eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



- دعا می‌کنم عباسم. مواظب خودت باش.

دیگر عادت دارد به مکالمه کوتاه. می‌داند وقت زیادی برای یک احوال‌پرسی ساده هم ندارد. 

می‌گویم:
- شمام مواظب خودتون باشید.

- باشه عزیزم. خدا نگهدارت باشه.

- یا علی.

انگار هوای تازه دویده میان ریه‌هایم. آرام شده‌ام.
مغزم دارد نفس می‌کشد و می‌تواند کار کند.

نتیجه خیابان‌گردی‌هایم می‌شود این که باید نزدیک‌تر بروم؛ جایی که حداقل بتوانم از بچه‌های بسیج و امام جماعت مسجد محافظت کنم.

جایی که بتوانم خودم به هیئت محسن شهید نزدیک بشوم و حواسم بهشان باشد.

حالا که تنها هستم و باید تنهایی سر مار را پیدا کنم و بزنم🐍 بگذار نزدیک‌تر بروم؛ در یک پوشش کاملا متفاوت.

برای رفتن به خانه امن، سه چهار بار ضدتعقیب می‌زنم.
انقدر که مطمئن شوم کسی که دنبالم هست، از سرگیجه مُرده است.

شاید خیالاتی شده‌ام که حس می‌کنم یک نفر دنبالم است.
شاید هم حاج رسول یکی را فرستاده که مواظبم باشد تا ترورم نکنند مثلا!🙄

به محض قدم گذاشتن در خانه امن، از محسن می‌خواهم یک راه امن برای ارتباط با سیدحسین گیر بیاورد.

خب این مستلزم این است که اول از همه، محسن بتواند سیدحسین را در سوریه به آن درندشتی پیدا کند که یک ساعتی طول می‌کشد.

تماس را وصل می‌کند به اتاقم و صدای خش‌دار سیدحسین را از آن سوی خط می‌شنوم:
- جانم عباس جان؟ چی شده یادی از ما کردی؟

- الان وقت نیست برات توضیح بدم. یه مشکلاتی توی بسیج مسجد پیش اومده که بعدا مفصل می‌گم. الان برای این که حواسم بیشتر به بچه‌های مسجدتون باشه، می‌خوام عضو پایگاهتون بشم فرمانده!😅

سیدحسین حتی نفس هم نمی‌کشد. احتمالا دارد حرص می‌خورد که کیلومترها از ایران دور است و نمی‌تواند بفهمد دقیقا چه بلایی سر پایگاه بسیج نازنینش آمده.

می‌گویم:
- حرص نخور، حواسمون هست. فقط بگو توی پایگاه چه نیرویی می‌خوای؟

به مِن‌مِن می‌افتد و بعد از چندلحظه، می‌گوید:
- چیزه... ام... مربی سرود لازم داریم.😐

شاخ در می‌آورم. ناغافل مربی سرود؟ کجای من به مربی سرودها می‌خورد آخر؟

می‌خواهم اعتراض کنم؛ اما چاره‌ای نیست. فرصت زیادی برای تماس نداریم و سیدحسین هم که این را فهمیده، سریع می‌گوید:
- با رفیقم هماهنگ می‌کنم. دربه‌در دنبال مربی سرود می‌گشت.

نمی‌دانم باید بخندم یا گریه کنم؛ اما با توجه به استعداد و علمِ نداشته‌ام در سرود، مطمئنم خنده‌ها و گریه‌های زیادی در پیش خواهم داشت!

می‌گویم:
- فقط...

- می‌دونم. نگران نباش.

بوق اشغال مکالمه‌مان را قطع می‌کند. عالی شد. توی این هیر و ویر، باید به فکر تمرین سرود با نوجوان‌های مردم هم باشم.

آخرین باری که خودم آواز خواندم را یادم نمی‌آید اصلا.
کلا فقط یک بار عضو گروه سرود بودم، آن هم کلاس سوم دبستان بود و حتی یادم نمی‌آید کدام سرود انقلابی را خواندیم! آن وقت به من می‌گوید برو مربی سرود بشو.

می‌نشینم روی تنها مبل داخل سالن و سرم را میان دو دستم می‌گیرم. مغزم می‌سوزد؛ دقیقا خود مغزم.

آن از صالح، این هم از تهدید نیروهای بسیج، و حالا هم مربی سرود.

قبلا شده بود برای یک ماموریت، نقش راننده تاکسی و داعشی و هرچیز عجیب دیگری را بازی کنم؛ اما احساس می‌کنم هیچ‌کدام به سختی مربی سرود بودن نیست.🤕

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



قبلا شده بود برای یک ماموریت، نقش راننده تاکسی و داعشی و هرچیز عجیب دیگری را بازی کنم؛ اما احساس می‌کنم هیچ‌کدام به سختی مربی سرود بودن نیست.🤕

بوی تلخ قهوه، کامم را تلخ می‌کند و سرم بالا می‌آورم. محسن را می‌بینم که فنجان قهوه را گرفته به سمتم.

سرم بیشتر درد می‌گیرد. محسن می‌گوید:
- گفتم یکم حالتون توی همه، شاید این بهترتون کنه.

تعللم را که می‌بیند، صورتش سرخ می‌شود و می‌گوید:
- شرمنده آقا. راستش مسعود همه‌مون رو قهوه‌خور کرده. دیگه چایی توی خونه پیدا نمی‌شه.

سینی را پایین‌تر می‌گیرد:
- حالا یکمشو بخورین، انقدرام بد نیست. اتفاقا آدمو سرحال می‌کنه.

فنجان را از داخل سینی برمی‌دارم که ناراحت نشود؛ اما مطمئنم حتی اگر از تشنگی و گرسنگی درحال مرگ باشم هم لب به قهوه نمی‌زنم.

فنجان را می‌گذارم روی میز کنار دستم و زیر لب می‌گویم:
- ممنون.

محسن می‌نشیند پشت میزش و کمی از فنجان خودش می‌نوشد.

می‌گویم:
- ببینم، تو تا حالا توی گروه سرود بودی؟

محسن جا می‌خورد از سوالم. قهوه در گلویش می‌پرد و سرخ‌تر از قبل می‌شود؛ سرخ مایل به سیاه. یک چیزی توی مایه‌های لبو. 

می‌گوید:
- راهنمایی که بودم سرود می‌خوندیم. اتفاقا یه بارم مسابقه شرکت کردیم رتبه آوردیم.

با این حساب کاش می‌شد محسن را بفرستم بجای خودم!

حس می‌کنم محسن شدیداً می‌خواهد علت این سوال بی‌ربط من را بفهمد و جلوی خودش را گرفته.

قبل از این که فکر کند من علاوه بر یک سرتیمِ سهل‌انگار، یک سرتیمِ خل و چل هم هستم، خودم توضیح می‌دهم:
- لازمه یه مدت به عنوان مربی سرود برم توی بسیج مسجد صاحب‌الزمان. اینطوری بیشتر حواسم به همه‌چیز هست.

هرچه رنگ در صورت محسن بود، در ثانیه‌ای تبدیل می‌شود به رنگ سفید. فکر کنم بخاطر کنترل بیش از حد کنجکاوی باشد و فشاری که حس کنجکاوی به او می‌آورد.

کنجکاوی یا به عبارت خودمانی‌تَرَش، فضولی، گاهی می‌تواند کشنده باشد. گاهی مستقیماً می‌کشدت و گاهی باعث می‌شود بکشندت!

می‌گویم:
- هماهنگی‌هاش رو با بسیج اون ناحیه انجام بده که بعداً داستان نشه.

محسن همچنان سفید است و دارد آرام پوسته کنار لبش را می‌جَوَد:
- چشم آقا... فقط...

دوباره می‌افتد به جان لبش. سرم را به پشتی مبل تکیه می‌دهم و به این فکر می‌کنم که دیگر می‌تواند چه اتفاقی افتاده باشد که اوضاع از این تماشایی‌تر شود؟

محسن می‌گوید:
- آقا، مجوز کنترل تلفن سخنران‌ها و بانی‌های هیئت تایید نشد. قاضی قانع نشده.

سرم سنگین است. انقدر که بیشتر شدن وزنش بخاطر این خبر جدید را هم حس نمی‌کنم.

کف دستم را روی پیشانی و چشمانم می‌گذارم و می‌گویم:
- چرا؟

- گفته شواهد و دلایل کافی نیست برای کنترلشون.😒

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 


کف دستم را روی پیشانی و چشمانم می‌گذارم و می‌گویم:
- چرا؟

- گفته شواهد و دلایل کافی نیست برای کنترلشون.😒

دلم می‌خواهد بگویم خب به جهنم؛ اما فقط آه می‌کشم:
- اشکالی نداره. کنترل تلگرامشون که مجوز نمی‌خواد، نه؟

- نه.

- خب پس حواست به تلگرامشون باشه. هیچکدوم توی اینستا فعال نیستن؟

- از شش نفر، چهارتاشون فعالن.

- صفحه‌هاشون رو  کن. نکته مهمی اگه دیدی بهم بگو. درضمن آدرس صفحه‌هاشون رو برای من بفرست.

- چشم آقا.

دوباره ریه‌هایم را پر می‌کنم از هوا و بیرون می‌دهم. حس خوبی به ندادن مجوز ندارم.

انگار از هر سمت که می‌خواهم بروم، یک مانع بزرگ سر راهم سبز می‌شود. 

برای همین است که تصمیم دارم سراغ احسان نروم.

با این که می‌دانم اگر خودش مهره اصلی نباشد، حتماً وصل است به مهره اصلی، می‌خواهم نگهش دارم برای روز مبادا.

صدای آرام و کمی لرزان محسن، پابرهنه می‌دود میان افکارم:
- آقا، خیلی عجیبه.

- چی؟

- مجوز که نمی‌دن.
تصادف صالح هم مشکوکه.
انگار همه‌چی کند شده.
حتی سرعت شبکه هم اومده پایین. نمی‌دونم چرا.🙁

دوتا جمله آخری باعث می‌شود آن مار سیاه دوباره بیدار شود و شروع کند به هس‌هس کردن.🐍

چشمانم را باز نمی‌کنم و می‌گویم:
- اصل حرفت رو بزن.
صدایش لرزان‌تر می‌شود؛ انگار می‌ترسد از گفتن آنچه در فکرش هست و البته، من هم می‌ترسم.

- من... البته من فقط حدس می‌زنم... یعنی خودتون باتجربه‌ترید... حدس می‌زنم که... چیزه...  هست... یعنی...

باز هم ادای یک سرتیم بی‌خیال را درمی‌آورم و می‌گویم:
- خودتم می‌دونی خیلی حرف سنگینی داری می‌زنی...

صدایش ضعیف می‌شود:
- بله...

- خب پس درباره‌ش با کسی حرف نزن. احتمال حفره همیشه و همه‌جا هست. من بررسی می‌کنم. اگه لازم بود جدی‌تر پیگیری می‌کنیم. خوبه؟

- بله...

از جا بلند می‌شوم و سرم گیج می‌رود از این حرکت ناگهانی. می‌گویم:
- من میرم بخوابم. اگه خبری شد صدام بزن.

نه این که دروغ گفته باشم؛ نه. واقعا سر جایم دراز کشیدم که بخوابم؛ اما نمی‌توانم.

صدای هس‌هس مار رفته روی اعصابم. سر جایم می‌نشینم و با دقت، وجب به وجب اتاق را نگاه می‌کنم. تمام گوشه‌هایش را.😔

احساسِ تحت‌نظر بودن، سایه انداخته روی سرم و هرچه می‌دوم، از شرش خلاص نمی‌شوم.

تخت زیر بدنم صدا می‌دهد. روی تخت می‌نشینم و به پایین لبه‌اش دست می‌کشم. دورتادورش.

منتظرم دستم بخورد به برآمدگی‌ای به اندازه یک میکروفون؛ که نمی‌خورد. 

لبه‌های میز را دست می‌کشم. میان وسایل را. ساکم را. همه‌چیز همانطوری ست که قبلا بود. هیچ تغییری نکرده.

از مار سیاه خواهش می‌کنم بگذارد بخوابم.
*

با این که صدای باد در گوشم پیچیده، صدای بوم‌بوم آهنگش را از پشت سرم می‌شنوم.

 بیشتر گاز می‌دهم تا زودتر برسم به قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد.

ماشین‌ها از کنارم سریع رد می‌شوند؛ خوب می‌دانند نباید دور و بر ماشین شاسی‌بلندِ یک بچه پولدار باشند که هوس دوردور کردن به سرش زده و نه برای قانون ارزش قائل است، نه جان مردم.

صدای بوم‌بوم نزدیک‌تر می‌شود. حتی شاید آسفالت خیابان هم دارد زیر پایش می‌لرزد.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



ماشین‌ها از کنارم سریع رد می‌شوند؛ خوب می‌دانند نباید دور و بر ماشین شاسی‌بلندِ یک بچه پولدار باشند که هوس دوردور کردن به سرش زده و نه برای قانون ارزش قائل است، نه جان مردم.

صدای بوم‌بوم نزدیک‌تر می‌شود. حتی شاید آسفالت خیابان هم دارد زیر پایش می‌لرزد.

لاستیک‌هایش روی زمین جیغ می‌کشند؛ سرنشینان خودرو هم.

خودش به جهنم، این لایی کشیدن‌هایش ممکن است یک بیچاره دیگر را به کشتن بدهد.

 دوست ندارم سرم را برگردانم و ببینمش. روی موتور بیشتر گاز می‌دهم که پرش به پرم نگیرد.

کاش یک راهی بود برای ادب کردن بعضی از بچه پولدارهایی که فکر می‌کنند چون پول دارند، می‌توانند خیابان و پلیس و جان مردم را بخرند...

صدای طبل آهنگش رسیده بیخ گوشم؛ آهنگش هم نه... خودش.

حسش می‌کنم پشت سرم. گاز می‌دهم اما فایده ندارد. حالا کنارم است؛ نه پشت سرم. 

لاستیک‌هایش جیغ می‌کشند و خودش را می‌کوبد به موتورم.😲

تعادل موتور بهم می‌خورد و به چپ و راست متمایل می‌شوم.

یک لحظه به خودم می‌گویم دیگر تمام شد؛ الان کله‌پا می‌شوی و خلاص.

واقعا در چنین شرایطی با تمام وجود دلم می‌خواهد زنده بمانم.

