🔴 «تـاوان دل ســوزاندن»
☘ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ بکنید.
☘ ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ!!
پیرزن ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺸﺘﻪ.
ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ،
ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ....
☘ پیرزن ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ. ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ... ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ.
☘ ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ،
ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ.....
🎙از بیانات آیت الله فاطمی_نیا
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
💠آنجا كه تكليف دارم تا جلوگير دشمنها باشم، اگر به كارى ديگر روى بياوريم خريدار ندارد.
صراط
عین صاد
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
#ارسالی_ازشما
دلتنگ که میشوم ...
مسیرم را از هر کجای این شهر که باشم به سوی تو روانه میکنم...
که "تو" آرامش این دل بیقراری...
#اُمّـیـدم💚
ڪانال رسمی شهیدامیداڪبری
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
خـود را ڪه به خلوتی رساند خورشید
از داغ دلش را بتڪاند خورشید
گـفتیم غروب ڪرده ، اما انگـار
رفته ست نماز شب بخـواند خورشید...
#میلاد_عرفانپور
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_پنج فرزند ششم سرِ بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه
#من_میترا_نیستم
#پارت_شش
مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعد ها که میترا بزرگ شد ، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم می گفت :" مادربزرگ، اینم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگه تو اون دنیا از شما بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی، چه جوابی میدی؟ من دوست دارم اسمم زینب باشه . من میخوام مثل حضرت زینب باشم."
زینب که به دنیا آمد ، سایه بابام هنوز روی سرم بود. در همه ی سالهایی که در آبادان زندگی کردم، او مثل پدر ، و حتی بهتر از پدرِ واقعی به من و بچه هایم رسیدگی می کرد.او مرد مهربان و خداترسی بود و از تهِ دل دوستش داشتم.بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می رفتم ، بابام به مادرم می گفت:" کبری تو خونه شوهرش مجبوره هر چی هست بخوره، اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوّت بگیره. شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد . اینجا که میاد هر چی خواست براش تهیه کن ."
دور خانه های شرکتی، شمشاد های سبز و بلندی بود.بابام هر وقت که به خانه ی ما می آمد، در می زد و پشت شمشاد ها قایم میشد. در را که باز میکردیم، میخندید و از پشت شمشاد ها خودش را نشان می داد .همیشه پول خُرد در جیب هایش داشت و به دخترها سکه میداد. بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود ، یکسال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. مادرم به قولی که سالها قبل در نجف به بابام داده بود ، عمل کرد. خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه ، جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد. در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود ، سه هزار تومن برای این کار از مادرم گرفت. در بین آبادانی ها خیلی از مردها وصیت می کردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند . مادرم بعد از دفن بابام در نجف ، سه روز به نیابت از او ، به زیارت دوره ائمه رفت.
تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود. پیش دکتر رفتم. ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص های اعصاب . حال بدی داشتم . افسرده شده بودم. زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آنها را خورد. با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه او را به بیمارستان شرکت نفت رساند. دکتر معده ی زینب را شستشو داد و او را در بخش کودکان بستری کرد. تا آن روز هیچوقت چنین اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود. خوردن قرص های اعصاب ، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
بقیه پارت های رمان#من_میترا_نیستم👇🏻
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
و از تو می پرسند:
زیبایی را کجا میشود یافت؟!
به آنها بگو:
در چهره آنانکه از خدا حیا میکنند...
#شهیدامیداکبری
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
آنجا كه آدمها دارند مى پوسند و از درون پوك مى شوند،
اگر به خلوتى و كنجى پناهنده شده باشم،
اين ارزشى ندارد
و حتى من در همان خلوتم محاصره مىشوم و در خانهام از پاى مىافتم.
صراط
عین صاد
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ افسر پیشین اطلاعات ارتش رژیم صهیونیستی در مصاحبه با شبکه 14:
📍چیزی بهنام «ملت ایران» وجود ندارد/پشت سر من پرچم اهواز قرار دارد/باید همه اقلیتهای خواهان استقلال را مسلح کرد، آموزش و پول داد/این همان چیزی است که کشور را تجزیه خواهد کرد/سقوط ایران دقیقاً همان چیزی است که به نفع بازی ماست...
#عبری
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
برای خدایی ڪه می بیند
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بهانه سالگرد شهادت❤️
#شهید_محسن_فخری_زاده
نماد
#مرد_غیرت_اقتدار❤️
شادی روحشون صلوات
ڪانال رسمی شهیدامیداڪبری
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
چطور از شر استرس زیاد خلاص شیم؟
یه سوال! وقتی پدرتون داره رانندگی میکنه و مطمئن هستید به مهارتش در رانندگی، شما چه وضعی در ماشین دارید؟ خیلی راحت و آسوده از مناظر لذت میبرید، خوراکی میخورید و حتی میخوابید بدون هیچ ترس و استرسی! چون ایمان کامل دارید به وجودش و قدرتش و آگاهیش!
استرسها و ترسهای ما در زندگی ناشی از اینه که واقعاً به وجود خدا ایمان نداریم یا ضعیفه ایمانمون یا ایمان به مهارت و قدرتش نداریم! اگر در زندگیمون به خدا ایمان داشته باشیم، ترسها و استرسها صفر میشه!
@shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_شش مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعد ها که میترا بزرگ شد ، به
#من_میترا_نیستم
#پارت_هفت
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. پوست و استخوان شده بود. چشم ترس شده بودم. انگار یکی می خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مدیر های بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند . حتی در بخش کودکان مادر ها اجازه ماندن نداشتند. هرروز برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم . قبل از تمام شدن ساعت ملاقات ، بالای گهواره اش مینشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم،کم به غم نبودن بابام عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود.
بعد از مرگ بابام ، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید که چهارتا اتاق داشت و برای امرار معاش، سه تااتاق را اجاره داد . هرهفته ، یا مادرم به خانه ی ما می آمد یا ما به خانه ی او می رفتیم. هر چند وقت یکبار بابای مهران مارا به باشگاه شرکت نفت می برد . بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش می گذشت . باشگاه شرکت ، سینما هم داشت . بلیط سینمایش دو ریال بود . ماهی یکبار به سینما می رفتیم .بابای مهران باپسرها جلو بودند و منو دخترها هم ردیف عقب پشت سر آنها مینشستیم و فیلم می دیدیم.
همیشه چادر سرم بود و به هیج عنوان حاضر نبودم چادرم را دربیاورم. پیش من چادر سر نکردن ، گناه بزرگی بود . بابای بچه ها یک دختر عمه به نام " بی بی جان" داشت . او در منطقه شیک و مرفه بِرِیم زندگی می کرد. شوهرش از کارمند های گِرِد بالای شرکت نفت بود . ما سالی یکبار برای عید دیدنی به خانه ی آنها میرفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یکبار به ما سر می زدند. تا سال بعد و عید بعد ، هیچ رفت و آمدی نداشتیم. اولین بار که به خانه ی دختر عمه ی جعفر رفتیم ، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی ، کفش هایشان را در آوردند . بی بی جان بچه هارا صدا زد و گفت :" لازم نیست کفشاتون رو دربیارید ." بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند . آنها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می رفتند . خانه پر بود از مبل و میز و صندلی،حتی در باغ خانه یکدست میز و صندلی حصیری بود.
سالروزشهادت دکتر#شهریاری
🔴دشمن از کار شهید شهریاری متحیر شد
♦️امام خامنه ای:«شهید شهریارى بسیجىوار کار کرد. آن روزى که درها را به روى ملت ایران خواستند ببندند که محصول این رادیوداروها به دست #مردم نرسد و #جمهورى_اسلامى دچار مشکل بشود و گفتند «نمیفروشیم» که این مرکز تهران تعطیل بشود، اینها - مرحوم شهید #شهریارى - هم مشغول کار شدند، تلاش کردند، که بعد آمدند به ما گفتند که توانستیم بیست درصد را تولید کنیم، بعد هم آمدند به ما اطلاع دادند که ما لولهى سوخت و صفحهى سوخت را هم ساختیم؛ دشمن [متحیر] ماند. این کار کار #بسیجى بود.» ۱۳۹۳/۰۹/۰۶
🌹به مناسبت ۸ آذر سالروز شهادت شهید دکتر مجید شهریاری دانشمند هستهای کشور در سال ۱۳۸۹
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
اگر براى درگيرى آماده نشوى،
ضربه مى بينى.
آنها كه نيازهاشان را تأمين نكرده اند،
مجبورند كه امتياز بدهند.
... و اين است تكليف تو،
كه زمينهها را فراهم كنى
و از خلوت فارغت بيرون بيايى
و مهره هايت را بسازى.
صراط
عین صاد
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
ما با هیچکدوم از مخلوقات خداوند رابطه شخصی نداریم،
اعمالِ ما فقط و فقط باید رابطه ما رو با "خودِ خدا" تنظیم کنند؛
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
ایشهید،
پَری برایِ پرواز ندارم!🕊
اما دلی دارم که در این
هیاهویِ غریب به یادت پرواز میکند...
#شهیدامیداکبری
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯
#ارسالی_از_شما
امید ما انگار حد و مرزا رو جابجا کرده ...
از شمال تا جنوب ...
شرق تا غرب ...
همه به امید شفاعتت نفس میکشند...
#عزیز_برادرم ❤️یـارفـیقَ مَنْ لاٰ رفـیـقَ لَـه:
امید ما انگار حد و مرزا رو جابجا کرده ...
از شمال تا جنوب ...
شرق تا غرب ...
همه به امید شفاعتت نفس میکشند...
#عزیز_برادرم ❤️
ان شاء الله ایران ببره
حتی بخاطر گذشتگان....
#تا_پای_جان_برای_ایران
#جام_جهانی
#برای_ایران🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
یک تیم، یک کشور، یک پرچم 💪🏻
#برای_ایران
#جام_جهانی
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_هفت شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمار
#من_میترا_نیستم
#پارت_هشت
اولین باری که قرار بود آنها به خانه ما بیایند ، جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی ارج خرید. او می گفت :" دختر عمه م و خونوادش عادت ندارن روی زمین بشینن." تا مدت ها بعد از آن میز و صندلی را داشتیم، ولی همیشه آنهارا تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می نشستیم.
در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود.هر وقت میخواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار ، جعفر به چادر من ایراد می گرفت.او توقع داشت چادرم را در بیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم.یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم :" اگه یه میلیونم به من بِدن، چادرم رو در نمیارم. اگه فکر می کنی چادر من باعث کسر شان تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت." جعفر با دیدن جدیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت.
چندسال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت.دختر ها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود. خواهر هایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند.قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف ۲۳۴. در آن خانه واقعا راحت بودیم.بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم.عشق می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم.خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی می دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می کنند، کِیف می کردم.گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت میخوردم و پیش خودم می گفتم:" ای کاش فقط یه خواهر داشتم. خواهری که مونس و همدمم میشد."
مادرم چرخ خیاطی دستی داشت.برای من و بچه ها لباس های راحتی می دوخت.برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوز می کرد.بعد ها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می کردو مادرم به سلیقه او لباس هارا می دوخت.مادرم خیلی به ما می رسید.هر چند روز یکبار به بازار لِین یک احمدآباد می رفت و زنبیلش را پُر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می آورد.او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت. بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمی رفت.
جعفر پانزده روز یک بار از شرکت نفت حقوق می گرفت و آن را دست من میداد.باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را می چرخاندم.از همین خرجی به مهران و مهرداد پول توجیبی می دادم. آنها پسربودند و به کوچه و خیابان می رفتند . می ترسیدم خدای نکرده کسی آنها را فریب بدهد و از راه به در کند . برای همین همیشه در جیبشان پول می گذاشتم. گاهی پس از یک هفته خرجی خانه تمام میشد و من می ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم.
بقیه پارت های رمان #من_میترا_نیستم 👇🏻
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