نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_شانزدهم _ فرهاد از من میترسه به قول خودت الان این لباس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_هفدهم
زنعمو از کله سحر رفته بود ارایشگاه و خدا میدونست داره چیکار میکنه.اخرای شب بودزنعمو با موهای رنگ شده و پیراهنی که برای خودش اماده کرده بود.با خاتون فقط نگاهش میکردیم انگار عروسی خودش بود دامن پف دار بلند و تاجی که خریده بود فردا سرش بزاره خاتون با خنده گفت دوباره میخوای عروس شی؟زنعمو خجالت زده گفت خاتون عروسی پسرمه
_ولی انگار خودت قراره عروس شی اونا بحث همیشگیشون رو میکردن و من رفتم تو اتاق فرهاد همه جا مرتب بود و هر روز خودم خاک رو وسایلشو تمیز میکردم کمد لباسهاش مرتب بود و دلم بی صبرانه انتظارشو میکشید اخرین شب مجردیمون بود و فردا شب با هم قرار بود شب رو صبح کنیم .همونجا لا به لای وسایلی که مونده بود خوابم برد .صبح افتاب زده بود که خاتون اومد بالا سرم اروم شونه امو گرفت تکونم داد و گفت و نازی .چشم هامو باز کردم پالتومو به طرفم گرفت و گفت بریم پیش مادرت .فردا چله داری نمیتونی بری بریم تا بیدار نشدن برگردیم .با عجله بلند شدم دور سرم روسری بستم و پالتو تنم کردم .راننده منتظرمون بود و گفت تو ماشین برات نون و پنیر گذاشتم اونجا بخور ضعف نکنی هنوز افتاب کامل بیرون نیومده بود و راهی شدیم .تا اونجا راهی نبود راننده نگه داشت و خاتونگفت منتظر باش میایم هوا اول صبح بقدری سرد بود که گونه هام سرخ شدن .خاتون کنارم قدم برداشت و گفت اگه زنده بود امشب اونم کیف میکرد از دیدنت .خاتون شونه امو گرفت و گفت خدابیامرزدش سنگسفیدشو دستی کشیدم و گفتم کاش بود .خاتون اهی کشید و گفت بهش قول دادم یه روزی بهت بگم امروز میخوام بگم تو کی هستی تو چی هستی پدرت کیه مادرت کیه با تعجب به خاتون چشم دوختم .نگاهم نمیکرد و چشمش به سنگ بود و گفت دیشب خوابشو دیدم ازم دلخور بود چرا نمیدونم ولی اخمو بود مادرت همیشه لبهاش میخندید ولی دیشب ناراحت بود بهش گفتم دخترت داره عروس میشه ازم رو گرفت .شاید چون نگفتم بهت
_ چی رو بهم نگفتی خاتون ؟با انگشتش خاک های روی سنگ رو پاک کرد و گفت مادرت.اهی کشید و گفت مادرت خوشگل و بی نقص بود ما با خانواده اش رفت و امد داشتیم قراد بود مادرت زن یه مرد خیلی خوب و تحصیل کرده بشه مادرت رو خیلی دوست داصتم با ادب با کمالات خانم هنرمند بودپدرت اون روزا جوون بود سر خوش بود وقتی بهش گفتم میخوام مادرتو براش خواستگاری کنم قبول نکرد میگفت نه اون بدرد نمیخوره ولی من اصرار داشتم که اون رو باید بگیره من خبر نداشتم مادرت رو نشون اون مرد کردن با نقشه مادرتو که برای خرید اومده بود ابادی ما کشوندم خونه اون اومده بود خرید عروسی کنه و من نمیدونستم به جون خودت قسم نمیدونستم مادرت و اون مرد دلباخته هم بودن ولی من نمیدونستم مادربزرگت مرده بود و مادرت با یه خدمتکار اومده بود میخواست بهم بگه و گفت که نامزد داره من نقشه کشیدم من بودم که مادرتو فرستادم تو اون اتاق میدونستم نمیتونه وقتی مادرتو ببینه خودشو کنترل کنه مادرت یه پیراهن خریده بود رفت تو اون اتاق که آینه داشت صدای گریه هاشو شنیدم صدای خفه ای که میومد رو شنیدم ولی نرفتم کمکش با خودم گفتم اینجوری زن بابات میشه باباتم دسته گل خودشه قبول میکنه ولی نمیدونستم که اون زن یکی دیگه است نمیدونستم که اون حامله است خودشم نمیدونست صمد اومد بیرون رفت سمت توالت اروم پرده رو کنار زدم به مادرت نگاه میکردم دقیق شدم خبری از خ نبود یهو دلم لرزید رفتم داخل،مهری خجالت زده تیکه های لباس رو جلوی روش گرفت.گریه میکرد و از اون بی ابرویی ترسیده بود به من پناه اورد که مسبب همش بودم دستشو به طرفم دراز کرد و گفت خاتون ابروم رفت من زن یکی دیگه ام خون به پا میشه فردا ص*ه ام تموم میشه و میخوایم عقد کنیم..اشکهای مهری میریخت و من نگاهش میکردم کی باور میکرد من چه کناهی کرده بودم مادرت ترسید از بی ابرویی از اینکه نتونه سر بلند کنه شوهرش بهش انگ زد که اون خیانت کاره صمد نمیخواستش و به زور من عقدش کرد
وقتی فهمیدم حامله است زیاد دونستنش برام سخت نبود که تو بچه صمد نیستی صمد همون یکبار با مادرت بود ولی تو اون موقع بودی پدرت کسی دیگه است من میدونستم و مادرت ازم قول گرفت یه روزی بهت بگم اون کیه از بچگی میگفتم تو شبیه منی تا تو سر همه بره که تو نوه منی ولی نبودی تو خاتون شبیه پدرتی شبیه همون مردی که عاشق مادرت بود .خاتون سرشو رو سنگ گزاشت و گریه کنان گفت مهری منو حلال کردی ؟مهری کاش من مرده بودم من که شکه شده بودم و فقط به خاتون نگاه میکردم.خنده ام گرفته بود و گفتم خاتون اینا چیه میگی ؟ خاتون سرشو بلند نکرد و بین اشک هاش گفت من مقصر بودم من مادرتو انداختم تو چاه صمد،صمد از مادرت بدش میامدمن خودخاهی کردم...
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایمان دارم
زیباترین عاشقانهها
نگاه مهربان
خداوند به بندگانش است
زندگی را به او بسپار
و مطمئن باش
تا وقتی که پشتت به خدا
گــرم است،تمام
هراسهای دنیا خندهدار است
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح مسافری ست
با چمدانی پر از لبخند
کافیست عاشقانه
به استقبالش بروی
طلوع آفتاب امروز
گرمابخش وجودت
سلام صبحت بخیر🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت آقا ماشالله😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شهریور ماه.... - @mer30tv.mp3
6.42M
صبح 3 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_هفدهم زنعمو از کله سحر رفته بود ارایشگاه و خدا میدونس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_هجدهم
اشک لبهامو شور کرد و گفتم خاتون ؟خاتون سرشو بالا اورد و گفت: گوش کن اگه ازم بدت بیاد حق داری ولی گوش کن پدرت نمیدونم کجاست اون نمیدونه تو هستی کسی جز من نمیدونست ترسیدم بمیرم ونتونم بهت بگم .اونروز از فرهاد ترسیدم اگه میفهمید شاید عقب میکشید پدرت اوایل شک کرد ولی نتونست ثابت کنه .مادرت سوخت تو اتیش خودخاهی من پدر واقعی ات پدربزرگت مادرتو بیرون کردن میگفتن یه ه** است.میگفتن با پدرت از قبل بوده عقد پدرت و مادرت هیچ وقت درست و حسابی نبود صمد یه نفر دیگه رو میخواست و اونو بالاخره گرفت .اگه کسی میدونست تو رو بیرون مینداختن سکوت کردم چون میخواستم بزرگت کنم میخواستم برای مادرت جبران کنم نمیدونم الان چی میشه ولی خواستم این راز بین ما سه نفر باشه من تو مادرخدابیامرزت.خاتون حرف میزد و من باورم نمیشد .مثل دیوونه ها خندیدم و گفت این دنیا عادلانه است ؟خاتون شرمنده بود و گفت مادرت از گناه من گذشت حلالم کرد تو هم حلالم کن .از شدت گریه نمیتونستم درست ببینمش و گفتم خاتون تو چیکار کردی؟؟خاتون اروم اروم تو سرش زد و گفت من دیوانگی کردم خاتون میلرزید و من به سنگ مادر درد کشیده مظلومم چشم دوختم .از ته دلم گریه میکردم و از خدا صبر برای خودم میخواستم.یکساعتی میشد اونجا نشسته بودیم و فقط گریه میکردیم خاتوم دستشو جلو اورد خودمو عقب کشیدم و گفت بهم رحم کن نمیخوام اینطوری ازم دل بکنی.
_ خاتون چطور دلت اومد، خاتون تو فرشته زندگی من بودی خاتون خودش خیلی ناراحت بود و گریه میکرد دستمو گرفت و بوسید و گفت حلالم کن نتونستم نبخشمش خاتون مثل یه پروانه دورم میچرخید سرشو بغل گرفتم اخه کسی جز اونو نداشتم خاتون تو بغلم و من گریه میکردیم چه زندگی ای کی باورش میشد این ها همش مال قصه ها بوده .کی میتونست درک کنه پدرم کی بود روز عروسیم باید میفهمیدم.تا خونه برسیم خاتون نگاهم نکرد شرمنده بود خجالت میکشید زنعمو با دیدنمون دست به کمر زد و گفت کجا بودین ؟خاتون دست تکون داد و گفت قبرستون زنعمو فکر کرد شوخی میکنیم و گفت خاتون ارایشگر اومده نازی برو اتاق خودتون.خاتون دستمو فشرد و گفت من همیشه کنارتم سری تکون دادم و رفتم داخل اتاق خودم.زنعمو تخت رو گل ریخته بود و روش پر بود از گل .بالاخره یه لبخند رو لبهام نشست ارایشگر گفت موهاتو بپیچم؟فر هم میتونم کنم ارومگفتم بپیچ..جلوی آینه روی متکاها نشستم حرفهای خاتون از سرم بیرون نمیرفت و به آینه خیره بودم.مادرم..مادرم چی کشیده بود چه حس و حال بدی بود چه روز بدی بود روز قشنگم خراب شده بود چه روزی بود همش غم همش درد.ارایشگر نگاهم کرد و گفت فرهاد خان چه زن قشنگی گرفته دوست داری تو چشم هات سرمه بکشم ؟جوابی ندادم و گفت خاتون گفته خوشگلتر از اینی هستی بشی .میخوان از عمارت هم بیان خونه اتون ؟راست میگن خاتون و مادر اردشیر خان خواهرن ؟ یعنی شما قوم و خویش اونایین شما هم خانزاده این .شونه امو گرفت تکونم داد و گفت نازی با توام
_ چی گفتی؟
_ ای بابا توام که کله ات داغ عاشقی داماد هنوز نیومده تموم دیگه از فردا یکی هستی مثل ما خودش میگفت و خودش میخندید مهمونا تک تک میومدن و زنعمو لباس عروسمو کمک کرد بپوشم تاج رو روی سرم گزاشتن و تور بلندمو اویز سرم کرد .خاتون نمیومد سراغم و خجالت میکشید تو چشم هام نگاه کنه .صدای دایره زنها میومد و دیگه رسما روز عروسیم فرا رسیده بود صدای بع بع گوسفندی که عمو اماده بسته بود هم میومد زنعمو با خنده گفت یه گوسفند لال هم نبود این که کله امون رو خورد .برنج رو ابکش کردن و دم گزاشتن.سینی های شیرینی و میوه میچرخید و زنها میردن و میرقصیدن اگه خاله توبا میومد میخواستن اروم بشینن و به بچه ها سفارش کرده بودن ماشین گوجه ای عمارت رو دیدن خبر بفرستن .دیگه باید فرهاد میومد خاتون اومد داخل منو که تو لباس عروس دید دستهاشو جلو دهنش گذاشت و همونطور که اشک تو چشم هاش حلقه میزد گفت مثل ماه شدی دستهاشو برام باز کرد اولین باری بود که تردید داشتم برای رفتن تو اغوشی که از کودکی توش بزرگ شده بودم.خاتون دستهاشو جمع کرد و گفت حق داری زنعمو با تعجب نگاه کرد .زنعمو به سینه خودش زد و گفت دیگه باید برسه پسر تاج سرم نازی به سال نکشیده باید نوه بیاری برای ما یه پسر یه ریشه برای اینجا تو دلم خندیدم و گفتم من نمیدونم بچه کی هستم بچه بیارم که چی بشه پدرم کی هست از خون کی هستم.خاتون سکوت کرد و کمک کرد بیرون برم پایین تورم رو گرفته بود تا به سالن مهمونا برم مهمونامون خیلی مختصر بودن دیس های میوه بین دستها میچرخید و بیشتر از هر چیزی به فکر خوردن بودن با ورودم زنعمو کل کشید و روی سرم نقل میپاچیدن .نامادریم اخم کرده بود و اصلا از جاش تکون نخورد منو بالای مجلس روی صندلی نشوندن
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#هکشی_ترپیله
مواد لازم :
✅ لوبیای سبز درختی
✅ آلوچه ترش
✅ نمک
✅ گلپر
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الوعده وفا.mp3
6.52M
الوعده وفا
دیدی گفتم میرسم به کربلا
دیدی گفتم میبینم ضریحتو
یادته چی خواستم از امام رضا
#اربعین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشماتو ببند خیال کن
که با زائرایی ...🥺
چشماتو ببند خیال کن
که الان کربلایی ...😭
💔 ویژه جاماندگان #اربعین 🏴
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در ستایش روزمرگی های زندگی🌱
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_هجدهم اشک لبهامو شور کرد و گفتم خاتون ؟خاتون سرشو بالا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_نوزدهم
یه لگن حنا درست کرده بودن و خاتون خودش جلو اومد و گفت با اجازه جمع خودم حنا میبندم .زنهای بین جمع خندیدن و یکیشون گفت خاتون تو مگه مادرشوهرشی ؟ بزار عروست ببنده .خاتون با خنده جواب داد ارزوم بود امروز دست و پاشو حنا ببندم هنوز حرف خاتون تموم نشده بود که صدای خاله توبا اومد و گفت منتظر من نموندی پس خاتون .خاله توبا اومده بود فکر نمیکردم بیاد و خودشو رسونده بود همه به احترامش سرپا شدن تک تک جلو میرفتن و دستشو میبوسیدن .خاله کنار من نشست و گفت تا داماد بیاد من جاش میشینم.رسم قشنگی بود و زن ها لباس مردونه پوشیده بودن و یکی دیگه لباس زنونه و نمایش بازی میکردن و همه میخندیدن .صدای خنده های همه میومد و خاله از خنده به من تکیه داد و گفت امشب همه خیال عروسیشون رو میکنن بین خنده هاش نگاهم کرد و گفت چقدرخوشگل شدی دختر حیف که این خاتون به ما روی خوش نشون نداد نمیزاشتم دست کسی دیگه بیوفتی عروس عمارت میشدی حیف که نشد چقدر حرفش تلخ بود من و فرهاد عشقی عمیق بین هم داشتیم .این همه زیبایی متعلق به اون بود برامون چای اوردن و خاله اشاره کرد برای من چای بیارن و توش نبات بندازن .همونطور که دایره زنها با اجازه خاله میزدن خاله دستی به دامنم کشید و گفت امشب عروس میشی .خدابیامرز مادرت رو یکبار دیده بودم .خاتون اوردش عمارت ما خیلی مهربون بود توام مثل اونی خانم و اروم دلم ریش میشد میزدن وقتی اسم مامانم میومد مادری که نتونست خیری از این دنیا ببینه..دم ظهر شده بود و باید ناهار میاوردن ولی خبری از فرهاد نبود خاتون عمو و فردین رو فرستاده بود کنار جاده تا پیگیر فرهاد بشن دیس های پلو رو میاوردن و چه عطر و بویی داشت.منم گرسنه بودم و خاله توبا گفت یجور بخور رنگ رژت پاک نشه هنوز داماد نرسیده.یه تیکه گوشت دهنم گزاشتم و هنوز خبری از فرهاد نبود! ساعت مثل باد جلو میرفت و جاشو به عصر میداد خاتون کنارم نشست و همونطور که با دستم بازی میکرد گفت چقدر زود بزرگ شدی.یچیزی مثل خوره داشت وجودمو میخورد و گفتم خاتون چرا پس همیشه میگفتین مادرم بعد چهارسال بجه دار شد؟ اون قصه اول صبحی چی بود؟خاتون اهی کشید و گفت من اینطور خواستم بدونی تا یوقت نسبت به پدرت دلسرد نشی نخواستم بدونی پدرت حتی نه ماه هم مادرتو تحمل نکرده بود.با اخم گفتم منظورت از پدر صمده مردی که هیچ وقت پدرم نبوده خاتون سکوت کرد دیگه حوصله همه سر رفته بود و جای بزن و برقص جاشو به همهمه و غیبت داده بود خاتون مدام بیرون میرفت و میومد خسته شده بودم و دلم میخواست دراز بکشم ساعتها بود همونطور نشسته بودم و هیج تکونی نخورده بودم هوا که تاریک میشد کم کم همه میرفتن و کسی روش نمیشد سراغ داماد رو بگیره.یکی میگفت پشیمون شده ! یکی میگفت فرار کرده یکی میگفت دلش دیگه منو نمیخواد و داشتن باحرفاشون اذیتم میکردن.اون لحظات بدترین لحظات برای هر عروسی بود لباس سفید عروسی توی تنم داشت ازارممیداد و بغض گلموم میفشرد.خاله توبا اتاق که خلوت شد رو له خاتون گفت کجاست فرهاد؟خاتون دلنگرون نگاهم کرد و گفت:والا منم نمیدونم.
_ خبر بدم اردشیر ینفر رو بفرسته پیش؟
_ نه رفتن خبری نبوده قرار بود صبح اینجا باشه..صمد رفت ایستگاه اتوبوس ها تا بپرسه.به هرجا که بگی زنگزدیم میگن نمیدونن دلم شور میزد و نمیدونم چرا حالت تهوع گرفته بودم.دستهام یخ کرده بود و به زور میتونستم مشتمو ببندم زنعمو پیراهنشو عوض کرد و گفت بزار بیاد خودم گوششو پیچ میدم.هوا تاریک بود و همه دلنگرون به هم نگاه میکردن صدای باز شدن درب عمارت اومد و انگاری قلبمو از جا کنده باشن! با بغض گفتم اومد فرهادم اومد دامنمو تو دست گرفتم و همونطور که بیرون میرفتم گفتم فرهادم اومد پله هارو انگار پرواز میکردم نور ماشین نمیزاشت جلو رو ببینم و خاتون از بالای پله ها فریاد زد ارومتر.ولی هیچ چیزی نمیتونیت مانع رسیدن من به فرهادم بشه برای شیرین بودنش برای خوشبخت بودن کنارش پرواز میکردم انگار راه طولانی شده بود و همونطور که میدویدم خیسی اشک رو کنار چشمم حس میکردم.اون ساعتها برام مثل جهنم بود تا فرهادم برسه.فرهادم نبودتورمو تکه تکه میکردم و صدای هق هقم عمارت رو برداشته بود خاتون بغلم میگرفت مانعم میشد ولی هیچ قدرتی نمیتونست منو کنترل کنه اسمون زندگیم تاریک و تار شده بود مگه میشد فرهاد من رفته باشه یه مشت لباسش شده بود مرهم من .اونشب مثل یه شبی بود که صبحش ارزوی کسی نبود چراغ های عروسی .دیگ و پلو عروسی تبدیل شد به دیگه عزا .یه گوشه از اتاق خودم و فرهاد نشسته بودم زانوهامو بغل گرفته بودم هنوز اون لباس عروسی تنم بود از در و دیوار و دور و نزدیک هر کسی میشنید میومدحیاط عمارت رو سیاه پوش کردن خاتون درب رو باز کرد چراغ تو دستش بود و گفت نازخاتون ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_بیستم
چشم هام درد میکرد و گفتم ناز خاتون مرد خاتون بیا داخل قشنگ به این اتاق نگاه کن یادته چطور میچیدمشون این اتاق هارو ببین اون پرده ضخیم رو زدیم که فرهاد خیلی حساس بود اون بدش میومد یکی منو با لباسهای
کوتاه ببینه خاتون همونجا نشست و گفت سیاه بخت شدم.
_ تو نه خاتون من شدم .ببین لباسم چقدر زشت شده فردا فرهاد میاد ؟نه کجا بیاد اون مرده فرهاد دیگه نمیاد اشکهام میریخت و خاتون با گریه گفت من بمیرم برای اون لباست من بمیرم برای اون اشک هات برای اون دلت برای اون غمت .اروم اروم جلو اومد و گفت بیا بیرون اینجا نشین
_ کجا برم دیگه کجا میتونم برم ؟اینجا خونه عشق من بود .موهامو میگشیدم و خاتون دستهامو گرفته بود و میگفت نگن تو رو خدا نگن .خاتون کمک میخواست و من اصلا نمیدونستم و تعادل نداشتم اردشیر با کفش وارد شد و خاتون میگفت منو نگه داره مچ دستهامو طوری گرفته بود که نمیتونستم تکون بخورم قلبم محگم میکوبید و بالا و پایین میرفت .کتشو در اورد و دورم پیچید و به خاتون گفت لباسشو عوض کن خاله.کتشو رو شونه هام انداخت و گفت : کمکش کنید نزارید اینطور خودشو از بین ببره تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم دلت میسوخت وقتی پسرت مرد ؟با سر گفت اره با گریه گفتم تو مقصر داشتی
سر زنت خالی کردی، من چیکار کنم؟
_ من سر کسی خالی نکردم
_ پس چرا سوری رو زندانی کردی ؟
_ چون اون روز نمیدونستم درست و غلط چیه
_ الان میدونی؟ تونستی فراموش کنی؟
_ نه فراموش نمیشه فقط عادی میشه عادت میکنی
_ نمیتونم به نبودن فرهادم اون ضربان قلبم بود مگه من جز اون کسی رو دارم فرهاد همه چیز من بود اردشیر دستشو جلو اورد گوشه چشمم رو پاک کرد و گفت تو دختر قوی هستی میتونی کنار بیای
_ با چی با درد بی درمونم با این همه بدبختی که سرم اومده فرهاد مرد من نبود اون همکس من بود.
_ فراموش میکنی خاتون یه روزی توام یادت میره لبخند قشنگی زد و یدونه قرض کف دستم گزاشت گفت بخور
_ چیه این ؟
_ از شهر گرفتم دردمو اروم میکرد توام بخور حق داشت ارومم کرد نمیدونم کی کنار خاتون خوابم برده بود خاتون موهامو نوازش میکرد که بیدار شدم اتاق روشن بود و روز شده بود خاتون خم شد سرمو بوسید و گفت بلند شو دردت به جونم لباس عروسم رو کمک کرد در اوردم گوشه ای انداختمش و خاتون پیراهن سیاه رو تنم کرد موهامو شونه زد و گفت مهمونداریم.
_ برای عزا اومدن یا برای شادی ؟
_ چه فرقی داره.
_ صدای خنده هاشون میاد خاتون.
_ اونا که گناهکار نیستن.
_ هستن همه دیگه کناهکارن میدونی چرا خاتون چون کسی نمیدونه چرا دارم زحر میکشم با کمک خاتون بیرون رفتم .سرم یکم درد میکرد زنعمو حال درستی نداشت و مدام گریه میکرد با دیدن من تو سرش زد و گفت عروس سیاه بختم اومد عروسم اومد کاش پسرم بود فرهادم کجایی ببینی که عروست سیاه تنش کرده میبینید عروس خوشگل منو عروس یکی یدونه منو فرهاد من دلش میرفت برای این دختر .دم دمای ظهر بود که فرهادمو اوردن از اون لحظات تلخ چیز زیادی یادم نمیاد فقط میدونم درد بود که تو قفسه سینه ام حس میکردم قلبم میسوخت و باورش سخت بود صورت قشنگش اروم خوابیده بود یه لبخند خاصی رو صورتش بود فقط نگاهش میکردم اشک نمیریختم فقط به فرهادم نگاه میکردم زنعمو بی هوش شده بود و روی دستها تکونش میدادن ...همه برای اون جور رفتن فرهاد گریه میکردن روز عروسیش بجای عروسیش مرگشو حس کرده بود فرهاد بی معرفت رفت و رفت سرمای عجیبی تو تنم پیچیده بود و چشم هام درست نمیدید فرهادمو خاک کردن و فاصله ای بین من و فرهاد تا ابد افتاد خاک رو روی سرم میریختن و میگفتن بزار قلبش اروم بگیره بزارید دردش اروم بشه ولی هیچ کس نفهمید که این قلبم هیچ وقت نتونست اروم بگیره .سالها گذشت ولی اون حس و عشق هیچ وقت دیگه تکرار نشد کاش فرهاد منم با خودش میبرد کاش با هم میمردیم با تکون های خاتون به همه نگاه میکردم.تکونم میدادن و میگفتن گریه کن بزار اروم بگیری .یچیزی بگو بزار اروم بگیری سکته میکنی دختر اگه گریه نکنی ولی من فقط به همه نگاه میکردم هیچ کسی نمیدونست من چی دارم میکشم .اون لحظه صدای خورد شدن قلبمو میشنیدم زیر بغلمو گرفته بودن و منو برمیگردوندن خونه لباسهای فرهاد رو برام فرستاده بودن بوی خودشو میداد اه میکشیدم و داشتم خفه میشدم خاتون نگران من بود و میگفت تو رو خدا گریه کن به روح فرهاد قسمت میدم گریه کن ولی من گریه نمیکردم اشک هام خشک شده بودن .عصبی بلند شدم و شروع کردم به شکستن هر چیزی که جلو دستهام بود خاتون مانع شد کسی دخالت نکنه و تمام اتاق بعد عروسیمو خورد کردم عکس فرهاد رو از رو طاقچه برداشتم و با گریه گفتم فرهاد بدون تو اینجا رو میخوام چیکار منم ببر تو رو خدا بیا منم ببر ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f