شهید شو 🌷
💔 به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهره تو حجت موّجه ماست #فداےسیدعلےجانم❤️ #پروفایل😍 #آھ...
💔
#امام_خامنه_ای :
شما اگر ندانی دشمن کدام طرف است،
دوست کدام طرف است،
توپخانه را که روشن کردی، به جای اینکه به دشمن بخورد،
به دوست میخورد؛
👈#بصیرت برای این است.👉
۱۳۹۵/۱۰/۱۹
#سلامتی_فرمانده_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
#سیدعلےجان❤️
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #اعتراف شب جمعه بود و داشتیم تو سنگر دعای کمیل می خوندیم. انصافا خیلی
💔
#لات_های_بهشتی
داستان تحول #شهیدمجیدخدمت معروف به مجید سوزوکی را در پست بعد بخوانید
👇👇👇
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #اعتراف شب جمعه بود و داشتیم تو سنگر دعای کمیل می خوندیم. انصافا خیلی
🌸🕊🌸🕊🌸
🕊🌸🕊🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸🕊
🌸🕊
#لات_های_بهشتی
#مجید_سوزوکی
اسمش مجید بود... کله اش پر از باد بود و اهل حرف گوش کردن، نبود.
به خاطر موتورش، معروف شده بود به #مجیدسوزوکی😅...
آمده بود جبهه تا وقتی برگشت، مردم رویش حساب باز کنند و بتواند ازدواج کند🙄 اما...
در جبهه با مسئول گروهان، دعوایش شد و مےخواستند از جبهه #اخراجشان کنند...
با دوستانش آمده بود جبهه که همه شان مثل خودش #لات بودند...
#مصطفی، یکی از رفقای مجید بود که از بس سیگار کشیده بود، سبیلش زرد شده بود...🚬
مصطفی بعدها در منطقه #شاخ_شمیران آنقدر آر پی جی شلیک کرد که از گوش هایش خون مےچکید و همان جا به #شهادتــــــ رسید....
به مجید گفتم:
"ما داریم مےریم جلو.. با ما میایی"؟؟🤔
قبول کرد.. حال و هوای جبهه ، #مجید_خدمت را حسابی عوض کرده بود... اتفاقاتی که دیده بود، باعث شد مجید #توبه کند...🤗
گاهی وسط روز مےدیدمش که دارد نماز مےخواند، مےپرسیدم:
"آقا مجید! الآن که وقت نماز نیست"!!!
مےگفت:
"نماز #قضا وقت نمےخاد"...😊
خلاصه مجید هم در منطقه شاخ شمیران، تیری به سفید رانش اصابت کرد و #شهید شد...😇
#پایان_داستان_مجید_سوزوکی
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
📚...تاشهادت
#ڪپے 📛
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ عکس اول، بابای من است سخت کوش و مجاهد عکس دوم هم بابای من است بعد از ۱۰ سال رفت و مج
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
سمت چپ:
پسرکی ۱۰ساله در نـاز و نعمت و پول و ثروت...
سمت راست:
همان پسر که حالا ۲۰ ساله شده
با ثروتی فراوان،
نه BMWتوانست او را پابند دنیـا کند
نه رتبه برتر دانشگـاه...
به وظیفه اش عمل کرد و تمام آنها به جای زنجـیر شدن، بال پروازش شدند...
#شهیداحمدمشلب
#یوسف_الشهدای_حزب_الله
#شهیدBMWسوارلبنانی
#چالش_عکس_۱۰سال
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهید_سعید_چشم_براه #قسمت_هفتم مادر با خاطراتش به زمستان سال ۱۳۴۴ لحظه تولد
💔
روایتی متفاوت از
#شهید_سعید_چشم_براه
#قسمت_هشتم
مادر، زنده بودنِ پسر #شهیدش را نه تنها در خواب ، که در بیداری هم لمس کرده است🤗....
شب هفتهاش دیدم توی حیاط خانه راه میرود، پرسیدم اینجا چه میکنی؟
گفت:
"دنبال نردبان هستم تا یک تابلوی #خوش_آمدید سر در خانه نصب کنم".
مادر روایتهای متعددی از همراهی و حضور سعید در زندگیشان طی این سال ها دارد.
قرار بود پسر دوممان را زن بدهیم ولی خانهای برایش پیدا نمی شد. خیلی دنبال یک جای مناسب گشتیم ولی بیفایده بود.
یک بار در خلوتم به سعید گفتم
" مامان مگه تو پسر ارشد ما نیستی؟ مگه تو نباید کمک حال ما باشی؟ نمیخوای کمک کنی؟"😉
همان شب به خوابم آمد و گفت
"مامان بیاین با هم برویم این خانه را نشانت بدهم، ببینید دوست دارید یا نه." آمدیم همین جا، طبقه پایین، مهتابی را روشن کرد و گفت
"مامان؛ اینجا را دوست داری؟"
فردای آن روز یک نفر آدرس همین خانهای که سعید در خواب به ما نشان داد را به حاج آقا داد و گفت: این ملک را قرار است بفروشند. به شب نرسیده همان خانه را قولنامه کردیم.😊
#ادامه_دارد...
#شهید_سعید_چشم_براه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
اِی مَلائِک كه به سَنجیدنِ ما مَشغول اید....
بِنویسید كه اندوهِ بَشَر
بِسیار است ...
#آھ_مولای_غریبـــ
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_چهارم ✨ اولیـــن روز مدرســـه روز اول مدرسه ... مادرم با بهتری
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجم
✨روزهـــای من
برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد😔 ...
یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ...
" عین اسمت بو گندویی ... ویزل"😝 ...
و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ..
مدرسه که تعطیل شد ...
رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ...
خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ...
لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه😔 ...
مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه💔 ...
تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود... .
تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه😰 ...
اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ...
از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم😱 ...
پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم☹️ ...
من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ...
.
هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم 😖...
سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد💪 ...
علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد✌️ ...
بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ...
و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ...
قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود💪 ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ...
و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
خدایا!
دل در آرزوی شهادت بیـقرار است...
آھ ای شهادت!
نکند به سراغ من نـیز بیایی
قلبم را
بـو ڪُـنے
و بوی تعفن گـناه
تو را از مـن دور کند؟!
خدایا!
به حرمت این شهیدان از گنـاهانمـان درگـذر...
#شهیدجوادمحمدی
#شهیدسیدرضاموسوی
#زیارت_مجازی...
#آھ_اے_شهادت_العجل
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊🌸 🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸🕊 🌸🕊 #لات_های_بهشتی #مجید_سوزوکی اسمش مجید بود... کله اش پر از باد بود و اهل ح
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#خالکوبی
پنهان کارےاش همه را مشکوک کرده بود.😒
جزء غواص های خط شکن بود اما هربار که مےخواست لباس هایش را عوض کند ، می رفت جایی دور از بقیه ....🚶
زیاد با بقیه نمےجوشید و دوست داشت خودش باشد و خودش....
کم کم داشتیم بهش مشکوک می شدیم. 😏
همه تاکتیک های اخفا و استتار را رعایت کرده بودیم و دوست نداشتیم عملیات #لو برود.!!!!😕
اما این روزها کسی وارد جمع ما شده بود که #مهارت بالایی در غواصی داشت ولی خیلی منزوی و مشکوک بود...😨
می ترسیدیم فرستنده ای زیر لباسش پنهان کرده باشد .!!!😱😱
یک شب موقع دعای توسل صدای ناله اش آنقدر بلند شد که مراسم قطع شد !😕😐
از خود بی خود شده بود و بلند بلند با خدا حرف میزد.
میگفت:
«خدایا من مثل اینا نیستم !اینها معصومند ...
تو منو بهتر میشناسی... من چه خاکی بر سرم کنم؟»😰😨😱
دورش را گرفتیم و آرامش کردیم .
همانطور که گریه می کرد گفت :
«شما منو نمیشناسین !من خیلی گناهکارم !من خیلی از شما خجالت میکشم!از پاکی و معنویت شما شرمندم»!😭😭
گفتیم:
«تو هرکه بودی دیگر تمام شد الان سرباز اسلام هستی! تو بنده خدا هستی و خدا توبه ات را میپذیرد .»😇
گفت:
«الان نزدیک عملیاته همه شما آرزوی میکنید شهید شوید ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم .»😫😩
از این حرفش خیلی تعجب کردیم!!!😳
گفتیم:
« برای چه؟ #در_شهادت_به_روی_همه_باز_است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»☺️
تعجبمان را که دید ،گوشه پیراهنش را بالا زد! تصویر یک #زن روی تن او #خالکوبی شده بود !!!☹️
گفت:
«من تا همین چند ماه پیش دنبال همچین چیزها بودم !😔 از خدا فاصله داشتم 😔 اما الان از کارهایم #شرمنده ام!😭 من شهادت را دوست دارم اما #نگرانم که اگر شهید شوم مردم با دیدن پیکر من شاید همه شهدا را زیر سوال ببرند و بگویند این ها که از ما بدتر بوده اند .»😰😱
بغضش ترکید و زد زیر گریه !...
دلم برایش سوخت...
سرش را بالا گرفت .
در چشمان تک تک ما نگاهی کرد آهی کشید و گفت :
«بچه ها شما دل پاکی دارید !#التماستان مےکنم از خدا بخواهید از #جنازه من چیزی باقی نماند ... #من_از_شهدا_خجالت_میکشم . !!!»😔😭
شب عملیات گلوله ی مستقیم خمپاره به او اصابت کرد و بدنش مهمان #اروند شد ....
#پایان_داستان_خالکوبی
#نسال_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهید_سعید_چشم_براه #قسمت_هشتم مادر، زنده بودنِ پسر #شهیدش را نه تنها در خوا
💔
روایتی متفاوت از #شهید_سعید_چشم_براه
#قسمت_نهم
سعید اما نه تنها برای پدر و مادر و خانوادهاش که برای رفقا و بچههای جنگ هم یک آدم عجیب و تکرارناشدنی بوده است.🤗
یکی از همرزمانش در خاطراتش با او گفته است:
یک بار که با هم کردستان بودیم، هوا بینهایت سرد بود.🌨
من قرار بود به همه سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد.
خدا خدا میکردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم.😶
توی همین سرزدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است.😳 اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است اما وقتی جلوتر رفتم متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است.😇
با خودم گفتم من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده و دارد اینجا نماز شب میخواند.😔
#شهادت سعید و نام نیکی که از او به یادگار ماند، استجابت همه دعاهای مادری است که امروز با افتخار سر، بلند کرده و از پسری میگوید که #خدا برای این راه #انتخابش کرد.
"یک روز رفتم شهدا، دیدم آقایی روی قبر سعید افتاده و دارد بلند بلند گریه میکند.
از او پرسیدم "سعید من را میشناسید؟"
گفت
من تا لحظه آخر کنارش بودم. آتش دشمن بیامان روی سرمان میبارید ولی سعید با آرامش خاصی داشت توی سنگر نماز میخواند.
از نگرانی چندین مرتبه رفتم دنبالش که از سنگر بیرون بیاید ولی اصرار داشت اجازه بدهم نماز آخرش را با حال بخواند. میگفت این نماز، نماز آخرم است".😇
#شهید_سعید_چشم_براه
#پایان
✍ نویسنده: #زینب_تاج_الدین
#ویرایش: کانال آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین 💔 سمت چپ: پسرکی ۱۰ساله در نـاز و نعمت و پول و ثروت... سمت راست: همان پسر که ح
💔
‼️ چالش ده ساگی مسیح علینژاد😏
از حمایت خاتمی
تا ربع پهلوی...
#زمان، همه چیز را مشخصـ کرد....
#دروغگو_روباه_صفت
#فیمینیست
#مصی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_پنجم ✨روزهـــای من برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بو
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_ششــــم
✨ آزمــایشــــگاه
خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می کردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود 😅...
توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ...
تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن😒 ...
بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت:
" کوین، می تونم کنار تو بشینم"؟☺️ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم😳 ... .
سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ...
چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن🙁 ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت:
"حتما"... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم😊 ...
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم💗 ...
به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم😊...
به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم😰 ...
کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم😥😢 ...
داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ...
"نمیای سالن غذاخوری؟"☺️ ...
مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد😔 ... .
همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن😱 ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند😰 ...
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... "امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی"😊 ...
یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... "حتما" ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون🏃 ... .
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ...
همه با تعجب بهمون نگاه می کردن😳 ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد 🙁😰...
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم😖... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن😐 ...
- هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ 😡...
- من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...😒
زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ...
یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه😏 ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد😡 ... .
- کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه 😡...
- همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ...
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ...😑
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... .😡
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... "دهن کثیفت رو ببند" ...
و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... 👮
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ...
چه بگوید آن که در دلش غوغاست
بےدل است و دل دار
بےکس است و همدمش توئی
بےنفس گوشه ای نشسته و چشم بر عطای تو دارد؟؟؟
چه بگوید او که تلاطم دریای درونش
لحظه ای آرام ندارد
و تو را مےطلبد؟؟؟
چه بگوید او که پیشانی مـَمهور گناهش را به سنگ توبه ، پیش تو مےشکند
و بار دیگر آهـ مےکشد
زااااار مےزند
دااااد مےزند
و مےگوید
#الهی_العفو...
حاشا که سائل را برانی
تائب را نپذیری
و درمانده را درمان نکنی...
الهی!
به حرمت فاطمه و پدرش
فاطمه و همسرش
فاطمه و پسرانش
از ما بگذر
و عاقبتمان ختم به خیر و شهادت بگردان
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#شبتون_لبریز_از_یاد_خدا
#شب_جمعه_شب_استجابت_دعا
#التماس_دعای_شهادت
💕 @Aah3noghte💕
#ڪپے 📛