فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
حال یک #جامانـده را
جامانـده مےفهمد #فقط ...
#جانبازحبیب_عبداللهی
#خانطومان
#شهداےمفقودالاثر...
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا (س)۲ چند سال بعد که #تبادل_اسرا صورت گرفت، خانواده
🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊
🌸🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#اعتراف
شب جمعه بود و داشتیم تو سنگر دعای کمیل می خوندیم. انصافا خیلی هم حس و حال خوبی داشت.😅
وقتی رسید به قسمت استغفار یک دفعه دیدیم #محمود، بلند بلند داد مےزنه:
"خدایا! غلط کردم!!! من ... خوردم!!! من ..."🙈🙊
کم کم رسید به فحش های ناموسی!!!😐😑
از کارش هم خنده مان گرفته بود هم گریه... دیدیم فحش های خیلی بدی دارد به خودش می دهد و کار دارد به جاهای باریک می کشد،!😟😱
دستش را گرفتیم آوردیمش بیرون و گفتیم:
"تو حالت خوش نیستا! این چرت و پرت ها چیه می گی"؟؟؟☹️
گفت:
"شماها نمی دانید من چه آدم کثیفی هستم!! من مثل شماها نیستم! بین شما بـُر خوردم! من...."
دیدیم دوباره دارد اعتراف می کند!!!!🙁
جلوی دهانش را گرفتیم و گفتیم:
"نه ما مسیحی هستیم و کشیش، نه اینجا کلیسا که اعتراف می کنی... هر چی بودی بین خودت و خدا بودی... الان توبه کردی و خدا تو را می بخشد"😊
گفت:
"اگه شهید بشم، تکلیف نماز و روزه هام چی میشه که به گردنم هست"؟؟🤔
گفتیم:
"وقتی توبه ات حقیقی باشه، خدا می بخشه"😉
گفت:
"به همین #کشکی"؟؟؟😳
گفتیم:
"از این هم کشکی تر!!!🙄 خدا خودش تو قرآن وعده داده "همه گناهانتونو می بخشم"
یه قدم برداری برای خدا، چندین قدم میاد به سمت تو... بخشیدن گناه که چیزی نیست!
البته در صورتی که #واقعا از گناه پشیمون شده باشی و #لذت_گناه در وجودت از بین رفته باشه"☝️...
یک نوار از #شیخ_حسین_انصاریان داشتم که راجع به توبه بود، دادم به محمود...
چند روز بعد که دیدمش کاملا #تغییر کرده بود. فکر نمےکردم این نوار این قدر روش اثر بذاره.😶
یه روز داشتیم با هم مےرفتیم سمت خط، دو سه ساعتی توی راه بودیم و محمود همش حرف زد و گریه کرد...
گفت:
"وضعیت اعتقادی خانوادمون خوب نیست... دختر عمه ام حسابی تو نخ من بود"😏...
حرف هایی مےزد که گفتنی نیست!!!😞
گفتم:
"چرا اینارو به من مےگی"؟؟
گفت:
"نوار توبه خیلی خوب بود. خدا تو رو سر راه من گذاشته...
اون جای نوار هست که میگه اون غلام از پیامبر ص مےپرسه"وقتی گناه مےکردیم، خدا ما رو مےدیده؟"
حضرت گفتن بله مےدیده و غلام داد مےزنه و مےمیره.... منم مےخام داد بزنم و بمیرم"!!!😭😭
هق هقش بلند شد... گفت:
"معلومه هنوز آدم خوبی نشدم"!!!
گفتم:
"نه داداش! این طوری نیست... هر کسی یه طوریه. تو هم همه رو ول کن بچسب به خدا. تا تو رو نیامرزیده ولش نکن"!!!😉
گفت:
"از کجا بفهمم منو آمرزیده"؟؟
گفتم:
"نمےدونم ولی خودش بهت نشون مےده"...
اون روز دیدم که محمود واقعا توبه کرده... کارنامه اش را هم دیدم:
#جنازه_ای_بےسر
#بدنی_پاره_پاره
#جگری_شکافته
...
در وصیت نامه اش برایم نوشته بود:
"از اینکه راهی پیش پایم نهادی آدم بشوم متشکرم!
فکر کنم الان که داری این وصیت نامه را مےخوانی، خدا به من آمرزیدنش رو نشون داده باشه، ان شاءالله در آن دنیا تلافی کنم"😘....
#اللهم_اغفرلی_وارحمنی_و_تب_علیّ
#نسال_الله_منازل_الشهدا
#التماس_دعای_شهادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
شهید شو 🌷
💔 حال یک #جامانـده را جامانـده مےفهمد #فقط ... #جانبازحبیب_عبداللهی #خانطومان #شهداےمفقودالاثر.
💔
#دلشڪستھ...
این روزها بیشتر از هر زمان ِ دیگـــری,
دلم روانه ی زینبیه میشود ،
و به یاد ِنوای دسته جمعی بچه ها بر گـِرد ِ ضریح ِبی بی زمزمه میکنم :
#هوای_این_روزای_من_هوای_سنگره ..
و هنوز صدای #شهید_مرتضی_کریمی در گوشم نجوا میکند این نوا را ...
کـآش میتوانستم ،
لبخند #شهید_محمد_آژند ،
متانت ِ #شهید_محمد_اینانلو ،
اخلاص #شهید_امیر_علی_محمدیان ،
سـادگی #شهید_رضا_عباسی ...
مهربانی و ادب ِ #شهید_علیرضا_مرادی را یکبار دیگر تجربه کنم ...
چه آتشی در وجودم انداخته ، پروازِ این پرستوها ...
روزهایی نه چندان دور ،
#شرهانی ، #فکه و #شلمچه ، سکوی پرواز بود
و امـروز #خناصر و #الحاضر ...
رُفقـآ !
دلتنگم برایتان ...
من در جمع ِ شما ، ایمان ِ #شهید_همت را دیدم ...
استواری #شهید_باکری را تجربه کردم ...
شجاعت ِ #شهید_خرازی را نیز هم ...
من پابه پای شما ، تا قله های عشق و عرفان آمـدم ،
و بعد از پروازتان ، تازه فهمیـدم فرسنگها راه ، با شما فاصله دارم ...
کآش #آوینی بود تا اینـ روزها هم
به یاد ِسوم خرداد و آزادی #خرمشهر ،
پا به پای رزمندگآن #ِمدافع_حرم ،
آزادی ِکوچه پس کوچه های #نُبـُل و #الزهرا را ، برایمان به تصویر می کشید ...
کاش #آوینی میآمد همراه ِ #دوربینش ،
و از پیکار ِشیران ِ #سیدعلی ،
در پشت ِخاکریزها و سنگرهای #خان_طومان ،
#حُمص و #اَلعِیس ،
#روایتِ_فتح دیگری ، رقم میزد ...
خدا را بر این محنت شاکرم که در این بـُرهِه از زمآن ، که آلودگی ِدنیـآ ، بیداد میکند ،
#لباس_رزم بر تنم پوشاند تا در پناه ِ #زینب ایمن باشم
و شدم جیره خوار ِ #دخترِ_بوتراب ...
آری !
من همچنان کنار ِ بابُ الشهادة ،
ایستآده ام به انتظار ِ اِذن ِ دخول...
کاش میشد عُمر ِ خود را هدیه میدادم به زینب (س)
زندگی را دوست دارم... اما !
حـَـرَمش را بیشتر...
صلی الله علیک یا عقیلةالطالبین...
ادرکنی یا زینب
دلنوشته رزمنده ی مدافع حرم #ابویحیی ،
در فــراق دوستان ِ شهیدش
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#ادمین_ننوشتـــــــ
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه #قسمت_ششم دیدار آخرش متفاوت بود "مامان! برای همیشه خداح
💔
روایتی متفاوت از #شهید_سعید_چشم_براه
#قسمت_هفتم
مادر با خاطراتش به زمستان سال ۱۳۴۴ لحظه تولد سعید میرود.
زمستون بود که به دنیا آمد. ساعت ۱۱ شب.😊
اون روزها توی خونه زایمان میکردند. وقتی بچه متولد شد، دیدم یکی از فامیلها به طور عجیبی بابت این موضوع، شادی میکند.😳
با خودم گفتم مگر تولد یک پسر این همه شادی دارد که این بنده خدا اینگونه خوشحال شده است؟🤔...
گذشت تا موقع #شهادتش، وقتی با همان بنده خدا مواجه شدم دیدم دارد بلند بلند گریه میکند و میگوید:
"آن روزی که قرار بود این بچه به دنیا بیاید، خواب دیدم یک سیدی آمد و گفت ”جلوی پای این مسافر بلند شو، او از سفر کربلا آمده است“😇
زنده بودن سعید در همه این سال ها پیداست و او هر لحظه همراه و کمکحالمان در زندگی بوده است.
روز مراسم #تشییع سعید هم از همه اقوام و آشنایان، خواستمـ که لباس مشکی نپوشند.
حتی به پدر هم اجازه این کار را ندادم. خودم هم یک لباس رنگ روشن پوشیدم چرا که معتقد بوده و هستم که برای مرده مشکی میپوشند؛ نه برای شهدا که زندهاند و نزد خداوندشان روزی میخورند.
#ادامه_دارد...
#شهید_سعید_چشم_براه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_سوم ✨ آرزوی بزرگ پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خو
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهارم
✨ اولیـــن روز مدرســـه
روز اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد 😢...
پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم ... و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون ...
پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر ... من رو تا مدرسه کول کرد🙃 ...
کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه😔 ...
وارد دفتر مدرسه که شدیم ... پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ...
مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ... رو به یکی از اون مردها گفت ...
آقای دنتون ... این بچه از امروز شاگرد شماست😒 ... .
پدرم با شادی نگاهی بهم کرد ... و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد💪 ... قوی باش کوین ... تو از پسش برمیای ... ✌️
دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ...
همه با تعجب بهم نگاه می کردن 😳... تنها بچه سیاه ... توی یه مدرسه سفید ...
معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد😔 ... .
من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم ...
اونها حروف الفبا رو یاد داشتن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط نگاه می کردم ... خیلی دلم سوخته بود😢 ...
اما این تازه شروع ماجرا بود😰
زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم ...
"هی سیاه بو گندو ... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟" ...
و تقریبا یه کتک حسابی خوردم😓 ...
من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ...
اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت ... دویدم که اونها رو در بیارم ... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن 😫... .
دفترم خیس شده بود ...
لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود ...
دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ...
اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ...
چقدر دلش می خواست من درس بخونم ...
و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه ... سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ...😔😔
بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم ... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه ... یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهره تو حجت موّجه ماست #فداےسیدعلےجانم❤️ #پروفایل😍 #آھ...
💔
#امام_خامنه_ای :
شما اگر ندانی دشمن کدام طرف است،
دوست کدام طرف است،
توپخانه را که روشن کردی، به جای اینکه به دشمن بخورد،
به دوست میخورد؛
👈#بصیرت برای این است.👉
۱۳۹۵/۱۰/۱۹
#سلامتی_فرمانده_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
#سیدعلےجان❤️
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #اعتراف شب جمعه بود و داشتیم تو سنگر دعای کمیل می خوندیم. انصافا خیلی
💔
#لات_های_بهشتی
داستان تحول #شهیدمجیدخدمت معروف به مجید سوزوکی را در پست بعد بخوانید
👇👇👇
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #اعتراف شب جمعه بود و داشتیم تو سنگر دعای کمیل می خوندیم. انصافا خیلی
🌸🕊🌸🕊🌸
🕊🌸🕊🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸🕊
🌸🕊
#لات_های_بهشتی
#مجید_سوزوکی
اسمش مجید بود... کله اش پر از باد بود و اهل حرف گوش کردن، نبود.
به خاطر موتورش، معروف شده بود به #مجیدسوزوکی😅...
آمده بود جبهه تا وقتی برگشت، مردم رویش حساب باز کنند و بتواند ازدواج کند🙄 اما...
در جبهه با مسئول گروهان، دعوایش شد و مےخواستند از جبهه #اخراجشان کنند...
با دوستانش آمده بود جبهه که همه شان مثل خودش #لات بودند...
#مصطفی، یکی از رفقای مجید بود که از بس سیگار کشیده بود، سبیلش زرد شده بود...🚬
مصطفی بعدها در منطقه #شاخ_شمیران آنقدر آر پی جی شلیک کرد که از گوش هایش خون مےچکید و همان جا به #شهادتــــــ رسید....
به مجید گفتم:
"ما داریم مےریم جلو.. با ما میایی"؟؟🤔
قبول کرد.. حال و هوای جبهه ، #مجید_خدمت را حسابی عوض کرده بود... اتفاقاتی که دیده بود، باعث شد مجید #توبه کند...🤗
گاهی وسط روز مےدیدمش که دارد نماز مےخواند، مےپرسیدم:
"آقا مجید! الآن که وقت نماز نیست"!!!
مےگفت:
"نماز #قضا وقت نمےخاد"...😊
خلاصه مجید هم در منطقه شاخ شمیران، تیری به سفید رانش اصابت کرد و #شهید شد...😇
#پایان_داستان_مجید_سوزوکی
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
📚...تاشهادت
#ڪپے 📛
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ عکس اول، بابای من است سخت کوش و مجاهد عکس دوم هم بابای من است بعد از ۱۰ سال رفت و مج
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
سمت چپ:
پسرکی ۱۰ساله در نـاز و نعمت و پول و ثروت...
سمت راست:
همان پسر که حالا ۲۰ ساله شده
با ثروتی فراوان،
نه BMWتوانست او را پابند دنیـا کند
نه رتبه برتر دانشگـاه...
به وظیفه اش عمل کرد و تمام آنها به جای زنجـیر شدن، بال پروازش شدند...
#شهیداحمدمشلب
#یوسف_الشهدای_حزب_الله
#شهیدBMWسوارلبنانی
#چالش_عکس_۱۰سال
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهید_سعید_چشم_براه #قسمت_هفتم مادر با خاطراتش به زمستان سال ۱۳۴۴ لحظه تولد
💔
روایتی متفاوت از
#شهید_سعید_چشم_براه
#قسمت_هشتم
مادر، زنده بودنِ پسر #شهیدش را نه تنها در خواب ، که در بیداری هم لمس کرده است🤗....
شب هفتهاش دیدم توی حیاط خانه راه میرود، پرسیدم اینجا چه میکنی؟
گفت:
"دنبال نردبان هستم تا یک تابلوی #خوش_آمدید سر در خانه نصب کنم".
مادر روایتهای متعددی از همراهی و حضور سعید در زندگیشان طی این سال ها دارد.
قرار بود پسر دوممان را زن بدهیم ولی خانهای برایش پیدا نمی شد. خیلی دنبال یک جای مناسب گشتیم ولی بیفایده بود.
یک بار در خلوتم به سعید گفتم
" مامان مگه تو پسر ارشد ما نیستی؟ مگه تو نباید کمک حال ما باشی؟ نمیخوای کمک کنی؟"😉
همان شب به خوابم آمد و گفت
"مامان بیاین با هم برویم این خانه را نشانت بدهم، ببینید دوست دارید یا نه." آمدیم همین جا، طبقه پایین، مهتابی را روشن کرد و گفت
"مامان؛ اینجا را دوست داری؟"
فردای آن روز یک نفر آدرس همین خانهای که سعید در خواب به ما نشان داد را به حاج آقا داد و گفت: این ملک را قرار است بفروشند. به شب نرسیده همان خانه را قولنامه کردیم.😊
#ادامه_دارد...
#شهید_سعید_چشم_براه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
اِی مَلائِک كه به سَنجیدنِ ما مَشغول اید....
بِنویسید كه اندوهِ بَشَر
بِسیار است ...
#آھ_مولای_غریبـــ
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_چهارم ✨ اولیـــن روز مدرســـه روز اول مدرسه ... مادرم با بهتری
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجم
✨روزهـــای من
برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد😔 ...
یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ...
" عین اسمت بو گندویی ... ویزل"😝 ...
و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ..
مدرسه که تعطیل شد ...
رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ...
خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ...
لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه😔 ...
مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه💔 ...
تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود... .
تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه😰 ...
اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ...
از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم😱 ...
پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم☹️ ...
من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ...
.
هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم 😖...
سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد💪 ...
علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد✌️ ...
بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ...
و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ...
قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود💪 ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ...
و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