حیف است وقتی می‌توانم  بشوم، در یک تصادف بمیرم.

 پس فرمان موتور را محکم می‌گیرم و سرعتم را انقدر زیاد می‌کنم که تعادلم حفظ شود.

شاسی‌بلند اما، دست از سرم برنمی‌دارد. انگار دلش می‌خواهد تفریحش را با زمین زدن من تکمیل کند.😏

 حتی نمی‌توانم برگردم به عقب و قیافه‌اش را ببینم.

تازه با بدبختی تعادل موتور را برگردانده‌ام که دوباره محکم‌تر می‌زند؛ انقدر محکم که متمایل می‌شوم به سمت چپ و الان است که سرم بخورد به جدول کنار خیابان.

خودم را با تمام قدرت می‌کشم به سمت بالا تا موتور دوباره به حالت عادی برگردد.

بوی لاستیک سوخته می‌زند زیر بینی‌ام؛ نمی‌دانم لاستیک‌های موتور من است یا شاسی‌بلند او که ساییده شده روی زمین.

با پا، ضربه کوتاه و سریعی به زمین می‌زنم که برگردم به حالت اول و ناخودآگاه داد می‌زنم:
- یا علی!

بالاخره موتور دوباره متعادل می‌شود و هرچه به زاویه تندِ موتور با زمین فکر می‌کنم، مطمئن می‌شوم این یک معجزه بود.

هیچوقت انقدر از زنده ماندنم خوشحال نبوده‌ام.

شاسی‌بلند از من سبقت گرفته و صدای بوم‌بوم آهنگش از من دور می‌شود.

حس بدی به سینه‌ام چنگ می‌اندازد که چرا گیر داد به من میان این‌همه ماشین و موتور که در این خیابان بودند؟

سرعت می‌گیرم که نزدیکش بشوم و بتوانم پلاکش را بخوانم.

 صدای آهنگش قطع شده است. یعنی به همین زودی به راه راست هدایت شد؟

انگار دارد روی اعصاب من رانندگی می‌کند و نمی‌دانم چرا.😠

نمی‌دانم چرا یک حسی می‌گوید برو دنبالش؛ چون تو را الکی انتخاب نکرده بود برای زمین زدن.

بعد یک صدای دیگری در درونم جواب می‌دهد: اگر تله باشد چه؟ شاید هدفش همین است که دنبالش بروی و گیرت بیندازد.

دقت که می‌کنم، می‌بینم یک سرنشین بیشتر توی ماشین نیست. تعجبم بیشتر می‌شود. 

معمولا کسی تنها نمی‌آید دوردور. همان حسی که می‌گفت برو دنبالش، بلندتر داد می‌زند.

زیر لب  می‌گویم و دل به دریا می‌زنم. فاصله‌ام را بیشتر می‌کنم؛ طوری که هم من را نبیند و هم من گمش نکنم.

با خودم که حساب می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که مشکوک بودنم به این آدم چندان بیراه نیست.

تا الان دو مورد تصادف مشکوک داشته‌ایم؛ دو مورد تصادفی که مشخص است عاملش آدم حرفه‌ای بوده و حساب تمام دوربین‌های مداربسته را داشته و خیابان‌های تهران را مثل کف دستش بلد بوده؛ دست‌فرمان فوق‌العاده‌ای هم داشته.

اما دو مورد قبلی موتورسوار بودند و این ماشین داشت؛ از آن گذشته، خیلی وقت قبل از این که من با این پرونده درگیر بشوم، احتمال ترورم مطرح بوده.

 پس چرا باید بین تیم  من و تیم عملیاتی هیئت محسن شهید، ارتباط وجود داشته باشد؟🤔

اگر این آدم واقعا هدفمند من را زده، یعنی می‌دانسته من کجا هستم و برنامه‌ام چیست.

 یا تعقیبم می‌کرده، یا آمارم را از یکی در اداره گرفته و همین آزارم می‌دهد؛ چون اگر احتمال دوم درست باشد، حتما می‌داند الان پشت سرش هستم و باید ضدتعقیب بزند.

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 




اگر این آدم واقعا هدفمند من را زده، یعنی می‌دانسته من کجا هستم و برنامه‌ام چیست.

یا تعقیبم می‌کرده، یا آمارم را از یکی در اداره گرفته و همین آزارم می‌دهد؛ چون اگر احتمال دوم درست باشد، حتما می‌داند الان پشت سرش هستم و باید ضدتعقیب بزند.

کمی در خیابان می‌چرخد و بعد، وارد یک کوچه می‌شود و جلوی در خانه‌ای متوقف می‌شود.

ضدتعقیب نزدنش، نشان می‌دهد یا متوجه من نشده یا به عمد می‌خواهد من را دنبال خودش بکشاند.

فاصله‌ام را بیشتر می‌کنم. ای کاش مسلح بودم...

خب برای رفتن به مسجد، دلیلی نداشت اسلحه همراهم باشد و اتفاقا ممکن بود باعث شود لو بروم.

موقعیت خانه را روی گوشی‌ام علامت می‌زنم و پلاک ماشین را به خاطر می‌سپارم.

 ماشین را داخل پارکینگ می‌برد و با یک موتور، از خانه خارج می‌شود.

کلاه ایمنی‌ای که روی سرش گذاشته، مانع می‌شود که صورتش را ببینم؛ مخصوصا از این فاصله.

تنها چیزی که از ظاهرش تشخیص می‌دهم، هیکل نسبتا درشت و چهارشانه‌اش است.

چشم ریز می‌کنم تا پلاک موتور را بخوانم؛ نمی‌شود. مخدوش است. جریان برق از تنم رد می‌شود؛ پلاک موتوری که به صالح زد هم مخدوش و غیرقابل خواندن بود...

به ذهنم فشار می‌آورم که یادم بیاید آن موتور چه رنگی و چه شکلی بود...؟ یادم نیست.

 موتورسوار راه می‌افتد و با فاصله، پشت سرش می‌روم. دارد می‌رود به سمت جنوب شهر.

نمی‌دانم چقدر از قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد گذشته؛ دیگر مهم نیست چون مطمئن شده‌ام این یارو یک ریگی به کفشش هست.

 با این وجود، احتمال این که در تله افتاده باشم آزارم می‌دهد.

در ذهنم آماده می‌شوم برای هر اتفاقی که ممکن است بیفتد؛ از درگیری تا ربایش و حتی مرگ.

دوباره مقابل خانه‌ای قدیمی و حیاط‌دار توقف می‌کند و موتور را می‌برد داخل خانه.

موقعیت این خانه را هم ثبت می‌کنم. 
 


نیم‌ساعت داریم به اذان ظهر و من قرار بود ساعت ده مسجد باشم؛ اما افتاده‌ام در یک عملیات تعقیب و مراقبتِ تعریف نشده.

اصلا نمی‌دانم دقیقاً دنبال چه کسی هستم؛ یکی از عوامل ترور خودم یا نیروی عملیاتی محسن شهید یا...

چهارچشمی اطراف را نگاه می‌کنم. اگر قرار باشد خفتم کنند، الان فرصت خوبی ست برایشان.

 شاید اگر چیزی دستگیرم شود، پرونده کمی جلو بیفتد.

مسئله این است که از بابت محسن و هیچ‌کدام از اعضای تیم مطمئن نیستم تا موقعیتم را اطلاع بدهم.

بد دردی ست بی‌اعتمادی.
مثل خوره می‌افتد به جانت و تو را وسط دریایی از تردید و تهدید، روی یک جزیره کوچک تنها می‌گذارد.

در چنین شرایطی، دو راه داری:
یا بنشینی لب ساحل آن جزیره، زانوهایت را بغل کنی و به امواج تردید و تهدید خیره شوی تا بیایند و با خود ببرندت،
یا چند تخته پاره پیدا کنی و برای خودت یک قایک یا کلک بسازی و بزنی به دل دریا؛ به امید این که نجات پیدا کنی.

در کرم رنگ خانه باز می‌شود و همان مرد با موتور جدیدی از خانه بیرون می‌آید.

 این بار هم کلاه ایمنی روی صورتش است و تنها از رنگ لباس و هیکلش شناختمش. پلاک این یکی موتور را می‌شود خواند.
به ذهنم می‌سپارمش.

دوباره راه می‌افتد و من هم پشت سرش. ته دلم حرص قرارم با رفیق سیدحسین را می‌خورم و این که حتماً چقدر معطل شده و به من و سیدحسین بد و بیراه گفته.

مسیر موتورسوار یکی شده با مسیرم به سمت مسجد صاحب‌الزمان و دارد به مسجد نزدیک‌تر می‌شود.

یعنی اتفاقی ست این نزدیک و نزدیک‌تر شدنش به مسجد؟ یا مثلا مثل من قرار دارد و می‌خواهد نماز بخواند آنجا؟

در دل دعا می‌کنم این مسیر را اتفاقی طی کرده باشد؛ اما شواهد عکس آن را نشان می‌دهد.

زنگ هشدار مغزم به صدا در می‌آید؛ آژیر قرمز. قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا...
 

قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا... نمی‌دانم هدفشان کیست یا چیست.

چون این ساعت را مرخصی گرفته‌ام، حتی بی‌سیم هم همراهم نیست و اگر بود هم، با توجه به وجود نفوذی، چندان به کارم نمی‌آمد.

باید خودم یک فکری به حالش بکنم. در دل چهارده صلوات نذر می‌کنم که فاجعه پیش نیاید.

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



میان راهش یک نفر دیگر را هم سوار می‌کند. هردو کلاه ایمنی دارند و غیرقابل شناسایی‌اند؛ یعنی مثل دو مورد قبلی، کاملا حواسشان به دوربین‌های مداربسته هست.

حالا که دونفر شدند، نگرانی‌ام بیشتر می‌شود.

داخل کوچه مسجد که می‌پیچند، نفر دوم از زیر کاپشنش چیزی بیرون می‌کشد؛ یک چوب بلند؛ یک چماق.😑

تنم می‌لرزد با دیدن این صحنه. این بار هدفشان تصادف نیست. زیر لب ذکر «یا زهرا» را تکرار می‌کنم.

جلوی مسجد هنوز شلوغ نیست؛ چون تا اذان وقت هست هنوز. به در مسجد که می‌رسند، همان که ترک موتور نشسته، با چماقش می‌افتد به جان موتورسیکلتی که جلوی در مسجد پارک شده.

نفس آسوده‌ای می‌کشم که جان کسی در خطر نیست. با موتور گاز می‌دهم که بروم دنبالشان.

دیگری، با دیدن من، اسپری رنگی که از جیب کاپشنش درآورده را سر جایش برمی‌گرداند و می‌خواهد بزند به چاک.

صدای افتادن موتور روی زمین و شکستن آینه‌اش که بلند می‌شود، چندنفر از مسجد بیرون می‌دوند و می‌دوند دنبال موتورسوارها.

بیشتر گاز می‌دهم که برسم بهشان. نگرانم که سرعت بالایمان جان عابران را به خطر بیندازد.

حالا که فهمیده‌اند من دنبالشان هستم، بی‌ملاحظه‌تر و وحشی‌تر می‌رانند. 

می‌خورند قفسه‌های یک سوپرمارکت و اجناسش می‌ریزند روی زمین. 
فروشنده بیرون می‌دود و با داد و بی‌داد، حرف‌هایی می‌زند که نمی‌شنوم.

تندتر گاز می‌دهم. سر ظهر است و امیدوارم این دور و برها مدرسه نباشد. 

می‌پیچند داخل یک کوچه. می‌خواهم پشت سرشان بپیچم داخل کوچه که یک ماشین مقابلم ترمز می‌کند.

ترمز می‌گیرم و فرمان موتور را می‌چرخانم که به ماشین نخورم. لاستیک‌های موتور روی زمین کشیده می‌شوند و خاک بلند می‌شود.

راننده ماشین، پیاده می‌شود و می‌گوید:
- هوی! کوری؟

من اما اصلا حواسم به او نیست. با چشم موتورسوارها را دنبال می‌کنم که در رفتند. لعنتی. خودم را دلداری می‌دهم که دستم خیلی خالی نیست.

آدرس دوتا خانه را دارم و پلاک یک ماشین و یک موتور را. موتور را کنار در مسجد روی جک می‌زنم. همهمه در حیاط مسجد بالا گرفته است. وارد حیاط می‌شوم.

جوانی که فکر کنم صاحب موتور باشد، نگاه پریشانی به موتورِ درب و داغانش می‌اندازد و با چهره وا رفته می‌گوید:
- نرفتین دنبالشون؟

هرکدام از جوان‌ها دهان باز می‌کنند که حرفی بزنند؛ اما زودتر از همه می‌گویم:
- چرا من رفتم. ولی گمشون کردم.

همه نگاه‌ها برمی‌گردد به سمت من و روی سرم سنگینی می‌کند. چهره تک‌تکشان را از نظر می‌گذرانم.

بزرگ‌ترینشان همان جوانی ست که فکر کنم صاحب موتور است و شاید بیست و سه چهار سالش باشد. بقیه همه نوجوانند و پشت لب‌هایشان تازه دارد سبز می‌شود.

مبهوت به من مثل اجل معلق رسیده‌ام نگاه می‌کنند و من نمی‌دانم چطور باید خودم را به این آدم‌های تازه معرفی کنم.

صدای اذان از گوشیِ بچه‌ها و بلندگوی مسجد بلند می‌شود و نجاتم می‌دهد.

همان جوان که از همه بزرگ‌تر است، با صدایی گرفته و درحالی که هنوز به موتورش خیره است می‌گوید:
- برید برای نماز. دیر می‌شه الان.

فکر کنم خودش باشد؛ رفیق سیدحسین. اسمش چی بود؟
به حافظه‌ام التماس می‌کنم. او هم سید بود انگار. سید... سیدمصطفی...


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



فکر کنم خودش باشد؛ رفیق سیدحسین. اسمش چی بود؟
به حافظه‌ام التماس می‌کنم. او هم سید بود انگار. سید... سیدمصطفی...

همه می‌روند برای نماز بجز همان جوان که فکر کنم اسمش مصطفی باشد. خیره است به موتورش؛ اما مطمئنم اصلا آن را نمی‌بیند و هوش و حواسش اینجا نیست.

جلو می‌روم، لبخند روی لب می‌نشانم و دست دراز می‌کنم که دست بدهم: 
- نمی‌خوای بریم نماز؟ غصه نخور. درستش می‌کنیم.

تازه نگاهش می‌افتد به من و این‌بار با دقت بیشتری می‌بیندم. اصلا انگار اولین بار است که من را دیده.

فکر کنم موتورش را خیلی دوست داشته که انقدر ناراحت است بنده خدا. همراهی‌اش می‌کنم تا داخل مسجد برای نماز.

خب من از الان مربی سرودم. یک مربی سرود باید چه‌جور آدمی باشد؟! باید چطور رفتار کند؟😐

چقدر سخت شده کارم. برای همین است که سجده بعد از دو نماز را بیشتر طول می‌دهم و دست به دامان خدا می‌شوم برای هموار شدن راه.
*

امسال اولین سالی بود که اربعین، کربلا نبودم. سال‌های قبل، نزدیک محرم و اربعین که می‌شد، هرطور بود خودم را می‌رساندم کربلا برای حفاظت از زوار. این کار برایم چیزی فراتر از زیارت بود.

اصلا گاهی به عقب که نگاه می‌کنم، می‌بینم این کار تنها چیزی بود که با قطعیت می‌توانم بگویم از انجامش پشیمان نیستم؛ بهترین ساعت‌های عمرم و شاید تنها سرمایه و بازده زندگی‌ام.

امسال اما، حامد کربلاست و من نه.
حامد برای همیشه ساکن حرم ارباب شده و من...
ای خاک بر سر من.😔

امسال اربعین، خودم شخصا رفتم هیئت محسن شهید و از آنچه دیدم خشکم زد. قمه می‌زدند وسط تهران.

آنقدر که در مراسم قمه‌زنی‌شان خون و خونریزی کردند، روی  هم سفید شد.

داعش حداقل دشمنش را می‌زند، این‌ها با قمه‌شان افتاده‌اند به جان اصالت و عقلانیت شیعه. بدانند یا ندانند، قمه را روی فرق سر شیعه فرود می‌آورند نه سر خودشان.

حالا می‌فهمم سیدمصطفی و رفیقش، حسن، چرا دائم دارند مثل مرغ پرکنده بال‌بال می‌زنند که یک کاری بکنند برای جمع کردن هیئت محسن شهید.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



حالا می‌فهمم سیدمصطفی و رفیقش، حسن، چرا دائم دارند مثل مرغ پرکنده بال‌بال می‌زنند که یک کاری بکنند برای جمع کردن هیئت محسن شهید.

هربار جلسه می‌گیرند، هرکدام از اعضای شورای بسیج یک ربع داد و بی‌داد می‌کند از کم‌کاری ناجا و بسیج و سپاه که چرا کاری به محسن شهید ندارند. 

نمی‌دانند خودم به تک‌تک این نهادها سپرده‌ام فعلا حساسیت ایجاد نکنند تا به موقعش ببریمشان زیر ضربه.😐

تمام تلاشم این است که ترمز بچه‌های بسیج را بکشم تا یک وقت کار سرخود نکنند.

آن‌ها از پشت پرده این هیئت و تیم عملیاتی قوی و سرویس‌های جاسوسی پشت آن اطلاع ندارند؛ نه آن‌ها و نه مردمی که به عشق اهل‌بیت(ع)، زیر پرچم این هیئت سینه می‌زنند.

حس می‌کنم دارم کم‌کم عادت می‌کنم به آن نگاهِ پنهان که هرجا می‌روم روی سرم سایه انداخته. گاه انقدر ضدتعقیب می‌زنم و در خیابان‌ها می‌چرخم که سرگیجه می‌گیرم؛ فقط برای این که لحظاتی راحت بشوم از دست آن نگاه پنهان.

از وقتی فهمیدم آمارم را دارد و هر جا می‌روم سریع ظاهر می‌شود، سعی کرده‌ام غیرقابل‌پیش‌بینی رفتار کنم تا گیج بشود.

نوجوان‌ها را تازه مرخص کرده‌ام. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم کار با نوجوان انقدر سخت باشد.

هر یک نفرشان اندازه یک بمب اتم انرژی دارند و نمی‌شود گفت چرا.

خب خودم هم در این سن همینطور بودم، نه خانواده و نه اولیای مدرسه از دستمان آرامش نداشتند. تازه من بچه مثبت حساب می‌شدم دربرابر کمیل!😅

- نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت می‌کردی و قیافه‌ت مظلوم بود، ولی کارای من همیشه لو می‌رفت. وگرنه جفتمون ظرفیت به آتیش کشیدن مدرسه رو داشتیم.

این را کمیل می‌گوید و تکیه می‌زند به دیوار. می‌گویم:
- واقعاً چرا مدرسه رو آتیش نزدیم؟🤔

- نمی‌دونم. خیلی نقشه‌های جذاب داشتم برای این کار، ولی اسلام دست و پام رو بسته بود.😅

هردو می‌زنیم زیر خنده. حقیقتاً همه حرف‌هایش شوخی نبود.

واقعاً حبس کردن یک نوجوانِ سرشار از انرژی در کلاس‌های درس، آن هم درحالی که هیچ خلاقیت و فعالیت مفیدی در مدرسه وجود ندارد، مثل در دست نگه داشتن یک نارنجکِ بدون ضامن است.💥

ما واقعا آقامَنشی می‌کردیم که مدرسه را خراب نمی‌کردیم روی سرشان؛ آن هم درحالی که مجبور بودیم شش ساعت سر کلاس درس دست به سینه بنشینیم و به درس‌هایی گوش بدهیم که اصلا کاربردی نبودند برای زندگی واقعی؛ فقط در حد تست بودند و کنکور و امتحان.

کمیل متفکرانه دست می‌زند زیر چانه‌اش:
- می‌گم حتما یه کتاب بنویس در .

- اگه این پرونده ختم به خیر شد شاید بهش فکر کردم.

- الان می‌خوای چکار کنی؟

شانه بالا می‌اندازم. فکری به ذهنم رسیده؛ اما اجرایش دیوانگی محض است.

 از جنس همان دیوانگی که حاج حسین سال هشتاد و هشت کرد. تنها کار کردن و گزارش ندادن به بالا و پنهان‌کاری و این‌ها...

کمیل سریع می‌گوید:
- چاره‌ای نداری. همون کاری رو بکن که توی فکرت بود.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 




از جنس همان دیوانگی که حاج حسین سال هشتاد و هشت کرد. تنها کار کردن و گزارش ندادن به بالا و پنهان‌کاری و این‌ها...

کمیل سریع می‌گوید:
- چاره‌ای نداری. همون کاری رو بکن که توی فکرت بود.

گوشی غیرکاری‌ام را درمی‌آورم. لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و دنبال شماره خانه امید می‌گردم.

امیدوارم خانه باشد امروز. خانمش جواب می‌دهد و می‌گوید امید بعد دو روز تازه رسیده خانه و خواب است.

خب مهم نیست. می‌دانم این بنده خدا همینطوری هم یک دنیا خواب از زندگی‌اش طلبکار است؛ اما به او اعتماد دارم و نمی‌خواهم وقتی اداره است با او حرف بزنم. برای همین محترمانه از خانمش می‌خواهم بیدارش کند؛ کارمان فوری ست!

 - سلام.

صدای خواب‌آلوده امید را می‌شنوم:
- سلام و درد. سلام و زهرمار. گفتم میری تهران یه نفس راحت می‌کشم. من نمی‌تونم از دست تو آرامش داشته باشم؟

- شرمنده، فعلا نمی‌تونی. شاید اگه شهید شدم راحت شدی.😅

- بعید می‌دونم. اگه به تو باشه، وقتی می‌خوام بخوابم از اون دنیا میای می‌گی کار فوری دارم.

تک‌خنده‌ای می‌کنم و می‌گویم:
- ول کن این حرفا رو. خط خونه‌تون سفیده؟

- آره. بگو چکار داری؟ می‌خوام بخوابم.

- یادته یه نرم‌افزار داشتی که روی گوشی نصب می‌شد ولی صاحب گوشی نمی‌فهمید؟ بعد هم می‌شد راحت موقعیتش رو فهمید؟

خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید:
- تو دهات ما به اینا می‌گن . می‌خوای چکار؟🙄

 - می‌خوام دیگه.

صدای خش‌خش پتو و بالش که از پشت خط به گوش می‌رسد، احتمالا به این معناست که امید در رختخوابش نشسته.
می‌گوید:
- توی تهران نیروی سایبری قحطه که باید منِ بدبخت رو زابه‌راه کنی؟

- دیگه داری زیادی سوال می‌کنی. می‌تونی برام بفرستیش یا نه؟

دوباره خمیازه می‌کشد؛ این‌بار بلندتر:
- آره... ولی مگه بلدی باید چکارش کنی؟

- خب تو بهم یاد می‌دی دیگه.

نفسش را محکم بیرون می‌دهد و غرغر می‌کند:
- ای مرده‌شورت رو ببرن عباس که نمی‌تونم روت رو زمین بندازم.

***
هیچ‌کس خانه نیست. محسن رفته مرخصی، کمیل ت.م صالح است، جواد هم طبق معمول رفته مراسم هیئت محسن شهید.

در خانه امن تنها هستم و یک وسوسه‌ای یقه‌ام را چسبیده که....


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



در خانه امن تنها هستم و یک وسوسه‌ای یقه‌ام را چسبیده که....
بروم سراغ سیستم محسن و کمی زیر و رویش کنم؛ هرچند فکر بی‌اساسی ست. اگر چیزی باشد هم محسن نمی‌گذاردش دم دست من.

روی صفحه لپ‌تاپم، خیره‌ام به چت‌های احسان با مینا و موقعیتش. هرچه در گوشی‌اش هست و نیست، افتاده دست من و صدایش را درنیاورده‌ام.

صدای داد و بی‌دادهای امروز عصرِ ربیعی در مغزم زنگ می‌خورد؛ این که چرا هنوز نتوانسته‌ام به نتیجه برسم و فقط نشسته‌ام تعقیب و مراقبت می‌کنم.🙄

حقیقت این است که از تحت نظر گرفتن بانیان و سخنرانان هیئت هم به هیچ نرسیده‌ایم.

 هربار می‌خواستم دهان باز کنم و جواب ربیعی را بدهم، چهره آرام حاج حسین می‌آمد جلوی چشمم؛ همان وقتی که نیازی، جلوی من توبیخش کرد و حاج حسین حرفی نزد.

در چنین مواقعی، حرف نزدن مثل نگه داشتن یک فلفل قرمز تند در دهان است.🤕

رادیو را روشن می‌کنم و خیره می‌شوم به شهر. یک نگاهم به منظره بیرون است و یک نگاهم به صفحه چت احسان و مینا.

مینا بدجور رفته روی اعصابم و دوست دارم یک طوری بکشانمش ایران تا گیرش بیندازم.

طبق معمول دارند قربان صدقه هم می‌روند. میان انبوه پیام‌های بوسه و قلب، چشمم می‌افتد به یک پیام صوتی که مینا برای احسان فرستاده.

پیام صوتی را باز می‌کنم. یکی از همان جملات بی‌سر و ته عاشقانه‌شان...😒

ولی صبر کن... لهجه‌اش عجیب است. انگار آن را قبلا شنیده‌ام.

فارسی را سخت حرف می‌زند که البته، از کسی که سال‌ها خارج از ایران زندگی کرده، بعید نیست.

می‌خواهم پیام صوتی را یک دور دیگر پخش کنم که پیام حذف می‌شود. لبم را گاز می‌گیرم. 
چرا حواسم نبود ذخیره‌اش کنم؟ اه...

ساعت دیواری، ده شب را نشان می‌دهد. امشب شب جمعه است و دعای کمیل دارند در مسجد. 

سیدمصطفی دعوتم کرده بود. گفتم معلوم نیست بیایم؛ اما الان، ترجیح می‌دهم بروم کمی سینه، سبک کنم در دعای کمیل.

الان احتمالا آخر مراسم‌شان است؛ اما یک حس خاصی به من می‌گوید من باید الان آن‌جا باشم.

به مسجد که می‌رسم، دارند زیارت عاشورای بعد از دعا را می‌خوانند. می‌دانم دیر رسیدم. یک گوشه می‌نشینم، کنار دیوار. چشم می‌بندم و گوش می‌دهم.

مراسم تمام می‌شود و من همچنان سر جایم نشسته‌ام. دوست دارم همین‌جا بگیرم بخوابم. 

صدای گفت و گوی مردم با هم را می‌شنوم؛ اما چشم باز نمی‌کنم.

نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که صدای جیغ و فریاد از حیاط مسجد بلند می‌شود.😨

مثل برق‌گرفته‌ها از جا می‌جهم و می‌دوم به حیاط. شیشه‌های ماشینی که جلوی در مسجد بود را خرد کرده‌اند.

از اولین کسی که نزدیکم است می‌پرسم:
- چی شده؟

- نمی‌دونم. دونفر اومدن شیشه‌های ماشین آقا مصطفی رو شکستن. مصطفی هم رفت دنبالشون...

چندنفر از جوان‌ها دارند به سمت یکی از کوچه‌ها می‌دوند.

نه... نباید بروند... این‌ها تیم عملیاتی‌ای که پشت هیئت هست را نمی‌شناسند. بلد نیستند چکار کنند.

به همان بنده خدایی که کنارم ایستاده بود می‌گویم:
- زنگ بزن پلیس.

منتظر تاییدش نمی‌مانم. با تمام توان می‌دوم؛ به همان سمتی که صدای فریاد می‌شنوم.

تاریکی باعث شده کوچه‌ها تنگ‌تر به نظر برسند. هیئت محسن شهید چندین بار از راه‌های مختلف، بچه‌های بسیج را تهدید کرده.
پس معنی حرکت امشبشان چیست؟

سرم گیج می‌رود... نه... من نباید گیج شوم. جان مصطفی در خطر است. 


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 




سرم گیج می‌رود... نه... من نباید گیج شوم. جان مصطفی در خطر است. 

احتمالا هدفشان این است که تنها خفتش کنند و دخلش را بیاورند...

یکی از بچه‌های بسیج که در تاریکی صورتش را نمی‌بینم، راهنمایمان شده تا به سمتی که احتمال می‌دهیم مصطفی از آن سمت رفته باشد بدویم.

دستم را دور دهانم حلقه می‌کنم و داد می‌زنم:
- مصطفی!

الف مصطفی را تا جایی که نفس دارم می‌کشم. صدایم در همهمه بقیه گم می‌شود و بقیه به تبعیت از من، نام مصطفی را فریاد می‌زنند.

