#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شصت_چهار
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
تقریباسه ماهی طول کشیدتایه کم روبه راه شدم تونستم به زندگی عادی برگردم تواین مدت خانوادم همه جوره کنارم بودن حمایتم میکردن وپدرم بازم شرمندم کردباگرفتن وام روستایی تونست کمکم کنه تاماشین بخرم..روزهامیگذشت من مشغول کارودرس خوندن بودم ترم اخردانشگاه بودم که یه شب توگروه کلاسی یه عضوجدیدرواددکردن اولش خیلی توجه نکردم اماوقتی دیدم باچندنفری داره چت میکنه کنجکاوشدم پروفایلش روچک کردم نگین بودکه دست تودست فرهادعکس گرفته بود...تازه داشتم به ارامش میرسیدم وبادیدن نگین کنارفرهادبازبهم ریختم نه اینکه فکرکنیدهنوزم عاشق نگین بودم نه کلاوجودش ازارم میداد.ازاون گروه لفت دادم تایه مدت ازنگین خبرنداشتم خانوادم خیلی پیگیربودن برام زن بگیرن امابااتفاق تلخی که برام افتاده بوداززن جماعت بدبین شده بودم سفت سخت جلوی خواسته ی خانواده ام وایستاده بودم میگفتم راجع به این موضوع بامن حرف نزنید....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_شصت_چهار
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم……
ماه هشتم بارداریم ، بخاطر لختگی خون دوباره راهی بیمارستان شدم..اونجا از قلب بچه میخواستند اکو بگیرند..در حال انجام اکو بودند که یهو حس خفگی بهم دست داد….دکتر اومد و بهم دستگاه اکسیژن وصل کرد…وقتی سالار رسید و منو توی اون وضعیت دید واقعا رنگ و روش پرید و گفت:چی شده؟پرستارا ارومش کردند وگفتند که بخاطر حس خفگی هست…در نهایت منو بردند داخل اتاق زایمان ،بخش مراقبتهای زایمان پرخطر..اونجا باید ۱۳ساعت بدون حرکت میموندم تا سرمی که دستم وصل کرده بودند تموم بشه…اگه تکون میخوردم و سرم جدا میشد هیچ کسی نمیتونست جلوی خونریزی رو بگیره…یه هفته بیمارستان بستری بودم و گاهی برای انجام سونو و اکو و غیره منو با امبولانس به بیمارستان دیگه ایی انتقال میدادند…توی اون یک هفته فقط اقوام و خانواده ی خودم اومده بودند ملاقاتم..در کمال تعجب و حیرت یه روز دیدم سالار با یه دسته گل اومد پیشم..همه چهار چشمی نگاه میکردند…سالار اون روز موند پیشم و با آمبولانس همراه من اومد..بودنش دلگرمی بود برام…مرخص شدم و برگشتم خونه ولی دوباره یه روز با حالت تهوع شدید رفتم بیمارستان و بعد از چند روز بچه ام که یه پسر خوشگل بود و زودتر از یک هفته تا کامل شدن ۹ماهگیم به دنیا آمد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت_چهار
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
خیلی ازدستش ناراحت شدم هرچی فکرمیکردم ببینم ایرادکارم کجاست که رامین داره اینجوری باهام رفتارمیکنه به نتیجه ای نمیرسیدم تصمیم گرفتم فرداصبح برم دیدنش،،سرم روگذاشتم روبالشت ولی مگه خوابم میبردساعت برام نمیگذشت منم کلافه عصبی بودم تا 1شب بیشترنتونستم تحمل کنم مخصوصاوقتی میدیدم انلاین جواب نمیده اژانس گرفتم رفتم جلوی خونشون اماروم نمیشدزنگبزنم میگفتم جواب پدرومادرش روچی بدم..نگاه کردم دیدم ماشینش جلوی درپارک مطمئن شدم خونست یه سنگ کوچیک برداشتم زدم به پنجره ی خونشون،همون موقع یه اقای امدجلوی پنجره یه نگاهی به بیرون کردرفت تو..نشناختمش گفتم لابدمهمومدارن دوباره یه سنگ دیگه پرتاب کردم ایندفعه ام همون اقای مُسن بایه خانم امدپشت پنجره زیرلب یه چیزهای به هم گفتن رفتن تو..مونده بودم چه جوری رامین روبکشونم پایین ازش بپرسم چراانلاینی جواب رونمیدی که یدفعه یه فکردی به ذهنم رسید رفتم سمت ماشینش یه لگدمحکم به ماشینش زدم طوری که صدای دزدگیرش درامد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_چهار
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
یه شب که یکی ازفامیلهای علیرضامارودعوت کرده بودن کرج پاگوشاولی مهمونی طول کشیدومیگفتن دیربرای برگشت من که میدونستم بابام ناراحت میشه به پدرشوهرم گفتم میشه شمااجازه ی من روازپدرم بگیریداونم زنگزدگفت ماقراریک هفته کرج بمونیم بعدازیه هفته مهساروباخودمون میاریم!!تمام فامیلهاشون که کرج بودن مارواون یه هفته دعوت کردن حسابی بهمون خوش گذشت ولی وقتی بعدازیک هفته برگشتم بابام جلوی پدرومادرعلیرضایه رفتاربدی باهام داشت که دوستداشتم بمیرم وبعدازاون تامدتی بامن قهربودتاکم کم دوباره باصحبتهای مادرم عذرخواهی خودم تونستم دل بابام روبه دست بیارم..منتظراین بودم که علیرضاخونه بگیره تارسمازندگیمون روشروع کنیم که متوجه شدم ناخواسته باردارشدم..نمیدونستم واقعابایدخوشحال باشم یا نارحت..میدونستم اگرپدرم بوببره که حامله شدم حتمایه قشقرحسابی راه میندازه وقتی هم علیرضاومامانش فهمیدن خیلی ناراحت شدن گفتن بایدبندازیش وخودشون برام وقت گرفتن بچه روسقط کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_چهار
اسمم رعناست ازاستان همدان
رئیس پاسگاه بهم اشاره کردروصندلی نزدیک میزش بشینم..گفت تعریف کن چه اتفاقی افتاده..گفتم برای خریدکتاب امده بودم تهران وموقع برگشت بانوریه وشوهرش اشناشدم ومن رودزدیدن..وهمه چی روبراش تعریف کردم..گفت شماره خانواده ات روبده شماره خونه رودادم به سربازگفت بریدبیرون منتظرباشید..دل تودلم نبوداسترس دلشوره داشتم..بعد از ده دقیقه صدام کردن رفتم تواتاق..سرهنگ ایزدی گفت مادرت پشت خط وگوشی روگرفت سمتم
باگفتن الومامانم زدزیرگریه گفت:رعنا حالت خوبه نتونستم خودم روکنترل کنم باگریه گفتم ترخدابیایددنبالم، مامانم گفت چندروزه زندگی روبرای ماجهنم کردی برادرهات جانبوده دنبالت نگردن به پلیسم خبردادیم..خلاصه من اون شب روپاسگاه موندم وچون خانواده ام گم شدن من روبه پلیس تهران اطلاع داده بودن باپیگیرهای که انجام دادن متوجه شدن من واقعابی گناه هستم ودزدیده شدم..وباطرح شکایت ازطرف من برای نوریه وشوهرش پرونده ادم ربایی هم تشکیل دادن..باخانواده ام هماهنگ کردن برای تحویل گرفتنم بیان تهران...خیلی خوشحال بودم که داشتم برمیگشتم خونه
ولی ازبرخوردداداشهام وبابام خیلی میترسیدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_شصت_چهار
اسمم مونسه دختری از ایران
اقای منصوری داد زدچه خبر اینجا شما کی هستیدچی میخواید..یکی از پسرها داد زد مرتیکه ناموس دزد خواهر من روکجا قایمی کردی بگو بیاد تا نکشتمت...اقاجانت که دیدمامات مبهوت داریم بهشون نگاه میکنیم به برادرت گفت ساکت باشه...اقای منصوری گفت،اگر میخواید دادوبیداد کنیدالان زنگ میزنم آژان بیاد بندازنتون بیرون مگه اینجا چاله میدون که مثل عیاشها باچوب چماق امدیدتوعمارت اینجا حرمت داره من خودم به شما زنگ زدم که بیاید تاباهم حرف بزنیم...اگر میخواید دادوبیداد کنید شاخ و شونه بکشید از همین راهی که امدید برگردید چون ضرر میکنید...ولی اگربرای حرفزدن امدیدبفرماییدتو..وقتی اقاجانت برادرهات دیدن اقای منصوری بااحترام داره باهاشون حرف میزنه برادرهات چوب چماق روگذاشتن زمین همراه اقاجان امدن توی عمارت،،به دستور اقای منصوری مختصر پذیرایی ازشون شد بعد اقاجانت گفت به ماحق بدید،،اینقدرعصبانی باشیم مونس کاری کردکه ماسرافکنده شدیم وابروی ماروتواون شهربرده..دقیقاسرعقدفرارکردوتمام عزت احترام من رو زیرسوال برده..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_چهار
سلام اسم هوراست...
دیگه طاقت نیاوردم رفتم سمت شرکت وقتی رسیدم بچه هاازدیدنم تعجب کردن
فکرمیکردن برای کاررفتم سراغ رضاروگرفتم گفتن نیومده شرکت دست ازپادرازتربرگشتم خونه انقدرحالم بدبودکه یه راست رفتم حمام یه دوش اب سردگرفتم تایه کم بهتربشم امانتونستم توخونه بندبشم تصمیم گرفتم برم خونه ی خالم بدون اینکه بهش زنگبزنم رفتم
گفتم لابدرضاخونست اماخاله ام گفت شرکته
خیلی خودم روکنترل کردم تانگم بهت دروغ میگه معلوم نیست کجاباکی سرش گرمه
یکساعتی ازرفتنم گذشته بودکه رضاامدوقتی من رودیدحسابی جاخوردجواب سلامش روجلوی خاله ام دادم خیلی عادی رفتارکردم انگارخیالش راحت شده بودمن حرفی نزدم رفت لباسش عوض کردامدروبه روم نشست گفت برگردشرکت..از این همه پرویش نزدیک بودشاخ دربیارم جوری که خاله ام نفهمه گفتم بایدباهات حرفبزنم دستش گذاشت روچشمش گفت چشم
بعدازنیم ساعت رفتم،تو راه بودم که رضاپیام دادمن هنوزدوستدارم وهرکاری برای اینکه به دستت بیارم انجام میدم هیچ مردی حق نداره بهت نزدیک بشه درجوابش نوشتم فرداقبل ازاینکه بری شرکت بیاپارک سرکوچه ببینمت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شصت_چهار
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
امید ابروهاش روانداخت بالا چیزی نگفت
میدونستم که باورش نشده وحسابی عصبی وکلافه بودطوری که دق دلش روسربچه هاخالی میکرد..بعدازاین ماجراامیدبیشتراماررفت وامدم رومیگرفت یه جورای غیرتی شده بود
تایه روزکهبیمارستان بودم مشغول کاراسم به بیمارجلوم قرارگرفت اسم وفامیلش برام اشنابودزیادتوجه نکردم گفتم لابدتشابه اسمی
ولی وقتی توسیستم سن سال مریض رودیدم دوبه شک شدم نکنه خودش باشه به همکارم گفتم چنددقیقه توبخش کاردارم رفتم بخش زنان ازبچه هاجویای حال اون مریض شدم که گفتم حالش خوب نیست سرطان روده داره چندبارجراحی کرده ولی فایده نداشته وبیشتراعضای گوارشش روگرفته شماره اتاق وتختش روپرسیدم وقتی وارداتاق شدم ازدیدن مرضیه بااون قیافه وموهای ریخته شوکه شدم خودش بود..نگاه مرضیه ام رومن قفل بودهمراهش جاری کوچیکم بوداونم برگشت تامن رودیدیه جبغ خفیفی زد گفت یاسمن توای
رفتم جلوترگفتم اره اشک ازگوشه ی چشم مرضیه میومد..بادیدن حال روزش گذشته روفراموش کردم گفتم خوبی حتی نتونست جوابم روبده دلم خیلی براش سوخت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت_چهار
سلام اسمم لیلاست...
حواسم پرت شده بود و حوصله درس خوندن نداشتم، همش تو این فکر بودم که استاد چیکارم داره؟ منظورش از این قرار خصوصی چی بود؟ نکنه میخواد بگه من مغزم کشش این رشته رو نداره و درسام افتضاحه؟وای خدا داشتم از فکر و خیال دیوونه میشدم تا ساعت پنج دل تو دلم نبود،یه تیپ خوب زدم و یه آرایش ملایم کردم که زیباییمو چند برابر کرد و رفتم سمت آدرس کافه ای که داده بود.وقتی داخل کافه شدم استاد رو آخرین میز که جای دنجی هم قرار داشت..منتظرم بود، منو که دید از جاش بلند شد و اومد سمتم و با خوشرویی بهم سلام کرد و رفتیم سمت میز، وقتی نشستم گفت ممنون که دعوتمو پذیرفتی..گفتم استاد چیزی شده؟ تو درسام افت دارم؟؟!خندید و گفت چقد استرسی هستی تو دختر..این قرارمون ربطی به درس و کلاس نداره..با گنگی نگاهش کردم، گفت امروز میخوام یه سری حرفایی که تو دلمه رو بهت بزنم شما هم اول فکر کن بعد جوابمو بده..شروع کرد به حرف زدن گفت از همون روز که شدی یکی از شاگردام چشممو گرفتی، دختر ساکتی به نظر میومدی، احساس میکردم خیلی تنهایی و با هیچکدوم از بچه ها نمیجوشیدی، اونجا بود که فهمیدم جنست مثل منه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت_چهار
سلام اسمم مریمه ...
مهساگفت چی میگی بابا گفتم این دیگه زندگی خودم نیست که کوتاه بیام که هرکاری دلت بخوادبکنی شک نکن جلوت وایمیسم،باکمال پرویی گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی بااین حرفش کنترلم روازدست دادم هولش دادم عقب پشتش جدول راه اب فاضلاب بودتعادلش روازدست داد افتادتوش..تمام لباسهاش کثیف شدولی خودش چیزیش نشدچون کوتاه بود
شروع کردبدبیراه گفتن رفتم سمت ماشین گفتم دیگه بهت هشدارنمیدم حواستوجمع کن..وقتی رسیدم خونه زنگزدم به مامانم وبرای شام دعوتشون کردم وقتی باعباس امدن جلوی رامین جریان روتعریف کردم وگفتم مهسارفته این چرندیات روگفته..رامین خیلی عصبانی شد ولی عباس داداشم گفت اشکالنداره فردامیرم ازمایش میدم که خیالشون راحت بشه..سرسفره شام بودیم که صدای جیغ دادمهسابه گوشم امدوقتی رفتم توی راپله امدسمت که رامین گفت چه غلطی میکنی اینجابرای چی امدی گورت روگم کن..شروع کردچندتافحش به من دادن که جلوی زنت روبگیرامده جلوی ارایشگاه من روهل داده اگربه محسن بگم که بیچارتون میکنه رامین گفت حقت بودهرکاری کرده دستش دردنکنه تاتوباشی دخالت بیجانکنی الانم ازاینجابرو دیگه ام اینطرفها نبینمت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_شصت_چهار
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سلطان رنگش پرید و گفت تو رو خداچی شده به من بگین تا بفهمم..دختر چیکار کردی چه اتفاقی افتاده من فقط گریه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم.حشمت اومد.. سماور خانم برد تو اتاقش من نشسته بودم گوشه ی حیاط و داشتم گریه میکردم کهحشمت با عصبانیت می اومد به سمتم من انقدر میترسیدم که با هر قدمی که به سمتم بر می داشت امکان سکته کردنم افزایش پیدا می کرد...خلاصه حشمت اومد به سراغم کمربندشو در آورد گفت تو چه غلطی کردی فکر کردی از شهر اومدی و میتونی با من روستایی بازی کنی یطوری میزنمت که سگ بیابون هم به حالت گریه کنه...دوتاجاریم تو حیاط ما روتماشا می کردند هیچ کس به جز سلطان خودشو به آب و آتیشن نزد..تمام تلاششوکرد که منو از دست حشمت جدا بکنه حشمت با هر ضربه ای که با کمربندش به بدنم می زد روحمو از تنم جدا میکرد اونقدر درد می کشیدم که فقط جیغ میزدم سلطان تو دست و پای حشمت بود تا کمربندرو ازش بگیره..ولی نه تنها نمی تونست کاری بکنه بلکه اونم کتک میخورد و بعضی وقتا ضربه ها به بدنش وارد می شد ولی سلطان داد می زد و گریه میکرد میگفت حشمت تو رو خدا دست از سرش بردار...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_شصت_چهار
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
تنها کاری که خانوم برای حال خراب من میکرد فقط چند تا قرص و شربتی بود که خودش گرفته بود و هرازگاهی برام عرقیجات و جوشونده تجویز میکرد و میگفت، اینارو بخوری خوب میشی..با این حال باز کار خونه با من بود و هیچکسی دلش به حال من نمیسوخت..بعد از یک هفته که مریضی من شدت گرفت حسین واسه مرخصی برگشت خونه و منو توی اون وضع دید و شروع کرد به توپیدن به خانوم.حسین که تازه فهمیده بود من حاملهام آتیشی شد وداد و بیداد کرد و به خانوم گفت؛ تو مسلمون نیستی؟ دلت به حال این دختر بیچاره نسوخته.خانوم شروع کرد به من و من کردن و گفت؛ پسرم این چیزیش نیست تو نگران نباش.حسین از طریق یکی از دوستهاش یه دکتر خوب که بنگلادشی بود و تازه به شهر اومده بود پیدا کرد و رفتیم دکتر..دکتر وقتی فهمید حامله ام رو به حسین کرد و با خشم گفت؛ دستهای این دختر رو ببین اینو بَرده گرفتی؟ خجالت نمیکشی؟حسین شرمزده سرش رو انداخت پایین و گفت؛ من جبههام و زنم اینجا، من چه کاری میتونستم بکنم...دکتر در حالیکه داشت نسخه مینوشت با اخم گفت؛ فقط اینو بگم که اگه بهش نرسی هم خودش از دست میره هم اون بچهی تو شکمش...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد