روایت جمعی
موقع آمارگیری چرا صف اول دیرتر کامل میشد؟
محسن میرزایی:
ریا نشه حقیر همیشه سعی میکردم صف اول باشم بخاطر اینکه با خودم میگفتم: موقع آمار باید صف اول کابل بخوره و وجدانم قبول نمیکرد صف اول نباشم و دیگران باشند و بجای ما کابل بخورند.
خسرو میرزائی:
به نظرم صف اول بهتر بود زودتر میخوردی تموم میشد میرفت اما جاهای دیگه صف اون فشار عصبی که کی نوبت میشه بخوری بیشتر اذیت میکرد. تقریبا خودتو آماده میکردی اما جای دیگه باید منتظر می موندیم که لحظات سخت میگذشت.
محسن میرزایی:
تا موقعی که کابل به پشت نمیخورد استرس بود. وقتی که کابل به پشت میخورد خیالمان راحت میشد ولی بعضی وقتها به جای یکبار چند بار آمار میگرفتند، به شمارش خودشون شک داشتند. صف اولیها هم بجای یک کابل چند کابل نوش جان میکردند.
خسرو میرزائی:
شمارششون یادمه، خمس، عشر، خمسه العشر، عشرین، خمس و عشرین و ......
محسن میرزایی:
آخرشم می گفت: بعد اربع نفرات؟
مسئول آسایشگاه هم میگفت:
سیدی واحد مستشفی، واحد جرب، اثنین نفرات جماعت شاغل
محسن میرزایی:
خدا لعنتش کنه نگهبان بدجنس و بدقیافه و وحشی و نجس علی کابلی را که همیشه کابل دستش بود و بی جهت بچهها را میزد و با منم خیلی لج بود و هر روز موقع آمار در بند ۳ که بودم از دست علی کابلی کابل، یا چوپ و سیلی میخوردم.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_میرزایی
سید هادی حسینی | ۵
یکی از دیالوگهای همیشگی ناصر که هیچ موقع یادم نمیره!
میگفت: ناصر پدر نداشت، مادر نداشت.
ناصر از طویله بعمل آمد!
ناصر در ظاهر فقط یکی از کسانی بود که ما را لو میدادند و اذیت میکردند، اما در اصل همین آقا خودش عامل خیلی از شکنجههای بند ۳ هم بود!
ناصر مترجم بود و بخاطر نقش بدی که بر ضد بچهها در اردوگاه تکریت ۱۱ داشت متأسفانه نام نیکی در بین دوستان ندارد، خداوند از تقصیرات همه ما بگذرد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
کرامت امیدوار| ۲
بخاطر شعار بر ضد صدام استخوانهایش را شکستند!
یک روز عصر ما داخل آسایشگاه در حال استراحت بودیم که عراقیها آمدند علی اکبر قاسمی را بیرون بردند. من و شهید علی اکبر قاسمی در بند سه آسایشگاه ۷ قدیم کنار هم بودیم عراقیها یک روز عصر ایشان را بیرون بردند و در بند ۳ در کنار دستشوییها با چند نفر دیگر کتک کاری کردند. عراقیها گفته بودند آنها پاسدار بودند و احتمالا فکر میکردند علی اکبر قاسمی هم پاسدار است اما قاسمی یک مومن معتقد و بسیجی بود پاسدار نبود همشهری هاش یعنی همدانی ها می گفتند او خیاط بود البته عراقیها علت اصلی کتک زدن اولیه ایشان را نگفتند ممکن است چیز دیگری را بهانه کرده باشند ولی بنظر ما که با عراقیها و علت برخورد آنها آشنایی داشتیم علت کتک اولیه شاید بهر بهانه ای بوده باشد ولی علت بیرون بردن دوم ایشان و بشهادت رساندن ایشان اولا بخاطر شعار بر ضد صدام بود که از نظر آنها توهین به سید الرئیس صدام غیرقابل بخشش بود و به احتمال قوی فکر می کردند ایشان پاسدار است.
▪️به هرحال فردای آن روز، صبح بود که شهید قاسمی در آسایشگاه بلند شد و با شعار مرگ بر صدام سر خود را به ستون دستشویی داخل آسایشگاه زد و عراقیها تا این صحنه را دیدند آمدند و فکر کنم قیس نامرد بود این شهید رو که سالم بود و شاید تنها بخاطر شرایط اسارت از جهت روحی کمی دچار فشار عصبی شده بود و شعار داده بود سالم بردند بیرون ولی بعد از دو حدود ساعتی با بدن شکسته با پتو چند نفر آوردنش داخل آسایشگاه و کنار ما مجروحین خواباندند، کنار خودم گذاشتند و خودم دیدم که پاهاش و دیگر استخوانهایش را شکسته بودند و بعد از آن چند دقیقه زنده بود بعد شهید شد.
▪️یعنی براحتی یک انسان سالم را در عرض دو ساعت چنان زدند که چند دقیقه بیشتر زنده نبود و بعد یک نامه آوردند از چند نفر امضاء گرفتند نمیدانم کیا بودند و رفتند، در کنار خودم شهید شد و بیمارستان نبردند! بنظرم نامه برای ماست مالی کردن قضیه بود که یا بگن خودکشی بود یا به یک بهانه دیگر جنایت خودشان را یک مرگ عادی جلوه بدن چون در هیچ یک از گزارشات آنها نیامده که بر اثر تنبیه یا شکنجه این شخص فوت کرده است. بلکه حتی در مورد شهید رضایی هم دلایل غیرواقعی برای مرگ نوشتهاند یا اصلا توضیح ندادند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#کرامت_امیدوار
محمد مجیدی | ۶
کت و شلوار عروسیت رو خودم می دورم
مدتی قبل مستندی در صدا و سیما درباره شهید بزرگوار علی اکبر قاسمی (شهید مظلوم اردوگاه تکریتی ۱۱) که آقای کرامت خاطره ایشان را بیان کردند پخش شد و خانواده ایشان اظهار نمودند؛ بله ایشان خیاط بودند و حتی در آن مستند آزاده گرانقدر همدانی تکریت ۱۱ یعنی حجتالاسلام والمسلمین احمد آقا فراهانی عزیز کسی که به پیکر شهید در اردوگاه نماز میت خوانده هم عنوان نمودند چندین روز قبل از شهادت، علی اکبر قاسمی به آقای فراهانی گفته بودند انشاءالله کت و شلوار عروسی شما رو بعد از آزادی خودم میدوزم، متاسفانه چند روز بعد بر اثر شکنجه عراقیها به شهادت رسیدند.
در سرکشی دورهای که در معیت حاج جعفر زمردیان عزیز و تنی چند از عزیزان هم استانی (همدان) به منزل شهید علی اکبر قاسمی رفتیم آنجا نیز مطرح شد که شغل شهید قبل از اعزام به جبهه خیاطی بوده است، ولی عراقیها چون ایشان متدین و سرسخت بود را به گمان پاسدار بودن به شهادت رساندند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_مجیدی #احمد_فراهانی
ابراهیم یاری | ۱
قاسمی یک بازاری متدین و ساده زیست بود
علی اکبر قاسمی یک فرد بازاری بود و سر گذر مغازه خیاطی داشت، یک فرد ۳۳ ساله براساس تکلیفی که احساس کرده بود با وجود اینکه ۴ دختر و ۱ پسر داشت راهی جبهه شد این شهید بزرگوار یک اخلاق ویژه داشت و چون در بازار بزرگ شده بود یک حالت جوانمردی داشت.
اسارت شهید قاسمی
ایشان در آخرین مرحله حضور خود در جبهه، به گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین(ع) همدان مأمور شده و بیسیمچی شهید سردار حاج ستار ابراهیمی شد، شب عملیات ایشان و چند نفر از رزمندگان به خط زده و آنجا بر اثر درگیری به اسارت دشمن درآمدند.
شهید قاسمی مسئول گروه ما بود
▪️در زمان اسارت ما را در آسایشگاه به گروههای ۱۰ نفری تقسیم کرده بودند و چون ایشان از ما بزرگتر و در گروه ما بودند، مسئول گروه ما شدند، وقتی در آسایشگاه به ما نان میدادند ایشان نان را تقسیم میکرد، بعد ضمن طلب حلالیت پشتش را به ما میکرد و دستش را روی نانها میگذاشت و براساس آن جیره افراد را میداد.
شهید قاسمی فیش حج داشت که آمد جبهه
من خبر داشتم که ایشان برای حج ثبتنام کرده بود یعنی همان روزهایی که شهید شد اگر در ایران بود، به حج مشرف میشد باور کنید معتقدم شهید قاسمی حتی اگر آن روزها در اسارت نبود در عوض در حال انجام دادن مناسک حج بود، باز هم شهید میشد.
زمینهسازی و بهانهگیری عراقیها
ما در اردوگاه یک بنهایی داشتیم که البته مبلغ این بنها مطابق با درجه افراد فرق میکرد برای افسران شش دینار و برای سرباز و بسیج یک دینار و نیم بود و ما برای گرفتن نمک با نخ و سوزن از این بنها استفاده میکردیم از آنجایی که شهید قاسمی مسئول گروه ما بود ما این بنها را جمع کرده و به ایشان میدادیم تا به وقتش استفاده کنیم، یک روز شهید قاسمی متوجه نشده بودند و وقتی این بنها در جیبش بود لباسش را شسته بود، عراقیها وقتی این بنهای مچاله شده را دیدند این موضوع را بهانه کرده و گفتند: شما میخواستید با اینکار به ما توهین کنید که در اصل آنها دنبال این بودند که بچهها را اذیت کنند. با وقوع این ماجرا عراقیها اول بچههای گروه و بعد کل آسایشگاه را زدند و همین موضوع نیز سبب ناراحتی شدید شهید قاسمی شد و ایشان میگفتند: من ندانسته این کار را کردم چرا باید دیگران را بزنند.
شعار بر ضد صدام
▪️چند روزی از این موضوع گذشت تا اینکه روز جمعه ۱۲ تیرماه ۱۳۶۶ ایشان صبح که از خواب بیدار شد شروع به دادن شعارهایی مانند الموت لصدام، الموت لآمریکا و ... کرد یکی از مأموران آسایشگاه آمد و گفت: پدرسوخته زبانت را میبرم، شهید قاسمی هم گفت: پدرسوخته خودت هستی، بالاخره وقتی در آسایشگاه را باز کردند ایشان به آقای حسنخانی که بیشتر از همه با او ارتباط داشت گفت: امروز مرا شهید میکنند، بیا با هم به یکی از دستشوییها برویم تا من غسل شهادت کنم که بعد از خارج شدن از دستشویی نگهبانان ایشان را بردند.
چگونگی شکنجه و شهادت
▪️افرادی که در اتاق شکنجه بودند تعریف میکردند که عدنان، قیس و علی آمریکایی (از نگهبانان وحشی و قسی القلب) با میلگرد و نبشی او را سخت زدهاند، ساعت نزدیک دو بعدازظهر بود که او را برگرداندند ما دیدیم ساق، ران پا، ساعد و قفسه سینه شهید قاسمی شکسته و در حال کما بود. اگر چه دوستان ما تلاش کردند با دادن تنفس مصنوعی او را نجات دهند، اما اثری نداشت و در نهایت ایشان پس از چند دقیقه به شهادت رسید، بعد هم نگهبانها پیکر ایشان را با خود بردند و ما دیگر از وضعیت این شهید عزیز اطلاعی پیدا نکردیم. تا اینکه از اسارت بازگشتیم و دیدیم عراقیها با همان وضعیت آخری که شهید قاسمی داشت از او عکس گرفته و تحویل صلیب سرخ دادهاند و به آنها گفتهاند: این اسیر بر اثر بیماری فوت کرده است. البته به خانواده ایشان نیز همین را گفته بودند و خب ما نمیتوانستیم بگوییم چه اتفاقی برای شهید قاسمی رخ داده است.
دفن پیکر شهید در امامزاده علی اکبر چیذر
▪️پیکر شهید قاسمی چند سال بعد به همراه پیکر شهدایی که در اسارت به شهادت رسیده بودند، به کشور بازگشت و چون خانوادهاش در تهران زندگی میکردند در امامزاده علیاکبر(ع) چیذر به خاک سپرده شد. روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
▪️منبع : نوید شاهد همدان
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
❤️🌹شهید علی اکبر قاسمی❤️🌹
آزاده و جانباز شهید، علی اکبر قاسمی در عملیات کربلای ۵ به اسارت نیروهای صدام در آمد.
علی اکبر قاسمی در اردوگاه در اعتراض به ظلم سربازان عراقی به اسرا با صدای بلند فریاد الموت للصدام و الموت لامریکا را سر داد.
پس از این واقعه سربازان دژخیم بعثی، صبح هنگام علی اکبر قاسمی را از آسایشگاه بیرون کشیده و دو ساعت زیر شکنجه بود و بر اثر شکنجههای زیاد استخوانهای پا، ساعد و دستان او شکست و دقایقی بعد از بازگرداندن او به آسایشگاه در میان بهت و حیرت سایر اسرا در روز ۱۲ تیر ۱۳۶۶ در اردوگاه تکریت ۱۱ بشهادت رسید.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر
احمد چلداوی| ۱۱۷
عزاداری برای امام و تبعید فعالان اردوگاه
▪️چند روز بعد از رحلت امام (ره) بالاخره عراقیها سکوت منافقانه خود را شکستند آنها ابتدا در مقابل عزاداری اردوگاهی ما در اسارتگاه تکریت ۱۱ برای رحلت امام خمینی (ره) ریاکارانه سکوت کرده و نوعی احترام قائل شده بودند. اما در نهایت نتوانستند این حرکت را هضم کنند و در مقابل عزاداری گسترده اردوگاه یک حرکت اساسی انجام دادند.
▪️ عزاداری اردوگاهی ما آنها را به این نتیجه رسانده بود که باید یک جراحی در کل اردوگاه انجام دهند و ریشه طرفداری از امام را در اردوگاه بخشکانند. برخورد بعثیها ربطی به نظم اردوگاه نداشت چون نظم اردوگاه به هم نخورده بود ولی آنها در کنار و در زیر پوسته ادعای نظم اغلب برخورد ایدئولوژیک و عقیدتی با ما داشتند. آنها برخلاف ادعای صدام که گفته بود: ما در فوت (امام) خمینی بی احترامی نخواهیم کرد عزاداری برای او را مخالفت با صدام تلقی کردند.
▪️در همین راستا که مخالفت با صدام و طرفداری از امام را از بین ببرند (چه اندیشه باطلی! و چقدر ابلهانه) یک روز صبح نگهبانها ریختند توی بند سه، همه نگهبانها در تکاپو و رفت و آمد بودند، هر کسی را به نظرشان آدم مخالفی بود بیرون میکشیدند.
▪️ از پنجره بیرون را نگاه میکردیم، دل تو دلم نبود. میدانستم الآن است که سراغم بیایند. بالآخره رفتند سراغ آسایشگاه ۱۲، علی گلوند و یکی از دوستان مشهدیام و چند نفر دیگر را بیرون کشیدند. مشخص بود همه را نشان کردهاند و هیچکس را از قلم نینداخته بودند. به نظر باز هم امتحان جدیدی مرد میدانش را می طلبید.
▪️کمی بعد درب آسایشگاه ما باز شد و نگهبان پرسید: «ون احمد عربستانی؟" یعنی: احمد عربستانی کجاست؟ چارهای نبود، گفتم: «نعم سیدی» گفت: «اضع برا» یعنی بیا بیرون، با تهدید و کتک بیرونم کشیدند. بچهها سرپایین به ستون وسط بند نشسته بودند. خیلی شلوغ بود و تعداد زیادی نگهبان مرتب رفت و آمد میکردند و بساط کتککاری پهن بود. باید میدویدم وگرنه بیشتر کتک میخوردم، بیخیال فیلم بازی کردن شدم و دویدم خوشبختانه بخاطر شلوغی زياد بعثیها متوجه نشدند و قضیه بخیر گذشت. هر لحظه بر تعداد "مشعوذين" یعنی؛ پردردسرها افزوده میشد.
مهندس خالدی و حاج آقا باطنی هم بودند
▪️مهندس خالدی، حاج آقا باطنی، علی گلوند و خیلی های دیگر هم بودند، هیچکس از قلم نیفتاده بود. همین که کنار دوستانم بودم خیالم را کمی راحت میکرد. بچه ها را از راه باریکی که میان بند و محوطه آشپزخانه بود عبور دادند و کنار درب آسایشگاه، سرپایین نشاندند.
▪️به ترتیب بچه ها را که توی صف نشسته بودند صدا میکردند و در حین عبور کتک میزدند و در صف کتک خوردهها مینشاندند. زرنگی کردم و توی شلوغی جمعیت از صف خودمان پریدم توی صف بچههای ردیف جلوتر که کتک خورده بودند.
▪️همگی سرپایین نشستیم، مصطفی نگهبان بعثی جلو آمد. او که هیکل چاق و قناسی داشت با صدای کلفتش فریاد زد: «سر بالا» دوست نداشتم سرم را بالا ببرم؛ او مرا میشناخت و باعث میشد بیشتر کتک بخورم.
سرم را بالا آوردم دیدم حاج آقا باطنی کنارم نشسته با دلهره: پرسیدم حاج آقا چکار کنیم؟
حاجی با آرامش خاص خودش لبخند زیبایی حوالهام داد و گفت: «نگران نباش احمد آقا» حاج آقا دلداریام داد. روحیه بالا و سرشار از ایمانش از او یک اسیر سرافراز در تمام دوران اسارت ساخته بود. همه بچهها به او احترام میگذاشتند. البته رفتار حاج آقا باطنی به گونهای بود که کمتر شک و حساسیت عراقیها را بر میانگیخت، اما نمیدانم چگونه او را شناسایی کرده بودند.
▪️تعدادمان خیلی زیاد شده بود خواستند چند نفری را برگردانند که یکی از عراقیها حاج آقا باطنی را بلند کرد و گفت: «به نظر این آدم خیلی بدی نیست» حاج آقا را برگرداندند. ناراحت شدم؛ چون دوست داشتم کنار حاج آقا باطنی باشم. چیزی نگذشت که دوباره او را پیش ما برگرداندند و پیش من نشاندند. گفتم: «ها! حاج آقا چی شد؟ حاجی با لبخندی گفت: «داشتم میرفتم آسایشگاه، که یکی از عراقیها فریاد زد: بابا این ریشه همه دردسرهاست اونو پیش مشعوذين ببرید.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان #رحلت_امام
تشکر از عزم و همت بزرگ اعضای کانال
مدت زیادی از عمر کانال خاطرات آزادگان نمیگذرد و خوشبختانه بهترین و کنجکاوترین و زیرکترین خوانندگان را در جمع خود میبینیم. بطور عادی در بین این همه موضوعات جنجالی، هیجانی و داغ روز کمتر کسی بطور ریشهای به موضوعاتی تاریخساز مانند خاطرات اسرای جنگ جذب می شود. اما اعضای فرهیخته و تیزبین کانال خاطرات با انبوهی از تجربه به خوبی میدانند که در هر جنگ یا حوادث تاریخی که برای این ملت بزرگ و سایر ملل مسلمان و مستضعف پیش آمده است خاطرات گمنامان و مجاهدان بزرگ گذشته تا چه اندازه به آنها در استقامت مقابل دشمن و حفظ هویت ملی اسلامی آنها کمک کرده است. ضمن تشکر از عزم و همت اعضای کانال که با کیفیتترین اعضاء هستند، خواهشمندیم در جذب مخاطبین و اعضای بیشتر همچنان کوشا باشند تا مطالب و خاطراتی که از کنار و گوشههای اردوگاههای اسارت و با حداکثر دقت آماده و در اختیار شما قرار میگیرد به گوش تعداد بیشتری از مردم و جوانان عزیزمان برسد و قدم کوچکی در حفظ هویت ملی و اسلامی مردم کشور ما و کمکی هر چند ناچیز در ایستادگی مردم کشورمان و جهان اسلام در مقابل ظلم و بی عدالتی بوده باشد. انشاءالله خداوند متعال همه ما و شما را عاقبت بخیر کرده و جزو مجاهدان و ثابت قدمان درج و ثبت بفرماید.
التماس دعا
ارادتمند و مخلص : مدیریت کانال
https://eitaa.com/taakrit11pw65
کانال خاطرات آزادگان
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
رهبر انقلاب آیت الله خامنهای:
ما باید از ذره ذره این بحر عمیق و وسیع که زندگی آزادگان است بیشتر از این مطلع باشيم.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن( نجار)| ۷۳
عباس! گناه گناه! زنها سرلوچ هستند!
در اردوگاه تکریت ۱۱ در بند یک با یکی از بچههای بسیجی تربت جام به نام قاسم فراهانی که به گفته خودش یک جورایی همشهری بودیم با هم دوست شده بودیم. بچههای اسایشگاه دو و تقربیا اکثر اسرای اردوگاه تکریت ۱۱ این عزیز را بخوبی میشناسند.
قاسم با همان زبان ساده روستایی میگفت: من در روستا چوپان بودم و همیشه در بیابان با گوسفندان روز را به شب میرساندم و هیچوقت نشد که به شهر بروم و یا به زیارت آقا امام رضا(ع) بروم تا اینکه به جبهه امدم.
▪️قاسم از سمت راست بدن، ترکش خورده بود و به اندازه بیست سانت شکافته شده بود و زمانیکه اسیر شده بود ایشان را به بیمارستان انتقال داده و فقط چند تا بخیه سرپایی زده بعد او را به اردوگاه فرستاده بودند. قاسم در تقسیم بندی به آسایشگاه دو فرستاده شده بود آسایشگاهی که من بیشترین زمان را آنجا گذراندم و من همیشه هوای قاسم را داشتم چون هم زبان بودیم.
▪️قاسم خیلی آدم ساکت و کم حرفی بود، اگر کسی ازش سوال میکرد با لبخند جواب میداد و سوادی نداشت و حتی نماز هم بلد نبود یادم نمیآید از ورود به آسایشگاه تا روز آزادی قاسم برای جراحت و عفونت شدیدی که داشت دوباره به بیمارستان منتقل بشه.
▪️گاهی مرا یا دوستان دیگر را صدا میزد و عفونت زخمش را نشان میداد. تو این مدت یک باند بزرگی که همون روزهای اول روی زخم بسته بودند باز میکرد، میشست دوباره استفاده میکرد. چهار سال این باند زخم با قاسم بود باورش برای دیگران سخت است، میرفتم پیش قاسم کمی شوخی میکردم که روحیهاش عوض بشه ولی اینقدر این مرد به قول خودم ساده، انقدر صبور بود که درد را در چهره ایشان نمیدیدم و همیشه یک لبخند نرم تو چهرهاش نمایان بود.
قاسم جایش نزدیک دیوار دستشویی بود میگفتم: قاسم! بیا جلوی تلویزیون نگاه کن. قاسم اخم بر چهره میگفت: عباس! گناه گناه ! من گفتم گناهش چیه؟
قاسم سرش را پایین انداخت و با کمی مکث و خجالت گفت: زنها سرلوچ هستند، زدم زیر خنده، سرلوچ یعنی: سرلخت!
استاد من همین بچه چوپان بود که با مظلومیت و درد ناشی از زخم تنش مرا از دیدن تلویزیون منصرف کرد و دوستان همکاری کردند نماز خواندن را به قاسم آموزش دادند و یکی از دوستان سواد خواندن و نوشتن را آموزش داد.
روحش شاد یادش گرامی
https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمدرضا کریم زاده| ۴
اولین و آخرین سخنرانی مهم من در دانشگاه
خواهرم دانشجوی تربیت معلم بود، همون روزهای اولی که از اسارت آزاد شده بودم و از عراق اومده بودم خواهرم گفت: مدیر تربیت معلم میگه برادرت میتونه بیاد اینجا صحبت کنه؟ من هم بعد از چند روز گفتم: باشه میام، من که تا حالا جایی سخنرانی نکرده بودم، خلاصه برای خودم صغری کبری چیدم و گفتم اینو میگم و اونو میگم و تمام ... روز موعود فرارسید، اون روز سالروز شهادت امام حسن عسگری(ع) بود. وارد تربیت معلم شدم مدیر آنجا بهم گفت: کمی دختران رو نصیحت کن، گفتم باشه. رفتیم تو سالن، حدودا ۳۰۰ نفر دانشجوی دختر نشسته بودند، اساتید هم به ردیف تکیه داده بودند و همه منتظر بیانات مهم یک آزاده بودند، بسم الله رو گفتم و شروع کردم اول برای احترام به امام حسن عسگری، گفتم: شهادت امام سیزدهم ... ای وای .... امام دوازدهم ... بدتر شد ... بالاخره رسیدم به امام یازدهم ... آخی نفس راحتی کشیدم ... دیگه رشته کلام همون اول از دستم در رفت، تو ۵ دقیقه صحبتهام تموم شد و برای همیشه سخنرانی رو بوسیدم و کنار گذاشتم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمدرضا_کریم_زاده