صدای هندل زدن موتور را از کوچه‌ای می‌شنوم. دقیق می‌شوم. موتور روشن شده و صدایش سکوت را شکسته.

با قدرت بیشتری به سمت آن کوچه می‌دوم و داد می‌زنم:
- مصطفی!

به سر آن کوچه که می‌رسم، مصطفی را می‌بینم که تلوتلوخوران، دنبال موتوری می‌دود.

دست دراز می‌کند و یکی از سه نفری که ترک موتور نشسته‌اند را می‌کشد و زمین می‌زند.
- یا علــــــــــی!

صدای فریادِ از عمقِ جانِ مصطفی ست. جنس فریادش از جنس همان فریادِ «یا حسین»  بود.
همان‌قدر عمیق، همان‌قدر محکم و همان‌قدر آسمان‌خراش.

مردی که از موتور روی زمین افتاده، می‌خواهد با مصطفی درگیر شود که یکی از بچه‌ها زودتر جلو می‌دود و به داد مصطفی می‌رسد.

به بچه‌های بسیج می‌سپارم مرد را ببرند به پایگاه بسیج و تحویل بدهند به نیروی انتظامی؛ اما خودم دنبال موتور می‌دوم.

سینه‌ام به سوزش افتاده است و دهانم پر شده از طعم تلخ خون. بی‌توجه به نفس‌های تلخ و گرفته‌ام، تندتر می‌دوم تا به موتور برسم.


داخل کوچه باریکی می‌پیچم. چقدر این کوچه‌ها درهم تنیده است...

هیچ‌کس نیست و انتهای کوچه، چراغ موتوری روشن می‌شود. موتور مقابل من، طوری پارک شده که مسیر را بند بیاورد.

همان‌هایی هستند که دنبالشان بودم. هنوز مشغول تحلیل حضورشان و عدم فرارشان هستم که صدای گاز دادن موتوری از پشت سرم می‌شنوم. 

برمی‌گردم. یک موتورسوار دیگر، راه خروجم از کوچه را سد کرده است.

پس هدفشان رسیدن به من بوده نه مصطفی... باید حدس می‌زدم.😏

مسلح نیستم؛
خب یعنی هیچ آدم عاقلی با یک گلاک خشاب هفده‌تایی راه نمی‌افتد برود دعای کمیل.😐

- درست می‌گی ولی اصلا برای یکی مثل تو، اسلحه داشتن سوسول‌بازیه. از پسشون برمیای.💪

کمیل این را می‌گوید و تکیه می‌دهد به دیوار؛ مانند کسی که برای دیدن یک مسابقه کشتی ذوق دارد. ای بمیری کمیل با این شوخی‌های بی‌وقتت!

- من نمی‌میرم، چون شهید شدم.😇 تو برو یه فکری به حال خودت بکن.

نفسم را بیرون می‌دهم و به دو موتوری که محاصره‌ام کرده‌اند نگاه می‌کنم: فرمایش؟

تقریباً مطمئنم فرمایششان این است که جان شیرینت را تقدیم ما کن تا برویم.

یک نفرشان از موتور پیاده می‌شود و به دیگری می‌گوید:
- خودشه...


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



تقریباً مطمئنم فرمایششان این است که جان شیرینت را تقدیم ما کن تا برویم.

یک نفرشان از موتور پیاده می‌شود و به دیگری می‌گوید:
- خودشه...

می‌دانم قرار نیست کسی به دادم برسد. از زیر سوئی‌شرتش، یک قمه در می‌آورد و حمله می‌کند به سمتم.

مچ دستش را در هوا می‌گیرم و می‌پیچانم. زخم سینه‌ام تیر می‌کشد. یک لگد می‌زنم به زیر آرنجش.

صدای ترق شکستن بازویش با یک آخ بلند همراه می‌شود و قمه را از دستش در می‌آورم.

از پشت سرم، صدای دویدن می‌شنوم. انصافا حمله از پشت سر، نامردی ست.
من هم نامردی نمی‌کنم؛ ناگهان برمی‌گردم و لگدی تخت سینه‌اش می‌زنم که پرت شود همان‌جا که بود.

برق  را در دست سومی می‌بینم؛ محطاط‌تر و عصبانی‌تر دارد به سمتم می‌آید.

برق چاقوی ضامن‌دار نفر سوم را که می‌بینم، یاد خوابی که دیده بودم می‌افتم. چاقویی که از پشت در پهلویم فرو می‌رفت... نه. الان وقتش نیست شاید.

اولی ناله‌کنان دارد خودش را به سمت موتور می‌کشد و دومی هم فکر کنم کمی زمان ببرد تا بتواند خودش را جمع کند.

قمه را می‌اندازم کنار کوچه. به دردم نمی‌خورد و سلاح خوش‌دستی نیست؛ در ضمن نمی‌خواهم بکشمشان.

نگاهم قفل شده در چشمان مرد چاقوکش؛ مانند دو گرگ گرسنه خیره‌ایم به هم. حمله می‌کند و برندگی چاقویش زودتر از خودش، می‌رسد به پهلویم. 

صدای پاره شدن تار و پود لباسم با سوزش پهلویم هم‌زمان می‌شود. یک خراش است فقط.

دستش را همان‌جا می‌گیرم و می‌پیچانم. چاقویش را می‌گیرم و با دست آزادم، کف‌گرگی محکمی می‌نشانم وسط صورتش.
پرت می‌شود به عقب؛ اما دوباره جلو می‌آید.

دستی که روی پهلوی خونینم گذاشته بودم را برمی‌دارم و بی‌توجه به زخمم، هجوم می‌برم به سمتش. درد پهلو به سوزش ریه اضافه شده و اندکی حرکاتم را کندتر و ضعیف‌تر کرده.

مشتی که می‌خواهم به صورتش بزنم را در هوا می‌گیرد؛ اما در مبارزه، حرفه‌ای نیست و نمی‌داند دست را چطور باید بگیرد که من نتوانم آزادش کنم. 

برای همین به راحتی دستم را از دستانش بیرون می‌کشم و مشت دیگرم را وسط صورتش می‌زنم. بینی‌اش می‌شکند و خون می‌ریزد روی صورتش.

همان که آرنجش شکسته بود، حالا خودش را رسانده به موتور و سوارش شده. می‌نالد:
- بیاین بریم!

رفیقش به حرفش توجه نمی‌کند؛ چون جری‌تر شده و دارد برای یک حمله بدتر به من آماده می‌شود.
پنجه بوکسی از جیبش در می‌آورد و خون دهانش را روی زمین تف می‌کند.

مرد اولی می‌نشیند روی موتور و با دست سالمش، فرمان موتور را می‌گیرد و هندل می‌زند. مهم نیست فرار کند؛ فعلا الان اولویت اول این است که زنده بمانم.
مثل گرگ زخم‌خورده، می‌دود جلو و پنجه‌بوکسش را به سمت دهان و دندان‌هایم نشانه گرفته.

راستش اصلا دوست ندارم دندان‌های نازنین و سالمم توی چنین درگیری بی‌سر و تهی آسیب ببیند و بخواهم کلی پول بابت دندان‌پزشکی و این‌ها بدهم!😏

درنتیجه، قبل از این که برسد به من، لگدی به شکمش می‌زنم که پرت شود عقب. چون بینی‌اش شکسته، هنوز گیج است و تلوتلو می‌خورد.

موتور روشن می‌شود و مرد اولی در می‌رود؛ که البته بعید می‌دانم با این آرنج شکسته و رانندگیِ یک دستی، بتواند سالم خودش را به مقصد برساند.

مرد مقابلم پوزخند می‌زند؛ که معنایش را نمی‌فهمم. کمیل داد می‌زند:
- عباس پشت سرت!

می‌خواهم برگردم که ضربه‌ای به پشت سرم می‌خورد و بعد، یک نفر از پشت سر گردنم را می‌گیرد. خدا لعنت کند آدمِ نامرد را.

می‌خواهم ساق پایش را بزنم و خودم را آزاد کنم؛ اما گلویم را محکم‌تر می‌گیرد و راه نفسم تنگ می‌شود.

چشمانم سیاهی می‌رود و سخت می‌توانم فکر کنم. تقلا را متوقف می‌کنم تا انرژی‌ام بیشتر از این تحلیل نرود.

رفیقش، قمه را از روی زمین برمی‌دارد می‌آید به سمت من. هنوز از بینی و دهانش خون می‌ریزد و از چشمانش شرارت می‌بارد.

می‌خواهد با قمه حسابم را برسد که خم می‌شوم و وزن مردی که گلویم را گرفته را کاملا روی خودم می‌اندازم.

احساس می‌کنم ریه‌ام در خودش مچاله شده از شدت درد. دستان مرد بخاطر حرکت ناگهانی‌ام کمی شل می‌شود و با پاشنه، می‌کوبم به ساق پایش. 

صدای آخش بلند می‌شود و از یک سمت، می‌اندازمش روی زمین.

از جا که بلند می‌شوم، منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما می‌بینم بیهوش روی زمین افتاده؛ زیر سایه یک نفر دیگر که اسلحه‌اش را به سمتم نشانه رفته...

از جا که بلند می‌شوم، منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما می‌بینم بیهوش روی زمین افتاده؛ زیر سایه یک نفر دیگر که اسلحه‌اش را به سمتم نشانه رفته...

چهره مرد زیر کلاه کاسکت پنهان است. اسلحه‌اش را تکان می‌دهد و به من می‌گوید:
- برو اونور!

صدایش را می‌شناسم. مسعود است!

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



چهره مرد زیر کلاه کاسکت پنهان است. اسلحه‌اش را تکان می‌دهد و به من می‌گوید:
- برو اونور!

صدایش را می‌شناسم. مسعود است!😟

یک لحظه سکوت سهمگینی مغزم را پر می‌کند. مسعود... اینجا... گفته بود کجا می‌رود؟ این چند وقته گاهی غیبش می‌زد...

به جهت اسلحه‌اش که نگاه می‌کنم، می‌بینم آن مرد را نشانه گرفته نه من را. خودم را از زیر دستان مرد خلاص می‌کنم و سوزش زخمم شدت می‌گیرد. 

مسعود دستبندی از جیبش در می‌آورد و می‌زند به دستان مرد. می‌گویم:
- تو...

- اومدم یه سر مسجد، فهمیدم شلوغ شده و تو رفتی دنبالشون. حدس زدم شاید هدفشون تو باشی.

بچه نیستم که داستان مسعود را باور کنم. یک جای کارش می‌لنگد. چطور انقدر سریع رسید به من؟

اخم غلیظی می‌کنم و دست مسعود را که برای بلند کردن من دراز شده، با تردید می‌گیرم. مسعود می‌گوید:
- چی می‌خواستن؟

زیر لب می‌گویم:
- جونمو.

- هوم... حالا می‌خوای چکار کنی؟
- می‌بریمشون خونه امن.
- مطمئنی؟

مطمئن؟ نمی‌دانم. جای دیگری سراغ ندارم؛ اما مطمئنم اگر اطلاعات مهمی داشته باشند، در اولین فرصت برای حذفشان اقدام خواهند کرد.

به مرد بیهوش دستبند می‌زنم. زخمم تیر می‌کشد. با یک دست روی زخم را می‌گیرم و با دست دیگر، دستبند را دور دستش محکم می‌کنم.

مسعود بالای سرم می‌ایستد:
- جای چاقوئه؟

لحنش چندان دلسوزانه نیست. کوتاه و مختصر جواب می‌دهم: آره.



بدجور رفته روی اعصابم. مسعود دنبال من بوده که انقدر راحت پیدایم کرده. وگرنه امکان ندارد انقدر سریع پیدایم کند و بعد هم بتواند نجاتم بدهد.😒

شاید از اول می‌دانسته قرار است بیایند سراغ من و گیرم بیندازند. بعد هم سایه‌به‌سایه‌ام آمده و توانسته پیدایم کند.😏

خب اگر می‌دانسته، چرا جلوی من را نگرفته؟ چرا زودتر خودش را نشان نداده؟ از کجا می‌دانسته؟

هنوز زود است برای زدن برچسب نفوذی روی مسعود. نباید بگذارم این پیش‌فرض، ذهنم را ببندد و احتمالات دیگر را کم‌رنگ کند.

شاید واقعا راست می‌گوید. در واقع، جور در نمی‌آید که دستش با عاملان ترور من در یک کاسه باشد و بیاید جلویشان را بگیرد.🤨

- ماشینم سر خیابونه. میرم بیارمش که اینا رو ببریم.

ذهنم درگیر تحلیل و تفسیر این اتفاق است و جوابش را نمی‌دهم. مسعود که می‌رود، یقه مردی که روی زمین نشسته و تندتند نفس می‌زند را می‌گیرم: 
- چرا اومده بودین سراغ من؟

همان است که داشت خفه‌ام می‌کرد. مثل موش ترسیده و عرق از شقیقه‌هایش سر می‌خورد. زبانش را روی لبانش می‌کشد و چشمانش از ترس دودو می‌زنند.

سوالم را تکرار می‌کنم و یقه‌اش را دوباره تکان می‌دهم:
- بدبخت! هرکی تو رو فرستاده، حالا که سوخت رفتی می‌کشدت. حرف بزن تا بتونم یه فکری به حالت بکنم! تا همکارم نیومده وقت داری.

لب‌هایش می‌لرزند. احتمالا قیافه‌ام بدجور برزخ و ترسناک شده است. دست خودم نیست. دارم دردِ زخمم و سوزش ریه‌ام را در قورت می‌دهم و از آن بدتر، در انبوهی از مجهولات گیر کرده‌ام.

دوباره زبان روی لب‌هایش می‌کشد و به سختی تکانشان می‌دهد:
- آااا... آآآقا... ببببه خخخدا... غغغلط... کردم...

- کی بهت گفت بیای سراغ من؟

صدایم را می‌برم بالا و شدیدتر تکانش می‌دهم. یک نگاهم هم به دو سوی کوچه است که سر و کله کسی پیدا نشود و استرس آمدن مسعود را هم دارم.

با چشمانی که دارد از حدقه بیرون می‌زند، می‌گوید:
- ممما... شششممما رو... نننمممی‌شناسیم... فففقط... گگگفتن... بببیایم... بببکششی...

- کی؟
- نمی‌دونم!

گریبانش را رها می‌کنم و هلش می‌دهم به عقب. لبش را می‌گزد:
- آقا ... خوردم...
- فعلا ساکت باش.

علائم حیاتی مردِ بیهوش را چک می‌کنم. آسیب جدی ندیده، فقط به لطف من، بینی‌اش شکسته است.

مسعود می‌رسد و دو مرد را عقب ماشین سوار می‌کنیم. کنار مسعود می‌نشینم. می‌گوید:
- موتورت جلوی مسجد مونده...


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



- مهم نیست. بریم خونه امن.
- میریم درمونگاه...

تندتر از همیشه می‌گویم:
- نه!

خودش را از تک و تا نمی‌اندازد و حرفی نمی‌زند. نمی‌خواهم از کنار این دونفری که دستگیر کردیم تکان بخورم؛ حداقل فعلا.

زخمم زق‌زق می‌کند؛ اما خونش بند آمده. همان‌طور که فکر می‌کردم، زخم چندان عمیقی نیست.

دردش را به روی خودم نمی‌آورم؛ دوست ندارم مسعود احساس کند حالم بد است. زیادی به مسعود بدبین شده‌ام...

مار سیاهِ درون سینه‌ام هم دائم دارد زبانِ دوشاخه‌اش را نزدیک می‌کند به مسعود و با حالت تهدید‌آمیزی، دُمِ زنگی‌اش را تکان می‌دهد.🐍

می‌رسیم به خانه امن و دو مهاجم را می‌برم به اتاقی دقیقا کنار اتاق خودم.

قفل و بست اتاق را چک می‌کنم؛ خود اتاق را هم. 

محسن که از مرخصی برگشته، با دیدن دو تازه‌وارد، مثل بقیه موقعیت‌ها، سرخ می‌شود و به مِن‌مِن می‌افتد:
- اینا کی‌ان آقا؟
- دوتا آدمِ بازداشت شده.

اعتراف می‌کنم جوابم به محسن بیشتر از این که برای دادن اطلاعات باشد، برای دادن این هشدار بود که: سرت به کار خودت باشد و فضولی اضافه هم نکن.
محسن هم منظورم را می‌گیرد:
- آهان!

می‌گویم:
- به ستاد اطلاع بده اینا اینجا هستن. جعبه کمک‌های اولیه رو هم بیار.

محسن به عادت همیشه، سرش را پایین می‌اندازد و چشم می‌گوید. 

جعبه کمک‌های اولیه را که می‌دهد دستم، با صدای لرزان می‌گوید:
- آقا لباستون خونیه...
- می‌دونم. چیزی نیست.

با گاز استریل و بتادین و چسب، زخمِ مرد بیهوش را تمیز می‌کنم و از اتاق بیرون می‌آیم.

الان جز من و مسعود و محسن، کسی اینجا نیست. قطعا اگر ریگی به کفششان باشد هم، امشب نمی‌روند سراغ دو متهم که تابلو بشود.

می‌روم داخل سرویس بهداشتی و پیراهنم را بالا می‌زنم.

یک زخم نه چندان عمیق است؛ حتی شاید زخم هم نشود اسمش را گذاشت. یک خراشِ هفت هشت سانتی‌متری.

کمی بتادین روی پنبه می‌ریزم و روی جای زخم می‌گذارم. زخمم انگار آتش می‌گیرد. لبم را می‌گزم و چند ثانیه نفسم را در سینه حبس می‌کنم. 

آشنایی من و بتادین، از همان بچگی آشناییِ آتشینی بود. مادرم وقت‌هایی که روی خراش‌ها یا بریدگی‌های حاصل از بازیگوشی‌ام بتادین می‌مالید، می‌گفت:
- داره میکروبا رو می‌کُشه، برای همین می‌سوزونه.

طوری می‌سوزاند که درد خود زخم از یادم می‌رفت.

می‌دانید، پاکسازی یک سازمان از نفوذ هم مثل بتادین زدن به زخم سوزاننده و دردناک است.
مثل عمل جراحی ست.
 کسی که تا مدت‌ها کنارش بوده‌ای و به عنوان برادرت دوستش داشتی، تبدیل می‌شود به دشمن خونی خودت و کشورت؛ آن وقت باید روی رفاقت چشم ببندی و تحویلش بدهی به قانون.😔

وقتی داری دستبند به دستش می‌زنی، وقتی خیانتش برایت آشکار می‌شود، دردش وجودت را می‌سوزاند و مجبوری مثل الان من، دردت را در سینه حبس کنی و ناله‌ات را قورت بدهی.



... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



می‌دانید، پاکسازی یک سازمان از نفوذ هم مثل بتادین زدن به زخم سوزاننده و دردناک است.
مثل عمل جراحی ست.
 کسی که تا مدت‌ها کنارش بوده‌ای و به عنوان برادرت دوستش داشتی، تبدیل می‌شود به دشمن خونی خودت و کشورت؛ آن وقت باید روی رفاقت چشم ببندی و تحویلش بدهی به قانون.😔

وقتی داری دستبند به دستش می‌زنی، وقتی خیانتش برایت آشکار می‌شود، دردش وجودت را می‌سوزاند و مجبوری مثل الان من، دردت را در سینه حبس کنی و ناله‌ات را قورت بدهی.

خون‌های دور زخم را پاک می‌کنم و با گاز استریل می‌بندمش.

می‌شود با دردش کنار آمد و فکر نکنم خیلی دست و پا گیرم بشود.
 برمی‌گردم به اتاقم و لباسم را عوض می‌کنم.

 ساعت دوازده شب است و دارم از کوفتگی و خستگی بیهوش می‌شوم؛ اما نمی‌خواهم بخوابم.

در تخت دراز می‌کشم و بجای تلاش برای حل معادله چندمجهولی امشب، برنامه‌ای برای احسان می‌چینم...

***

تا گردن سرش را کرده توی صفحه گوشی و نشسته پشت فرمان؛ ز غوغای جهان فارغ.

دو روز است که افتاده‌ام دنبالش تا در یک موقعیت مناسب، گیرش بیاورم.

 کلا آدم گیجی ست. خب می‌دانید، کارش اصلا عاقلانه نیست.
آدم باید حواسش به دور و برش باشد؛ وگرنه ممکن است یک نفر درِ ماشینت را باز کند و ناغافل بنشیند توی ماشین و اسلحه‌اش را روی پهلویت بگذارد و بگوید:
-تکون بخوری من می‌دونم و تو!😠

دقیقا کاری که من الان کردم هم همین بود!😌

 احسان از ترس نفسش بند آمده و دهانش را باز و بست می‌کند برای زدن حرفی؛ اما نمی‌تواند.

- یه طوری بهش درسِ حواس‌جمعی دادی که فکر کنم دیگه شب‌ها هم با چشم باز بخوابه.
کمیل این را می‌گوید و می‌زند زیر خنده.

 احسان به سختی لب‌های خشکش را می‌جنباند:
- آقا هرچی پول می‌خوای می‌دم... اصلا بیا این سوئیچ ماشین... اینم موبایل... این ساعت...

ساعت مچی طلایی رنگش زیر نور آفتاب می‌درخشد.

خنده کمیل که صندلی عقب نشسته شدیدتر می‌شود و بریده‌بریده میان خنده‌هایش می‌گوید:
- انصافا... اگه یکم تلاش می‌کردی... خفت‌گیرِ خوبی می‌شدی...😆

حیف... نمی‌شود الان جوابش را بدهم یا به شوخی‌اش بخندم؛ چون ممکن است احسان که تا الان فکر می‌کرد من یک سارق مسلح هستم، فکر کند من یک سارق مسلح دیوانه‌ام!

 می‌گویم:
- تو چقدر ترسویی پسر! کاریت ندارم. نترس. بدون این که جلب توجه کنی راه بیوفت برو جایی که می‌گم.

فقط سرش را تکان می‌دهد و اطاعت می‌کند. سخت نفس می‌کشد.

فشار اسلحه‌ام را از روی پهلویش برمی‌دارم؛ اما آن را همچنان می‌گیرم به سمتش.

آرام و با صدای گرفته‌ای که شبیه ناله است می‌گوید:
- تو کی هستی؟ چی می‌خوای؟

- راه بیوفت تا بهت بگم. انقدر هم تابلو نباش.

سوئیچ را می‌چرخاند؛ اما یکی دوبار استارت می‌زند و نمی‌تواند ماشین را روشن نگه دارد؛ بس که دستانش می‌لرزند.

کمیل می‌گوید:
- زیادی خوف شدی عباس. یکم بخند خب.

نمی‌دانم اینجور وقت‌ها چه شکلی می‌شوم که طرف مقابلم را کلا به درجه لالی و رعشه و تشنج می‌رسانم!؟

فقط کمی لب‌هایم را کج می‌کنم که شبیه خنده به نظر برسد.

بالاخره با سومین استارت، ماشین روشن می‌شود.

دوباره ساعت طلایی رنگش زیر نور آفتاب برق می‌زند. می‌گویم:
- طلاست؟

نگاه لرزانش بین من و شیشه جلوی ماشین می‌چرخد و با حالتی عصبی سرش را تکان می‌دهد:
- آ...آره... می‌خوایش؟

کمیل می‌زند زیر خنده و من فقط نیشخند می‌زنم:
- حکم طلا برای مرد مسلمون چیه؟

سیبک گلویش تکان می‌خورد. چشمانش قرمز شده‌اند.

لبانش را تکان می‌دهد برای دادن جواب؛ اما صدایش خارج نمی‌شود.

می‌گویم:
- تو که بچه شیعه‌ای، هیئتی هم هستی، هیئت می‌چرخونی، زشت نیست ساعت طلا دستت باشه؟

- تو... اینا رو... از کجا...😰



... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



می‌گویم:
- تو که بچه شیعه‌ای، هیئتی هم هستی، هیئت می‌چرخونی، زشت نیست ساعت طلا دستت باشه؟

- تو... اینا رو... از کجا...😰

بجای جواب، راهنمایی‌اش می‌کنم برای مسیر.

 مقصد خاصی مدنظرم نیست البته. فقط می‌خواهم کمی در خیابان‌ها بچرخیم که بتوانیم با هم گپ بزنیم.

دستانش را دور فرمان فشار می‌دهد که لرزشش را پنهان کند. تحکم می‌کنم:
- گوشیتو بده!

- چ... چرا؟

اسلحه را تکان می‌دهم که دوباره یادش بیاید قدرت دست کیست و صدایم را می‌برم بالا:
- گفتم بده!

گوشی را دودستی تقدیمم می‌کند. باتری گوشی‌اش را در می‌آورم و می‌اندازمش روی صندلی عقب.

هرکس دیگر جای من بود و چنین جنایتی در حق گوشیِ نازنینش می‌کرد، حتما با یک داد بلند با این مضمون مواجه می‌شد که:
- هوی! چته؟ چه غلطی می‌کنی؟

که البته بخاطر حضور پربرکت اسلحه‌ام، احسان مجبور به سکوت است.😏

می‌گویم:
- من خیلی چیزا ازت می‌دونم. مثلا می‌دونم همیشه بعد از مراسم هیئتتون، فیلم‌های مراسم رو می‌فرستی برای یه دخترخانم مذهبی که خارج زندگی می‌کنه تا اونم به فیض برسونی.

این را که می‌شنود، ته‌‌مانده رنگی که روی صورتش بود هم می‌پرد و می‌شود مثل یک دیوار گچی.

حتی یک قطره خون هم نمی‌ماند در مویرگ‌های صورتش انگار. 

به تته‌پته می‌افتد:
- مممن و... مممینا... هم رو دوست داریم...

- می‌دونم. منم نگفتم چرا دوستش داری. اصلا مطمئنم نیتت ازدواجه مگه نه؟

امیدوارانه سرش را تکان می‌دهد و سوالش را برای سومین بار تکرار می‌کند:
- تو کی هستی؟

- من کسی هستم که شدیداً از آدم‌هایی که بخوان امنیت جانی و روانی مردم رو بهم بزنن، بدم میاد. برام هم فرقی نمی‌کنه با کی طرفم؛ ولی وقتی ببینم یه عده توی لباس پیغمبر دارن نقشه دشمن رو تکمیل می‌کنن، دیگه حسابی کفری می‌شم.😠

- خب اینا چه ربطی به من داره؟

- آهان... سوال خیلی خوب و به‌جایی کردی. شما گل پسر، داری دقیقا همون کاری رو می‌کنی که روی اعصاب منه؛ یعنی تکمیل نقشه دشمن، به اسم هیئت امام حسین!

این را که می‌شنود، کمی برافروخته می‌شود و صدایش را می‌برد بالا:
- نقشه دشمن کدومه؟ تو این مملکت هیئت گرفتن هم جرمه؟

- خودت رو به اون راه نزن. هرکی ندونه، تو خوب می‌دونی داری چکار می‌کنی.😏

- من دارم چکار می‌کنم؟ خب دارم هیئت می‌گیرم. اون فیلمایی که برای مینا می‌فرستم، توی همه دنیا پخش می‌شه. دارم تبلیغ تشیع می‌کنم توی سطح بین‌المللی؛ کاری که شماها عرضه‌شو ندارین.

- آقای باعرضه، خودت از حرفات خنده‌ت نمی‌گیره؟ قمه زدن تبلیغه؟ کدوم آدم عاقلی وقتی فیلم قمه زدن شماها رو ببینه جذب تشیع می‌شه؟😏

زبانش را می‌کشد روی لب‌هایش. حرف حساب جواب ندارد دیگر!

می‌گوید:
- چی از جونم می‌خوای؟

- آ باریکلا. داری سوالات درست و حسابی می‌پرسی. فقط می‌خوام بدونم مینا کیه؟

رگ میان دوابرویش برجسته می‌شود و اخم می‌کند:
- به مینا چکار داری؟

- نه دیگه نشد. الان وقت غیرتی شدن نیست. فقط بگو کیه.

سرش را می‌اندازد پایین و پوسته‌های کنار ناخنش را می‌کَنَد. آرام می‌گوید:
- با هم توی مسجد آشنا شدیم. خیلی دختر خوب و نجیبیه.

- اونوقت این دختر خوب و نجیب بهت گفته برای کدوم سرویس جاسوسی کار می‌کنه؟

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



 آرام می‌گوید:
- با هم توی مسجد آشنا شدیم. خیلی دختر خوب و نجیبیه.

- اونوقت این دختر خوب و نجیب بهت گفته برای کدوم سرویس جاسوسی کار می‌کنه؟😏

دوباره حالت تهاجمی می‌گیرد:
- چرا انگ می‌چسبونی بهش؟😲

- انگ نیست پسرجون. ببین، کاری که مینا داره می‌کنه هدایت تشکیلات شماست و اینو خودت می‌دونی. و اونم قطعا یه مافوق داره که بهش می‌گه چکار کنه.

- به من هیچی از اینا رو نگفته.

اسلحه را دوباره به رخش می‌کشم و می‌گویم:
- بزن کنار!

صدایش پر می‌شود از عجز و التماس:
- آقا غلط کردم...

- گفتم بزن کنار!

کنار همان خیابانی که هستیم، پارک می‌کند. جدی‌تر و عصبانی‌تر از قبل می‌گویم:
- تو چشمای من نگاه کن!

نگاه می‌کند. چشمانش سرخ شده‌اند و می‌لرزند. می‌توانم از چشمانش ترس و محافظه‌کاری را بخوانم؛ اما دروغ را نه.

می‌پرسم:
- مینا اهل کجاست؟

- بزرگ شده بریتانیا بود...

- نه. اهل کجاست؟

- فارسی بلد بود... خب ایرانی بوده دیگه!

دهان باز می‌کنم که یک تشر دیگر به او بزنم؛ اما خودش پیش‌دستی می‌کند و سریع می‌گوید:
- لهجه‌ش یه جوری بود. یعنی با این که بریتانیا بزرگ شده بود، انگلیسی رو هم با یه لهجه عجیب حرف می‌زد...

شاخک‌هایم حساس می‌شوند و مثل مورچه، با همین شاخک‌ها حرف‌های احسان را بو می‌کشم.

اخم می‌کنم و می‌گویم:
- چه لهجه‌ای؟

- نمی‌دونم. سخت حرف می‌زد.

سخت حرف می‌زد... سخت حرف می‌زد... چقدر این جمله آزاردهنده است.

غر می‌زنم:
- مرد حسابی، تو این بنده خدا رو دوست داری اونوقت نمی‌دونی اهل کجاست؟

-دوست نداشت خیلی سوال‌پیچش کنم و از گذشته‌ش حرف بزنه.
در دل یک «خاک بر سرت» نثارش می‌کنم و سوال دیگری می‌پرسم: 
- عکسی ازش نداری؟

دوباره غیرتی می‌شود:
- نخیر برای چی؟

اسلحه را می‌گذرم روی پهلویش:
- دیگه داری میری رو اعصابما! تو هنوز نفهمیدی قضیه چیه؟

خودش را تا جایی که می‌تواند، عقب می‌کشد و می‌چسبد به در ماشین: 
- باور کن توی این مدت که ایران بودم اصلا عکس از خودش نفرستاد. اجازه هم نداد هیچ عکسی ازش بگیرم و برای خودم نگه دارم.

نمی‌شود احسان را بردارم ببرم اداره برای چهره‌نگاری. تا همین‌جا هم شاید زیادی جلو رفته باشم.

می‌گوید:
- من چکار باید بکنم که دست از سرم برداری؟😰


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



می‌گوید:
- من چکار باید بکنم که دست از سرم برداری؟😰

- هیچی، همون کارهایی رو بکن که قبلا می‌کردی. منو هم اصلا ندیدی. متوجهی؟

- آره آره... باشه...

ابروهایم را می‌برم بالا و دوباره تاکید می‌کنم:
- فقط بفهمم رفتارت با هرکسی از جمله مینا فرق کرده، یا بفهمم کسی از ملاقاتمون چیزی فهمیده، کاری می‌کنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی.

- ب... باشه...

دست می‌برم به سمت دستگیره در؛ اما نکته بسیار مهمی یادم می‌آید که نپرسیده‌ام:
- فامیل مینا چی بود؟

- نمازی.

زیر لب، کلمه نمازی را تکرار می‌کنم و قبل از این که پیاده شوم، دوباره تذکر می‌دهم:
- وای به حالت اگه ملاقات امروزمون یادت بمونه!

فقط سرش را تکان می‌دهد و پیاده می‌شوم. مینا نمازی. بعید است اسم واقعی‌اش باشد.

اصلا الان که فکر می‌کنم، شک دارم آن کسی که با احسان چت می‌کند هم خود مینا باشد.

پیاده راه می‌افتم به سمت خانه امن. هوای آلوده مرکز شهر، وزنش را انداخته روی ریه‌هایم و سینه‌ام را به سوزش انداخته. 

گوشی کاری‌ام زنگ می‌خورد. محسن است. تماس را وصل می‌کنم و صدای نفس زدنش را می‌شنوم:
- آ... قا... اون دوتا... متهم...

بی‌توجه به رفت و آمد مردم اطرافم، وسط پیاده‌رو می‌ایستم؛ قلبم هم می‌ایستد؛ حتی شاید یک لحظه، خون در رگ‌هایم هم ایستاد:
- چی شده؟

- حالشون خیلی بده آقا!😰

- یعنی چی؟
طوری داد می‌زنم که همه کسانی که در پیاده‌رو راه می‌روند، برمی‌گردند به سمت من.

صدای محسن طوری می‌لرزد که انگار دارد گریه می‌کند:
- نمی‌دونم آقا... انگار مشکل گوارشیه...

مردی از پشت سر تنه می‌زند به من؛ طوری که سکندری می‌خورم و به سختی تعادلم را حفظ می‌کنم. مرد هم نزدیک است که بخورد زمین. 

برمی‌گردد و صدایش را کلفت می‌کند:
- هوی! کوری مگه؟

قبول دارم که ایستادنم در محل رفت و آمد اشتباه بود؛ اما باور کنید این که او از پشت سر به من برخورد کرده، ربطی به کور بودن یا نبودن من ندارد! 

بی‌خیال؛ الان درگیر یک بدبختی بزرگ‌تر هستم. به یک لبخند و «ببخشید» کوتاه بسنده می‌کنم و از محسن می‌پرسم:
- خب چکار کردین شما؟

- تحت‌الحفظ بردیمشون بیمارستانِ ... .

- یا قمر بنی‌هاشم!

این را بلند می‌گویم و می‌دوم؛ تا خود بیمارستان.

فاصله‌ام تا بیمارستان زیاد نیست؛ با موتور اگر بودم پانزده دقیقه‌ای می‌رسیدم؛ اما زیاد هم بود من باز هم می‌دویدم و به هیچ چیز جز جان آن دو متهم فکر نمی‌کردم. 

همان وقت که گرفتمشان، دادم محسن آمارشان را درآورد.

پسرعمو هستند با هم. یکی‌شان پدر و مادر ندارد و دیگری، فقط یک خواهر کوچک‌تر و یک پدر پیر دارد.

از میان آدم‌ها راه باز می‌کنم و بی‌توجه به سرعت ماشین‌ها، از خیابان‌ها رد می‌شوم.

به صدای فریادهای عصبانی که گاه از پشت سرم بلند می‌شود هم توجه نمی‌کنم.

انقدر می‌دوم که وقتی می‌رسم مقابل بیمارستان، گلویم پر می‌شود از سرفه‌هایی که طعم خون می‌دهند.😣

دیگر کارم از درد قفسه سینه و پهلو گذشته؛ انگار یک نفر دوباره ریه‌ام را شکافته است. روی دو زانو خم می‌شوم و نفس‌نفس می‌زنم.

محسن را در راهروی قسمت اورژانس می‌بینم. می‌دود به سمت من: آقا...

صاف می‌ایستم و عرق از پیشانی پاک می‌کنم. بریده‌بریده و میان سرفه‌هایم می‌گویم:
- کجان؟

- نمی‌دونم آقا... یعنی... دکتر بالای سرشونه.

- کس دیگه‌ای... از بچه‌های خودمونم... هست...؟

- آره آقا. جواد حواسش هست


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



- کس دیگه‌ای... از بچه‌های خودمونم... هست...؟

- آره آقا. جواد حواسش هست

تکیه می‌دهم به دیوار و با چشمانم، دنبال آبسردکن می‌گردم. می‌پرسم: 
- چی شد اینطور شدن؟

- به خدا نمی‌دونم آقا. یهو افتادن به تهوع و دل‌درد. دیدیم تب دارن و حالشون خیلی بده، گفتیم بیاریمشون اینجا.

لبم را می‌گزم از درد.
 یک آبسردکن نباید این دور و بر باشد؟

- گاوت این‌دفعه بجای شیش قلو، ده قلو زاییده رفیق!😅
کمیل این را می‌گوید و با دست، آبسردکن را نشان می‌دهد.
اگر آبسردکن را نشانم نمی‌داد، بی‌خیال حرف مردم می‌شدم و یک تکه درشت بارش می‌کردم. مانند چشمه حیات، خودم را به آبسردکن می‌رسانم و یک لیوان آب را یک‌نفس می‌نوشم. تنفسم منظم می‌شود و فکرم باز.

چرا این دونفر با هم مریض شده‌اند؛ آن هم دقیقا مثل هم؟🤔

مار سیاه دوباره از خواب بیدار شده و دارد حلقه‌های چنبره‌اش را باز می‌کند تا بخزد سمت محسن.🐍

ممکن است بیماری‌شان یک عامل مشترک داشته باشد؟ 

شانه‌های محسن را می‌گیرم و تکانش می‌دهم:
- غذا چی دادین بهشون؟

محسن بیشتر از همیشه سرخ شده و الان است که از تکان‌های من، بغضش بترکد:

- آقا به خدا همون که خودمون خوردیم رو بهشون دادم. به خدا خودم براشون بردم غذا رو.

شانه‌های تپل محسن را رها می‌کنم. محسن تکیه می‌دهد به دیوار و صورتش را با دست می‌پوشاند؛ فکر کنم می‌خواهد گریه کند واقعا.
حق هم دارد؛ اگر اتفاقی برای این دو متهم بیفتد، اول از همه انگشت اتهام به سوی محسن گرفته می‌شود و ممکن است کارش به دادگاه هم بکشد.

- دکترشون کجاست؟
محسن با دست، مرد میانسالی را با روپوش سپید نشان می‌دهد. جواد هم کنار پزشک ایستاده است. می‌دوم جلو و دکتر که گویا از دور، شاهد مکالمه من و محسن بوده، می‌گوید:
- مسئولشون شمایید؟

- بله...
لازم نیست بپرسم. چهره دکتر طوری در هم رفته که ناگفته پیداست اوضاع، حسابی قمر در عقرب است. می‌گوید:
- مسمومیت شدیده؛ اما نمی‌دونم چه سمی.

دنیا آوار می‌شود روی سرم. مسمومیت؟
اگر غذا فاسد بود که باید محسن و جواد هم مریض می‌شدند؛ مگر این که یک چیزی داخل غذای این بدبخت‌ها ریخته باشند...

دکتر ادامه می‌دهد:
- اگه بدونم چرا مسموم شدن، شاید کار بیشتری ازم بر بیاد.
شماره مسعود را می‌گیرم. بعد از چند بوق طولانی که هریک به اندازه صدای ناقوس مرگ کشدار هستند، جواب می‌دهد:
- بله؟


- سریع بگو از غذایی که بچه‌های خونه امن خوردن نمونه‌برداری بشه. بگو خیلی فوریه.

- گفتم. قرار شده تا چند ساعت دیگه نتیجه رو اعلام کنن.
جوابش نه تنها میخکوبم کرد، بلکه موجی از تحسین و تشکر را در من برانگیخت!

کارمان را خیلی جلو انداخت؛ اما از سویی این سوال را هم در ذهنم انداخت که مسعود فقط بخاطر هوش زیادش انقدر سریع اقدام کرده؟ یا از چیز دیگری خبر داشته؟

- دمت گرم مسعود جان. سریع بهم خبر بده.


برمی‌گردم به سمت دکتر و می‌پرسم:
- شما خودتون حدسی نمی‌زنید؟

- نمی‌شه قطعی نظر داد، ولی علائمشون بیشتر شبیه به مسمومیت با سم رایسینه.

رایسین... رایسین... سرم گیج می‌رود:
- مطمئنید؟

دکتر شانه بالا می‌اندازد:
- نه هنوز. گفتم آزمایش بگیرن ازشون.

- دکتر خواهش می‌کنم هرکاری می‌تونید انجام بدید... این مسئله خیلی مهمه!

- بله متوجهم. سعیم رو می‌کنم.
و می‌رود. جواد می‌خواهد از جلوی چشمم فرار کند؛ می‌داند آتشفشان شده‌ام و ممکن است گدازه‌هایم آتشش بزند.

 می‌گویم:
- جواد وایسا بالای سرشون، کوچک‌ترین بلایی اگه سرشون بیاد خودم کشتمت!

- چشم آقا...
این را می‌گوید و در می‌رود. آوار می‌شوم به دیوار سنگی بیمارستان و پلک بر هم می‌گذارم. رایسین...

- همون سمه که از دونه کرچک استخراج می‌شد. دوره‌های سم‌شناسی رو یادته؟
یادم هست....
بعد کلاس کمیل مسخره‌بازی در می‌آورد و می‌گفت با روغن کرچک می‌شود آدم کشت، و من می‌زدم پس کله‌اش و توضیح می‌دادم که رایسین روغن کرچک نیست.
رایسین را از دانه کرچک استخراج می‌کنند. طی فرایند روغن‌گیری، پروتئین رایسین در «خمیره دانه کرچک» باقی می‌ماند...

  روغن کرچک به هیچ وجه حاوی رایسین نیست؛ با این وجود، دانه‌های کرچک سمی هستند. 

کمیل اما به حرف‌های منِ شاگرد زرنگ توجه نمی‌کرد و با بقیه بچه‌ها، من را دست می‌انداخت:
- عباس فکر می‌کنی اگه یه لیوان روغن کرچک بهت بدیم چه شکلی می‌شی؟😆
و قاه‌قاه می‌زد زیر خنده. همه چیز را همین‌طوری با خنده می‌گذراند؛
چیزی که در کارها و موقعیت‌های سخت، بیشتر از همیشه به آن نیاز است. کنارم تکیه داده به دیوار و می‌گوید:
- مرده‌شورت رو ببرن. آخرشم نذاشتی روغن کرچک بهت بدیم ببینیم چی می‌شه.😁

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



 کنارم تکیه داده به دیوار و می‌گوید:
- مرده‌شورت رو ببرن. آخرشم نذاشتی روغن کرچک بهت بدیم ببینیم چی می‌شه.😁

می‌خندم؛ مثل کمیل....

