eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 تازه داشتم فکر می کردم شب با کیوان و فرزین کجا بریم که مادر بهم زنگ زد صدای فریادش گوشم رو به درد آورد: -رادوین ...رادوین . -چی شده ؟ -رادوین ...ناصر...ناصر. قلبم شکاف عمیقی برداشت .تنها چیزی که از پشت آن ضجه ها پیدا بود ، یک حادثه ی غیر منتظره بود: _بابا چی شده ؟ -ناصر ...ناصر . یک کلمه می گفت ناصر و چنان ضجه میزد که دلم ریش میشد .طاقت نیاوردم .فرمان ماشینم را درجا چرخاندم و برگشتم خانه . سربالایی با شیب نیمه تند خانه را دویدم و از لای در نیمه بازخانه سرکی کشیدم . مادر را دیدم کنار میز بزرگ و سلطنتی ، روی کف سالن دو زانو نشسته بود و بی رمق آهسته میگریست .آهسته جلو رفتم .تصور هر اتفاقی یا دیدن هر صحنه ای داشت در ذهنم حاضر میشد ، که اولین چیزی که دیدم دست پدر بود.کف سالن افتاده و خون بود که جاری شده بود .خشکم زد. نه تنها پاهایم بلکه حتی خون گرم در رگ هایم سرد شد .قدم بعدی را به زحمت برداشتم و دیدم .سر پدر غرق خون بود و گلدان بزرگ و کریستال اصل چک ، بالای سرش افتاده . حدسش سخت نبود. کسی با آن گلدان سنگین دقیقا روی گیجگاه پدر زده بود.آب گلویم به زحمت از گلویم پایین رفت و دلم آشوب شد . یادم نمی آمد چه خورده بودم ولی هرچه بود ، داشتم بالا می آوردم که مادر سربرگرداند و با چشمانی که از سرخی کاسه ی خون بود، نگاهم کرد: _نفس نمیکشه ... -چی شده ؟ -اومدم خونه ...دلم ...شور میزد... دیدم اون ....بالای سرشه ...فریاد زدم گمشو بیرون ازخونم . -کی ؟ -چه می دونم کی بود، ندیده بودمش . انگارصدای رامش در گوشم پیچید : "دیشب از ارغوان با پدر حرف زدم ، میخواستم برای تو کاری کرده باشم . " -ارغوان ! مادر نگاهم کرد: _ارغوان! ارغوان کیه ؟ دندان هایم روی هم سوار شد . جلوتر رفتم و فریاد زدم : _پس چرا زنگ نزدی اورژانس ؟ مادر بلند فریاد کشید: _تو بودی چکار میکردی ؟ هول شدم ...نشستم گریه کردم ، نفهمیدم باید چکار کنم . جلوتر رفتم و بالای سرِ تن بی جان پدر ایستادم .روی پنجه های پا خم شدم و با دوانگشت نبض گردنش را چک کردم . کاملا از ضربان افتاده بود و حتی پوستش هم سرد شده بود. نفس حبس شده ام را فوت کردم و گفتم : _تموم کرده . صدای فریاد مادر بلندتر شد: _ناصر ... ناصر ... زنگ بزن صد و ده بیاد ، زنگ بزن خاله ات توران بیاد ... زنگ بزن مامور بیاد ...نذار اون دختره فرار کنه . گیج شده بودم .حالم آشوب بود. از معده ام گرفته تا سرم . پر از تلاطم . مثل آش شوربا ، کسی داشت افکار مشوش ذهنم را هم میزد و تنها کاری که کردم زنگ زدن به اورژانس بود و همه چیز از آن به بعد روی دور تند گذشت .از بردن جنازه ی پدر تا پاک کردن خون های کف سالن و آمدن رامش . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
آشوب جهان و..... ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 خادم واقعی یادواره شهدا 🔹روستای بهارلو ، در استان کردستان یک روستای شاخص است . هم از نظر تعداد شهدا و هم از لحاظ انقلابی بودن . وحید در چنین روستایی به دنیا آمد . جایی که بیست شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرده بود و او از همان نوجوانی با فضای شهید و شهادت آشنا شد . 🔹 برای تحصیل در مقطع دبیرستان مجبور شد به مدرسه شبانه روزی روستای مجاورمان برود و از همان سال ها یاد گرفت که روی پای خودش بایستد .توی یادواره شهدا یک خادم واقعی بود . شنیده بودم که نه فقط کمک حال برگزار کنندگان بوده بلکه از نظر مالی هم مبلغ قابل توجهی برای راه اندازی کارها پرداخت کرده است . از سر و وضع و لباس خاک آلود اش می توانستم بفهمم که چقدر کار کرده است . 🔹در حاشیه مراسم او را کشیدم کنار و پرسیدم :چقدر به یادواره کمک مالی کردی؟معلوم بود که دوست ندارد بگوید . سری خاراند و حرف را عوض کرد . مسؤول جمع آوری کمک های مردمی یادواره که ما را زیر نظر داشت خودش را رساند و رو به من لبخند رضایتمندی زد :وحید آقا کمک خوبی کردن. 🔹دوست داشتم به او بگویم که چقدر به داشتن چنین برادری افتخار می کنم اما وحید محجوبانه از من خداحافظی کرد و رفت برای ادامه کارهای یادواره ... 🔹شهید وحید مرشدی از مرزبانان ناجا در مرز سردشت نوزدهم اردیبهشت ۹۶ در درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید ➥ @shohada_vamahdawiat
سلام اى فرزند رسول خدا! تو از نسل پيامبر هستى، تو پسر رسول خدا هستى. شنيده ام كه گروهى گفته اند من نبايد تو را از نسل پيامبر بدانم، آن ها مى گويند: حسين، پسر دختر پيامبر است، او نوه دخترى پيامبر است. كسى كه نوه دخترى پيامبر است، از نسل پيامبر نيست! ولى من تو را فرزند پيامبر مى دانم، تو از نسل پيامبر هستى، تو پسر پيامبر هستى. اين باور من است و قرآن هم آن را تأييد مى كند. سخن بدون دليل نمى گويم. اكنون مى خواهم از قرآن دليل بياورم. من مى خواهم با آن كسى كه تو را فرزند پيامبر نمى داند سخن بگويم: ــ آيا اين آيه قرآن را شنيده اى: (ع)مِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمانَ(ع). ــ آرى! اين آيه 84 سوره "اعراف" مى باشد. ــ تو مى توانى معناى آن را برايم بگويى؟ ـ خدا مى گويد كه داوود و سليمان(ع) از فرزندان ابراهيم(ع) هستند. ــ آيا مى دانى ادامه اين سخن خدا چيست؟ ــ (و زكريا و يحيى و عيسى)، يعنى زكريا و يحيى و عيسى(ع) از فرزندان ابراهيم هستند. ــ آيا مى توانى بگويى پدر عيسى(ع) كه بود؟ ــ چه حرف ها مى زنى؟ معلوم است، خداوند عيسى(ع) را از مادرش مريم(ع)(و بدون پدر) آفريد. ــ خوب. اگر عيسى(ع) پدر ندارد، پس از طرف مادرش به ابراهيم(ع)مى رسد، يعنى مادر او (مريم(ع)) با چند واسطه به ابراهيم(ع) مى رسد، پس معلوم مى شود قرآن، عيسى(ع) را (كه فرزند دخترِ ابراهيم(ع) است)، فرزند ابراهيم(ع) مى داند. اكنون مى خواهم بپرسم، چطور مى شود كه عيسى(ع)، فرزند ابراهيم(ع) باشد، امّا حسين(ع)، فرزند پيامبر نباشد؟ آيا فاصله مريم(ع)به ابراهيم بيشتر است يا فاصله فاطمه(ع) به پيامبر؟ مريم(ع) با چندين واسطه به ابراهيم(ع) مى رسد و خدا فرزند مريم(ع) را فرزند ابراهيم(ع) معرّفى مى كند، امّا فاطمه(ع)، دختر پيامبر است و بين او و پيامبر هيچ واسطه اى نيست، آيا باز هم مى گويى كه حسين(ع)فرزند پيامبر نيست؟ 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🅿️ ♥️ 💔 بغلم‌کن‌من‌به آغوش‌شما‌نیاز‌دارم بغلم‌کن‌به‌خود‌امام‌رضا‌نیــاز‌دارم بغلم‌کن‌به‌هـــوای‌کربلا‌نیـــاز‌دارم 🌹💖🌷🦋☘🇮🇷❤️
🌷 بيخود اَز خويشَم و دور اَز تو ڪَسےٖ نيسْٺ مَرا بہ تـ♥️ـو اِے عِشق اَز اينٖ فاصلہ ے دور، سلاٰم ✋🍃 🌺 ♥️ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
وقتی طلبه‌های شیراز از آیت‌الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را... شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 صدای گریه مادر داشت رشته ی افکارم را از هم میگسست .سرم برگشت سمت مادر . کنج مبل سه نفره نشسته بود و مثل ابر بهار میگریست و با فین فین کردن هایش نمی گذاشت که درست این اتفاق را حلاجی کنم . رامش اما برخلاف مادر، ساکت تر از همیشه داشت آرام اشک می ریخت . عصبی از این وضع نابسامان گفتم : _فعلا به هیچ کی حرفی نزنید ...هنوز هیچی معلوم نیست ...شلوغش نکنید ...اگر صدای این خبر توی فامیل بپیچه ممکنه یه عده از سرحسودی هم که شده ، بشکن بزنن. مادر بلند و عصبی در میان آنهمه گریه ای که نفس برایش نگذاشته بود گفت : _پس چی ... بشکن میزنن ...نه اینکه بابای شما خیلی دوست داشت ! الان همه از مردنش ذوق میکنن ...صداشو درنیارید ...به هیچ کس حرفی نزنید ... بذارید اگر دادگاه و کلانتری هم هست ، خودمون باشیم و خودمون . متعجب از اینهمه حال آشفته ی مادر گفتم : -شما حالت خوبه ؟ شما که چند دقیقه پیش می گفتی بریم زنگ بزنیم صد و ده بیاد ، مامور بیاد ، خاله توران بیاد! مادر فوری با دستانی که میلرزید ، دستمال مچاله شده ی توی دستشو به بینی رسوند و نوک بینی اش را محکم با دستمال گرفت و کامل چرخید سمت من : -نه رادوین جان ...الان میبینم نباید کسی بفهمه ....شما ....شما خودت برو سراغ دختره ... برو کلانتری با مامور برید سراغ دختره ...آدرسش ...آدرسش رو ... رامش ... آدرسشو بده . رامش سر بلند کرد. نگاهش پر بود از غمی که حال نگاهش را به سیاهی میکشید . -به خدا کار ارغوان نیست ...اون نمیتونه ...من می دونم. مادر چنان فریادی کشید که تا آنروز ندیده بودم : _پس کار کیه ؟ نکنه کار منه ؟...خودم اومدم دیدم دستاش خونیه ...خودم . مادر اینرا گفت و باز بلند زد زیر گریه : -آخ ناصر چقدر تو باید بدبخت باشی که حتی بچه هاتم نخوان از حقت دفاع کنن . حس کردم ، رگ گردنم چنان ورم کرد که سرم به درد آمد .صدایم فوری بلند شد : -رامش بامن بیا ... باهم میریم کلانتری . رامش برخاست . باحالی نزار و افسرده . -ولی به خدا کار ارغوان نیست . مادر باز حرصی شد : _دهنتو ببند رامش ... نذار همینجا خفه ات کنم ، کار خودشه کار خود همون دختره ی عوضیه ... خدا میدونه از جون ناصر چی میخواست که بهش نداد و این بلا رو سرش آورد. -مامان ، ارغوان اهل این حرفا نیست ... به جان خودم نیست ...اصلا قضیه چیز دیگه ایه ...خودم بهش گفتم بیاد، اما بابا گفت میخواد باهاش حرف بزنه ، بعدشم صبح همه ی ما رو دک کرد که بریم . گره کور ابروانم ، کورتر شد و مادر باز با فریادی بلند ، سردردم را به ساعت صفر انفجار رساند: -حالا واسه یه دختر غریبه ، از من ، از پدرت دفاع نمیکنی ؟ تو کوری مگه ؟! ... جنازه ی غرق خونشو ندیدی ؟! ... آره تو ندیدی ولی ... ولی من خودم دیدمش .. خودم دیدمش . مادر میلرزید طوری که هم من و هم رامش حس کردیم دارد تشنج میکند: -پدرتون رو اون دختره کشت . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
در مسجد مقدس جمکران هنگام دعای ندبه دعای گوی همکانالی عزیز هستم🌹جاتون خالی🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ بوی عطر یار دارد جمعه ها وعده دیدار دارد جمعه ها جمعـه ها دل یاد دلبر می کند نغمه یا ابن الحسن سر می کند #السلام‌علیڪ‌یاصاحب‌الزمان‌عج💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 با هزار دردسر تمرکزم را برای پر کردن دقیق سوالات برگه جمع کرده بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد: _جناب سروان .... سرم بالا آمد . همان پسر مغرور و غیرتی . برادر ارغوان بود به همراه مرد میانسالی که سخت نبود تاحدس بزنم که پدرش است . همراه بدرقه ی سربازی که روی سینه اش نوشته شده بود" بهروزی " وارد اتاق شدند .نگاهم روی صورت هر دو بود.امیر با اخمی جدی ولی پدرش نگران . تکیه زدم به پشتی صندلیم و بی خیال پرکردن برگه ی شکایتم شدم .نگاهم بیشتر جذب غرور آن پسر پاپتی شده بود که جناب سروان گفت : -خب ایشون پسر مقتول آقای عالمیان هستند و همینطور که میبینید دارند برگه ی شکایتشون رو پر می کنند . پدر ارغوان نفس پر از اضطرابش را از سینه بیرون داد و به سختی به کلمه گفت : _پسرم .. باخشم گفتم : _خوشبختانه پسر شما نیستم . نگاه عصبی امیر سمتم آمد ولی توجهی نکردم و گفتم : - چطور دخترتون تونست وارد خونه زندگی ما بشه و پدر منو به قتل برسونه با چه نیتی ؟؟؟........ مطمئن باشید از خون پدرم نمیگذریم . باید دخترت تقاص پس بده . حالا بلند شید از جلوی چشمم برید دور شید تا اعصاب و روانمو بیشتر از این خط خطی نکردید . امیر عصبی سرش را از من برگرداند که پدرش دستش را محکم گرفت ، گویی این عمل ، نشان از حرفی داشت " آرام باش " . و بعد خودش گفت : _ببین پسرم من و شما خوب میدونیم که از این اتفاق چرا افتاده ...دختر من به دعوت دوستش ، که خواهر شما باشه اومده توی اون خونه ، ولی میبینه که فقط پدر شما تو خونه است ، اتفاقی میافته که مجبور به دفاع از خودش میشه ...قصدش فقط دفاع از خودش بوده . آن ظاهر آرام و آن ریش های بلند ، آن تسبیح میان دستش ، همه حالم را بهم زد. اینهمه تظاهر مرا هم خام نمیکرد . پوزخند زدم وگفتم : _دفاع از خود بوده یا کشتن یه آدم بیگناه . صدای امیر بلند شد .سکوتش را محکم شکست . طرفم خیز برداشته بود که فریاد کشید : -بیگناه ! همچنین میگی بیگناه انگار نعوذبالله معصوم بوده ، پدر شما قصد تجاوز به خواهر منو داشته آقا . نیشخند زدم تا خودم را کنترل کنم. لزومی نداشت برای حقی که قانون به من میداد با آن ها بحث کنم : _خب آره ...این فکر بدی نیست ، حالا که هم پدر من مرده و هم نمیتونه از خودش دفاع کنه ، شما میتونی هر نسبتی که بخوای بهش بزنی ، متجاوز ، بی حیا ... دیگه چی ؟ خواهر شما هم حتما دختر پیامبر! جمع کنید این حرفا رو ....فکر کردید با دو متر ریش و یه وجب تسبیح می تونید منو راضی کنید ؟ مطمئن باشید ما تقاص خون پدرمون رو میگیریم . امیر برخاست و فریادش با صدای جناب سروان بلند و مخلوط شد : _تو یه عوضی ...امثال تورو خوب میشناسم ...توی کثافت کاری شنا میکنید و دم ازحق و حقوقتونم میزنید . -بشینید آقا ... بهروزی ... بهروزی . سرباز ی که همراهشان وارد اتاق شده بود و به کسری ازثانیه جلوی در آمد : _بله قربان . این آقایون فعلا بیرون باشند . با زور و اجبار جناب سروان و سرباز وظیفه ، آن دو از اتاق خارج شدند . من ماندم و باز برگه ای که جلو رویم بود و سردردی عجیب که میخواست چشمانم را کور کند . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❣سلام ای مونس تنهایی من ❣سلام ای همدم همیشگی دلتنگی غروب همه جمعه های من کی میرسد به صحن حضورت صدای من؟ دیگر دلم برای شما پر نمی زند برگردو بال تازه بیاور برای من غیر ضرر برای تو چیزی نداشتم حتی نیامده است به کارت دعای من اشکت اگر به نامه ی اعمال من نبود بخشش نبود شامل "یاربنا"ی من یک شب میان سینه زدن ها و گریه ها مهری بزن به نامه ی کرب و بلای من @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۰۹🌷 🌹...و موضع الرسالة...🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🔶ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﺧﺼﻮﺹ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﯾﮏ ﺳﺨﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ‌:«ﺇِﻥَّ ﺍﻟْﺈِﻧﺴَﺎﻥَ ﺧُﻠِﻖَ ﻫَﻠُﻮﻋًﺎ. ﺇِﺫَﺍ ﻣَﺴَّﻪُ ﺍﻟﺸَّﺮُّ ﺟَﺰُﻭﻋًﺎ، ﻭَﺇِﺫَﺍ ﻣَﺴَّﻪُ ﺍﻟْﺨَﻴْﺮُ ﻣَﻨُﻮﻋًﺎ» (ﻣﻌﺮﺍﺝ/21-20) 🔶ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺛﺮﻭﺗﯽ،ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ‌ﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ،ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ. ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🔶ﺍﯾﻦ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ.ﻃﺒﯿﻌﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﺍ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻣﺬﻣﺖ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ؟ 🔶ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻤﺎﻝ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﺧﻠﻘﺘﯽ ﺩﺍﺩ. 🔶ﺩﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﻣﻦ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﭘﺎﺱ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ.ﭘﺎﺱ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ؟! ﺍﯾﻦ ﺧﻄﺎﯼ ﻫﻨﺪ ﺍﺳﺖ.ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﻮﺕ ﮐﻨﯽ. ﺣﺴﺎﺏ ﺷﺪﻩ ﻫﻢ ﺷﻮﺕ ﮐﻨﯽ و از خودت دورش کنی. 🔶ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺧﺼﻠﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣا ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﯿﻢ. 🔶 ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻞ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﯾﻢ. 🔶 ﻣﺜﻞ ﺑﻮﮐﺴﺮﯼ ﮐﻪ به او ﮐﯿﺴﻪ ﺑﻮﮐﺲ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ.ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ‌ ﮐﻨﺪ؟ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﺩ!؟ ﻧﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﺰﻥ! ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﮐﻨﺪ. ﻫﻤﯿﻦ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺸﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﮑﻨﺪ. 🔶ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﯾﮏ ﻭﯾﮋﮔﯽ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺩﻩ.ﻭﯾﮋﮔﯽ ﺟﻬﻞ،ﻭﯾﮋﮔﯽ ﺑﺨﻞ و... ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻭﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺭﺷﺪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ. 🔶ﺍمام زمان علیه السلام ﺗﻌﺎﻟﯿﻤﯽ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻌﺮﺽ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﺗﻦ ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﻌﺎﻟﯿﻢ،ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﻏﻨﭽﮕﯽ ﺩﺭ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ ﻭ ﺷﮑﻔﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. 💖💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از 🥀عکس نوشته ایتا🥀
روزای جمعه کمتر پست میزاریم بیشتر در کنار خانواده باشید🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚙️ نجات 🎬روایتی از آزادسازی کارخانجات بزرگ کشور از چنگال بی‌کفایتی‌ها 🚂 ماشین سازی تبریز دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 سر درد بود و سردرد. معمای قتل پدر ، با آن حرف هایی که رامش صبح همان روز به من زد ، و حرف های مادر ، همه در تناقص بود. چاره ای نبود این تناقص ، تنها یک راه حل داشت و آن قصاص بود. روزهای بدی بود. روزهایی که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم . من به آنهمه سردرگمی عادت نداشتم . روال آرام و ساده ی زندگی ام با مرگ پدر بهم ریخته بود . مجبور به تعطیلی موقت کارگاه شدم تا بتوانم از پس بی قراری های مادر بر بیایم . با یک روز تاخیر مجبور شدیم که خبرفوت پدر را اعلام کنیم . اما تنها چیزی که توی آن اوضاع به ذهنم رسید و مادر روی آن اصرار داشت این بود که بگوییم ، پدر در اثر سانحه ی رانندگی از دنیا رفته است .تمام کارهای دادگاه و کلانتری را هم خودم با وکالت از مادرم و رامش به عهده گرفتم . دادگاه یه طور اعصابم را بهم می ریخت ، خانه به نحوی دیگر . روزهای سیاهی بود.آنقدر سیاه که بعد از هفت پدر ، مادر بیمار شد .دکتر می گفت از نظر روحی دچار اختلال شده . مرتب کابوس می دید . عصبی شده بود. فریاد می کشید و من تمام فکر و ذهنم قصاص عامل اینهمه بلا بود بلکه باعث آرامش مادر میشد . اما جلسات دادگاه طبق آنچه فکر میکردم پیش نمی رفت. ارغوان انگار بدتر از مادر من ، حالا روحیش بهم ریخته بود. حتی اعترافات خودش را هم انکار میکرد . یکبار می گفت ، یک ضربه زده و یکبار می گفت نمی دانم ، و بار دیگر بمی گفت ، بیش از یک ضربه به سر مقتول ضربه زده است . دادگاه و جلسات دفاعیه و شکایت همه و همه تا چهلم پدر به طول انجامید . مادر با قرص های آرامش بخش آرامتر شد و رامش افسرده تر و من سرسختانه دنبال پرونده و دادگاه و وکیلم میدویدم . تا حکم ارغوان صادر شد و با عدم رضایت ما، حکم قصاص صادر . البته رامش راضی نمی شد ولی با فریادهای من و مادر رضایتش را جلب کردیم . اما بعد از دادگاه و صادر شدن رای ، جلسه آخر باز سر و کله ی امیر و پدرش و چندریش سفید به خانیمان باز شد . بخاطر حال مادر راهشان ندادم و خودم تا جلوی درب خانه رفتم . پیرمرد مو سفیدی پا پیش گذاشت و با دیدنم گفت : -سلام پسرم ...اومدیم چند کلمه ... هنوز حرفش را نزده گفتم : _ماحرفی برای گفتن نداریم ...دیگه رای دادگاه صادر شده ... خواستم در را ببندم که کفشی بین در و دیوار قرار گرفت .امیر بود. با آنکه خوب می دانست کارشان به رضایت ما گیر است اما از اخم و جدیتش چیزی کم نمی شد . باهمان جدیت گفت : _اگر خواهرخودتم بود همینو می گفتی ؟ خونسرد گفتم : _خواهر من همچین غلطی نمیکنه که اگه کرد ، حقشه قصاص بشه . فشار دندان هایش را دیدم . پایش را پس نکشید و گفت : _دو کلمه بیشتر حرف ندارم . در را باز کردم و درحالیکه دستی به کمر گرفته بودم گفتم : _سریعتر فقط ، مادرم بدحاله نمیخوام بفهمه شما اومدید جلوی در . نگاه پدر ارغوان روی صورتم بود و خواست چیزی بگوید که امیر پیش دستی کرد: -هرچی غیر از قصاص بگید قبوله .... هر چی غیر از قصاص! این خودش اشاره ای بود به حرف های خودم قبل از این ماجرا... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
خدایا دراین لحظات شب دلهای دوستانم را سرشاراز نور وشادی کن وآنچه را که به بهترین بندگانت عطا میفرمایی به آنها نیز عطا فرما آمین🙏🏻 شبتون بخیر🌹💕💕 🌹💖🌟🌙✨💖🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 🌷💖🌹🦋❤️🌻
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست دیوانه این چنین که منم در بلای عشق دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست تعجیل در فرج سه #صلوات🌹 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat