eitaa logo
شعر شیعه
7.3هزار دنبال‌کننده
529 عکس
200 ویدیو
20 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا که کوچک است برایت زمین من بالا بمان ستاره ی بالانشین من دستم نمیرسد به بلندای تو ولی آهم که میرسد به تو ای نازنین من آغوش من رکاب گرفته برای تو اما تو رفته ای سر نیزه نگین من ای کاش مُرده بودم و از نِی نمیچکید خونابه های حلق تو روی جبین من حتی به من اجازه ی گریه نمیدهند شد دستمال اشک من این آستین من با چه دلی به صورت تو سنگ میزنند؟! کوچکترین ستاره ی نیزه نشین من من که بدون تو سحری نگذرانده ام طی شد بدون تو سحر چندمین من خیلی برای تشنگی ات تشنه مانده ام شیرین زبانِ از همه تشنه ترین من من داد میزنم سر اینکه تو ساکتی ای خنده ی تو آتش قلب حزین من جان‌دادن تو جان مرا هم گرفته است با تو یکی شده پسرم اربعین من هم جای ناخن تو و هم جای خالی ات داغی عظیم بعد تو دارم به سینه من فامیل گفته بود علی را سفر نبر یک عمر طعنه دارم و مانده همین من زهرا بهشت منتظرت مانده تا خودش گهواره را تکان بدهد نازنین من گروه شعری @shia_poem
می‌آیم از رهی که خطرها در او گم است از هفت‌منزلی که سفرها در او گم است از لا‌به‌لای آتش و خون جمع کرده‌ام اوراق مقتلی که خبرها در او گم است دردی کشیده‌ام که دلم داغدار اوست داغی چشیده‌ام که جگرها در او گم است با تشنگان چشمۀ اَحلی مِن العسل نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است این سرخی غروب که همرنگ آتش است توفان کربلاست که سرها در او گم است یاقوت و دُرّ صیرفیان را رها کنید اشک است جوهری که گهرها در او گم است هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند این است آن شبی که سحرها در او گم است باران نیزه بود و سر شهسوارها جز تشنگی نکرد علاج خمارها جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر صبحی دمید از شب عاصی سیاه‌تر وز پی شبی ز روز قیامت درازتر بر نیزه‌ها تلاوت خورشید، دیدنی‌ست قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟ قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر عشق توام کشاند بدین‌جا، نه کوفیان من بی‌نیازم از همه، تو بی‌نیازتر قنداق اصغر است مرا تیر آخرین در عاشقی نبوده ز من پاکبازتر با کاروان نیزه شبی را سحر کنید باران شوید و با همه تن گریه سر کنید فرصت دهید گریه کند بی‌صدا، فرات با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید در بر گرفته مویه‌کنان مشک را فرات چشم فرات در ره او اشک بود و اشک زآن گونه اشک‌ها که مرا هست با فرات حالی به داغ تازۀ خود گریه می‌کنی تا می‌رسی به مرقد عباس، یا فرات از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات از طفل آب، خجلت بسیار می‌کشم آن یوسفم که ناز خریدار می‌کشم بعد از شما به سایۀ ما تیر می‌زدند زخم زبان به بغض گلوگیر می‌زدند پیشانی تمامی‌شان داغ سجده داشت آنان که خیمه‌گاه مرا تیر می‌زدند این مردمان غریبه نبودند، ای پدر دیروز در رکاب تو شمشیر می‌زدند غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار آتش به جان کودک بی‌شیر می‌زدند ماندند در بطالت اعمال حجشان محرم نگشته تیغ به تقصیر می‌زدند در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان بر عشق، چار مرتبه تکبیر می‌زدند هم روز و شب به گرد تو بودند سینه‌زن هم ماه و سال، بعد تو زنجیر می‌زدند از حلق‌های تشنه، صدای اذان رسید در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید... ای زلف خون فشان توام لیلة البرات وقت نماز شب شده، حی علی الصلات از منظر بلند، ببین صف کشیده‌اند پشت سرت تمامی ذرات کائنات خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق از مشک‌های تشنه وضو می‌کند، فرات توفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟ خاک تو نوح حادثه را می‌دهد نجات! بین دو نهر، خضر شهادت به جستجوست تا آب نوشد از لبت، ای چشمۀ حیات ما را حیات لم یزلی، جز رخ تو نیست ما بی‌تو چشم بسته و ماتیم و در ممات عشقت نشاند، باز به دریای خون، مرا وقت است تیغت آورد از خود، برون، مرا... خون می‌رود هنوز ز چشم تر شما خرمن زده‌ست ماه، به گرد سر شما آن زخم‌های شعله‌فشان، هفت اخترند یا زخم‌های نعش علی اکبر شما؟ آن کهکشان شعله‌ور راه شیری است یا روشنانِ خون علی اصغر شما؟ دیوان کوفه از پی تاراج آمدند گم شد نگین آبی انگشتر شما از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا گل داد «نور» و «واقعه» در حنجر شما با زخم خویش، بوسه به محراب می‌زدید زان پیشتر که نیزه شود منبر شما گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب می‌کنی بر نیزه، شرح سورۀ احزاب می‌کنی... قربان آن نی‌ای که دمندش سحر، مدام قربان آن می‌ای که دهندش علی الدوام قربان آن پری که رساند تو را به عرش قربان آن سری که سجودش شود قیام هنگامۀ برون شدن از خویش، چون حسین راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام این خطی از حکایت مستان کربلاست: ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام! تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام اشکم تمام گشت و نشد گریه‌ام خموش مجلس به سر رسید و نشد روضه‌ام تمام با کاروان نیزه به دنبال، می‌رویم در منزل نخست تو از حال می‌رویم @shia_poem
تا سر سردار مظلومان به روی نیزه بَر شد در همه آفاق و انفس آیت حق جلوه‌گر شد تن به خاک افکند یعنی خاکسار کوی یارم سر به نی افراشت یعنی بر شهیدان مفتخر شد معجزات جسم پاکش کرد تصدیق نبوت کشف اسرار ولایت از تکلم‌های سر شد.. تن چو یعقوب از غم اکبر زمین‌گیر بلایا سر چو یوسف بر سر بازار حسنش مشتهر شد نسخ کرده محنت ایّوب را جسم جریحش قصّۀ پرغصّۀ یحیی ز سر محو از نظر شد تن شب کرب‌وبلا را کرد همچون روز روشن سر چراغ مطبخ خولی به هنگام سحر شد تن ز شَفقَت هم‌وطن با جسم هفتاد و دو تن بود سر ز غیرت با عیال و کودکانش هم‌سفر شد تن زمین کربلا را کرد رشک طور سینا مطلع نور تجلی سر به کوفه از شَجَر شد با گلوی خشک، تن شد غم‌گسار تشنه‌کامان همره اطفال گریان، سر روان با چشم تر شد یک پسر شد سوی شام و یک پسر افتاد بی‌سر تن انیس این پسر، سر هم‌سفر با آن پسر شد.. تن به بی‌دستی اخوّت کرد با جسم برادر سر به محنت هم‌عنان با خواهر خونین‌جگر شد بر یهود نینوا بنمود تن نور حقیقت راهب نصرانی از اسرار آن سر باخبر شد فانی فی الله شد تن زیر سمّ اسب دشمن سالک سیر الی اللَه سوی شام و کوفه، سر شد در زمین و آسمان و برّ و بحر و کوه و صحرا در جمادات و نباتات این مصیبت با اثر شد خواست تا دشمن کند با قتل بی‌نام و نشانش ای تعالی اللَه که نامش بیشتر از پیشتر شد.. @shia_poem
سه روز است آب و غذایی نخوردیم نشستیم و جای کبودی شمردیم سه روز است ما جای خوابی نداریم به جز آستین ها حجابی نداریم دعا کن کسی بین معبر نباشد اگر هست از مردم شر نباشد ببین باز کردند دروازه هارا دعا کن من و  بچه هارا... نگارا! عجب ازدحامی عجب پست هایی عجب لات هایی عجب مست هایی عجب جای تنگی عجب طبل جنگی عجب دستهایی عجب چوب و سنگی دل شام ازینکه اسیریم شاد است دلم سوخت.. رقاصه دورم زیاد است بگو نیزه دارت نخندد به دردم قرار است تا کی به کوچه بگردم؟! کسی نیزه میزد به پهلوم در راه.. کسی درمیاورد ادای مرا آه.. امان از اسیری امان از غریبی روی صورتم چنگ زد نانجیبی چه میشد درآن کوچه دیگر نبودی که من هو شدم بین مشتی یهودی خودت کور کن چشم آن ساربان را خودت لال کن آن زن بد دهان را ابالفضلِ ما بود و خشمی خروشان که رفتیم بازار برده فروشان.. من از دخترانت خجالت کشیدم چگونه بگویم چه حرفی شنیدم @shia_poem
به شیعه ابرو داده وجود زینب کبری یقین و صبر بوده تار و پود زینب کبری اگر خالی ست جایش در کسا اما خدا بگذاشت نماد پنج تن را در وجود زینب کبری حسین از یاد ها می رفت و پرچم ها زمین می خورد نبود از عشق ردی در نبود زینب کبری کسی که هستی اش را داد تا که  معجرش باشد نمی داند قلم حد و حدود زینب کبری شهادت خواستگاه کربلا بود و حسین اما اسارت شد عروج بی فرود زینب کبری اسارت رفت اما معنی اش ذلت نمی باشد اسارت را خدا کرده صعود زینب کبری چه محکم ما رایت الا جمیلا ضربه زد انجا به گوش دشمن کور و حسود زینب کبری چنان کوهی که از طوفان نیاید خم بر ابرویش حرم را تکیه گاه امن بوده زینب کبری طنین خطبه اش را کوفه فهمیده است یعنی چه هراسان شد دل شام از ورود زینب کبری به اشک شرم می شوید به نی خورشید چشمش را ببیند هر زمان چشم کبود زینب کبری @shia_poem
خدا کند که جهان رنگ آفتاب بگیرد اگر دل یکی از آل‌بوتراب بگیرد گرفته است دل زینب از زمین و زمانه خوشا دلی که از این درد بی‌حساب بگیرد برای عصمت کبری چگونه فرض کنم که کسی بیاید و از روی او حجاب بگیرد؟ اگرچه داغ همه بر دلش نشست، ولی باز ندیده‌اند که او چشم از رباب بگیرد چه باغبان که به چشمان خود نشسته و دیده که نعل مرکب‌ها از گلش گلاب بگیرد بگو چگونه نگیرد دلش اگر که ببیند به سمت تشت کسی جامی از شراب بگیرد کسی ندیده که لب‌های قاری سر نیزه صله نگیرد و از خیزران جواب بگیرد                                      تمام اهل حرم را سوار کرده و حالا کسی نمانده برای خودش رکاب بگیرد... قسم دهید خدا را به حق زینب کبری به این امید که امر فرج شتاب بگیرد. @shia_poem
شِکوِه دارم ای برادر از تمام مردمان بر مصیبت های من خون گریه کرده آسمان امنیت دارند اینجا هم مسلمان هم یهود دختر حیدر چرا اینجا نبوده در امان؟! کار دنیا را ببین! من سفره دار عالمم... پیش من انداخته پیرزنی یک تکه نان در مدینه سایه ام را هم ندیده هیچکس می روم حالا میان خولی و شمر و سنان وضع ما را دیده ای از روی نیزه تا به حال؟! مسخره کردند ما را یک به یک، پیر و جوان به اسیران، "خارجی" گفتند؛ "بَر خورده" به من خواهشاً با صوت داوودی خود قرآن بخوان بچه ها اینجا همیشه "سنگ بازی" می کنند من که دیدم دستشان بوده فقط تیر و کمان... ...پس مراقب باش از نیزه نیفتی بر زمین کاش با تو مهربان تر " تا کند " این ساربان وضع لبهای تو بدجوری به هم خورده حسین بس که بوسیده لبانت را، لبان خیزران قدر یکصد سال غم دیدم در این شهر بلا شد بهار عمر من در شام یکباره خزان @shia_poem
دختر شیر خدا در شام محشر کرده است گوییا حیدر دوباره فتح خیبر کرده است اوکه منبر رفته جدش بر جهاز ناقه ها ناقه‌ای را بی‌جهاز اینبار منبر کرده است چون خدابین است چشمش، غیر زیبایی ندید گرچه چشمش با سری نیزه‌نشین سر کرده است بر فراز نیزه ها رأس حسین بن علی محض همراهی زینب ترک پیکر کرده است آستین یا چادر پاره، به هر صورت که هست عصمت الله است و قطعا فکر معجر کرده است مرتضای نطق هایش کفر را بیچاره کرد مکرِ کافر را به اذن الله ابتر کرده است بین خطبه مکث کرده ناگهان، گویا یزید چوب را نزدیک لبهای برادر کرده است @shia_poem
عزای ماه محرم عزای فاطمه است حسین گفتن ما با نوای فاطمه است به خرج مُغرِض و دشمن نرفته و نرود که خرج روضه هرسال پای فاطمه است اگرچه در ته گودال دست و پا میزد بهای سرخی خونش خدای فاطمه است حسین مثل حسن مادریست گریه کنید حسین عاشق اشک گدای فاطمه است اگر صدای علی را شنیدی از زینب فقط صدای رقیه صدای فاطمه است دلم به کرببلا و به اربعین خوش شد هوا هوای نجف یا هوای فاطمه است خدا قبول کُند از همه حسینی ها همیشه پشت سر ما دعای فاطمه است همیشه جمع شده روضه با سلیقه او همیشه گوشه ی هر روضه جای فاطمه است به صورتی که زده بوسه مصطفی، در خورد شروع روضه ی فضه بیای فاطمه است خلاصه پشت در خانه هیزم آوردند خلاصه بیت علی کربلای فاطمه است لگد زدند به طوبا و میوه اش افتاد همین دلالتِ بر انحنای فاطمه است زنی که خورده زمین، مردِ خانه ی علیَ است یلی که خورده زمین مرتضای فاطمه است یکی نبود بگوید محله های شلوغ چه جای آمدن بچه های فاطمه است کجاست فاطمه؟ در شام ازدحام شده عقیله وارد دروازه ی عوام شده   @shia_poem
شام بر عترت طاها چقدر سخت گذشت وای بر دختر زهرا چقدر سخت گذشت دو سه روزی دمِ دروازه معطل بودند پشت دروازه به آنها چقدر سخت گذشت کاش شب بود و نمی دید کسی زینب را بین انظار خدایا چقدر سخت گذشت وسط آن همه نامحرمِ بی شرم و حیا سرِ بازار به زنها چقدر سخت گذشت آن یهودیه نگاهش که به سرها افتاد ناسزا گفت به مولا چقدر سخت گذشت هر کسی بغض علی داشت به اکبر میزد پای آن نیزه به لیلا چقدر سخت گذشت دختر آیه تطهیر کجا بزم شراب بیشتر از همه ، آنجا چقدر سخت گذشت سر ببریده درآورد سر از طشت طلا خاک غم بر سر دنیا چقدر سخت گذشت چوب میخورد حسین و لب زینب می سوخت وای بر زینب کبری چقدر سخت گذشت @shia_poem
از تنت دوری و سرنیزه مکانت شده است آیه ی کهف خدا ذکر زبانت شده است سرِ تو دست سنان است و گلویت خسته خسته از دست تکان های سنانت شده است بین هجده گل سرخم که به نی می سوزند زخم پیشانی تو خوب نشانت شده است برسان از سر نی نیم نگاهی به من و دخترت که نفسش، مرثیه خوانت شده است من عزادارم و دستانم اگر بسته، ولی سنگ ها بر سر من لطمه زنانت شده است شده امروز مرا همسفر کوفه و شام آنکه دیروز تو را قاتل جانت شده است معجر سوخته ی دخترکانت،  امروز بدترین زخم روی روح و روانت شده است @shia_poem
مجبور بودم از دل بازار بگذرم از کوچه های خنده ی اشرار بگذرم چیزی از ان جلال قدیمم نمانده بود دست مدافعی ز حریمم نمانده بود آنکس که روی سینه ی زخمی تو نشست فریادها ش حرمت ما را زد و شکست عباس کو که سایه ی آرامشم شود چشمش دوباره آیه ی آسایشم شود دستم نمی رسید سرت را بغل کنم یا لحظه ای سر پسرت را بغل کنم جانی نمانده بود به راهت فدا کنم دستی نماند تا سپر سنگ ها کنم یک قافله شکار هزاران هزار چشم افتاده در حصار هزاران هزار چشم پلکی به سمت این تن زخمی بزن حسین خون می چکد ز چشم تو و چشم من حسین قرآن بخوان قناری شیرین دهان من قرآن بخوان مسافر نیزه مکان من از آفتاب جان و تن ما گداختند ما را به سنگ خارجی از دین نواختند هم درد من شدند کنیزان سوخته انداخت مردکی طرفم نان سوخته کاش ان کنیز سابقه حرمت نمی شناخت من را در این لباس اسارت نمی شناخت آوار شد جهان به سر دختر علی در کوچه های کینه ای از خیبر علی تازه زمان اذیت آنها شروع شد باران سنگ و آتش از آنجا شروع شد می سوخت زیر آتش نیزه سرت حسین آتش گرفت روسری دخترت حسین باران سنگ از لب هر بام تا رسید دیدم سرت ز نیزه که بر خاک پر کشید خوردی زمین همینکه زمین خورد دخترت خونین و خسته نام تو می برد دخترت @shia_poem
دم دروازة ساعات خدا رحم كند به دلِ عمة سادات خدا رحم كند محملم پرده ندارد مددي يا ستّار حاجتم وقت مناجات خدا رحم كند چشم من تار شده ، يا تو به هم ريخته اي گريه دار است ملاقات خدا رحم كند كو علمدار حرم ؟ آبرويم در خطر است وسط اين همه الوات خدا رحم كند سَرِ بازار به انگشتْ نشانم دادند رد شدم با چه مكافات خدا رحم كند به همان خنجر كُنْدي كه تو را زَجْرَت داد مي كند شِمْر مُباهات خدا رحم كند سرت از نيزه زمين خورد دلم ريخت حسين زير پا رفتي ؟ به لبهات ْ خدا رحم كند نيزه نيزه شده از بس گلويِ پارة تو گُم شدي بين جراحات خدا رحم كند به حرم چون لبِ تو چوبِ حراجي زده اند تا نميرم ز بليّات خدا رحم كند چشم يك شهر به دنبال كنيز است حسين تا كنم حفظ امانات خدا رحم كند چانه مي زد سَرِ گهواره يكي پيش رباب بهر تسكين مصيبات خدا رحم كند @shia_poem
چه غمگین، کاروانی می‌رود از کربلا تا شام گره خورده‌ست آیا سرنوشت کربلا با شام؟ به نیزه آفتابی می‌شکافد سینۀ شب را و از گودال خون منزل به منزل می‌رود تا شام به دل بغض علی، در دست سنگ و بر زبان طعنه در استقبال آل مصطفی برخاست از جا شام چنان سنگین‌دلی‌ها با کبوترهای زخمی شد که در شام بلا از غصه شد هر روز آن‌ها شام نمی‌دانم چه دیده حضرت سجاد در این شهر که پرسیدند از رنج سفر، فرمود مولا: شام ولی این کاروان همراه با خود زینبی دارد به دست دختر شیر خدا افتاد از پا شام اگرچه جای خنجر خیزران می‌دید اما باز شبیه کربلا در چشم زینب بود زیبا شام اسارت را ببین راز شهادت برملا کرده چنان که مو به مو تفسیر کرده کربلا را شام @shia_poem
دو دستم بسته و سوی تو چشمی چون سبو دارم بریز آبی بر این آتش که از سرخی رو دارم چراغ چشمم از سیلی به سو سو کردن افتاده نگاهی کن به سویم تا که بر این دیده سو دارم سخن هایم اگر محکم ولی در خویش می گریم که از غم ذولفقار آبداری بر گلو دارم سرت افتاد و افتادم  روان گشتی روان گشتم که من با هم قدم بودن از اول با تو خو دارم هرآنچه بر سرت برنیزه آمد برسرم آمد چنین در آینه با خویش هر دم گفتگو دارم تمام کوچه ها سد شد اگر ،من سد شکن هستم به هر مژگان ز اشک خویش سیلابی به جو دارم سرت را تا در آغوشم نگیرم که نمی میرم چهل منزل اگر جان کنده ام این آرزو دارم @shia_poem
روضه در یک کلام وای از شام دردِ بی التیام وای از شام کاش مادر مرا نمی زائید ناله های مدام وای از شام ناسزاهای بد به ما گفتند همه جایِ سلام وای از شام آن دیاریِ که کرده بازی با آبروی امام وای از شام قافله تا غروب گیر افتاد کوچه ها ناتمام وای از شام دخترِ فاطمه اذیت شد از نگاهِ حرام وای از شام گذر از کوچه هایِ تنگِ یهود آتشِ رویِ بام وای از شام جایِ حیدر زگیسویِ دختر می گرفت انتقام وای از شام در میان ِ چهار هزار رقاص گریه در ازدحام وای از شام سر و تشت و پیاله های شراب چوبِ بی احترام وای از شام لعنتی در کنارِ سر میریخت میِ باقیِ جام وای از شام سرخ موئی اشاره کرد و یزید گفت : گفتی کدام؟؟وای از شام من چهل سال گریه میکردم با همین یک کلام وای از شام @shia_poem
ای سایه ی روی سرم آقای نیزه بر دامنم ای کاش بودی جای نیزه افتاده ام از پا برادر پای نیزه قرآن بخوان برحال من بالای نیزه ما خارجی هستیم این بُهتان شام است قرآن بخوان که راه رفع اتهام است بی تو هزاران داد از دست زمانه دادند مارا ناسزا خانه به خانه خوردیم شلاق و کتک با هر بهانه میسوزد از بس جای ضرب تازیانه انگار آتش بر روی بال و پر ماست زنجیر گردن بند دختر های زهراست وقتی مسیر ما سر بازار افتاد ار روی "ناقه" "صالحی"بیمار افتاد با جسم زخمی و تنی تبدار افتاد پایم ز فرط خستگی ازکار افتاد ازبس دویدم پشت این سرها برادر یک شهر دشمن بود و من تنها برادر بر خارها رفتیم چون ناچار بودیم در چشم این مردم برادر خار بودیم شب در خرابه روز در بازار بودیم هر لحظه زیر هجمه ی آزار بودیم ما را ببین دنیا به چه روزی کشانده سیلی نخورده فاطمه زاده نمانده دیدیم در این شام یک دنیا مُکافات از کربلا هم بیشتر دارد مُصیبات تو روی نی ناموس تو همراه اَلوات دیدم برادر زاده را گرم مناجات دیدار ما را راهی بازار برده "یا لیتَ اُمی لَم تَلُدنی"شرح کرده سخت است داغ و درد و غم یکجا ببینی خود را به چندین وجه چون زهرا ببینی هر شب میان خواب بابا را ببینی فردا ولی اورا روی نی ها ببینی دور از تعجب نیست از خود سیر باشی حتی سه ساله هم که هستی پیر باشی @shia_poem
سرم هرگز نشد پیش کسی‌ خم همیشه سربلندم زیر پرچم ابالفضلی! پریشان حسینم سلام آقا! خداحافظ محرم گدای سفره ات پیغمبرانند نداری دور این سفره گدا کم شفای عاجل از تربت گرفتم نشد بیمار تو محتاج مرهم رفاقت با یکی آنهم تو ارباب! در عالم تو فقط خوردی به دردم بجز زهرا که دستم را گرفته نمیخواهد کسی من را در عالم جوانی میکنم با عشق اکبر فدای اصغرت اولاد آدم برای اشک ما زحمت کشیده علی یک عمر، دور چاه زمزم اهالی نجف مهمان نوازند بساط اربعین را کن فراهم خدا حفظت کند بر روی نیزه ز شر سنگ تیز و نامنظم سر ناموس خود معجر ندیدی سرت با خون تازه شد معمم دم دروازه ساعات، زینب معطل بود و شد محتاج محرم @shia_poem
چون قطار کوفه سوی شام شد طرفه شوری ز ازدحام عام شد شد ز شهر شام برگردون نفیر چون ز احبار یهود اندر قطیر دور گردون بسکه دشمن کام شد ماتم اسلام عید عام شد شد چو در شام اختران برج دین آسمان گفتی فرو شد بر زمین آل سفیان در قصور زر نگار در نظاره سویشان از هر کنار بسته ره حزب شیاطین از هجوم بر سنان سرها درخشان چونر جوم هر طرف نظارگان از مرد و زن با دف و نی انجمن در انجمن شامیان بر دست و پا رنگین خضاب چهره خون آلود آل بوتراب خواجۀ سجاد آن فخر کبار همچو مصحف درکف کفار خوار آل زهرا سر برهنه بر شتر کرد آنسر چونقطار عقد در زین حدیث انگشت بر دندان مگیر کان حیدر سر برهنه شد اسیر رویشان که آفتاب فش بود خود حجاب دیدۀ خفاش بود جای حیرانی است این دور نگون شرم بادت ای سپهر واژگون شهر شام و عترت پاک رسول در اسار زادۀ هند جهول گیرمت باک از جفا و کین نبود در جفاکاری چنین آئین نبود شامیان بردند در بزم یزید دست بسته عترت شاه شهید خواجۀ سجاد در ذل قیود چون مسیحا در کلیسای یهود شاه دین را سر بطشت زرنگار بانوان از دیده مروارید بار ره نشینان متکی بر تخت عیش همچو در بتخانه اصنام قریش پورسفیان سر خوش از جام غرور قدسیان گریان از آن بزم سرور بانوان کلّه شرم و حیا پرده پوشان حریم کبریا از هوان دهر در ذلّ قیاد بسته صف در محفل آن بدنهاد خواجۀ سجاد و سبط مستطاب کرد با آندل سیه روی عتاب گفت ویحک ایسیه بخت جهول هین گمانت چیست در حق رسول گر به بیند با چنین حال عجیب بالله این مستورگان بی حجیب گر بدانستی چه کردی از جفا با سلیل دودمان مصطفی میگرفتی راه دشت و کوه پیش میگریستی روز و شب بر حال خویش بیختی غم خاک عالم بر سرت بود بالین تودۀ خاکسترت باش تا در موقف یوم النشور آیدت پیش آنچه کردی از غرور گردوروزی سفله گان خوشه چین بر سریر گامرانی شد مکین بر نکاهد کبریا و جاه ما وان سلیمانی و تاج و گاه ما ما سلیل دوده پیغمبریم با نبوت زاده یک مادریم شیر یزدان باب ذوالاکرام ما با امارت زاده مارامام ما تا شده مادر زبابت بار گیر بود بابم بر مسلمانان امیر مصطفی را آن امیر محتشم بود و در بدر واحد صاحب علم باب تو در جیش کفار قریش حامل رایات و پیش آهنگ جیش پور هند از پاسخش بر تافت رو که نبودش حجتی در خورد او وه چه گویم من زبانم بسته باد خامه خونبار من اشکسته باد که چه رفت از ضربت چوب جفا زان سپس بر بوسه گاه مصطفی پس بخود بالید و گفت آنسفله قدر کاش بودی در حضور اشباح بدر تا بدیدندی که چون کردم قضا ثار خویش از خاندان مرتضی زان سپس دادند در ویرانه جا پرده پوشان حریم مصطفی شد خرابه گنج درهای یتیم همچو اندر کهف اصحاب رقیم نه بجز خاک سیه فرشی بزیر نه بسرشان سایبانی از هجیر سروریکه سر بپاسودیش عرش شد سرش از خشت بالین خاک فرش اشک خونین شربت بیماریش شمع بالین آه شب بیداریش @shia_poem
دختر زهرا و حیدر، گوش بر فرمان کند لشکرش طوفان کند زینب آمد کوچه های شام را ویران کند لشکرش طوفان کند @shia_poem
می رسد روضه به یک طشت خدا رحم کند خیزران کاش به زخم دل ما رحم کند چند جای لبت از چوب ترک خورده حسین زخم چشمان ترت باز نمک خورده حسین با سرت خنده کنان حرمله بازی می کرد خیزران با دل یک قافله بازی می کرد مگر از خاطره ام می رود آن بزم عذاب می چکید از لب آن مردک سرمست شراب خواهرت می رسد از راه طنابی بر دست دشمنت دور سرت پیک شرابی در دست مست بود و به دهانش غزلی کفر آمیز تکیه می کرد به ضرب المثلی کفر آمیز دخترت خواست روی پنجه ی پا برخیزد به تماشای تو در طشت طلا برخیزد هر چه کردم نگذارم به تو سوگند نشد خیزران از لب و دندان تو دل کند نشد @shia_poem
بعد دروازه‌ی ساعات چه ساعاتی بود کوچه کوچه همه‌ی شهر سرم ریخت حسین آنکه آورد مرا گوشه‌ی بازار انداخت عاقبت اشک زِ چشمان ترم ریخت حسین زن و نامرد و حرامی همه قاطی بودند در حراجی عرقِ اهل حرم ریخت حسین سرِ زنجیر کشیدند و همه اُفتادند به زمین قافله‌ی دربه‌درم ریخت حسین بال من بود سپر  چادر من بود سپر آنقدر تَرکه به ما خورد  پرم ریخت حسین هرچه زد  بر تن من هیچ نگفتم اما تا که بر روی لبت زد جگرم ریخت حسین سنگ هربار به ما خورد  به سرها هم خورد آنقدر سنگ  زد و دور و برم ریخت حسین که رُباب تو نگفت از سر نیزه اُفتاد ناله زد از سر نیزه پسرم ریخت حسین میهمان بودم و این شهر به زحمت اُفتاد هرقدر داشت زباله  به سرم ریخت حسین @shia_poem
در مجلس یزید جان‌ها به لب رسید جان‌ها به لب رسید در مجلس یزید زد خنده بر غمِ  زن‌های قافله وقتی شراب از  کنج لبش چکید دستی به خیزران ، دستی به نَرد داشت آورد طشت زر  یک مرد زر خرید واشد طناب‌ها  از دور گردنش طفلی پس از سه‌شب  راحت نفَس کشید از رخت کهنه‌اش  جبریل می‌گریست از زخم پایِ او  زنجیر می‌چشید بوی پدر رسید  غم بر دلش نشست حرف کنیز شد  رنگ از رُخش پرید می‌دید می‌زند  هِی چوب را به طشت قدش نمی‌رسید  قلبش چه می‌تپید «بس نیست نانجیب» دادِ رُباب بود «نامرد کم بزن» از عمه می‌شنید صبرش به سر رسید  بر روی پنجه رفت خیره به طشت شد  آن چشمِ ناامید می‌دید می‌زند  نامرد برلبش زد بر دهانِ خود  لبهای خود گزید مثل حصیر بود لبهای چاکِ او هی ضرب تازه دید هی زخم تازه دید مویش خضاب بود طشت و شراب بود زد خیزران شکست  زد دخترک برید اُفتاد سر ولی  غلطید سمت او اما رُباب زود  سمت پدر دوید سر را زِ کاخ بُرد  یک مرد سرخ مو رفتند و مانده بود یک طفل مو سفید @shia_poem
بعد این فتح و ظفر، رنج و بلایی سخت است دخترم! بی تو شوم کرببلایی سخت است از تو دل کندن و اینگونه جدایی سخت است بین ویرانه بمانی و نیایی سخت است مضطرم! بین تو و رفتن و ماندن، چه کنم؟ تو که راحت شدی از درد، ولی من چه کنم؟ آنکه بی جنگ، ز خولی و سنان بُرده تویی آنکه از غربت بابای خودش مُرده تویی من علی هستم و زهرای لگد خورده تویی صورتت سوخته، حوری دل آزرده تویی گل رخسار ترا قرمزی لاله نشست تن مجروح ترا آن زن غساله نشست کاش با ما، تو هم از شام سفر می کردی باز هم ناله از آن درد کمر می کردی دختران را ز سر کوچه خبر می کردی معجرت را سر بازار، به سر می کردی چقدر نُقل زبانِ همه زن ها شده ای به غرورِ همه بَرخورده که تنها شده ای ما که رفتیم ولی بر موی ما، چنگ نخورد به سر و صورت ما مُشت هماهنگ نخورد از روی بام، به پیشانی ما سنگ نخورد وقت افتادن سرها، دُهُل جنگ نخورد خاطرات بدم از شام، فقط این ها نیست دیگر آن دخترِ بی چاک و دهان، اینجا نیست آن همه دوری و هجران! چقدر سخت گذشت غم موهای پریشان! چقدر سخت گذشت سکّوی بَرده فروشان! چقدر سخت گذشت تشت و چوب و لب و دندان! چقدر سخت گذشت وقت برگشت، به ما طعنه ی تیزی نزدند بی حیاها به زنی حرف کنیزی نزدند @shia_poem