eitaa logo
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
392 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
190 ویدیو
23 فایل
اندیمشک، شهر ظرفیت‌ها شهر هزار شهید و هزار کار نکرده و هزار راه نرفته ارتباط با مدیر: @nikdel313
مشاهده در ایتا
دانلود
در مقابل این همه عظمت و شکوه تو، مرا نه توان سپاس است و نه کلام وصف... 🌿 #هفته_معلم گرامی باد🌿 🌷معلم شهید مهدی ضیایی‌فر🌷 تاریخ شهادت ۶ اسفند ۶۲ #معلم #شهید #مهدی_ضیایی_فر دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
در مقابل این همه عظمت و شکوه تو، مرا نه توان سپاس است و نه کلام وصف... 🌿 #هفته_معلم گرامی باد🌿 🌷معلم شهید جواد زیوداری🌷 تاریخ شهادت ۱۱ اسفند ۶۲ #معلم #شهید #جواد_زیوداری دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
در مقابل این همه عظمت و شکوه تو، مرا نه توان سپاس است و نه کلام وصف... 🌿 #هفته_معلم گرامی باد🌿 🌷معلم شهید عبدالعلی چگله🌷 تاریخ شهادت ۹ مهر ۶۰ #معلم #شهید #عبدالعلی_چگله دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
بسم رب الشهداء و الصدیقین برای دیدار چند بار مادر را پیشنهاد می‌دادیم و گاهی هم برای هماهنگی به خانواده‌اش می‌گفتیم اما به دلیل کسالت مادر این دیدار جور نمی‌شد... اما این‌بار زن‌داداش شهید واسطه شد و به لطف خدا شهید ما را به منزلش دعوت کرد... قرار دیدار شد صبح روز پنج‌شنبه یک روز بعد از سالروز تولد آقا ... گروه سر خیابان شهید ایزدپور جمع شدیم و رفتیم سمت منزل شهید... مادر دم در اتاق ایستاده بود و با چهره‌ی خندانش به همه خوش‌آمد می‌گفت. 🌷عکس آقاغلامرضا را کنار مادر گذاشتیم، دوربین آماده تصویربرداری شد و خانم جاودانه با ذکر صلواتی جلسه را شروع کرد... مادر هم با تحمل کسالت، صبورانه به سوالاتش جواب می‌داد... "گوهر صالحی‌زاده و اهل گتوندم. پنجاه سال بیشتره اندیمشک زندگی می‌کنیم. شوهرم پسرعمه‌ام است. دوتا دختر داشتیم. رفتیم مشهد بعدش خدا پسری بهمون داد. اسمش رو گذاشتیم ... می‌ترسم تعریف بشه اما غلامرضا بچه‌ الهی بود. پول تو جیبیش رو می‌داد به همکلاسی‌هاش که برا درس خوندن از جاهای دور می‌اومدن اندیمشک و خودش لباس کهنه می‌پوشید. خیلی سربه زیر و مهربان بود!! 🌷بعد مادر گذری زد به فعالیت‌های همسرش و گفت: "قبل انقلاب نیروهای انقلابی رو توی خونه جمع می‌کرد هم جلسه قرآن داشتن و هم فعالیت انقلابی انجام می‌داد مثلا نوار و اعلامیه بهشون می‌داد. توی سازمان آب و برق کار می‌کرد. بعد پیروزی انقلاب با دوستاش جهاد رو تشکیل دادن بعد هم رفت سپاه. حقوقش رو سازمان می‌داد. خیلی کم بود و زندگی ما سخت می‌گذشت..." 🌷 از فعالین انقلاب و از بانیان جهادسازندگی‌ست که خود شهید زنده است اما بخاطر وقت کم در این دیدار بیشتر می‌خواستیم از بدانیم... مادر مشتاقانه از جبهه رفتن غلامرضا می‌گفت: "سیزده سالش بود که جنگ شروع شد. به هر دری زد تا بره جبهه اما اونو نمی‌بردن. یه سال بعدش بالاخره موفق شد بره. وقتی تلاشش رو می‌دیدم دلم نمی‌اومد بهش بگم نرو. بدرقه‌ش نرفتم تا گریه‌مو نبینه. تو جبهه هر کاری لازم بود انجام می‌داد مدتی آرپی‌جی‌زن بود و بعد بیسیم‌چی و... یه روز بهمون خبر دادن مجروح شده و الان تهرانه. به باباش گفتم: برو پیشش. گفت: اونا هر کاری بتونن براش انجام میدن نیازی نیست من برم. بعد از مدتی غلامرضا از بیمارستان مرخص شد. گفت: میخوام برگردم جبهه. بهش گفتم: دستت زخمه اونجا خاک بهش می‌خوره و عفونت می‌کنه. بذار خوب بشی بعد برو. گفت: خاک جبهه شفای دستمه. هر وقت می‌اومد خونه و چند روز می‌موند نگران ‌می‌شدم که نکنه خسته بشه و دیگه جبهه نره. برا یه مادر سخته ولی اسلام در خطر بود. ما انقلاب کردیم تا بدحجابی و زورگویی برداشته بشه. غلام‌رضا هم مثل بقیه باید می‌رفت از اسلام دفاع می‌کرد." 🌷جهاد مادر کمتر از همسر و فرزند شهیدش نبود. با بچه‌هایش که کوچکی‌شان مریض بود توی اوج خطر شهر را ترک ‌نکرد. "خودم هم خیلی سختی کشیدم. هر لحظه منتظر جنگ تن به تن با دشمن بودیم. کوکتل‌مولوتف درست می‌کردم و سنگ و آجر هم ‌می‌بردم پشت‌بام. وقتی بمباران می‌شد بچه‌ها مثل گردبادی لول می‌شدن و دور و ورم می‌نشستن. خیلی می‌ترسیدن..." 🌷طبق خواسته‌ خانواده شهید مراعات حال مادر را کردیم و از نحوه شهادت پسرش نپرسیدیم اما مادر باصبر زیاد شروع کرد به گفتن: "یه روز اومد خونه. پرده گوشش پاره شده بود. فقط دو روز موند. برگشت جبهه. توی عملیات بیسیم خراب میشه. ارتباطش با نیروهایی که جلوتر بودن قطع میشه. بچه‌م برا نجات اونا میره جلو، خودش شهید میشه. دوستاش باید بگن غلام‌رضا کی بود!! یکی ازشون خیلی بی‌قرار بود. پیراهنی از غلامرضا بهش دادم تا آروم شد." 🌷بعد از کلام شیرین مادر مهمان شیرینی و شربت خنک ایشان هم شدیم و همه با مادر شهید سرود "ما کاروان رهروان زینبیم" را زمزمه کردیم. 🌷لحظه خداحافظی مادر دم در ایستادند و با دعاهای زیبایشان ما را بدرقه کردند: "ان‌شاءالله بحق امام زمان همین شهیدان برای همه‌مون شاهد و شفیع باشن. ان‌شاءالله بحق امام زمان همه‌تون عاقبت‌بخیر بشید." راوی: 🌷در این دیدار همسر ، خواهر و جمعی از حضور داشتند. پنج‌شنبه ۱۳/ ۲/ ۱۳۹۷ : ۱۰/ ۶/ ۱۳۶۵ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
دیدار با مادر شهید #غلامرضا_غفاری‌پور #گروه_رهروان_زینبی دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
هدایت شده از آقا تنها نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای مادر بزرگوار امام خامنه ای "ابر مرد تاریخ" ❗️قابل توجه مادران ! مادر بر اولاد خیلی تأثیر دارد ... 🆔👇👇👇 @agha_tanha_nist
#اکنون اولین دوره مقدماتی #تدوین_و_نگارش در تاریخ شفاهی #الزامات_امور_رسانه‌ای_در_تاریخ_شفاهی استاد #امیر_سعادتی دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
استاد #امیر_سعادتی : ✅ هر تمدنی بخواهد پیشرفت کند اول باید از رئالیسم (واقعیت) خودش عبور کند. ✅ ما با یک واقعیت سترگی روبه‌رو هستیم که باید آن را روایت کنیم... @shahre_zarfiyatha
: مثل شیر است. اگر ماده خام شما زیاد بماند، فاسد می‌شود. ما میخواهیم از شیر تولید محصول کنیم. فقط ماست را نبینید. از شیر می‌توان محصولات متنوعی مثل دوغ، کره، خامه، کشک و... تولید کرد. دید خودتان را وسیع کنید و دنبال انواع بگردید. دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
چرا دیده نمی‌شویم؟ ۱. مشکل استراتژی (مدیریت کلان - مدل طولی) ۲. عدم تنوع ژانرها (مشکل تاکتیکی) ۳. عدم کار رسانه‌ای (مشکل تکنیکی) دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
اولین دوره مقدماتی و در استاد: دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zsrfiyatha
اولین دوره مقدماتی و در استاد: دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zsrfiyatha
اولین دوره مقدماتی و در استاد: دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
#اکنون اولین دوره مقدماتی #نگارش و #تدوین در #تاریخ_شفاهی #اشکالات_رایج_در_تدوین استاد: #مرتضی_انصاری_زاده دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
پس از حضور هفته گذشته استاد #امیر_سعادتی معاون سردبیر #روزنامه_قدس در اولین کارگاه مقدماتی #تدوین_و_نگارش در #تاریخ_شفاهی اندیمشک، صبح امروز یکشنبه ۲۴اردیبهشت۹۷ روزنامه قدس در صفحه فرهنگ و ادب نوشت: ✅ اندیمشک قطب درمانی کشور در سال‌های جنگ #دوره_آموزشی_تدوین_و_نگارش_در_تاریخ_شفاهی #اندیمشک_قطب_درمانی_جنگ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
🌴سعادت می‌خواهد ، مهمان مادر شهید باشی! امروز این سعادت نصیب شد.🌴 نشسته بود داخل هال پذیرایی و به دیوار تکیه داده بود. از در که وارد شدیم با چهره‌ای مهربان به ما خوش‌آمد ‌گفت. نمی‌توانست بلند شود، اما صمیمانه دستانش را باز کرد تا ما را در آغوش بگیرد. پایش را هم کشیده بود. چند دقیقه بعد توی صحبت‌هایش متوجه شدم، پادردش برمیگردد به زمان بارداری او به ابراهیم. می‌گفت: "از اون موقع پادردم شروع شد و برای همیشه ادامه داشت" با محبت خاصی از ابراهیم حرف می‌زد. می‌گفت"وقتی ابراهیم به دنیا اومد تا چله‌اش یه‌ریز گریه می‌کرد، اما خیلی برام عزیز بود و هر سختی رو به خاطرش تحمل کردم. هر چقدر بزرگتر می‌شد آروم‌تر هم می‌شد. تا کلاس دوم راهنمایی درس خوند. برای اینکه کمک‌خرج ما باشه، درس رو ادامه نداد و شروع کرد به کار کردن. سیزده چهارده ساله که بود ساندویج درست می‌کرد و می‌برد توی ایستگاه راه‌آهن به رزمنده‌ها می‌فروخت. می‌گفت با این کار هم کمک‌خرج شما هستم و هم می‌تونم به رزمنده‌ها کمکی کرده باشم. بمباران ۴آذر سال۶۵ هم مثل همه‌ی روزهای دیگه توی ایستگاه راه‌آهن بود. موج انفجار گرفتش و تا مدت‌ها حالت تهوع و سرگیجه‌ی شدید داشت. وقت سربازیش که شد، گفت: "میخوام برم سربازی" من و باباش مخالف بودیم، اما اصرار داشت که حتماً بره. شاید این اصرارش به خاطر بود. هر وقت تلویزیون امام رو نشون می‌داد، ابراهیم به زبان لری می‌گفت: "هام د رکاوت"...  دوره‌ی آموزشی‌اش تهران بود. توی اون مدت خیلی دلتنگش شدم. گاهی بهم زنگ می‌زد و دلداریم می‌داد. برای اینکه آرومم کنه گفت: اینجا باغ قشنگیه. داریم توش عکس می‌گیریم... بعد از دوره آموزشی اومد خونه. برگه‌ی اعزام به سومار رو بهش داده بودن. قبل از رفتن، ده بیست‌تا از دوستاشو دعوت کرد. با گوسفندی که نذر کرده بود براشون غذا درست کردم. اون روز خیلی به همه خوش گذشت. وقتی دوستاش می‌خواستن برن ابراهیم هم آماده شد که بره. برای اومد پیشم. صورتش رو بوسیدم. دلم نیومد تنها بره. من و دخترم فاطمه هم برای بدرقه‌اش رفتیم. اونا رو بردن دزفول و به اعزام کردند. یکی بهشون گل می‌داد، یکی اسپند دود می‌کرد و مادرها هم آذوقه‌ای که برای بچه‌هاشون گذاشته بودن رو در دست داشتن. اونجا نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم. هنوز ابراهیم نرفته، دلم براش تنگ شد. خیلی گریه کردم. ابراهیم می‌گفت: دا نگران نباش، میخوام برم عراقی‌ها رو بکُشم... وقتی می‌خواست حرکت کنه گفت برام نامه بنویس. ابراهیم رفت و قبل از اونکه براش نامه بنویسم خبرشو برام آوردن. در مورد شهادتش هر کس چیزی به ما می‌گفت. بعضی‌ها می‌گفتند شده، ما هم براش فاتحه‌خونی گرفتیم. عده‌ای دیگه می‌گفتن دیدیمش توی تلویزیون خودشو معرفی کرده گفته اسیرم و... نمی‌دونستم حرف کی رو باور کنم! سردرگم بودم اما هنوز امید داشتم که برگرده. هنوز هم چشم به راهم که برگرده. با خودم میگم: "خدایا میشه ابراهیم از در بیاد و بهم بگه سلام دا" دو سال و چهار ماه ابراهیم مفقودالاثر بود. وقتی پیکرشو آوردن، هنوز پوتین‌هاش پاش بود. بعدها از همرزم‌هاش شنیدیم که ابراهیم اول پاش زخمی شده ولی توی منطقه‌ی دشمن بوده و کسی نتونسته او رو بیاره عقب. عراقی‌ها می‌بینن زخمیه، بهش تیر خلاص رو میزتن و او رو به شهادت میرسونن... از آن زمان شدید گرفتم. همش منتظر بودم ابراهیم بیاد و غذایی که دوست داشت رو براش درست کنم. حتی گاهی شب‌ها از خونه میزدم بیرون و به دنبال ابراهیم می‌گشتم. مدت‌ها تحت نظر دکتر بودم. هنوز هم قرص افسردگی می‌خورم. دو ساله که توان رفتن سر مزار ابراهیم رو ندارم. بعضی وقت‌ها خیلی دلم براش تنگ میشه. اوایل گاهی به خوابم می‌اومد. یک بار که به خوابم اومد پارچه‌ی سبزی دور گردنش بود. کله‌قندی هم دستش. گفت: "دا این کله‌قند رو برا تو آوردم." داشتم صورتش رو می‌بوسیدم که از خواب بیدارم شدم... به خوابش هم راضی بودم اما مدت‌هاست که دیگه به خوابم نمیاد... 🌷🌷🌷 مادر حافظه‌اش یاری نمی‌کرد و صحبت‌هایش را دخترش فاطمه که دو سال از شهید بزرگتر بود تکمیل می‌کرد. فاطمه هم گاهی خاطراتش از برادر و تعصب‌هایی که ابراهیم در نوجوانی نسبت به او و بقیه خانواده داشته را می‌گفت. می‌گفت: "ابراهیم سنی نداشت اما حرفش برا هممون سند بود" لحظات پایانی دیدار، از مسئولان بود. می‌گفتند شهید ابراهیم همیشه توی منطقه‌ی کوی شهدا زندگی کرده و مردم اینجا او را می‌شناسند، اما عکسش را توی شهرک آزادی نصب کردند. مادر می‌گفت: تو رو خدا هر کی می‌تونه پسرمو بیاره توی محله خودمون... ان‌شاءالله که مسئولان نسبت به درخواست مادر بی‌تفاوت نباشند. ۱۳۹۷/۲/۲۷ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
هوالشاهد 🌿سی‌وهفتمین دیدار رهروان زینبی صبح روز ۲۲رمضان با مادر شهیدان عبدالرضا و منصور بصیری‌فر رقم خورد: 🌸 فاطمه اسدی‌ذاکر با بیانی شیرین این‌طور از دو شهیدش برای‌مان گفت: 🔸عبدالرضا با اذان صبح به دنیا آمد و منصور با اذان ظهر. هر چه عبدالرضا آرام بود، منصور شیطون و پر شر و شور بود. از بچگی همه جا با هم می‌رفتند؛ بسیج، مسجد، مدرسه.... 🔸توی هفته دوم جنگ برادرم غلامرضا و خانواده‌اش همه با هم توی بمباران شهید شدند. هشت ماه بعدش برادر کوچکترم شهید شد. بچه‌هایم توی شهیدآباد بزرگ شدند. همین‌ها‌ باعث شد یواش یواش علاقه‌مند بشوند بروند جبهه. عبدالرضا چهار سال جبهه بود و منصور سه ماه. 🔸وقتی بچه‌ها جبهه بودن خیلی نگرانشان بودم. حالم خیلی خراب بود. وقتی پسر کوچکم را بغل می‌کردم تا بهش شیر بدم تمام صورتش خیس می‌شد از اشک‌های من. 🔸عبدالرضا آخرین بار فقط ده دقیقه آمد ما را ببیند و برود. وقتی می‌خواست برود هی برگشت و هر بار می‌گفت: «مامان سلام منو به خاله برسون... مامان سلام به دایی برسون...» چند دفعه بر‌گشت و می‌گفت سلام به فلانی برسان. بغلش کردم و گفتم: «ایشالا به سلامت بری و به سلامت برگردی.» فردای آن روز منصور وقتی داشت بند پوتینش را می‌بست که برود یهو دلم ریخت... 🔸وقتی عملیات می‌شد همه‌اش منتظر خبر از بچه‌ها بودم. یک روز صبح زود همسایه‌مان با پسرش آمد خانه‌مان. خیلی تعجب کردم. من را بغل کرده بود و هی گریه می‌کردیم! ازش پرسیدم: «عبدالرضا چیزیش شده؟» پسرش علی بی‌قراری کرد و گفت: «آره.» وقتی این را شنیدم فقط می‌گفتم: «منصور رو برام بیارید. عبدالرضا که شهید شد برین منصور رو از توی جبهه پیدا کنین بیارین برام.» همه وجودم و زبانم شده بود منصور. یهو علی‌آقا گفت: «باید خونه رو آماده کنیم برای عبدالرضا و منصور....» آن لحظه دیگر حالم را نفهمیدم! 🔸تا وقتی جبهه بودن خیلی نگران‌شان بودم اما وقتی شهید شدند دو سجده شکر به جا آوردم و آرام شدم. فامیل خیلی برای منصور و عبدالرضا بی‌قرار بودند، به صورت می‌زدند و یقه چاک می‌‌کردند. من آن‌ها را آرام می‌کردم و بهشان دلداری می‌دادم. 🔸روز تشییع جنازه‌ بابای‌شان لباس سفید پوشید. وقتی دخترم دلیلش را پرسید، گفت: «امروز روزیه که چشم منافقین و دشمنان انقلاب باید کور بشه. برای همین می‌خوام با لباس سفید زیر جنازه بچه‌هام حاضر بشم.» من هم یک لباس مشکی اما مجلسی و قشنگ دوختم و با شال سبز رفتم برای تشییع. گفتنش آسان است اما خیلی سخت است.... وقتی پیکر بچه‌ها رو آوردند رفتم هر دو را دیدم. صورتشان را بوسیدم، حلال‌شان کردم و حلالیت طلبیدم. پدرشان هم پای بچه‌ها را بوسید. هر دو‌یشان نورانی شده بودند. 🔸شوهرم حاج‌نظام بعد از شهادت بچه‌ها مرتب برایم آیه و روایت می‌گفت و آرامم می‌کرد. خودش هم عاشق شهادت بود. همیشه می‌گفت: «به خاطر اسلام اگه صد دفعه منو بکشن و زنده کنن، دست از اسلام نمی‌کشم.» 🔅جنگ نعمت بود؛ ما که از حضرت زینب بالاتر نیستیم ایشان همه‌چیزشان را داد در راه اسلام؛ ما هیچیم در برابر آن‌ها.... 🌷مادر روضه‌ای یک خطی برایم‌مان خواند: وقتی رفتم سوریه با حضرت زینب اینطور درد و دل کردم: خانم منم مثل شما خواهر دو شهیدم، عمه پنج شهیدم، مادر دو شهیدم... به اینجا که رسید بغض به مادر اجازه ادامه نداد... 📎 شهید عبدالرضا و شهید منصور بصیری‌فر ۶۴/۱۲/۵ در عملیات والفجر ۸ آسمانی شدند. ✨در این دیدار صمیمی خواهر شهید عبدالعلی چگله، همسر و خواهر شهید علی‌محمد قربانی، خواهرزاده شهیدان محمودی و جمعی از خواهران زینبی حضور داشتند. دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
دیدار رهروان زینبی با مادر شهیدان عبدالرضا و منصور بصیری‌فر ۲۲ رمضان ۹۷ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
دیدار رهروان زینبی با مادر شهیدان عبدالرضا و منصور بصیری‌فر ۲۲ رمضان ۹۷ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
بسم الله الرحمن الرحیم امروز بعد از مدت‌ها موقع رسیدم سر خیابان‌مان. مثل همیشه صدای اذان را شنیدم اما نه از مسجد از.... یاد معمایی که چندسال ذهنم درگیرش بود افتادم: "وقت اذان مغرب بود. از بازار برمی‌گشتم خانه. رسیدم سر جاده انقلاب. صدای اذان را شنیدم. مطمئن بودم صدا از که یک خیابان پایین‌تر بود، نیست. سرم را به اطراف چرخاندم تا بلندگویی که از آن صدای اذان پخش می‌شد را پیدا کنم اما... چند روز بعد دوباره همان قصه تکرار شد. باز هم تلاشم برای پیدا کردن بلندگو بی‌فایده بود. مدتی برای کشف منشا صدا تلاش کردم ولی به نتیجه‌ نرسیدم. مدت‌ها ذهنم درگیر این ماجرا بود..." سال ۹۴ مسجد مصطفی خمینی را شروع کردم. از زمان بچگی اسم را کنار اسم مسجد می‌شنیدم. پیش‌نماز مسجد بود. نماز دوران کودکی‌ام را به او اقتدا کرده بودم. همسایه‌مان بودند. از مادرم شنیده بودم ۵عضو خانواده‌اش در شهید شده‌اند. چند سالی بود آقای گلستانی به دزفول نقل مکان کرده بود با این حال پیدا کردنش مشکل نبود. مادرم شماره‌اش را از خادم مسجد برایم گرفت. با ایشان تماس گرفتم و خودم را معرفی کردم. گفتم: "میخوام درمورد مسجد تحقیق کنم، کی و کجا می‌تونم ببینم‌تون؟" شماره پسر بزرگش محمدحسین را به من داد و گفت: "به محمدحسین زنگ بزن. هر روزی که اون گفت منم باهاش میام." با آقا محمدحسین تماس گرفتم. قرار شد در حرم سبزقبا همدیگر را ببینیم. با خانم میرعالی رفتم سر قرار. بعد از چند دقیقه گلستانی پدر با گلستانی پسر آمد... رفتم جلو. سلام کردم و خودم را معرفی کردم. یک گوشه زیر طاق ورودی حرم نشستیم. پدر تکیه‌اش را به دیوار زد و یک زانویش را بالا آورد و دستش را روی آن تکیه داد. دانه‌های تسبیح توی دستش می‌چرخید. محاسن پدر کاملا سفید شده بود. کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود. کلاه سفید حاجی‌ها را هم گذاشته بود روی سرش. پدر گفت: "هر چه میخوای بدونی از پسرم بپرس. از اول تا آخر باهام بوده و همه چیز رو میدونه." محاسن پسر جوگندمی متمایل به سفید شده بود. او هم کت‌ و شلوار طوسی با پیراهن آبی پوشیده بود. بعد از اینکه درمورد کارم توضیح دادم از بانیان مسجد و طریقه ساخت مسجد از او پرسیدم. او می‌گفت و من از حرف‌هایش کد برداری می‌کردم. لابه‌لای اسم‌هایی که برد به اشاره کرد و کمی از فعالیت‌هایش در مسجد برایم گفت. پرسیدم: "کجا می‌تونم پیداشون کنم؟" گفت: "مغازه‌اش توی نبش خیابان سپاهه." گاهی لابه‌لای حرف‌های پسر، پدر هم نکاتی می‌گفت و صحبت‌های پسرس را تکمیل می‌کرد. یکجا از صحبت‌هایشان آقا محمدحسین شوخی کوچکی با پدرش کرد و خاطره‌ای برای‌مان گفت: "اوایل که مسجد رو ساختیم من پیش‌نماز مسجد بودم. یه روز از بس کار کرده بودیم موقع نماز فشارم افتاد. آقام ایستاد برای پیش‌نمازی. بعد از اون هرچه گفتم من حالم خوبه خودم می‌ایستم پیش‌نماز نذاشت. اینجوری پیش‌نمازی مسجد رو ازم گرفت." همه خندیدیم. به آنچه پیش‌نیاز تحقیقم بود رسیدم. از آقایان گلستانی تشکر کردم و گفتم: "بعدا باهاتون تماس می‌گیرم برای مصاحبه." بعد هم با آن‌ها خداحافظی کردیم. دو سه روز بعد رفتم سراغ حسین‌ پورجلالی. وقتی با او صحبت کردم فهمیدم به رسیدم. ایشان علاوه براینکه از بانیان ساخت مسجد مصطفی خمینی بود، هم بود. گنجی که بیخ گوش من بود اما نمی‌دیدمش... همسایه‌ای قدیمی... بعد از صحبت با ایشان با خوشحالی رفتم کانون که آن زمان مرکز اندیمشک بود. از کشف جدیدم با آقای مهدی‌نژاد صحبت کردم. حقیقتا بعد از صحبت با آقای مهدی‌نژاد به عمق گنجی که کشف کرده بودم رسیدم. برقی از خوشحالی را در چشم‌های آقای مهدی‌نژاد دیدم. گستردگی فعالیت‌های حسین پورجلالی باعث شد سه‌بار دیگر با ایشان در مغازه‌اش قرار بگذارم. مردی با قدی نسبتا کوتاه و پایی که به دنبالش کشیده می‌شد. در همان روزهای اول حُسن همسایگی و آشنایی باعث شد به من اعتماد کند و بی‌شمارش را به من بدهد. بعد از چندین جلسه گفت‌وگو یکبار که در مغازه‌اش نشسته بودم به همکارش گفت: "اذون نزدیکه رادیو رو روشن کن." بعد هم رو به من کرد و گفت: "از زمانی که توی مسجد بودم یه بلندگو بالای مغازه گذاشتم و هر روز موقع اذون رادیو رو روشن می‌کنم تا صدای اذون رو از مغازم پخش کنم." بعد از چندسال در تحقیق مسجد مصطفی خمینی معمای اذان جاده انقلاب برایم حل شد.... پ.ن: سال ۹۴ به‌خاطر نبود نیروی محقق به‌ویژه در قسمت آقایان بعضی از شناسایی‌ها توسط خانم‌ها انجام می‌شد. ▪️هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این آخرین دیدار من با گلستانی پدر باشد. 🖊سمانه نیکدل 📆۲۰مرداد۱۳۹۷ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
اکنون چهل و دومین دیدار رهروان زینبی اندیمشک با همسر 🌷شهید مدافع حرم امیرعلی هیودی🌷 شهرستان دزفول دفترتاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
هوالشهید چهل‌ودومین دیدار با همسر شهید مدافع حرم وارد آپارتمان محل زندگی خانواده شهید شدیم، پدرخانم هویدی با استقبال گرم ما را به داخل خانه دعوت کرد و بعد هم استقبال همسر و دختر کوچولوی شهید... دوربین را کاشتیم و همسر شهید قربانی شد مجری برنامه... متولد الیگودرز و بزرگ‌شده همان شهر است. در پادگان الحدید اهواز در سپاه استخدام شد. ۶محرم سال۸۶ خواهر شهید باعث آشنایی برادر و دوستش شد. در آغاز هیچ کدام قصد جدی برای ازدواج نداشتند، شهید تصمیم جدی داشتند به قم برود و دخترخانم قصد ادامه تحصیل داشت و فقط به اصرار دوستش قبول کرد که مراسم خواستگاری انجام شود. با همان دیدار اول جواب هر دو مثبت شد. سال۹۰صاحب دختری شدند و نامش را یسنا گذاشتند. همسر شهید از ویژگی‌های بارز شهید صحبت کرد و گفت: «شهید بسیار و اهل ابراز محبت به من و یسنا بود. در حضور همه به ما محبت می‌کرد و از این مسئله ابایی نداشت. گاهی توی خیابان یسنا رو روی دوشش می‌گذاشت و قربان صدقه‌اش می‌رفت. ماموریت که می‌رفت برام نامه میذاشت و کلی سفارش می‌نوشت که مراقب خودتون باشین. وقتی خونه نبود مدام با تماس‌های تلفنیش جویای احوال ما بود. اگه چیزی رو فقط می‌گفتم قشنگه همون یه بار گفتن کافی بود، امیر هر طور شده برایم فراهم می‌کرد. با هر کسی مطابق سن و سال خودش رابطه برقرار می‌کرد. همیشه می‌گفت دعا کنید به مرگ عادی از دنیا نرم و بشم، طوری که هم یاد گرفته بود و مدام به پدرش می‌گفت بابا شهید بشی. وقتی امیر شهید شد یسنا می‌گفت "تقصیر منه که بابا شهید شده." امیر عاشق بود و ایام محرم خیلی توی روضه‌ها گریه می‌کرد. یه بار که می‌خواست بره سوریه شرایطش فراهم نشد من خیلی خوشحال شدم. از من دلخور شد. گفت: "تو اگه راضی باشی همه چیز درست میشه و من میرم سوریه." ۶محرم سال۹۴ از هم جدا شدیم و رفت سوریه. دفعه اولی بود که می‌رفت، به دوستانش گفته بود این رفتن برگشت نداره و برگشتی نداشت. بعد از شهادت امیر خیلی زمین خوردم و هر بار با کمک امیر بلند شدم. الان حس می‌کنم فرد دیگری شدم; فردی مقاوم در برابر هر مشکلی..." این دیدار صمیمی با گرفتن عکس یادگاری و بدرقه همسر شهید پایان گرفت. در این دیدار همسر ، همسر و خواهر و جمعی از خواهران زینبی حضور داشتند. نویسنده: سیده‌آمنه میرعالی دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
بسم الله الرحمن الرحیم ✨ اولین سنگر، اولین خاکریز ✨ اوایل سال۵۸ که جهادسازندگی اندیمشک را تشکیل دادیم تا تابستان ۵۹ در روستاهای لرستان، شوش، دزفول و دشت‌عباس و اهواز تا روستاهای مرزی فکه و ایلام کارهای عمرانی و جاده‌سازی انجام دادیم. اواخر مردادماه ۵۹ که در روستاهای مرزی کار می‌کردیم، تعرضات عراقی‌ها به مرزها خیلی بیشتر شده بود و مطمئن بودیم که عراق حمله می‌کند. در جلسه شورای جهادسازندگی اندیمشک تصمیم گرفتیم نیروی کمکی به مرز بفرستیم. فیض‌الله حاجی‌پور و من برای رفتن به مرز داوطلب شدیم. نیمه شهریور 59 دو دستگاه لودر را با تریلی کفی بردیم خرمشهر. آنجا شنیدیم که مینی‌بوسی از بچه‌های بسیجی و سپاهی اندیمشک هم به خرمشهر اعزام شده‌اند. فرماندار خرمشهر ما را فرستاد پاسگاه مرزی شلمچه. نیروهای نظامی ما در مرز شلمچه تجهیزات زیادی نداشتند، توپ و نفربر و خمپاره‌اندازها جمعاً به بیست‌ یا سی دستگاه نمی‌رسیدند. عراق صدها ماشین‌آلات مهندسی و نظامی را با آرایش خاصی در مرز قرار داده بود. افسر مهندسی رزمی توضیحات مختصری داد که کجاها برای ادوات، سنگر و جان‌پناه بزنیم و ارتفاعشان چقدر باشد تا ترکش‌گیر باشند. آن زمان نمی‌گفتند خاکریز، می‌گفتند ترکش‌گیر یا جان‌پناه. ما هم که تجربه‌ سنگرسازی نداشتیم، با ابتکار خودمان و تجربیاتی که از کارهای عمرانی بدست آورده بودیم، سنگر و جان‌پناه زدیم. حدود دو هفته‌ای آنجا بودیم و توی این مدت تعرض جدی ندیدیم تا یک شب که توی صف گرفتن شام بودیم، هواپیماهای عراقی آمدند و پاسگاه را بمباران کردند. فرمانده دستور عقب‌نشینی داد. آن شب دو بار آن منطقه را بمباران کردند و ما مجبور شدیم چند کیلومتر عقب‌نشینی کنیم. صبح با صحنه عجیبی از آرایش نیروها و ادوات جنگی عراق روبه‌رو شدیم. انگار نخلستانی بین ما و نیروهای عراقی درست شده بود. اکثر سربازها موقع عقب‌نشینی مهمات و تجهیزات را رها می‌کردند. فیض‌الله می‌گفت: «نباید مهمات دست دشمن بیفتن. فردا بچه‌ها با چی می‌خوان دفاع کنن؟» تریلی‌های مهمات را پشت سر هم می‌بستیم، به لودر بکسل می‌کردیم و مثل یدک‌کش، آن‌ها را با خودمان عقب می‌بردیم. هر جا دستور توقف می‌دادند، همانجا سنگر و جان‌پناه می‌‌زدیم.‌ روز سوم تا نزدیک جاده اهواز-خرمشهر عقب‌نشینی کردیم. آنجا هم خاکریز و سنگر زدیم. نیروهای بسیج، سپاه و ارتش که از شهرهای مختلف آمده بودند، سه روز دشمن را آنجا متوقف کردند تا تعدادی زیادی از مردم خرمشهر از شهر خارج شدند. غروب روز سوم لودر فیات که روی آن کار می‌کردم را زدند. روز بعد حاجی‌پور رفت اندیمشک که یک لندرور بیاورد. ما دیگر وارد خرمشهر شده بودیم. با کمک مردم ورودی‌های اصلی شهر و راه‌هایی که به مکان‌های مهم مثل مساجد منتهی می‌شد را با خاکریز و سنگر بستیم. وقتی فیض‌الله به خرمشهر برمی‌گردد، بهش می‌گویند: «عزیز شهید شده.» او هم همه جا را دنبال جنازه‌ من می‌گردد ولی چیزی پیدا نمی‌کند. تا اینکه همزمان با هم رسیدیم سر تقاطع، او با لندرور من با لودر. وقتی دیدیمش چشم‌هایش خیس بود. گفت: «بابا! گفتن شهید شدی؟» گفتم: «نه بابا! مال گند بیخ ریش صاحبشه.» گفت: «تو شهید نمی‌شی.» بعد گفت: «برو خونه سری به بچه‌ها بزن و بیا.» قرار شد فردا بروم اندیمشک، ولی چون وضعیت خرمشهر بحرانی بود، نرفتم. سه روز هم داخل شهر ماندیم که گفتند ماشین‌آلات را از شهر خارج کنید. لودر را پیاده بردیم دارخوین و از آنجا خودمان با لندرور برگشتیم اندیمشک. وضعیت اندیمشک بهتر از خرمشهر نبود. نزدیک خانه ما بمب خورده بود و همسرم و بچه‌ام که ۳۱شهریور به دنیا آمده بود را برده‌ بودند گتوند. عراقی‌ها تا پل کرخه یعنی ۱۵ کیلومتری اندیمشک آمده بودند. ما اولین سنگرها و خاکریزها را قبل از شروع رسمی جنگ تحمیلی در پاسگاه مرزی شلمچه زدیم و همین حرکت ما زمینه‌ای شد تا اولین ستاد پشتیبانی مهندسی رزمی جنگ جهاد را در اندیمشک تشکیل دهیم. 🎙راوی: عزیز خواجه‌زاده 🌿١۵شهریور سالروز تشکیل اولین ستاد پشتیبانی مهندسی رزمی جنگ جهاد کشور توسط جهادگران اندیمشک گرامی باد.🌿 دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
اکنون 🌿چهل‌وسومین دیدار رهروان زینبی با همسر شهید رستم مکوندی🌿 #رهروان_زینبی دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha