eitaa logo
شاهنار
9 دنبال‌کننده
25 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سیاه مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
با دیدن پرچم مسلحین روی ماشین بدنم شروع به لرزش کرد، دستم خودم نبود. عمو که به کمک بقیه رفته بود متوجه حال خراب من نبود، پایم سست شد. از خدا بی خبر ها اینجا چه می خواهید و صدای شلیک و چشمان بازی که به من خیره بود و باریکه خونی که از کنار لب مادر جاری بود. با تکان های شدیدی به خودم آمدم. _بژیو عمو نفس بکش.... من رو ببین اینجا جات امنه .... نفس بکش. می شنیدم و قادر نبودم نفس بکشم احساس خفگی و چشمانم که داشت روی هم می افتاد. با سیلی که خوردم چشمانم تا اخرین حد گشاد شد نفسم برگشت. _ببخش عزیز عمو مجبور شدم سیلی بزنم نفست داشت می رفت و با گریه من را به خودش فشار می داد. دستم را به سمت چشم هایش بردم و اشکش را گرفتم. _من خوبم. و با هم گریه کردیم.کابوسی که تا آخر عمر همیشه با من ماند. _ابوعامر زودباش الان مسلحین برسند چه کنیم. عمو در آغوشش نگاهی به من کرد و خودش را جدا کرد. _عزیزم من از اینجا تو برده منی تا به سلامت برسیم.از الان من را به خاطر کارهایم ببخشش و گریه امانش نداد. _برده یعنی چی؟ _یعنی هر چه بگویم گوش بدهی باشه عزیز عمو. سرم را بالا و پایین کردم این اتفاقات برای یک بچه پانزده ساله زیاد بود چه گفتم پانزده آری من امروز از چهارده سالگی رها شدم. _بیا عمو سوار شو حرکت کنیم. بیا عزیزکم نا نداری دستت را بده من حالا پایت را بزار بالا آفرین عمر حالا شد. من مرده متحرکی بودم که با باد همراه شده بود.
اون دونفر سیاه پوش جلو نشستند و من و عمو عقب. _دستت را بده. اون طوری نگاه نکن، لازمه دست هات رو ببندم و گرنه جون همه به خطر می افته، عزیزکم همکاری کن و با صدای بلند گریه کرد. من گیج لحظات بودم یا عمو نامفهوم حرف می زد، بستن دست،برده، یا ایزد منان اینجا چه خبر است؟! ما در روستا فقط حیوانات چموش را می بستیم.چه خبر بود؟ _عمو مگر من چه کردم؟ _عزیزکم داعش به تاراجت می برند، یا خدا صبرم بده. دستم را جلو بردم و صدای ضجه عمو آن دو نفر را هم نگران کرد. _ابوعامر بس کن می خواهی همه بفهمند اصلا بیا جلو من عقب می نشینم. _من حداقل محرمم اگر مجبور شدیم ...... با دست به سرش می زد! دست عمو را گرفت. _خدا خودش محافظ ماست، آیت الکرسی و جعلنا بخون ! تو فرمانده مایی تو ببازی ما چه کنیم نگاهی به برادرزاده ات کن می خواهی قبض روح شود و به تاراج برود؟ همین را می خواهی؟ با تعجب نگاه کردم حرف های مسلمانان را می شنیدم!!! این دو نفر مسلمان برای نجات ایزدی ها آمده اند. پس مسلحین مگر مسلمان نیستند مگر الله اکبر نمی گویند یا ایزدمنان کمکم کن. عمو چشم هایش را پاک کرد و دستار عربی را مثل مسلحین بست و طنابی را به دست هایم بست، نفس عمیقی کشید. _بریم من آماده ام. _مطمئنی، ابوعامر سه تا ایست بازرسی داریم ها؟ _برو توکل به خدا. عمو از الفاظ مسمانان استفاده می کرد! یادم آمد پدر می گفت عمو مرتد شده و باهاش قهر بود، پس عمو واقعا مسلمان شده بود برای همین ریاست عشیره را به پدرم داد. از حجم این اطلاعات سر درد گرفتم می خواستم بروم و برگردم به دو روز قبل در روستا، کنار رودخانه و پاهایم را آب سرد رودخانه برقص در بیاورم و با لذت به صدای بلبل ها گوش کنم.
استاد ابراهیمی خیلی روی مردم سالاری حساس هستند و با نظر گروهی کار می کنند. 😑اینجا فقط یه نفر غلط املایی و نگارشی میگیره نام نمی برم ولی استقلایه.سعی کنید از کنارشون با دنده معکوس رد بشید از من گفتن بود.😁پر از ایده و طنز نویس گروه اند. خانم مقیمی خیلی مهربون هستند. و بیلچه گروه، چت ممنوع😁 آقای سپهر نقد های خوبی انجام می دهند پیشرفت تون خیلی کمک می کنه. خانم راعی نقطه زن هستند و کوتاه گو. خانم شنبم پر مشغله و پرکار و شیطون😁 آقای مختاری الان کم سر می زنند و پر از ایده اند شگفت انگیزند. خانم ایرجی و خانم فرجام پور کتاب چاپ کردند و خیلی اطلاعات مفید می دهند و معاونین گروه هستند. آقای جعفری هم یکی از اساتید هستند و معلم انرژی مثبت گروه. خانم قاسمی هم کنجکاو گروه و ایجاد کنند پرسش در گروه 😊 آقای جهان کهن هم حوزه کودک بیشتر می نویسند. خانم شاگرد شهدا هم کم میان ولی نظرات شون خیلی خوبه. منم صالحی هستم مظلوم گروه به همین سوی چراغ😁 خوش اومدید😊
_هناسکم آماده هر چیزی باش یادت هست از حسینی گفته بودم که خانواده اش اسارت رفتند؟ _همون که خواهرش زینب بود. _آره همون. _از این به بعد تو اسیری، مثل زینب،من را به خاطر همه چی ببخش. سکوتم را که دید خواست دوباره گریه کند. _عمو تو صلاح من را می خواهی من راضیم ام مثل رقیه که برام قبلا گفتی. نفس عمیقی کشید. _بریم توکل به خدا، خدایا خودمون را به تو می سپاریم که بهترینِ حافظان تویی. من چهره های آن دو نفر را با ان دستار های عربی ندیدم ولی صدای نفس عمیقشان نشان می داد آن ها هم مثل عمو نگران اند. ماشین سفید دو کابین بود. من اسمش را نمی دانستم. ولی از آینه نگاهم به چشم های راننده افتاد، خشم،نگرانی با هم در نگاهش بود. به عمو نگاه کردم سرش را سمت شیشه چرخانده بود ولی از تکان خودن دستار جلوی دهانش فهمیدم دارد دعا می کند یا شاید همان چه بود، آهان کرسی حتما می خواند. ولی نفری که کنار راننده بود انگار اصلا در ماشین نبود مطمئن بودم به همه جا فکر می کرد جز اینجا. واقعا چه شد که آوار مسلحین توی روستای ما هوار شد. یاد مادر،آخ مادر، آخ مادر. چشمانم بی اختیار می بارید. به خاطر من ..... هق هقم اوج گرفت و سرم را میان دستان طناب پیچم گذاشتم. _عزیزکم چی شد؟ به آغوش گرم عمو پناه بردم. _عمو چی شد که آوار روستای ما شدند. سکوت عمو معنی خوبی نداشت، سر را بالا آوردم و به عمو نگاه کردم. _نمی دانم کسی زنده نمانده بود که بپرسم. ولی چشمهایش از من فرار می کرد. _ابوعامر داریم نزدیک می شویم. _عزیزکم ببخش از اینجا به بعد فقط گریه کن و ناسزا بگو. _عمو چه خبر است؟ _اعتماد کن حتی من را بزن فکر کن من مادرت را کشتم. نفس عمیقی کشید. از دور چند تا ماشین مسلحین مشخص بود.کنار جاده چند جنازه بی سر بود چند تا زن هم بینشان بود یا ایزدمنان اینجا چه خبر بود. با وحشت به عمو نگاه کردم اما کلامی از زبانم نمی آمد مثل ماهی فقط دهانم باز و بسته می شد. با سیلی عمو صورتم کامل برگشت. _کافر به چی نگاه می کنی؟ و اون دو نفر خندیدند و به عربی چیزهایی گفتند من نمی فهمیدم. _برده بی خاصیت امشب را که با من بودی می فهمی یعنی چه. _ابوعامر بعدش خسته شدی من می خوامش و خنده کریهی کرد همان شاگرد راننده بود. ایزدمنان بهت زده بودم حتی گریه ام نمی آمد. _می فروشم 100 چوق البته بعد خودم و خندیدند. با توقف ماشین و دیدن مسلحین می خواتم بی حال شوم ولی با سیلی ها و فحش های عمو هوشیار شدم.
_اشلونی؟ _فعلا که تو بهتری. اون حوری کیه ؟از کجا آوردیش؟ دست کثیفش روی بازوم کشید. دستم کشیدم ولی با سیلی که به صورتم زد برق از سرم پرید. _چی کار می کنی؟قیافه شو خراب نکن عیشم رو بهم نزن. _هنوز چموشه؟ _خودمون آدمش می کنیم. و هر چهار نفر خندیدند و من فقط اشک ریختم. _باکره است؟ عمو فقط با بی تفاوتی سر تکون داد. _هم چشم رنگی هم باکره، چند می فروشی؟ _فعلا فروشی نیست،خسته که شدم و اگر زنده موند این سگ جون می فروشم البته دو نفر توی صف هستند.با چشم به دو نفر جلویی اشاره کرد و خندید. _خب پس حالا حالا سرش خلوت نمیشه، به نظرم توی سنگرتون برنامه اش را بنویس بزن به دیوار که بدونه کی به کدومتون سرویس بده. تمیزکاری و غذا پختن راحت از راضی کردند سه نفره. با اون چهره کریهش شروع کرد به خندیدن.همراهان من هم با صدای بلند باهاش همراه شدند. عمو را می شناختمش این خنده اش عصبی بود مثل وقتی که بابا بهش می گفت تو بی غیرتی که ما رو ول کردی رفتی پی اون زن و آخرش با مرگش هم خودت را بدبخت کردی هم پسرت. _زدی وسط پیشونی کافرا ،مُردم از خنده خدا بهت جزای خیر بده و چند تا حوری نصیبت کنه. _برو که می دونم بی قرارید اگر نخواستید با اینکه دیگه باکره نیست خریدارشم،برده خوبی باشه بهش هدیه به نوزاد میدم و کریه تر از قبل خندید و دستش را روی دستم کشید و توی دستش گرفت. _پول خوبی هم میدم من ابوزیدم از هر کسی بپرسی من رو میشناسه. به چهره اش نگاه کردم چشم و ابرویش موها و ریشش بور بود، رنگ چشم های کریهش آبی بود،لبانش متوسط بود، اصلا به سوری ها نمی خورد،کنار گونه اش خراش تا کنار چشمش بود.قد بلندی داشت و چهارشانه بود. ولی لباس و دستارش مثل مسلحین لباس های سیاه به تن داشت. نگاه خیره ام که را دید سرش را جلو آورد. _I'm Edvard and I'm from u.k با انگشت به سرم زد و گفت هنوز نمی دونی چی در انتظارته فقط دعا کن دستم خودم نیفتی. _اجازه میدی بریم عیش کنیم یا نه؟ _برو ولی هر وقت خسته شدی من هستم، من master برده های خسته ام. _باشه فکرهام رو کردم خبرت میدم.بریم آنقدر گفتید که من بی طاقت شدم. و مرا را خواست به آغوش بکشد که داد زدم ولم ولم کنید چی از جونم می خواید، همه رو کشتید، ولم کنیم و جیغ می کشیدم حالم دست خودم نبود چهره مادرم دوباره جلوی چشمانم می آمد. _چرا کشتیش برده خوبی می شد..... چرا کشتیش برده خوبی می شد.... چرا کشتیش برده خوبی می شد..... با ضربه ای که خوردم صورتم کامل برگشت. _خفه شو کافر امشب که به هر سه نفرمون سرویس دادی می فهمی، ما بریم ابوزید تا این چموش را رام کنیم. من فقط با بهت نگاه می کردم و از گوشه چشمم اشک جاری بود و به جای سیلی که می رسید می سوخت. مانع را بالا داد و من همچنان بهت زده به رو به رو خیره بودم.اگر عمو مرا پیدا نمی کردم،سرنوشت من چه بوداگر دست مسلحین می افتادم الان حتما خودم را کشته بودم. ماشین حرکت کرد و من نگاه خیره ابوزید را از آینه بغل ماشین هنوز می دیدم.
تو را به شب سپردم ولی ماه رو گفتم که فقط برتو بتابد.
تورا به نسیم بهار می سپارم آن زمان که شکوفه های گیلاس را رقصان به زمین می رساند.
همچنان خیره به آینه بودم انگار زمان متوقف شده و من میان انسان های گرگ نما مانده ام که با لحظه غفلت دریده می شوم. اصلا اون مرد در کشور من کیلومتر ها دور از خانه اش در خانه من چه می خواست ما که سرگرم خودمان بودیم با کسی کاری نداشتیم. با رفتن در آغوش گرمی به دنیای واقعی برگشتم. عمو حرف نمی زد می دانستم به اندازه کافی همشان شرمنده بودند برای اینکه بگویم دلخور نیستم خوردم را بیشتر در آغوش عمو بردم و دستانم را از زیر دستانش رد کردم و پشت کمرش قفل کردم. نفس عمو که با آه خالی شد و خیلی بیشتر در آغوشش فشرده شدم.عمو بوی پدر را می داد راستی پدر و برادرم چه شدند، خدا کنه زنده باشند. _ابوعامر گرسنه نیستید؟ با سر سمت راننده برگشتم دوست نداشتم آغوش امنم را رها کنم. با چشم به من اشاره کرد. _می خواهی چه کار کنی ابوعلی ؟ _ببینم غذا پیدا می کنیم. گرسنه که نمی شود. _معطلی دارد ممکنه لو بریم ما هرچقدر هم ادای آنها را در بیاوریم ولی مرامشان با ما یکی نیست. _حق با توِ ، این ها اصولشون هم منطقه به منطقه فرق داره بستگی به فرمانده هاشون حتی نوع جنگ کردنشون هم فرق داره. می دانستم با این حرف ها می خواستند حواس من و عمو را پرت کنند. _ابورضا ساکتی ؟ _داشتم فکر می کردم این اولی بود...... یعنی..... بقیه حرفش را خورد. _خداحافظ ماست، امتیاز ما نسبت به اون ها اینکه اینجا سرزمین ماست و ما سنبه و سوراخ و پستی و بلندیش را میشناسیم، پسش میگیریم و بیرونشون می کنیم. نفس عمیقی کشیدم و یکی از دستهایم را روی گردنبندم که مال تولدم پارسالم بود کشیدم همه خانواده ام با من بودند. نگاه آخر مادر تا همیشه با من است.
دست عمو در لا به لای موهایم مثل مُسکن بود و آرامم می کرد، دیگر حرف هایشان را نمی شنیدم چی فرقی می کرد چه می گفتند من چاره ای جز اجرا نداشتم، داعش دختر رئیس عشیره را به برده تبدیل کرده بود، چه فرقی می کرد کجا برم یا اصلا من برای چه زنده ام. اصلا چرا نمی میرم از مصیبت و داغ من یک شبه پیر شدم. راستی زینبی که عمو می گفت چه طور زنده ماند اول بچه هایش بعد مردان عشیره اش ... و در آخر امیدش که برادرش بود، تازه با این همه مصیبت باید مواظب باقی مانده ها می ماند و مثل من فرصت عزاداری هم نداشت. مصیبت پشت مصیبت.عمو می گفت این شیر زن با صحبت هایش کاخ ظلم را لرزاند. نگاهم به بیرون افتاد، انگار به روستای بعدی نزدیکتر می شدیم باغ های اطراف روستا مشخص می شد ولی انگار دزد بهشان زده باشد، حصار ها خراب شده بودند، بعضی درختان سوخته بودند و بعضی شکسته بودند، آخر درخت که کاری با آنها نداشت.به باغ ها هم رحم نکرده بودند. با چیزی که دیدم جیغی کشیدم که انگار گلوم داشت پاره می شد. خودم را می زدم و صورتم را چنگ می زدم به ماشین می کوبیدم.پس مصیبت کی تمام می شد. عمو اول شوکه بود اما وقتی نگاهش به آن سمت افتاد فهمید چه دیدم ، فقط داد می زد برو برو، سعی می کرد من را مهار کند و در آغوش بگیرد مگر من آرام می شدم. آن دو نفر اول هاج و واج مانده بودند ولی با داد عمو به خودشان آمدند و ماشین را حرکت دادند. عمو وقتی دید آرام نمی شوم با یک ضربه ای دعوتم کرد به دنیای بی خبری که ای کاش سال ها طول بکشد.
گزین‌گویه‌ها, [۲۵.۰۷.۲۱ ۲۱:۰۲] هفت گناهِ کبیرۀ ویراستاران ۱. کاربردِ «هِکَسره» (مثلاً «پدره من» به جای «پدرِ من» یا «حالم خوبِ» به جای «حالم خوبه»)؛ ۲. کاربردِ «فعلِ وصفی» یا «وجهِ وصفی»؛ ۳. کاربردِ تنوین با واژه‌های فارسی (مثلاً جاناً، خانوادتاً، خواهشاً، و گاهاً)؛ ۴. کاربردِ «می‌باشد» به جای «است»؛ ۵. کاربردِ «نمودن» به جای «کردن»؛ ۶. کاربردِ «درب» به جای «در»؛ ۷. کاربردِ «توسطِ». گزین‌گویه‌ها, [۲۵.۰۷.۲۱ ۲۱:۵۱] «وجهِ وصفی» یا «فعلِ وصفی» چیست؟ «وجهِ وصفی» ساختِ صفتِ مفعولی (بنِ ماضی + -ه) است که به غلط به جای فعل به کار می‌رود. مثال: میوه‌ها را شسته، داخلِ سبد انداختم. (در این‌جا «شسته» وجهِ وصفی است که به جای فعلِ ماضیِ «شُستم» به کار رفته‌است.) درستش این است: میوه‌ها را شُستم و داخلِ سبد انداختم. مثالی دیگر: شیشه‌ها را بالا کشیده، کولر را روشن کنید. (یعنی شیشه‌ها را بالا بکشید و کولر را روشن کنید.) مثالی دیگر: پشتِ میز نشسته، شروع به خوردن می‌کنم. (یعنی پشتِ میز می‌نشینم و شروع به خوردن می‌کنم.) وجهِ وصفی یکی از غلط‌های نگارشیِ رایج است و باید از کاربردش پرهیز کرد.
به پلک هایم انگار وزنه صد کیلویی وصل بود به سختی چشم هایم را باز کردم صدا های نامفهونی می آمد هنوز انگار توی ماشین بودیم. _نفس عمو به هوش آمدی؟ فقط نگاه کردم. _خوبی جان دلم.چرا حرف نمی زنی. _ابوعامر مهلت بده تازه بهوش آمده با اون ضربه ای که زدی قطع نخاع نشده خیلیه. عمو لبخند زد و سرم را در آغوش گرفت. یادم نمی آمد چرا در ماشین هستیم، چرا با عمو می روم، حتما روستا می رویم. شب شده و مادر نگران می شود، وای که عُمر مرا می کشد دیر به خانه آمدم حالا خوبه بابا زنده است اینطور برام قلدری می کند. راستی فردا تولدم است می خواهم از مادر بخواهم لباس صورتی که تازه دایی برام از دمشق آورده را بپوشم با آن آستین های پفی اش، تازه کفشم را نگویم سفید پاشنه بلند مثل عروس ها می شوم وای خدای من پس کی می رسیم تا من مثل عروس بشوم. راستی چرا بابا به جواب خواستگاری دایی برای سعید جواب رد داد. سعید دو سال از من بزرگتر است و با دایی گوسفند داری می کند خیلی پولدار هستند. سرم را بلند کردم خواستم به عمو بگویم کی می رسیم. _آ......آ......آ....... _یا امام حسین، بژیو. عمو صورتم را گرفته بود و تکانم می داد. فکر کنم شربت زیاد خوردم به خاطر اونه که صدام در نمیاد ولی نمی دونم چرا عمو آنقدر شلوغش می کنه. _یا امام حسین شوکه شده، حالا چی کار کنم. _ابوعامر آنقدر داد و هوار نکن ببینیم چی شده.
_شوکه شده خدا کنه اونی که فکر می کنم نباشه. _چی؟ _ اگر شوکه بشه و اتفاق رو قبول نکنه میره به یه زمان توی گذشته. _یا خدا،PTSD منظورته؟ _آره. و با گریه سرم را در آغوش کشید. _عزیزم من اینجا هستم قول میدم انتقام مادر و پدرت را بگیرم.قسم می خورم. خون پدرم و خانواده ام پایمال نشود. عمو چه می گفت انتقام ، مادر و پدرم در خانه منتظرم هستند.فردا تولدم است همه هستند. البته عمو بعد مسلمان شدن فقط برای تولد من میاد. الانم داریم میریم تولد من.چرا گریه می کند، با دست اشک هایش را پاک کردم و لبخند می زدم ولی عمو با شدت بیشتر گریه می کرد. _ابوعامر تو رو به حضرت زینب آرام باش.ایست بازرسی دوم بیهوش بود رد شدیم ولی سومی رو چه کنیم. خیلی خطرناکه چون اصلی ها اونجان. با این وضع تو خطرناک ترم هست.سند جعلی مون لو بره به سرنوشت برادرزاده ات فکر کردی؟ _فعلا که حرف نمی زنه مگه نه ابوعامر. _شما می دونید چی دیده؟ _گریه ندارد مَرد، بله ما فقط یک زن و دو مرد را دیدیم اعدام کردند و با سرهاشون فوتبال می کردند .... حیوان تر از این ها خودشون اند.خدا به خانواده هاشون صبر بده. _چی شد ابو عامر چرا زار می زنی مرد مگه قبلا ندیده بودی.ما برای همین می جنگیم که باز این اتفاق ها نیفته و خانواده ها عزادار نشوند. _نه، من تا حالا سر بریده پدرم و برادرم و مادر بژیو را ندیده بودم. صدای گریه عمو سکوت ماشین را می شکست و اون دونفر هیچ جمله ای برای دلداری پیدا نمی کردند. اون ها بدن ها را برای عبرت آویزان کرده بودند و با سرها فوتبال بازی می کردند و خدا می دانست اول سرکدام را بریدند و چه جنایت های دیگری کردند و چه کارها کردند. جان و مال و ناموس مردم برایشان آزاد بود و هر کاری توانستند کردند. _مَرد، به حضرت زینب ، ام المصائب توسل کن تا آرام بشی نزار تنها یادگار خانوادت از بین بره. بمانیم لو می رویم باید از اینجا بگذریم. اینجا سند بردگی از فرماندهان شون رو باید نشون بدیم که بژیو پاداشت هست با این حال تو از صد فرسخی همه می فهمند،خبری هست. _نمی توانم من مصیبت دیده ام، من نتونستم جنازه شون بیارم خاک کنم.غیرتم کجاست؟ _با داد و بی داد تو و زدن خودت و گریه زنده میشن یا بژیو هم میره پیش اون ها، مَرد اون جز تو کسی رو نداره به خودت بیا،از اینجا گذشتیم بشین عزاداری کن، من الان میگم جون برادرزادت الان مهمترین چیزه بفهم!