علی سوسرایی | ۲۵
▪️طلاب بمب روحیه بودند
در تماس تلفنی حدود سال ۹۱ با آقای محب خرمی جویباری که یکی از همرزمان دوران جنگ در گردان امام محمد باقر(ع) لشکر ۲۵ کربلا بود متوجه شهادت یکی از طلاب بنام شعبان سروی شدم، یعنی همزمان که من اسیر شدم همان شب آقای سروی بشهادت رسید.
یادش بخیر در هفت تپه که بودیم بدلیل بمباران زیاد هواپیماهای عراقی، آقای راسخی جویباری فرمانده گروهانمان ما را به شیارهای اطراف گردان میبرد تا آسیبی به ما نرسه خودش بالاتر مینشست و شروع به شعر خواندن میکرد و بچهها دو به دو با هم کشتی میگرفتند (طلبه) شهید شعبان سروی کشتیهای خیلی خوبی میگرفت. خلاصه حریف نداشت. من هم همیشه نظارهگر کشتیهاش بودم یه روز تو سنگر هوس کردم باهاش کشتی بگیرم. همش میخندید و سعی داشت مرا منصرف کنه خلاصه به اصرار زیاد با هم کمر به کمر شدیم بچهها هم بخاطر اینکه من کوچکتر بودم و اولین بار بود که کشتی میگرفتم تشویق میکردند. خلاصه من قضیه رو جدی گرفته بودم و اونم میخندید کم کم باورم شده بود حریف سختی نیست. داشتم به پل میبردمش یکدفعه دیدم سقف چادر دور سرم میچرخه. سریع بلند شدم و نشستم با خنده و شوخی بهم گفت: علی جان! چقدر بهت گفتم: اینکار رو نکن راستی راستی باورت شده بود میتونی طلبهها رو شکست بدی؟ منم گفتم: من اگه شکست بخورم هیچ اتفافی نمیافته ولی اگه تو شکست میخوردی چی؟ بعد منو بغل کرد و بوسید و عذرخواهی کرد. بعد که اسیر شدم طلابی را در اسارت دیدم که مثل روحیه شهید سروی را داشتند و باعث تقویت روحیه بقیه اسرا میشدند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
کانال خاطرات آزادگان
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
رهبر انقلاب آیت الله خامنهای:
ما باید از ذره ذره این بحر عمیق و وسیع که زندگی آزادگان است بیشتر از این مطلع باشيم.
با باز ارسال این کانال، ما را برای نشر خاطرات آزادگان دفاع مقدس یاری نمایید.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسینعلی قادری| ۷
▪️فهمیدیم این استخبارات و سازمان امنیت عراق است!
وقتی اسیر شدیم بعد از چند روز که برای بازجویی مقدماتی ما را در بصره نگهداشتند یک روز ما را سوار اتوبوس کردند. اتوبوس از بصره به طرف بغداد حرکت کرد و غروب به بغداد رسیدیم. وارد شهر شدیم. رسیدیم به محوطه یک خيابان خلوتی که قاعدتا باید نظامی بود. چون پردهها کشیده شده بود خیلی هم مسائل برای ما واضح نبود به هر حال در یکی از خیابانهای بغداد اتوبوس ایستاد و یکی از این ماشینهایی که زندانیان رو حمل میکردند شبیه به آمبولانس یکم بزرگتر که در و پنجره هم نداره که دیده بشه. خلاصه از اتوبوس پیاده شدیم این ماشینه اونجا منتظر ما بود گفتند: همه بروید داخل این ماشین، سی و هشت نفر ما داخل یک ماشین ون شدیم حالا از قطع نخاعی داشتیم تا سخت مجروح و نیمه مجروح و چند تایی هم سالم.، یکی از بچههای شمال بود که قطع نخاع بود گویا ترکش خورده بود توی کمرش باید بلندش میکرديم جابجاش میکردیم خودش نمیتونست حرکت کنه.
همین آقای متقیان که بعد شهید شد ایشون بیهوش بودند باید بلندش میکردیم خلاصه این سی و هشت نفر را به هر سختی بود با بی رحمی و بی اعتنایی، داخل این ماشین جا دادند مثل کبریت. سرپا بودیم ولی نمیتونستیم بایستیم سر باید خم میشد هر جور بود جا دادند الان اگه بخوان توی یک مینیبوس بشینن قطعا نمیشه. الان بیست و چهار تا میشه میگن جا نیست. سوارمون کردند و حرکت کرد. پنج دقیقه یا یک ربع بعد جلوی یک در شیشهای یک ساختمان که دور تا دورش بسته بود ماشین ایستاد. ما را بردند داخل یه سالن درازی داشت که داخلش محوطه باز بود ولی دور تا دورش پر اتاق که بعدش ما فهمیدیم این استخبارات یا سازمان امنیت عراق است یعنی یک قسمتش از اون سازمان که مربوط به بحث اسرا میشد و میومدن اونجا برای مرحله اول.
من نمیدونم همه اسرا میآمدند اینحا یا نه ولی سازمان استخبارات و اطلاعات عراق فقط اینجا نبود ساختمانهای دیگه هم توی بغداد داشت ولی قریب به اتفاق بچهها رو بیشتر اینجا میآوردند.
ما از در شیشهای که وارد راهرو شدیم این راهرو میرفت میرسید به یه محوطه فضای باز که دور تا دورش هم چمن مانند بود و باز دور تا دورش اتاقهای کوچک و بزرگ از هفت هشت متری تا بیست و چهار متر داشت .
درها بسته بود فقط یه هواکش کوچولویی داشت. اینجا زندانی بود که برای نیروهای خودشون بوده ولی حالا برای اسرای ایرانی هم بود. با توجه به صحبتهای دوستان شنیدم در گروههای دیگه عراقیها را هم میآوردند چون بحث سازمان امنیت بود.
دیگه چشمت روز بد نبینه در این ساختمان که باز شد دیدیم هفت هشت تا از این لندهورهای وحشی بعثی بلندقد، نفری یک دونه از این کابلای برق سه فاز که قطرش یک و نیم تا دو سانت بود از اینا دستشون بود دم در ردیف ایستادند گفتند: بالا برید داخل از همان دم در که میرفتیم میزدند تا انتهای راهرو و بعد به محوطه باز که میرسید نگاه نمیکرد زخمی هستی، سالمی، لباس تنته یا نه، به هرکجا هم میخورد در جا باد میکرد و میچسبید. بعثی با تمام قدرت میزد.
ما همه سی و هفت هشت نفری رو با همین روال پیاده کردند. رسیدیم به انتهای محوطه و اونجا ما رو فرستادند داخل یک اتاقی که بیست و چهار پنج متری میشد یک اتاق سیمانی که در و پنجره نداشت. یه دریچه آهنی کوچکی جا گذاشته بودند که خودشون میآمدند نگاه کنند برای اینکه داخل رو ببنیند. همه رو زدند و فرستادند داخل، نیم ساعتی گذشت دو مرتبه همه رو بیرون کردند و گفتند: آقا همه لباسها رو در بیارید و لخت مادرزاد، همه رو اجبارا در آورديم. باز یکی یکی میزدند و می فرستادند داخل اتاق. حالا یکی دو ساعتی طول کشید. برای اولین بار همچین شرایطی گذشت. خیلی سخت بود. یک چیزی میگم یک چیزی میشنوی. صحنه خیلی تلخیه. همه حالا بسیجی، پاسدار، روحانی بچهای که جلوی محرم خودش اینجوری لخت نشده باشه، اینجا جلوی این همه آدم اینکار را انجام بده خیلی سخت بود همه شکنجهها و کابلها قابل تحمل بود ولی این دیگه قابل تحمل نبود. الان دارم فکر میکنم میبینم تصور اون سخته چقدر سخته یه چند دقیقه حالا نمیدونم نیم ساعت یا یک ساعتی گذشت دو مرتبه آوردند بیرون گفتند: نفری فقط یه دست لباس بردارید. چون زمستون بود بعضیا کاپشنی یا لباس گرمی داشتند بعضیها لباس زیری داشتند گفتند: فقط نفری یک دست بردارید. بدو بدو هرکس بر میداشت اونجوری نبود که بگردی مال خودتو پیدا کنی هر چی بود باید برمیداشتی چون داشت میزد. دیگه بیا یکی رو بردار برو داخل و همزمان کتک را هم باید میخوردی حالا لباس اندازت بود نبود فکر اینا رو نباید میکردی تا یه دست لباس برداشتیم اومدیم داخل آسايشگاه و از اون وضع لختی درآمدیم، درو بستند و به امان خدا.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
باقر تقدس نژاد| ۱۹
▪️راننده عوضی ماشین حمل زندانی!
