eitaa logo
امام زادگان عشق
97 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
324 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
32.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در محضر ولایت شرح حدیثی از پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم درباره مؤمنانی که مرتبه‌شان از صحابه بالاتر است 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از 
براساس خاطراتی از و فرزندش شب ها وقتي همه میرفتند و تنها بودم، تنها شخصي که کنارم بود، يعني آقاي پيروي شروع به صحبت می کرد. او خاطرات قدیم را بازگو می کرد تا ذهن من فعال شود. این توصیه پزشکان بود که با من زیاد از گذشته حرف بزنند و از من بخواهند خاطراتم را مرور کنم تا توانايي فکر کردن من فعال شود و از طرفي قدرت تکلم من که دچار مشکل شده بود بهبود یابد. ایشان می گفت: پدرت فقط شش کلاس سواد داشت، اما یکی از نوابغدوران دفاع مقدس بود. حاج محمد جواني ۲۵ ساله بود که جنگ شروع شد. قبل از انقلاب مشغول دامداري و کشاورزي در روستا بود. اما در جبهه قدرت مدیریت خودش را نشان داد. از هیچ چیزي نميترسيد. او مدتها فرمانده گردان خط شکن بود و بعدها تا سمت قائم مقام فرمانده تیپ امام صادق(ع) بالا رفت. او مي توانست پستهاي بالاتري بگیرد اما خودش علاقه اي به این سمتها نداشت. او خيلي باتقوا بود و اطرافیان و نیروهایش نیز مانند او با اخلاص بودند.حاج محمد خيلي اهل مطالعه بود. كتابهاي حديث و تفسیر را خوب مي خواند. سخنران قوي و بسیار دور اندیش بود. در جلسات فرماندهان خيلي خوب مسائل را تحلیل مي کرد. چندین بار حاجي را براي پست های مدیریتي سپاه در تهران خواستند اما قبول نکرد. یکی از بسیجي هاي خوب تیپ ما، جوان کم سن و سال اما اهل علم بود، ایشان هم مانند بقیه عاشق اخلاص و ایمان پدرت بود. او بعدها تحصیلاتش را ادامه داد و حالا مرتب در تلویزیون صحبت می کند. او درجلسات سخنراني بارها از پدرت یاد کرده. حتما ميداني از چه کسي صحبت می کنم؟
آقاي پيروي اینطور حرف میزد تا ذهنم را درگیر کند و به فکر فرو بروم. با صداي آرامي گفتم: آقاي رحیم پور ازغدی را می گویید؟ گفت: بله بله.. روزهايي که در بیمارستان و به امید بهبودي حضور داشتم و همه تلاش می کردند تا حال من بهتر شود را خيلي به ياد نمي آورم. اما برخي صحبتها و مطالب را یادم هست. دو هفته بعد که شرایط جسمي من بهتر شده بود، یک روز همسرم با پدرش کنارم نشست و گفت: خاطرات خواستگاري را يادت هست؟ خاطرات شیرینی بود. با هم این خاطرات را مرور کردیم. او مرتب سؤال مي کرد تا من جواب بدهم و ذهنم فعال شود. گفت: یادت هست اصلا نميخواستي ازدواج کني؟ گفتم: من فقط ۲۳ سال داشتم و دانشجو بودم. کمي سکوت کردم. نفس عميقي کشیدم و گفتم: یک شب خواب دیدم پدرم به من گفت: مادرت خيلي براي تو زحمت کشیده، بیشتربه او احترام بگذارد. این خواب زماني بود که مادرم اصرار می کرد من ازدواج کنم. تا اینکه بحث عمره دانشجويي پیش آمد. مادرم گفت: هزینه ات را ميدهم تا به حج بروي. سر مزار پدر رفتم و خداحافظي کردم. از او خواستم هوایم را داشته باشد. از بستگان خداحافظي کرده و به مشهد آمدم. به کسي زمان پرواز را نگفتم. یک روز مانده به پرواز، مادرم تماس گرفت و گفت: مادر بزرگت به مشهد آمده و منزل آقاي پيروي است. برو و از ایشان و خانواده آقاي پیروي خداحافظي کن. فهمیدم کهآنها این نقشه را کشیده اند که پاي من به منزل شما باز شود. از این جهت ناراحت بودم. چون حس می کردم زمان ازدواج من نرسیده. در فرودگاه، درست زماني که یاد پدر افتادم، ناگهان آقاي سالاري را دیدم. ایشان جانباز و از همرزمان پدرم بود که گفت: فقط به خاطر من به فرودگاه آمده! احساس کردم که او از سوي پدرم خبرهايي آورده توصيه هاي اخلاقي خوبي از ایشان شنیدم. به من گفت در مسجد الحرام یک دور ختم قرآن انجام بده. نگاهت را حفظ کن و... این موارد را رعایت کردم. حتي به خانمهاي مهماندار هواپیما نگاه نمی کردم. سعي مي کردم وقتم را در بازارو... صرف نکنم. من خاطرات را می گفتم و همسرم لبخند میزد. البته لابه لاي صحبتهاخيلي فکر می کردم تا خاطرات را درست به خاطر بیاورم و بیان کنم. بعد ادامه دادم: بعد از بازگشت، در فرودگاه وقتي منتظر بودم تا ساک را تحویل بگیرم، دیدم آقاي پيروي در سالن انتظار دنبال کسي مي گردد؟ تعجب کردم. ایشان اینجا چه می کند؟! دوست نداشتم در آنلحظه مرا ببیند! اما او مرا دید. جلو آمد و سلام کرد. گفتم: مگر شما کارمند حراست راه آهن نیستید؟ گفت: بله به استقبال شما آمده ایم. گفتم: خيلي ممنون، من الان ماشین می گیرم. گفت: ماشین آورده ام. گفتم: آخه با ماشین بیت المال که ... گفت: نه، براي يكي از رفقاست. سوار ماشین شدیم و نزدیک حرم تقاضا کردم نگه دارد تا اول خدمت آقا بروم. پیاده شدم. رفتم داخل حرم و به امام رضا(ع) عرض کردم آقا نمي دانم چرا اینطور ميشود، ولي بهآنچه برایم صلاح ميدانيد راضي هستم. تمام درد دل ها را به آقا گفتم و گریه کردم. بعد از صرف صبحانه همراه با عمویم از منزل آقاي پيروي عازم کاشمر شدیم. قبل از اینکه از خانه شما خارج شوم با خودم گفتم: اگر دخترشان جلو آمد و موقع خداحافظي با من حرف زد و... اصلا فکر ازدواج با ایشان را از ذهنم خارج می کنم. موقع خداحافظي شما اصلا از اتاق بیرون نیامدي. وقتي به کاشمر رفتم حاج آقا سالاري به استقبال من آمد و گفت: امروز بعد از ۲۰ سال پیکر شهیدنصرتي، يكي از دوستان پدرت برگشت و تشییع شد. احساس کردم ایشان پیکي از طرف شهید طاهري است. دید و بازدیدها تمام شد، مادرم گفت: اگر مي خواهي از تو راضي باشم باید ازدواج کني. آرزوي من دامادي توست.| گفتم: چشم ولي الان زوده. گفت: نه همین دختر آقاي پيروي را باید بگیري. پدر و مادرش اگر بدانند تو دخترشان را دوست داري خواستگارهای دیگر را رد می کنند. هرچه مخالفت کردم بی فایده بود. بنا شد با خانواده راهي مشهد شویم.مادر پیشنهاد داد که عموهاي من بیایند. ولي گفتم: اگر پدرم زنده است خودش باید بیاید. قرار خواستگاري گذاشته شد. باخانواده و مادرپدرم راهي مشهد شدیم. به پیشنهاد من، قبل از انجام هر کاري راهي حرم شدیم. یادم هست در خلوت خودم خيلي گریه کردم. از امام رضا(ع) خواستم مرا آن گونه که هستم به آنها نشان دهد و آنها را هم آن گونه که هستند به من نشان دهد و خودش این زندگي را تضمین کند. آن شب مجلس خواستگاري برگزارشد و خانواده داماد در منزل عروس ماندند! چون ما جايي در مشهد نداشتیم. هر وقت مشهد مي آمدیم منزل شما مي ماندیم. روز بعد جواب مثبت را از خانواده شما گرفتیم و رفتیم. البته خوابهایی که خانواده شما از شهید طاهري دیده بودند بيتأثیر در این جواب نبود! من که اعتقاد داشتم شهدا زنده اند در همان شب مراسم، حضور پدرم با لباس سفید و تسبیح بر دست در مجلس خواستگاري احساس می کردم. او نشسته و با خوشحالي برجلسه خواستگاري نظارت داشت.همسرم خیلی خوشحال شد و گفت: الحمدلله.... ⬅️
✅موقعیت مهدی ویژه اساتید، طلاب، کارمندان، مبلغین، دانش آموختگان به همراه خانواده زمان اکران: پنجشنبه 29 اردیبهشت ساعت 17 مکان اکران: تالار بیداری جامعه الزهرا سلام‌الله‌علیها زمان ثبت نام: تا روز چهارشنبه 28 اردیبهشت مبلغ ثبت نام: 12000 تومان به شماره حساب ۰۱۰۸۲۱۶۰۱۲۰۰۵ یا  شماره کارت ۶۰۳۷۹۹۱۱۹۹۵۱۲۰۰۹ نزد بانک ملی به نام جامعه الزهرا علیهاالسلام نحوه ثبت نام: 🔸حضوری: مراجعه به سرای ثقلین واقع در ساختمان شهید بهشتی آموزشگاه امام رضا سلام‌الله‌علیه 🔹ثبت نام مجازی: ارسال فیش واریزی و نام و نام خانوادگی خود و خانواده به شناسه @Farhangi_32112063 در پیام‌رسان ایتا ❇️اداره کل امور فرهنگی ┄┄┅═✧❁✧═┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹عملی که باعث میشه برکت ببشمارشه... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  امام زادگان عشق
های امام رضایی زیارت مختصر امام رضا علیه السلام السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللّٰهِ وَابْنَ وَلِيِّهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَابْنَ حُجَّتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمامَ الْهُدىٰ وَالْعُرْوَةَ الْوُثْقىٰ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، أَشْهَدُ أَنَّكَ مَضَيْتَ عَلَىٰ مَا مَضىٰ عَلَيْهِ آباؤُكَ الطَّاهِرُونَ صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْهِمْ، لَمْ تُؤْثِرْ عَمىً عَلَىٰ هُدىً، وَلَمْ تَمِلْ مِنْ حَقٍّ إِلىٰ باطِلٍ، وَأَنَّكَ نَصَحْتَ لِلّٰهِ وَ لِرَسُولِهِ، وَأَدَّيْتَ الْأَمانَةَ، فَجَزاكَ اللّٰهُ عَنِ الْإِسْلامِ وَأَهْلِهِ خَيْرَ الْجَزَاءِ، أَتَيْتُكَ بِأَبِي وَأُمِّي زَائِراً عَارِفاً بِحَقِّكَ، مُوالِياً لِأَوْلِيائِكَ، مُعادِياً لِأَعْدائِكَ، فَاشْفَعْ لِي عِنْدَ رَبِّكَ.السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، أَشْهَدُ أَنَّكَ الْإِمامُ الْهادِي وَالْوَلِيُّ الْمُرْشِدُ، أَبْرَأُ إِلَى اللّٰهِ مِنْ أَعْدائِكَ، وَأَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ بِوِلايَتِكَ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 بسم الله الرحمن الرحيم 🌷 🌸 إِنَّمَا يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشَآءِ وَ أَنْ تَقُولُواْ عَلَى اللَّهِ مَا لَاتَعْلَمُونَ ‏ 🍀ترجمه:همانا(شیطان)،شما را به بدى و زشتى فرمان مى ‏دهد و اینكه بر خداوند چیزهایى بگویید كه به آن آگاهی ندارید. 🌺 موضوع این آیه در ادامه آیه قبلی است. در تفسیر روح‏البیان آمده است كه در وسوسه ‏ى خود، مراحلى را طى مى ‏كند: ابتدا به كفر دعوت مى‏ نماید.اگر موفق نشد، به بدعت، اگر موفق نشد، به كبیره، اگر موفق نشد به گناهان صغیره، اگر موفق نشد، به كارهاى مباح به جاى عبادات و اگر باز هم موفق نشد، به عباداتى دعوت مى‏ كند كه پایین ‏تر است، تا شخص از مرحله بالاتر باز بماند.فرمان شیطان، همان وسوسه ‏هاى اوست. نه آنكه از سلب اختیار كند تا انسان مجبور به گناه شود. تاثیر فرمان شیطان، نشان ضعف ماست. هرگاه انسان ضعیف شد، وسوسه ‏هاى شیطان را همچون فرمان مولا مى‏ پذیرد؛«انمّا سلطانه على الّذین یتولّونه» وگرنه اولیاى خدا، در مرحله‏اى هستند كه شیطان به آنان نفوذ ندارد. «انّ عبادى لیس لك علیهم سلطان» 🔹پيام های آیه 169سوره بقره 🔹 ✅ نشانه ‏ى دشمنى شیطان، وسوسه براى انجام فحشا و افترا به خداوند است. «عدوّ مبین انّما یأمركم» ✅ ، هم دستور به گناه مى‏ دهد، هم راه توجیه آنرا نشان مى‏ دهد. فرمان به سوء و فحشا، همان دستور به گناه و فرمان افترا بستن به خدا، دستور به توجیه گناه است. «یأمركم... وان تقولوا» ✅ حتّى در مقام تردید و شك، نباید چیزى را به نسبت داد، تا چه رسد به مواردى كه بدانیم آن حرف و سخن از خدا نیست.«وان تقولوا على اللَّه ما لاتعلمون» 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🍎ای شهید ! دست‌ هایت را که در دست خداوند است بالا بگیر و ما را دعا کن ... ســلام✋ 🌹ـــدایی 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷وصیت‌نامه بسیار عجیب یک شهید ✍سردار حاج حسین کاجی:بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌ طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم، از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود، در وصیت‌نامه نوشته بود: من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم، پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند، اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند، من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم و جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه می‌ماند، بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست، این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم، بگویید که ما را فراموش نکنند. بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم، دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است. 📚 کتاب خاطرات ماندگار؛ ص192 تا 195 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سردار شهید «سید مجتبی هاشمی‌نژاد» ۱۳ آبان سال ۱۳۱۹ در محله شاهپور (وحدت اسلامی) متولد شد. فرزند چهارم خانواده‌ای مذهبی و متوسط بود؛ که پس از اتمام تحصیلات دبیرستان به ارتش پیوست. به خاطر قدرت بدنی به عضویت نیرو‌های ویژه کلاه سبز درآمد، اما پس از شناخت ماهیت رژیم شاهنشاهی از ارتش خارج و به کار آزاد مشغول شد. او ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ همراه دوستانش به مردم پیوستند و یک خودرو ارتش را به آتش کشیدند، به همین خاطر تحت تعقیب مأموران رژیم شاهنشاهی قرار گرفت. تهیه و توزیع اعلامیه‌ها و نوار‌های سخنرانی و تصاویر رهبر کبیر انقلاب، از فعالیت‌های پیش از انقلاب او بود که در پوشش‌های گوناگون، فعالیت‌های خود را در استان تهران و استان‌های همجوار انجام می‌داد. پس از ورود امام خمینی (ره) به میهن، عضو کمیته استقبال از امام (ره) شد و به سرعت نیرو‌های انقلابی منطقه۹ را سازماندهی کرده و کمیته انقلاب اسلامی این منطقه را تشکیل داد. با شروع غائله کردستان، در پی فرمان بسیج عمومی امام خمینی (ره) همراه عده‌ای از افراد کمیته عازم غرب کشور شد و بلافاصله پس از آغاز حمله عراق به خاک کشورمان، به جبهه‌های جنوب رفت و در آبادان، گروهی ضربتی به نام «فداییان اسلام» تشکیل داد. شهید هاشمی‌نژاد و خانواده‌اش بار‌ها از طرف مجاهدین خلق تهدید به مرگ شده بودند و در عملیات ثامن الائمه (ع) یا شکست حصر آبادان مورد هدف چند عملیات تروریستی قرار گرفت که جان سالم به در برد. سرانجام ۲۸ اردیبهشت سال ۱۳۶۴ در آستانه ماه مبارک رمضان در خیابان وحدت اسلامی مورد سوءقصد گروهک منافقان در مغازه لباس‌فروشی‌اش قرار گرفت و به شهادت رسید.
👈هوای محرومان را داشت «غلامحسین گل‌محمد» که چندبار شهید هاشمی‌نژاد را از نزدیک دیده بود، می‌گوید: «وقتی سید مجتبی در خیابان شاهپور راه می‌رفت، خیلی‌ها با او سلام و احوالپرسی می‌کردند.» وی دوست دارد درباره‌منش این شهید در کاسبی برایمان حرف بزند و در این‌باره می‌گوید: «گوشه مغازه پدرش که لباس‌فروشی بود، ظروف بلوری می‌فروخت. بعد‌ها مغازه بزرگ‌تری اجاره کرد و مشغول فروش لباس شد. خانواده‌های بی‌بضاعت دست خالی از مغازه‌اش بیرون نمی‌آمدند و همیشه هوای کم درآمد‌ها را داشت. بعد از پیروزی انقلاب هم به خاطر کمیاب شدن اجناسی مثل میوه، دست به کار شد و میوه بسیار ارزان در مغازه‌اش فروخت.» 👈این افراد الگو هستند «حسین محمدی» می‌گوید: «چهره این شهید من را به یاد شهید «شاهرخ ضرغام» می‌اندازد که به حر انقلاب معروف بود. شهید ضرغام کشتی‌گیر بود و مثل شهید هاشمی‌نژاد قدرت بدنی بالایی داشت، اما به قول معروف از لات‌های پیش از انقلاب بود که متحول شده و در جبهه به شهادت رسید.» وی ادامه می‌دهد: «البته شهید هاشمی‌نژاد پیش از انقلاب آزاری به کسی نرساند، اما مثل شهید ضرغام از توان جسمی خود برای مقابله با دشمن بعثی استفاده کرد.» محمدی با بیان اینکه متأسفانه اطلاعات کمی از شهید هاشمی‌نژاد دارد، ادامه می‌دهد: «این افراد الگو هستند و باید معرفی شوند تا جوان‌ها بدانند این انقلاب چطور به ثمر نشسته و خون چه عزیزانی روی زمین ریخته است.» 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
براساس خاطراتی از و فرزندش روز بعد، وقتي ساعت ملاقات تمام شد، پدر همسرم خاطرات سال قبل را مرور کرد و گفت: یادت می آید وقتي در خواستگاري جواب مثبت گرفتي، امام جمعه مشهد صیغه عقد موقت شما را خواند؟ حال حرف زدن نداشتم و با علامت سر تأیید کردم. ایشان ادامه داد: خواب دیدي مقام معظم رهبري گفتند: مي خواهي من صیغه عقد شما را بخوانم؟ و تو گفتي: خيلي دوست دارم اما نمی خواهم وقت ارزشمند شما را بگیرم. من بار دیگر باتکان دادن سر، حرف هایشان را تأیید کردم. آقاي پيروي ادامه داد: من خواب دیدم که شهید طاهري آمد و گفت: مصطفاي ما پسر خوبیه، شک نکن. پسرم به خواستگاری دخترتان می آید و... دخترم نیز خواب دید که شهید طاهري براي پسرش از او خواستگاری کرده و گفتند:مصطفي داره میاد، من این ازدواج را تضمین می کنم.» براي همين دیگر حرفي نزدیم. ایشان می گفت و خاطرات يكي يكي در ذهنم مرور ميشد.بعد ادامه داد: من با دفتر رهبري مکاتبه کردم که آیا رهبري عزیز با دم مسیحایي خود صیغه عقد این فرزند شهید را می خوانند؟ ناباورانه جواب آمد که براي نیمه شعبان تهران باشید. من موضوع رهبري را به تو نگفته بودم، اما تو آن خواب رهبري را دیده بودي.یادت هست با قطار به تهران رفتیم و همگی در بیت رهبري منتظر خواندن صیغه عقد از سوي رهبر بودیم؟ یادت هست به حضرت آقا | گفتي مي توانم از شما چیزی بخواهم و انگشتر از آقا گرفتي؟ آقاي پيروي ماجراهاي عقد را بیان می کرد و من تأیید می کردم. او خوشحال بود که من خيلي از خاطرات را به یاد می آورم. البته تا مي شد از من حرف مي کشید.
من هم جسته و گریخته جواب ميدادم. یک شب به آقاي پيروي گفتم: از پدرم برایم بگو. من پنج سال بیشتر نداشتم که حاج محمد شهید شد. البته چهره اش را خوب در ذهن دارم. بعد از عملیات خیبر ایشان مجروح بود و مدت بیشتری پیش ما ماند. در آن ایام، نماز و سوره هاي کوچک قرآن را به من یاد داد. روزهاي قشنگی بود. با هم به جلسات سخنراني پدر می رفتیم، شبها براي من از جبهه می گفت و اینکه باید بزرگ شوي و به جبهه بيايي. آقاي پیروي گفت: پدرت انسان عجيبي بود. در مرخصي ها به مشهد می آمد و با موتور من، به محله هایی در حاشیه شهر میرفتیم که من تا آن روز نرفته بودم. او از طرف خودش، بسته هایی تهیه کرده بود و به خانواده شهدا و اسرا و جانبازان سر میزد و کمک می کرد. آقاي پیروي پرسید: از حرفهاي پدرت چیزی به یاد داري؟ گفتم: پدرم همیشه از یکی از دوستانش به نام برونسي صحبت می کرد و من نمي توانستم نام او را | درست بیان کنم. یا مثلا حرف از آرپي جي که ميشد من می گفتم: پیچ پهچي و پدرم مي خنديد. آقاي پيروي گفت: خيلي خوبه که اینها را به یاد می آوري. بعد گفت: پدرت انسان عجيبي بود، با اینکه دانشگاه را ندیده و تحصیلات آنچناني نداشت، اما از قدرت مدیریت عجيبي برخوردار بود. او مانند شهید برونسي بود و با هم خيلي رفيق بودند و با هم شهید شدند.در یکی از جلسات، نقشه منطقه عملیاتی را به خوبي بررسي و تحليل کرد. خودش در شناسايي آن منطقه حضور داشت. به قدري زيبا و کارشناسانه راهکارهاي عملياتي را تحلیل کرد که همه او را تحسین کردند. یکی از فرماندهان ارشد سپاه که در جلسه حاضر بود به پدرت گفت: شما در دانشگاه رشته جغرافيا خواندي؟ پدرت خندید و گفت: من فقط تا پایان دبستان درس خواندم. آقاي پيروي ادامه داد: حتي يادم هست در یکی از جلسات، در حضور آقاي هاشمي رفسنجاني، پدرتتحليل خيلي خوبي از اوضاع منطقه عملیاتي شرح داد. آقاي هاشمي با تعجب گفت: خيلي خوب توضیح دادید، مسئولیت شما چیست؟ حاج محمد گفت: خادم رزمندگان در تیپ امام صادق (ع) هستم. آنجا یکي دیگر از مسئولین گفت: «راهکارهايي که حاج آقا طاهري در عملیاتها مشخص می کند بسیار دقیق است. همه جوانب را در نظر می گیرد.» محسن رضايي فرمانده سپاه، دکتر قالیباف، سردار قاآني و شهید شوشتري که فرماندهان لشکر ما بودند، خاطرات نابي از پدرت دارند.آقاي پيروي ادامه داد: یکبار پدرت، من و چند نفر دیگر را انتخاب کرد و گفت: «شما باید دوره فرماندهي و مدیریت را سپری کنید. شما در آینده می توانید از فرماندهان باشید.» ما به پشت جبهه اعزام شدیم و دوره هاي مختلفي را گذراندیم. من بعد از پدرت تا رسته فرماندهي گروهان پیش رفتم. اینها همه از آینده نگري پدرت بود. من همینطور محو سخنان ایشان بودم. آقاي پيروي بیشتر مطالب را نصفه نیمه مي گفت تا من به خاطر بیاورم و ادامه دهم. بعد گفت: امایک خاطره از خودت بگویم. آخرین باري که پدرت به مرخصی آمد، پس از یک مدت طولاني از جبهه برگشته بود و به کاشمر رسید. وقتي پشت در قرار گرفت، شما در را باز کردي. یادت میاد؟ خندیدم و گفتم: بله یادمه. من پدر را نشناختم. اما ساک پدر برایم آشنا بود. دویدم و گفتم: مامان، یک آقا از سپاه اومده که ساک حاج محمد دستشه! مادرم چادرش را سرش کرد و با تعجب وارد حیاط شد. همان موقع، پدر از پشت در وارد شد و همدیگر را دیدند و خندیدند. مادرمگفت: دوباره اینقدر از جبهه دیر آمدي که پسرت تو را نشناخت! ⬅️.... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
من هم جسته و گریخته جواب ميدادم. یک شب به آقاي پيروي گفتم: از پدرم برایم بگو. من پنج سال بیشتر نداشتم که حاج محمد شهید شد. البته چهره اش را خوب در ذهن دارم. بعد از عملیات خیبر ایشان مجروح بود و مدت بیشتری پیش ما ماند. در آن ایام، نماز و سوره هاي کوچک قرآن را به من یاد داد. روزهاي قشنگی بود. با هم به جلسات سخنراني پدر می رفتیم، شبها براي من از جبهه می گفت و اینکه باید بزرگ شوي و به جبهه بيايي. آقاي پیروي گفت: پدرت انسان عجيبي بود. در مرخصي ها به مشهد می آمد و با موتور من، به محله هایی در حاشیه شهر میرفتیم که من تا آن روز نرفته بودم. او از طرف خودش، بسته هایی تهیه کرده بود و به خانواده شهدا و اسرا و جانبازان سر میزد و کمک می کرد. آقاي پیروي پرسید: از حرفهاي پدرت چیزی به یاد داري؟ گفتم: پدرم همیشه از یکی از دوستانش به نام برونسي صحبت می کرد و من نمي توانستم نام او را | درست بیان کنم. یا مثلا حرف از آرپي جي که ميشد من می گفتم: پیچ پهچي و پدرم مي خنديد. آقاي پيروي گفت: خيلي خوبه که اینها را به یاد می آوري. بعد گفت: پدرت انسان عجيبي بود، با اینکه دانشگاه را ندیده و تحصیلات آنچناني نداشت، اما از قدرت مدیریت عجيبي برخوردار بود. او مانند شهید برونسي بود و با هم خيلي رفيق بودند و با هم شهید شدند.در یکی از جلسات، نقشه منطقه عملیاتی را به خوبي بررسي و تحليل کرد. خودش در شناسايي آن منطقه حضور داشت. به قدري زيبا و کارشناسانه راهکارهاي عملياتي را تحلیل کرد که همه او را تحسین کردند. یکی از فرماندهان ارشد سپاه که در جلسه حاضر بود به پدرت گفت: شما در دانشگاه رشته جغرافيا خواندي؟ پدرت خندید و گفت: من فقط تا پایان دبستان درس خواندم. آقاي پيروي ادامه داد: حتي يادم هست در یکی از جلسات، در حضور آقاي هاشمي رفسنجاني، پدرتتحليل خيلي خوبي از اوضاع منطقه عملیاتي شرح داد. آقاي هاشمي با تعجب گفت: خيلي خوب توضیح دادید، مسئولیت شما چیست؟ حاج محمد گفت: خادم رزمندگان در تیپ امام صادق (ع) هستم. آنجا یکي دیگر از مسئولین گفت: «راهکارهايي که حاج آقا طاهري در عملیاتها مشخص می کند بسیار دقیق است. همه جوانب را در نظر می گیرد.» محسن رضايي فرمانده سپاه، دکتر قالیباف، سردار قاآني و شهید شوشتري که فرماندهان لشکر ما بودند، خاطرات نابي از پدرت دارند.آقاي پيروي ادامه داد: یکبار پدرت، من و چند نفر دیگر را انتخاب کرد و گفت: «شما باید دوره فرماندهي و مدیریت را سپری کنید. شما در آینده می توانید از فرماندهان باشید.» ما به پشت جبهه اعزام شدیم و دوره هاي مختلفي را گذراندیم. من بعد از پدرت تا رسته فرماندهي گروهان پیش رفتم. اینها همه از آینده نگري پدرت بود. من همینطور محو سخنان ایشان بودم. آقاي پيروي بیشتر مطالب را نصفه نیمه مي گفت تا من به خاطر بیاورم و ادامه دهم. بعد گفت: امایک خاطره از خودت بگویم. آخرین باري که پدرت به مرخصی آمد، پس از یک مدت طولاني از جبهه برگشته بود و به کاشمر رسید. وقتي پشت در قرار گرفت، شما در را باز کردي. یادت میاد؟ خندیدم و گفتم: بله یادمه. من پدر را نشناختم. اما ساک پدر برایم آشنا بود. دویدم و گفتم: مامان، یک آقا از سپاه اومده که ساک حاج محمد دستشه! مادرم چادرش را سرش کرد و با تعجب وارد حیاط شد. همان موقع، پدر از پشت در وارد شد و همدیگر را دیدند و خندیدند. مادرمگفت: دوباره اینقدر از جبهه دیر آمدي که پسرت تو را نشناخت! ⬅️.... .........«🍃🌹»......... مد. فرهنگی بانوان پیشکسوت سازمان بسیج پیشکسوتان .......«🌹🍃»..........