حمیدرضا رضایی| ۱۵
▪️بدجور ضایع شد!
ما جماعت کار دیگه توی آمار ظهر به خط نمی شدیم و جلوی آشپزخانه، پشت آسایشگاه یعقوب (اگر بگم آسایشگاه ۸ الان محمد سلیمانی میگه نه آسایشگاه ۱۰) برای همین میگم پشت آسایشگاه یعقوب روبروی آشپزخانه ناهار رو خورده بودیم و داشتیم استراحت میکردیم و گپ و گفتی میزدیم.
سیم خاردارهای اطراف اردوگاه که مسئولش اسماعیل بود تمام شده بود و محمد حداد و سلمان بوری (لوله کش) و من و امیر عسگری خدا بیامرز و آقا شعبان کهربایی نشسته بودیم که اسماعیل اومد بین من و امیر عسگری نشست. شروع به تعریف کرد (اسماعیل اون زمان، یار غار عراقیها بود و خیلی دوست داشت از من،امیر و برو بچههای تهران که برای عراقیها دم تکان نمیدادیم آتو بگیره) رو کرد به من و گفت: دلت برای خانواده تنگ نشده؟ منم گفتم: نه اونا رو بخدا سپردم و اومدم جبهه خدای اونا بزرگه،بلافاصله گفتم:ولی دلم برای دوست دخترم خیلی تنگ شده! برق توی چشماش دوید و گفت: چی!! مگه شما هم اهل دوست دختر داشتن بودید؟؟ گفتم: تو ما بسیجیها رو چطور دیدی؟ بله ما هم اهل دوست دختر، دختربازی هستیم بیچاره دو ریالیش نیفتاد و کنجکاو که من قصه را براش ادامه بدهم، من هم گفتم: آره تهران که بودم با یک دختر حدود ۴ سال ریخته بودم روی هم، حتی خانمم از این قضیه باخبر بود.بعدازظهرها که از اداره میآمدم غروب که میشد سوار موتورش میکردم میبردمش سینما، گردش،کافه بستنی و خلاصه از من تعریف کردن و از اسماعیل شنیدن، با تعجب پرسید پدر و مادر دختر از این موضوع خبر داشتند!؟ گفتم: بله از خداشون بود که من باهاش باشم حتی شبها پیشش میخوابیدم. ظاهرا دیگه باورش شده بود که آره ما هم بعله، گفت: چند سالش بود اسمش چی بود؟منم گفتم ۴ سال، گفت:چی! گفتم: ۴ سال چون دخترم بود.خلاصه چنان زدم توی برجکش که تا یک ماه طرف ما پیداش نشد و امیر خدا بیامرز گفت: دمت گرم خوب حالشو گرفتی!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حمید_رضایی #خاطرات_آزادگان
علی علیدوست قزوینی| ۲
▪️اخبار ساعت ۷ رو شنیدی!؟
۱۴ خرداد ۱۳۶۸ بود و ما اسرای اردوگاه موصل مثل هر روز ساعت هفت صبح بیدار شدیم، لباس فرم اسارت را پوشیدیم و جایمان را جمع کردیم و آماده آمار شدیم.
تو اتاق ما ظاهرا کسی به اخبار رادیو بغداد گوش نداده بود چون کسی حرفی نزد و زمزمهای نشد و آمار تمام شد هرکس دنبال کار خودش رفته من هم به سمت فلکه اردوگاه رفتم چند دوری قدم بزنم تا صبحانه آماده شود و مسئول غذا شوربا را بیاورد.
هنوز به فلکه نرسیده بودم که آقای هادیزاده صدایم کرد سلام کردم، گفت: علی آقا! اخبار ساعت هفت را شنیدی؟!
گفتم: نه،خبری بود!؟
گفت: نه
و رفت! من متحیر شدم یعنی چه! اول صبح! ولی به مسیر خودم ادامه دادم دور فلکه حسین آقای خلیلی از راه رسید، سلام علیک کردیم، گفت: اخبار رو شنیدی!؟ گفتم نه! خبری بود؟
گفت: حاج احمد آقا (خمینی) پیام داده!
گفتم: چی میگی؟
حاج احمد آقا چرا باید پیام بده!
گفت: مثل اینکه کار تمامه و حضرت امام ...
دیگر گریه امانش نداد و من زانوهایم لرزید ... فهمیدم دکتر هادیزاده نیز میخواست این خبر را بدهد و نتوانسته است. دنیا روی سرم چرخید میخواستم داد بزنم به سر و صورت خودم بزنم فریاد بکشم ولی فعلا صلاح نبود. هرطور بود خودم را به آسایشگاه رساندم، آش آمده و ظرفهای غذا وسط بود ولی کسی به غذا دست نمیزد کسی گریه هم نمیکرد، همه بهت زده و غمگین انگار دنیا به آخر رسیده نتوانستم آن وضع را تحمل کنم، از اتاق خارج شدم داخل حمام رفتم. از داخل یکی از دوشها در را بستم بنا کردم آرام گریه کردن چند دقیقهای گریه کردم کمی که تسکین یافتم به اتاق برگشتم اما اوضاع اتاق اصلا خوب نبود. بچهها حیران و سرگردان سر در زانوی غم فرو برده بودند از دست کسی کاری ساخته نبود.
«ملازم کریم» ملعون بلندگوی اردوگاه را روشن کرد و به پخش ترانه پرداخت.
خدا رحمت کند مرحوم محمد سالاری ارشد ارودگاه به سرعت سمت مقر عراقیها رفت. به ملازم پیام داد اگر بلندگوهای اردوگاه را خاموش نکنید باید داخل باغچهها دنبال باندهای بلندگو بگردید و من جوابگو نخواهم بود. بعد از این پیام بلندگوها خاموش شد. تا اذان ظهر خیلی سخت گذشت هیچ چیزی نمیتوانست اسرا را آرام کند مگر نماز و یاد خدا، اذان گفته شد نماز ظهر فرادی خوانده شد.
بین نماز ظهر و عصر یکی از بچهها بغضش ترکید بنا کرد با صدای بلند گریه کردن و بدنبالش همه زدند زیر گریه، بهانهای شد تا اسرای امام از دست داده ناله سر بدهند و گریه کنند و بعد نماز بخوانند کسی نمیخواست قبول کند که این خبر راست باشد. همه دعا میکردند ایکاش تکذیب شود امام ما را تنها نگذارد تا اینکه عصر شد آمار گرفتند آمدیم داخل و ساعت هفت شد برنامههای تلویزیون شروع شد و اولین برنامه اخبار بود تا اخبار شروع شد گوینده،خبرها را با این جمله شروع کرد:
عیّن خامنهای بدیلا للخمینی
اینجا بود که خبر ارتحال امام و تعیین جانشینش قطعی شد. خبر انتخاب حضرت آقا باعث آرامشمان شد ولی سنگینی مصیبت کمرمان را شکست.
خدایا روح حضرت امام را در اعلی علیین با جد بررگوارش همنشین فرما.
به مقام عظمای ولایت طول عمر با عزت عنایت فرما، ما را سربازان و پیروان خوبی برای حضرتشان قرار بده و روح امام را از ما راضی بفرما.آمین
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
محمد سلیمانی| ۱۳
▪️ماه مبارک رمضان در اردوگاه
🔸ما در طول سال بدلیل گرسنگی روزه مستحبی می گرفتیم و ماه رمضان هم که واجب بود اما مشکل ما این بود که عراقیها سحر و افطار نمی دادند و باید همان غذای روزانه را برای افطار و سحر می خوردیم.
اگر صبحانه را می گذاشتیم برای سحری چون صبحانه بیشتر از چند قاشق شوربا که کمی برنج و دال عدس بود نبود کافی نبود پس باید تا جاییکه ممکن بود برای گرسنگی فکری می کردیم.
🔸سالهای اول اسارت در ایام ماه مبارک رمضان برای اینکه غذای گرم بخوریم صبحانه (شوربا یا سوپ گرم) را داخل لیوان فلزی رویی خود ریخته و دور از چشم نگهبانان لابلای پتو یا حوله دستی می پیچیدیم که مقداری گرم بماند و دیده نشود و ناهار که شامل چند قاشق برنج بیشتر نمیشد و ما برای بیشتر شدن غذا، خمیر نان را تخلیه و مثل غذای پرندگان آنرا ریز ریز کرده و دور از چشم نگهبانان در هوای آزاد قرار میدادیم تا خشک شود. سپس اینها رو با برنج ناهار خود مخلوط میکردیم که کلا حداکثر 12 قاشق غذاخوری میشد؛ معمولا دونفر با هم مشترکا ناهارشان را داخل بشقاب لعابی که به هر نفر یک عدد داده بودند ریخته و بشقاب دوم را بعنوان درب استفاده کرده و در بین پتوها قرار میدادند که برای زمان افطار گرمای کمتری از دست داده باشد.
🔸 عصرها قبل از سوت آمار، با اعلام نگهبانان از هر آسایشگاه چند نفر داوطلبانه جهت آوردن شام و دو نفر جهت چای به همراه یک یا چند نگهبان به طرف مطبخ {آشپزخانه} حرکت میکردند؛
🔸معمولا شام هر نفر، چند تکه کوچک گوشت گاو آب پز شده بود بدون هرگونه مخلفاتی ولی آب پیاز و کمی هم رب بعنوان چاشنی طعم دهنده داشت و گاهی اوقاتش هم خورش بادمجان آب پز شده آنهم با پوست به همراه برنج توزیع میکردند.
🔸 شام جمعه شبها بلا استثناء خوراک لوبیا چیتی بود. البته گاهی اوقات هم گوشت گوسفندی یخ زده میدادند که پس از جدا نمودن استخوانها اگر اشتباه نکنم که خیلی کمتر از زمانی بود که گوشت گاو می دادند
🔸چای بقدری زیاد شکر داخلش میریختند و شیرین میکردند که اگر احیانا هنگام توزیع چای قطرهای از آن روی دستمان ریخته میشد بدلیل شیرینی بیش از حد و ایجاد چسبندگی مجبور بودی بلافاصله دستت را بشوری.
🔸مسئله روزه داری و نگهداری غذا و سرد میل نمودن و عدم تأمین غذای گرم باعث شیوع اسهال خونی در بین اسرا شده بود. در ایام ماه مبارک رمضان و غیر ماه مبارک بدلیل خوردن 3 وعده غذا در یک وعده آن هم به صورت سرد در چله تابستان گرم و سوزان یا در زمستان سرد عراق؛ از اذان صبح تا اذان مغرب میبایست تشنگی و گرسنگی را تحمل میکردیم که این موضوع باعث بروز بیماری اسهال میشد که بدلیل عدم رسیدگی و درمان مناسب سپس منجر به اسهال خونی می شد افرادی که مبتلا به اسهال خونی میشدند را ابتدا با دادن چند حبه قرص و تعدادی کپسول آنتی بیوتیک که برای هر نوع بیماری استفاده میکردند، درمان اولیه را شروع میکردند. اگر درمان اولیه در داخل اردوگاه جواب نمیداد او را به بیمارستان تکریت منتقل می کردند. گاهی اوقات این بیماری بدلیل عدم رسیدگی مناسب، منجر به شهادت میشد.
🔸در کل بعضی از رفقای ما که روزه میگرفتند علیرغم کمبودهای موجود مقداری از غذای خود را بین آن دسته از دوستان بیمار خود تقسیم می کردند که آنها سریعتر بهبود یابند. بعلت تشدید اسهال خونی ماه مبارک سال آخر عراقیها تصمیم به توزیع غذای گرم گرفتند.
🔸گاهی موقع افطاری برای باز کردن روزه آب آشامیدنی نداشتیم؛ گاهی اوقات یک قالب یخ را برای جمعیتی حدود 100 نفر می دادند یا یک تانکر آب که جوابگوی جمعیت اردوگاه نبود.
🔸ما به لطف خدا و صبری که بما می داد و به رغم شرایط سخت هوای گرم و طاقت فرسای عراق با سختیهای موجود باز هم با توکل به خدا روزه میگرفتیم و تشنگی و گرسنگی را تحمل میکردیم. توزیع غذای گرم در وعده سحر و افطار موجب کاهش نسبی آمار بیماران مبتلا به اسهال خونی شد.
🔸شبهای احیا و قدر یکی از آن شبهای بیاد ماندنی دوران اسارت ما به شمار می رود چون بعضی بچه ها مخفیانه و نامحسوس اکثرا باصفا و خلوص خاصی تا سحرگاه به شب زندهداری و احیا می پرداختند. متأسفانه در اردوگاه ما سال اول قرآن نبود، عراقیها نداده بودند و ما نتوانستیم در شب احیا قرآن بخوانیم و آن را بالای سر قرار دهیم؛ با این شرایط با خدای خود مناجات می کردیم و بعضی نماز شب می خواندند. حتی در انفرادی که بودند، مخلصانه اعمال شبهای قدر را به جا میآوردند و نماز شب میخواندند و اشک میریختند و از خدای خویش طلب مغفرت و رحمت می کردند.
🔸 نماز و روزه ما اغلب سروقت بود و نماز را در هر شرایطی بجا میآوردیم، بویژه نماز شب که بعضی از بچه ها با عشق خاصی، مخفیانه در زیر پتو به حالت خوابیده بجا می آوردند و به مناجات میپرداختند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_سلیمانی #خاطرات_آزادگان
سروش جعفربیگی| ۵
▪️شما یتیم شده اید!
در شب ۱۴ خرداد ۶۸ من در آسایشگاه چهار تازه ساخته شده ای که سقف آن ایرانیت بود بودم که تلویزیون عراق اعلام کرد امام به رحمت خدا رفته است البته قبل از اعلام تلویزیون ما تو حیاط قدم میزدیم که یک مرتبه سریع و با عجله ما را داخل آسایشگاه کردند و یکی از نگهبانها اسم آن را فراموش کردم فکر کنم شجاع بود و شاید هم کسی دیگر بود چون شجاع معمولا از ادبیات بد استفاده نمی گرد گفت امام خمینی از دنیا رفته است و شما یتیم شده اید و ما همه شما را می کشیم!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سروش_جعفر_بیگی #شجاع
محمد مجیدی| ۵
▪️گزارش عصر ۱۳ خرداد در تکریت ۱۱
امروز عصر ۱۳ خرداد سال ۶۸ موقع هوا خوری است و ما در محوطه بند چهار اردوگاه ۱۱ تکریت بودیم و چیزی به شب نمانده بود که یکی از نگهبانها خبر وخامت حال عمومی حضرت امام خمینی روحی له الفداء رو به یکی از بچه ها داده بود و ایشان هم بلافاصله خبر رو با بزرگان در میان گذاشت و در نهایت همه در جریان این خبر بسیار دردناک و وحشتناک قرار گرفتند. البته شب هم تلویزیون نشان داد که حضرت امام (ره) در بیمارستان بستری بودند و مجری اخبار گفت که در اخبار سراسری ایران از مردم خواسته اند که در تکایا و امامزاده ها و حرمهای مطهر در مشهد و قم و در مساجد مردم برای شفای امام دعا کنند. هرچند معمولاً اخبار یکطرفه پخش می شد و قابل اعتماد نبود.
نا خودآگاه بدون اینکه توجه کنیم الان وقت هوا خوری است که همیشه یک فرصت برای تمدید اعصاب و دیدار دوستان و هم فرصتی بود تا رفع حاجات کنیم و دستی به آب برسانیم تا شب هنگام مجبور به استفاده از سطل برای رفع حاجت نشویم و بدون توجه به افسر و نگهبان اردوگاه، همه به سمت آسایشگاه هجوم بردیم و هر کس سر در گریبان خود کرده و دو زانوی غم بغل کرده و آرام هر آنچه از ادعیه و التماس و تضرع داشت با کمک آیاتی که از قرآن کریم محفوظ داشتیم را خالصانه و با مروارید اشک در دست گرفتیم و از درگاه خداوند حکیم و شافی صحت و سلامتی آن یگانه دوران را طلب کردیم و هر کس در گوشه ای به دیوار تکیه زده و پتو به سر کشیده و بعید میدانم آن شب که به بلندای تاریخ بود کسی خوابیده باشد و تا نماز صبح تضرع و التماس و صوت قرآن به گوش میرسید. آن شب سیاه و فراموش نا شدنی بالاخره خود را به طلوع فجر رساند .
وقتی برای گرفتن وضو و اقامه نماز صبح در جلوی آسایشگاه صف کشیده بودیم یک نفر تلویزیون رو روشن کرد و ای کاش هیچ وقت روشن نمیشد آن جعبه سیاه همه با چشمانی اشکبار نگاهشان به آن مستطیل سیاه دوخته شده بود درحالیکه صحنه هایی از بستری بودن امام در بیمارستان جماران را نشان می داد و نوشت: خمینی مات!
ما سختیهای اسارت را به جان خریده بودیم و برای دیدار آن اسوه تقوا لحظه شماری میکردیم. اردوگاه یکپارچه غرق در غم و ناله شده بود امیدها ناامید و حسرت و اندوه جای همه آرزوها را گرفته بود که ناگهان حاج آقا حسن اسلامپور که مربی قرآن ما و از روحانیون اردوگاه بود قرآن را از دست آن عزیزی که در آن دقایق نوبت تعیین شده ایشان برای استفاده از نوبت ده دقیقه ای قرآن بود گرفت با چشمانی اشکبار آرام آرام به صدای شکسته اش موج داد و آیاتی از قرآن کریم را تلاوت کرد به این مضمون که:
مؤمنین کسانی هستند که وقتی مصیبتی به آنان میرسد میگویند« انالله و انا الیه راجعون» همین یک فراز از آیه قرآن کریم کافی بود تا بغضهای فرو رفته بشکند و مثل بمب فضا را در بر بگیرد .غمی مبهم همه جا را پر کرده بود و ما این را حس می کردیم، نگهبانها ما را به صبر دعوت می کردند. فرداش یعنی چهارده خرداد وقت هوا خوری که شد وارد آسایشگاه شدند و گفتند اونا که دیشب قرآن خواندند بیرون بیایند کسی بلند نشد اما آنها افراد را از قبل شناسایی کرده و اسم همه آنها را نوشته بودند در نتیجه، تعدادی از ما به همراه سایر دوستان را از بند های دیگر که آنها عزاداری کرده بودند و در مجموع ۷۲ نفر را از اردوگاه ۱۱ به عنوان مخالف و افراد خرابکار به ملحق و سپس بعد از ۴۵ روز شکنجه در آنجا به اردوگاه ۱۸ بعقوبه انتقال دهند .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_مجیدی
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن(نجار)| ۶۳
▪️آرزوهای عدنان بعثي!
🔸عدنان تا زمانی که من بیرون کار میکردم و با این ملعون در ارتباط بودم ندیدم که حلالیت به طلبه و خشم نفرت تا آخرین روز در چشمانش دیده میشد و همیشه با نیشخند و تمسخر به بچه ها توهین می کرد.
🔸موقعی که ارشد اردوگاه وارد میشد عدنان برای خودنمایی جلوی بچهها میگفت خر بزرگ وارد شد اگر بچهها جلوی همان خر بزرگ دیرتر به خط می شدند و یا دیر فرمان خبردار می دادند عدنان پدر بچه ها رابدستشون می داد.
🔸عدنان می گفت اگر من مسئول ارشد اردوگاه بودم و تمام اختیارات اسیران در دستان من بود روزی ۱۰ نفر را می کشتم و از مهره های گردن اسیران تسبیح درست می کردم و در موزه شهر بغداد برای آینده به نمایش می گذاشتم. این عدنان نامرد خبیث، بجز شکنجه، حرفهایی که میزد خیلی رنج آور بود.
🔸یک روز برای انجام کار نجاری خواستم بروم بیرون از اردوگاه و گروهبان امجد به عدنان گفت با عباس برو. حرکت کردیم به سمت درب خروجی اردوگاه از لابلای دو تا درب فلزی که هر کدام یک تن سیم خاردار نصب شده بود عبور کردیم چندمتری دور شده بودیم که یک سرباز عراقی از روبرو نزدیک شد و سلام کرد و چند عدد خیار دستش بود یکی به من داد و یکی به عدنان، عدنان خیار را انداخت روی زمین و با خشم گفت من داخل اردوگاه خیار کاشتم و بجای آب از خون اسیران استفاده میکنم و خوردن اون خیارها مزه میده نه این خیار. حرفهای عدنان و زخم زبانش دل هر شنونده ای را بدرد می آورد حتی سرباز عراقی ناراحت شد!
🔸گروهبان امجد گاهی دلسوزی میکرد و می گفت عباس شما و دوستان در نجاری مشغول کار هستید مواظب عدنان باشید که نقطه ضعف بدستش ندهید چون هم شما تو دردسر و هم ما تو دردسر می افتیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
سید هادی حسینی| ۳
▪️برو از مطبخ بیل رو بیار!
🔸طبق معمول برای گرفتن نهار داشتیم به ستون می رفتیم به طرف آشپزخانه، توی مسیر «علی ابلیس» مثل همیشه با کابل مخصوص خودش ایستاده بود. تا که ما رو دید گفت "تعال" رفتم پیشش احترام نظامی گذاشتم. بدون هیچ دلیلی یه کشیدی محکمی بهم زد. پیش خودم گفتم: آخه برا گرفتن غذا کتک خوردن دیگه چیه؟
🔸علی ابلیس به هر بهانه ای باید کتک میزد. چند روز پس از ورود مون به اردوگاه تو بند ۳ در محوطه به اتفاق دوستان مون به قدم زدن مشغول بودیم. همون موقع بند ۴ هم اومده بودن بیرون. یه لحظه ما که بند ۳ بودیم برای رفقا مون تو بند ۴ دست بلند کردیم غافل از اینکه عراقی ها ما رو دیدن، بلافاصله چند نفر از ما و چند نفر از بند ۴ رو کشیدن کنار و بهانه ها شروع شد. شروع کردن به زدن. اول از همه یکی از نگهبانا به نام حمید و بعد چند نفر دیگه...که بعد از همه اینا عدنان اومد شروع کرد به زدن اونم مثل این تکواندو کارای حرفه ای. واقعاً فکر می کرد رو تاتامی داره مبارزه می کنه! یادم نمیره نگهبان حمید یکی رو صدا زد برو از مطبخ بیل رو بیار. یه بیل آوردن، این نامرد با کفه بیل چلویی سه تا به پشت شانه من زد طوری که به یکی از بچه ها نشون دادم گفت جای کفه بیل رو شانه تو مونده. یعنی جوری اون روز بچه ها زدن حتی نمی توستیم به دیوار تکیه بدیم. این تنبیه به چه جُرمی بود آخر نفهمیدم...
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
حمیدرضا رضایی| ۱۶
▪️توبه برگشت ناپذیر
اسماعیل از بچه های ارتش بود که مدتی با عراقیها همکاری کرده بود، وقتی که در قضیه رحلت حضرت امام خمینی (ره) خیلی از بچه ها را شکنجه کردند و بعد هم به بعقوبه تبعید کردند ایشان احساس پشیمانی می کرد و توبه کرد. دو شبانه روز میومد پیش من و از من پند و اندرز می خواست و می گفت می دونم عراقیها منو می کشند چکار کنم که دلم قوی بشه؟ گفتم برو از کل بچه ها حلالیت بطلب و بعدشم ذکر بگو.
بنده خدا را راهنمایی کردم که برو توی هر آسایشگاه از کل بچه ها حلالیت بطلب .
گفت اگر کسی پیدا شد و منو حلال نکرد چی؟
گفتم اگر توبه ات نصوح و از سر صدق باشه مطمئن باش خدا می اندازه توی دل اون بنده خدا و ازت راضی میشه.
یادمه یکی دو روزی میومد سرش رو می گذاشت روی پای من و با اینکار انگار آرامش پیدا می کرد، مثل جوجه ای که به زیر بال مادرش پناه میبره و منم می گفتم ذکر بگو تا دلت محکم بشه.
یک روز عراقیها صداش کردند و حسابی کتکش زده بودند. وقتی اومد داغون بود ولی به روی خودش نیاورد و اومد صورتم رو بوسید و دست انداخت گردنم و گفت ذکرهایی که یادم دادی نجاتم داد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حمید_رضا_رضایی #رحلت_امام
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن(نجار)| ۶۴
▪️ آن شب عملیات
در شب عملیات از ارتفاعات ۴۰۲وارد عمل شدیم و استوار اسفندیار ریزوندی و من معبر مین گذاری را باز کردیم و رسیدیم به کمین دشمن و دوستان با آرپی جی هدف گرفتند و از داخل کانال به سمت میدان مین بعدی که سیم خاردار کشیده بودن با استوارریزوندی بازکردیم و فرمانده گروهان قربانعلی پور دستورپیشروی داد و به سمت تپه ابوعبید حدود سه کیلومتر بود پیش رفتیم و همانجا با سنگر تیربار عراقیها برخورد و دونفر سربازعراقی را اسیرگرفتیم و دونفر از دوستان، سربازهای عراقی را به عقب خط انتقال دادند. زمانی که حمله کردیم سنگرهای عراقی پاک سازی نشد. قراربود گروهان بعدی واردعمل شوند و پاک سازی کنند. بخاطر همین این دو نفر که مسئول حمل اسیر بودند به عراقیها برخورد میکنند و مجبور می شوند که دو نفر اسیر را همانجا بکشند و دوباره برگشتند پیش دوستان.
فرمانده قربانعلی پور دستور داد سریع حفره بکنیم و در آنجا پناه بگیریم تا صبح هوا روشن شود تا ساعت ۱۰صبح خبری از نیروی پشتیبانی نبود و سنگرهایی که پشت سرگذاشته بودیم داخلشون عراقیها بودند و از سمت جلوی نیروهای عراقی به سمت بچه ها پیشروی کردند و توی محاصره قرار بگیریم و سید هادی حسینی و قربانعلی پور را بالای تپه کنار کانال برای اخرین بار دیدم که با بیسیم مشغول صحبت بودند و همه دوستان به پایین تپه عقب نشینی کرده و وارد شیار شدیم و به سمت ارتفاعات ۴۰۲ رفتیم که با سنگرهای عراقی روبرو شدیم که شب از کنارشان گذشته بودیم و از داخل سنگرها به سمت بچهها تیراندازی میشد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#اسفندیار_ریزوندی
سید محسن نقیبی| ۱۲
▪️ وقتی که ترمز بریدیم!
من در بند سه و در آسایشگاه هشت بودم.
مسئول سرویس بهداشتی و آب پاشی محوطه هم اقا شعبان نکائی بود. از سوی عراقیها اعلام شد که شستن لباس ممنوع است.
بین آسایشگاه نه و هشت، یک راه رو کوچک بود. من و اسماعیل خزایی، لباس مون کثیف بود لباس شستیم.
آقا شعبان به ما تذکر داد، چرا لباس شستید مگر نمی دانید ممنوع است برای همه شر میشه!
من ناراحت شدم، گفتم آقا شعبان! عراقیها یه چیزی گفتند تو رو جون مادرت بی خیال شو، گیر نده. شعبان ول کن نبود بالاخره بگو مگو و دعوا شد،منم بی اعصاب، با سر رفتم تو صورتش! بچه ها جدامون کردند. اسماعیل خزایی اومد اون هم درگیر شد و شعبان اسماعیل رو زیر گرفت.
اسماعیل از پایین یه گاز گرفت😂، خلاصه هر جور بود دعوا تمام شد.
درآمد این قضیه آقا شعبان در صف سرویس بهداشتی، تذکراتی داد، (مرحوم) اقا غلام قفلی، تهدید کرد که من سید محسن نقیبی و اسماعیل خزایی نیستم، چیزی بهت نگم ها. نمیدونم دعوا شد یا نشد اما آقا شعبان رفت و جریان دعوای ما و تهدید مرحوم غلام قفلی را به مسئول آسایشگاه گفت، آقای سيد حسن حسینی که مسؤل آسایشگاه بود گفت، آقا سید هم موضوع را به عراقیها گفت، من و غلام قفلی، فراخوان شديم. رفتیم و پشت آسایشگاه ده، چندتایی کابل خوردیم اومدیم، مرحوم غلام چون تهدید کرده بود، بیشتر تنبیه شد، موضوع فیصله پیدا کرد. این هم بخاطر اعصاب خوردی و محدودیت های آنجا بود که باعث می شد بین ما گاهی دعوا بشه.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_نقیبی
احمد دهباشی| ۲
▪️زمان بندی قرآن را انجام می دادم
🔸اول تشکیل اردوگاه، من در بند چهار آسایشگاه 11 بودم که بعدها شد 13 و کاظم عرب مسئول آسایشگاه بود.
اون موقع، بند چهار به بند ارتشیها معروف بود. من و محسن کارگر از بچههای تهران که هردوتامون مجروح بودیم جزء اولین بسیجیانی بودیم که اومدیم بند چهار، آنجا مسئول قرآن بودم و زمانبندی قرآن را برای بچهها انجام میدادم. بعد از آتش بس از بند چهار به بند دو آسایشگاه شش منتقل شدم و نهایتا هفت ماه مانده به تبادل، به همراه ده نفر دیگر از بچهها که فکر کنم همشون یا اغلبشون از همون آسایشگاه شش بودند جزء سومین گروه تبعیدیها، به ملحق ب تبعید شدم.
🔸وقتی در مراسم سالگرد رحلت حضرت امام ۱۴ خرداد ۱۴۰۲ (ره) حضرت آقا از دانشجوی انقلابی گفتند که فحش ناموسی میشنود و از میدان خارج نمیشود، یاد عزیزانی افتادم که زیر شکنجههای «قیس» و «عدنان» بایستی حرفهای زشت آنها را میشنیدند و وظیفهای جز صبر نداشتند.
وقتی از طلبه بسیجی که زیر شکنجه به شهادت میرسد ولی حاضر نیست حرفی که دشمن می خواهد بزند، یاد شهدای عزیز اسارت و شکنجههای قرون وسطایی اردوگاه تکریت 11 افتادم.
ما تقریبا چهار سال از بهترین سالهای عمرمان را در اردوگاه مخوف تکریت 11 سپری کردیم، اما وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم چون اسارت ما در راه خدا بود در این اردوگاه به بلندای قله معرفت و انسانیت رسیدیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_دهباشی #رحلت_امام
♦️توجه
با سلام و تشکر از حضور شما باورمندان و علاقمندان به خاطرات آزادگان عزیز که بخشی از بهترین سالهای جوانی خود را در دفاع از کشور،دین و ملت در اسارت گذراندند خواهشمندیم لینک کانال را به آشنایان و مخاطبان خود ارسال کرده و کانال را بطور شفاهی هم برای آنان توضیح داده تا بما بپوندند. این خاطراتی که با زحمت و وسواس خاصی جمع آوری و ویرایش و سپس نشر داده میشود، ثمره جان و عمر بهترین و فداکارترین جوانان این مرز و بوم است. ضامن استقلال کشورمان در آینده است در اختیار تعداد بیشتری از هموطنان و نسل امروز برسد.
زنده و پاینده باد کشور عزیزمان و دین قیممان و تشکر از شما که به فکر تاریخ و فرهنگ و ارزسهای این ملت هستید.
مدیریت کانال
https://eitaa.com/taakrit11pw65