#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_سی_و_چهارم
#منبع_کتاب_سرّسر
علیرضا شروع کرد از خصوصیات آردی گفت و دخترها بیشتر از اینکه مدل ماشین برایشان مهم باشد در فکر رنگ آن بودند. تا چند روز کار بچه ها و پدرشان شده بود سرکشی به نمایشگاههای ماشین و پرس و جوی قیمت ها و انتخاب رنگ و مدل دلخواه بچه ها، اما هرچه می گشتیم کمتر چیزی پیدا می شد که به پولمان بخورد. بالاخره دوست آقا عبدالله، آقای رجبی، که سالها از جیب هم خبر داشتند و موقعیتشان فرق چندانی با هم نمی کرد گفت :"هر چقدر کم داری از من بگیر و هروقت بدهی هایت به این طرف و آن طرف تمام شد، پول من را بده. هیچ عجله ای هم برای برگرداندنش نکن. با دو میلیون پولی که آقای رجبی قرض داد می شد یک آردی خرید. آقا عبدالله این قدر مشغله اش زیاد شده بود که دیگر فرصت پیگیری ماجرای ماشین را نداشت. کل پول را به آقای رجبی سپرد و گفت:"خودت می دانی. یک ماشین تر و تمیز برایمان پیدا کن"
او هم که شنیده بود یکیاز دوستانش ماشین صفرش را می خواهد بفروشد به خاطر ما رنج سفر تا تهران را به دوش کشید و دو هفته بعد با ماشینمان جلوی در خانه بود. بچه ها خانه بودند. بچه ها خانه بودند. در باز کردم. کلید پارکینگ را خواست. علیرضا را صدا زدم. تا در پارکینگ را برایش باز کند و زود بیاید آشپزخانه. یک پارچ شربت آبلیمو آماده کردم با لیوان و بشقاب توی سینی گذاشتم و علیرضا خواستم که برای مهمانمان ببرد. پنج دقیقه بعد صدای خداحافظی شان آمد. بچه ها با صدای بسته شدن در از اتاقشان بیرون آمدند. علیرضا پشت فرمان نشست. ضبط و ترمز دستی و کلاج و ترمزش را چک می کرد. دخترها هم دور ماشین می چرخیدند و سرتاپایش را بر انداز می کردند. خوب که از دیدن ماشین سیر شدند برگشتند توی خانه و سوال هایشان شروع شد که بابا کی می رسد؟ بگوییم امشب ببردمان یک گشتی توی شهر بزنیم؟
آقا عبدالله که از پادگان برگشت یک دقیقه هم ننشست. تا بچه ها دوره اش کردند پیش قدم شد و گفت:"پاشید بپوشید بریم بیرون"
خیابان گردی برای بچه ها مثل یک تفریح یک روزه پرهیجان گذشت. آقا عبدالله خیلی حرف برای گفتن داشت. از تعریف ماشین گرفته تا سادگی شهر اراک و کنکور زهرا و آخرین روزهای زندگی اینجا. وقتی لب به صحبت باز میکرد من و بچه ها سراپا گوش می شدیم. این از هر سرگرمی و تفریحی برایمان دلچسب تر بود. برگشتیم خانه. "بفرمایید بردم دور اراک را نشونتون دادم"
فاطمه خندید:"دور اراک! آره کمربندی رو می گید"
"خوب مگه کمربندی دور اراک نیست؟"
"خودش چی؟"
"این خودشه دیگه، الان مگه ما کجا وایسادیم.؟"
من که حریف زبانش نمی شدم. دخترها هم گاهی عه پایش مزه می ریختند، گاهی هم با سکوت و لبخندشان شوخی بابا را تایید می کردند.
بهترین خبر بعد از خرید ماشین، بازگشت به شیراز بود که دوباره هوش و حواسم را به خودش معطوف کرد. خداحافظی با در و همسایه و جمع و جور کردن اثاث و گرفتن پرونده تحصیلی بچه ها..
اگر زهرا همین جا قبول می شد مانده بودم چه کار کنم. بگذاریمش و برویم یا قید دانشگاه را بزند.
هر روز گوشه ای از کارها را می گرفتم و وسایل ریز و درشت را در جعبه می گذاشتم و چسب می زدم. ظروف شکستنی را روزنامه پیچ می کردم و زودتر از هر وسیله دیگری جایش را مشخص می کردم.
ادامه دارد..
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
*لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_سی_و_پنجم
#منبع_کتاب_سرّسر
بالاخره روز موعود فرا رسید. روز اعلام نتایج کنکور و تعطیلات تابستان و برگشت به شیراز. آقا عبدالله روزنامه به دست آمد. خودش اسم زهرا را پیدا کرده بود و دورش خط کشیده بود. همه مان را صدا کرد و نشست. روزنامه را جلویمان باز کرد و صاف انگشتش را روی زهرا اسکندری گذاشت. نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. بغلش کردم و بوسیدمش. پدرش هم همینطور. با دلسردی گفت :"ولی بابا ما که داریم برمی گردیم شیراز. قبول شدن من چه فایده داره"
آقا عبدالله گفت:"ما از قبولیت خوشحالیم و جلوی پیشرفتت رو هم نمی خوایم بگیریم. ولی هنوز اول راهی. بهتره با ما بذگردی شیراز. اینطوری کنار خانواده ای به درست هم می رسی"
زهرا مرا نگاهی کرد و لبهایش را جوید و بعد از مکث کوتاهی گفت" من خودم هم وابسته ام. اصلا بدون شماها نمیتونم زندگی کنم"
" به هرحال ما به نظرت احترام میزاریم باباجون"
" ممنون ولی.. "
" می خوای فعلا تابستون رو سر کنید، تا روز ثبت نام وقت هست اون جا فکراتو بکن"
"نه بابا، هرچی فکر میکنم تنها راه، موندن پیش شماست. دوباره کنکور میدم"
" عقب نمونی مادر؟! یه سال هم یه ساله ها"
" خوب چی کار کنم؟ بعد عمری داریم برمیگردیم شهرمون. حالا نیام؟ "
" تو که ثبت نام کردی من از رفتنمون خبر نداشتم بابا"
زهرا خم به ابرو نیاورد. با اینکه همه شاهد ماهها تلاشش برای خواندن و قبولی در رشته شیمی بودیم. آقا عبدالله روزنامه را تا کرد و کنار گذاشت. جورابهای را در آورد و در هم گلوله کرد و روی روزنامه گذاشت و به پشتی تکیه داد و به زهرا نگاه کرد:" اگر اینجا موندگار بودیم می گفتم درست را ادامه بده و فکر هیچ چیزم نکن. ممکنه چندسال شیراز بمونیم بعد تنهایی و دوری خسته و پشیمونت نکنه؟"
همان که می خواستم شد. بی آنکه میل قلبی ام را تحمیل کرده باشم دخترم به دلش افتاد که لا ما برگردد. آخرین چای دورهمی این خانه را خوردیم و شب را گذراندیم و صبح با ماشین خودمان راهی شیراز شدیم. تعطیلات با بردن بعضی از اثاثیه و ماندن بچه ها به فصل جدیدیاز زندگی مان گره خورد و بعد از سال ها، در شهرم بی دغدغه خانه به دوشی در خانه نیمه تماممان آرام و قرار گرفتیم. آقا عبدالله بالای سر کارگرها ایستاد و پاییز نشده هر طور بود خانه را قابل سکونت کرد تا از بلاتکلیفی و دور خانه های مردم راحت شدیم. فامیل که حرفی نداشتند. مادر و خاله جان و آقا اسدالله با دل و جان پذیرای ما بودند، اما برای خودم هم سخت بود که مثل مهمان شال و کلاه کنم از این خانه به آن خانه. خانه آنقدر ها هم قابل سکونت نبود. دیوارها هنوز گچ و سفیدکاری نشده بود و سیم های تو کار برق هنوز از سقف به دیوار و از دیوار به گوشه کنار خانه پیدا بود. جای پنجره ها که هیچ، جای چارچوب آهنی شان هم خالی بود. ریگ های ریز کف حیاط اوم را یاد شهربازی دوران کودکی می انداخت و خاک و سیمان جلوی در، اگر نم بارانی می زد، گل می شد و هرکس از بیرون پایش را توی خانه می گذاشت رد کفش های گلی اش می ماند. زندگیمان را با حضور وقت و بی وقت نجار و بنا و نازک کار شروع کرده بودیم. کاشی کار و در و پنجره ساز هم پای ثابت اعضای خانواده شده بودند..
ادامه دارد..
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
*لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ﺩاﻧﻠﻮﺩﻛﻨﻴﺪ و ببینید👆 | #بصیرت
🎙حاج حسین یکتا:
🔻 در حادثه نه دی، شهدا هم در میدون بودند ...
☘🌺🌺🌺☘
#نهم_دیماه ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ #ﺑﺼﻴﺮﺕ_اﻧﻘﻼﺑﻲ ﮔﺮاﻣﻲ ﺑﺎﺩ 🌹
▫️▫️▫️ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ▫️▫️▫️
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
بیش از ده گردان بسیجی برای اعزام امده بود, برای همین دستشویی ها وضع بدی پیدا کرده بود. همه هم تقصیر را به گردن فرمانده مقر می انداختند...
ناگهان دیدم محمد که فرمانده مقر بود, با جارو و تی از یک دستشویی خارج و وارد دستشویی بعدی شد. رفتم کنارش گفتم محمد اقا چرا شما؟
گفت این بسیجی ها برای خدا اینجا امده اند, هدف ما هم خدمت به این هاست!
کسی او را نمی ﺷﻨﺎخت.ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ اﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﻤﻨﺎﻣﻲ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻴﻜﻨﺪ
🌷🌹
#شهیدمحمد اسلامی نسب
#شهدای فارس
#ﺷﻬﺎﺩﺕ : ﻛﺮﺑﻼﻱ 4
☘🌷🌷🌷☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
#طنزجبهه
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم😭😭
یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!😳😳
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی؟!
تو فقط یک پایت قطع شده! 😡
ببین بغل دستی است #سر نداره هیچی هم نمیگه،.....
این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!😳😳😳
بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.😂😂😂😄
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﺑﻘﻴﻪ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺷﻮﻧﺪ
..,...🌹🌺........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
خیلی به نماز اول وقت اهمیت می داد. این تکیه کلامش بود می گفت: اول نماز بعداً دنیا!
. تا در جمع کسی زبانش به غیبت باز می شد، بلند می گفت: شادی روح شهدا ده صلوات بلند بفرست!
وقتی از جبهه می آمد عادت داشت با من هم غذا می شد و با هم توی یک ظرف غذا می خوردیم. دیدم قاشق را در غذا وارد می کند و بعد بی آنکه متوجه شوم، قاشق خالی را به سمت دهانش می برد.
مچش را گرفتم. گفتم: مادر این چه کاریه، چرا قاشق خالی؟
گفت: مادر می ترسم، لقمه ای را بردارم که شما خواسته باشید آن را بردارید!
📚
برشی از کتاب #از_خسرو_شیرین
🌾🌷🌾
#شهیدحاج_محمدجوادصادقی
#شهدای_فارس
شهادت: شلمچه کربلای 4
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
*#ﻫﻤﺸﻬﺮﻱ_ﻫﺎﻱ_ﺷﻴﺮاﺯﻱ و اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﻲ*
👇👇
ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮ و اﺳﺘﺎﻥ ﺗﺎﻥ ﺁﺷﻨﺎ ﻫﺴﺘﻴﺪ ⁉️‼️
🔽🔽🔽🔽
#ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻲ ع ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪ و ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ 🌹
#ﺷﻬﻴﺪ ﺷﻴﺮاﺯﻱ ﻛﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﻣﺘﻮﻟﺪ , ﺩﺭ اﻳﻦ ﺭﻭﺯ اﺯﺩﻭاﺝ ﻛﺮﺩ و ﺩﺭ اﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪ🌹
#ﺷﻬﻴﺪﺷﻴﺮاﺯﻱ ﻛﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪﻩ و ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) ﺩﺭ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﻛﺮﺑﻼﻱ 5 ﺑﺎ ﺭﻣﺰ ﻳﺎ ﺯﻫﺮا ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪ🌹
#ﺷﻬﻴﺪﺷﻴﺮاﺯﻱ ﻛﻪ ﺭﻭﺯﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺁﻣﺪ و ﻫﻤﻨﺎﻡ اﺑﺎﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ ع ﻟﻘﺐ ﮔﺮﻓﺖ و ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ...🌹
#ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻴﺪﻱ ﺷﻴﺮاﺯﻱ ﻛﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻴﻼﺩ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﻣﺘﻮﻟﺪﺷﺪ و ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ.. 🌹
#ﺷﻬﻴﺪﺷﻴﺮاﺯﻱ ﻛﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻴﻼﺩ اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ع ﺑﺎ ﻣﮋﺩﻩ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺁﻣﺪ و ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ اﻳﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻴﭗ اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ع ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪ ...🌹
#ﺷﻬﻴﺪﺷﻴﺮاﺯﻱ ﻛﻪ ﻣﻠﻘﺐ ﺳﺮﺩاﺭ ﺯﻫﺮاﻳﻲ اﺳﺖ...🌹
#ﺷﻬﻴﺪﺷﻴﺮاﺯﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﻳﻲ ﺷﻴﺮاﺯ ﻣﺸﻬﻮﺭ اﺳﺖ...🌹
#ﺷﻬﻴﺪﺷﻴﺮاﺯﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻓﺪاﻳﻲ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﻣﻠﻘﺐ اﺳﺖ...🌹
*#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ ﮔﺎﻣﻲ ﺩﺭ ﺟﻬﺖ ﺷﻨﺎﺧﺖ #ﺷﻬﺪاﻱﻏﺮﻳﺐﺷﻴﺮاﺯ*
🔺🔺🔺🔺🔺
*ﺟﻬﺖ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﺑﺎ ﺷﻬﺪا ﺫﻛﺮ ﻳﺎ ﺯﻫﺮا(س)ﺷﻬﺪا ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻳﺪ:*
.👇....
ﻭاﺗﺴﺎپ(ﭼﻬﺎﺭﻣﻴﻦ ﮔﺮﻭﻩ) :
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
🌹🌺🌹
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
|🌊••
عاشق ڪهـ باشـۍ
موجهاۍدریایـۍدلتــ
باموجهاۍسرڪشِ اروند
یڪۍمۍشــود ...♥️~
#غواصان_دریادل
🌷 🌷🌷
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﻨﻮﺭ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_سی_و_ششم
#منبع_کتاب_سرّسر
بیش از نود روز که از رفت و آمد و خرج و برج ها گذشت، تازه می شد راحت به دیوار کوته اوپن آشپزخانه ات تکیه دهی و یک دل سیر اتاق های دوبلکس و در و پنجره و نمای بیرون را نگاه کنی و خستگی این سه ماه از تنت بیرون برود.
همه روفت و روب ها و سابیدن های این مدت یک طرف، گچ های خشک شده ذوی در و پنجره طرف دیگر. با آقا عبدالله یک شستشوی اساسی به خانه دادیم تا به معنای واقعی قابل سکونت شود. بقیه وسایل را، که تا تمام شدن بنایی گوشه پارکینگ چیده بودیم، آوردیم و بچه ها هرکدام سرگرم چیدن وسایل اتاقشان شدند. من هم برای سروسامان دادن آشپزخانه دست به کار شدم. حکم ماموریت آقا عبدالله که قطعی شد، شاید یک ماه هم از تمام شدن کارها و جاافتادنمان در خانه نمی گذشت. به او گفتم. :"دل می کنم از این خانه زندگی و مثل همه این سال ها که گذشت یک مختصر لوازمی برمی دارم با تو می آیم کوار"
بچه ها دیگر بزرگ شده بودند و هرکدام برای خودشان برنامه ای داشتند. زندگی و آینده شان به همین چندسال بستگی داشت. آقا عبدالله هم حرفش همین بود و می گفت نمی شود نادیده شان گرفت. زهرا چندماه پیش به خاطر ما قید دانشگاه را زد. امسال هردو پشت کنکوری بودند. نمی شد هدفشان را فدای خانه به دوشی ما کنند. کوار هم تا شیراز یک ساعتی راه بیشتر نبود. این حرف های آقا عبدالله بود که برای ماندن قانعم کرد. بدهی هایمان سبک شده بود که زهرا و فاطمه دانشگاه قبول شدند. خیلی خوشحال بودند. ماهم همین طور. این بار هم می خواستند یکی شان در خانه بماند تا درس آن یکی تمام شود بعد برود دانشگاه.
رعایت حال مارا می کردند. می گفتند:"شهریه بالاست و یک دانشجو هم در خانه باشد به قدر کافی خرج برمیدارد چه رسد به هردوی ما. قسط خانه و خرید ماشین هم که هست. ما راضی هستیم که امسال یک نفرمان برود"
اما آقا عبدالله قبول نکرد :"با توکل درستون رو شروع کنید. از بعضی خرج ها میزنیم و قرض می کنیم. دوباره وام می گیریم و... بالاخره جور میشه. شما برای قبولی زحمت کشیدید. نذارید زحماتتون هدر بره"
دخترها پذیرفتند. تا روز ثبت نام مدارکشان را جور کردند. پول ترم اولشان را قرض کردیم تا ترم های بعدی ببینیم خدا برایمان چه می خواهد.
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
*لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_سی_و_هفتم
#منبع_کتاب_سرّسر
خواهر آقا عبدالله یکی از همین روزهای زمستان با یک ظرف خرمالوی قصرالدشتی به خانه مان آمد. خرمالوهای کوچک و خوش رنگ را توی آبکش ریختم و ظرف را شستم تا موقع رفتن با خودش ببرد.
از اون طرف اوپن، حرفهای فاطمه را می شنیدم:"من این خرمالو را بیشتر از اون خرمالوهای که می فروشند دوست دارم، اون ها دهان آدم رو گس میکنه"
"آره مثل سیب می شه گوستش رو کند. میوه اش هم مثل سیب سفته. شیرین ترم هست"
گفتم"دستت درد نکنه راضی نبودم این همه راه خودت را خسته کنی و برامون میوه بیاری"
"قابل شما رو نداره. بالاخره این باغ متعلق به همه ماست"
" عبدالله خیلی خرمالو دوست داره. ببخشید الان میام پیشت میشینم. ظهر پیشمون میمانی که؟ "
" نه خواهر، بچه ها ظهر میان خونه. بیشتر اومدم خودت رو ببینم. "
سینی چای را با یک دستم و ظرف میوه را با دست دیگرم گرفتم و آمدم کنارش نشستم.
" چند وقت پیش زنگ زدم آقا عبدالله احوالش را پرسیدم. همون موقع که حکم ترفیع درجه اش اومده بود!بهش میگم درجه سرداریتون مبارک داداش. میگه درجه سرداری که چیزی نیست، آن شالله یه روزی بیاد بگی شهادت مبارک."
"همینه دیگه، جنگ تموم شده و حاجی و دوروبری هایش توی حال و هوای شهادت موندن. برای من این حرف ها تازگی نداره. نقل کلام شوخی و جدی اش شده"
" این همه سال از شما و بچه ها دور بودیم. تازه دلمون خوش شده که نزدیک اید و هروقت بخوایم می تونیم همدیگه رو ببینیم. طاقت دوری نداریم والله"
" عبدالله میگه از وقتی جنگ شروع شدو رفتن توی نظام، راحتی برای خودم نخواستم. نیت کردم تا توان دارم هرجا که امر کردن خدمت کنم. "
" از این حرف ها بگذریم خودت چطوری؟ خاله جان چطورن..؟ "
دخترخاله تا ظهر مهمانم بود و کمی قبل از اذان رفت. منتظرم ماندم تا دخترها از دانشگاه و علیرضا از دبیرستان بیایند و ناهار را باهم بخوریم. آقا عبدالله هم که عصر می آمد. تا از کوار می رسید ساعت از سه گذشته بود. ناهار برایش می گذاشتم و برای او هم می نشستم تا سرسفره تنها نباشد.
آقا عبدالله عصر با یک پیشنهاد تازه می آمد. دیدار با خانواده های پاسدار. آن ها که مجروحیت دارندو خانه نشین شده اند یا تازه عروس و دامادند و یا آن ها که به تازگی صاحب فرزند شده اند. با هزینه سپاه یک هدیه کوچک برایشان بگیریم و به دیدنشان برویم. می گفت دوست دارم در این بازدید ها شما هم کنارم باشی. فضا دوستانه و صمیمی است. علاوه بر این خانم های جانبازها هم از اینهمه هم صحبتی با تیم ما همراهشان هست خوشحال می شوند.
عجب فکر خوبی! کاری که در خانه نداشتم. این بازدیدها هم عامل دوستی بیشتر و روابط بهتر با خانواده های پاسدار می شد. قرارمان شد پنجشنبه ها.
حوالی ساعت هفت صبح دیگر لباسهایم را پوشیده بودم. صبحانه مان را خورده بودیم و منتظر بودیم تا راننده بیاید. گاهی هم با ماشین خودمان می رفتیم از روز قبل هدیه آماده شده بود. پتو یا لوازم برقی یا هرچیزی که فکر می کردیم برای یک زوج جوان یا جانبازی که سالها دربستر بیماری است کاربرد بیشتری دارد. قیر و کارزین، فسا و کازرون و شهرستان های دور و نزدیک را از صبح می رفتیم به چند خانواده سر می زدیم و عصر برمی گشتیم. تا می رسیدیم خانه غروب بود. گاهی نماز مغرب و عشا را هم بیرون می خواندیم و می آمدیم.
ادامه دارد.. .
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
*لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
🔴ایامِ تولدِ تو ای ماهِ دمشق جای همه مدافعانت خالیست
💐میلاد با سعادت حضرت زینب(س) مبارک باد
🎊🎉🎊🎉🎊
🌹ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﻱ ﻣﺪاﻓع ﺣﺮﻡ ﺑﻲ ﺑﻲ ﺻﻠﻮاﺕ ☘
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 #ﺷﻬﻴﺪﺷﻴﺮاﺯﻱ ﻛﻪ ﺷﻔﺎي ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭا اﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻳﻨﺐ(س) ﮔﺮﻓﺖ ...
🌷دخترمان زینب از بدو تولد بیمار بود. آنقدرکه لاغرلاغر شد و جز پوست و استخوانی ازاو نماند.
او را برای مداوا نزد پزشک متخصصی در شیراز بردیم. دکتر پس از معاینه گفت: «کودک شمادچار نارسایی معده و روده است و تا عمل نکندخوب نمی شود.»
زمان تعین شده برای عمل، مصادف شد با شروع عملیات والفجر 8. من مانده بودم که چه کنم، در شهر بمانم و دخترم را درمان کنم یا به جبهه بروم و در عملیات شرکت کنم! آن شب خیلی دلم گرفته بود، به #حضرت_زینب(س) متوسل شدم و گفتم: «خانم، خودتان می دانید که من درجبهه مسئولیت سنگینی دارم و نمی توانم اینجا باشم، خودت می دانی و این بچه! اگر این بچه را دوست داری آن را خوب کن و گرنه هرچه خود صلاح می دانی!»
24 ساعت بعد زینب را دکتر بردیم. دکترپس از معاینه متعجبانه گفت: «آقای آزمون بااین بچه چکار کردی؟ اصلاً اثری از بیماری در وجود او باقی نمانده!»
گفتم: «بی بی حضرت زینب(س) ایشان راشفا داده!»
🌾
#ﺭاﻭﻱ :شهیدمحمدآزمون
#شهدای_فارس
👇
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
🌷🌷
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻮﻧﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺩﺭ ﺷﺐ ﻣﻴﻼﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻳﻨﺐ س
ﻳﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ
و #ﺷﻬﻴﺪﺳﺘﺎﺭﻣﺤﻤﻮﺩﻱ 🌹
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ 👆👆
☘🌺🌺🌺☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻛﻠﻴﭗ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌺🌺 عبدالکریم اعتقاد داشت، «کار فقط باید برای خدا باشد. کاری که برای خدا باشد، انتظار پاسخش را نداریم.
همین که خدا ببیند، کفایت میکند. نه دوست داریم کسی جبران نماید و نه به کسی بگوییم تا از آن آگاه شود.» 🌹🌹
☘🌷☘🌷
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺪاﻟﻜﺮﻳﻢ_ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭ
#شهدای_فارس 🌹
..☘🌺☘🌺☘....
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
السابقون یعنی ؛
عده ای نزدیک ترین مردم بودند
زمان به عاشورا و در مکان به کربلا ...
اما جـــامـاندند
و عده در دورترین مکان ها و زمان ها
به کربلا و عاشورا بودند
اما رسیدند به کربلا و عاشورا . . .
أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ !
#ﺷﻬﻴﺪمدافع_حرم
🌹🌷🌷🌷🌹
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﻨﻮﺭ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا
🌺🌹🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اﺭﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ 👆
آن قدر عاشـق شهادت بود كه هنگام نماز از ما مي خواست دعا كنـيم مرگـي غيـر از شـهادت نداشته باشد و هميشه به ويژه در يك سال اخير ما را بـراي #شهادتشـان كـاملاً آماده كرده بود.
ﺑﺎﺭ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆﻲ ﻛﺮﺩ.
روزی که میخواست برود چند بار تماس تلفنی با او داشتم. ساعت ۱۱ بود که دوباره تماس گرفتم و جویای رفتن ایشان شدم و در پاسخ گفتند: «خانم دیدارمون به اونور» و من که شب قبل به ایشان گفته بودم اگر جور شد یک بار ما را هم برای زیارت ببرد، خودم را به ندانستن زدم و گفتم که میخواهی ما را هم ببری؟! گفتند: «نه خانم میگم دیدارمون به اونور»
و اﻳﻦ ﺷﺪ اﺧﺮﻳﻦ ﮔﻔﺘﻪ اﻳﻦ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ .....
ﺭاﻭﻱ : ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﻴﺪ
☘☘🌷☘☘
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﻴﺪﺩاﺩاﻟﻠﻪ_ﺷﻴﺒﺎﻧﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ 🌷
🌹🌺🌹🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎل , ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ👇👇
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_سی_و_هشتم
#منبع_کتاب_سرّسر
میلاد حضرت زهرا به بهانه روز زن خانم های تمام کارکنان دعوت بودند. جشن و مداحی و هدایا و فضای شاد و در عین حال نظامی. آقا عبدالله که خبر از برنامه های تیپ می داد خودم را برای دیدن دوستانم آماده می کردم. از وقتی آمدیم شیراز و امکانات زندگی بیشتر شده بود، آقا عبدالله گاهی به یاد گذشته ها شیرینی می پخت. این سه سالی که از اراک برگشته بودیم تمام عید نوروزها شیرینی خانگی مان مهیا بود. کیک تولد بچه ها هم دستپخت بابا بود. توی آشپزخانه که پر می شد از وسیله کیک و شیرینی پزی باید خودم را برای یک خانه تکانی اساسی آماده می کردم. شیرینی های عید وقت زیادی می گرفت و ریخت و پاش بیشتری هم برایش داشت. می شدم وردست آقا عبدالله. شیرینی ها که به سلامت توی فر می رفتند و با سر و روی آراسته برمی گشتند. کار آقا عبدالله تمام می شد و کار من شروع. از همان پای آشپزخانه گرفته تا روی اوپن و کابینت ها و گاز و می ناهارخوری و سینک گر از کاسه بشقاب اردی و خمیری و روغنی می ماند برای من. تا آخر شب هرچه جمع می کردم تمامی نداشت. تنها دلگرمی ام شیرینی های خوش عطری بود که هر وقت نگاهشان می کردم توی د با م برای عبدالله قند آب می شد. قربان دستانش بروم که رونق شب های عید و آرامش هرروز من است. بدعادت شده بودم. بوی دارچین و وانیل آقا عبدالله را یادم می انداخت. کافی بود همین را به خودش بگویم آن وقت می گفت "دست شما درد نکند ما شما را یاد شیرینی می اندازیم!!" اما این بوی عطر عید بود که مرا یاد آقا عبدالله می انداخت. چند وقت بود که زمزمه هایی بین خودش و دوستش می شنیدم. از آقای فلاح زاده خواسته بود تهران که می رود پیغامش را برساند که اگر می شود شخص دیگری را جایگزین کنند. یک ماهی بیشتر فرصت نبود تا پستش را در تیپ الهادی واگذار کند. برایم از اینکه می خ. اهند آقا عبدالله را برای مسئولیت بنیاد شهید فارس معرفی کنند گفته بود، اما سعی می کرد در فرصت باقی مانده نظرشان را تغییر دهد. آقای فلاح زاده که از تهران برگشت به آقا عبدالله گفت:"اراده و مدیریت را برای این پست کاملا مناسب می دونند. باهم که تنهامی شدیم بیشتر از زمانی که بچه ها پیشمان بودند لب به درد و دل باز می کرد. می گفت :" هنوز هم هرجا بدونم حضورم مؤثره کوتاهی نمی کنم، ولی یک عمر توی مرزها و پادگان های نظامی، حالا اینجا توی اداره. اون هم رسیدگی به امور خانواده هایی که مردشون یک روز کنار خودم یا حداقل همون جایی که من جنگیدم شهید یا جانباز شدن، من خودم رو سرزنش می کنم اگر نتونم از پس خواسته هاشون بر بیام"
این اطمینان را به او می دادم که می تواند از پس این مسئولیت هم مثل همه مسئولیت های دیگر بربیاید. می گفت:" می دونی چیه اعظم! من که بخاطر خودم نمیگم. میگم شاید لایق تر از من باشه. که حتما هست"
بالاخره مراحل اداری طی شد، اگر چه حقوق از سپاه به حسابمان ریخته می شد، اما ماموریتش مدیریت بنیاد شهید و امور ایثارگران بود.
ادامه دارد.. .
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
*لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_سی_و_نهم
#منبع_کتاب_سرّسر
شب قبل از جلسه معارفه، آقا عبدالله لباس نظامی اش را تمیز و اتو کشیده به جارختی کمد آویزان کرد. کت و شلوار طوسی رنگی با راه های طریف سفید داشت که فقط گاهی برای مهمانی ها تنش می کرد. آن هم اگر هوا خیلی گرم یا خیلی سرد نبود که بخواهد با کاپشن همراهمان بیاید. یک پیراهن سفید نو هم از کاور در آوردم و اتو کردم و کنار کت و شلوارش گذاشتم.
"واقعا فردا با کت و شلوار می خواهید بروید؟ لباس نظامی نمی پوشید؟"
"مگه می خدام برم پادگان؟ این جا اداره است."
"خیلی برام جالبه. میشه منم بیام؟"
"آن شالله توی یک موقعیت بهتر شما هم بیا. این جلسه تنها باشم بهتره"
با هیجان گفتم:"همیشه توی لباس نظامی دیدمتون"
خندید. چروک های دور چشمش عمیق پیداشد. گفت:" همیشه تو پادگان برامون پا می چسباندند، از این به بعد ما باید برای ارباب رجوع پا بچسبونیم."
ماه های اول برای سروسامان دادن کارها و اینکه پرونده های عقب مانده بررسی و حل بشود به خانه که می رسید ساعت از یازده شب گذشته بود. با این حال سعی می کرد بیدار بماند و کنار بچه ها باشد. از چشم های خواب آلودش پیدا بود که فقط دلش می خواهد بگوییم برو استراحت کن تا سرش را روی بالش بگذارد و در لحظه به خواب برود. رو به تلوزیون نشسته بود ولی خواب خواب بود. می گفت:"چشم هایم را بستم اما ذهنم بیدار است"
می ترسیدم مریض شود، نه از خانه کم می گذاشت نه از اداره. اما باید می پذیرفتم که آقاعبدالله، همان عبدالله بیست سال پیش نیست. از میانسالی هم پا فراتر گذاشته و به استراحت بیشتری نیاز دارد. بالاخره از نگرانی ام گفتم که می ترسم کار زیاد ضعیف و بیمارش کند.
گفت:" این مسئولیت هم مثل پست های دیگر تمام می شه. شاید توی این فاصله بتونم گره ای از کار کسی باز کنم. اگر بتونم و کوتاهی کنم فردای قیامت چطور جوابگوی اونی باشم که مشکلش به دست من باز می شده و من براش کاری نکردم. شما اون وقت به جای من جوابگو هستی؟"
"نه والله، من اصلا خودم رو قاطی این کارا نمی کنم. "
کنترل را برداشت. تلوزیون را خاموش کرد. پای مبل روی زمین نشست و ادامه داد:" گاهی بچه های شهدا میان و از اسم و رسمشون می پرسم. یادم میاد گدرشون رو می شناختم حتی با بعضی هاشون توی یک منطقه باهم بودیم. کنار خودم شهید شدن. حالا می بینم پسرش، دخترش کارشون جایی گیر کرده و سایه پدر بالای سرشون نیست. اگر نتونم مشکلشون رو حل کنم غم دنیا میشینه رو دلم. انگار تمام این بیست و چند سال هیچ کاری نکردم. "
" خدا بهت توان بده. من فقط نگران سلامتی ات هستم. والا کی بدش میاد دعای خیر مردم پشت سرش باشه"
" من از نیتت باخبرم، ولی مسئولیت همینه دیگه، یعنی سنگینی بار امانتی روی دوشت"
از بلند شد." من برم بخوابم که فردا دیر بیدار می شم"
چراغ های اضافی را خاموش کردم و رفتم توی آشپزخونه. ظرف ها را شستم و برای فردا برنج خیساندم که صبح زود غذا را درست کنم و همراه آقا عبدالله سری به اداره بزنم. کی از همکارانش را معرفی کرده بود تا در بعضی برنامه های اردویی همراهی شان کنم. تعریف خانم منوچهری را زیاد شنیده بودم. این برنامه های فرهنگی اردویی هم زیرنطر خانم منوچهری انجام می شد. معتمدین معین نام طرحی بود که واسطه آشنایی من و خانم منوچهری شد. می رفتم تا از نزدیک ببینمش و با برنامه شان بیشتر آشنا شوم..
ادامه دارد.. .
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
*لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
#خاطره ﺧﻨﺪﻩ ﺩاﺭ 😂
🔻پس کو این در ......😭
🔅 بچهها یکییکی از خواب میپریدند...
داد میزدند: های مُردم! و شکماشونو میگرفتند و میدویدند طرف توالتها. ده تا توالت بود و جلوی درِ هرکدامشون دهبیست نفر ایستاده بودند تو نوبت. سروصداشون مقرّو پر کرده بود. کسی هم که از توالت میاومد بیرون، شکمشو میگرفت و میدوید ته صف.😅😅
🔅 اکبر کاراته هم مسموم شده بود که یکدفعه از خواب پرید بالا
. داد زد: های مُردم!😱😱 های خراب کردم! و دوید بهطرف👈 ته سنگر.
یکدفعه پردهای را که دم سوراخ کولر آویزان بود، زد کنار و خواست بره بیرون که با صورت و سینه محکم خورد به دیوار سنگر.😂😳
داد زد: آخ مُردم! و به خودش پیچید. پرده را کشید و گفت: پس کو این درِ لامصّب؟😳
ای خدا، عراقیها مسموممون کردند و حالا هم در سنگر رو محکم گرفتهاند! و بعد دوباره پرده را میکشید و میگفت: بچهها، پس کو این در لامصّب؟ عابدینی گفت: هی، آقای مسموم! در اون طرفه. این سوراخِ کولره!
🔅 اکبر کاراته -که به خودش میپیچید- گفت: خاک بر سرت کنند! حالا که خودمو .... کردم میگی در اون طرفه؟ بعد، از خنده ریسه رفت و دوید بهطرف در.....🤗😥🤣
#ﻟﺒﺨﻨﺪﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎ ....😁
🌼🌸🌼🌸
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نیمه شب, همه خواب بودند. صدایی شنیدم. سید باقر بود. روضه اباعبدالله می خواند.
خوابم برد.یکی دو ساعت بعد دوباره از خواب پریدم. هنوز حسین حسین می گفت و اشک می ریخت!
گفتم سید بس است, بخواب.
گفت:الان وقت خواب نیست, ما باید برای عملیات اماده شویم, بایدبا یاد حسین روحیه خودمان را بسازیم!
#شهیدسیدمحمدباقردستغیب 🌷
#شهدای_فارس
#ﺷﻬﺎﺩﺕ : کربلای 4
☘🌹☘🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮ ﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎد ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
نمےشناسمِتـان
امّـا
در این قاب تصــویر
#نگاه_تـان خیلـے آشناست
اینقدر ڪہ دلتنـگتان مےشوم
ڪاش شرمنـده نگاه آشنایتـان نباشم
🌺🌹🌹
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﻳﺎﺩ 😊
🌷 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh