#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_شصت_شش
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم……
زندگیم به همین منوال گذشت و به عشق پسرم تمام سختیهارو تحمل میکردم..گاهی وقتها سالار دچار شوک عصبی و بی حسی میشد…یه شب ،زمان کرونا وقتی که پسرم یک ساله بود یهو سالار دهن و سر بی حس شد،فکر کردیم کرونا گرفته اما من اصرار کردم و وقت ام ار ای گرفتم…روز ام ار آی پسرمو سپردم به کیمیا و با سالار رفتم…دکتر وضعیت سالار رو برام توضیح داد و گفت:باید بستری بشه…قبول نکردیم چون سیستم ایمنی سالار ضعیف بود و ممکن بود به کرونا هم مبتلا بشه برای همین برگردوندم خونه…و مدام دکتر عوض میکردیم تا بالاخره تشخیض دادند که سالار به بیماری ام اس میتلاست و رفته رفته وضعیتش وخیم تر میشه…با یه بچه ی کوچیک خیلی بابت گرفتن بیمه ی بیماریهای خاص دوندگی کردم ….برای داروهاش و غیره…خداروشکر بیمه و کد بیماریشو گرفتم و داروهاش و هزینه ی درمانش رایگان شد…برای اینکار بعضی روزها ساعت سه ظهر میرفتم و یازده شب برمیگشتم..مشکلات زندگیم بیشتر و سخت تر شده بود اما من به خودم قول داده بودم سخت تر از زندگی باشم…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت_شش
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
خلاصه ماشین پلیس رفت ته کوچه رامین خواست بره داخل که رفتم جلو صداش کردم..وقتی برگشت من رو دید چشماش ازتعجب گردشده بود.آمد سمتم اروم گفت اینجا چه کارمیکنی.اولین باربوداینقدرعصبانی میدیدمش..بامن تا حالا اینجوری حرف نزده بودگفتم چراجواب زنگ پیامهارونمیدی اون بیسیم چی بودتودستت توکی هستی بااین حرفم رامین عصبانی ترشدگفت نکنه اون سنگ زدنهاآژیرماشینم کارتوبوده توچشمهاش زول زدم گفتم اره من بودم والانم ازت توضیح میخوام..نذاشت حرفم تموم بشه .کشیدم یه جای تاریک ازکوچه گفت ببین بازبون خوش دارم بهت میگم..گوشهات روبازکن ازاینجا میری این دور اطرافم دیگه نیا...هرچی بین مابوده فراموش کن نه بهم زنگ بزن نه پیام بده فهمیدی..ازحرفهاش خندم گرفته بودگفتم داری شوخی میکنی..درکمال تعجب گفت من نه اهل شوخی هستم نه حرفهای که بهت زدم شوخیه..هرچی بهت گفتم حقیقته...انگارداشتم خواب میدیدم قلبم داشت ازسینم میزد بیرون این رامین اصلا اونی نبود که من میشناختم۱۸۰ درجه عوض شده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_شش
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
همه جوره بهش کمک میکردم تمام کارهای خونشون روانجام میدادم استخروفیزوتراپی میبردمش سه ماه تمام من شب روزکنارش بودم مثل یه پرستارازش مراقبت میکردم امابعدازسه ماه دیگه خسته شدم حال مادرشوهرم خیلی بهترشده بود به علیرضاگفتم من روببرخونمون دیگه خسته شدم..این وسط بخاطرهزینه ی عمل مادرشوهرم مانتونستیم جشن عروسی بگیریم..تا اینکه قرارشدعلیرضاباپسرداییش توتهران یه مغازه ی لوازم ارایشی بزنن خلاصه باهم مغازه روزدن ولی بعدازیه باهم اختلاف پیداکردن قرارشدحساب کتاب کنن مغازه روتحویل بدن،،من همش گریه میکردم بابام که دید دارم غصه میخورم واسطه گری کردبه پسرداییش پول دادبه علیرضاگفت بیا قزوین من خودم بهت مغازه میدم نمیخواداجاره بدی بیاکار کن..علیرضا هم یه شب مغازه روجمع کرد امدقزوین..ولی طلبش روبامردم صاف نکرده بودهیچکس خبرنداشت چیکارمیکنه..یه مدت قزوین تومغازه کارکردولی به بهانه های مختلف شبهانمیومدخونه ی ما...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شصت_شش
رفتارهای نگین کاملا مشخص بودکه دخترزندگی نیست ومیدونستم وجودش توزندگی سعیدغیرازعذاب دادنش چیزدیگه ای نداره ...مامانم چندبارمیخواست اعتراض کنه که عقدنکنن..گفتم انتخاب خودش ماالان حرف بزنیم میگن..خواهرشوهرمادرشوهردخالت نکن
بعدازمرخصی برگشتم سرکارم ازمایشگاه ماتشخیص طبی بودمرکزشهربودمراجعه کننده زیادداشت به جزمن هشت نفردیگه ام اونجاکارمیکردن ولی توی بخشهای مختلف.. ولی من چون به عنوان کاراموزرفته بودم همه بخشهارویادگرفته بودم وتقریبا به کارتوتمام بخشها وارد بود وبخاطرهمین حقوق بیشتری ازبقیه میگرفتم.. هرچندبابام زیادراضی به کارکردنم نبودمیگفت مشکل مالی نداریم توبه درست برس..ولی من دوستداشتم مستقل باشم وبه اینکارم علاقه داشتم باکارکردن اعتمادبنفسم بالامیرفت.. روزهام خیلی خوب میگذشت.پیشنهاد ازدواجم زیادداشتم ولی اینقدرتودنیای خودم غرق خوشحالی بودم که حالاحالانمیخواستم کسی روواردزندگیم کنم...یکسال گذشت وتوی این یکسال سعیدازدواج کرده بودازاون خونه رفته بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_شش
اسمم رعناست ازاستان همدان
بااین اتفاقی هم که برای من افتاده بود
بهانه ی خوبی دستش امده بودبرای سرکوفت زدن..اون شب عموم تاشام خوردخوابید..من بادخترعموم زری تواتاق داشتم حرف میزدیم..واتفاقات این چندروز روبراش تعریف میکردم..که زن عموم یکدفعه درروبازکردگفت:چی بهش میگی،زری پاشوبروبیرون،میخوادتوام ازراه به درکنه..دختری که چندشب بیرون ازخونه بوده..معلومه چکاره است وچه بلاهای سرش اوردن..کسی که خانواده خودش قبولش نکنه..مشخصه چه جانوریه..و به زور زری روباخودش برد.بغضی که ازغروب توگلوم مونده بودبااین حرکت زن عموم ترکیدشروع کردم گریه کردن..بخاطر چندروزشب نخوابی وخوردوخوراک بدوفشارهای عصبی حال جسمی خیلی بدبودوتمام بدنم میلرزید...میدونستم خونه ی عموم نمیتونم بمونم..تصمیم گرفتم برگردم خونه ی خودمون..حرف ازپدرومادرم میشنیدم بهتربودتازن عموم هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم،منتظر بودم هر چه زودترهواروشن بشه وبرم..نزدیک۳صبح بودکه متوجه شدم یکی دراتاق روبازکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_شصت_شش
اسمم مونسه دختری از ایران
با حرفهای اقای منصوری هرسه تاشون ساکت شده بودن وحرفی برای گفتن نداشتن...ولی موقع رفتن اقاجانت گفت ما بد کردیم ولی به مونس بگید مادرش خیلی بی تابه هرچه زودتر بیاد دیدنش...منم همینجا قول شرف میدم کاری به مونس نداشته باشیم...وهیچ تصمیمی براش نگیرم و هرجور خودش میخواد برای اینده اش تصمیم بگیره..خلاصه بعد از کلی قول دادن،،رفتن...زری به اینجای حرفش که رسیدگفت:مونس بذارمادرت بیاددیدنت نگران نباش لیلا هوات روداره ونمیذاره اسیبی به توبرسه...من خودم یه مادرم وحال روز مادرت رودرک میکنم..گفتم ولی مادرم حتی به سراغم نیومد..زری گفت چرا بعد از اون ماجرا و رفتن اقاجان و برادرهایت چندماهی که گذشت مادرت به همراه خواهرکوچیکت مهنازواقاجانت امدن دیدن ماوخیلی بی قراری میکرد..من روقسم دادآدرس توروبهش بدم،،مونس جان بی خبری ازفرزند ودوری ازش خیلی سخته عزیزم نمیدونستم چی بایدبگم هرچندخودمم دلم برای مادرم تنگ شده بود ودوست داشتم ببینمش..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_شش
سلام اسم هوراست...
تاچندوقت حال حوصله ی هیچ کس رونداشتم توخونه بیکاربودم تایه روزازطریق یکی ازدوستام متوجه شدم یکی ازمراکزنگهداری بچه های بی سرپرست نیرو میگیرن،،شرایط پذیرشش خیلی سخت بودامابعدازیه کم دوندگی وسفارش دوستم تونستم مشغول به کاربشم چهارماه ازتمام این ماجرهاگذشت ومن ازکارم خیلی راضی بودم..عاشق بچه ها بودشب روزم روکنارشون میگذروندم،یه روزکه داشتم ازسرکاربرمیگشتم خونه مامانم زنگزدصداش میلرزیدترسیدم گفتم خوبی چی شده باگریه گفت بیاکارت دارم..خیلی نگران شدم سریع یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه ی مامانم وقتی رسیدم هرچی زنگزدم کسی دربازنکردبامامانم تماس گرفتم گفت ماخونه ی پدربزرگت
نمیدونم خودم روچه جوری رسوندم خونشون واردپذیزایی که شدم همه بودن یه نفس راحت کشیدم که حداقل برای کسی اتفاقی نیفتاده
بعدازسلام احوال پرسی کنارمامانم نشستم گفتم توکه من رونصف عمرکردی چی شد..با بغض گفت حوراحال خاله ات زیادخوب نیست،گفتم چراچی شده کجاست؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شصت_شش
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
فرزانه گفت مادرعمادسکته مغزی کردوچندوقتی زمین گیرشدطوری که هیچ کاری نمیتونست بکنه حتی دستشویی رفتن همون دخترای که براشون خودش روبه اب اتیش میزدبعدازدوماه نگهداری ازش خسته شدن گفتن براش پرستاربگیریدوبعدازپنج ماه عذاب کشیدن ازدنیارفت...گفتم بزرگترین ظلم رو عماد در حقم کرد..فرزانه گفت بازینب ازدواج کرد ولی هیچ وقت خوشبخت نشدن چون بعد از هشت ماهردوتاشون رو بخاطر قاچاق مواد مخدر گرفتن والان زندان هستن شاید هرکس دیگه ای جای من بود خوشحال میشد ولی من گذشته رو فراموش کرده بود واون روزبرای اولین باربه فرزانه گفتم چرازن عمادشدم وچه بلای سرم اورده...باورش نمیشد چند بار قسمم داد تا مطمئن بشه وقتی رفتم بالاسرمرضیه چشماش روبسه بود میدونستم بامرگ داره دست پنجه نرم میکنه دستش روگرفتم اروم فشاردادم چشماش رو بازکردنگاهم کردگفتم قوی باش خوب میشی یه لبخندتلخ بهم زدخودشم میدونست دیگه خوب نمیشه اون شب تادیروقت پیش مرضیه وفرزانه بودم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت_شش
سلام اسمم لیلاست...
نگاهی به ساعت انداختم دیدم هشته و الاناس که سروکله آرمین پیدا بشه، اصلا حوصلشو نداشتم کاشکی امشبم زنش نزاره بیاد اینجا و من تو حال خودم باشم، حوصله شام درست کردن نداشتم، زنگ زدم شامو سفارش دادم
خودمم با بی میلی بلند شدم آماده شدم، داشتم آرایشمو تکمیل میکردم که آرمین اومد،
زود رفتم استقبالش که یه گل و یه جعبه کادو پیچ شده سمتم گرفت و گفت تقدیم با عشق..تو دلم پوزخندی بهش زدم و ازش گرفتم، کادوشو که باز کردم یه دستبند ظریف بود که نگیناش بهم چشمک میزد!به ظاهر خودمو خوشحال نشون دادم و گفتم ممنونم بهترین هدیه بود..گفت شنیدم امروز صبح اومده اینجا گرد و خاک کرده چرا به من زنگ نزدی..گفتم خودم از پسش برمیومدم نیاز نداشت بهت زنگ بزنم..خندید و گفت بس که زن قوی هستی لیلا جان بهت افتخار میکنم..شامو که آوردن آرمین ابروهاشو تو هم کشید و گفت ای بابا فکر کردم خودت درست میکنی..گفتم خسته بودم خب غذاهای بیرون بد نیستن..گفت به پای دستپخت تو که نمیرسه بانو..از تعریف های آبکیش حالم بهم میخورد، حین شام آرمین میخورد و حرف میزد من اما ذهنم پی حرفای عصر استاد بود و اصلا حواسم به آرمین نبود،اونم متوجه شده بود که سرحال نیستم زیاد بهم گیر نمیداد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت_شش
سلام اسمم مریمه ...
