eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
👇👇👇 🌸آخرین روزهای سال ۶۲ بود که خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یاد بود به زادگاه پدرم، شهرستان خوانسار رفتند. 🌺من هم بعد از هفت روز به مدرسه رفتم. همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: والدین باید امضاء کنند. 🌼آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید کارنامه مرا امضاء کند به خواب رفتم. 🌸پدرم را در خواب دیدم که مثل همیشه خندان و پر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت زهرا آن برگه را بیاور تا امضاء کنم. برگه را به او دادم و پدر شروع کرد به نوشتن و امضا کردن! 🌺فردا صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد. اما حقیقت داشت!! در ستون ملاحظات کارنامه دست خط پدرم بود که با رنگ قرمز نوشته بود :  ". " . بعدها برای اینکه شبهه ای پیش نیاید امضا و نوشته کارنامه توسط علما و اداره آگاهی مورد تایید قرار گرفته و به رویت امام خمینی رسید و آن برگه در در معرض دید بازدیدکنندگان قرار دارد.🙏🌸 📙برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند. اثر گروه شهید هادی eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸 گفتم: دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد.💔 آیا نمی خواهی با آمدنت پایان خوشی بر دلتنگیم باشی.🧡 گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: روز آمدنت نبودم، روز رفتنت هم نبودم،💔 اما حالا با التماس از تومی خواهم که روز ظهورت باشم؟ گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: تو که گفتی با غم شیعیانت دلتنگ می شوی، 💔 اما من سوختم و از تو خبری نشد؟💔 گفتی: بگو: ❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: چه روزها و چه شبها این دعا را زمزمه کرده ام اما تو نیامدی.💔 گفتی: صدای تپش های قلبت را بشنو، اگر از جان برایت عزیزترم با هر صدای تپش قلبت باید زمزمه کنی❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
میشه یک روزی بیاد که خادم حرم بشم خادم حرم باشم پیش شاه کرم باشم    @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... خجالت زده باز افتادم در اغوش رادوین که صدای فریاد ایران خانم به هوا خواست: _خجالتم نکشید.... اینجا رو به گند و کثافت کشیدید ...بلند شو رادوین ببینم. جلوتر امد و عمدا خم شد و لباس رادوین را روی ملحفه ای که رویش کشیده بود ، زد. _بهت میگم بلند شو... رادوین نیم خیز شد و با اخم به او نگاهی انداخت. _کی گفته همینجوری سرتو بندازی بیای تو ؟...اتاق رامش هست که هست ...مگه نمیبینی در داره؟ ایران خانم که انگار اصال توقع همچین برخوردی از رادوین آن هم مقابل من نداشت ، با حرص گفت: _خوب گوش کن ببین چی میگم....همین فردا از خونه ی من میرید بیرون... دیگه نه میتونم تو رو تحمل کنم نه زنت رو...واسه من همه کاره ی خونه شدی ؟!...به شیرین دستور میدی واسه زن تو غذا درست کنه...به من دستور میدی توی خونه ی خودم کجا برم و کجا نرم ؟.... همین فردا از اینجا میرید. انگار این حرف برای رادوین خیلی سخت تمام شد. پوزخندی زد و کامل نشست روی تخت. _باشه...با اونکه انگار یادت رفته از بابا جدا شدی و بعد از مرگش سهمی از ارث و میراثش نبردی ، ولی باشه.... این خونه مال تو ... من کارگاه ها رو دارم. حساب بانکی بابا رو هم دارم... میرم تا تو بمونی خونه ات. فکر نمیکردم کل کل ساده ی بین رادوین و ایران خانم به قهر مادر و فرزندی منجر بشه ولی شد . شاید خود ایران خانمم این فکر رو نمیکرد تا اینکه سه چهار روز بعد وقتی رادوین از کارگاه برگشت و طبق عادت اون چند روزش بی سالم نشست روی مبل جلوی تلویزیون ، عمدا بلند گفت: _ارغوان وسایل خودت و منو جمع کن یه خونه پیدا کردم ، فردا میریم اونجا. نگاهم اول چرخید سمت ایران خانم که با همان جلمه ی رادوین ماتش برد. اما کمی بعد با عصبانیت جواب داد: _به سلامت ... منتت رو نمیکشم که بمونی و بعد نگاهش سمت من آمد و اشاره کرد. سمت پله ها میرفت که دوباره برگشت و با یک نگاه جدی بی صدا لب زد: _بیا دیگه. دنبالش رفتم که سمت اتاق خودش رفت و بعد از بستن در اتاق با همان عصبانیت گفت: _فکر نکن دارم التماستونو میکنم ... نه ...من نگران حال رادوینم...باهاش حرف بزن از خر شیطون بیاد پایین ... این حالش خوب نیست ...دو روز از اون قرصایی که بهش میدم نخوره ، وحشی میشه. _الان چندین روزه که از اون قرصا نخورده. اخمی کرد و صدایش بالا رفت: _تو از کجا میدونی اخه ؟... من قرصا رو توی چایی اش میریزم. وا رفتم انگار . پس قرصا توی شربت پرتقال قبل از خواب رادوین نبود؟ یا شایدم اون شربت ها فقط برای رد گم کنی بود ؟سکوتم رو که دید عصبی تر شد: _میشنوی چی میگم... به صالحتون نیست از این خونه برید...احمق بازی در نیار ...یه شب تو خواب خفه ات میکنه ها. نفسم را از بین لبانم فوت کردم و گفتم: _باهاش حرف میزنم ولی خودتون خوب میدونید که رادوین بخواد کاری رو انجام بده میده. چشم چپش را برایم تنگ کرد و گفت: _دو به همزن نباش ...به نفعت نیست. _نیستم ...بهتره دیدتونو عوض کنید. اینرا گفتم و از اتاقش بیرون امدم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
خـدایا بجز خودت به دیگرى واگذارمان نکن تویى پروردگار ما پس قراردہ بى نیازى درنفسمان یقین در دلمان روشنى در دیدہ مان بصیرت درقلبمان شبتون مملو از عطر خدا 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ سه شــنبه صبح ها را مے سپارم به نگاه تـــــو دست مے گذارم روے سینه و سلام ات مے دهم... هفته ام را به دست بگیر و جـــــلا بده! #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... اخر شب وقتی توی اتاقمان با رادوین تنها شدم گفتم: _حالا مادرت یه چیزی گفته تو چرا لج کردی؟ در حالیکه سرش توی گوشیش بود جوابم رو داد: _این چند روزه خیلی چیزا روی اعصابمه یکیش مادره... نمیخوام یکی از همین روزا باهاش درگیر بشم...بریم از این خونه بهتره. از جا برخاستم و سمتش رفتم.روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش زیر سرش بود و نگاهش وصل به صفحه ی گوشیش که کنارش دراز کشیدم و به صفحه ی گوشیش نگاهی کردم . داشت با فرزین چت میکرد که گفتم: _حاال یه چند روزی بگذره مادرتم آروم میشه ...بی خیال شو. نگاهش رو سمتم گرفت و با یکی از اون لحن های جدیش که اللم میکرد گفت: _یه بار دیگه بخوای روی حرفم حرف بزنی یکی میخوابونم زیر گوشتا. نگاهش با همان جدیت کالمش در چشمانم بود که دل نازکم باز ترکی خورد . حتی از یک تهدید کالمی !... خواستم برخیزم از روی تخت که گوشیش را پرت کرد پایین تخت و مرا با قدرت کشید سمت خودش. _خب حاال تو هم ...نزده قهر میکنی چرا ؟ دلخوری اندکم با نوازش دستش روی موهایم برطرف شد.اما کالمش همچنان تلخ بود: _وسایلو جمع کن فردا یا پس فردا کلید خونه رو میگیرم... دیگه هم حرف مادر و پیش نکش.... که واقعا یکی میزنم تو دهنتا. جرات نکردم مخالفت کنم. دلم ثبات همین آرامش فعلی را میخواست . این شد که برخالف تصور ایران خانم ، دو روز بعد به خانه ای که رادوین اجاره کرده بود رفتیم .خانه ای مبله و زیبا با متراژ متر که برای من زیادی بزرگ بود. یه احساس استقالل خوبی داشتم. اینکه حاال من بودم و خانه ی خودم...من بودم و دلبری هایی که میشد دور از چشم ایران خانم برای رادوین داشته باشم.با اجاره ی آن خانه ی مبله ، اسباب کشی هم نداشتیم و فقط با دو چمدان لباس به خانه ی جدید نقل مکان کردیم.چرخی در خانه ی جدید زدم و با ذوق قبل از آمدن رادوین ، در همان مهلت چند دقیقه ای که داشتم تا او با صاخب ملک تسویه کند ، از چمدان لباس هایم یه شومیز گل سرخی پوشیدم و ترجیح دادم سفیدی پاهایم را برای همسرم به نمایش بگذارم و تا پوشیدن آن ساپورت مشکی که هیچ اثری از سفیدی پوستم باقی نمیگذاشت.کار سختی نبود . پوشیدم یک شومیز و زدن یک رژ صورتی .موهایم را هم رها کردم و تنها با تلی پارچه ای از روی صورتم کنار زدم. سمت اشپزخانه رفتم و نگاهی به یخچال خالی انداختم که صدای بسته شدن در خانه امد. سرکی از کنار یخچال به سالن کشیدم. پلیورش را در اورد و روی یکی از مبل ها انداخت که گفتم: _یخچال خالیه. بی نگاهی سمت من با خستگی مبهمی جواب داد: _الان که حوصله ندارم ...بذار تا شب میرم خرید. دلم یک رژه ی عاشقانه خواست. سمت سالن رفتم و درست مقابل رادوینی که توی مبل راحتی فرو رفته بود ایستادم و گفتم: _اخه میخوام شام درست کنم. نگاه تیزش روی من چرخید. _لعنتی ...تو کی وقت کردی تیپ بزنی ؟! لبخندی زدم و با نازی که امید داشتم دلش را نرم کند گفتم: _وقت زیادی نبرد...اخه شوهر من با یه رژ ساده و یه تونیک کوتاهم دلش میره. ای کشیده ای گفت و یکدفعه سمتم حمله کرد. واقعا ترسیدم. شاید قلبم حتی ایست هم کرد ولی با شنیدن صدایش نفسهایم بعد آن جیغ بلندی که از ترس کشیدم ، منظم شد. _لعنت به این دل من که پیش تو هم لو رفته . دایره دستانش محکم شده بود دور کمرم که با خنده گفتم: _آی ...کمرم _نخند که همین وسط خونه یه بلایی سرت در میارما. میدانستم کدام بال را میگوید که با شیطنت گفتم: _پس بی زحمت زودتر که به نماز ظهرم برسم . انگار همین اجازه ام را کم داشت که با حرصی که دلم را میبرد بوسه ای با طعم خشونت از من گرفت و گفت: _هیچ فکر نمیکردم زیر اون پوشیه و چادر یه دختر به این شیطونی باشه...لامصب هر روز اینجوری ازم دل ببری که چیزی از دلم نمیمونه. صدای خنده ام بلند شد که حرص بیشتری گفت: _دِ نخند بهت میگم ...منو اینقدر جری نکن. نگاهم در چشمانش نشست که گفتم: _قول بده بهم که نوبت بگیرم میای با من. _الان وقتش نیست. گفتم: _قول بده رادوین...تو رو خدا. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... شاید مقصر من بودم که زمان بدی را انتخاب کردم برای حرف زدن ولی یه لحظه انگار از یادم رفت. همه چی . حمله های عصبی رادوین...درگیری لفظی او با مادرش موقع خداحافظی ...و اعصاب ناارامش در ان چند روز . اخمی کردم و با دلخوری ظاهری گفتم : _الان باید قول بدی ...بعدا باز میزنی زیرش. عصبی فریاد کشید: _گند نزن به حالم دیگه. ولی من زدم. هم به حال او هم به حال خودم. شاید شیطان وسوسه ام کرد ولی نفهمیدم چی شد که همان روز اول در همان ساعت اول ورود به خانه ی جدید ، یادم رفت حال رادوین را. _تو وقتی کارت تموم میشه دیگه بهم توجهی نداری. حس کردم آنی خون یکدفعه توی صورتش امد و من حتی فرصت نکردم معذرت خواهی کنم . کشیده ی محکمی توی صورتم زد و گفت: _بیشعور نفهم....تمام توجه ام به تو لعنتی... چرا اینو گفتی ؟ باز ضربان قلبم تند شد و در حالیکه یک طرف صورتم گزگز میکرد اهسته گفتم: _چرا؟...چون حقیقتو گفتم؟ پلک چپش پرید. همان لحظه خواستم بگویم غلط کردم که دیر شده بود.انگار اینبار خودش که نبود هیچ ، هیچ شباهتی با گذشته هایش هم نداشت. هم میزد هم میبوسید . اما بوسه هایی عصبی که انگار فقط تخلیه ی روانی بود. انقدر که لبم را با دندانش پاره کرد. از درد این تجاوز وحشیانه بلند بلند گریه میکردم. اما گوشی برای شنیدن این ناله ها نبود.شاید شبیه ترین روز به ان ، همان تجاوزی بود که داشت در خاطرم رنگ فراموشی میگرفت و او انروز نگذاشت. تمام تنم را با ناخن هایش خراشید و لبان خونی ام را باز برای چندمین بار با دندان هایش به بوسه ای که خودش میخواست به لب گرفت. خراشی که از این خاطره ی ترسناک در ذهنم نشست را هیچ وقت فراموش نکردم. ضربه هایش باعث دل درد شد. اصلا انگار متوجه ی حالم نبود و مدام میگفت: _ توجه رو نشونت میدم عوضی.... توجه میخوای.... دعا دعا میکردم خدا به دادم برسد. حالا حتی به وجود ایران خانم هم در خانه ای که نبود ، حسرت میخوردم. وقتی لذت یک کتک حسابی و وحشیانه با لذت رابطه ای خشن آمیخته شد ، از نفس افتاد روی زمین و در میان نفس های تندش با لحنی که هنوز عصبی بود گفت: _بهت گفتم الان وقتش نیست عوضی. و بعد چنان با دستش توی پهلویم زد که تا در امدن ناله ام از درد ، ضعف کردم. _گمشو جلوی چشمم نباش که تیکه تیکه ات میکنم. انگار همان ضربه اخر کافی بود برای پایان. پایان تمام تصوراتم ، رویاهایم ، یا حتی زندگی موجود کوچک درون شکمم. به زحمت خودم را سمت یکی از اتاقها کشاندم و در را قفل کرده سمت حمام رفتم. وقتی شومیز پاره ام را از تن زخمی ام بیرون کشیدم ، صدای گریه ام برخاست. رد شیارهای باریک خون که اثر ناخن های رادوین بود روی تنم به سوزش نشسته بود. و لبی که در اینه ی باکس حمام دیدم چگونه پاره شده. این شروع عاشقانه ی اولین روزی بود که پا به خانه ی جدید گذاشتیم. با گریه از شنیدن صدای اذان مسجد، درد دلم باز شد: _خدااااا....میخوای بهم بگی توی این خونه هر روز همین وضعه ؟ تنم بدجوری میسوخت اما بدتر از ان درد پهلویم بود.دوش گرفتم و نماز را برای اولین بار از درد کمرم نشسته خواندم و پای همان سجاده ی پهن شده گریستم و سرم را کنار مهر رو ی زمین گذاشتم.حالا بعد از انهمه درد باید انتظار سقط بچه ام را هم میداشتم. بعید نبود . چشمان گریانم از شدت گریه تازه داشت گرم خواب میشد که ضربه ی لگدی محکم به در نشست. _بیا بیرون ببینم.... بلند شو یه زهرماری درست کن گشنمه. جوابش را ندادم . لگد دیگری به در زد و فریاد بلند تری: _ارغوان باز کن درو تا نشکسمتش. به زحمت نیم خیز شدم و به صدای کوب کوب مشت های رادوین به در گوش دادم.نمیخواستم ازش متنفر باشم ولی انگار نمیشد. یه حس نفرتی توی قلبم بود که اصلا نمیخواستم ببینمش. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🔴◀️مهم‌ترین چالش ظهور، بُعد سیاسیِ آن است همان‌طور که مهم‌ترین چالش بعثت هم بُعد سیاسی آن بود. 🔴◀️بعد از چهل سال هنوز نمی‌شود راحت گفت «علت اصلی مخالفت با پیامبر، علت سیاسی بود.» 🔷🔶 و 🔺جلسه دوم 🔵 پیامبر ما قبل از بعثت، به‌عنوان یک جوان اخلاقی در شهر مکّه محبوب همه بود، یعنی کسی با اخلاق پیامبر مشکل نداشت، پس چه شد که بعد از بعثت، با پیامبر دشمن شدند؟ 🔵 مردم مکه به‌خاطر عبادت و نماز و حج رفتن هم با پیامبر(ص) مشکل پیدا نکردند، چون قبل از بعثت هم خیلی از این کارها را انجام می‌دادند(کافی/8/288) پس دعوای آنها با پیامبر سرِ چه بود؟ 🔵 بنده هنوز در صداوسیمای جمهوری اسلامی بعد از چهل سال، نمی‌توانم راحت بگویم که علت اصلی مخالفت‌کردن با پیامبر، علت سیاسی بوده است؛ چون می‌گویند «تو دین پیغمبر را خلاصه کردی در سیاست!» 🔵 اگر بخواهید سیاست را حذف کنید، اصلاً پیغمبر برای چه با آنها دعوایش شد؟ درحالی‌که پیامبر(ص) قبل از بعثت هم بسیار بااخلاق بود و کسی هم با اخلاق و عبادت مخالف نبود. 🔵تاریخ اسلام دارد به ما می‌گوید «دعوا در آغاز دین سرِ چی بود؟» در قصۀ ظهور هم دعوا سرِ همان خواهد بود. کمااینکه در روایت‌ها، بعثت امام‌زمان و ظهور حضرت تشبیه شده است به بعثت نبوی. 🔵 مهم‌ترین چالشی که بعثت پیامبر در شهر مکّه ایجاد کرد، بُعد سیاسی آن بود. امام‌زمان(ع) هم آن بُعد سیاسیِ آمدنش مهم‌ترین چالش را ایجاد می‌کند. پس ما باید خودمان را برای بُعد سیاسیِ ظهور آماده کنیم یعنی باید در عرصۀ سیاست ورزیده بشویم. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت بی‌تابی مزارع گندم شروع شد موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد از فال دست خود چه بگویم که ماجرا از ربنای رکعت دوم شروع شد در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد فاضل ناظری 💖🌹🌟💖🌹🌟💖🌹🌟 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
: اگــر ڪسی صدای رهبــر خود را نشنود ... به طور یقین صدای امام زمـان(عج الله تعالی فرجه الشریف) خود را هم نمی‌شنود ... و امروز خط قرمــز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبری نظام باشد. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
من در تعجّب هستم، نمى دانم چرا اين مردم سخن پيامبر خود را فراموش كرده اند. نمى دانم. چه كسى مى گويد در سقيفه، براى خلافت رأى گيرى شد؟ اگر اين رأى گيرى است، پس چرا على(ع) ، مقداد ، سلمان ، ابوذر ، عمّار و جمعى ديگر از ياران پيامبر را خبر نكرده اند تا به اينجا بيايند؟ چرا حتّى يك نفر از بنى هاشم هم در اينجا نيست ؟ آيا آنها جزء مسلمانان نيستند ؟ آيا آنها حقّ رأى ندارند؟ اين گونه عُمَر ابوبكر را به خلافت رساند، و كاش به اين اكتفا مى كرد، امّا او نقشه هايى در سر دارد. او مى خواهد كارى كند كه على(ع) هم با ابوبكر بيعت نمايد، اينجاست كه ظلم ها و ستم ها آغاز مى شود. چند روز مى گذرد، عُمَر ديگر صلاح نمى بيند على(ع) بدون بيعت با خليفه در اين شهر باشد ، بايد هر طورى شده است او را مجبور به بيعت كرد . عُمَر نزد ابوبكر مى رود و از او اجازه مى گيرد تا براى آوردن على(ع) اقدام كند . ابوبكر به او اجازه مى دهد و خودش همراه با عُمَر با جمعيّت زيادى به سوى خانه على(ع) حركت مى كنند ، آنها مى خواهند هر طور هست او را براى بيعت به مسجد بياورند . جمعيّت زيادى در كوچه جمع مى شود و هياهويى به پا مى شود . خليفه با عدّه اى در كنارى مى ايستد . عُمَر جلو مى آيد در خانه را مى زند و فرياد مى زند: "اى على ! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن ، به خدا قسم ، اگر اين كار را نكنى تو را مى كشم و خانه ات را به آتش مى كشم" 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
رفیق! حواست‌بہ‌جوونیت‌باشه، نکنہ‌پات‌بلغزه⚠️ قرار‌ه‌با‌‌این‌‌پاھا‌‌تو‌گردان‌ صاحب‌الزمان‌‌باشۍ!🙃🌿 .- 🌸 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 مال من نیست!!! 🔹هشت نه سال بیشتر نداشت. قبلاً هم اتفاقی شبیه این افتاده بود. آن موقع یک ده تومنی پیدا کرده بود. از ترس چیزی به مادر نگفت. ممکن بود دعوایش کند یا فکر کند پول را از کسی گرفته.بی سرو صدا رفت پیش دایی ولی. ده تومنی را از جیبش در آورد:-مال من نیست، بده به صاحبش.می‌دانست مادر نسبت به این چیزها حساس است. 🔹هر چیزی پیدا می‌کرد، به صاحبش برمی گرداند. مادر که دیگر بشقاب‌ها را روی هم چیده بود، گفت: -عیب نداره، فردا میری مدرسه صاحب مداد رو پیدا می‌کنی. 🔹شهید مدافع وطن باقری نژاد پس از خدمت سربازی وارد کمیته شد و مدتی بعد به استان فارس منتقل و فرمانده کمیته استان فارس گردید. بعداز آن برای دفاع از انقلاب و میهن اسلامی به جبهه رفت. سرانجام در چهارم خردادماه 1367، در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت رسید. ➥ @shohada_vamahdawiat
✳️ تو هیچی نیستی! 🔻 چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دوره‌اش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی می‌رسید، امان نمی‌داد؛ شروع می‌کرد به بوسیدن. مخمصه‌ای بود برای خودش. خلاصه به هر سختی‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می‌زد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا این‌قدر بهت اهمیت می‌دن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجی‌هایی...». 👤 📚 برگرفته از کتاب «۱۴ سردار | ۱۱۴ خاطره برگزیده از ۱۴ سردار شهید» 📖 صفحات ۲۹ و ۳۰ ❤️ ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _اشغال عوضی درو باز کن تا نکشتمت... ترسیده بودم اما با بغضی که توی گلویم بود زیر لب گفتم: _ازت بدم میاد... همان تک جمله ام کافی بود تا بغضم با تلنگری شکسته شود و همزمان تنه ی محکم رادوین روی در نشست. _ارغوان درو باز کنم تیکه تیکه ات میکنم پدر سگ. طاقت نداشتم که به پدرم هم ناسزا بگوید و تا انروز هم نگفته بود . _دهنتو ببند رادوین...نمیخوام صداتو بشنوم. انگار شوکه شد . مکثی بین ضرباتش به در ایجاد شد اما دوامی نیاورد. _خفه شووووو.... توی پدر سگ داری به من میگی دهنمو ببندم؟!...زنده ات نمیذارم عوضی...کثافت....اشغال. قابل توصیف نبود که چطور با همان یه جمله ی من جری تر شد و انقدر به در کوبید که در باز شد. فقط چند ثانیه مهلت نگاه کردن پیدا کردم و بعد ...زیر فریادها و ناسزاهایش،تنم له شد. _توی اشغال سگم نیستی چه برسه به اینکه برای من دم دراری.... بگو غلط کردی وگرنه توله تَم توی شکمت میکشم. انقدر درد داشتم که میدانستم چه بگویم یا نه ، بچه ام را سقط خواهم کرد.برای همین تاب تحمل توهین هایش را نیاوردم و برای اولین بار در میان کتک خوردن ، حرف دلم را جسورانه زدم. _ازت طالق میگیرم رادوین....به خاک پدرم قسم...میرم درخواست طالق میدم. با شنیدن جمله ام ، وحشیانه تر توی شکمم کوبید. انگار تنها هدف ضرباتش بچه ام بود چون کاری با سر و صورتم نداشت و من با حس انزجاری که دیگر قابل مهار نبود با گریه و درد بلند فریاد میزدم: _به قران...میرم ...به خدا میرم. _تو غلط میکنی...میخوای از من جدا بشی با کی باشی ؟...لهت میکنم ارغوان.... پای کدوم عوضی در میونه ...هان حتی شنیدن این تهمت هایش هم داشت حالم را در میان لگدهای پی در پی که با جان و دل میزد ، بد میکرد. انقدر با لگد بر تنم کوبید که خودش از نفس افتاد. از منی که مرز هوشیاری و بیهوشی بودم از درد ، فاصله گرفت و نفسهایش را در اتاقی که قرار بود اتاق عاشقانه های مشترکمان باشد ، خالی کرد. _بهت گفتم... وقتی من خر میشم تو خفه شو...بهت گفتم روی اعصابم نباش. بوی پشیمانی داشت از کلامش احساس میشد کم کم ، و من در حالیکه خیره به سرامیکهای سفیدی بودم که از درد زیر ناخن هایم چنگ میخورد ، حرفهایش را میشنیدم اما درد اجازه ی حرکت به من نمیداد. _اخه عوضی چی میشد لال میشدی ؟ وقتی جوابی نشنید ، چرخی در اتاق زد و باز جلو امد و به من خیره شد. در خودم مچاله شده بودم که روی پنجه های پا نشست و با لحنی که ارامتر شده بود ولی دردی از من دوا نمیکرد گفت: _ارغوان. چقدر خواهش در صدایش بود. وقتی جوابش را نشنید، بازویم را گرفت و مرا روی سرامیک ها چرخاند که از دردی که در شکم و کمرم نشست دهانم باز شد به ناله ای بلند و چشمان او روی صورت و تنم میچرخید. خیره ام نماند و در حالیکه نگاه پریشانش خود گواه پشیمانیش بود ، زیر لب گفت: _غلط کردم ارغوان....جان من حرف بزن. ولی دریغ از کلامی که قابل فهم باشد. تماما ناله بودم که خودش هزاران حرف داشت در عین بیصدایی. _ارغوان....منو ببین ...عزیزم ببخشید .... یه چیزی بگو لعنتی. ما آدم ها وقتی خسته میشیم ، وقتی صبرمون به ته میرسه ، یه امیدی ما رو نگه میداره برای ادامه دادن ... یه اگه ... یه شاید ...اما همون اگه و شاید وقتی نیست بشه ، انگار به آخر خط میرسیم ، انگار تموم میشه همه ی صبرها ، حوصله ها ، همه ی سکوت ها ، دیگه اونجاست که همه میگن " جونم به لبم رسید " . خیلی تلاش کردم. جنگیدم ولی بعد از چندین ماه ، زده شدم...خسته شدم . مخصوصا که امیدم با سقط جنین ، از دست رفت. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋🌟 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
AUD-20200921-WA0062.mp3
7.24M
صوت دلنشین دعای فرج👆🏻 (الهی عظم البلاء) 💔 🤲🤲🤲 بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب که روزگار، بسی فتنه زیر سر دارد تو در هجوم حوادث، صبور باش، صبور که صبر میوۀ شیرین‌تر از ظفر دارد در آستان ولا، جای ناامیدی نیست بهشت پاک اجابت هزار در دارد دل شکسته بیاور، که با شکسته‌دلان نسیم مهر خدا، لطف بیشتر دارد بخوان دعای فرج راکه صبح نزدیک است که شام خسته‌ دلان مژدۀ سحر دارد صفا بده دل وجان رابه شوق روزوصـال مسافر دل ما، نیّت سفر دارد یامهدی عجل ا.. ادرکنی💚🦋 شبتون بخیر 🌹💖🌟✨🌙💖🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ کم نکن سایه ی لطفت ز سرم آقاجان گرچه من جنس خرابم بخرم آقاجان آنقَدر فکر و خیالم شده دنیا دیگر از غم و غصه ی تو بی خبرم آقاجان💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🇮🇷بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🇮🇷 الهی به امید تو 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... دیگه برام فرقی نمیکرد که رادوین چطوری معذرت خواهی کند ...من تصمیمم را گرفته بودم. از خود همون بیمارستان حتی... اولین نفری که به دیدنم آمد ...مادرم نبود، رادوینم نبود، ایران خانم بود . با تاسف نگاهم کرد و بعد در حالیکه آه غلیظی میکشید گفت: _بهت نگفتم االن وقتش نیست...دیدی ؟... رادوین پشت در اتاقه ...نمیاد تو ...خیلی حالش خرابه ...مخصوصا برای اینکه خودش مسبب سقط بوده...اما من نیومدم که آشتی تون بدم....اومدم بگم من از دکترت یه گواهی گرفتم برات که بتونی بری دادگاه تقاضای طالق کنی...اگرچه دکترت میگه باید با همین گواهی بعد از ترخیص بری پزشک قانونی و از اونجا یه گواهی معتبر بگیری ولی با همینم میتونی رادوین رو بترسونی و مجبورش کنی که طالقت رو بده. سرم سمت پنجره ی اتاقم بود. به تک پنجره ی اتاق خصوصی بهترین بیمارستان خصوصی ...اما این توجه رادوین رو میخواستم چکار ؟...اونقدر غم دلم زیاد بود که حتی نمیدونستم دلمو به چی خوش کنم برای زنده موندن. به اون گلدان پر گل رزهای رنگی که حتم داشتم کار عذاب وجدانش بود. یا آن یخچال پر از میوه و کمپوت های نایاب که توی هر سوپر مارکتی حتی پیدا هم نمیشد. یا حتی اون انگشتر جواهری که هدیه ی خودش بود و با همه ی قیمتی که داشت برام مثله ی حلقه ی طناب داری بود که میخواست جانم رو بگیره. واقعا راست گفته بودن که میگفتن ، دلت باید خوش باشه تا زندگیت زیبا باشه... ایران خانم که از اتاق بیرون رفت ، مادر و امیر از راه رسیدن و من بعد از ماه پنهان کردن ، بغض و حرف و غم هایم ، با دیدن مادر بلند زدم زیر گریه و مادر طوری سمتم دوید که چادرش از سرش افتاد. _جانم ارغوان...بمیرم مادر برات ...گریه نکن دخترم... _میخوام طلاق بگیرم...دیگه به خدا نمیکشم...به ارواح خاک آقاجون نمیکشم ...ازش بدم میاد...مهریه هم نمیخوام ...فقط طلاقم بده. مادر آه کشید و امیر دستی به صورتش . هیچ کدام اعتراضی نکردن. شاید چیزی که عیان بود نیاز به گفتن نداشت. رادوین دیدنم نیامد و خوب شد که نیامد. نمیخواستم جلوی مادر و امیر ، خردش کنم. نمیخواستم جلوی مادرم از درهایم بگویم ... و او معذرت بخواهد.نخواستم غرورش را له کنم.از بیمارستان مرخص شدم و یکراست به خانه ی مادرم رفتم.تمام تنم هنوز از اثرات لگدهای رادوین کوفته بود و من در فکر بودم تا اثرات این جراحت ها و کوفتگی ها هست برای گرفتن یه گواهی معتبر به پزشک قانونی هم بروم. امیر بهم قول داد که فردای انروز مرا میبرد. با اینحال حال روحیم اصلا خوب نبود. با انکه در خانه ی مادر خبری از فریادهای رادوین و عصبانیت هایش نبود ، با انکه صبح تا شب توجه امیر و مادر به من بود، اما یه چیزی ، یه غمی توی قلبم بود که انگار پای گلویم را بدجوری گرفته بود و نمیگذاشت راحت نفس بکشم. مخصوصا وقتی از بعد از ظهر همان روزی که از بیمارستان مرخص شدم ، تماس های رادوین به موبایلم شروع شد.جواب ندادم اما انقدر زنگ زد که حتی مادر هم گفت: _خب جوابشو بده. _نمیتونم. و واقعا هم نمیتونستم.اما او هم دست بردار نبود .پیام داد: _ارغوان تو رو خدا برگرد....بی تو میمیرم. پوزخندی از این جمله به لبم آمد و خیلی زود اشک در چشمانم نشست. انگار داشتم میسوختم . و او باز نوشت: _بگم غلط کردم...راضی میشی؟...میخوای بیام جلوی مادرت بگم ؟....برگرد تو روخدا ... و من باز اشک ریختم و جوابی ندادم. او هم به همان پیامک ها اکتفا نکرد. در واتساپ هم برایم وویس فرستاد: _هرچی بگی قبوله ...به جان تو...یه مهلت بهم بده....این دفعه فرق داره ...قول میدم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... درخواست طلاق دادم . بعد از اونکه رادوین هر شب برام ویس و پیامک فرستاد، التماس و خواهش کرد...اما هیچ روزی به این اندازه مصمم نبودم.جلسه ی اول دادگاه بی حضور رادوین به پایان رسید . اگرچه یقین داشتم احضاریه ی دادگاه دستش رسیده . در مسیر برگشت به خانه با امیر بودم که با اخمی که توی صورتش بود به اینه ی وسط نگاهی انداخت و گفت: _رادوینه. _چی ؟ _ماشین پشت سرمونه. _توجه نکن ...کاری نمیتونه بکنه. اما جلوی در خونه که رسیدیم تا از ماشین پیاده شدم ، امیر گفت: _داره میاد سمتمون. _ولش کن... _ارغوان با فاصله ی چند قدمی ما ایستاده بود. بی نگاه به او بلند گفتم: _امیرجان سرم درد میکنه...من میرم پیش مادر شما برو خرید کن. چند قدمی از ماشین دور نشده جلوی رویم ظاهر شد. انتظار داشتم امیر جلویش را بگیرد که نگرفت. سرم پایین بود سمت پاهایم که با لحنی محزون گفت: _به چی قسم بخورم که باور کنی ؟...دارم میرم دکتر...پیش همون دکتر افکاری...الان چند جلسه است . _به سلامتی ...ولی فرقی به حال من نمیکنه. حرصش گرفت: _لعنتی الاقل یه نگاه بهم بکن ببین با من چکار کردی؟ _حال بحث ندارم رادوین...من قبلا بهت مهلت دادم و حالا دیگه جای هیچ تخفیفی نیست. عصبی شد: _چطور میتونی اینو بگی ... الان نزدیک دو هفته است حال منو بهم ریختی ... لااقل ببین رفتنت با من چه کرده. نمیدانم چرا سرم بالا آمد ولی تا نگاهم به صورتش افتاد، حرفهایم از یادم رفت. خشکم زد از تعجب. رادوینی که تا موهایش را شانه نمیزد، تا عطر زیر گلویش را نمیزد ، تا ست پیراهنش ، شلوار انتخاب نمیکرد ، از خونه بیرون نمیرفت ، حالا با یه صورت رنگ پریده و زرد . با یه تیشرت ساده ی تو خونه ای ...با موهایی نامرتب جلوی رویم ایستاده بود . اما نگذاشتم دیدنش روی قلبم اثری بگذارد و فوری گفتم: _من فکرامو کردم ...تو هم با نیومدن به جلسات دادگاه به ضرر خودت کار میکنی چون با شواهد و مدارک پزشکی من ، رای دادگاه به نفع منه. محکم فریاد کشید: _لعنت به تو ارغوان....مگه کوری ؟...میگم برگرد بی تو میمیرم چرا نمیفهمی اینو ...بخاطرت درمانم رو شروع کردم....دارم مرتب جلسات دکتر افکاری رو میرم...خب بیشعور زنگ بزن از مطبش بپرس. نفسم چند ثانیه ای حبس شد و بعد با یک جمله ی ساده او را همانجا رها کردم و تقریبا با چند گام بلند خودم را به پشت در خانه رساندم و خیلی زود با چرخش کلید در قفل ، در را باز کردم. _خداحافظ رادوین. اما او پشت سرم آمد و پشت در خانه فریاد کشیدم: _ارغوان....یه مهلت ازت خواستم...همین یه بار ...لعنتی ....چطور میتونی بهم بگی که دیگه بهم مهلتی نمیدی.... ارغوان. و چقدر کشید آن الف اخر اسمم را. نمیخواستم تردید در قلبِ تصمیمم نفوذ کند ولی انگار داشتم تحت تاثیر التماس ها و خواهش های رادوین قرار میگرفتم. اما همچنان مقاومت میکردم در مقابل قلبی که میخواست دلسوزی کند به حال رادوین 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>