زمانیکه میخواستند ما را از زندان حسن غول به زندان الرشید بغداد منتقل کنند، یه وانت مانندی آوردند که پشتش اتاقکی فلزی داشت با دو تا درب، البته از سه جهت هم نیمکت داشت. جمع ما بیست و یک نفر بود که همه را سوار همین اتاقک کردند. یه تعدادی که مجروح بودند، روی نیمکتها نشستند و بقیه سرپا و به زور داخل این اتاقک جا شدند و دربها از پشت بسته شد. تنها هواکشهای این اتاقک، دو تا ورودی هوا بود که یکی جلو به ابعاد ده در پانزده سانتی متر که با میلههای مورب در دو ردیف پوشیده شده بود تا به بیرون دید نداشته باشد و در عین حال مختصر هوایی هم داخل شود. عین همین بر روی درب عقب هم وجود داشت. این دو دریچه هوای مورد نیاز رو به زحمت تامین میکرد چه برسه به تهویه هوا. با وجود اینکه اول غروب بود اما کمتر از دو سه دقیقه، گرمای داخل اتاقک باعث تنگی نفس و راه افتادن آب و عرق از سر و کول بچهها شد. اوضاع برای زخمیها بدتر بود چون نفوذ عرق به زخمها و شوری آن به درد و عذابی که میکشیدند اضافه کرد. حدود دو ساعت راننده این وانت دور خودش چرخید و چپ و راست کرد و با شدت ترمز میکرد و یا از روی موانع رد میشد تا به نوعی بچههارو شکنجه کنه. اونقدر اینکار رو کرد که بدلیل روی هم افتادنهای بیاختیار بچهها و ضربههایی که وارد میشد، عدهای زخم برداشتند و زخم برخی از مجروحین هم دوباره سر باز کرد و دچار خونریزی شد. حدود دو ساعت این وضع ادامه داشت و بعد هم جلوی الرشید پیادهمان کردند. زمان پیاده شدن، مختصر لباسی که تنمان بود کاملا خیس بود و آب ازش میچکید. کف وانت هم حدود چند سانتی آب جمع شده بود که از عرق تن بچهها بود. به صف شدیم، نگهبان گرد و قلمبهای منتظر ایستاده و یه کابل بلند و کلفت دستش بود. تک تک صدا میزد و فقط یه ضربه میزد آن هم به قسمت کمر ضربه آنقدر شدید بود که کابل به دور کمر میپیچید و روی شکم جمع میشد. نگهبان،کابل رو میکشید و با دست صاف میکرد و نفر بعدی رو صدا میزد. آثار اون ضربه و خطی که روی بدن باقی گذاشته بود حتی تا مدتی بعد از اسارت هم باقی و مشخص بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان
بسم الله الرحمن الرحیم
جسارت به ساحت مقدس قرآن مجید در سوئد، حادثهای تلخ و توطئهآمیز و خطرآفرین است. اشد مجازات برای عامل این جنایت مورد اتفاق همه علمای اسلام است، دولت سوئد نیز باید بداند که با پشتیبانی از جنایتکار، در برابر دنیای اسلام آرایش جنگی گرفته و نفرت و دشمنی عموم ملتهای مسلمان و بسیاری از دولتهای آنان را به سوی خود جلب کرده است.
وظیفه آن دولت آن است که عامل جنایت را به دستگاههای قضایی کشورهای اسلامی تحویل دهد. توطئهگران پشت صحنه نیز بدانند که حرمت و شوکت قرآن کریم روز به روز افزونتر و انوار هدایت آن درخشانتر خواهد شد، امثال این توطئه و عاملان آن، حقیرتر از آنند که بتوانند جلوگیر این درخشش روزافزون باشند. والله غالبٌ علی اَمرِه
سیدعلی خامنهای
۳۱ تیرماه ۱۴۰۲
احمد چلداوی| ۱۱۴
▪️اول بهانه بگیر بعد بزن!
من بعد از اعتراض به مسئول آسایشگاه بیشتر از بقیه شکنجه شدم و برای اینکه از خودم محافظت کنم تظاهر کردم فلج شدم. خوب هم بلد بودم نقش بازی کنم تا اینکه یک روز چند نفر از مسئولین بعثی به اردوگاه آمدند تا وضعیت معلولین را بررسی کنند. چون خودم را به فلجی زده بودم مرا هم پیش آنها بردند. آنها سعی کردند وادارم کنند بدون کمک راه بروم ولی من کارم را خوب بلد بودم و وانمود کردم که نمیتوانم اینکار را انجام دهم. آنها هم چیزهایی توی برگههایشان نوشتند و رفتند. من امیدوار بودم که یک روزی بیایند و مرا بعنوان اسیر معلول به ایران برگردانند، اما زهی خیال باطل.
یک روز که توی آسایشگاه نشسته بودیم طبق معمول با صدای سوت در محوطه به ستون پنج نشستیم و منتظر آمدن نگهبان برای آمار شدیم. نگهبانی که تازه به اردوگاه ۱۱ آمده بود فریاد زد: «اصلاً مو زین! یعنی اصلاً خوب نبود. ما نفهمیدیم منظورش چيه و چه چیزی مو زین است؟ هاج و واج همدیگر را نگاه میکردیم که این نگهبان آشخور آمد و شروع کرد به کتک زدن بچهها یکی از نگهبانهای قدیمی که این صحنه را میدید با صدای بلند به او گفت: «اول بهانه بگیر بعد بزن. مثلاً بگو خوب پا نکوبیدید. آنها متوجه نبودند که من بین بچهها هستم و حرفهایشان را میشنوم. بعدها که این مطلب را برای بچهها تعریف کردم کلی خندیدیم.
کم کم سومین ماه رمضان هم از راه میرسید و خدای مهربان سفره مهمانیاش را در ظلمت کده اردوگاه تکریت ۱۱ برای بهترین بندگانش دوباره پهن میکرد. در این ایام احساس گرسنگی اندکی راحتمان میگذاشت. با قاسم زرین سبیل خیلی رفیق شده بودم. قاسم از بچههای باصطلاح جنوب شهری و ساکن یکی از شهرکهای جاده ساوه بود. او اکثر اوقات روزه میگرفت. قاسم حقیقتاً نمونهای از صبر و ایثار در اسارت بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جامِ بزرگ | ۲۲
کسانی که جانشان را برای اسرای ایرانی بخاطر می انداختند
بعد از اسارت مدتی در بیمارستان بغداد بستری . بودم در کنار خدمات پزشکی که پرسنل عراقی بما اسرا می دادند که خالی از اکراه و خشونت نبود اما گاه بعضی از آنان مثل ستاره ای می درخشیدند. محمد (سرباز شیعه عراقی) با کمال بزرگواری جانش را برای ما به خطر می انداخت. علتش هم این بود که جدای از خدمات خیلی ضروری پزشکی، هرگونه محبت به ایرانی ها جرم بود یادم هست یک بار برای مان شیرینی هم آورد. شیرینی ای که مغزش خرما بود و مزه اش تا الان در وجودم مانده است. از احمد خواستم از او بپرسد چرا این جوری به ما محبت می کند و جانش را به خطر می اندازد؟ احمد در یک فرصت مناسب از او سئوال کرده بود و محمد ماجرایش را شاید در یکی دو جلسه این جوری گفته بود: ایرانی ها دستور داشتند شب ها اسیر نگیرند چون مایه دردسرشان می شد. بارها پیش آمده بود که عراقی های اسیر در فرصت مناسب شب به آنها ضربه زده بودند. من شیعه بودم و نمی خواستم با برادران شیعه ام بجنگم. در آن عملیات که در جنوب هم بود، حتی یک تیر هم شلیک نکردم. خشاب فشنگ هایم را خالی کردم زمین و در سنگری پناه گرفتم. ایرانی ها که برای پاکسازی آمدند دو تا نارنجک صوتی به داخل سنگر مخفی گاه من انداختند که البته آسیبی ندیدم و وقتی دیدند خبری نیست، رد شدند و رفتند. فردا صبح از سنگر بیرون آمدم و خودم را تسلیم دو نفر از نیروهای جیش الشعبی(بسیجی) کردم. آنها نوجوان بودند و مویی بر صورت نداشتند. برخلاف شنیده ها و تبلیغات صدام، دیدم که رفتار آنها با من خیلی خوب و مهربانانه است. به دلم افتاد از آنها بخواهم مرا آزاد کنند، اما زبان همدیگر را نمی فهمیدیم و صحبت های من تاثیری نداشت. فکری به ذهنم رسید، عکس خانوادگی ام را از جیب کیفم درآوردم و به آنها نشان دادم و با عجز و لابه و اشارات خواستم که مرا رها کنند. آن دو بسیجی نوجوان با هم مشورتی کردند و گفتند: برو!
من باور نکردم. گفتم لابد نقشه ای دارند و می خواهند مرا بزنند. مات و مبهوت نگاهشان کردم و قدم از قدم برنداشتم، اما آنها با جدیت و روی خندان با دست می گفتند: برو، برو!
با ترس و لرز راه افتادم، اما هر چند قدم که می رفتم، بر می گشتم و به عقب نگاهی می انداختم. می ترسیدم مرا نشانه بگیرند و بزنند. دیدم نه اصلاً توجهی به من ندارند، اما باز می ترسیدم. فاصله ام شاید به دویست متر رسیده بود، ولی برای بار چندم برگشتم. یکی از آنها با عصبانیت با دست اشاره می کرد و می گفت: چرا ایستاده ای؟ برو دیگر!
سرعتم را زیاد کردم، طوری که آنها را نمی دیدم. از شدت دلهره و دویدن در چاله ای افتادم و حالم به هم خورد. باور نمی کردم که آنها به همین راحتی مرا آزاد کرده باشند! آن بسیجی ها مرا آزاد کردند و حالا من باید جبران کنم، هر چند نمی توانم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جام بزرگ | ۲۳
آیه قرآن بعثی ها را عصبانی کرد
چند روز بود که در بیمارستان بغداد بستری بودم کارهایی هم انجام داده بودند اما هم حال من روز به روز بدتر می شد هم حال احمد چلداوی که در بیمارستان با هم آشنا شده بودیم. در سینه او شیلنگی رد کرده بودند تا چرک و خون ها را به بیرون و داخل کیسه همراهش انتقال دهد، اما از تخلیه خبری نبود و حالش بدتر و بدتر شد. او خون استفراغ می کرد و وضع وحشتناکی داشت. تمام تخت را خون گرفته بود. با داد و هوار نگهبانها را خبر کردیم و آنها هم وقتی دیدند کاری از دستشان بر نمی آید، پرستارها را صدا زدند. بعد از مدتی دکتر هم رسید. او تا سرش را بلند می کرد، خون بالا می آورد. حالا احمد نیمه بی هوش افتاده بود و ما داشتیم جان دادن او را می دیدیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد، اما خدا خواست و احمد زنده ماند. فردای همان شب احمد را برای عکس برداری به اتاق رادیولوژی بردند. نمی دانم چه کار کرده بودند که احمد به نگهبان هل دهنده تخت گفته بود: .... وَسَیَعلَمُ الَّذیِنَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبِِ یَنقَلِبُونَ.
او را با عصبانیت تمام به سالن برگرداندند. ناگهان یکی از بعثی ها که کلاه قرمز بود و سِبیل کلفتی داشت، کلتش را از کمر کشید و گذاشت روی پیشانی احمد و رو کرد به ما و گفت: این گفته وَسَیَعلَمُ الَّذیِنَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبِِ یَنقَلِبُونَ وَالعَاقِبهُ لِلمُتَّقینَ. اگر این مریض نبود همین الان می کشتمش!
احمد که دید اوضاع خیلی خراب شده، با دست بعثی را آرام کرد، ولی او به صورتش تف انداخت و رفت.
صبح فردا دکتر دیگری بالای سر احمد آمد و با ناراحتی گفت: چه کسی این وسایل را سوار کرده؟
وسایل جراحی آوردند. فکر می کنم بدون بی هوشی چند جای سینه اش را سوراخ کرد، اما محل عفونتها پیدا نشد. احمد را برگرداندند و از پشت، بین دنده ها را با مته سوراخ کردند. به لطف الهی، جای عفونت ها پیدا شد. به محض وارد کردن شیلنگ، حدود دو سه کیسه چرک و عفونت و خون خارج شد و احمد زنده ماند، ولی این چرک کشی از چاه سینه او همچنان ادامه داشت و کیسه در خواب و بیداری کنارش بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
تاکید دکتر مرتضوی بر نوشتن خاطرات.mp3
4.53M
توصیه و تاکید استاد دانشگاه فردوسی حجت الاسلام دکتر مرتضوی در جمع آزادگان مشهد مقدس در خصوص نوشتن خاطرات دوران اسارت .
سید علی اکبر ابوترابی | عاشورای ۱۳۶۷
سخنرانی در اردوگاه اسارت- قسمت اول
▪️عزت و شرف ما در ادامه راه امام حسین است
بسم الله الرحمن الرحیم
«لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلا بِاللهِ العَلیِ العَظيم».
«اِنَّ الحُسين مِصْباح الهُدی وَ سَفينة النَجاة».
خداوند به حقيقت حسين بن علی، اين شعله فروزان هدايت به فرموده رسول خدا، همه شما شيفتگان به آن حضرت و همه هموطنان عزيز را به آنچه خير و صلاح و سعادت و رستگاری شما در دنيا و آخرت و آنچه عزت و شرف و سربلندی را در بردارد، هدايت فرمايد، و از بهترين ياران و رهروان آن حضرت باشيد، و از سعادتی كه آن حضرت برای همه شيعيان و برای همه مسلمين آرزو داشتند، بهرهمند و برخوردار باشيد.
در تاريخ هر امت و ملتی، جانبازانی بودند كه جان و هستیشان را در راه ملتها و انسانها فدا كردهاند و با درگذشت و شهادتشان ملتی را سوگوار كردهاند و تاريخ آن ملت هم به وجود آنها افتخار ميكند و با گذشت زمان از آن مسأله جانبازی و فداكاری، جز نقش بستن در صفحات تاريخ آن ملت، چيزی باقی نمانده است. اما اين سوگواری و اين تجليل و زنده نگهداشتن خاطره شهادت حسين بن علی به اين صورتی كه اين ملت و امت از آن ياد ميكنند، هرگز در تاريخ نظير ندارد. لذا بر هر امتی است كه از اين جريان اطلاع پيدا كند. اين نه به خاطر اين است كه عزيزی و سروری جان بركف و خدمتگزاری مخلص از خاندان عصمت و طهارت در چنين روزی مظلومانه به شهادت رسيد و صرفاً به اين جهت، در بزرگداشت و عظمت اين روز ما سعی و تلاش میكنيم.
اگر حسين، حسين میكنيم، نه به خاطر اين است كه عزيزی از خاندان عصمت و طهارت مظلومانه به خاك و خون كشيده شد؛ بلكه بدين جهت است كه حسين بن علی به فرموده رسول خدا، چراغ هدايت اين امت بودند و هستند؛ نه به پاس سروری و عزت آن حضرت؛ بلكه به خاطر اینکه عزت و سروری ما هم بستگی به اين دارد كه همواره آن حضرت را چراغ راه زندگی خودمان قرار بدهيم و به ارزشهای والایی كه حضرتشان از آن برخوردار بودند و بعداً به ما ارائه دادند، آراستگی پيدا كنيم.
▪️این سخنرانی در اسارت و در جمع محدودی از اسرای اردوگاه تکریت ۵ روز دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۶۷ برابر با ۱۰ محرم سال ۱۴۰۹ قمری ایراد گردیده است- به نقل از کتاب منشور پاکی و خدمتگزاری صفحه ۵۵۰
https://eitaa.com/taakrit11pw65
سید علی اکبر ابوترابی| عاشورای ۱۳۶۷
سخنرانی در اردوگاه اسارت- قسمت دوم
كو آن خدمتگزار مخلص و بيدريغ حتي اگر به قيمت جان عزيزانش باشد؟
امام صادق (علیه السلام) به عدهای پول میدادند كه در بين حجاج بنشينند و خاطره حسين بن علی (علیهماالسلام) را زنده كنند. ما هم به اين تشويق شديم تا اين الگو و اين معيار انسانيت و عزت و شرف يك ملت فراموش نشود. فقط به پاس جانبازی و فداكاری آن حضرت نيست؛ وَاِلا خيلی كسان بودند كه در تاريخ، با شهامت جان باختند.
حسين بن علی، ويژگيشان در راه خدمت به انسانها و عزت بخشيدن به اين است كه برای هرگونه خدمت و فداكاری حاضر بودند؛ حتی به قيمت جانشان. اين است كه ما به وجود آن حضرت افتخار میكنيم و ايشان را بعنوان امام و پيشوای خودمان برگزيديم و تمام تلاشمان این است كه زندگی شرافتمندانه و روح خدمتگذاری آن حضرت، هميشه بعنوان بهترين الگو در پيش چشممان مجسم باشد و بعنوان بهترين يادگار، تقديم نسلهای آينده كنيم.
من كه نمیتوانم با اين همه ضعفها و خودخواهیها معيار باشم! ارزشمندترين انسانها در طول تاريخ كه برای خدمتگذاری به هر شكل و به هر صورت آماده بودند، آن هم كسانی كه در نهايت صداقت و پاكی جانبازی كردند را الگو قرار بدهيم.
خيلیها حاضرند رياست كنند و خدمتی هم بكنند؛ اما كو آن كسی كه حاضر باشد با تمام توان و به هر شكلی در راه خدمت جامعه باشد و خدمتگزار مخلص و بیدريغ انسانها باشد، حتی اگر به قيمت جان عزيزانش باشد؟
بدون هيچ دريغی، حتی در آخرين لحظات جانبازی، چهره پر فروغش برافروختهتر بود: «خدايا هيچ هوایی ـ جز هوای بندگی و خدمت ـ در وجود من پديدار نگردان» ما به اين افتخار میكنيم، نه به شمشيربازی و جانبازی.
يَل و قهرمان در تاريخ زياد است؛ ولی روحيه خدمتگزاری به انسانها (آن هم در اوج صداقت و پاكی كه به هيچ چيز جز به خدمت و پاکی فكر نكنند) كم است. اين را بايد زنده نگه داشت.
▪️این سخنرانی در اسارت و در جمع محدودی از اسرای اردوگاه تکریت ۵ روز دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۶۷ برابر با ۱۰ محرم سال ۱۴۰۹ قمری ایراد گردیده است- به نقل از کتاب منشور پاکی و خدمتگزاری صفحه ۵۵۰
https://eitaa.com/taakrit11pw65