رایسین و اثراتش اما از ذهنم محو نمی‌شوند. رایسین، سمِ لعنتیِ کشنده‌ای ست که برای ساختنش یک لیسانس شیمی و چند ماده ساده لازم است.

هم از راه تنفس و هم از راه بلع می‌تواند وارد بدن شود و در هر دو صورت، طی چند روز آدم را راهی گور می‌کند. رایسین را با قتل گئورگی مارکوف -یک نویسنده و روزنامه‌نگار بلغارستانی- در سال ۱۹۷۸ می‌شناسند.
کاش دکتر اشتباه حدس زده باشد... چون اگر حدسش درست باشد، یعنی راهی برای نجات آن دو متهم نیست.😔


سرم گیج می‌رود و تیر می‌کشد. پاهایم سست می‌شوند. درد زخمم امانم را می‌برد.
تنگی نفس دارم.
می‌خواهم تکیه از دیوار بردارم و به سمت صندلی‌ها بروم که بنشینم؛ اما نمی‌توانم. چشمانم سیاهی می‌روند. من انقدر ضعیف نبودم... تار می‌بینم همه‌جا را. زانوانم طاقت نمی‌آورند و رهایم می‌کنند روی زمین.

***
خلسه شیرینی ست. یک خواب آرام؛ چیزی که خیلی وقت است ندارمش. میل شدیدی برای خواب و بسته نگه داشتن چشمانم دارم؛ مانند وقتی بچه بودم و صبح‌های جمعه، از رختخواب گرم و نرمم دل نمی‌کندم و تا ظهر می‌خوابیدم.

رایسین...
دو متهم...
وای خدایا! 😱
من اینجا خوابیده‌‌ام و پرونده روی هواست؟ سریع چشم باز می‌کنم و می‌نشینم. انقدر ناگهانی که سرم دوباره گیج می‌رود. 

کمیل بالای سرم ایستاده و شانه‌هایم را می‌گیرد:
- اِ آقا چرا بلند شدین؟ بخوابین...

با کف دست، چشمانم را می‌پوشانم که سرگیجه‌ام آرام شود. روی تخت بیمارستانم. و به یکی از دستانم سرم وصل است. می‌گویم:
- چرا منو آوردین اینجا؟

- بچه‌ها گفتن از هوش رفتین. آقا این مدت خیلی خودتون رو اذیت کردین. نه خواب حسابی داشین نه خورد و خوراک درست.

خودم می‌دانم چکار کرده‌ام. این را هم می‌دانم که توی قبر، فرصت کافی برای خواب دارم. می‌پرسم: 
- چقدر وقته بیهوشم؟

- یکی دو ساعتی می‌شه. منم بالای سرتون بودم که مراقبتون باشم.

بله دیگر... تروریست‌های نه چندان محترم، کار را به جایی رسانده‌اند که وقتی بیهوشم هم یکی باید کنار سرمم کشیک بکشد که یک وقت داروی خطرناک داخلش نریزند.😐
قربانت بروم خدا!

سردردم آرام می‌شود. سرحال‌ترم.
نتیجه نمونه‌برداری از غذا چه شد؟
نتیجه آزمایش آن دو متهم...
اصلا زنده‌اند یا نه؟

پاهایم را می‌گذارم روی زمین که از تخت پایین بیایم؛ اما دکتر سر می‌رسد و جلویم را می‌گیرد: چکار می‌کنی؟ باید سرمت تموم بشه!😲

همان پزشک معالج آن دو متهم است. حتما خبری دارد ازشان. لجبازانه ابرو بالا می‌اندازم:
- اون دوتا مریض چی شدن؟

- اونا رو ول کن، خودت داغون‌تر از اونایی.
مهلت نمی‌دهد جوابش را بدهم. ادامه می‌دهد:
- درجریان پرونده پزشکی‌ت هستم. داری خودتو نابود می‌کنی. ‌این حجم فشار عصبی و جسمی برات مثل سمه. آسیبی که ریه‌ت دیده جدیه و نباید بهش خیلی فشار بیاری.

پزشکان و پرستاران این بیمارستان با بچه‌های ما هماهنگ هستند، اما دیگر نه در این حد که در جریان پرونده پزشکی من هم باشند!🙄

همین مانده ربیعی کل تهران را که نه، کل کشور را از مجروحیت ریه من باخبر کند. لجم می‌گیرد از توصیه‌های خنده‌دارش. این که به یک مامور امنیتی بگویی حین کار، فشار عصبی تحمل نکن، مثل این است که به یک ماهی بگویی موقع شنا کردن باله‌هایت را تکان نده. نمی‌شود که! دلش خوش است.

سرم را از دستم بیرون می‌کشم. می‌سوزد و سوزشش همراه جریان خون، می‌رسد تا قلب و مغزم. دست می‌گذارم روی جای سوزن سرم تا خونش بیرون نریزد.

 کمیل دستپاچه می‌شود و از جعبه کنار تخت، یک دستمال‌ کاغذی دستم می‌دهد. دستمال را فشار می‌دهم روی جای زخم. سرخ می‌شود کمی. دکتر چشم‌غره می‌رود:
- چقدر لجبازی!😒

بی‌توجه به خشم دکتر، از جا بلند می‌شوم. هنوز کمی ضعف در پاهایم هست؛ اما نه در حدی که نشود تحمل کرد. زخم دستم را فشار می‌دهم و به دکتر می‌گویم:
- حالشون چطوره؟

- اصلا خوب نیست. درضمن، گزارش نمونه‌برداری از غذاشون هم وقتی بیهوش بودی رسید. غذا سالم بوده. هیچ اثری از سم دیده نشده.

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



- حالشون چطوره؟

- اصلا خوب نیست. درضمن، گزارش نمونه‌برداری از غذاشون هم وقتی بیهوش بودی رسید. غذا سالم بوده. هیچ اثری از سم دیده نشده.

غذا سالم بوده... احتمالا محسن با فهمیدن این موضوع بال درآورده. رو به کمیل می‌کنم:
- محسن کجاست؟

- برگشت خونه امن، من اومدم بجاش.
نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت. حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟ باید سراغ کی بروم؟ 

حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟
باید سراغ کی بروم؟
می‌توانم مطمئن شوم نفوذ در تیم خودم نبوده؟
نه... شاید از یک راه دیگر مسموم شده‌اند...

خودم را می‌رسانم پیش جواد که مقابل بخش مراقبت‌های ویژه کشیک می‌دهد. جواد من را که می‌بیند، وحشت‌زده می‌گوید:
- آقا به خدا هیچکس بجز دکتر و پرستار نرفته اون تو. هیچ اتفاقی نیفتاده براشون...

فکر کنم تهدیدم مبنی بر کشتنش را جدی گرفته و این واقعا خوشحال‌کننده است؛ چون تهدیدم جدی بود.
می‌گویم:
- خب دیگه. برو اداره، ماموریتت همونایی هست که روزهای قبل بود. کمیل، تو هم برگرد.

چشم‌های هردو گشاد می‌شود و کمیل برای منصرف کردنم دست و پا می‌زند:
- آقا... من باید با شما باشم!

- سرتیمت منم و الان به این نتیجه رسیدم که لازم نیست باشی.
- ولی...

قدم دیگری به سمتش برمی‌دارم، طوری که دقیقا مقابلش قرار بگیرم. به چشمانش خیره می‌شوم و می‌گویم:
- دو شب پیش همین دوتایی که اینجا دراز به دراز خوابیدن، می‌خواستن کلکم رو بکنن و از پسشون براومدم.

کمیل آب دهانش را قورت می‌دهد و آرام سر می‌جنباند که یعنی چشم.
کمیل و جواد را راهی می‌کنم و خودم مقابل اتاق دو متهم در آی‌سی‌یو کشیک می‌کشم. کسی سر شانه‌ام می‌زند؛ پزشک است. برمی‌گردم و با چهره‌ای درهم‌تر از قبل مواجه می‌شوم:
- جواب آزمایش اومد.

- خب؟
- حدسم درست بود. رایسینه.

کاش می‌شد الان دوباره غش کنم؛😅 چون موقعیت خیلی مناسب‌تر از قبل است برای غش کردن! خودم و و قیافه‌ام و ذهنم را جمع و جور می‌کنم و قبل از این که حرفی بزنم، پزشک ادامه می‌دهد:
- مسمومیت از راه بلع بوده؛ برای همین علائم گوارشی دادن. همون اول که آوردنشون من معده‌شون رو شستشو دادم؛ اما نمی‌دونم چقدر فایده داشته...

- خب... هیچ دارو و پادزهری...
- نیست. متاسفم. احتمالا تا چند روز آینده می‌میرن.

با تمام توان، نفسم را بیرون می‌دهم و میان موهایم چنگ می‌اندازم. در دوره سم‌شناسی گفته بودند رایسین پادزهر و درمان خاصی ندارد؛ اما انتظار داشتم از آن موقع تاحالا، علم یک راه حلی برای سمِ کوفتیِ رایسین پیدا کرده باشد!
حالا اهمیت پرونده و این‌ها به درک، جوان‌های مردم‌اند که دارند از دست می‌روند... بالاخره جرم هم اگر مرتکب شده باشند، خانواده‌هاشان که گناه نکرده‌اند...


به دکتر می‌گویم:
- هیچ راهی نداره؟
- نه. بستگی به میزان سمی داره که توی بدنشون هست. ما همه تلاشمون رو می‌کنیم، ولی فکر کنم بیشتر باید منتظر معجزه بود.
و می‌رود.

معجزه...
امداد غیبی...
چیزی که در آن غرق بوده‌ام و با این وجود، باز هم تشنه‌اش هستم...
من می‌مانم و راهروی خالی آی‌سی‌یو.
من می‌مانم و تشنگی شدید برای یک معجزه...


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



معجزه...
امداد غیبی...
چیزی که در آن غرق بوده‌ام و با این وجود، باز هم تشنه‌اش هستم...
من می‌مانم و راهروی خالی آی‌سی‌یو.
من می‌مانم و تشنگی شدید برای یک معجزه...

به دو متهم نگاه می‌کنم. خوابیده‌اند روی تخت‌ها؛ به زور مسکن.
 بدیِ رایسین به این است که معمولا علائمش را سریع نشان نمی‌دهد؛ حتی گاه تا بیست و چهار ساعت طول می‌کشد تا قربانی بفهمد مسموم شده؛ وقتی که دیگر کار از کار گذشته است. آن وقت فاصله‌اش با مرگ، تنها چند روزِ دردآور و پر از تهوع و تب و سرفه‌های خونی ست.

نمی‌دانم چندنفر در طول تاریخ با رایسین مسموم شده‌اند و چندنفر جان سالم به در برده‌اند؛ اما این را مطمئنم که رایسین هرچقدر خطرناک باشد، برای خدا چیزی فراتر از یک مخلوق نیست و اثری جز آنچه خدا اراده کند ندارد.
 بدن انسان هم همینطور است؛ مخلوقی ست که مطابق اراده خدا کار می‌کند و به اراده خدا زندگی می‌کند و به اراده خدا می‌میرد.

با این حساب، این که یک نفر از سمِ مرگباری مثل رایسین جان سالم به در ببرد هم، معجزه نیست بلکه عادی‌ترین اتفاق عالم است؛ این که ما اسمش را گذاشته‌ایم معجزه، شاید علتش این باشد که علم بشری مقابلش عاجز است.


- تو کی فیلسوف شدی عباس؟
کمیل این را می‌گوید و می‌خندد. می‌گویم:
- هر آدم عاقلی اینا رو می‌فهمه.

یک نگاه به ساعت مچی می‌اندازم و یک نگاه به دو بیماری که حتما سم دارد بدنشان را از درون متلاشی می‌کند. رسیده‌ام به بن‌بست؛ بن‌بستی که با جسم خاکی نمی‌شود از آن گذشت.
 نیاز به کسی دارم که دستش باز باشد، دعایش گیرا باشد، آزاد باشد... دست به دامان کمیل می‌شوم:
- کمیل، تو یه دعایی بکن.😔

کمیل ابرو بالا می‌اندازد و با بدجنسی لبخند می‌زند:
- آخ آخ آخ... کارت گیر شد نه؟😉

حرص می‌خورم:
- من خیلی وقته کارم پیش تو گیره. خودتم خوب می‌دونی چی می‌گم.

دو انگشت شصت و سبابه‌اش را دوطرف لبش می‌گذارد و سرش را پایین می‌اندازد. آخرین تیری که در کمان دارم را رها می‌کنم:
- کمیل! تو رو به امام حسین یه فکری بکن. تو مگه قول ندادی تنهام نذاری؟ الان به کمکت نیاز دارم.

سرش را بالا می‌آورد و با یک حالت خاصی نگاهم می‌کند، مثل همان وقت‌هایی که از مجلس روضه بیرون می‌آمدیم و چشم هردومان سرخ بود. سکوت می‌کند و با سکوت و همان نگاه خاصش، دلم قرص می‌شود.

اگر سم را از طریق غذا بهشان نداده‌اند، و اگر رایسین برای نشان دادن علائم یکی دو روز زمان می‌خواهد، یعنی قبل از آن سم را به خوردشان داده‌اند...
یعنی هرکس این‌ها را فرستاده، احتمال می‌داده دستگیر بشوند و باید کلک‌شان کنده شود.

ساعت را نگاه می‌کنم؛ دوازده و نیم شب.
می‌روم دنبال دکتر. تا کسی نیست و آی‌سی‌یو خلوت است، باید فکرم را عملی کنم. سراغ دکتر را از سرپرستار می‌گیرم و در پاویون پیدایش می‌کنم.

با چشمان خواب‌آلوده و سرخ، طوری نگاهم می‌کند که با زبان بی‌زبانی بگوید: خودت خواب نداری به جهنم، بگذار منِ بیچاره یک ساعت سرم را زمین بگذارم!

می‌گویم:
- ببینم، این دونفر می‌تونن صحبت کنن؟


چشمان سرخش گرد می‌شوند:
- این وقت شب؟
- بله این وقت شب.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 


چشمان سرخش گرد می‌شوند:
- این وقت شب؟
- بله این وقت شب.

- اینا رو به زور مسکن خوابوندیم. بذار دو روز آخر عمرشون راحت بگذره.

- نمی‌شه. شاید اینطوری بفهمم چطور مسموم شدن.

- بفهمی هم فایده‌ای براشون نداره.
و می‌خواهد برگردد داخل پاویون. بازویش را می‌گیرم و برش می‌گردانم:
- به اینا امیدی نیست نه؟
- نه.

- خب پس، بذارید ببرمشون از بیمارستان بیرون.

صورتش سرخ می‌شود؛ جوش می‌آورد انگار:
- تو می‌فهمی چی می‌گی؟

- با مسئولیت خودم.
شاید فکر کنید این کلمه از دهانم پریده برای قانع کردن دکتر؛ اما وقتی گفتم «با مسئولیت خودم»، دقیقا می‌دانستم چه می‌گویم.

در واقع ترجمه این حرفم می‌شود . حتی در این شهر جایی را سراغ ندارم که بدون اطلاع بقیه ببرمشان؛ اما حتی اگر شده ببرمشان هتل هم نمی‌گذارم بیمارستان بمانند. 

دکتر می‌گوید:
- اینا نیاز به مراقبت پزشکی دارن.
- خب شما میاید مراقبت می‌کنید، اگه لازمه یکی دونفر از پرستارها رو هم بیارید.

نمی‌دانم چرا انقدر راحت دارم به این پزشک اعتماد می‌کنم؛ چاره‌ای ندارم.
 اینجا پزشک دیگری نمی‌شناسم و فعلا، رفتن سراغ پایگاه‌های داده و سوابق افراد هم ممکن است شاخک آن نفوذی را که نمی‌دانم کجاست، حساس کند.

قیافه پزشک طوری ست که احساس می‌کنم الان از گوش‌هایش دود بیرون می‌زند.
 دست می‌گذارم روی ریش‌هایم و گردن کج می‌کنم:
- خواهش می‌کنم دکتر. باور کنید نمی‌خوام اذیتتون کنم؛ ولی واقعا لازمه.

باز هم تغییری در چهره‌اش نمی‌بینم:
- من بعد این شیفت مرخصی گرفتم، می‌خواستم آخر هفته با خانواده بریم مسافرت...

- شما می‌دونید من چند ماهه خانواده‌م رو ندیدم؟

خشکش می‌زند. ادامه می‌دهم:
- تازه من کاری نکردم، فقط خونه نرفتم؛ ولی رفیقی داشتم که برای امنیت این کشور، توی ماشین کامل سوخت.
 رفقایی دارم که غریب شهید شدن بدون این که کسی بفهمه. 
منت نیست دکتر، هم من هم رفقام خودمون انتخاب کردیم. حرفم اینه که امنیت مملکت‌مون هزینه داره؛ و همه باید با هم حفظش کنیم.

می‌خواستم بگویم پسر بزرگ خانواده‌ام، پدرم جانباز است، مادرم و خواهر و برادرهایم به من نیاز دارند و نرفته‌ام خانه؛ اما هیچ‌کدام را نگفتم.

راستش در آن چند ثانیه‌ی قبل از گفتن، به سختی کلنجار رفتم با خودم سرِ گفتن یا نگفتنش. در چند صدمِ ثانیه‌ی آخر، به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد دلش نرم شود، شرح  کافیست.🥀

سرش را می‌اندازد پایین و دست می‌کشد روی چانه بدون ریشش. می‌گوید:
- کجا می‌خوای ببریشون؟

هم خوشحال می‌شوم و هم غافلگیر. جایی سراغ ندارم! خب خدایا؛ به خودت توکل کرده‌ام دیگر... خودت یک راهی نشان بده...

- عباس، چرا کسی مواظب متهم‌ها نیست؟😶
صدای مسعود است که از بیسم داخل گوشم بلند شده.

سر جایم خشک می‌شوم. 😯
مسعود اینجا چکار می‌کند؟
مگر من نگفتم همه بروند؟
 بی‌توجه به دکتر، می‌دوم به سمت آی‌سی‌یو و می‌گویم:
- مسعود تو اینجا چکار می‌کنی؟😒


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



سر جایم خشک می‌شوم. 😯
مسعود اینجا چکار می‌کند؟
مگر من نگفتم همه بروند؟

 بی‌توجه به دکتر، می‌دوم به سمت آی‌سی‌یو و می‌گویم:
- مسعود تو اینجا چکار می‌کنی؟😒

- اگه من نبودم که ممکن بود حذفشون کنن.😏
- چی می‌گی؟😱

- یه نفر داشت میومد این طرفی که وقتی من رو دید برگشت رفت.


عرق سرد می‌نشیند روی پیشانی‌ام. نکند خودش خواسته دو متهم را حذف کند و این حرفش هم برای منحرف کردن ذهن من است؟😏

به راهروی آی‌سی‌یو می‌رسم و مسعود را می‌بینم که دارد در آستانه راهرو قدم می‌زند. با چند قدم بلند، می‌رسم دقیقا مقابلش و در برابر وسوسه گرفتن یقه‌اش مقاومت می‌کنم. 


دستانم مشت می‌شوند و می‌گویم:
- مگه من نگفتم کسی اینجا نیاد؟🤬

مسعود با چشمان سبزِ نافذش خیره می‌شود به من؛ انگار می‌خواهد پوزخند بزند و بگوید:
- خیلی عقبی عباس آقا!😏

از گوشه چشم، نگاه می‌کنم به دو متهم که تغییری در حالشان دیده نمی‌شود. مسعود می‌گوید:
- می‌دونم چرا همه رو مرخص کردی،
 اینم می‌دونم که به ما اعتماد نداری،
اینم می‌دونم که داری سعی می‌کنی خودت رو به خنگی و بی‌خیالی بزنی تا ما نفهمیم تو ذهنت چی می‌گذره
... انصافا باهوشی.


از آدم‌هایی که حدس می‌زنند در ذهنم چه می‌گذرد، کمی می‌ترسم. 😨

هاج و واج به مسعود خیره می‌شوم و در انبوه مجهولات، دست و پای بیهوده‌ای می‌زنم تا معلوم شوند؛ که نمی‌شوند. سعی می‌کنم رفتار بعدی مسعود را حدس بزنم... یک ایکسِ بزرگِ ناشناخته.

می‌گوید:
- باید از بیمارستان ببریمشون بیرون.
الان جمع بست؟ یعنی من و او؟😐
 مار سیاهی که در سینه‌ام بود، از خواب بیدار شده و با آرامشِ تهدیدآمیزی به سمت مسعود می‌خزد.🐍

می‌گویم:
- چرا؟

- خودتو به اون راه نزن. مطمئنم همین نقشه رو داری.😏
- پرسیدم چرا؟


کلافه مقابلم قدم می‌زند:
- یک... ممکنه حذفشون کنن.
 دو... می‌خوای ازشون بازجویی کنی....

دوست ندارم به این راحتی تسلیمش شوم.😔
مار سیاه حالا دارد بدن نرم و براقش را دور مسعود می‌پیچد. می‌گویم:
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟

دوباره با چشمان سبزش، نگاه تهدیدآمیزی به من می‌کند و می‌گوید:
- چون چاره‌ای نداری.😏


جمله‌اش چندبار در ذهنم تکرار می‌شود. از این جمله متنفرم. واقعا چاره ندارم؟
شاید... سینه‌ام تیر می‌کشد.

اگر مسعود فهمیده باشد چه در سرم هست، حتما موی دماغمان می‌شود.

می‌گوید:
- حق داری بی‌اعتماد باشی. ولی باید به من اعتماد کنی.☝️🏻


عاقل‌اندر سفیه نگاهش می‌کنم و حواسم به انعکاس تصویرمان در شیشه آی‌سی‌یو هست؛ به پشت سرم. مسعود نمی‌تواند اینجا کاری بکند...

می‌گوید:
- چند وقته سعی کردم سایه‌به‌سایه دنبالت باشم؛ البته ضد زدنای کوفتیت خیلی کارم رو سخت می‌کرد. می‌دونم بو بردی.

بو برده‌ام؟ یک ماه است که من را خفه کرده با تعقیب کردنش!😏

چشمانم را تا حد ممکن تنگ می‌کنم و خیره می‌شوم به چشمان سبزش. می‌گوید:
- اینطوری نگام نکن. می‌دونم داری خودت پرونده رو ادامه می‌دی، ولی تنها نمی‌تونی. چندبار خواستن حذفت کنن....

ادامه‌اش را می‌دانم؛ این که آخرین بار مسعود رسید و کمک کرد دو متهم را دستگیر کنم. یک قطعه دیگر از پازل...
البته هیچ‌کدام از توضیحاتش جوابگوی این سوال نیستند که: چرا باید به او اعتماد کنم؟


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



البته هیچ‌کدام از توضیحاتش جوابگوی این سوال نیستند که: چرا باید به او اعتماد کنم؟

او فقط کسی ست که خیلی چیزها می‌داند. کسی که ممکن است برایم دام پهن کرده باشد.
- اون نفوذی‌ای که تو فکرشو می‌کنی من نیستم. بهم اعتماد کن.🤗

عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم تا به زبان بی‌زبانی بگویم:
- خودت جای من بودی باور می‌کردی؟😏

و با چشم، اشاره می‌کند به دو متهمی که روی تخت خوابیده‌اند.
 نه... لزوما اینطور نیست. ممکن است نقشه تیمی که قرار بود ترورم کند تغییر کرده باشد... و هزار چیز ممکن دیگر.

مثلا ممکن است نقشه‌شان این باشد که مسعود به من نزدیک شود و بفهمد دقیقا چه در ذهنم می‌گذرد و تا کجا پیش رفته‌ام.


دکتر سلانه‌سلانه خودش را رسانده به ما و با تعجبی آمیخته با خشم، تشر می‌زند:
- چه خبرتونه؟😠
صدایش آرام و خفه است؛
همان‌طوری که باید در بخش مراقبت‌های ویژه باشد. نگاهی به سرتا پای مسعود می‌اندازد و ابرو در هم می‌کشد:
- تو رو کی راه داده؟

مسعود بدون این که از من چشم بردارد، کارت شناسایی‌اش را به دکتر نشان می‌دهد. دکتر رو می‌کند به من:
- چی شد یهو رفتی؟ بالاخره می‌خوای اینا رو ببری یا نه؟

مسعود نگاه پیروزمندانه‌ای به من می‌کند و از چهره‌ام می‌فهمد به او اعتماد ندارم. سرش را تکان می‌دهد:
- هوم... البته اگه باور می‌کردی عجیب بود. ولی خب فعلا چاره‌ای نداری. این دوتا رو کجا می‌خوای ببری؟

باز هم اخم؛ این بار نه از سر شک که از سر استیصال.
دکتر منتظر و بی‌قرار نگاهم می‌کند.

 فرض که مسعود آدمِ خوب داستان باشد و من به او اعتماد کنم... آن وقت با هم این دوتا را ببریم کجا؟

 مسعود می‌گوید:
- حدس می‌زدم جایی رو سراغ نداشته باشی.

صورت دکتر بدجور درهم می‌رود. آخ یکی بزنم وسط صورت استخوانی‌ مسعود تا دلم خنک شود... اصلا حاضرم خودم و دو متهم برویم کنار خیابان بخوابیم. مسعود چند لحظه‌ای فکر می‌کند و می‌گوید:
- من یه جایی سراغ دارم. زود باش، چون توی ساعت تغییر شیفت اینجا یکم شلوغ می‌شه.

بعد رو می‌کند به دکتر:
- این دونفر رو از در پشتی بیمارستان خارج کنید. یه طوری که بجز یکی دونفر پرسنل، کسی خبردار نشه.

دکتر سرش را تکان می‌دهد و دوباره به من چشم‌غره می‌رود. می‌گویم:
- هرچیزی که لازمه برای به عهده گرفتن مسئولیتش امضا می‌کنم.

زیر لب می‌گوید:
- امیدوارم...
و می‌رود برای آماده کردن متهم‌ها.

 مسعود می‌گوید:
- قبول کنی یا نکنی، بدون من نمی‌تونی انجامش بدی.

نفسم تنگی می‌کند و آن مار سیاه، دندان‌های نیشش را به مسعود نشان می‌دهد.
یک سمت یقه کاپشن مسعود را می‌گیرم و قاطعانه در چشمانش زل می‌زنم. هرچه خشم دارم در صدای خفه‌ام می‌ریزم و انگشتم را مقابلش در هوا تکان می‌دهم:
- به ولای علی قسم... مسعود به ولای علی قسم بخوای دست از پا خطا کنی، بی‌خیال همه‌چیز می‌شم و می‌کشمت. فکر نکن بهت اعتماد کردم، فقط از سر اجباره.
و دستم را آرام از یقه کاپشنش برمی‌دارد و نیشخند می‌زند:
- با ما به از این باش که با خلق جهانی، جناب سیدحیدر. انقدر به ریه‌های داغونت فشار نیار.

*
تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راه‌پله که جلوی پایمان را روشن می‌کند.
نورش کم و زیاد می‌شود؛ مثل چراغی که پیش از این در پارکینگ دیدم. هردو چراغ دارند آخر عمرشان را می‌گذرانند و از بیکاری فرسوده شده‌اند.

 مسعود کلید می‌اندازد در قفلِ درِ طبقه همکف و صدای باز شدن در، در راه‌پله ساکت و خاک گرفته می‌پیچد. خانه نه چندان نوسازِ دوطبقه‌ای ست خالی از سکنه؛ البته به ادعای مسعود.

دستم را تمام مدت، از وقتی که راه افتادیم تا همین الان، گذاشته‌ام روی اسلحه‌ام.
می‌دانم خشابش پر است؛ اما این را نمی‌دانم که اگر مسعود برایمان دام پهن کرده باشد، با وجود یک پزشک و دو مرد جوانِ پرستار و دو متهم بیهوش، چه کاری از دستم برمی‌آید.

نه ربیعی و نه هیچ‌کس دیگر، از کاری که کرده‌ام خبر ندارد و قرار نیست خبردار بشود... یعنی کارم غیرقانونی ست؟ شاید... چاره‌ای نبود.

تا وقتی یک نفوذی در سیستم باشد از هر حرکت من آگاه شود، نمی‌توان کاری از پیش ببرم. برای همین است که می‌خواهم هیچ‌کس نفهمد...

گاه هیچ کاری از دستت برنمی‌آید جز این که چشم ببندی و از دست و پا زدن دست بکشی تا شناور شوی در دریای تدبیر خدا. 


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول