eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



ربیعی سعی می‌کند سر شوخی را باز کند تا بیشتر گرم بگیرد:
- داشتم به مسعود می‌گفتم عباس نمیاد، بیا سهمش رو بخوریم.

نه من می‌خندم نه مسعود. جو هنوز سنگین است؛ شاید بخاطر برخورد خشک مسعود.

باز هم لبم را کمی کج می‌کنم تا ادای خندیدن دربیاورم. ربیعی بفرما می‌زند و خودش هم جدی می‌شود:
- اخیرا یه پایگاه بسیج به ما گزارش فعالیت مشکوک یه هیئت رو داده. اینطور که خود بچه‌های بسیج مسجد صاحب‌الزمان گفتن، فعالیت‌شون شبیه طرفدارهای صادق شیرازیه. ما بررسی کردیم، دیدیم درسته. چون خیلی جذب بالایی داشتن، باید حتما بررسی بشه. اینطور که پرونده‌ت رو خوندم، تو در زمینه فرقه‌های تکفیری تندرو کار کردی قبلا. برای همین خواستم ازت کمک بگیریم توی این پرونده.

سرم را کمی خم می‌کنم و تکه کوچکی از نان بربری روی سفره را می‌کَنَم. یخ کرده و شده مثل لاستیک.

می‌گویم:
- من در خدمتم. ان‌شاءالله که خیره.

مسعود دستش را می‌تکاند و از سر سفره برمی‌خیزد. به سمت میزی می‌رود که گوشه اتاق، زیر پنجره گذاشته‌اند.

چند برگه را از روی آن برمی‌دارد و می‌دهد به من:
- اینا گزارش‌های نیروهای بسیجه.

تکه نان میان لب‌هایم می‌ماند. با چشمانم سریع نوشته‌ها را مرور می‌کنم. 

هیئت محسن شهید. اولین چیز همین انتخاب اسم است؛ دست گذاشتن روی یکی از مهم‌ترین نقاط اختلاف شیعه و سنی.

ادامه گزارش هم خلاصه سخنرانی‌ها و ساعت سخنرانی و تحلیل رفتارهای هیئت است...

همان‌طور که ربیعی تحلیل کرده بود، درست تشخیص داده‌اند و این هیئت گرایش‌های تکفیری دارد.

ته دلم آفرینی به هشیاری و تشخیص درست و به موقع بچه‌های بسیج آن مسجد می‌گویم.



- خب، چکار کنیم عباس آقا؟

این صدای کلفت و خشن مسعود است؛ با آهنگ و لهجه تهرانی.

از لحنش هیچ نمی‌شود فهمید؛ نه محبت، نه غم، نه ترس و نه هیچ احساس دیگری.

می‌گویم:
- من با بافت فرهنگی و شهری اون منطقه آشنا نیستم. فکر کنم اولین قدم آشنایی با اون منطقه ست.

مسعود از جا بلند می‌شود و می‌رود به سمت در اتاقی که داخل سالن هست.

فقط سرش را از در می‌برد تو و می‌گوید: 
- محسن! محسن!

صدای خواب‌آلود جواد را از داخل آن اتاق می‌شنوم:
-اه بابا دو دقیقه اگه گذاشتی بخوابیم جانسون!

منظورش را از جانسون نمی‌فهمم. این جواد هم زده به سرش.

مسعود دوباره محسن را صدا می‌زند؛ جدی و بی‌توجه به غرولند کردن جواد.

این‌بار جواد بلندتر می‌گوید:
-هوی! اوباما بلند شو. این غول بیابونی خودشو کشت.

یعنی جواد هنوز یادش هست شوخی‌اش با محسن را؟

خنده‌ام را همراه نان سفت بربری و چای نه چندان گرم فرو می‌دهم.

صدای ناله‌مانندی می‌آید که:
- هااان؟

صدای محسن است. اینطور که پیداست، خواب سنگینی دارد.

مسعود دوباره صدایش را بلند می‌کند:
- محسن بلند شو ببینم!

صدای تق ضربه می‌آید و بعد، صدای گیج و بهت‌زده محسن:
- هان... چیه؟ ای وای آقا مسعود... شمایید؟ ببخشید...

ربیعی نگاهی به من می‌کند و سری به تاسف تکان می‌دهد؛ انگار می‌خواهد بگوید ببین گیر چه نیروهایی افتاده‌ام!
بیا و من را از دست این دیوانه‌ها نجات بده.

باز هم لبی به نشانه لبخند کج می‌کنم.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



ربیعی نگاهی به من می‌کند و سری به تاسف تکان می‌دهد؛ انگار می‌خواهد بگوید ببین گیر چه نیروهایی افتاده‌ام!
بیا و من را از دست این دیوانه‌ها نجات بده.

باز هم لبی به نشانه لبخند کج می‌کنم.
محسن را می‌بینم که خواب‌آلود و خمیازه‌کشان، از اتاق بیرون می‌آید.

مسعود بدون توجه به خواب‌آلودگی محسن می‌گوید:
- نقشه‌ها و عکس‌های ماهواره‌ای منطقه ... رو می‌خوام.

محسن سرش را پایین می‌اندازد و می‌رود به سمت میز گوشه سالن که یک لپ‌تاپ روی آن گذاشته‌اند:
-چشم. همین الان آماده‌ش می‌کنم.

دارم با خودم حساب می‌کنم که محسن باید نیروی سایبری باشد و در ذهن با امید مقایسه‌اش می‌کنم، که مسعود برمی‌گردد به سمت من:
- بافت فرهنگیش رو هم خودم توضیح می‌دم. دیگه؟

نگاه سبزش کمی ترسناک است و نافذ. خط اخمی که میان ابروانش جاخوش کرده، باعث می‌شود احساس کنم عصبانی ست.

می‌گویم:
- اطلاعات سخنران‌ها و بانی‌های هیئت رو هم می‌خوام. و تاریخ دقیق جلساتشون رو. اسم و مشخصات فرمانده بسیج و نیروهاش رو هم می‌خوام.

سرش را تکان می‌دهد و بلند می‌گوید:
- شنیدی محسن؟

محسن عینکی بنددار و گرد را به چشمانش می‌زند و خمیازه می‌کشد:
- بله آقا.

لبخندی به مسعود می‌زنم به نشانه تشکر. 

ربیعی دستانش را می‌تکاند و از جا بلند می‌شود:
- خب من دیگه برم. جلسه دارم. فکر کنم خیلی نیاز به من نداشته باشید، ماشاءالله هردوتون باتجربه‌اید. ان‌شاءالله کنار هم این پرونده رو می‌بندید.

زیر لب می‌گویم:
- ان‌شاءالله.

ربیعی قبل از این که از در بیرون بزند، برمی‌گردد به سمت مسعود:
- امروز ساعت ده صبح محافظ عباس آقا خودش رو اینجا معرفی می‌کنه. باهاش همکاری کن.

مسعود فقط سرش را تکان می‌دهد. ربیعی آرام سر شانه‌ام می‌زند و می‌رود.

با رفتنش، جو سنگین‌تر می‌شود. احساس خوبی ندارم.

کاش کمیل بود... و باز هم فکرم را احساس می‌کنم.
کاش من بودنش را بیشتر حس می‌کردم.

مسعود آرام در سالن قدم می‌زند و شمرده‌شمرده می‌گوید:
- محافظ عباس آقا... درسته؟

نگاهم را می‌اندازم روی پرونده که با چشمان سبز و طلبکارش مواجه نشوم.

می‌گویم:
- بله.

- توی سوریه جانباز شدی. و البته مورد سوءقصد قرار گرفتی...

از این که او این جزئیات را درباره من می‌داند، حس خوبی ندارم.🙄

دیگر چه چیزهایی از من می‌داند که من خبر ندارم؟😐

در کار اطلاعاتی، دانستن کوچک‌ترین جزئیات از زندگی طرف مقابلت می‌تواند به یک سلاح خطرناک علیه او تبدیل شود.

با حرکت سر، حرف‌هایش را تایید می‌کنم و باز هم چشم از پرونده برنمی‌دارم تا بفهمد از این مکالمه خوشم نیامده.

او اما ادامه می‌دهد:
- تعریفت رو زیاد شنیدم. خیلی دوست داشتم ببینمت.

با این که گفته «دوست داشتم»، اما لحنش بوی دوست داشتن نمی‌دهد.😐


... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



- تعریفت رو زیاد شنیدم. خیلی دوست داشتم ببینمت.

با این که گفته «دوست داشتم»، اما لحنش بوی دوست داشتن نمی‌دهد.😐

باز هم هیچ حسی ندارد حرف زدنش و همین اعصابم را بهم می‌ریزد.

یعنی نسبت به من حس خوبی ندارد؟
من و مسعود همکاریم؛ چرا او باید از من بدش بیاید؟
چون من را رقیب خودش می‌داند؟
چون من اگر نبودم، ممکن بود او سرتیم پرونده شود؟
چون من اقتدارش را خدشه‌دار کرده‌ام؟

شاید هم دارم اشتباه قضاوتش می‌کنم. شاید این اخلاق همیشگی اوست و واقعا دوست داشته من را ببیند...

به هر حال، در پاسخش لبخندی می‌زنم: 
- ممنونم از لطفتون.

- چی صدات کنم راحتی؟

- همون عباس خوبه.

این را می‌گویم و پرونده را روی میز خالیِ سمت راست اتاق می‌گذارم؛ میزی که روبه‌روی میز محسن است.

محسن چند برگه را از پرینتر روی میز بیرون می‌کشد و به دست مسعود می‌دهد:
- بفرمایید. نقشه‌هایی که خواستید.

مسعود آن‌ها را مقابل من، روی میز می‌چیند:
- این منطقه مردم نسبتاً مذهبی‌ای داره. حتماً خودت هم متوجه شدی که بسیجش خیلی فعاله و جذبشون هم نسبتاً خوبه.

دست به سینه بالای میز ایستاده‌ام و می‌گویم: 
- احتمالاً برای همین این هیئت، این منطقه رو انتخاب کرده.

- آره.

محسن صدایمان می‌زند:
- مشخصات کسایی که گفته بودید رو درآوردم.

مسعود دست دراز می‌کند تا برگه‌های پرینت شده را از محسن بگیرد؛ اما باز هم چشم از من برنمی‌دارد:
- اگه بخوای بریم یه دوری توی همون منطقه بزنیم.

نگاه خیره و خالی از احساسش اذیتم می‌کند؛ با این وجود لبخند می‌زنم:
- خیلی عالیه.

برگه‌ها را به من می‌دهد.

انگار می‌خواهد به زبان بی‌زبانی بگوید به عنوان نیروی تحت امرت، کمال همکاری را با تو خواهم داشت؛ اما کلا از ریخت و قیافه خودت خوشم نیامده.☹️

روی اولین کاغذ، نام و مشخصات فرمانده پایگاه را نوشته است.
از دیدن عکس و نام فرمانده، چشمانم درشت می‌شوند.😮

چندبار نامش را می‌خوانم تا مطمئن شوم اشتباه نکرده‌ام.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



از دیدن عکس و نام فرمانده، چشمانم درشت می‌شوند.😮

چندبار نامش را می‌خوانم تا مطمئن شوم اشتباه نکرده‌ام.

عکسش، نامش، نام پدرش...


مسعود متوجه درنگ طولانی‌ام شده که با زیرکی می‌گوید:
- می‌شناسیش؟

با خودم زمزمه می‌کنم:
- این که سیدحسین خودمونه!

مسعود ساکت می‌ماند تا ادامه حرفم را بشنود.

 می‌گویم:
- این بنده خدا رو می‌شناسم؛ از چندین سال پیش. الان باید سوریه باشه درسته؟

این را خطاب به محسن می‌پرسم و جواب مثبت می‌گیرم.

- ای بابا... چقدر حرف می‌زنید... نمی‌ذارید آدم دو دقیقه بخوابه...

این را جواد می‌گوید و خمیازه‌کشان از اتاق استراحت‌شان خارج می‌شود.

محسن نگاه سرزنش‌آمیزی به جواد می‌اندازد: 
- صبح بخیر!

جواد ولو می‌شود کنار سفره صبحانه که هنوز پهن است و دوباره خمیازه می‌کشد:
- خوبه خودت گفتی بعد نماز یکم بخوابیم!

محسن زیر لب غرولند می‌کند:
- چقدرم که خوابیدم.

جواد با دهان پر از نان و پنیر، برمی‌گردد به سمت مسعود:
- شما چطوری جانسون جان؟

مسعود اصلا به جواد نگاه نمی‌کند؛ انگار اصلا حرفش را نشنیده است.

می‌گویم:
- جانسون دیگه کیه؟

جواد از جا بلند می‌شود:
- دواین جانسون دیگه! نمی‌شناسیش؟

در کتابخانه مغزم این اسم را جست و جو می‌کنم؛ اما هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیرم.

جواد که حالا خودش را رسانده به مسعود، می‌خندد:
- بابا همین بازیگر آمریکاییه دیگه! این مسعود داداش دوقلوی اونه انگار. فقط چشماشون رنگش فرق داره. مطمئنی نمی‌شناسیش؟

- نه. اصلا فیلم نمی‌بینم.

جواد دست می‌اندازد دور گردن مسعود.
مسعود با بی‌حوصلگی دست جواد را از دور گردنش برمی‌دارد و آرام می‌غرد:
- کم مزه بریز بچه!

جواد دوباره می‌رود به سمت سفره صبحانه: 
- باشه بابا چرا برزخ می‌شی؟

برای این که حواس خودم و بقیه را دوباره روی کار متمرکز کنم، با صدای تقریبا بلندی مشخصات اعضای هیئت محسن شهید را می‌خوانم.

 بین همه، یک نفرشان توجهم را بیشتر از بقیه جلب می‌کند:
«صالح قاضی‌زاده. متولد هزار و سیصد و پنجاه و چهار، عراق، نجف. پدر روحانی، مادر خانه‌دار. تا سال پنجاه و شش ساکن عراق بوده و بعد همراه خانواده به قم مهاجرت کرده. کارشناسی ارشد برق دانشگاه تهران. نام‌برده در دوران دانشجویی از اعضای فعال حزب منحل شده جبهه مشارکت ایران اسلامی بوده و در جریان کوی دانشگاه تهران و هجدهم خرداد سال هفتاد و هشت، دستگیر و با وساطت پدر آزاد شد. پس از آن به کشور انگلستان مهاجرت کرد و تا سال هزار و سیصد و نود و سه، در این کشور اقامت داشت...»


یک دور دیگر آنچه خوانده بودم را می‌خوانم. 

نمی‌توان به طور قطع بگویم این آدم مهره اصلی ست؛ اما جای کار دارد.

بالای برگه مربوط به او را یک تای کوچک می‌زنم و به محسن می‌گویم:
- ببین می‌تونی بفهمی وقتی توی انگلستان بوده دقیقا کجا کار می‌کرده و با کیا ارتباط داشته؟

- چشم. از بچه‌های برون‌مرزی استعلام می‌گیرم.

- تمام ارتباطات مجازی و حقیقیش رو دربیار.

و نگاهی به برنامه‌های هیئت می‌اندازم. دهه دوم و سوم محرم، صبح‌ها تا ساعت نُه برنامه دارند.

می‌گویم:
- جواد! صبحانه‌ت رو خوردی؟

جواد چندبار سرفه می‌کند؛ انگار لقمه در گلویش گیر کرده.

با دهان پر می‌گوید:
- نه... یعنی بله... یکمش مونده...


... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



جواد چندبار سرفه می‌کند؛ انگار لقمه در گلویش گیر کرده.

با دهان پر می‌گوید:
- نه... یعنی بله... یکمش مونده...
- خب، بقیه‌ش رو برو توی همین هیئت محسن شهید بخور.

سریع از جا می‌جهد و به سختی، لقمه آخرش را قورت می‌دهد.

دستی به سر و صورتش می‌کشد و می‌خواهد برود که می‌گویم:
- مثل یه پسر خوب برو بشین پای منبر. هرچی دیدی و شنیدی رو دقیق می‌خوام.

- چشم چشم...

- جلب توجه نمی‌کنیا!

- بله آقا... چشم.

سوئی‌شرتش را از روی چوب‌لباسی برمی‌دارد، دستی برای محسن تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌زند. صفحات بعدی پرونده را می‌خوانم. 

سخنرانان جلسه، غالبا روحانیونی هستند که مخالف نظام‌اند یا اصلا موضع سیاسی خود را مشخص نکرده‌اند.

اکثرا سید هستند و در میانگین سنی سی تا پنجاه سال.

از برآیند صحبت‌هایشان می‌توان فهمید دو محور اصلی را به طور مستقیم و غیرمستقیم دنبال می‌کنند:

ادعای جدایی دین از سیاست و دوم، تشویق شیعیان برای لعن علنی و توهین به مقدسات اهل سنت و پررنگ کردن نقاط اختلاف بین شیعه و سنی.

که البته در هردوی این محورها، نوعی مخالفت با اصل نظام هم هست که حتی علنی هم نشود، اثر خود را خواهد گذاشت.

وقتی در یک هیئت چنین حرف‌هایی زده می‌شود، معمولا دو حالت دارد:

یا از آن قشر مذهبی‌های سنتی هستند که کاری به جایی ندارند و نسل اندر نسل هم روحانی و مذهبیِ بدون سیاست بوده‌اند.

به جایی هم وابسته نیستند و مخاطب زیادی ندارند؛ مخاطبشان افرادی مثل خودشانند و اکثرا از نسل‌های مسن‌تر.

خب در چنین حالتی، نه می‌شود و نه لازم است با این هیئت‌ها برخورد کرد. 

وقتی سرشان در لاک خودشان است و خطری برای  جامعه ندارند، قانون هم این اجازه را می‌دهد که حرفشان را بزنند.



حالت دوم اما، این است که هیئت‌ها نوظهورند و اصالت سنتی ندارند. 

جهت‌گیری‌هایشان مطابق شبکه‌های شیعی لندنی ست، محتوا و قالب‌شان را از این شبکه‌ها و صاحبانشان می‌گیرند، از مجالسشان فیلم و عکس می‌فرستند برای این رسانه‌ها و حتی از سوی سرویس‌های اطلاعاتی خارجی، تامین مالی می‌شوند.

در یک کلام:
همکاری با گروه‌های معاند نظام دارند و این همکاری در هر سطحی که باشد، یک خطر امنیتی محسوب می‌شود.

- این هیئت چند ساله سابقه داره؟

این را درحالی می‌پرسم که دارم یک دور دیگر، مشخصات صالح قاضی‌زاده را به عنوان اولین بانی هیئت و صاحب خانه، مرور می‌کنم.

مسعود می‌گوید:
- طبق گزارش بچه‌های بسیج و تحقیقی که خودم کردم، تازه دو ساله که تاسیس شده. پارسال یه هیئت خونگی جمع و جور بوده، امسال بیشتر کارشون رو توسعه دادن.

از جا بلند می‌شود تا سفره صبحانه را جمع کند. همزمان می‌پرسد:
- چایی یا قهوه؟

مگر اینجا کافی‌شاپ است؟
محسن نگاه کوتاهی به مسعود می‌اندازد و جواب نمی‌دهد. من اما زیر لب می‌گویم:
- چایی.

صالح قاضی‌زاده دو پسر دارد. یکی دبیرستانی ست و دیگری دانشجو. می‌خواهم به محسن بگویم آمار پسرهایش را دربیاورد که مسعود، یک سینی با سه فنجان می‌گذارد مقابلم.

بوی تلخ قهوه می‌زند زیر بینی‌ام. با خودم فکر می‌کنم شاید فقط برای خودش قهوه ریخته؛ اما فنجان قهوه‌ای مقابلم می‌گذارد و با همان لحن خشک و خشن می‌گوید:
- چایی نداریم!

یکی نیست بگوید برادر من! تو که می‌خواستی قهوه بیاوری چرا نظر من را پرسیدی؟ می‌خواستی ضایعم کنی مثلا؟🙄

حالا می‌فهمم محسن چرا جوابش را نداد.
با بی‌میلی نگاه می‌کنم به قهوه که بخارش به هوا می‌رود.

محسن خیره به مانیتورش آه می‌کشد فقط و مسعود که می‌بیند من حتی دستم را به سمت فنجان دراز نکرده‌ام، نیشخند می‌زند.

فنجان را برمی‌دارد و کمی از آن می‌نوشد:
- خیالت راحت. مسموم نیست.😏

... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



محسن خیره به مانیتورش آه می‌کشد فقط و مسعود که می‌بیند من حتی دستم را به سمت فنجان دراز نکرده‌ام، نیشخند می‌زند.

فنجان را برمی‌دارد و کمی از آن می‌نوشد:
- خیالت راحت. مسموم نیست.😏

رفتارهای مسعود زیاد از حد عجیب و غیرقابل تفسیر است. در رودربایستی گیر می‌کنم و به اجبار، یک قلپ از قهوه را می‌نوشم. 

طعم گس و تلخ قهوه، صورتم را درهم جمع می‌کند و در دهانم می‌پیچد؛ طوری که دیگر حتی نگاه به فنجانم نکنم و بی‌خیالِ یک نوشیدنی گرم بشوم.

رو به محسن می‌گویم: 
- آمار پسر این قاضی‌زاده رو دربیار. پسر بزرگه. مخصوصا توی فضای مجازی.

- حکم قضایی می‌خواد آقا.

ابرو در هم می‌کشم:
- خب؟

- یعنی... چیزه... چشم. خودم هماهنگ می‌کنم.

هنوز اخمم تبدیل به لبخند نشده و آفرین‌اش را نگفته‌ام که مسعود سریع می‌گوید:
- لازم نیست. خودم درستش می‌کنم.

قبل از این که من موافقت یا مخالفتی اعلام کنم، مسعود رفته داخل اتاق استراحت و درش را هم بسته. این مدل رفتار کردنش عصبی‌ام می‌کند.😤

محسن هم انگار فهمیده من نمی‌توانم مسعود را درک کنم؛ برای همین، صندلی چرخانش را می‌کشد سمت من و آرام می‌گوید:
- آقا از دستش ناراحت نشید. اخلاقش همیشه اینطوریه، ولی نیروی خوبیه. نزدیک یک سال به عنوان محافظ یکی از مقامات اسرائیلی کار کرده و لو نرفته. کارش درسته. ولی می‌دونین چیه...

صندلی‌اش را جلوتر می‌آورد و صدایش را پایین‌تر:
- چند سال پیش وقتی از یه ماموریت طولانی برگشت، خانمش فوت کرده بود. بنده خدا سرطان داشت. مسعود هم بخاطر شرایط خاصی که داشت، حتی نتونسته بود بهش زنگ بزنه. برای همین اخلاقش خیلی تندتر شده.

سرم را تکان می‌دهم و لبخند می‌زنم:
- ممنون آقا محسن. ناراحت نشدم.

واقعا هم ناراحت نشده‌ام. اتفاقا شاید الان، یک احساس همدردی هم با او پیدا کرده‌ام.
هردوی ما یک درد مشابه را به دوش می‌کشیم.😔

چیزی که بیشتر اذیتم می‌کند، نفهمیدن علت این رفتارهاست و البته، این که می‌خواهم بفهمم مسعود دیگر چه چیزهایی از من می‌داند.

من الان از گذشته او تنها چند جمله از محسن شنیده‌ام و این اصلا کافی نیست...

مسعود که از اتاق بیرون می‌آید، کاغذها را مقابلش می‌چینم و تصمیم می‌گیرم سطح تحلیلش را محک بزنم:
- خب؛ نظر شما چیه؟ به نظرتون صالح سوژه‌ای هست که ارزش وقت گذاشتن داشته باشه؟

مسعود نگاه کوتاهی به چشمانم می‌اندازد و دوباره چشم می‌اندازد روی برگه:
- همیشه اونی که مهم‌تره، کم‌تر توی دیده. صالح شاید مهره مهمی باشه ولی مهره اصلی نیست.☝️🏻

- قبول دارم...

چند ثانیه‌ای نفسم را در سینه حبس می‌کنم. تحلیلش نسبتاً خوب بود. می‌گویم:
- پیشنهادت چیه؟

- یه مدت کنترلش می‌کنیم. شاید اصلی نباشه ولی باید به یه جاهایی وصل باشه.

جواد و کمیل تقریباً هم‌زمان می‌رسند و تا هویت کمیل تایید بشود و مراحل اداری‌اش را طی کند، از جواد می‌خواهم برایم هرچه دیده است را توضیح دهد.

جواد خودش را روی تنها مبل داخل سالن رها می‌کند:
- اول از همه بگم... عدسیاشون یکم شور بود. واقعاً باید بساط همچین هیئت‌هایی جمع بشه.😅

مسعود دست به سینه بالای سرش می‌ایستد و تشر می‌زند:
- اینی که جلوش لم دادی و داره مزه می‌ریزی مافوقته. جمع کن خودتو!🤨

جواد نیشِ تا بناگوش بازش را می‌بندد و صاف می‌نشیند:
- خب راستش... همونی بود که گزارش دادن. البته کسایی که شرکت کرده بودن بیشتر مسن بودن. فکر کنم بخاطر ساعتشه؛ جوون‌ها کم‌تر صبح‌ها میان روضه.
سخنرانشون هم اول یکم احکام گفت که چیز خاصی نبود. بعد هم درباره غیبت حرف زد که اینم چیز خاصی نبود.
هرچند من خوابم گرفت انقدر که بی‌حال بود. بعدش هم روضه خوند... توی روضه مستقیم چندبار به خلیفه دوم توهین کرد و مردم هم پشت سرش لعن کردن. بعد هم مداحشون اومد که اونم شعرهاش تند بود یکم.

لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. هنوز برای این که مطمئن بشویم از کجا خط می‌گیرند، زمان زیادی لازم است.

... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. هنوز برای این که مطمئن بشویم از کجا خط می‌گیرند، زمان زیادی لازم است.

می‌گویم:
- جواد، تو دیگه هر روز میری روضه. هر وقت که روضه داشتن میری توی مراسمشون. سخنرانی‌ها رو با دقت گوش میدی و یادداشت برمی‌داری. حتی ضبط هم بکن. فقط یادت باشه، وظیفه تو شنیدن و تحلیل سخنرانی و روضه ست نه بیشتر. یه وقت به سرت نزنه بخوای به خیال خودت بری رفیق بشی باهاشون... باشه؟

- چشم آقا. حواسم هست.

- آفرین. از امروز می‌شینی دقیق شبکه‌ها و رسانه‌های  رو رصد می‌کنی. باید دقیق بهمی جهت‌گیری شون مطابق شبکه‌های این جریان هست یا نه. کاری که ازت می‌خوام، بیشتر مطالعاتی هست.

صدای خرخر خنده محسن را می‌شنوم که سرخ شده و سعی دارد خنده‌اش را مهار کند.

برمی‌گردم به سمتش:
- چیزی شده؟

محسن که لبانش را غنچه کرده تا نخندد، می‌گوید:
- هیچی آقا چیزی نیست. فقط... چه کاری رو به چه کسی سپردین!

و ریزریز می‌خندد. می‌گویم:
- چطور؟

- هیچی، فقط این آقا جواد یکم با کاغذ و خودکار و مطالعه و اینا بیگانه‌س!🤣
جواد دنبال چیزی می‌گردد که پرت کند سمت محسن: شما حرف نزن اوباما جان!
***

کلافه در سالن قدم می‌زنم. گیر کرده‌ایم.

رسیده‌ایم به ارتباط مشکوک پسر صالح(احسان) با یک اکانت ناشناس در کشور اردن؛ اما نه می‌دانیم کیست و نه می‌فهمیم چه می‌گویند.🙄

تمام مکالماتشان به رمز است و به محسن دو روز وقت داده‌ام از رمزشان سر دربیاورد.

می‌نشینم روی مبل و پرینت پیام‌های احسان و آن اکانت را دوباره می‌خوانم.

چیزی که زیاد در آن پیدا می‌شود، خندانک‌های قلب و بوسه است. احسان آن دختر را مینا صدا می‌زند و از حجم زیاد پیامی که با هم تبادل می‌کنند و محتوای پیام‌ها، از یک چیز مطمئنم و آن،  شدید احسان نسبت به اوست.

از آن‌جایی که هیچ ارتباط مشکوکی میان احسان و صالح با افراد دیگر پیدا نکردم، تنها سرنخ باقی‌مانده همین دختر است؛ البته اگر واقعا دختر باشد.😏

تقریبا هر روز صبح به هم پیام می‌دهند. طوری که انگار اولین کار احسان بعد از باز کردن چشمانش، این است که گوشی‌اش را بردارد و به مینا پیام بدهد:
- سلام بانوی زیبا. صبحت بخیر.

و مینا هم سریع پیام را سین کند و بنویسد:
- سلام عزیزم. صباح العسل!

... 
...



💞 @aah3noghte💞
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  


تقریبا هر روز صبح به هم پیام می‌دهند. طوری که انگار اولین کار احسان بعد از باز کردن چشمانش، این است که گوشی‌اش را بردارد و به مینا پیام بدهد:
- سلام بانوی زیبا. صبحت بخیر.

و مینا هم سریع پیام را سین کند و بنویسد:
- سلام عزیزم. صباح العسل!

هر روز صبح نزدیک یک ساعت با هم چت می‌کنند. در طول روز گاهی به هم پیام می‌دهند و شب، انقدر با هم حرف می‌زنند که خوابشان ببرد!

آن چیزی که من را نسبت به پیام‌های مینا مشکوک کرد، حجم بالای پیام نبود.

مینا چند ویژگی مهم دارد که من را نسبت به خودش حساس کرده؛
اولا هیچ عکسی برای خودش از احسان نفرستاده و احسان هم چنین درخواستی نداشته،
دوما پیام‌ها اینطور نشان می‌دهد که این دو، یکدیگر را از قبل دیده‌اند و می‌شناخته‌اند،
سوم این که مینا هیچ اطلاعاتی از محل زندگی و وقایع محل زندگی‌اش به احسان نمی‌دهد؛ اما احسان نه تنها تمام وقایع روزانه را برای مینا توضیح می‌دهد، هیچ توضیحی از مینا نمی‌خواهد.

چهارم، پیام‌هایی ست که با متن تکراری اما غیر قابل فهم را هر روز برای هم می‌فرستند؛ گویا از  استفاده می‌کنند.

و از همه مهم‌تر، فایل‌هایی با حجم بالا اما  که نمی‌توانیم بازشان کنیم و بفهمیم چه هستند؛ به تشخیص محسن، رمز شده‌اند.

مسعود سریع و ناگهانی در اتاق را باز می‌کند و می‌آید داخل سالن. کلا رشته افکارم پاره پوره شد رفت با این حرکتش.

با حرص نفسم را بیرون می‌دهم و مسعود منتظر نمی‌شود از او توضیح بخواهم:
- نتیجه استعلام برون‌مرزی اومد. صالح زمانی که انگلیس بوده، با هیچ سازمان و فرد مشکوکی رابطه نداشته. توی یه شرکت لوازم الکترونیکی کار می‌کرده که طبق تحقیقات ما پاکه. اهل شرکت توی هیچ مراسم و همایشی هم نبوده. حتی با ایرانی‌های اونجا هم رابطه نداشته. کلا سرش توی لاک خودشه.

- خب؟

مسعود در تراس را باز می‌کند و باد پاییزی را راه می‌دهد به اتاق. بوی پاییز می‌آید.

از جیبش، یک پاکت سیگار بیرون می‌کشد و از جیب دیگرش فندک.

به روی خودم نمی‌آورم که از این کارش بی‌نهایت متعجبم. ندیده بودم کسی از همکارهایمان اهل سیگار کشیدن باشد.
مسعود هم خدا را شکر، اصلا به من نگاه نمی‌کند که بفهمد تعجب کرده‌ام. 

سیگار را می‌گذارد میان لب‌های تیره‌اش و خیلی عادی، فندک می‌گیرد زیرش. 

نوک سیگار که سرخ می‌شود و دود از دهانش بیرون می‌زند، سیگار را با دو انگشتش برمی‌دارد و می‌گوید:
- همین پسرش احسان، اونجا پاش به یه مسجد باز می‌شه. این مسجد، یه مسجد شیعی بوده اما با گرایش‌های . اسمش هم دقیقاً  بود. احسان و برادر کوچیکش هم می‌شن پای ثابت این مسجد. خیلی رفت و آمد داشته اونجا. از اون به بعد هم، یکی دوبار صالح میره مسجد.

کام دیگری از سیگارش می‌گیرد. دوباره سر سیگار سرخ می‌شود

نگران ریختن خاکستر سیگار روی زمین هستم؛ اما خاکستر را لب تراس خالی می‌کند.

می‌گویم:
- فکر می‌کنی از اونجا شروع شده؟

- جای دیگه‌ای نیست که بشه به این قضایا ربطش داد.

همزمان با حرف زدنش، دود از دهانش بیرون می‌آید. تکیه می‌دهد به در تراس و خیره می‌شود به بیرون؛ به آسمان آرام تهران.

دوباره از سیگارش کام می‌گیرد. می‌گوید:
- تعجب کردی نه؟

- چی؟

- سیگاری بودن من برات عجیبه.

می‌مانم چه جوابی بدهم که نه ناراحت بشود نه من دروغ بگویم. دنبال حرفی برای عوض کردن بحث هستم.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
@istadegi قسمت اول رو اینجا بخونین اینم جبرانی دیشب، حلال کنین🌸
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



- سیگاری بودن من برات عجیبه؟

می‌مانم چه جوابی بدهم که نه ناراحت بشود نه من دروغ بگویم. دنبال حرفی برای عوض کردن بحث هستم.

دود سیگارش را فوت می‌کند به سمت بیرون؛ اما فایده ندارد و بوی سیگار به مشامم رسیده و مرا به سرفه انداخته.

می‌گوید:
- ریه‌ت هنوزم حساسه؟

جواب نمی‌دهم. انقدر جواب نمی‌دهم که خودش همه آنچه از من می‌داند را به زبان بیاورد.

دوباره از دهانش دود بیرون می‌دهد و دوباه سرفه می‌کنم. از بچگی از بوی سیگار تنفر داشتم؛ شاید چون پدر را به سرفه می‌انداخت.

سینه‌ام از فشار سرفه می‌سوزد. احساس می‌کنم الان است که ریه‌هایم از هم بپاشد.

- از وقتی جانباز شدی، ریه‌هات خیلی حساس شدن.

بالاخره نگاهش را از پنجره می‌چرخاند به سمت من که سعی دارم جلوی سرفه کردنم را بگیرم.

نمی‌خواهم بفهمد درد می‌کشم؛ اما وقتی از زخمِ ریه‌هایم خبر داشته باشد، فهمیدنش چندان سخت نیست.

انگار می‌خواهد بخاطر دانستنش، به من فخر بفروشد:
- درد داری؟

برای فرار از زیر نگاه خیره و سبزرنگ و صدای کلفتش، فرار می‌کنم به سمت آشپزخانه؛ بدون هدف.

یک لیوان آب برای خودم می‌ریزم و تا آخر سر می‌کشم. بوی سیگار هنوز هم در تمام مجراهای تنفسی‌ام پیچیده و اذیتم می‌کند.

بدتر شد.🙄 حالا مسعود فکر می‌کند چقدر حال من بد است!

از گوشه چشم، می‌بینمش که سیگارِ نیمه‌سوخته‌اش را می‌اندازد توی تراس و با پا له می‌کند.

باید بسپارم برایش یک زیرسیگاری بیاورند که تراس را کثیف نکند! با همان نیشخند عجیبش، نگاهم می‌کند و می‌گوید:
- شماها زیادی بچه مثبتین! یکم منفی بودن هم ایرادی نداره.😒

دوست دارم خیره بشوم به چشمان سبزش و بگویم مشکل تو دقیقاً چیست؟
اما نمی‌گویم. شاید غرورم اجازه نمی‌‌دهد.

حرفش را نشنیده می‌گیرم و بحث را عوض می‌کنم:
- با توجه به گرایش‌های فکری صالح و رفتار این مدتش، احتمالا فقط یه تامین‌کننده مالیه نه بیشتر. وضع مالیش خوبه، توی قشر روحانی‌های مخالف نظام هم آشنا زیاد داره.

مسعود سرش را تکان می‌دهد و پنجره را می‌بندد:
- از اون طرف هم پولش رو می‌گیره. گردش حسابش رو بررسی کردم. نذوراتی که از مردم می‌گیره خیلی کمه. بیشتر پولی که می‌گیره از یکی دوتا حساب خارجی براش واریز می‌شه. از کویت و امارات.

- خب پس. چیزی که تا اینجا مشخص شد، اینه که مهره اصلی صالح نیست. احسان هم...

در اتاق استراحت با شتاب باز می‌شود و محسن می‌دود بیرون. مسعود می‌غرد:
- چه خبرته؟🤨

در دل می‌گویم همین یک ربع پیش خودت هم همینطوری در را باز کردی و پابرهنه دویدی وسط افکار من!

محسن که دهان باز کرده بود تا حرفی بزند، دهانش را آرام می‌بندد و شوقی که در چهره‌اش بود هم رنگ می‌بازد.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
@istadegi قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



محسن که دهان باز کرده بود تا حرفی بزند، دهانش را آرام می‌بندد و شوقی که در چهره‌اش بود هم رنگ می‌بازد.

دو روز است که تبعیدش کرده‌ام به اتاق استراحت تا دور از سر و صدا، پیام‌های احسان و مینا را رمزگشایی کند.

می‌گویم:
- چی شده محسن جان؟

دوباره شوقی در صدا و چشمان محسن پیدا می‌شود و می‌گوید:
- آقا فهمیدم. شکستم.😃

- رمز اون فایل‌ها رو یا پیام‌ها رو؟

- هردوش.

ذوق محسن به من هم منتقل می‌شود و تلخیِ رفتار مسعود را از یادم می‌برد:
- بریم ببینم چیه!

و پشت سرش می‌روم به اتاق استراحت. اتاق استراحت‌شان از اتاق دانش‌آموزهای کنکوری هم بهم ریخته‌تر است.

روی تخت هردو پر است از کاغذ و یک لپ‌تاپ. جواد روی تخت، پشت انبوه کاغذها و لپ‌تاپ گم شده است اما صدایش درنمی‌آید.

از بی‌سر و صدا بودنش تعجب می‌کنم. محسن هم این را می‌فهمد و صورتش سرخ می‌شود.

بالای سر جواد می‌ایستد و با یک متکا می‌زند توی سرش:
- بیدار شو! خاک تو سرت!

وقتی چهره خواب‌آلود جواد را می‌بینم که از روی کاغذها بلند می‌شود، به این نتیجه می‌رسم که آقا خواب تشریف داشتند.🙄

جواد خمیازه می‌کشد و کنار دهانش را با پشت دست پاک می‌کند:
- هان چیه؟

قبل از توضیح محسن، چشمش می‌افتد به من و نیم‌خیز می‌شود:
- عه! سلام آقا... ببخشید من خواب نبودم فقط دراز کشیده بودم... یعنی باور کنین همین الان...

آهی از سر نومیدی می‌کشم:
- اشکال نداره. به کارت برس.

یادم باشد بروم یقه ربیعی را بگیرم و بگویم این چه تیمی ست که برای من چیده‌ای؟
یک نفرشان که معلوم نیست مشکلش با من چیست با این رفتارهای عجیبش، یک نفر دیگرشان هم اصلا بهش نمی‌خورد مامور باشد و انگار آمده خانه خاله.😏

دلم برای بچه‌های خودمان بیشتر تنگ می‌شود. برای شوخی‌های امید، زرنگی کمیل و جدیت مرصاد.

مسعود پنجره را باز می‌کند تا هوای گرفته و سنگین اتاق عوض شود و دست دیگرش را در هوا تکان می‌دهد:
- اه! اینجا بوی باغ وحش گرفته. شما مگه حمام نرفتین این دو روز؟😖

محسن دوباره سرخ می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد:
- عباس آقا گفته بودن تا رمزش رو نشکستم حق ندارم از اتاق بیرون بیام، بجز برای دستشویی.


گوشه لب باریک مسعود کمی کج می‌شود و شاید بتوان اسمش را خنده گذاشت.

بی‌توجه به مسعود، از محسن که با موهای ژولیده و چشمان سرخ مقابلم ایستاده می‌پرسم:
- خب چی شد؟

تن تپل و سنگینش را رها می‌کند روی تخت و لپ‌تاپش را می‌گذارد روی زانوهایش. کنارش می‌نشینم.

می‌گوید:
- آقا، حدستون درست بود. این دختره همونیه که بهش خط می‌ده. بهش می‌گه از چیا حرف بزنن روی منبر، کیا رو دعوت کنن،
چه روضه‌ای بخونن
و چقدر پول لازمه که بریزه به حسابش.
احسان هم از مراسم‌ها فیلم می‌گیره و برای دختره می‌فرسته. اون فایل‌ها در واقع فیلم بوده. ولی یه طوری رمزگذاری کرده بود که ما اولش فرمتش رو نشناسیم و نفهمیم چیه.

نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت. از یک طرف، یک قدم جلو رفته‌ایم و از سویی، فهمیدم مهره اصلی در مرزهای ایران نیست.

... 
...



💞 @aah3noghte💞
http://eitaa.com/istadegi قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت. از یک طرف، یک قدم جلو رفته‌ایم و از سویی، فهمیدم مهره اصلی در مرزهای ایران نیست.

شاید این دختر هم مهره اصلی نباشد؛ اما وقتی خارج از ایران نشسته و دارد به احسان دستور می‌دهد، یعنی مافوقش هم در ایران نیست.

با این وجود، برای این که خستگی از تن محسن برود، شانه‌اش را فشار می‌دهم:
- آفرین عالی بود. گزارشش رو بنویس و بهم بده.

محسن دفتر سررسیدی از کنارش برمی‌دارد و می‌گوید:
- آقا، الگوی رمزگذاری پیام‌هاشونو توی این دفتر نوشتم. می‌خواید خودتون بخونید.

جواد سرش را از روی لپ‌تاپش بلند می‌کند:
- البته اگه بتونید خط خرچنگ قورباغه اوباما رو بخونید!

و می‌زند زیر خنده. صورت تپل و سفید محسن گل می‌اندازد و می‌گوید:
- راست می‌گه آقا... خطم خیلی بده.

دفتر را باز می‌کنم و نگاهی به نوشته‌های درهمش می‌اندازم.

به این فکر می‌کنم که باید یک دور دیگر خودم نوشته‌های محسن را رمزگشایی کنم تا الگوی رمزگذاری احسان را بفهمم!🙄

با این وجود، لبخند می‌زنم و می‌گویم:
- اشکال نداره. می‌خونمش بالاخره. بازم ممنون. بعد از این که گزارشت رو نوشتی، یه ساعت خواب جایزه داری.

محسن به پهنای صورتش می‌خندد:
- دستتون درد نکنه آقا!😁

بی‌صبرانه برای خروج از اتاق و هوای خفه و دم‌کرده‌اش انتظار می‌کشم.

از اتاق بیرون می‌روم و به مسعود می‌گویم:
- خب؛ با این اوضاع باید بریم سراغ کدوم؟

مسعود دستش را داخل جیب‌هایش می‌برد و چندبار روی پنجه و پاشنه پایش جابه‌جا می‌شود.

منتظرم چیزی که در ذهنم چرخ می‌خورد، از دهان مسعود بیرون بیاید و همین اتفاق هم می‌افتد:
- صالح!

لازم نیست توضیح بدهد دیگر. خیره می‌شود به چشمانم و نگاهم را می‌دزدم؛ شاید چون می‌ترسم فکرم را بخواند.

با این وجود، هرچه در فکر من هست را بلند می‌گوید:
- صالح فقط یه بانیه. به کاری که می‌کنه اعتقاد نداره. پس شاید بشه دوبلش...

به اینجا که می‌رسد، جواد با عجله و درحالی که تندتند سر و وضعش را مرتب می‌کند، از اتاق بیرون می‌آید.

- کجا؟

جواد مقابلم می‌ایستد اما روی پا بند نیست. نفس‌نفس می‌زند:
- باید برم جام رو با کمیل عوض کنم.

- برو خدا به همراهت.

می‌دود به سمت در؛ اما با صدای من متوقف می‌شود:
- جواد!

سریع برمی‌گردد:
- جونم آقا؟

- حواست رو جمع کن، شاید لازم باشه صالح رو جلب کنیم.

سرش را کمی خم می‌کند:
- چشم آقا.

گوشی‌ام در جیبم ویبره می‌رود. شماره نیفتاده.

جواب می‌دهم و صدای حاج رسول را از پشت خط می‌شنوم:
- سلام عباس جان. خوبی؟ کارا روبه‌راهه؟

چقدر مهربان شده حاج رسول! فکر کنم حالا که نیستم، قدرم را دانسته!

-سلام حاجی! چه عجب یادی از ما کردین.

-ما که همش به یادتیم. هرچی دردسر و بدبختی برامون پیش میاد یادت می‌کنم.

-ممنون از محبت‌تون.

-خب دیگه خودتو لوس نکن. زنگ زدم بگم اون دختربچه‌ای که توی دیرالزور پیداش کرده بودی رو آوردن ایران!


... 
...



💞 @aah3noghte💞
http://eitaa.com/istadegi قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



-خب دیگه خودتو لوس نکن. زنگ زدم بگم اون دختربچه‌ای که توی دیرالزور پیداش کرده بودی رو آوردن ایران!

-چی؟

این را انقدر بلند گفته‌ام که مطمئنم مسعود و محسن هردو گوش تیز کرده‌اند که بفهمند چه شده است.

حاج رسول می‌گوید:
-یه دوره کوتاه برای درمان آوردنش. همراه چندتا مجروح سوری دیگه.

-خب...الان کجاست؟

-تهرانه. خواستم بهت بگم که اگه وقت داشتی یه سری بهش بزنی. شاید حالش بهتر شد.

مردد می‌شوم که بروم یا نه. بروم بیشتر وابسته می‌شود و نروم، در انتظار دست و پا می‌زند.

دارم تلاش می‌کنم این دوگانگی را حل کنم که حاج رسول می‌گوید:
-آدرس رو برات پیامک می‌کنم. فقط عباس، جان هر کی دوست داری احتیاط کن. باشه؟ هنوزم اونایی که قصد ترورت رو داشتن رو دستگیر نکردیم.

با حواس پرت، چندبار «چشم» و «تشکر» می‌پرانم و تلفن را قطع می‌کنم.

منتظرم صدای مسعود را از پشت سرم بشنوم که بپرسد «کی بود؟» اما نمی‌شنوم.🙄

یکباره سالن پر شده است از سکوت و انگار دارد سرم فریاد می‌زند که:
الان وقت داری فکر کنی؛ زود فکر کن. زود فکر کن که به زودی تمام دردسرهای عالم روی سرت خراب می‌شود، طوری که اسم خودت هم یادت برود چه رسد به سلما!

صدای زنگ پیامک، مثل ناقوس در سکوت اتاق می‌پیچد.

آدرس مرکز درمانی ست و ساعات ملاقاتش: از دو تا سه و نیم بعدازظهر؛ و الان یک ربع مانده به دو.

مردد دست می‌برم به سمت اورکتم که آن را روی صندلی رها کرده بودم.
بروم... نروم... شاید حالش بهتر شود. شاید...

اورکت را از روی مبل می‌قاپم و با صدای بلند به محسن می‌گویم:
-برای من مرخصی ساعتی رد کن.

مسعود مقابلم می‌ایستد:
-کجا؟

یک لحظه همه چیز متوقف می‌شود. دوست دارم داد بزنم سرش و بگویم تو که سیر تا پیاز گذشته من را می‌دانی، دیگر پرسیدن ندارد!

حوصله ندارم ماجرای سلما را برایش توضیح بدهم و اصلا دلیلی هم ندارد چیزی بگویم. او مافوق من نیست!

-یه کار کوچولوئه. زود میرم و میام.

مسعود کت و سوئیچ موتورش را برمی‌دارد و صدا بلند می‌کند برای محسن:
-برای منم مرخصی رد کن.

حرصم می‌گیرد از این خودسری‌اش. حداقل یک اجازه می‌گرفت بد نبود!

کمیل تکیه داده به میز و هرهر به قیافه‌ام می‌خندد:
-خدا صبر ایوب بهت بده عباس. گردش با دواین جانسون خوش بگذره!😆

به کمیل چشم‌غره می‌روم. و جلوتر از مسعود، از خانه امن خارج می‌شوم.

سوز سرد می‌خورد به صورتم. این خیابان، این شهر به چشمم عجیب می‌آید. انگار زیادی آرام است.

شاید از وقتی از سوریه آمدم این احساس را دارم.

حس می‌کنم دنیا ایستاده است و فقط منم که دارم دست و پا می‌زنم.

سوریه اینطور نبود. یک صبح تا ظهرش به اندازه یک قرن حادثه داشت.

گاه کاری می‌کرد که در عرض یک ثانیه تبدیل بشوی به یک آدم دیگر.

انگار این آرامشِ بیش از حد تهران به من نمی‌سازد.

آدم‌هایی که جنگ رفته‌اند اینطور می‌شوند... 

در ذهنشان شهر را با منطقه جنگی مقایسه می‌کنند و فاصله‌شان را با شهادت می‌سنجند و آه می‌کشند.

نه این که ناراحت باشم از آرامش تهران؛ خیلی هم خوشحالم.

اصلا حاضرم برای این آرامش جان بدهم؛ اما دلم تلاطم می‌خواهد.

بدون تلاطم، راکد می‌شوم و فاسد.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
@istadegi قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



نه این که ناراحت باشم از آرامش تهران؛ خیلی هم خوشحالم.

اصلا حاضرم برای این آرامش جان بدهم؛ اما دلم تلاطم می‌خواهد.

بدون تلاطم، راکد می‌شوم و فاسد.

کمیل که دارد پشت سرم قدم می‌زند، آرام در گوشم می‌گوید:
-ربطی نداره کجایی. مهم خودتی. می‌فهمی؟

- بیا بالا!

صدای مسعود است که جلوتر از من رفته و سوار موتورش شده.

راستی فکرش را نکرده بودم... در تهران وسیله نقلیه ندارم.

کمی شرمنده می‌شوم از فکرهایی که درباره‌اش کردم. سوار می‌شوم و آدرس را نشان مسعود می‌دهم.

 ده ثانیه هم طول نمی‌کشد برای حفظ کردن آدرس و راه می‌افتد.

- باید یه فکری برای رفت و آمدت بکنی. درخواست یه موتور بده.

-چرا موتور؟

-چون ترافیک تهران هیچ‌وقت تموم نمی‌شه.


حال سلما از قبل بهتر است؛ خودش و لباسش هم از قبل تمیزتر و مرتب‌ترند.

حتی یکی دوبار بلند خندید و چند کلمه نامفهوم به زبان آورد.

مثل قبل هم نیست که بیاید فقط به من بچسبد و به کسی اعتماد نکند.

حالا بیشتر دوست دارد مقابلم بنشیند و بازی کردنش را برایم به نمایش بگذارد.

در دلم برای حال بهترش ذوق می‌کنم و به کمکش، بلوک‌های پلاستیکی و رنگی ساختمانی را روی هم می‌چینم.

داریم با هم یک خانه کوچک برای سلما می‌سازیم.

یک خانه که خاطره بدی از باغچه‌اش نداشته باشد. یک خانه بدون سایه شوم داعش.


باز هم سایه نگاه مسعود افتاده روی سرم.

دست به سینه، تکیه داده به در و نگاهمان می‌کند.

مطمئنم یک بار از گوشه چشم دیدمش که به سلما لبخند می‌زند.

سلما هم چند باری با تردید نگاهش را میان من و مسعود چرخاند که این کیست؟

و من توضیح دادم دوست من است و لازم نیست از او بترسد.

سلما یک دفتر نقاشی برایم می‌آورد با یک جعبه مدادرنگی شش رنگ.

امروز دارم مرتکب کارهایی می‌شوم که مدت‌ها بود انجام نداده بودم.

اصلا یادم رفته بود چنین کارهایی هم جزء زندگی ست و زندگی در جنگ و تعقیب و گریز خلاصه نمی‌شود...

سلما رنگ سبز مدادرنگی را در دستان من می‌گذارد و خودش مداد مشکی را برمی‌دارد.

یادم نیست آخرین باری که نقاشی کشیدم کی بود؛ آخرین باری که دستم خورد به مداد رنگی.

فکر کنم دبستان بودم. همیشه یک دشت سبز می‌کشیدیم و کوه‌های هشتی و درخت و رودخانه.

نقاشی‌ام فکر کنم در همان حد دبستان باشد؛ تازه آنوقت هم اصلا نقاش خوبی نبودم.

حالا نمی‌دانم سلما می‌خواهد چه بکشد.

وقتی سلما مدادش را می‌گذارد روی کاغذ، من هم می‌فهمم باید شروع کنم درحالی که نمی‌دانم باید چه بکشم.

صدای ظریف و مهربان مطهره را می‌شنوم: 
-خب چمن بکش دیگه!

مطهره با همان چادر سفید نشسته بالای سر ما دوتا و خم شده روی دفتر نقاشی.

خوب شد به دادم رسید. کشیدن چمن راحت به نظر می‌رسد؛ خط‌های متراکم سبز.

هنوز درگیر چمن‌ها هستم که مطهره دوباره می‌گوید:
-ببین چی کشیده!

چشم می‌چرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده.

یک آدم بزرگ؛ اما با همان متد چشم‌چشم دو ابرو. ریش دارد و تفنگ.

مطهره می‌خندد:
-این تویی!

چهره‌اش که اصلا شبیه من نیست، تازه دماغ و گوش هم ندارد.🙄

لبخند می‌زنم و زیر لب به مطهره می‌گویم:
- یعنی تو منو این شکلی می‌دیدی همیشه؟

مطهره آرام  می‌خندد. سلما حالا دارد یک آدمِ کوچک‌تر کنار من می‌کشد. یک آدمِ کوچک با موهای زرد(که احتمالا منظورش طلایی بوده) و لباس صورتی.

این یکی هم دماغ و گوش ندارد. این آدم کوچک هم خودش است حتما. 

لبخندزنان دست روی موهای بافته طلایی‌اش می‌کشم و منتظر می‌شوم توضیح دهد نقاشی‌اش را. دهانش را باز و بست می‌کند برای زدن حرفی.

با دستان کوچکش اشاره می‌کند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم.

و دوباره اشاره می‌کند به آدمک بزرگ و بعد به من.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



با دستان کوچکش اشاره می‌کند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم.
و دوباره اشاره می‌کند به آدمک بزرگ و بعد به من.

- کم‌کم وقت ملاقات تموم می‌شه!

صدای مسعود باعث می‌شود هردو برگردیم به سمتش. اصلا تکان نخورده از جایش؛ همچنان دست به سینه به در تکیه داده.

سلما نقاشی را می‌دهد به من. سرش را به سینه می‌چسبانم و نوازشش می‌کنم به نشان تشکر.

باز هم دهانش را باز و بسته می‌کند و به خودش فشار می‌آورد برای گفتن یک کلمه.

از جا بلند می‌شوم. عروسکی که داده بودم را محکم بغل کرده و دستم را می‌گیرد تا بلند شود.

چند قدم مانده تا در را با هم می‌رویم. مقابلش زانو می‌زنم و دست می‌گذارم روی شانه‌هایش.

نمی‌دانم دیگر می‌بینمش یا نه؛ برای همین سعی می‌کنم امید واهی به او ندهم:
- إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمی‌تونم برگردم. منو ببخش.)

لبش را جمع می‌کند. الان است که بغض کند و حال خوبش خراب شود. سریع بغلش می‌کنم:
- لا تبکی عزیزتی...انتی مو وحیده...(گریه نکن عزیزم. تو تنها نیستی.)

چند کلمه نامفهوم از دهانش خارج می‌شود:
- بببب...

- اذن اضحک!(حالا بخند!)

لبخند می‌زند اما تمرکزش روی تلفظ کلمه‌ای ست که می‌خواست بگوید.

 نقاشی را نشان می‌دهد، با چشمان قشنگش نگاهم می‌کند و با فشار فراوان به لب‌هایش، می‌گوید:
- ببببا... بببا... ...*


و دوباره این کلمه، زمان را برایم متوقف می‌کند. با من بود یعنی؟

گفت بابا... دست و پایم را گم می‌کنم.

بابا یعنی به تو اعتماد دارم،
 روی بابا بودنت حساب کرده‌ام،
 دوست دارم بزرگ شدنم را ببینی...

یک چیز درشت، مثل یک گردو در گلویم گیر می‌کند. دوست دارم بگویم من شایسته پدر بودن نیستم سلما.😔
من بابای خوبی نیستم. دلت را به من خوش نکن... نمی‌شود. نمی‌دانم باید چه واکنشی نشان بدهم.

نمی‌شود توی ذوق بچه زد. پریشان لبخند می‌زنم و دست می‌کشم روی موهایش:
- فی امان الله روحی...

بیشتر اگر بمانم، همان چیزِ قلنبه‌ی توی گلویم کار دستم می‌دهد جلوی بچه.

به سختی قورتش می‌دهم و از جا بلند می‌شوم.

سلما عروسک به دست برایم دست تکان می‌دهد؛ من هم. حتی مسعود هم لبخند کمرنگی می‌زند.

سلما را به خدا می‌سپارم و با بیشترین سرعت ممکن، از ساختمان بیرون می‌زنم.

کاش من را یادش برود. نباید انقدر به من وابسته باشد...

نگاهی به نقاشی سلما می‌کنم؛ من و خودش کنار هم. من نمی‌توانم بابا باشم برایش.

هرجور حساب کنی نمی‌شود. شاید اشتباه کردم از اول که این بچه امید بست به من...

اما نمی‌توانستم در دیرالزور رهایش کنم. قبول نمی‌کرد با کس دیگری برود...

آه می‌کشم و لبخند غریبی روی لبانم می‌نشیند. یکی به من گفت بابا! یعنی از دید یک نفر هم که شده، من می‌توانم بابا باشم...

کاش صدایش را موقع گفتن این کلمه ضبط کرده بودم؛ هرچند هنوز در گوشم هست و تمام مغزم را پر کرده.

- کی بود این دختره؟

مسعود است که هم‌قدم با من، به سمت موتورش می‌رود.

نقاشی را با احتیاط تا می‌زنم و داخل جیبم می‌گذارم:
- یه دختربچه اهل دیرالزور. مامان و باباش کشته شدن. خودش هم اینجا تحت درمانه. چون با من برگشت عقب، یکم بهم وابسته شده.

- نباید می‌شد. تو نمی‌تونی نگهش داری.

دوست دارم داد بزنم و بگویم فکر کردی خودم نمی‌دانم این‌ها را؟ لبم را می‌گزم و سکوت می‌کنم.

می‌رسیم به موتورش اما سوار نمی‌شود. می‌گوید:
- وقتی خانمم فوت کرد، دخترم یه سال و نیمش بود. خانواده خانمم من رو مقصر می‌دونستن. حضانتش رو گرفتن به اسم عدم شایستگی...😏


ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*:در لهجه شامی هم به پدر، بابا گفته می‌شود.

... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi


قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



می‌رسیم به موتورش اما سوار نمی‌شود. می‌گوید:
- وقتی خانمم فوت کرد، دخترم یه سال و نیمش بود. خانواده خانمم من رو مقصر می‌دونستن. حضانتش رو گرفتن به اسم عدم شایستگی...😏

نیشخندی عصبی می‌زند:
- شاید که نه... قطعا با من نمی‌تونست زندگی کنه...

ناگهان ساکت می‌شود و حرفش را می‌خورد. انگار از دستش در رفته و حرف‌هایی را زده که دوست نداشته من بدانم.

سریع سوار موتور می‌شود بی‌هیچ حرفی. در ذهنم دنبال کلمه‌ای برای همدردی می‌گردم؛ اما آخرش نهایت تلاشم می‌رسد به یک کلمه:
- متاسفم!

جواب نمی‌دهد. احساس بدی دارم؛ شاید چون نمی‌دانم چطور با مسعود همدردی کنم.

مشکل ما مردها همین است. نه درد و دل کردن را می‌پذیریم، نه دلداری دادن بلد هستیم، نه غرورمان اجازه می‌دهد سرمان را روی شانه هم بگذاریم و اشک بریزیم.

فقط بلدیم درحالی که از درون می‌سوزیم و خرد شده‌ایم، ژست آدم‌های قوی و قرص و محکم به خودمان بگیریم و با بی‌تفاوتی بگوییم:
- چیزی نیست! مشکلی ندارم! خوبم!

آخرش هم هرچه غم و غصه است میان موهای سپیدِ شقیقه‌هایمان و چروک‌های دور چشممان و خط‌های پیشانی‌مان خودش را نشان می‌دهد.

- قربان... صالح...

صدای بریده‌بریده و نسبتاً بلند جواد است که از بی‌سیم می‌شنوم و ضربان قلبم را بالا می‌برد.

صدایم را بلند می‌کنم که از پشت موتور، به جواد برسد:
- صالح چی شده؟

- تصادف کرد آقا... تصادف...

- یعنی چی؟ چطوری؟

- به خدا نمی‌دونم آقا. داشت از ماشینش پیاده می‌شد یه موتوری زد بهش و در رفت.

دارد نفس‌نفس می‌زند. در دل حرص می‌خورم که همه‌چیز خراب شد. داد می‌زنم:
- خب الان کجاست؟

- دنبال آمبولانسشم آقا.

دوباره با حرص نفسم را بیرون می‌دهم:
- چشم ازش برنمی‌داری، آدرس بیمارستان رو هم می‌دی که بیام.

- چشم.

ناگاه چیزی به ذهنم می‌رسد:
- جواد! اونی که زد چی؟ دیدیش کی بود؟

- خواستم برم دنبالش ولی گمش کردم. دیدم ممکنه صالح رو گم کنم.

لب می‌گزم. انتظار بیشتری نمی‌شود داشت. جواد فقط یک نفر است و باید یکی را انتخاب می‌کرده.

حس بدی در درونم هشدار می‌دهد که این حادثه، اتفاقی نبوده؛ اما نمی‌فهمم چرا صالح را زده‌اند و از کجا فهمیده‌اند باید بزنندش.

صدتا صلوات نذر می‌کنم که زنده بماند و بتواند زبان بچرخاند تا شاید از زبان خودش چیزی بفهمیم.

مسعود از پشت فرمان، سرش را به عقب خم می‌کند:
- صالح رو زدن؟

شاخ درمی‌آورم؛ این از کجا فهمید؟

حرف‌هایی که به جواد زده بودم را مرور می‌کنم؛ بجز کلمه بیمارستان، کلمه دیگری نبود که مسعود بتواند از میان آن‌ها چنین حدسی بزند.

صدایی در گوشم تکرار می‌کند که تصادف صالح عمدی نبوده.

خودمان را که به بیمارستان می‌رسانیم، جواد با چهره برافروخته و پریشان می‌دود مقابل من و عرق از پیشانی می‌گیرد:
- آقا به خدا من حواسم بود ولی...

جواد را از مقابلم کنار می‌زنم و می‌گویم:
- الان کجاست؟

با دست به یکی از تخت‌های پرده‌دار اورژانس اشاره می‌کند:
- اوناهاش!





... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



جواد را از مقابلم کنار می‌زنم و می‌گویم:
- الان کجاست؟

با دست به یکی از تخت‌های پرده‌دار اورژانس اشاره می‌کند:
- اوناهاش!


از میان دکترها و پرستارها، صورت خونین صالح را می‌بینم که به یک سمت خم شده است. از جواد می‌پرسم:
- به خونواده‌ش اطلاع دادن؟

- نه هنوز.

- خوبه. ولی وقتی خانواده‌ش بیان تو نباید اینجا باشی. چون تو رو توی روضه‌هاشون دیدن و می‌شناسنت.

- پس...

برمی‌گردم به سمت مسعود:
- تو لطفا بمون مواظبش باش. هر اتفاقی افتاد، حتی اگه اطراف تختش پشه هم پر زد بهم خبر بده. از اینجا به بعد مسئولیت جونش با توئه.

مسعود فقط سر تکان می‌دهد و از ما دور می‌شود.
نگاهم را در بیمارستان می‌چرخانم به دنبال یک آدم ؛ یک نفر که از دور حواسش به صالح باشد و حتی ما را زیر نظر گرفته باشد.

در نگاه اول، کسی را پیدا نمی‌کنم. تنها چیزی که دستگیرم می‌شود، آدم‌های بیمار و بی‌حال و درب و داغان است و پرستارهای خسته و بی‌حوصله قسمت اورژانس و سفیدی بیش از حد همه جا و بوی تند مواد ضدعفونی کننده.

به جواد اشاره می‌کنم که برویم. وقتی از در بیمارستان بیرون می‌زنم و پشت موتور جواد می‌نشینم و مطمئن می‌شوم کسی دور و برم نیست، به محسن بی‌سیم می‌زنم:
- محسن، فیلم‌های دوربین‌های اون منطقه و خیابون‌های اطرافش رو توی ساعت تصادف می‌خوام.

- چشم.

جواد پشت فرمان می‌نشیند و من پشت سرش. همان حس بد، مثل یک مار سمی درون سینه‌ام می‌خزد و می‌گوید این حادثه عمدی بوده.😒

از آن بدتر، همان مار سمی دائم وول می‌خورد و زبان دوشاخه‌اش را بیرون می‌آورد تا بو بکشد که چطور فهمیدند صالح را باید بزنند؟

کمیل آرام در گوشم زمزمه می‌کند:
- یادته حاج حسین همیشه می‌گفت همیشه وقتی اوضاع خوبه همه چیز بهم می‌ریزه و از جایی می‌خوری که فکرشو نمی‌کردی؟

جلوی جواد اگر جوابش را بدهم گمان می‌کند دیوانه‌ام و با خودم حرف می‌زنم. فقط آه می‌کشم.

صدای باد طوری در گوش هردومان پیچیده که آهم را نمی‌شنود.

جواد سریع و فرز از میان ماشین‌هایی که در ترافیک پشت سر هم بوق می‌زنند رد می‌شود و می‌گوید:
- آقا باور کنین من حواسم بهش بود. خودش باید حواسشو جمع می‌کرد. یکی نیست بگه مرد حسابی، وقتی از ماشین داری پیاده می‌شی یه نگاه به خیابون بنداز، ببین یه وقت یکی بی‌هوا نیاد بزنه بهت...

ادامه حرفش را نمی‌شنوم چون آن حس سنگین، همان مار سمی که گفتم، دارد در سینه‌ام تکان می‌خورد و می‌گوید به جواد بگو این اتفاق از حواس‌پرتی صالح نبوده.

می‌پرسم:
- جواد، دقیقاً توضیح بده چی شد؟

- گفتم که آقا... پارک کرد کنار خیابون. فکر کنم می‌خواست بره خرید. از در سمت راننده پیاده شد.
داشت در ماشینشو می‌بست که یه موتوری بی‌کله یهو اومد زد بهش. بعدم ترسید، تا اومدم بجنبم به خودم دررفت نامرد.

- صورتشو دیدی؟

- نه آقا. کلاه داشت.

- سریع تا زد در رفت؟

- نه آقا. یکم وایساد، یه نگاه به پشت سرش کرد و در رفت. ترسید فکر کنم. بایدم بترسه. اونطور که از صالح بیچاره خون می‌رفت، حتما موتوریه فکر کرده زده طرف رو کشته و در دم اعدامش می‌کنن.
 آقا این روزا موتوریا خیلی بی‌کله شدن. نه رعایت چراغ خطر رو می‌کنن، نه فرق کوچه و پیاده‌رو و خیابون رو می‌فهمن. هم برای خودشون خطرناکه، هم...

حوصله حرف‌هایش را ندارم. می‌زنم سر شانه‌اش و می‌گویم:
- خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



حوصله حرف‌هایش را ندارم. می‌زنم سر شانه‌اش و می‌گویم:
- خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن.

- چشم آقا. من حواسم هست. اصلا دست فرمون من معروفه...

دوباره سر شانه‌اش می‌زنم:
- جواد جان! باشه. آفرین.

بالاخره سکوت می‌کند. می‌دانم نباید توی ذوقش می‌زدم؛ اما خب بالاخره آدم گاهی نیاز به سکوت دارد دیگر!

این سکوت جواد البته، فقط دو سه دقیقه طول می‌کشد فقط و بعد از آن، دوباره موتور فکَش روشن می‌شود و تا برسیم هم از کار نمی‌افتد.🙄

اینجاست که می‌فهمم باید خودم را عادت بدهم به این که با حرف‌هایش تمرکزم بهم نخورد. چاره‌ای نیست!

تا برسیم به خانه امن، یک نم باران کوتاه و لطیف پاییزی هم روی سرمان باریده و کمی خیس شده‌ایم.

دارند اذان مغرب را می‌گویند. کِی شب شد اصلا؟ از همین ویژگی پاییز بدم می‌آید. تا بیایی تکان بخوری شب می‌شود.

محسن دارد نماز مغربش را کنار میز لپ‌تاپش می‌خواند. یاد امید می‌افتم. او هم همین عادت را دارد.

اصلا انگار با یک طناب نامرئی این‌ها را بسته‌اند به سیستمشان.
نیروی سایبری خوب است خبره باشد؛ اما باید در ابعاد دیگر هم قوی باشد و فرز. 

نمی‌دانم اگر لازم بشود محسن را بفرستم برای تعقیب و مراقبت یا حتی عملیات، از پسش برمی‌آید یا نه.

محسن سلام نمازش را می‌دهد و سریع برمی‌گردد به سمت من:
- سلام آقا! فیلم دوربینای شهری آماده ست که ببینید.

آستین‌هایم را بالا می‌زنم که وضو بگیرم و می‌گویم:
- سلام. دستت درد نکنه.

- البته آقا، نمی‌دونم چرا این دفعه بیشتر طول کشید تا بهمون بدن. یکم معطل شدم.🤔

ماری که داشت درون سینه‌ام می‌خزید، هیس‌هیس تهدیدآمیزی می‌کند. اخم‌هایم در هم می‌رود و می‌گویم:
- یعنی چی؟

- نمی‌دونم آقا. کلا حس می‌کنم همه چیز داره کند پیش میره. شایدم مشکل از جای دیگه ست. من به آقای ربیعی گفتم پیگیری کنن ببینن چرا اینطوریه.

با ذهن درگیر، اصلا نمی‌فهمم چطور وضو گرفته‌ام...


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



- نمی‌دونم آقا. کلا حس می‌کنم همه چیز داره کند پیش میره. شایدم مشکل از جای دیگه ست. من به آقای ربیعی گفتم پیگیری کنن ببینن چرا اینطوریه.

با ذهن درگیر، اصلا نمی‌فهمم چطور وضو گرفته‌ام...

جواد هم که دارد آماده وضو گرفتن می‌شود، بالای سر محسن می‌ایستد و از پشت سر لگد آرامی به پهلوی محسن می‌زند:
- به! اوباما جان! چه خبر؟

محسن سرخ می‌شود و حرص می‌خورد:
- جواد بس کن دیگه! زشته!

جواد بلند می‌خندد:
- به من چه؟ خودت گفتی اسمتو عوض می‌کنی می‌ذاری اوباما!😛

محسن صدای حرص‌آلودش را پایین‌تر می‌آورد تا مثلا به گوش من نرسد:
- من یه چیزی گفتم، تو چرا جدی می‌گیری؟

- اِ! توی کار ما همه‌چی جدیه!

دیگر به کل‌کل کردنشان گوش نمی‌دهم و به اتاقم می‌روم برای نماز.

سرم درد گرفته است و می‌دانم از سوز پاییزی نیست. خسته‌ام و تصادف صالح، خسته‌ترم کرده.

بعد از نماز، نقاشی سلما را از جیب اورکتم در می‌آورم و نگاهش می‌کنم. دوباره صدای کودکانه سلما که گفت «بابا» را در سرم می‌شنوم و لبخند غریبی روی لبم می‌نشیند.

دختربچه‌ها همینطورند؛ همه‌جای دنیا. که مثل نسیم خنک تابستانی هستند؛ وسط گرما و خستگی می‌آیند و روحت را نوازش می‌کنند.

خوش به حال دختردارها.😍

نقاشی سلما را روی میزم کنار تخت می‌گذارم تا یادم بماند آن را به دیوار اتاق بچسبانم.
می‌خواهم جلوی چشمم باشد که هربار مثل الان خسته بودم، با دیدنش روحم تازه شود و بتوانم لبخند بزنم.☺️

شاید اگر دختر داشتم، همه اتاقم و میز کارم پر از نقاشی می‌شد؛ رنگیِ رنگی.

محسن فیلم‌ها را فرستاده روی سیستم خودم. پشت میز می‌نشینم و در سکوت، فیلم را با سرعت آهسته پخش می‌کنم.

تسبیحم را از سر سجاده برداشته‌ام و دانه‌های تسبیح را یکی یکی با ذکر صلوات، از زیر انگشتانم رد می‌کنم.

نمی‌دانم این صلوات‌ها برای سلامتی صالح ست یا برای این که مطمئن بشوم تصادف عمدی نبوده؛ شاید هم برای هردو.

با این که همه فیلم‌ها با بالاترین کیفیت ضبط و ارسال شده‌اند، اما هرچه جلو و عقب می‌زنم نمی‌توانم پلاک موتور را بخوانم. 

فیلم را نگه می‌دارم و روی پلاکش زوم می‌کنم. مخدوش و گِلی ست و نمی‌شود خواندش.
طبیعی نیست.🤨

سرِ دردناکم نبض می‌زند و ماری که درون سینه‌ام بود دوباره زبان دوشاخه‌اش را نشانم می‌دهد.🐍


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



طبیعی نیست.🤨

سرِ دردناکم نبض می‌زند و ماری که درون سینه‌ام بود دوباره زبان دوشاخه‌اش را نشانم می‌دهد.🐍

گلویم تلخ می‌شود. عکس پلاک را می‌گیرم و برای محسن می‌فرستم. تلفن را برمی‌دارم و شماره داخلی محسن را می‌گیرم:
- محسن جان، ببین با پردازشگر تصویر می‌تونی پلاک رو بخونی؟

- خیلی تلاش کردم آقا، ولی نشد. نمی‌دونم چرا انقدر مخدوشه. بازم تلاشمو می‌کنم.

- دستت درد نکنه.

و قطع می‌کنم. دوباره دیدن فیلم‌ها را از سر می‌گیرم؛ این بار برای دیدن رفتار خود موتورسوار.

صالح با آرامش از ماشینش پیاده می‌شود. خیابان انقدر عریض هست که خیالش کم و بیش از ماشین‌های عبوری راحت باشد.

موتورسوار دارد نزدیک می‌شود به صالح؛ اما علت این که انقدر به حاشیه خیابان نزدیک است را نمی‌فهمم.

می‌توانست از وسط خیابان رد شود. چندان شلوغ نبود خیابان.

سرعتش به عنوان یک موتورسیکلت که در یک خیابان وسط شهر تهران حرکت می‌کند، بیش از حد زیاد است و نزدیکی غیرطبیعی‌اش به حاشیه خیابان، مشکوک و عجیب.🤨

شاید فکر کنید من بیش از حد به همه چیز مشکوکم؛ اما در شغل من، باید به خودت هم شک کنی چه رسد به یک موتورسوار ناشناس.

چندبار فیلم را جلو و عقب می‌زنم تا مطمئن شوم این که حس می‌کنم موتوسوار کمی به راست متمایل شده برای زدن به صالح، حاصل  نیست.

نه نیست. واقعا این اتفاق افتاده. واقعا خواسته بزند به صالح و بعد هم، فقط یک لحظه کوتاه متوقف شده.🤨

نه برای این که خودش بخواهد؛ برای این که به طور طبیعی برخوردش با صالح، سرعتش کم شده است.

بعد هم با یک نگاه کوتاه به پشت سرش، سریع گازش را می‌گیرد و می‌رود.

چهره‌اش پیدا نیست؛ اما از حالاتش می‌شود حدس زد از این اتفاق چندان نترسیده. حالتش بیشتر شبیه آدمی ست که کارش را انجام داده و می‌خواهد برود؛ نه آدمی که بخواهد فرار کند.

سریع از میان مردم و ماشین‌ها لایی می‌کشد تا از تصویر دوربین اول خارج شود. فیلم دوربین بعدی را پخش می‌کنم؛ خیابان بعدی. پیاده نمی‌شود. 

انقدر خیابان به خیابان می‌رود و من انقدر از فیلمی به فیلم بعدی می‌روم که دوربین‌ها گمش می‌کنند.

انقدر حرفه‌ای و تمیز خودش را گم و گور کرد که می‌توانم قسم بخورم جای دوربین‌ها و نقطه کورشان را از قبل می‌دانست.🤨


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



انقدر حرفه‌ای و تمیز خودش را گم و گور کرد که می‌توانم قسم بخورم جای دوربین‌ها و نقطه کورشان را از قبل می‌دانست.🤨

از سر شب تا نزدیک دوی نیمه شب، بدون هیچ استراحتی بارها فیلم‌ها را می‌بینم. هزاران بار عقب و جلو می‌کنم.

دیگر حفظ شده‌ام ثانیه به ثانیه‌اش را و حالم از هرچی موتور و دوربین مداربسته و خیابان است بهم می‌خورد.

فایده ندارد؛ این یارو جای دوربین‌ها را می‌دانسته وگرنه ممکن نیست انقدر خوش‌شانس باشد.

می‌دانم پلیس هم دارد دنبال راننده ضارب می‌گردد و در این باره تحقیق خواهد کرد؛ اما احتمالاً به همین نتیجه من خواهد رسید. باید منتظر بمانم ببینم گزارش پلیس و نظر کارشناس آن‌ها چیست.

زدن صالح وقتی از دید آن‌ها همه چیز عادی ست، هیچ دلیلی ندارد جز این که فهمیده باشند ما می‌خواهیم بیاییم جلبش کنیم.

مار سیاه درون سینه‌ام، دور ریه‌هایم چنبره می‌زند و نفسم تنگ می‌شود. انگار می‌خواهد فشارم بدهد و بگوید دیدی گفتم؟

اعصابم از دستش خرد می‌شود و در دل، سرش داد می‌زنم که:
- فهمیدم. باشه! دست از سرم بردار!

دست بردار نیست. تک‌تک اعضای تیم را به دادگاهی در قلبم می‌کشاند و با زبان دوشاخه‌اش بو می‌کشد تا بفهمد کدام یکی نفوذی ست.

دوباره داد می‌زنم:
- نفوذی بودن اتهام بزرگیه! حواست هست؟

هست. حواسم هست که چقدر این اتفاق سنگین است و برای همه‌مان گران تمام می‌شود.

همیشه وقتی همه‌چیز عالی به نظر می‌رسد، یک نفوذی گند می‌زند به همه‌چیز و مثل یک موریانه، بی‌صدا خانه‌خرابت می‌کند.

یک طوری که باید بجای پیگیری تروریست‌ها و جاسوس‌ها، کمر همت ببندی برای گرفتن آن نفوذی که از همه‌شان بدتر است.

سرِ سنگین و پردردم را می‌گذارم روی میز. چشمانم تیر می‌کشند و اشک می‌ریزند از نگاه طولانی به صفحه نمایش. می‌بندمشان بلکه آرام بگیرند. 

به حاج حسین فکر می‌کنم و پرونده سال هشتاد و هشتش. به ترفندهایی که زد برای پیدا کردن .
 به این که خودش تنهایی ایستاد پای حل کردن این معادله چندمجهولی و اصلا نمی‌توانست به ما حرفی بزند و اعتماد کند.

وقتی پای نفوذی می‌آید وسط، تنها می‌شوی چون نمی‌توانی به کسی اعتماد کنی.😔

؛ آن هم بین آدم‌هایی که اصلا نمی‌شناسمشان...

کمیل شانه‌ام را فشار می‌دهد و آرام در گوشم می‌گوید:
- تنها نیستی داداش. من باهاتم.😉

نفسی از سر آسودگی می‌کشم و ماری که در سینه‌ام می‌خزید، راهش را می‌کشد و می‌رود.

کمیل  است و بیش از خودم به او اعتماد دارم. آرام و خسته زمزمه می‌کنم:
- خسته‌م کمیل!

- بخواب. من برای نماز بیدارت می‌کنم.

این را که می‌گوید، با خیال راحت دراز می‌کشم روی تخت و چشم می‌بندم.

هوا سرد است و سوز سردی به صورتم می‌خورد. احساس ضعف می‌کنم؛ انگار سال‌هاست که نه چیزی خورده‌ام، نه خوابیده‌ام و نه آب نوشیده‌ام. 

دارم تمام می‌شوم؛ درد دارد کم‌کم ذوبم می‌کند. دور و برم را تار می‌بینم. زمزمه می‌کنم:
- !

- بیا عباس! زود باش!

همه‌جا تاریک است. کمیل را می‌بینم و پشت سرش راه می‌روم. صدای همهمه می‌آید و شکستن شیشه.

تلوتلو می‌خورم اما دوباره راست می‌ایستم. صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم.

پریشانی از چشمان مطهره بیرون می‌ریزد و به پشت سرم نگاه می‌کند. می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد.

از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند. یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند.

همان نفس نصفه‌نیمه‌ای که داشتم هم تنگ می‌شود. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود.

خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. می‌افتم روی زانوهایم.

کمیل که داشت می‌رفت، می‌ایستد و مطهره می‌دود به سمتم. 

می‌خواهم حرفی بزنم که دوباره یک چیز نوک‌تیز در سینه‌ام فرو می‌رود؛ میان دنده‌هایم.

کلا نفس کشیدن از یادم می‌رود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا می‌کند. مطهره دارد می‌دود.

کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند:
- بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من!

مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم می‌ریزد.

کمیل راهنمایی‌ام می‌کند:
- یا علی بگو و بلند شو. وقت نمازه!

- اشهد ان لا اله الا الله...

صدای اذان صبح از جا می‌پراندم و درد را پاک می‌کند از وجودم. این چندمین بار است که این خواب را می‌بینم؟

دیگر مطمئنم تعبیر می‌شود. یک نفر از پشت خنجر می‌زند به من... با این فکر، دوباره ذهنم می‌رود به سمت همان نفوذی مجهول.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



دیگر مطمئنم تعبیر می‌شود. یک نفر از پشت خنجر می‌زند به من... با این فکر، دوباره ذهنم می‌رود به سمت همان نفوذی مجهول.

عاقلانه نیست اگر فقط بخاطر رفتار نه‌چندان دوستانه مسعود، برچسب نفوذی روی او بزنم.

همه اعضای تیمم خبر داشتند قرار است صالح را جلب کنیم، پس همه به یک اندازه مورد اتهامند.

نماز صبح را که می‌خوانم، صدای خشک مسعود را از پشت بی‌سیم می‌شنوم:
- صالح رفته توی کما. دستور چیه؟

آخرین ذکرهای تسبیحات حضرت زهرا(س) را تندتند رد می‌کنم و می‌گویم:
- یعنی چی؟

- یعنی ضربه به سرش شدید بوده و هشیاریش کم شده.

صدایش خسته‌تر از همیشه است. باید به کمیل بگویم جایش را با مسعود عوض کند.

فعلا جواد را نمی‌توانم توی چشم خانواده صالح بفرستم. به مسعود می‌گویم:
- ببینم، دیشب تاحالا کیا بالای سرش بودن؟ اتفاق خاصی نیفتاد؟

- دکترا، پرستارا و اعضای خانواده‌ش بودن. اتفاق خاصی هم نیفتاد.

- مطمئنی؟

- حواسم به همه‌چی بود.

- دکتر چی می‌گه؟

- زنده موندنش معجزه ست.

از خشم دندان بر هم فشار می‌دهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست داده‌ایم و باید طرح نو بچینم.

می‌روم به سالن و جواد را می‌بینم که دارد آماده می‌شود برای رفتن به هیئت.

می‌گویم:
- امروز حواستو بیشتر جمع کن. ببین حرفی درباره صالح می‌زنن یا نه. به تک‌تک افراد دقت کن. فقط خواهشاً تابلوبازی در نیار.

- چشم آقا. راستی... گزارش این چند روز رو نوشتم گذاشتم روی میز.

- دستت درد نکنه.
و برگه‌های دسته شده را برمی‌دارم. محسن از آشپزخانه داد می‌زند: 
- صبحانه چی می‌خورید آقا؟

- فرقی نمی‌کنه.

حواسم را می‌دهم به برگه‌ها. اینطور که جواد تحلیل کرده، دارند از یکی دوتا شبکه ماهواره‌ای شیعه لندنی خط می‌گیرند و تصاویر مراسمشان را هم برای همان شبکه‌ها می‌فرستند.

تمرکزشان هم زمینه‌سازی برای ماه ربیع‌الاول به ویژه نهم ربیع‌الاول و هفته وحدت است.

دیگر خیلی غیرمستقیم و زیرپوستی هم نمی‌زنند و علناً به سیاست‌های نظام در جهت اتحاد شیعه و سنی ایراد می‌گیرند.🤨

انگار خوب می‌دانند که وقتی اسم هیئت امام حسین(علیه‌السلام) بگذارند روی خودشان، حمایت مردمی هم دارند و اگر نهادهای امنیتی بخواهند بهشان گیر بدهند، مردم پشت‌شان در می‌آیند.

قربانت بروم اباعبدالله که حتی دشمنانت هم خودشان را پشت سر تو پنهان می‌کنند تا مطمئن باشند جایشان امن است!

محسن، لیوان چای شیرین را مقابلم می‌گذارد با نان بربری و پنیر. این تهرانی‌ها انگار فقط نان بربری دارند که بخورند.

قیافه‌ام مثل نان بربری شده و دلم لک زده برای نان سنگک خودمان. حالا فکر کن نان بربری‌اش هم تازه نباشد و چندروز در یخچال مانده باشد و حالا محسن با بدبختی روی اجاق گرمش کرده باشد؛ آن وقت رسماً می‌شود جلیقه ضدگلوله.😕


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



قیافه‌ام مثل نان بربری شده و دلم لک زده برای نان سنگک خودمان. حالا فکر کن نان بربری‌اش هم تازه نباشد و چندروز در یخچال مانده باشد و حالا محسن با بدبختی روی اجاق گرمش کرده باشد؛ آن وقت رسماً می‌شود جلیقه ضدگلوله.😕

به ضرب چای، نان را با پنیر فرو می‌دهم. محسن هم انگار از وضع نان شاکی ست که می‌گوید:
- امروز خوابم برد نشد برم نون تازه بخرم.

- اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح برام بفرستی.

- چشم آقا به محض این که بیاد می‌فرستم.

- خودت به نتیجه جدیدی نرسیدی؟

لقمه در گلویش گیر می‌کند و به کمک چای آن را پایین می‌دهد:
- نه آقا. تا صبح روی فیلما کار کردم. هیچی. اصلا پلاک معلوم نبود که بتونم استعلامش رو بگیرم.

می‌خواهم بگویم تصادف عمدی بوده؛ اما حرفم را همراه جرعه آخر چایی قورت می‌دهم.

احساس بدی پیدا کرده‌ام. نکند محسن😔... نمی‌دانم. فعلا نمی‌خواهم هیچ‌کدامشان بفهمند من شک کرده‌ام.

بهتر است خودم را بزنم به آن راه؛ انگارنه‌انگار تصادف عمدی بوده. با این وجود، محسن جمله‌ای می‌گوید که هرچه رشته بودم را پنبه می‌کند:
- آقا به نظرم این تصادفه عمدی بود. همه‌چیزش غیرعادیه.

بر موضع نادانی‌ام اصرار می‌کنم:
- مثلا چی؟

- پلاک که مخدوشه.
راننده هم فرار کرده.
خیلی خوب هم تونسته از نقطه کور دوربینا استفاده کنه و در بره.
درضمن خیابون انقدرا باریک نبوده که مجبور باشه از کنار ماشین صالح رد بشه و بزنه بهش.

گلویم تلخ می‌شود. این تحلیل من است دقیقا! ذهنم را می‌تواند بخواند یا به اندازه من روی فیلم‌ها وقت گذاشته؟😒

باز هم تجاهل می‌کنم:
- اینا همش احتماله. ممکنه یارو خیلی خوش‌شانس بوده باشه. باید ببینیم پلیس چی می‌گه.

بهتر از این نمی‌توانستم ادای یک آدم احمق را دربیاورم. احتمالا الان محسن دارد به این فکر می‌کند که با سهل‌انگارترین سرتیم تاریخ طرف است.

گاهی خنگ‌بازی ترفند خوبی‌ست برای این که آدم‌های اطرافت خودشان را لو بدهند.

ناگاه یاد چیزی می‌افتم و می‌گویم:
- راستی، می‌شه رزومه کامل خودت و جواد و مسعود رو هم روی سیستمم بفرستی؟

محسن کمی جا می‌خورد:
- چرا آقا؟

مانند یک سرتیم سهل‌انگار شانه بالا می‌اندازم:
- هیچی، فقط برای این که بهتر بشناسمتون. من هیچی از شما نمی‌دونم.

ابرو بالا می‌دهد:
- آهان... اون که حتما. چشم.

بعد لبخند می‌زند و صورت تپلش کمی سرخ می‌شود:
- ولی ما شما رو خیلی می‌شناسیم. تعریفتون رو زیاد شنیدیم.😉

اعصابم بهم می‌ریزد که آن‌ها خوب من را می‌شناسند و باید خیلی محطاط‌تر قدم بردارم.

دفعه بعد که ربیعی را گیر آوردم، یادم باشد حتما گلایه کنم از این وضعیت. 

طوری به محسن اخم می‌کنم که حرفش را می‌خورد و باز هم سرخ می‌شود.

گاهی حس می‌کنم محسن بیش از آن که بخواهد حرف بزند، با تغییر رنگ به محیط واکنش نشان می‌دهد!

می‌گویم:
- چی ازم می‌دونید؟

محسن به من‌من می‌افتد و از قبل سرخ‌تر می‌شود:
- می‌دونیم چندتا ماموریت خطرناک توی سوریه داشتید، جانبازید... خلاصه خیلی خوبید.

یک چیزی پیچیده دور گلویم و فشارم می‌دهد. به سختی لبخند متواضعانه‌ای می‌زنم:
- ممنون. ولی یادت باشه سوابق افراد لزوماً نشون‌دهنده خوب بودنشون نیست.

این را گفتم چون یاد آقای نیازی افتاده‌ام؛ همان که بارها از خود حاج حسین و قدیمی‌های سازمان شنیده بودیم آخر مجاهدت و مهارت و عبادت است.
همان که حاج حسین با چشم خودش دیده بود در سجده بعد از نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل می‌خواند و پیشانی‌اش همیشه پینه بسته بود.
حتی تا قبل از این که ببینم مرصاد او را با دستبند و چشم‌بند تحویل بازداشتگاه داد، یکی از الگوهای من هم بود.😐

از سر میز صبحانه بلند می‌شوم. می‌خواهم برگردم به اتاقم که یاد نقاشی سلما می‌افتم و از محسن می‌پرسم:
- چسب نواری داری؟

با دست اشاره می‌کند به پایه‌چسب روی میزش:
- اونجاست آقا.

زیر لب تشکر می‌کنم و چسب را می‌برم به اتاقم. نقاشی سلما را می‌چسبانم روبه‌روی میزم و چند لحظه‌ای از نگاه به آن، ذهنم باز می‌شود.😊

نیاز به تنهایی دارم برای ریختن طرح جدید و سنجیدن دوباره همه چیز. ماژیک را برمی‌دارم و روی شیشه میزم بالای بالا می‌نویسم:
- بسم رب الشهدا.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول رااز اینجا بخوانید
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



نیاز به تنهایی دارم برای ریختن طرح جدید و سنجیدن دوباره همه چیز. ماژیک را برمی‌دارم و روی شیشه میزم بالای بالا می‌نویسم:
- بسم رب الشهدا.

و کمی پایین‌تر، تمام تلاشم را برای خوش‌خط نوشتن به کار می‌گیرم تا بنویسم:
- السلام علیک یا فاطمه الزهرا.

خب، بد نشد؛ هرچند خیلی خوش خط نیستم. چون زیر شیشه میز سفید است، نوشته آبی ماژیک خوب به چشم می‌آید.

دقیقاً وسط میز، یک علامت سوال می‌گذارم. یعنی سرشبکه اصلی که نمی‌شناسیمش و هنوز هم معلوم نیست به کدام سرویس وابسته‌اند. 

دور علامت سوال دایره می‌کشم، فلش می‌زنم و پایینش می‌نویسم:
- مینا. ؟
یعنی یکی هست این وسط که خودش را به نام مینا معرفی کرده؛ اما نمی‌دانیم واقعا کیست.


از مینا فلش می‌زنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشته‌ام: هیئت محسن شهید.

دورتادور کلمه محسن شهید، نام بانیان مالی هیئت از جمله صالح را می‌نویسم و پایین نام صالح، یک علامت ضربدر می‌گذارم که یعنی فعلا ندارمش.

کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم و تنها داخلش یک علامت سوال می‌گذارم؛
یعنی احتمال وجود یک تیم عملیاتی که کارش پشتیبانی دورادور از هیئت و حتی حذف مهره‌های سوخته است؛ مثل صالح.

این قسمت ترسناک ماجراست و از آن ترسناک‌تر، آن  که حتی جرات ندارم علامتش را روی این نمودار بگذارم؛ چون ممکن است یک نفر بیاید و آن را بخواند.

کنار دایره هیئت، دورتر از آن، دایره‌ای می‌کشم به نام  مسجد صاحب‌الزمان(عج).

آن پایین، نام سیدحسین را به عنوان فرمانده بسیج می‌نویسم. نمی‌شود بسیج این مسجد را نادیده گرفت.

آن‌طور که جواد گزارش داده، امام جماعت مسجد و بچه‌های بسیج محکم ایستاده‌اند برای پاسخ به شبهاتی که از سوی شیعیان لندنی وارد ذهن مردم شده است و کارشان هم بد نبوده.

خوب است امام جماعت و بچه مسجدی‌ها چنین غیرتی داشته باشند و وقتی می‌بینند یک گروهی دارند اینطور ذهن مردم را مسموم می‌کنند، نه تنها ناامید نشوند بلکه کمر همت ببندند برای مبارزه.💪

 اگر این نیست پس چه می‌تواند باشد؟

در ماژیک را می‌بندم و به نموداری که کشیده‌ام نگاه می‌کنم. حالا حتماً فهمیده‌اند تحت نظرند؛ پس شاید بد نباشد فعلا تمرکزم را از مهره‌های مهم بردارم.

اینطوری مانع سوختن‌شان می‌شوم تا بتوانم خودم به تنهایی بروم دنبالشان.

تلفنم زنگ می‌خورد. محسن است که می‌خواهد خبر دهد رزومه اعضای تیم را برایم فرستاده.

فایل‌هایی که فرستاده را باز می‌کنم و با عطش، مشغول خواندن‌شان می‌شوم.
***

- آقا... امام جماعت...

با شنیدن این خبر انقدر ناگهانی از جا بلند می‌شوم که صندلی چرخان سر می‌خورد عقب و محکم می‌خورد به دیوار. داد می‌زنم:
- چی شده؟

کمیل دارد نفس‌نفس می‌زند پشت بی‌سیم:
- یه موتوری اومد، زد بهش و در رفت.😰

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
ق س م ت ا و ل
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  


کمیل دارد نفس‌نفس می‌زند پشت بی‌سیم:
- یه موتوری اومد، زد بهش و در رفت.😰

این دومین بار است که این جمله شوم را شنیده‌ام و دارم به کلماتش آلرژی پیدا می‌کنم.

سرم کمی گیج می‌رود و با دست به میز تکیه می‌کنم:
- خب حال حاج آقا چطوره؟

- خیلی وخیم نیست. هشیار بود. زنگ زدن که آمبولانس بیاد. فکر نکنم آسیب جدی دیده باشه.

- ضارب چی؟

- رفتم دنبالش ولی گمش کردم. خیلی تند می‌رفت نامرد.

چند بار دهانم را باز و بست می‌کنم تا چند فحش آبدار بدهم به کمیل؛ اما هربار نفسم را حبس می‌کنم تا فحش‌هایی که ردیف کرده بودم هم حبس شوند و بیرون نیایند.

می‌گویم:
- حواست به حاج آقا باشه تا بهت بگم.

- چشم.

انقدر سریع از اتاقم بیرون می‌دوم که یادم می‌رود کتم را بردارم.

محسن که عجله‌ام برای خروج را می‌بیند، دنبالم می‌دود و می‌گوید:
- کجا آقا؟

- بعداً برات توضیح می‌دم.

خودم را با موتوری که امروز صبح تحویلم داده‌اند، می‌رسانم حوالی مسجد. 

فعلا حتی‌الامکان نباید دیده شوم و جلب توجه کنم؛ برای همین خیلی جلو نمی‌روم و بی‌خیال سوال و جواب از خادم مسجد می‌شوم.

بی‌سیم می‌زنم به کمیل:
- آدرس بیمارستانی که حاج آقا رو بردن برام بفرست.

هوا کمی سرد است و ترافیک تهران سنگین. با موتور از میان ماشین‌ها راهم را باز می‌کنم و باد پاییزی خودش را به تنم می‌کوبد.

کاش یادم بود کت می‌پوشیدم. مادر همیشه پاییز که می‌شد، سفارش می‌کرد که:
- هوا دزده مادر. حتی اگه گرمت می‌شه یه چیزی بپوش.

دلم برای مادر تنگ شده. هنوز فکر می‌کند من سوریه‌ام و هنوز نگران است. 

یادم باشد امشب زنگ بزنم به خانه؛ خستگی‌ام حتماً بخاطر نشنیدن صدای مادر است.❣

قدم به اورژانس که می‌گذارم، مامور ناجا را می‌بینم که دارد با حاج آقا صحبت می‌کند. عقب می‌ایستم که امام جماعت من را نبیند.

جوانی کنارشان ایستاده که احتمالا از بچه‌های مسجد است. وقتی می‌بینم امام جماعت روی تخت نشسته و سرحال است، نفس راحتی می‌کشم؛ اما دوباره همان مار سیاه دارد درون سینه‌ام تاب می‌خورد.

یک سناریوی مشابه، دوبار تکرار شده و امیدوارم سومی نداشته باشد. احساس خوبی ندارم.

انگار یکی دارد نگاهم می‌کند؛ همان حسی که در فرودگاه داشتم.

یک در سایه‌ای که من نمی‌بینم نشسته و منتظر فرصت است برای... نمی‌دانم.

کمیل هم آن‌سوتر، پشت به تخت امام جماعت ایستاده تا حواسش به اوضاع باشد.

پشت بی‌سیم به کمیل می‌گویم:
- نود درجه بچرخ به راست.

می‌چرخد و من را می‌بیند. می‌گویم:
- بیا اینجا ببینم!

قیافه‌اش شبیه بچه‌هایی شده که خرابکاری کرده‌اند و حالا مطمئن‌اند قرار است تنبیه بشوند؛ شبیه اعدامی‌هایی که دارند می‌آیند پای چوبه دار.😰

یعنی من انقدر ترسناکم؟

شانه کمیل را می‌گیرم و از اورژانس می‌برمش بیرون:
- درست بگو چی شد؟

- آقا باور کنین نفهمیدم چی شد. موتوریه اومد زد، یه چیزی هم گفت که درست نشنیدم.

چشمانم دوبرابر قبل گرد می‌شوند:
- چی؟ چی گفت؟

- نمی‌دونم. فقط کلمه مرجعیت رو شنیدم. انگار تهدید بود.

قلبم در سینه متوقف می‌شود تا برود کمک مغزم برای تحلیل این قضیه.
عمدی بوده...

وگرنه مرض ندارد بزند و یک چیزی هم بگوید و در برود.

در روز روشن، جلوی مسجد، امام جماعت را زده‌اند و رفته‌اند!
یعنی انقدر پشتشان گرم است؟

- پلاک موتور چی؟

- حفظش کردم.

- خب، من الان میرم با افسر ناجا حرف می‌زنم. چون قطعا اونام فهمیدن که عمدیه. تو فقط حواست به این اطراف باشه.

کمیل تعجب کرده از این که شدیدتر توبیخش نکرده‌ام.

راستش انقدر ذهنم آشفته است که تمرکز لازم برای توبیخ کمیل را ندارم! در اوتوماتیک اورژانس مقابلم باز می‌شود.

مامور الان دارد با جوانی که کنار امام جماعت ایستاده صحبت می‌کند.

یک گوشه می‌ایستم تا صحبت‌هایش تمام شود؛ جایی که دیده نشوم.

مامور ناجا راه می‌افتد به سمت در اورژانس.

با فاصله پشت سرش قدم برمی‌دارم تا برود بیرون و بعد هروله می‌کنم تا برسم مقابلش.

 کارت شناسایی‌ام را نشانش می‌دهم و می‌گویم:
- سلام. برای اون مورد تصادف مزاحمتون شدم.

کمی جا خورده از دیدن من؛ اما سریع لبخند می‌زند و می‌گوید:
- بفرمایید. در خدمتم.

- عمدی بود؟

- مثل این که بله. بخاطر سخنرانی‌هاشون در مسجد...



... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول اینجاست
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



- عمدی بود؟

- مثل این که بله. بخاطر سخنرانی‌هاشون در مسجد...

کلامش را قطع می‌کنم:
- در جریانیم.

دوباره دستپاچه لبخند می‌زند:
- خب...

- پیگیر  باشید؛ اما فعلا کاری به اون هیئت نداشته باشید. اگه بچه‌های مسجد درباره هیئت پرسیدند هم بگید فعلا نمی‌تونیم برخورد کنیم.

دهانش را باز می‌کند برای زدن حرفی؛ اما زودتر می‌گویم:
- بچه‌های ما باهاتون مرتبط می‌شن تا نتایج تحقیقاتتون رو بهمون بگید.

سرش را کمی خم می‌کند:
- چشم. ممنونم...

نمی‌دانم دقیقاً بابت چی تشکر کرد؛ اما سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
- فعلا یا علی.

سوار موتورم می‌شوم و راه می‌افتم؛ نمی‌دانم به کدام طرف.

تهران هم که گلستان شهدای اصفهان را ندارد که بروم هوای تازه‌اش را نفس بکشم.

آخرش گلستان شهدا یک چیز دیگر است برای من. حس بدی دارم.

همان سایه سنگین. همان نگاهی که معلوم نیست کجا به کمینم نشسته. معلوم نیست از جانم چه می‌خواهد.🤨

شاید توهم زده‌ام... فشار کار است شاید.

بی‌هدف در خیابان‌ها می‌چرخم.  می‌زنم. یکی هست؛ مطمئنم.

دارد دنبالم می‌آید؛ ولی به اندازه خودم حرفه‌ای ست.😒

راهم را می‌اندازم میان کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که بلد نیستم.

به بن‌بست می‌رسم. کسی نیست پشت سرم. حداقل کسی توی این کوچه نیست. نمی‌دانم... 

کاش حداقل می‌دیدمش. خودش را نشان نمی‌دهد و من باز حس می‌کنم هست.

شاید خیالاتی شده‌ام. از کوچه بیرون می‌آیم؛ کسی نیست.

کنار خیابان می‌ایستم و شماره خانه را می‌گیرم و همان‌طور که می‌خواستم، مادر جواب می‌دهد.

صدای مهربان و کمی خسته‌اش را که پشت گوشی می‌شنوم، خستگی از تنم می‌رود.

 می‌گوید:
- سلام، بفرمایید.

شماره را نشناخته قربانش بروم. می‌گویم: 
- سلام. مامان منم، عباس!

چند لحظه مکث می‌کند و بعد صدایش پر می‌شود از شوق و شاید بغض:
- خودتی مادر؟

- آره خودمم دیگه!

- الهی دورت بگردم... چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی دل ما برات تنگ می‌شه؟

- شرمنده‌تونم. نشده بود.

- می‌دونم سرت شلوغه... ولی زودتر زنگ بزن. آخه برنمی‌گردی که... بذار صدات رو بشنویم حداقل.

با شرمندگی نفسم را از سینه بیرون می‌دهم و لب می‌گزم. مادر می‌گوید:
- مادر اونجا هوا خوبه؟ خورد و خوراکت خوبه؟

- همه‌چی خوبه مامان. فقط به دعای شما نیاز دارم.

- دعات که می‌کنم. تو هم حواست باشه، توی این فصل هوا دزده. لباس گرم بپوش.

لبخند به لبم می‌نشیند وقتی جمله همیشگی‌اش را می‌شنوم.

آخیش! این جمله حکم آغوش مادرانه دارد برای من.😍

می‌گویم:
- چشم. حواسمو جمع می‌کنم. شمام برای من دعا کن.

- دعا می‌کنم عباسم. مواظب خودت باش.

دیگر عادت دارد به مکالمه کوتاه. می‌داند وقت زیادی برای یک احوال‌پرسی ساده هم ندارد. 


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول