#یلدایتان_با_برکت
یارب! شب یلدای ما را مختصر کن
از ماورای خود به سوی ما نظر کن
هرچند هستی دلشکسته از خـلایق
اما ز دلها غصههامان را به در کن
سید محمدرضا شمس (ساقی)
eitaa.com/shamssaghi
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یٰا قائِمَ آلِ مُحَمّدِِ (عج)
#مدح
#میلاد
#امام_زمان
#شعر_انتظار
#مهدی_موعود
(صبح امید)
اسیر زلف کمند تو گلعذارانند
خراب نرگس مست تو هوشیارانند
قرار برده نگاهت به غمزه از دل خلق
که در مسیر عبور تو رهسپارانند
بشوق آنکه کنی جلوه از کرانهی غیب
به رهگذار تماشا امیدوارانند
چه چشمها که به در خیره ماند و در حسرت
به گور رفته و اکنون خوراک مارانند
غمی نشسته به دلهای بیقراری که
به جرم عزت مردانه در حصارانند
چه سَروها که نشد خم شکوهِ قامتشان
به نزد ظلم ، که تندیس شرمسارانند
غرور و عزت و آزادگی نیالودند
دریغ و درد که در خیل سربدارانند
چه خانهها که ز بیداد ظلم ویران شد
چه مردمان که ز اندوه، سوگوارانند
نمانده شوق به دلهای خسته از تقدیر
جماعتی که سیه بخت روزگارانند
توان و توشه به یغما برفت و درماندیم
از آن زمان که به تاراج ، نابکارانند
ز کوهٍ درد که بر شانهها نشسته کنون
کمرشکستهی تبعیض، بیشمارانند
ز سفرههای تهی از طعامِ فرزندان
چه مادران و پدرها که شرمسارانند
به کام خلق بوَد آه و غصه و حسرت
اگرچه کامروا خیل ِ پاچه خارانند
حدیث لاله ندانند ظالمان ز ظلیم
که از مصائب انبوه، داغدارانند
نوای نوحه ز هر خانه میرسد بر گوش
که چشمهای ستمدیده، اشکبارانند
ز سردمهری حکّام غافل از تدبیر
در انجماد، چو سرمای دی نگارانند
به تنگ آمده دلها ز موسم پاییز
که خیل منتظران در پی بهارانند
بهار فصل شکوفایی است و شادابی
که نغمه ساز فلک، چهچه هَزارانند
چو شام غم به سرآید بهشوق صبح امید
به کنج میکدهی عشق، میگسارانند
ز شهریارِ غزل یاد میکنم که به حق
گدای مَرتبتش نیز شهریارانند :
«مرا به وعدهی دوزخ مساز ازو نومید
که کافران به نعیمش امیدوارانند»
بیا و پرده ز رخ گیر و دلربایی کن
که مضطرب ز ظهورت گناهکارانند
قیام کن که بگیری تقاص مظلومان!
که در رکاب تو آماده ، جان نثارانند
پیادهایم و حریفان سواره گرچه ولی
ز عزم راسخ مان ـ مات، شهسوارانند
اگرچه موجب بیداد و ظلم جباران
قصور ماست که بر گُردهها سوارانند
بزن به تیغ عدالت تمام سرهایی
که در مدارِ دیانت ز کجمدارانند
امید نیست کسی را به غیر درگه تو
«که بستگان کمند تو رستگارانند»
بریز (ساقی) هجرانکشیده جامی را
که تشنگان وصالت چو من هِزارانند .
سید محمدرضا شمس (ساقی)
eitaa.com/shamssaghi
#کوچهی_دلها
بیا به کوچهی دلها ، کمی قدم بزنیم
سری به خانهی دلهای غرق غم بزنیم
بیا که از سر صدق و صفا و مهر و وفا
مدام، گام به راه دل از کرم بزنیم
حریم مِهر ، مقدّس بوَد؛ بیا با مِهر ـ
درون سینهی غمدیدهها حرم بزنیم
مباد آنکه بخشکد به سینه عاطفهها
بیا از اشک مَحبّت به سینه نم بزنیم
مباد بیخبر از هم شویم وقت ملال
بیا به رسم عطوفت سری به هم بزنیم
برای آنکه شود حک به سینه، خاطرهها
به مِهر، دفتری از عشق را رقم بزنیم
اگرچه اهل دِرم در تغافلاند امروز
تلنگری ز کرم هم به محتشم بزنیم
به پایمردی و همّت، به وقت حادثهها
مَدد کنیم و بکوشیم و حرف، کم بزنیم
برای درس گرفتن ز حادثات زمان ـ
سری به دیدهی عبرت به شهر بم بزنیم
اگر که منتظر آن عزیز دورانیم
که خطّ بطلان، بر مِحنت و اَلم بزنیم ـ
درین زمانه که اندوه، میکند بیداد
بیا که لشکر اندوه را به هم بزنیم
طلب کنیم می از جام (ساقی) کوثر
که پشت پای، ز مستی به جام جم بزنیم
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401/01/28
eitaa.com/shamssaghi
(السّلامُ عَلیكِ یٰا فاطِمةالزهراء)
خاموش چو شمع خانهی حیدر شد
غمخــانـه حریم دخـت پیغمبــر شد
گشـتــند یتــیم اگرچه طفــلان علی
در اصل، جهانِ شـیعه بی مـادر شد
سید محمدرضا شمس (ساقی)
@shamssaghi
#دو_چشم
دو یاورند که دلدار و غمگسار هماند
دو دلبری که دلآرام و رازدار هماند
دو هممسیر، دو همراه و همسفر با هم
دو خط ریل ِ موازی که در کنار هماند
دو گوهرند که از دو صدف شده مولود
دو درّ که هر دو، همسنگ و همعیار هماند
دو گل که هوش بَرند از سر و ز نکهت خود
نماد هستی و رحمت به شاخسار هماند
دو نرگساند که دل میبَرند از دلدار
میان گلشن و گلزار، گلعِذار هماند
دو حافظیه غزل میچکد ز سینهیشان
که مَست قال و مقال و گل بهار هماند
دو مثنوی، دو چکامه، دو چارپاره، غزل
حدیث تلخی و شیرینی و شرار هماند
دو مصرع اند که اُسلوبی از معادلهاند
قرینهای شکریناند و شاهکار هماند
دو لفّ و نشر مرتب در اصطلاح بدیع
سپاه مژّه که مصداق ذوالفقار هماند
دو مرغ نامه رساناند با حکایت عشق
گهی به شِکوه و گاهی به اعتذار هماند
دو تا پرندهی عاشق، دو مرغ خوش الحان
جدا شده ز هم اما، در انتظار هماند
دو میوهاند که دو نوبرانهی فصلاند
که حسرت لبِ زنهای هم ویار هماند
دو لیلیاند و دو مجنون، دو خسرو و شیرین
دو عاشقاند و دو معشوقه که نگار هماند
دو یوسفاند که دلبردهاند از همه شهر
عزیز کشور عشقاند و همدیار هماند
دو اطلساند که جام جهان نما هستند
که بر فراز فلک، مرکز و مدار هماند
دو دیدهبان، دو زحل، از کواکب سبعه
دو گزمهای که شب و روز پاسدار هماند
دو شیرِ شرزه که در بیشهزار کرده کمین
دو شبشکار که در حسرت شکار هماند
دو برکهاند که هر یک جدا ز هم اما...
بدون دیدن هم هر دو دوستدار هماند
دو کلبهاند که در جنگلی شده پنهان
پناهگاه هم و مرکز قرار هماند
دو چشمهسار زلال محبت و پیوند
به وقت محنت، جاری ِ جویبار هماند
دو پادشاه که هر یک نشسته بر مَسند
ولی ز فرط تفاهم، دو جاننثار هماند
دو رهبرند و دو مرشد دو پیشوای خرد
دو رهنما، که امامان رستگار هماند
دو فیلسوف بزرگاند در زمانهی خود
دو سهروردی و دو بوعلی کنار هماند
دو مستِ می زده از جام معرفت لبریز
دو میگسار، ز تفریق هم، خمار هماند
دو زهرهاند که خنیاگر فلک هستند
دو عندلیب که دو بلبل و دو سار هماند
دو قهرمان نبردند در کشاکش دهر
که پهلوان زبردستِ همجوار هماند
دو نازدانه که سر کردهاند با بد و خوب
انیس و مونس هم بودهاند و یار هماند
دو بمب استعدادند در نظارهی خلق
که در سراچهی عزلت در انفجار هماند
دو رستماند که از هفتخوان مفسدهها
گذر نموده و سرمستِ اقتدار هماند
دو جنگجوی سلحشور بزم رزم و نبرد
که متّکی به خود و عزم استوار هماند
دو رخش اژدر کش، در توالی تاریخ
دو پیلتن که دلیرند و در شمار هماند
دو شهپرند که سیمرغ عشق را با هم
به قاف، بُرده و مردانه سازگار هماند
دو منجیاند که در روزگار وانفسا
مددرسان محبان بیقرار هماند
دو ناخدای خرد همچو نوح در طوفان
سوار کشتی دریای جانشکار هماند
دو شاهراه مرادند از قبیلهی عشق
رهِ رهایی عشاق، از تبار هماند
دو شاهدند که در روزگار محنتها
گواه ذلت و خواری ِ یار غار هماند
دو حقمدار که حلاج سان اناالحق گو
غمین ز عاقبتِ خلق ِ پای دار هماند
دو بیگناه، که از جور ظالمان زمان
به خون نشسته ولیکن در استتار هماند
دو بسته روی، ز خنیاگران استبداد
دو منفصل شده از هم که سوگوار هماند
دو چلهاند که در دامن زمستاناند
سروش بهمنی و پیک چارچار هماند
دو حاکماند و دو محکوم منفصل از هم
به دادگاه عدالت، دو دادیار هماند
دو قاضیاند که در دادگاهی از بیداد
دو دادخواه خودند و دو مستشار هماند
🔲
دو فتنهاند علیرغم آن همه خوبی
که دو سپاه هریمن به سایهسار هماند
دو هندویند که مردم فریب و طرارند
گهی بهسوی یمین و گهی یسار هماند
دو داعشی که به تکفیر هم شده مفتی
به شوق رفتن ِ جنت در انتحار هماند
دو سرکشاند و دو عصیانی و دو ویرانگر
اگر چه ساکن کوی خود و حصار هماند
دو اهرمن که کمین کردهاند در حدقه
دو دیو نفس، که منفور کردگار هماند
دو شحنهاند که شبگرد شهر ایماناند
رفیق قافله، یار خلافکار هماند
دو جانیاند و دو آدمکش و دو عفریته
که از قساوت، هر دو در اشتهار هماند
دو یاغیاند و دو چنگیز و دو هلاکوخان
که هر دو متکی ِ تیغ آبدار هماند
دو وصف کردهام از چشمها ز دو منظر
ز نیک و بد که دو وصف از دو همقطار هماند
من این قصیده سرودم که گفت "اطلاقی" :
«دو خواهرند که پیوسته راز دار هماند»
ولی دو خواهر همدل که میتوانی دید
که گاه، دلبر و گاهی در انزجار هماند
اگرچه از نظر عاشقان فقط این دو ـ
که همنشین هم و یار همجوار هماند :
دو (ساقی)اند که با یک نگاه دلکششان
شراب بزم شهودند و میگسار هماند.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
eitaa.com/shamssaghi
#دادگاه_ستم
سـتم ، زیــاد چــو شـد ، پــادشــاه میمیرد
مـــرام ، اگــر کــه نبــاشد رفــــاه ، میمیرد
چو فقـر موجب حرمان و رنج جامعه است
نجــــــابــت ملــــلِ بـــی پنــــــاه ، میمیرد
اگــرچــه مـــاهِ شـب بَــــدر ، روشـــنی دارد
بــدون پــرتــوِ خــورشـــید ، مــــاه میمیرد
ز بغضِ جهل و حقارت چنان بوَد که خبیث
چـو شـبپـَــره ز حســد در پگــــاه میمیرد
بـه زیــرِ دست مکــن ظـــلم و سرفرازی کن
امیـــــرِ مُلــکِ ســــتم ، بـی ســـپاه میمیرد
بههــوش باش که در راه، چــاه بسیار است
کـه بـیخبـــــر ، ز یکــی اشـتــــباه میمیرد
شـبِ گنــــاه ، به پـایـان رسد ز گــام سحــر
سـپـــــیده آیــــد و شــــامِ ســــیاه میمیرد
بخیــــــل ، ره نبـَــــــرَد در ســـرای آرامــِش
کـه از حســادت ، در هــــر نگـــــاه میمیرد
ز بُعـــدِ راه نگــردد ملـــول ، پیـــر طــریــق
جــــــوانِ نــابَـلــــــد از بُعــــــدِ راه میمیرد
بـه کــارگــاهِ جهــان نیسـت رونـــق مطــلق
چـو آفتـــاب ، کـــه در شـــامگــــاه میمیرد
بشر به حکم طبیعت به جبر ، محکوم است
بـه محــض زنــدگــی رو بـــه راه ، میمیرد
در آن زمانه که هر کس به نفـع خود کوشد
کسی که مـانـده سرش بـی کـــلاه میمیرد
طمـــع مـــدار ، بـه مـــال جهـــان بیبنــیاد
حــریـصِ سفلــه شبی جــانتبـــاه میمیرد
کسی کـــه تــــاب نیـــارد علــــوّ یــــاران را
ز حِقــد و پســتی خـود گــاهگـــاه میمیرد
بهشـوق نــام و نشان دم مـزن ز نـــام خــدا
بـدون صــدقِ عمـــل ، نــام و جــاه میمیرد
مـده بـه زهـــدِ ریـــا ، آبـــروی خود بـر بــاد
بــدون ریشــه اگــر شــد گیــــــاه ، میمیرد
چـو آبِ رفتــه بـه جــویـی که بـر نمیگـردد
سـرِ بـــریــده ، بخــواهــی نخـــواه میمیرد
زیــان مــزن بـه کسی تـا تـو را زیــان نرسد
"عقـــابِ جـــور" ، بــه یـک تیـــرِ آه میمیرد
بــه کشـــوری کــه عـــدالــت ، ادا نمیگردد
بــه دادگـــــاهِ ســـتـم ، دادخــــواه میمیرد
بگیـر عبـــرت ازیـن روزگـــار و تجــربــههـا
دل از تغـــــافــــلِ هـــــر انـتـــــباه میمیرد
ز جــام دلکش (ساقی) بنـوش و مستی کن
خمــــار عشــق ، شــبی بــیگنــــاه میمیرد
سید محمدرضا شمس (ساقی)
eitaa.com/shamssaghi
#کویر_سینهها
گرچه بیدارم ز چشمم خواب می آید برون
از دل دریاییام مرداب می آید برون
بسکه میتازد سپاه غم بهدشت سینهام
از دوچشمم گوهر نایاب می آید برون
گر دهم سر قصهی غمبار قلب خسته را
از دل احجار هم سیلاب می آید برون
رنگ شب، اکنون گرفته روزهای زندگی
خیرهام بر شب که کِی مهتاب می آید برون؟
خشکسال عاطفه گردیده در این سرزمین
ناله حتی از دل میراب می آید برون
در هزاران انجمن که در مجازی دیدهام
عاری از علم بیان، القاب می آید برون
سرکشان چون سرو بی بارند اما تاک را
از رگ همت، شراب ناب می آید برون
آن که آموزد ادب ، از ابتدای زندگی
از دهانش، لؤلؤ آداب می آید برون
گوشهی میخانهی دل جا گرفتم روز و شب
تا که جای خون ز رگ، دوشاب می آید برون
خوشهچین صائبم در باغ و بستان سخن
کز نهادم شعر مضمون یاب می آید برون
نطفهی پاک از گزند دهر، ماند در امان
«گوهر شهوار، خوب از آب می آید برون»
دل بهدریای تلاطم، گر زنی بینی بهچشم
موج طغیان از دلِ گرداب می آید برون
تا نبارد ابر رحمت بر سر از الطاف حق
از کویر سینهها کِی آب می آید برون؟
پاک کن گرد کدورت را ازین قلب سیاه
کز دل آیینهسان، سیماب می آید برون
میشود مرهم به روی زخمِ دلهای نزار
زخمهای که از دل مضراب می آید برون
در قمار زندگانی نیست فرقی در میان
بُرده و بازنده با یک قاب می آید برون
گر چو پروانه بگردی گرد شمع معرفت
از دلت خورشید عالمتاب می آید برون
(ساقیا) جز مهر و الفت نیست در میخانه ها
فتنه ها از مسجد و محراب می آید.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
@sagharekhial
(وفات حضرت اُمّالبنین(س) تسلیت باد)
حضرت اُمّ البنين از بس كه با احساس بود
بــا يتــيمان علـی ، در مــــادری حساس بود
اين مقامش بس كه او در بين نسوان جهان
مـــادر سقـــاى دشـت كــربــلا، عبـــاس بود
سيد محمدرضا شمس (ساقی)
1381
eitaa.com/shamssaghi
#ژاژخوایان
خستهام از شعرهای نطفهی افیون و بنگ
شعرهایی که نموده عرصه را بر شعر، تنگ
خستهام از مدعیهایی که بر تن کردهاند
جامهی رندان ولیکن با هزاران رنگ و ننگ
خستهام از نوسرایانِ تهی از مَعرفت
که کنند از ابلهی بر کام شاعرها شرنگ
خستهام از ژاژخایانی که در قاموس شعر
واژهها را کرده دستاویز خود با ننگ و رنگ
طبلهای خالی اما با صداهای فریب
در هیاهوی حبابی گوشها را کرده منگ
تا به کِی باید سکوت و هی سکوت و هی سکوت
تا به کی باید دلنگ و هی دلنگ و هی دلنگ؟
بس کن ای خالی ز فرهنگ ای بدون اعتبار
وامداری تا به کِی، از یاوه گویان فرنگ؟!
تا به کِی خواهی بگویی شعر یعنی حرف مفت؟
تا به کی خواهی ببافی هی جفنگ و هی جفنگ؟
گو چگونه میکنی سگماهی مرداب را
در قیاس ماهی دریای هیبت چون نهنگ؟
در کجا دیدی شغالی در مصاف شیر نر
کی توان بوزینهای را دید همپای پلنگ؟
شاعری کردند فردوسی، نظامی، رودکی
حافظ و سعدی و صائب با فخامت، بیدرنگ
نوسرایی بذر در خاک کویر افشاندن است
بیجهت کوشش مکن! سنبل نمیروید ز سنگ
ابلهی را کن رها و رسم رندان پیشه کن
نقش کن با واژههای شعر، یک بوم قشنگ
کن بیان اندیشه را با لفظ و مضمون نوین
مثل (ساقی) با موازین و مکن هرگز درنگ
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1384
eitaa.com/shamssaghi
#مادر
هـوایت مــادرم دست از سرِ مــن برنمیدارد
دلم آغوش میخواهد که غم از سینه بردارد
نه آغــوش تو را دارم نه تــاب زنـدگـــانی را
که دنیا بیتو زنــدان است و زندانم بیـازارد
سید محمدرضا شمس (ساقی)
eitaa.com/shamssaghi