eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ شب سکوت همه جا را فرا گرفت. دیگر اثری از هیاهوی غرش تانکها و خمپاره اندازها و هلیکوپتر ها و صفیر گلوله های آرپی جی نبود. تنها اروند بود که با زمزمه دلنشینی برای دشت پهناور جنوب لالایی می گفت. اما این آرامش ظاهری چیزی نبود که آن مردان و جوانانی که در سنگرهای خرمشهر و اطرافش گردهم آمده بودند به دنبالش باشند. آنها آمده بودند تا از که ایمان و اعتقاد شان و سرزمینی که معمول و موهایشان بود در برابر دشمنی کور و کر و کینه توز که بی رحمانه به دیدنشان هجوم آورده بود حراست کنند و خانه را از متجاوز بگیرند. حقیقی نگاه خسته اش را به دهقان دوخت _برو به مقر ۴۵ فرماندهی لشکر و به اعتمادی بگو که هر چه زودتر برای تشکیل جلسه فرماندهی تیپ خودش رو برسونه. اصلا صبر کن ماشین را بردار به همین حالا اون رو با خودت بیارش! دهقان بی معطلی خودرو را راه انداخت و دقایقی بعد همراه با هاشم برگشت و یکراست به محل تشکیل جلسه رفت. تمام فرماندهان تیپ گرد آمده و منتظر ورود آنها بودند حقیقی بنا به روال همیشگی که دهقان با تلاوت قرآن شروع می‌کرد با اشاره به او فهماند که شروع کند. اما پیش از این که فرصت این کار را پیدا کند ،هاشم پیشقدم شد قرآن را بوسید بر چشم گذاشت و باز کرد لحظه آیه ها را از نظر گذران و لبخندی نرم و معنی دار روی لبهایش نقش بست. با یادآوری عملیاتی که از این چند روز درگیرش بودند ،آمدن آیه های مربوط به جنگ احد در نظرش بسیار جالب بود. تلاوت را شروع کرد و آن چنان تحت تاثیر قرار گرفت که بی اختیار پس از تلاوت به شرح ماجرای اُحد پرداخته و به دنبالش درباره عملیات کربلای ۴ صحبت کرد ‌. حضار در سکوت کامل به سخنانش گوش دادند و منتظر ماندند اما هاشم انگار غرق در دریای فکر خیال شده بود ساکت شد. حقیقی که سمت راست و نشسته بود آهسته زیر گوشش گفت: _ادامه بده همه منتظرن. اما عکس العملی از او ندید با تعجب به دیگران نگاه کرد. انگار منتظر بود تا علت این بی اعتنایی هاشم را برایش توضیح دهند. دهقان با دیدن چهره شگفت‌زده او نزدیکتر و آمد آرام در گوشش زمزمه کرد: «بلندتر بگو !امروز پرده گوش راستش به خاطر شلیک زیاد آرپی‌جی پاره شده» حقیقی دوباره حرفش را با صدای بلند تکرار کرد و به دیگران ادامه داد. _بقیه برادران نظراتشان را درباره عملیات کربلای ۴ بدن! همه حرفهای اعتمادی دقت کنید. هاشم گفت:به نظر من خیلی ساده و روشن است. امروز هم چه زمانی که در پنج ضلعی بودیم و چه آخرین لحظه ای که به عقب برمی گشتیم، به حاج نبی گفتم، اونم اینه که ما میتونیم از همین محور پیشروی کنیم .از شلمچه و سنگر پنج ضلعی بگذریم .باید در «جزیره بوارین» به طرف شرق بصره حرکت کنیم. همین امروز هم اگر گردان‌های تازه نفسی به ما ملحق شدن این کار را می‌کردیم. که در هر صورت نشد! ولی من قاطعانه معتقدم که خیلی زود مرحله بعدی عملیات را در همین محور و با همین اهداف اجرا کنید و السلام» جلسه شورای فرماندهی چند ساعت طول کشید و دست آخر حاج نبی دیگران را ساکت کرد _از تمام برادران که علیرغم تحمل دو روز نبرد سخت و بی امان با حوصله زیاد در این جلسه فعالان شرکت کردند تشکر می کنم.شکرخدا عملیات کربلای ۴ در مجموع نتایج خوبی داشت. با اطلاعاتی که واحد اطلاعات و عملیات در همین فرصت کوتاه جمع‌آوری کرد ، این دو روز به غیر از انهدام بخشی از نیروهای دشمن، تجهیزات منهدم شده آنها شامل سه فروند هواپیما ،ده ها تانک ،حدود ۱۰۰ دستگاه خودرو سبک و سنگین و مقدار ادوات و تجهیزات نظامی بوده .حدود ۶۰ اسیر گرفتیم و چیزی در حدود ۷ هزار نفر کشته و زخمی دادند. ضمنا تقریباً ۷ تیپ یک گردان دشمن منهدم شده .البته ما به تمام اهدافمان رسیدیم و تعدادی از نیروها و شهید و زخمی شدن .در هر حال من را به نظر شما و کلیه فرماندهان لشکر را جمع‌آوری کنم ،ضمن گزارش به فرماندهی کل سپاه پیشنهاداتمون را درباره عملیات بدم. من شخصاً فکر می‌کنم با توجه به اینکه آقای اعتمادی و سپاسی تا آخرین لحظه در منطقه بودند ،پیشنهادشان برای اجرای مرحله بعدی در همین محور درست باشه و میتونیم همین نظر را به بالا منتقل کنیم. حالا کسانی که موافقند بگن. هاشم بی درنگ دستش را به علامت موافقت بالا برد و بقیه فرماندهان نگاهشان را با یکدیگر رد و بدل کردند و یکی یکی دستشان را بالا بردند. حاج نبی از سر رضایت لبخندی زد _پس دیگه میتونیم جلسه را تمام کنیم افرادی که بیرون سنگر فرماندهی هنوز مرغ خواب بر بام چشمانشان ننشسته بود صدای صلوات را که از دیوارهای سنگر گذشته در می آید. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
قرار بود برای نصب رادار یڪ گودال حفر کنیم. ڪمال, فرمانده قرارگاه تطبیق آتش توپخانه بود. آستین بالا زد, بیل دست گرفت و همراه ما شروع ڪرد به حفر زمین. یڪ لحظه چشمم افتاد به آقا ڪمال. وسط گودال ایستاده بود. صورتش خیس بود, نه از عرق ڪه از اشڪ!😭 گفتم چی شد آقا ڪمال؟ گفت :محسن تو.ڪربلا رفتے؟💔 گفتم نه! با اشڪ گفت: عموے من ڪربلا رفته, شنیده بود اگر خاڪ گودال قتلگاه را در آب حل ڪنند, خونابه مے شود, این ڪار ڪرده بود و آب شده بود رنگ, خون...💔🖤 نمے دانم کمال آنجا در آن گودال در فاو چه مےدید, فقط مے دانم وسط آن گودال ساعتے به یاد گودال قتلگاه اشک ریخت😭😭 ◾️🌹◾️🌹◾️ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩاﻧﻠﻮﺩ 🔰ﻋﺼﺮ عاشورا پای روضه خوانی سـردار دلها؛😭😭 ▪️کلیپی از روضه‌‌خوانی شهید عصر عاشورا در مهدیه لشکر ثارالله سال ١٣۶٧ ▪️◾️▪️◾️ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم. صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت :" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. " بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .حالا تو شهید شو .. !شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی . سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. ! تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم . محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود . شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها . سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت . بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها ﺷﺮﻁ ﭘﻮﻝ ﻳﺎ ﺗﺒﺎﺩﻝ اﺳﺮا ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ, ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ش ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻣﺎﺭاﺿﻲ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎ ﺑﺎﺟﻲ ﺑﻪ ﺩاﻋﺶ ﺩاﺩﻩ ﺷﻮﺩ ... حاج عبدالله به آرزوش رسید ... ﺷﺪ و و ❤️شهید حاج عبدالله اسکندری 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🏴ﺷﻬﻴﺪ حاج قاسم عزیز ﻣﺤﺮﻡ اﻣﺴﺎﻝ ﻫﻤﻪ ش ﺑﻮﻱ ﺗﻮ ﻣﻴﺪاﺩ ✍نمے داﻧﻴﻢ ﭼﻂﻮﺭ روضه خواند و بیــاد تو نیقتیــم ....😭 روز مسلم را، به ﻳﺎﺩ سفیر بودنت اﻓﺘﺎﺩﻳﻢ و اﺯ ﻓﺮاﻗﺖ ﺳﻮﺧﺘﻴﻢ...! ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ, ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺑﻮﺩﻧﺖ گریہ کردیم و نالــہ زدیم ....! ﺭﻭﺯ حضــرت ﺭﻗﻴﻪ ﺑﺮاﻱ و ﻳﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ ﺷﻬﺪا ﺑﻮﺩﻧﺖ , سوختیـم! روز حبیب و ﻳﺎﺭاﻥ ﺣﺴـــﻴﻦ ع را به خاطر یار بودنت و پیرو ولے و امام بودنت ...... یا روز قاسم را برای قاسم بودنت ناله زدیم.....!😔 روز علی اکبر, برای اربا اربا شدنت طاقتمان تمـــام شد😭 روز عباس را برای علمدار بودنت گریستیم و دست جــداے تو ما را یاد دستان جدای حضرت عباس انداخت .. و ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﻫﻤﻪ ﻣﺼﻴﺒﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺩﺭ ﺟﺪاﻳﻲ اﺯ ﺗﻮ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭ ﺷﺪﻳﻢ😭 ◾آری، در محرم امسال، در سیل اشک عاشقان، رد تو نیز هویداست امسال وقتی به *"علی اصحاب الحسین"* می‌رسیم تو نیز از خاطرمان می‌گذری. 😞😞😞 اﻣﺴﺎﻝ ﻣﺤﺮﻡ 🏴دلمانـ بهانہ تو دارد سردار .... دل ما کہ که هیچ ... دل اﻣﺎﻡﻣﺎﻥ هم هوایت کرده.... 😭😭 حاج قاسم هوایــمان ﺭا داشته باش ﺑﺮاﻱ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﻛﻦ... 🌹🌷🌹🌷 ع ◾️🌹◾️🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸💫🌸💫 تو همانی که، به چشمم شده ای یک دنیا نفسی،جان و دلی،همهمه ی یک رویا... 🤚 🍃 @shohadaye_shiraz
مرتضی عادت داشت روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی، با پای برهنه درصف اول عزاداران حسینی شرکت نماید.وقتی مصیبت امام حسین (ع) خوانده می شد، آن قدر گریه می کرد که از کثرت گریه چشم هایش قرمز می شد.تقریباً همه روزه بعد از نماز صبح، به عشق زیارت سیدالشهدا زیارت عاشورا را می خواند. 🌷 📚 منبع: کتاب سیره شهیدان ، صفحه 125 🌷🌷🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مرتضی عادت داشت روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی، با پای برهنه درصف اول عزاداران حسینی شرکت نماید.وقتی مصیبت امام حسین (ع) خوانده می شد، آن قدر گریه می کرد که از کثرت گریه چشم هایش قرمز می شد.تقریباً همه روزه بعد از نماز صبح، به عشق زیارت سیدالشهدا زیارت عاشورا را می خواند. 🌷 📚 منبع: کتاب سیره شهیدان ، صفحه 125 🌷🌷🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ آقای عبدالله زاده توی کدوم اتاق هستند؟! _اتاق سوم دست راست به راه افتاد و همانطور که از راه بیمارستان میگذشت داخل اتاقها را نگاه کرد و با حرکت سر به رزمنده هایی که روی تخت دراز کشیده بودند و چشم به راهرو داشتند سلام کرد. جلوی در اتاق لحظه ایستاد .عبدالله‌زاده را دید که روی تخت کنار پنجره دراز کشیده و بیرون را می نگرد .به طرفش رفت و کنار تختش ایستاد. _سلام حاجی عبدالله زاده برگشت و با دیدن او گل از گلش شکفت _سلام هاشم جان! تو کجا اینجا کجا؟! _شرمنده ام که زودتر نتونستم بیام.. کمپوت میوه را بالای سرش گذاشت و کنار تختش نشست _حالت چطوره؟ _شکر خوبم! چرا زحمت کشیدی؟! _ناقابله _تعریف کن چه خبرا؟! _سلامتی دارم یکی دو روز میرم شیراز گفتم سری بزنم و احوالت را بپرسم. _خوب کردی! گفتی داری میری شیراز !؟ _بله البته زود برمیگردم. _از بچه ها چه خبر؟ انگار یک کم پکرن ، بابت عملیات کربلای ۴!! هاشم با پختگی یک فرمانده کهنه کار جنگی گفت: «اولا اینکه اتفاق خاصی نیفتاده .درسته به تمام اهداف نرسیدیم، ولی همینجوری هم نیروهای ما پیروزی‌های خوبی داشتند.از آن گذشته هرچی خیر پیش میاد!گاهی اوقات هم این چیزها باعث میشه پیروزی‌های بزرگتری به دست بیاریم .انشاالله به زودی توی مرحله بعدی عملیات به پیروزی کامل میرسیم. _انشالله !همین که تو اینقدر با اطمینان حرف میزنی دلم گرم میشه. چشمش به اُوِرکُتی که هاشم با خود آورده بود افتاد و پرسید: _این اور‌کت منه؟! _بله گفتم قبل از رفتن برات بیارمش! اورکت را گرفت و بی درنگ دکمه آن را باز کرده و با دست به جستجوی داخل جیب آن پرداخت هاشم پرسید: دنبال چیزی میگردی؟ عبدالله‌زاده یک بسته کوچک را از جیب آن در آورد و بهش خیره شد و زیر لب انگار که با خودش حرف می‌زند گفت :«عجب !!مثل اینکه این دفعه خوب عمل نکرده!» هاشم که از حرفهای او سر در نمی‌آورد با کنجکاوی پرسید: جریان چیه؟ عبدالله زاده نگاهش را بسته دوخت _این بسته زعفران دست به دست بین خیلی ها گشته تا به من رسیده .پیش هر کسی بوده شهید شده !نمیدونم چرا در مورد من عمل نکرد! هاشم کمی به آن خیره شد و در حالی که غرق در افکار خود بود،آن را گرفت _تو که فعلا بهش احتیاج نداری بزار پیش من باشه! بی آنکه مجال حرف دیگری به او بدهد بسته زعفران را در جیب گذاشت. 🌿🌿🌿🌿🌿 دو روز پیش ناگهانی آمده بود.خسته و کوفته و بی رمق همانطور با لباس نظامی و حتی بی این که پوتین هایش را از پا درآورد ،یک ساعت خوابید و پدر در تمام مدت بالای سرش به انتظار نشست به محض بیدار شدنش از او پرسید: _پدر جان !چرا لباس ها را عوض نمی کنی؟! چرا اینقدر پکر و خسته ای؟! به فکر فرو رفته طوری که انگار با خودش حرف بزند، جواب داد: _چطوری باهاشون روبرو بشم؟! _با کیا؟! _پدر و مادر بچه هایی که توی کانال غرق شدن! همین و بس .دیگر هیچ کدام چیزی نگفته بودند. این آمدن بی همگام با آن حالی که هاشم داشت علی اکبر را پریشان و سردرگم کرده بود. او پسرش را به خوبی می‌شناخت. میدانست کسی نیست که در بحبوحه جنگ، جبهه را رها کند و برای دیدن خانواده بیاید. این دو روز هم هر چه گفته بود همه درباره عملیات کربلای ۴ بود عملیات دیگری که به زودی در پیش داشتند.از این افکار چشمانش را بست و صلوات فرستاد تا کمی دلش آرام بگیرد اما نتوانست.قرآن را بست و بالای طاقچه گذاشت . رودابه روی پله های حیاط نشسته بابا است و عشق را که برای هاشم تدارک دیده بود در کیف دستی اش می گذاشت. _کم کم هاشم برای خداحافظی از راه میرسه ،وسایلش آماده است؟ رودابه سر بلند کرد و بالای سرش همسرش را دید _بله آماده است. _سمانه و مادرش کجا هستند؟!جایی رفتن؟! _نه کجا برن؟!توی اتاق شان هستن. _بسیار خوب برو پیش عروست .تنهاش نزار در کیف را بست و آن را همانجا روی پله ها گذاشت. بلند شد و با قدم های کوتاه به سوی اتاق نوه و عروسش رفت. علی اکبر رفتن او را دنبال کرد.سپس بی‌هدف شروع به قدم زدن کرد. این پریشانی و بیتابی او را یاد زمستان بیست و چهار سال پیش در روستای سنگر، هنگام تولد هاشم انداخت. بند روزی که هاشم آمده بود فکر می کرد :«سایه وار آمده بود! سایه وار مانده بود و سایه بار داشت میرفت.!!» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹 *شهیدے که روز عاشورا متولد شد ، در ماه محرم و عملیات محرم به شهادت رسید* 🔰باید فکرے به حال خونریرے پایش میڪرد.امدادگری ڪمے آنطرف تر شهید شده بود. چهاردست وپا به سمت امدادگر رفت .ڪوله پشتی ڪمڪ هاے اولیه را ازپشتش بازنمود.چند باند وگاز روے زخمش قرارداد و آنرا بست .نگاهی به اطراف ڪرد.چندنفر شهید وزخمے به صورت پراڪنده در اطراف افتاده بودند. ڪوله امدادگر را به دندان گرفت و به سمت مجروحین رفت یڪی یڪی زخمےها را پانسمان ڪرد و شهدا را بوسید و حلالیت میطلبید😭😭 از تشنگے رمقے برایش نمانده بود.😞 چشمش به قمقمه اے افتاد به سمت آن رفت.خواست جرعه ای بنوشد ناگهان خودرا درڪربلا وکنار ساقی لب تشنگان دید.سلامے داد.با شرم سرش را پایین انداخت. به سمت مجروحین آمد.دستمالے را با آب خیس ڪرد.وبه لب آنها نزدیڪ نمود...... 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹احساس تکلیف ❄️شبي برف سنگين بر روي زمين نشسته بود، ما با اصرار از وي خواستيم ڪه چون هوا سرد است آن شب را در خانه بماند و به پايگاه نرود. 🌨🌨 او گفت: «اگر امشب نروم به شهدا خيانت ڪرده ام. حال ڪه سنم براي جبهه ڪم است لااقل اجازه بدهيد در پشت جبهه خدمت بڪنم و به رزمندگان بگويم ،اگر چه در جبهه نيستم ولے در اين مڪان هم رزم شما هستم».💖💗 بالاخره سال بعد به جبهه اعزام شد و در هفده سالگی شهد شهادت نوشید.🖤 . سعادت شهر ☘◾️☘◾️☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
گر بدانـد لذت جان باختن در راه عشـــق ... هیـچ عاقل زنــده نگذارد بہ عالم خویـش را ... 🤚 🍃 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️صدای اتومبیلی که جلوی در خانه توقف کرد، او را از پیچ و خم خیالات درآورد .بیرون آمدن رودابه و عروس و نوه اش را از اتاق نگاه کرد. _ گمونم خودش باشه بی درنگ در حیاط را باز کرد. اتومبیل سپاه با بدنه و شیشه های آغشته به گِل ،روبه روی خانه ایستاده بود و هاشم مشغول تعارف کردن به راننده بود _بفرما یک چایی باهم میخوریم راه می‌افتیم. بسیجی جوانی که راننده خودرو بود گفت:« مزاحم نمی شم بزار بچه ها راحت باشند » هاشم پا به حیاط گذاشت و به محض دیدن دخترکش سمانه، پیشرفت او را بغل کرد و سپس رو به دیگران برگشت _ وقت زیادی نداریم باید زودتر راه بیفتم شنیدن این جمله سنگین بود .مگر رودابه می‌تواند همچون سال‌های پیش که کودک بود سرش فریاد بزند و بگوید که همان جا بماند؟! مگر علی اکبر می توانست او را به بهانه شکار بفریبد و پیش خود نگه دارد؟! مگر همسر جوانش نمی دانست که هیچ چیز حتی مهر کودک ۲ ساله شان نمی تواند مانع رفتن او شود. همه خاموش و ساکت او را نگریستند.رودابه برای گریز از آن لحظات دشوار رفت تا کیف دستی او را بردارد و هاشم در این فاصله زمانش را بوسید و به او انداخت و با لحن آهنگین می‌خواند: _سمانه... سمانه... سمانه ی دردانه... سمانه ی یگانه! سپس به همسرش نزدیک شد و با او قدم زنان تا زیر درخت گوشه حیاط رفت. علی اکبر که حتی یک دم چشم از او برنمی داشت و در همان حال با خود اندیشید: «پدر صلواتی چقدر امروز خوش لباس شده!! انگار شب عروسیشه» رودابه از راه رسید. کیف دستی را جلوی در حیاط گذاشت و به انتظار ایستاد.هاشم نمی خواست آن لحظه را که برای همه شان به اندازه عمری میگذشت ،طولانی‌تر از آنچه که بود بکند .با یک یک آنها خداحافظی کرد و دست آخر گونه‌های سمانه را بوسید و بی آنکه نگاه از نگاهش بردارد به سمت اتومبیل رفت. لحظه مکث کرد, برای چندمین بار طی آن روز رو به آنها گفت:« مواظب خودتون باشین. خانواده شهدا را فراموش نکنید .حتما بهش سر بزنید و از قول من از تمام کسانی که نتونستم سراغشون برم خداحافظی کنید» در را باز کرد سوار شد و اتومبیل به راه افتاد رودابه کاسه آب را پشت سر و بر زمین پاشید و با دیدگان اشکبار رفتنش را تعقیب کردند. 🌿🌿🌿🌿 *کربلای پنج* ساعت یک بامداد نوزدهمین روز دی ماه ۱۳۶۵ طنین رمز« یا زهرا» شروع عملیات کربلای ۵ را به کلیه یگان های شرکت کننده در عملیات اعلام کرده و اینک پس از چند روز شلمچه و شرق بصره منطقه‌ای به وسعت یک ۱۵۰ کیلومتر مربع از صحنه درگیری شدید و بی وقفه ای بود. گستردگی بیش از حد منطقه درگیری و شرکت یگان‌های مختلف به ویژه در هنگام شب،عملیات را با دشواری های زیادی روبه رو کرده بود اما آنهایی که همین دو سه هفته پیش در عملیات کربلای ۴ این منطقه را زیر گام‌های خود به لرزه در آورده بودند، با یادآوری یاران از دست رفته،این بار با عزمی راسخ تر برای به دست آوردن پیروزی و پاسداشت خون همرزمانشان گام به میدان نبرد گذاشته بودند.. هاشم که همچنان فرماندهی تیپ امام حسن را به عهده داشت به صلاحدید شورای فرماندهی شخصاً مسئولیت محور عملیاتی را پذیرفته بود تا از نزدیک پیشروی نیروهایش را دنبال کند و اینک در سومین روز حمله در حالی که بی خوابی و خستگی چندین شبانه روز را بر دوش می کشید به سوی خط مقدم به پیش می رفت. حاج کاظم پدیدار با کنجکاوی به جوانی که روبروی واحد تبلیغات بود خیره شد و با آرنج به پهلوی هاشم زد. هاشم جوانی را دید که مشغول بحث با مسئولش بود کنجکاوی او را واداشت و همراه با حاج کاظم به آنها نزدیک شود .جوان قیافه ملتمسانه به خود گرفته بود. _حالا بار سوم .شما خودتون قول داده بودید که این بار میفرستینم جلو! مسئولش که اذان بگو مگو خسته و بی‌حوصله شده بود پاسخ داد: _همین که گفتم تو می مونی! دیگه هم حرف جلو رفتن و عملیات را نزن!! جوان تا چشمش به هاشم و حاج‌کاظم افتاد آنها را به قضاوت خواند. _شما یک چیزی بگید هاشم بی درنگ گفت: «خب برادر عزیز اگر بهت اجازه نمیدن حتما دلیلی داره. فعلا برو استراحت کن به وقتش نوبت تو هم میرسد! در مقابل چشمان بهت زده و گله‌مند جوان، از آنجا دور شد .حاج کاظم خودش را به او رساند و با کنایه گفت: «اگه درباره خودت هم چنین دستوری می‌دادند و همین راحتی قبول می‌کردی؟!» _اگر راستشو بخوای بله !چون الان سه شبانه روز که نخوابیدم. فقط منتظرم یک نفر چنین دستوری بهم بده تا برم یه گوشه حسابی بخوابم .ولی چه کار کنم که کارهای زیادی در پیش دارم و نمیتونم» _تو گفتی و من هم باور کردم! دستش را برای خداحافظی به طرف حاج کاظم دراز کرد _خب دیگه من باید برم جلو .انشاالله بعدا میبینمت! ادامه دارد... در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍امام سجاد علیه السلام: هیچ قطره ای نزد خداوند عزّوجلّ محبوب تر از دو قطره نیست؛ قطره خونی که در راه خدا ریخته شود، قطره اشکی که در دل شبِ تار برای خداوند عزّ و جلّ می ریزد. 📚 الخصال، ج ۱، ص ۵۰ 🏴شهادت امام سجاد(ع) تسلیت ➖◾️➖◾️➖ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱١٨ سالھ بود ڪه در منطقه عملیاتے سر پل ذهاب به شهادت رسید. اما پیڪرش برنگشت.😞 یڪ سال بعد ، به خواب مادرآمد و نشانے پیڪرش را داد  ڪه در ڪدام منطقه قرار دارد . طبق همان نشانے تفحص شد و به زادگاهش بر گشت 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷 دهه اول محرم بود.سربازهای اموزشی را برای راهپیمایی شب به بیرون از پادگان بردیم. مهدی که فرمانده پادگان بود حال عجیبی داشت. پوتینش را در اورده, دور گردنش انداخته بود و پیشاپیش ستون ها روی سنگ و خارها حرکت می کرد, گویی روی زمین نبود و در اسمان ها سیر می کرد, نمی دانستم این کارش برای چیست. در دامنه کوهی دستور ایستاد داد, همه روبرویش نشستند. مهدی با صدایی بغض الود از سختی های پیش رو در جبهه گفت, تا حرفش را به امام حسین(ع) و کربلا رساند. کلام اخرش این بود... -این یک دستور نظامی نیست. هر کس دوست دارد به یاد غربت و غریبی اهل بیت امام حسین(ع), امشب پوتینش را در بیاورد و این ارتفاع را با پای برهنه طی کند! بعد هم با پای برهنه شروع کرد به بالا رفتن. چند دقیقه نگذشته بود که ۱۲۰۰ سرباز و مربی و ... پوتین ها را به گردن انداخته و جا پای فرمانده گذاشته و به یاد غریبی حضرت زینب(س) و اهل بیت امام از ارتفاع بالا می رفتند... 📚 منبع:علمدار عصار!(جلد دهم از مجموعه شمع صراط) تهیه از : http://ketabefars.ir/product-14 💐🌾🌷🌾💐 🌹◾️🌹◾️ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
چند ماه از شهادتش مے گذشت اما نتوانسته بودند پیڭرش را باز گردانند😞. روز صد و دهم  یپکر مطهرش به زادگاهش برگردانده شد.😍 در حالے ڪه  هنوز سالم بود و عطر شهادت از آن به مشام می رسید. 😳😳 ایزدخواست 🌷🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️عصر همان روز حاج نبی از فرماندهی لشکر با حاج کاظم تماس گرفت و به او مأموریت جدیدی داد. _برید به طرف جاده آسفالته مربوط به نهر «هسجان». شب قبل بچه‌‌های لشکر ۱۴ قرار بود که جاده دوعیجی به بصره را بگیرند ، ولی چون خط‌شکن بودن و فشار زیادی را تحمل کردند، موفق به این کار نشدند .آقای اعتمادی هم الان اونجاست. برید و این جاده را فتح کنید . سپس با لحن قاطع تری ادامه داد.:« من فقط منتظر خبر پیروزی هستم» ساعت ۹ شب بود که حاج کاظم به همراه نیروهایش به خط رسید و به محض ورودش سراغ هاشم را گرفت. _دنبال آقای اعتمادی میگردم. _هاشم یا مهران !کدومشون؟! _هاشم اعتمادی! _رفته دنبال عراقی ها! _منظورت چیه؟! _ظاهراً یک گروه گشتی شناسایی عراق از راه نخلستان آمده بودند شناسایی! آقای اعتمادی هم رفته دنبالشون. حاج کاظم با نگرانی چشم به نخلستان دوخت .چند دقیقه بعد با دیدن هاشم که از میان نسل ها می آمد به استقبالش و با لحنی گله آمیز گفت: «آخه این کارها که به شما مربوط نمیشه» هاشم با دیدن او تعجب کرد _اینجا چه کار می کنی؟! _اومدم دنبال تو !یه ماموریت مهم از لشگر بهمون واگذار شده!بریم تا برات توضیح بدم. باید هرچه زودتر گردان هایی را که باید همکاری کنند مشخص کنی و عملیات را سر و سامون بدی. به زودی طرح عملیات و گردان‌های شرکت‌کننده مشخص و عملیات پس از ساعاتی بافته جاده آسفالته به اتمام رسید. کاظم از پشت بی سیم ناباوری های حاج نبی را از شنیدن این خبر احساس کرد _آقای اعتمادی اینجاست. با خودش صحبت کنید تا مطمئن بشید. _بله بله! البته من مطمئنم ولی به هر حال بگید صحبت کنه. هاشم بی‌سیم را به دست گرفت و مشغول توضیح عملیات و فتح جاده آسفالت شد.اما هنوز چندان طول نکشیده بود که یک موشک آرپی‌جی به تانکی در نزدیکی اش اصابت کرد .یکباره موج آتشی از تانک زبانه کشید و حاج‌کاظم دیگر نتوانست او را ببیند ببیند. سراسیمه به سویش دوید. با نگرانی کنار او که روی زمین افتاده بود نشست .شانه هایش را در دست گرفت و فریاد زد: «هاشم ...هاشم!!» هاشم آرام چشمانش را گشود و وقتی چهره مضطرب حاج کاظم را دید لبخندی زد و گفت:«چیزی نیست نگران نباش « صدای حاج نبی که او را صدا می‌زد همچنان از بیسیم به گوش میرسید. حاج کاظم که هنوز نگرانش بود بی سیم را برداشت. _بفرمایید من کاظم هستم. _چی شده!! هاشم کجاست؟! _زخمی شده. یک گلوله آرپی جی نزدیکش منفجر شد. موج انفجار به دستش آسیب زده! _وضعیتس خیلی خطرناک؟!! _نه ولی احتیاج به معالجه داره! _هرچه سریعتر اونو برگردونید عقب تا مداوا بشه. مفهوم شد؟! _مفهوم شد اطاعت! بلافاصله دستور داد _آقای اعتمادی را برگردانید عقب خیلی زود.. هاشم صدای او را در فریاد خود گم کرد _لازم نیست من حالم خوبه! تو برو دنبال کار خودت معطل نکن. و رو به امدادگر هایی که بالای سرش ایستاده بودند ادامه داد:« شما هم برید به زخمی‌ها کمک کنید.» تا چشمش به حاج کاظم افتاد که همانجا ایستاده و به او زل زده گفت :«پس چرا وایسادی ؟مگه قرار نشد بری دنبال آر پی جی زن!؟» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ 🔻🔻🔻🔻 ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ اﻣﻴﺮ ﺭاﺳﺘﻲ 🔻🔻🔻🔻 13 ﺷﻬﺮﻳﻮﺭ / اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 18 🔸🔸🔸🔸 ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ⚫️⚫️⚫️⚫️ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
💠 به سبڪ شھدا 🔰محمّد به سمت اتاقڪ خلبان رفت. صدایے پس از گفتن "بسم الله الرحمن الرحيم "، طلب صلوات کرد. صدای صلوات حدود چهارصد مسافر در هواپيما پيچيد.🔊 صداے محمد بود. "با توجه به اينکه در مسير زيارت حضرت زينب(س) هستيم با اجازه شما ڪمے از مناقب و فضائل حضرت زينب(س) براي شما مےگويم." 🔰عده ای هم ڪھ به قصد تفريح و گردش يا هر چيز غير از زيارت، سوار اين هواپيما شده بودند، شروع ڪردند به غُر زدن... -اينجا هم دست از سرمون بر نمی دارن... -ما را بگو آمديم خارج ڪشور يه نفس راحت بڪشيمــ... محمد بی توجه به اعتراضات سخنانش را ادامه داد. نفوذ ڪلامش ڪم ڪم اثر خود را در حضار نشان مےداد . تعداد اندڪ بانوانی که با خارج شدن از مرز هوايے ايران حجاب را برداشته بودند، دوباره حجاب سر گذاشتند. 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
....😭 🌷عاشــق آقا اباعبــدالله بود. مے گفت: امام حســین(ع) بدن مطهــرش سه روز روي زمین بود، من از خـــدا می خواهم که جنازه ام ســـه ماه پیدا نشــود!😳 همینطور هم شــد.... سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شــدند. بعدهـــا یک سرباز عراقےرا اسیــر کردنــد که نامــہ اے از عبــاس پیشــش بود. در نامــه نوشــتہ بود: مادر می خواهند ما را زنــده به گــور کنند!😭😭 همان ســرباز آنــها را زنــده به گــور کـــرده و این نــامه را برداشته بود. ☝🏻راوی مادر شهید 〰🔻〰🔻〰 ✍بخشی از وصیت شهید: اين پيام هم به مــنافقان بدهــم که اين بسيجيے ها،اين افراد دليــر همچون شيشه اند که هر چه شکســته شوند تيزتــر مي شــوند، حتے ش.ـيشه خورده هايـشان هم( همان قبرشــان) خارے است به چشم شــما.✅ 🌷🌹🌷🌹 🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f7 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫🍃💫🍃 کوچه‌ی سینه‌زنی ارثِ شهیدان بر ماست ، روزی ما ز عطای شهدا آمده است... 🤚 🍃 💫🍃💫🍃 @shohadaye_shiraz