش ○گشته سیــــــه پوش عـــــزاى على ●مـــــاه دگر در دل شـــــب نشنـــود ○صـــوت منـــــاجات و دعـــاى على ●واى امیــــر دو ســـــرا کشتـــه شد ○خانـــــه غـــــم گشته، ســـراى على 🏴 شهادت مولای مظلوم عدالت، تسلیت و تعزیت باد 🏴 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 #برگے_از_خاطراٺ 🔻توی یکی از پاتک‌های دشمن، پایش ترکش خورد از آن ترکش‌های درشتی که هر کسی را زمین‌گیر می‌کند، ولی مهدی که وضع روحیه‌ی بچه‌ها را می‌بیند و فشاری که رویشان هست، تحمل کرد سوار موتورش شد، برگشت عقب.. 🔻فهمیدیم یک ساعتی رفت و برگشت، ولی نمی‌دانستیم رفته عقب، زخمش را باندپیچی کرده و شلوار خونیش را عوض کرده بعدها بچه ها از شلوار خونی که توی سنگرش پیدا کردند، فهمیدند.. راوی 👈 اصغر ابراهیمی #شهیـد_مهـــــدی_زین‌الدیـــــن🌹 #ســـــردارخیبر ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوشصت‌ونه 👈این داستان⇦《 تشنه لبیک 》 ـــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 سرباز مخصوص 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس‌های بی‌امانم ... و حالا ... دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه‌ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی‌داد ... همه چیز آروم بود تا سرپل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ...🍃✨ 🔹از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمدبن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه‌اش رو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ... این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ...🍃🌹 🔸اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می‌رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم❓ ... 🔹همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه‌ام ... - داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه‌ام ...😳 🔸خندید ... - دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی😍 ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ... 🔻با دلخوری بهش نگاه کردم ... - اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می‌فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل📱 ... زنگ زدی جواب نداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...😳 🔹به یکی از خانمها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی‌داره ... بعد از نماز حرکت می‌کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ...😳 💢آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ... نفسم برید و نشستم زمین ... - یا زهرا ... یا زهرا ...🍃✨ 🔸چشمهام گر گرفت و به خون نشست ...😭 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 #شهدا_و_ارادت_به_حضرت_مادر.... 🍀《بابت مداحی هیچ صله‌ای دریافت نمی‌کرد و می‌گفت: صله من رو باید آقا بدهد...》 ●روز شهادت حضرت زهرا(س) ترکش به پهلو و بازوش خورد و شهید شد، اینها هم صله آقاحجت بود چه معامله پر سودی کرد... ▫️مدافـــــع حـــــرم▫️ ░طلبه بسیجی و ذاکر اهل بیت░ #شهیـد_حجـــــت‌الله_اســـــدی🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 از شهـــــ🌷ـــــدا آموختیم ⇩⇩⇩ ▪️از ▫️شجاعت را ▪️از ▫️ایستادگی را ▪️از ▫️تواضع را ▪️از ▫️مجاهدت را ▪️از ▫️فرماندهی‌ را ▪️از ▫️خود گذشتگی را ▪️از ▫️انقلابی بودن را ▪️از ▫️پهلوانی را ▪️از ▫️اخلاص را ▪️از ▫️جوانمردی را ▪️از ▫️رشادت را ▪️از ▫️همت و پشتکار را ▪️از ▫️خلوص نیت را ▪️از ▫️گمنامی را ▪️از ▫️امر به معروف را ▪️از ▫️فداکاری را ▪️از ▫️توسل را ▪️از ▫️سادگی را ▪️از ▫️خوشرویی را ▪️از ▫️ایمان را ▪️از ▫️دوری از گناه را ▪️از ▫️نماز اول وقت را ▪️از ▫️صبر را 🔴 با این همه نمی‌دانیم چرا، موقع عمل که می‌رسد، وامانده‌ایم! ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹 🔺 #پوستـــــرشهـــــدایی #شماره⇦۶ تشنـــــگے شرط #شهـــــادت است و تشنـــه کامے زینــــــــــت آن.. #شهیـد_احمدرضا_خدیوپور🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_پنجم 🔹روزی که صالح می‌خواست باز
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد و من در برابر تمام حرف‌ها و غر زدن‌هایش لبخند😊 می‌زدم و سکوت می‌کردم. خودم هم نمی‌دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می‌دانستم که به حرف دلـ❤️ـم گوش داده بودم. 🔸بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی‌اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت. 🔹ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم.🍃✨ 🔸بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم😘. چند روز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم. 🔹چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبـ❤️ـم را فراگرفته بود. حسی که نمی‌دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می‌توانستم آنرا درمان کنم❓ 🔸یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند. ــ بیا اینجا می‌خوام باهات حرف بزنم. ــ چی شده دیوونه❓ چی می‌خوای بگی❓ ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.😳😳 🔹برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم فقط می‌خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلـــ❤️ــم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم.😍😍 🔸ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می‌کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی. 🔹از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم: ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی❓ ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری.😍💐 🔸گونه‌هایم سرخ شد☺️ و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟" 🔹گلویم را با چند سرفه‌ی ریز صاف کردم و گفتم: اجازه‌ی خواستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما در مورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقا داداشت حرف بزنم. 🔸ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من⁉️ اون که جریان متداول هر خواستگاریه اما مهدیه... 🔹یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت⁉️ ــ بد می‌کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می‌کنم❓ ــ نه بد نمی‌کنی فقط... گونه‌ام را کشید و گفت: ــ می‌دونم تو هم بی‌میل نیستی. منتظرتم زن‌داداش.😳😍 🔸بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری (پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خواستگاری فردا را گذاشته.💞 🔹بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله‌ی کوتاه توضیح داد ــ مشکلم شغلشه. خطرآفرینه⚡️⚡️ 🔸بابا لبخندی زد و گفت: ــ توکل بخدا. مهم پاکی و خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین هر کسی هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم⁉️ 🔹زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان‌های چای را برداشت و گفت: ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه... 🔸بابا ریسه رفت، انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود، چون به بهانه‌های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می‌کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می‌شد و دلش قنج می‌رفت.😍 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