عباسعلی مومن (نجار) /۱۱
◾روز اول
روز اول که وارد اردوگاه ۱۱ تکریت شدیم و تونل وحشت رو رد کردیم مجبور شدیم تا صبح، هوای سرد زمستانی رو تحمل کنیم.
اکثر بچه ها لباس به تن نداشتند.
صبح که شد، زیر نم نم بارون، در آن هوای سرد، همه پنج پنج پست سر هم نشستیم و سرهنگ تحویل گیرنده اسیران، داخل ماشین استیشن بود، بلندگو روی سقف ماشین نصب شده بود و برای بچه ها صحبت میکرد. بگذریم موقع اولین حمام، چند نفر، چند نفر، زیر دوش اب سرد که فضای یک متری داشت حمام کردیم و بعد از حمام گربه شور آمدیم تو صف نشستیم تا دیگران حمام کنند. جدا از این مطالب، یک نگهبان لاغر اندام با قد بلند اگر اشتباه نکنم سید حمید بود یک کابل چهارلای دو متری دستش بود. کابل رو دور سرش می چرخوند و به تن بچه ها فرود می اورد و به کمر هر که اصابت میکرد دور کابل، دو دور کامل تاب میخورد!
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #عباسعلی_مومن
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن /۱۲
شهرت: عباس نجار
ترفندی برای سبکتر کتک خوردن!
اکبر فلکی برای اینکه دوستان از زیر کتک کابلهای عراقیها خلاص بشوند با هنر خودش که با سیم مسی داخل کابلهای شروع کرد به لوستر ساختن! بقدری زیبا حالت کلبه های ژاپنی طبقه به طبقه روی هم قرار میداد و منم بخاطر ثابت ماندن رنگ مسی رنگ جلا میزدم و همین جور نگهبانها هرروز کابلهای خودشان را مجبور می شدن روکش کابل باز کنند و بدن به اکبرآقا تا لوستر درست کند خودمونیم نسل کابل های ضخیم کم میشد و بچه ها کمی برای کتک خوردن راحت تر بودند کابل های باریک تو خالی جایگزین کابل های ضخیم تو پر شد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
خاطرات و پنج خطیهای آزادگان سرافراز
🌹عزیزان این کانال مختص خاطرات ايام اسارت آزادگان سرافراز است🌹
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن/۱۳
شهرت: عباس نجار
یک روز بهاری قرار شد عکس صدام روی یک ماکت چوبی به ارتفاع دو متر ۸۰ نقاشی بشه آقا داراب که بهترین نقاش اردوگاه بود روی تخته هفت لا شروع کرد به رسم و دوستان نجاری روی تخته بتونه کردن و بعد از خشک شدن و سمباته آقا داراب شروع کرد به رسم و منم دوربُری ماکت رو انجام دادم و نقاشی شروع شد چهره صدام تا کمر نقاشی شده بود ان لحظه آقا داراب باید ماکت روی زمین می گذاشت و روی ماکت نشست که نقاشی کند منم کنار داراب ایستاده بودم یک هو گفتم آقا داراب الان من و شما در عراق بزرگترین قدرتی داریم آقا داراب گفت چطور گفتم مرد حسابی کی جرات میکند به صدام توهین کند ولی من شما ایرانی هستیم والان روی سینه صدام نشستی و منم پاهایم را روی سینه صدام گذاشتم کمی فکر کرد چنان باهم زدیم زیرخنده گفتم دستمان به صدام که نمی رسد ولی به عکس زیر پایمان که میرسه.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
علی خواجه علی« علی زابلی » | ۱
◾سختی های گذشتن از تونل وحشت
روز اولی که می خواستیم وارد اردوگاه بشیم غروب بود و موقع اذان، برای عبور از تونل وحشت نوبت اتوبوس ما شد، عراقیها صدا زدند که اول مجروحین را ببرید من رفتم کمک حسین آقا اهوازی و ۲ نفر دیگه که از ناحیه دو ران، پاشون قطع بود وضعیت حسین اقا نسبت به اونا بهتر بود، گفت اونا رو ببرید که مشکل دارند. یک دفعه بیشتر بچه ها برای در امان ماندن از کتک عراقیا هجوم آوردند بطرف مجروحین ولی نگهبان فریاد زد که مجروحین داخل ماشین باشند بقیه بیان بیرون.من رفتم که اولین نفر باشم به بچه ها گفتم پاچه هاتون رو بالا بزنید که به راحتی و سریع بتوانیم بدویم چون لباسها پاره شده بود و به پاها گیر می کرد و نمیشد که با سرعت بدویم و گفتم وقتی از اتوبوس پیاده شدید با سرعت تمام شروع به دویدن کنید. همینکه خواستم از اتوبوس پیاده شم نگهبان یقه منو گرفت وبا یک توگوشی پرتم کرد پایین، دستپاچه شدم و با سرعت از تونل به بیرون دویدم و نزدیک درب سالن با قدرت تمام پرش کردم داخل راهرو و لیز خوردم به داخل اطاق که نگهبان آمد، دستم رو گرفت و افسر عراقی نگذاشت که کتک بزند و فکر کردم کتک نخوردم. وقتی داخل آسایشگاه، پشت همدیگه رو ماساژ میدادیم آخر شب دردهایم شروع شد چیزی حدود ۳۰ ضربه رو بچه ها شمردند این ضربه ها ردشون مانده بود و کبود گشته بود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مؤمن/۱۴
شهرت : عباس نجار
یک روز یکی از برادران بند ۳ به نام حسن جوشکار بچه رشت اگر اشتباه نکرده باشم.با سید امجد آمدن داخل نجاری و مرا باخودشان بردند سمت زندانهای انفرادی اولش خیلی ترسیده بودم؛باخودم گفتم نکند از من خلافی دیده؟؟!!همینکه زیربالکن پشت بند ۳ رسیدیم؛حسن گفت:سید امجد از من خواسته که دستگاه جوجهکشی بسازم و بتوانیم برای آشپزخانه مرغ تولید کنیم؛اولش باورم نمیشد!!گفتم: شوخی میکنی؛؛ولی امجد خیلی تأکید میکرد.به هر حال بعد از یک ماه این دستگاه ساخته شد.تمام کار طراحی و ساخت دستگاه را خود حسن آقا انجام داد.فقط يک قسمت نیاز به کار چوب داشت که من تکمیلش کردم؛چهار طبقه بود که در هر طبقه ۳۰ عدد تخممرغ جا میگرفت.با یک دینام طبقهها بالا پایین میشد؛تعدادی لامپ ۲۰۰ داخل دستگاه نصب شده بود جهت تأمین گرمای دستگاه؛؛چقدر خوشحال بودیم که از این به بعد بچههای اردوگاه خودشان مرغ تولید میکنند و همیشه مرغ بریان میخوریم.افسوس که عدنان بدجنس مخالف اینکار شد و دستگاه همان گوشه بالکن پشت بند ۳ بایگانی شد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/۵
مرسوم بود نظافت حیاط رو با کنار دست ( کف دست) انجام بدیم ، عراقی ها میتوانستند برامون جارو یا شاخه نخل بیارن ولی می خواستند به هر صورتی که میتوانند ما رو اذیت کنند. یک روز جلو دستشویی ها مشغول شستن لباس هام بودم که عبد دستور تمیز کردن محوطه و کف حیاط رو داد.
من همچنان مشغول شستن لباس بودم که عبد اومد گفت یالا گم، یعنی زود باش بلند شو برو نظافت کن با اینکه معمولاً نگهبان کاری به کار اونایی که در صف دستشویی و حمام بودند بر نداشت ، به هر حال به من پیله کرد از عبد اصرار از من سرپیچی، عبد میگفت بلند شو من میگفتم دستم توی کف صابون هست، یکدفعه عبد با لگد زد زیر تشت لباسا ،صورتم پر از کف و صابون شد، مماس با صورت عبد ایستادم ، کم مونده بود یک سیلی بهش بزنم ، کم مانده بود باهاش درگیر شم نگهبانا عبد رو بردند ، بچه ها هم دور من جمع شده بودند. عبد از اون روز با من سر لج پیدا کرد ، همون روز توی صف آمار نشسته بودیم ،سرهامون پایین بود که عبد لباس های شسته شده من رو توی خاک لگد مال کرد .
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/۶
نمیدونم سر چه موضوعی بود یک دفعه عبد آمد داخل آسایشگاه دو و چند نفر از آسایشگاه دو و چند نفر هم از یک و سه بلند کرد و روانه سلول انفرادی کرد بنظرم هفت الی هشت نفر شدیم از کسانی که یادم هست صادق دشتی پور ، یعقوب از بچه های تهرون و.... ، سلول انفرادی کنار گال خونه و مقابل آشپزخونه بود ،یک سالن از جنس بلوک سیمانی و بسیار باریک ، داخل این راهرو هفت الی هشت کوله مرغی درست کرده بودند، نه جای نشستن داشت چون سر آدم به سقف گیر میکرد نه جای خوابیدن بود ، به هر حال چهارده روز بصورت لم داده طی کردیم ، امیدوار بودیم عفو بخوریم ولی از عفو خبری نبود.
🔸سلول انفرادی تجربه سختی بود ، هوا بشدت گرم بود و شر شر عرق می ریختیم ، روزانه نیم ساعت صبح هواخوری داشتیم و نیم ساعت عصر ، وقتی درب سلول باز میشد انگار وارد دنیایی دیگه شده بودیم تا دقایقی چشمون هیج جا رو نمی دید ،یک روز مصطفی (سرباز عراقی که به اصطلاح خودش رو تحصیل کرده تر از نگهبانان دیگه می دونست) درب سلول رو باز کرد ، یکی یکی اسمامون رو صدا زد، همه ما رو میشناخت، شروع کرد به فلسفه چینی که ما عراقی ها مهمون نوازیم اگه کسی خطایی نکنه کاری بهش نداریم و خلاصه از این حرفا
🔸مشغول هواخوری بودیم که حارس لعنتی سر رسید ، حارس صدای نکره و بلندی داشت ،شروع کرد گیر دادن به مریض های پوستی یعنی گالی ها ، مرتب میگفت چرا خوب نمیشید ، خلاصه رو کرد به مصطفی که یه کابل بردار بیا ، مصطفی هم که لقمه بزرگی توی دهانش بود ،یک لوله قطور قرمز رنگ که مربوط به فاضلاب زیر روشویی میشد نشون داد و با هم به جان بدن لخت گالی ها افتادند، بندگان خدا گالی ها ، با اندام لخت تا جا داشت کتک خوردند ، طبق معمول ما هم احساس وحشت کردیم ، خب اگه قرار باشه بزنند اول باید زندانی ها رو بزنن نه مریض ها رو .
🔸ما مونده بودیم که مصطفی دقایقی پیش تعریف میکرد که انتم ضیوفنا و... بالاخره نگاه مصطفی و حارس به ما معطوف شد ، نشستیم به آمار ، اگه از بالا بهمون نگاه میکردند هر هفت نفرمون ، از ترس شده بودیم یک نفر
خلاصه چشمتون روز بد نبینه آنقدر کتک خوردیم که توی سلول تنگ و تاریک روی دست هم نمیتونستیم بگردیم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#محسن_میرزایی
محسن میرزایی/۱
شهرت: محسن ژاپنی
هر آسایشگاه، ۳ تشت پلاستیکی به رنگ های مختلف داشت که موقع ظرف شستن داخل تشت ها با یک تشت شستشو میشد و با یک تشت کف گیری می شد و با تشت آخر هم آبکشی انجام می گردید.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#محسن_میرزایی
#علی_سوسرایی
علی سوسرایی/ ۳
در بند ۴، یکی از بچه های بیرجند بنام عباس زنگویی مسئول باغچه آسایشگاه بود. فلفل کاشته بود که خیلی هم تند بودند. عباس خیلی مراقب بود کسی بی اجازه فلفل برداشت نکنه. یه روز حسن جهانگیری اهل ایرانشهر، عباس رو شیر کرد و بهش گفت عباس چرا نمیزاری فلفل بکنیم بیا یه خاطره خوب از خودت بزار! برو برامون فلفل بیار بعدا ما آزاد میشدیم میگیم یادش بخیر یه عباس داشتیم چه مرد نازنینی بود که برامون فلفل آورد با غذا خوردیم. آقا چکار داری خلاصه عباس آقا خوشش اومد، جو گیر شد و رفت کلی فلفل خارج از نوبت کند برامون آورد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۶
یک از ابتکارات ما در آنجا، وصله پینه وسایل شخصی و عمومی بود که به بدلیل عدم تامین از طرف دشمن ما مجبور بودیم وسایل را با اینکار قابل استفاده کنیم، مانند سطلهای آسایشگاه، شلوار، پیراهن و حتی شورت که محل خوبی هم برای پرورش و زندگي شپش و هم محل خوبی برای مخفی کردن وسایل خاص که از نظر نگهبانان عراقی ممنوع بود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۷
بنده و آقا محسن میرزائی بچه مشهد از یک آبپاشی محوطه خاکی اردوگاه با هم دوست شدیم. در یکی از روزها به دستور نگهبان عراقی در کنار حوضچه آب بند ۱و۲ آب پاشی می کردیم که همان سبب دوستی ما شد و خدا رو شکر هنوز هم ادامه دارد. این آب پاشی معمولا روزی دوبار با همکاری همه و با سطلهای فکستنی آسایشگاها انجام میشد. این آب پاشی برای این بود که خاک کف حیاط و محوطه اردوگاه بر اثر وزش باد بلند نشود .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65