پنج شنبه صبح رفتم ارایشگاه برای اولین بار موهای بلند قهوه ایم رو که تاپایین کمرم بود رو دکلره کردم ویه رنگ طلایی روشن گذاشتم روش بعد لنز گذاشتم مکاپ کردم وموهای لختمم یه کم حالت دادم خودمم ازاین همه تغییرمتعجب بودم واسه اولین بارمن اینجوری ارایش مکاپ غلیظ میکردم وموهام روتااون حدروشن کرده بودم چون من عروسی هم نداشتم وتاچندماه پیشم عزاداربودیم بعدازازدواجمم نتونسته بودم اون طورکه میخوام به خودم برسم خوشحالی روتوی چشمهای رامینم میشددیدتوی مجلس همه میگفتن چقدرتوعوض شدی خیلی خوشگل شدی..خنچه عقدخیلی زیبای هم برای سمیراتدراک دیده بودن عباس سمیراهم امدن سمیراهم توی اون لباس سفیدخیلی زیباشده بودمثل یه فرشته بودچون قلب پاکی داشت..همه فامیل امدن غذاروازبیرون تهیه کردبودن باخاله ام داشتم حرف میزدم که سنگینی یه نگاهی رو روی خودم احساس کردم سرم که یه کم چرخوندم دیدم مهساداره نگاهم میکنه البته بهش حق میدادم هرکس ازغروب منو رودیده بودچندثانیه ای خوب نگاهم میکرداولین باربودمحلش ندادم ولی دلم برای ارین تنگ شده بودارین تامادرشوهرم روددیدرفت سمتش اونم بغلش کردمیبوسیدش..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_شصت_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
فکر کردی پدرش پولداره و یه چیزی به تو میرسه سخت اشتباه کردی میبینی که حتی براش جهازم نداده اگر من فرش و لحاف تشک بهش نمی دادم،الان داشت روزمین خدا می خوابید سلطان داد زد فکر کردی همه مثل خودت دنبال پولن.. نه من دوست ندارم این دختر زندگیش مثل من سیاه بشه البته که وقتی اومد اینجا زندگی کنه زندگیش سیاه شد..سماور گفت انگار خیلی زیادی حرف میزنی وسایلتو جمع کن برو خونه ی پدرت سلطان گفت من میرم خونه پدرم..سماور خانم دادزد نخیر لازم نکرده پروین و ببری..در همین حین بود که برادر شوهر بزرگم که خیلی آقا و زحمتکش بود و آنقدر از صبح کار میکرد که بیچاره نای حرف زدن هم نداشت وارد خونه شد گفت سلطان چیه دوباره چی شده همه ی همسایه ها اومدن بیرون با صدای شما چرا دعوا میکنید؟سلطان گفت از مادرت بپرس معلوم نیست به حشمت چی گفته که حشمت اومده با کمربند افتاده به جون پروین.. درسته من تو این خونه زجر کشیدم ولی باز خوب بود که تو دست بزن نداشتی ولی حشمت خجالت نمیکشه با کمربند میوفته به جون زنش..برادر شوهرم که اسمش ولی بود به شدت عصبانی شد گفت حشمت خجالت نمی کشی اگه یه بار دیگه دستت رو پروین بلندبشه دیگه برادر من نیستی..حشمت داد زد چی میگی تو که تا حالا زنت بیناموسی نکرده که جای من باشی و ببینی چی میکشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_شصت_شش
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
حسین دیگه عزمش رو جزم کرد و به هزار زحمت از ارتش وام گرفت..ولی چون مبلغ وام کم بود از پسرعمو و شوهرعمهاش هم پول قرض کرد و خیلی زود رفت دنبال زمینی که ارتش بهش میداد،حسین زمین رو تحویل گرفت و یه بنای آشنا پیدا کرد و چون خودش قرار بود بره جبهه، داداشم محمد رو مامور کرد که سرکشی کنه تا خونه به زودی ساخته شه..خوشحالیم قابل وصف نبود از اینکه با ساخته شدن خونهی جدید میخواستیم برای همیشه از اون جهنم بریم..با اینکه حسین جبهه بود ولی کارهای خونهی جدید خوب پیش میرفت و من هرازگاهی با محمد میرفتم و به خونه سر میزدم و با دیدنش کلی ذوق میکردم..چند هفته از رفتن حسین میگذشت و از جبهه خبرهای خوبی شنیده نمیشد،ازش خبری نداشتم و فقط یکبار موقعی که رفته بود زنگ زده بود که من رسیدم..با دلهرهی نبود حسین روزگار میگذروندم که خبر رسید که وحیده هم دوباره باردار شده و بخاطر شرایط و حال بدش اومده بود خونهی ما تا استراحت کنه..یه روزدخترعمهی حسین با دستپاچگی اومد و گفت؛ زن دایی نیست؟ حسین زنگ زده..سریع پاشدم و بچههارو به سعیده سپردم و در حالیکه قلبم به شدت خودش رو به قفسهی سینهام میکوبید چارقدی سر کردم و راه افتادم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد