احمد چلداوی| ۱۱۵
فرمانده بعثی: خمینی رهبر جهان اسلام بود
خردادماه سال ۶۸ با آن گرمای طاقت فرسایش از راه رسیده بود. خبر بیماری امام خمینی از طریق نگهبانها به بچه ها رسیده بود. شامگاه چهاردهم خردادماه تلويزيون عراق تصاویر و فیلمی کوتاه از وضعیت وخیم جسمی حضرت امام در بستر بیماری را به نقل از تلویزیون ایران نشان داد و خبری را با عنوان "تدهور احوال خمینی" پخش کرد، در فیلم وضعیت وخیم جسمی امام کاملا مشخص بود و فکر همه ما را پریشان کرد. فردای آن روز یعنی پانزدهم خرداد ماه ساعت ۱۰ تا ۱۲ نوبت هواخوری ما که بند چهار آسایشگاه ١٣ بودیم بود. بچه های بندِ سه باید ساعت ۸ تا ۱۰ برای هواخوری بیرون می رفتند. از پنجره آنها را نگاه میکردیم، با کمال تعجب دیدیم که اکثرشان لباس سبز پشمی که گرم و برای زمستان بود را پوشیدهاند. هیچ کسی با دیگری حرف نمی زد و هیچ دو نفری با هم راه نمیرفتند. حتی نگهبانها هم حالت خاصی داشتند. تیربارها روی برجک ها مسلط شده بود. کم کم داشتیم متوجه عمق فاجعه می شدیم اما دلمان می خواست حدسمان اشتباه باشد، ولی متأسفانه چنین نبود. روزنامه بغداد آن روز که آمد دیگر هیچ امیدی را باقی نگذاشت، وقتی تیتر بزرگ Khomeini died را دیدیم سیل اشک بود که از دیدگان بچه ها جاری بود. دیگر قلبی نبود که در آن غربت وحشتناک نشکند و امیدی نبود که ناامید نگردد.
آوفینا یابن رسول الله؟
چاره ای به جز باور این حقیقت نداشتیم رهبرمان دیگر پیش ما نبود. یاد لحظاتی افتادم که برای اولین و آخرین بار امامم را دیده بودم. امیدوار بودم که بعد از آزادی به عنوان اسرای جنگ یک بار دیگر فرصت دیدار ایشان را بدست بیاورم. در غربت اسارت تنها به امید دیدار مجدد ایشان شب را به روز می رساندیم. با خودم نقشه میکشیدم که در لحظه دیدار ایشان حتماً فرصت صحبت کردن به چند نفر از اسرا داده می شود و آن وقت اگر قرار شد که من صحبت کنم همان جمله ای را بگویم که آن شهید بزرگ فدائی ابا عبد الله علیه السلام بعد از سپر کردن خودش برای ایشان و پس از برداشتن زخم های زیاد بر بدن بر زبان جاری کرد. میخواستم بگویم "آوفینا یابن رسول الله؟ آيا وفا کردیم ای پسر رسول خدا؟ آیا از ما راضی شدی؟ آیا به وظیفه خود عمل کردیم؟ ...
نوبت هواخوری ما رسید. با وجود سابقه بدمان، لباسهای پشمی سبز رنگ که تنها لباسهای تیره مان بود را پوشیدیم. بعثی ها بر خلاف انتظار، کاری به کارمان نداشتند. شاید هم آتش زیر خاکستر بودند. وضعیت کاملاً بحرانی بود. همه نگهبانهای داخل و بیرون اردوگاه در آماده باش بودند. در آن لحظات اصلاً به این که بعثیها چه نقشه ای در سر دارند و قرار است چه بلایی سرمان بیاورند فکر نمی کردیم. دو به دو با هم راه میرفتیم. سرهای همه بچه ها پایین بود. یکی از فرماندهان عراقی آمد و از امام خمینی با احترام و به عنوان رهبر مسلمانان یاد کرد. این اولین باری بود که یکی از بعثی ها آن هم یک افسر عالی رتبه اینچنین کاری می کرد. هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْن وَ عَلی عَلَیِ بْن الْحُسَین وَ عَلی اَوْلادِ الْحْسَیْن وَ عَلی اَصحابِ الْحُسَین
عاشورای حسینی تسلیت - کانال خاطرات آزادگان دفاع مقدس
https://eitaa.com/taakrit11pw65
سیدعلی اکبر ابوترابی| عاشورای ۱۳۶۷
سخنرانی در اردوگاه ۵ تکریت - قسمت پنجم
▪️باید حسينوار با انسانها زندگي كرد
وفق دادن ما با آن حضرت به اين است كه در زندگي، هر مانعي را ـ همان طوري كه در جبهه همة موانع را پشت سر گذاشتيد و به هيچ چيز فكر نكرديد و به جبهه آمديد پشت سر بگذاريد. فردا نيز همانطور در جهت خدمت، به هيچ چيز جز آن فكر نكنيد و معيار این است كه هيچ وقت دو دوزگي در شما پيدا نشود. همه ميخواهند خدمتگزار باشند، تا همه به آنها بَه بَه بگويند، اینکه كار نشد. اگر بخواهي در پست بالايي بنشيني و همه بَه بَه بگويند، اين كه پيروي از هواي نفس شد؛ پيروي از حسين نشد.
روش پیروی از امام حسین علیه السلام
پيروي از حسين زماني است كه خدمت بكند و پيه همة بيحرمتيها و اهانتها و كوچك شدنها را در جامعه به خود بمالد؛ كوتاه آمدن در مقابل انسانها و رنج ديدگان جامعه كه ذلت نيست. اگر يك آدم بينوايي گفت: تف به رويت! تو چه خدمتي كردي؟ آيا بايد توي گوشش زد، يا بايد به چهارتاي ديگر هم گفت كه بزنند داغانش كنند كه خوب تعهد خودت را نشان بدهي؟ لازمة برخورداري از اين روحيه این است كه پيه همه چيز را به خودش بمالد و كمترين تغييري در برنامه خودش ندهد. خدمت كردن، تهمت دارد، توهين دارد، اهانت دارد، بيحرمتي كشيدن دارد، مسائل زيادي دارد. بايد تمام اينها را به جان و دل پذيرا باشد و كمترين تشويش در درونش به وجود نيايد. اين يك زندگي حسينوار است؛ مثل كسي كه حسينوار به جبهه رفت و حسينوار با انسانها زندگي كرد و انسانها را متحمل شد. اگر گفته كه حسين بن علي از كشيدن غذا بردوش، كتفش پينه بسته، اين كار يك شب و دو شب و هزار شب نيست. اين شيوة نازنين آن حضرت است و ببينيد چگونه اين كار را انجام دادهاند، كه كسي حضرت را نشناخته، و بعد، از فرزند برومندشان سؤال كردند و ايشان اين واقعيت را بيان نمود.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 محسن جامِ بزرگ | ۲۴
افسر عراقی مایع را با دست خودش آنقدر روی صورتم مالید تا حسابی کف کرد
یک روز درجه داری همراه نگهبانها وارد سالن شد. بالای سر من که رسید، یکی از نگهبانها به او گفت: هذا ملازم! درجه دار سری تکان داد و نگاه عجیب و غریبی به من و ریش هایم که حسابی بلند شده بودند انداخت و رفت.( بعد از گذشت چندین روز هر بار توفیق می یافتم و دستم به صورت و ریش هایم می رسید، از لا به لای آن گِل خشکیده بیرون می آوردم!)
احمد چلداوی پرسید: مگر تو افسری؟
گفتم: آره!
- چه طور افسری؟ مگر افسر غواص هم داریم؟ معلوم بود او دروغ مرا باور نکرده است. گفتم: من به نیروها آموزش غواصی می دادم. خودم هم در کنارشان بودم و اسیر شدم. درجه دار عراقی که گویا فکری در سر داشت، برگشت. دستور داد مرا به حیاط ببرند. بعد از ظهر بود و آفتاب، اما سوز سختی می آمد. استخوان و محل زخمها و تیرها، تیر می کشید. نمی دانستم او با من چه کار دارد. با دست به ریش هایم اشاره کرد و گفت: هذا حرام! هذا کثیف!
با دو تا انگشت قیچی شده ام از او خواستم که بگوید قیچی بیاورند تا خودم ریش ها را کوتاه کنم. صدا زد: مقراض!
قیچی را که آوردند دوباره حالی اش کردم که خودم بلدم، آینه بدهیدتا کوتاه کنم. دست راستش را به بالا غنچه کرد و گفت: صَبِر، صَبِر.
من صبر کردم. لحظه ای بعد دیدم تیغ جراحی آورده اند تا صورتم را تیغ تراش کنند. گفتم: حرام! حرام.
به ریش های بلند و چرکم اشاره کرد و گفت: لا، هذا حرام. و بعد از اعماق ریشم چند تکه گِل خشک شده ی کربلای چهار را بیرون کشید و نشانم داد. اصرار من برای استفاده از قیچی تاثیر نکرد و او با تیغ جراحی آماده اصلاح شد، اما این موهای جِرّ شده را نمی شد خشک خشک کوتاه کرد.
این بار خودش رفت و یک گالن چهارلیتری مایع ظرفشویی برگشت! مایع را با دست آنقدر مالید روی صورتم تا حسابی کف کرد. سرم را آورد بیرون تخت و آب ریخت. گِل و مِل بود که از صورتم جاری می شد و روی زمین می ریخت. محال بود افسر عراقی این کارها را برای سربازان خودش انجام دهد! این اولین بار بود که بعد از چندین روز آب به صورتم می خورد. او دوباره به صورتم آب ریخت و شست. آینه ای به دستم داد و خودم را به خودم نشان داد و گفت: لحیه حرام، کثیف! دیدنی بودم. صورتم همچنان سیاهی می کرد و از کثیفی و گِل و لای. این بار با آفتابه روی صورتم آب ریخت و مایع ظرفشویی مالید و با تیغ جراحی افتاد به جان صورتم و ریش ها را از ریشه زد!
او سبیلم را نتراشید. دو طرف سبیلم را آویزان گذاشت و یک جفت سبیل میخ طویله ای برایم درست کرد که خودم هم خودم را نمی شناخت. صورتم برق افتاده بود. از آن دیدنی تر خط موی صورتم بود. او خط را درست از روی شقیقه و بالای گوشم گذاشت و حاج محسنی درست کرد که بیا و ببین. تمام این کارها را نه بخاطر مخالفت با شرع بلکه حس می کرد چون من افسرم شایسته احترام بیشتری هستم و این کارها را بخاطر احترام من انجام داده بود. ( من سالها بود که ریشم را بخاطر رعایت مسائل شرعی با تیغ نزده بودم.) جلوی سرم مو نداشت ولی از بغلها پر پشت بود و با آن خط ریش دیدنی شده بودم.
افسر عراقی دو سه بار زِین، زِین کرد و خوشحال و خندان دستور داد مرا به سالن برگردانند. تخت را که سرجایش بردند، احمد با دیدن من، پشتش را به من کرد، نفر چپی هم رویش را برگرداند. گفتم: احمد!
با لهجه خوزستانی و با عصبانیت گفت: احمد کیه؟
گفتم: احمد چرا اینجوری میکنی؟ منم محسن!
او فقط سرش را کمی کج کرد و نیم نگاهی انداخت و پرسید: اِ، تو محسنی، یعنی حاجی خودمونی؟
گفتم: آره بابا! خودم هستم!
- پس چرا این جوری شدی. پس ریش هایت کو؟ این سبیل ها چیه؟ و خندید.
- اینها مرا بردند و صورتم را صفا دادند، تمیز کردند!
او دوباره خندید و وَی وَی کنان، قاسم و حسین را صدا زد و گفت: بیایید حاج محسن را ببینید، چه حاج آقایی شده محسن!
بچه ها جمع شدند دور و بر تختم و هر کس چیزی می گفت: اِاِ پس چرا مثل عراقی ها شدی؟! این سبیلها چیه درست کردی؟!
و خنده خنده داستان و حرام و کثیف را برایشان تعریف کردم و خندیدند. احمد گفت: این نامردها در سالن بغلی زخمی های خودشان را نگه می دارند. یک وقت هایی آنها را به اسم اسیر ایرانی جا می زنند تا بلکه اطلاعاتی بگیرند. من فکر کردم تو از آن بعثی های سگ سبیل هستی!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جام بزرگ | ۲۵
به امام توهین نکردیم پانسمان ما را عوض نکردند!
در همان روزهایی که در بیمارستان بغداد تحت معالجه بودیم محمد (نگهبان شیعه) خبرهای خوشی از عملیات کربلای پنج را برای احمد چلداوی اسیر اهوازی و عرب زبان آورد و او هم برای ما گفت: و قند تو دلمان آب می شد. ( عملیات عظیم کربلای پنج در منطقه عمومی بصره و شلمچه در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ آغاز شد. رزمندگان اسلام در این نبرد ماشین جنگی صدام را خُرد کردند.)
در همین روزها بود که تعداد نگهبانها و پرستارهای بیمارستان کم و کمتر شد. گویا آنها را به جبهه می بردند. محمد هم رفت. تعدادی جوان و نوجوان جایگزین انها شدند.
رفتار عراقی ها در هنگام حمله ایران وحشیانه شده بود. در یکی از روزهای کربلای پنج، آنها از ما خواستند که به امام توهین کنیم وگرنه پانسمان انها را عوض نمی کنند! به اتفاق اعلام کردیم: ما به امام توهین نمی کنیم. عوض نکنید! کم کم بوی تعفن زخم ها، فضای سالن را غیر قابل تحمل کرد. نفس کشیدن سخت شده بود. بالاخره مجبور شدند پانسمانها را عوض کنند.
زخم ها عفونت کرده و کِرم انداخته بود. کِرم های سفید رنگِ یک سانتی روی زخم ها وول می خوردند. زخم ها نیاز به شست و شو و ضدعفونی داشت. آنها بچه ها را با تشک می کشیدند پایین و می بردند داخل حیاط و در سرمای استخوان سوز دی ماه، شیلنگ آب سرد را با فشار می گرفتند روی زخم های دهن باز کرده عفونی شده! بچه ها از شدت درد از هوش می رفتند. بر اثر این شکنجه، پنج نفر مظلومانه به شهادت رسیدند.
در بیمارستان الرشید وقتی از ما خواستند به امام توهین کنیم ما نکردیم و تعدادی از بچه ها در اثر مجازات عراقی ها شهید شدند. دلم برای این شهیدان غریب گرفته بود. اسیران شهیدی که به امامشان ناسزا نگفتند، توهین نکردند، حتی تقیه نکردند، حتی توریه نکردند. باور نکردنی است، اما آنها در چنگال گرگ های بعثی تا پای جان ایستادند و در دفاع از امامشان شهید شدند.( حالا خیلی ها که از قِبَلِ نظام می خورند و می برند و به پست و مقامی رسیده اند در مقابل نظام و آقا می ایستند و دو قورت و نیم شان هم باقی است!)
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
حسینعلی قادری| ۸
قسمت اول
به متقیان رحم نکردند!
متقیان طلبه و قمی بود، شدیدا مجروح بود و شکنجه هایی که در استخبارات شد باعث شد دوباره زخماش عود کنه، آنقدر ایشون را با آن تن مجروح زده بودند نشون به اون نشون که تمام این بدن سیاه بود از سر تا پای این بنده خدا همش کبود شده بود بعد به هر کجاش دست میزدی دستشو میخواستی بگیری اخ و اوخش بالا می رفت. زیادم هوش نداشت که بتونه اظهار درد کنه ولی همین که بهش دست می خورد دردش میگرفت اخ و اوخش بلند میشد اینجا هم که ترکش داخل سرش بود.
وضعیت داخل استخبارات
تا ظهر نه آبی نه غذایی نه دستشویی هیچ کدومش یعنی از صبح که ما از بصره حرکت کردیم داخل اتوبوس جایی نگه نداشته بود اومدیم اینجا هم نگذاشتند دستشویی بریم فقط یه دستشویی داخل اتاق توی محوطه داشت ولی قابل استفاده نبود. این سی و هشت نفر داخل یک اتاق بودنم داخل اتاق کف سیمان، دیوارها سیمان، زمستون هم هوا سرد، مناطق کویری هم شبهای سرد استخون سوزی داره، واقعا بدتر ازهمه اینکه هیچ سرویس بهداشتی نداشتیم از صبح هر چی هم گفتیم دستشویی گفتند نه؛ به اجبار یک گوشه ای از اتاق شروع کردیم به دستشویی؛ چاره ای نداشتیم دیگه باید کف سیمان انجام می دادیم. اقا نشون به اون نشون که اون گوشه دریاچه شد اومد تا نصفه های اتاق رسید.
اتاق تقربیا بیست و چهار متری بود اگرچه راحت مینشستیم ولی چون هوا هم سرد بود به می زدیم و سعی میکردیم خودمونو بچسبونیم به همدیگه و از گرمای بدن همدیگه سرما رو تحمل کنیم. شاید همه ما به اندازه روی دوتا فرش جمع شده بودیم نه اینکه فرش باشد. جمع شده بودیم که سرما رو بتونیم تحمل کنیم.یک سطل کوچیک هم داشت که اون همون اولش از دستشویی پر شد و بقیه ش شروع کرد به ریختن. یه پتوی کهنه ی درب و داغونی اون گوشه بود اول انداختیم زیر پای این دوسه نفری که درب و داغون بودند و اون قطع نخاعی ولی بعد دیدیم ممکنه نه همه مونو خیس کنه گفتیم اقا اینا رو بنداز جلوی همه تا صبح دوام بیاریم دیگه. شب هم به همین منوال توی اون سرما و تشکیلات گذشت تا صبح شد.
صبح با کتک آغاز شد
صبح که شد اومدند ما را بردند برای دستشویی. اولش کلی دعوا کردند که چرا اینجوری کردید، این چه وضعشه و ما را زدند! خب اقا چیکار باید میکردیم، مگه چاره دیگه هم داشتیم!؟
صبح در رو که باز می کردند تا سی می شمرد باید می رفتی دستشویی و برمی گشتی.چند نفری پشت در دستشویی، می گفت دونفر دو نفر سریع برید و برگردید این می شد دستشویی رفتن ما. دستشویی رفتیم و ظهر هم دیدیم دوتا سینی غذا آوردند و نفری دو سه لقمه با همون دستها..نه آبی نه هیچی.. و نه ظرفی برای اب خوردن! همونجا دستشویی که میرفتیم یکم آب هم می خوردیم.
شهادت متقیان
اینجا دیگه شهید احمد متقیان دیگه از غذا خوردن افتاد ظهرش هرکار کردیم دو لقمه غذا به زور دادیم از دهن پایین نرفت نه هوشی داشت که بخواد کاری کنه نه اینکه حداقل دو تا لقمه غذا بخوره تا جون بگیره دیدیم نه دیگه غذا هم نمی تونه بخوره نه تکون میتونه بخوره نه غذا این کف افتاده بدنم باد کرده ترکش هم خورده توی سر همیه اینها دیدیم به شب رسید نرسید دیدم تموم کرد پشت در بچه ها در زدند اول که باز نمیکردند بعد گفتیم اقا تموم کرد دیگه .دیگه درو باز کردند بردنش بیرون کجا بردند چکارش کردند نفهمیدم. یه تعداد جنازه رو بعد اسارت اوردند حالا بود یا نبود اطلاع ندارم.
ادامه بازجویی ها
شب بعد هم با همون شرایط اونجا موندیم بازجویی مرحله بعدی شروع شد توی محوطه میز و صندلی می گذاشتند و افسر و مترجم و دوباره همون سوالات و بیا روی نقشه نشون بده از کجا حمله کردین و همون سوالات. بخلاف بصره که گفته بودم سربازم اینجا گفتم بسیجی هستم اینجا گفتم بسیجی هستم دیدم همه گفتند بسیجی هستند منم گفتم بسیجی ام. دیدم با اینا کار ندارند گفتم با من هم کار ندارند. در بازجویی هم دوباره یا راضی نمی شدند یه خورده میزدند یا قانع می شدند و برمی گردوندند. بعد چند روز بازجویی، یک روز اومدند یه عکس سه در چهار از همه گرفتند.
در استخبارات درمان نمی کردند
در این مدت که استخبارات بودیم برای هیچکس درمانی نشد با اینکه بعضی مجروحین نیاز به درمان داشتند ولی اینها اولویتشان بازجویی بود. تا 18 بهمن استخبارات بودیم. غذاها هم اگه چهار لقمه میرسید یا نه آب هم که نداشتیم روی همون کف های سیمانی باید می خوابیدیم توی همون سرما و تنها وسیله گرمایی ما این بود که همه مون به همدیگه بچسبیم تا شب تا صبح رو بتونیم سر کنیم. سرویس بهداشتی ما هم شده بود گوشه اتاق. صبح نگهبان می اومد یک ساعت همه رو می فرستاد دستشویی یا در حین بازجویی اگه خیلی لطف میکرد اجازه می داد حالا بری وگرنه درو باز نمی کرد باید همونجا می موندی، ۲۴ ساعت همان سی ثانیه و بدون امکان دستشویی بعدی تا فردا.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
ایوب علینژاد | ۱
عاشورای ۱۳۶۷ و شجاعت احمد فراهانی
عزاداریهاتون قبول، عاشورای حسینی و شهادت امام حسین و یارانش بر همه دوستان تسلیت باد.
بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران در ۲۷ تیر ۱۳۶۷ ما در مسئول اسایشگاه ده بودیم که مسئولش یعقوب بود. در اون زمان ماه محرم تقریبا اوایل شهریور بود و فضای اردوگاه بعد از قبول قطعنامه توسط ایران عوض شده بود و دورنمای آزادی اسرا رو میشد دید. از همین جهت از خشونت عراقیها کم شده بود و ما با ترس کمتری برنامههای مذهبی و دینی خودمان را دنبال میکردیم. همگی قرار گذاشته بودیم شب عاشورا همزمان همه در یک ساعت مشخص زیارت عاشورا را بخوانیم.
فکر کنم فقط آسایشگاه ما دور هم حلقه زده بودیم و توسط حاج احمد فراهانی شروع کرده بودیم به خواندن زیارت عاشورا که ناگهان نگهبان پشت پنجره آمد و دید که ما دور هم جمع شدیم حساس شد و گفت: چه خبر هست؟ احمدآقا گفت: شب عاشوراست و داریم زیارت عاشورا میخوانیم! انگار نگهبان را برق سه فاز گرفت و سریع رفت نگهبانها را خبر کرد. شبانه چند نفر از نگهبانها با عجله و با عصبانیت وارد آسایشگاه شدند و کسانی که دور احمدآقا حلقه زده بودند رو وحشیانه تنببه کردند و گفتند: همه باید به طرف تلویزیون بشینیم و به برنامههای شاد تلویزیون مثل رقص و آواز نگاه کنیم. احمد فراهانی رو هم با کابل و لگد زدند و به سلول انفرادی بردند و از فردای آن روز تنبیهات همه آسایشگاه شروع شد و تا پایان ماه صفر ادامه داشت. سید رضا موسوی رو هم فردای بعد از عاشورا به انفرادی برده بودند .
حجتالاسلام والمسلمین احمد فراهانی سالهای متمادی مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه آزاد ملایر بود و از طرفی به تدریس در دانشگاه و حوزه مشغول است. وی همچنان زندگی طلبگی و روش دینی و مکتبی خود را حفظ کرده است. برای سلامتی این شاگرد مکتب امام صادق علیه السلام دعا بفرمایید.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ایوب_علی_نژاد #احمد_فراهانی
احمد دهباشی
پاسخ به نقد | ۴»
چندی قبل یک خاطره در باره فعالیت های فرهنگی در آسایشگاه ۶ اردوگاه ۱۱ تکریت نوشته بودم که یکی از دوستان عزیز در باره آن خاطره تردید هایی داشتند و نقد کریمانه ای داشتند که این همه مخفی کاری و تشکیلات در آسایشگاه صد نفره که همدیگه رو بخوبی و تا حدود زیادی می شناختیم چطوری ممکنه؟!
خب عرض کنم من این نقد رو بسیار دوست دارم و اصلا بایستی باشد تا خدای ناکرده بعداز گذشت 33سال ناخواسته در بیان خاطرات غلوی صورت نگیرد.
اما در مورد خاطره نقل شده:
ما در آسایشگاه شش یک گروه پنج نفره داشتیم ، زیر نظر مرحوم حاج حسن آقا فعالیتهای مختلف رو انجام ویا رصد می کردند.
یکی از آن پنج نفر آقای تاجدوزیان بود که بخش فرهنگی زیر نظر ایشون بود.
این تشکیلات بطورکامل مخفی بود.
هرکدام از این پنج نفر با دونفر ارتباط داشتند، و این درحالی بود که ده نفر حلقه دوم از گروه حلقه اول خبر نداشتند.
بنده جزء گروه دوم بودم و امور فرهنگی رو در آسایشگاه انجام می دادیم.
دوستان آسایشگاه شش اگه خاطرشون باشه، ما هفته ای سه شب برنامه اجرا می کردیم، یک شب تئاتر داشتیم ، یک شب ایران گردی داشتیم و یک شب هم کرسی آزاد داشتیم.
اینها فعالیتهای آشکار بود.
اما واقعا ثبت خاطرات هم با همون شرایطی که عرض کردم انجام می شد.
دلیل عدم اطلاع اکثر عزیزان هم از این تشکیلات، رازداری شدید دوستان در زمان اسارت بود و بعداز اسارت هم بنده اطلاعی از فعال بودن این عزیزان در عرصه روایتگری ندارم. افرادی چون هادی کیانی، غفار شعبانی،حسین صادق الوعد، حمید تاجدوزیان و.....
از قضیه ثبت خاطرات دقیق یادم نیست اما شاید، شاید حمید تاجدوزیان یا مرتضی ییات چیزی یادشان باشد.
بنده هم بدلیل یک اتفاق خاص از وجود چنین تشکیلاتی خبر دار شدم و بجز یک مورد همکاری بدلیل فعالیت آشکار، حضور در فعالیت پنهانی بصلاح نبود.
برخی خاطرات اونقدر گفته نشده آدم جزئیات یادش رفته.
البته تا مدتها بعداز آزادی فکر می کردیم اینها جزء اسرار جنگ هست و نباید بگیم.
باز هم از توجه و نقد خوبتون سپاسگزارم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_دهباشی
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن
▪️وقتی به ملاقات همرزم میروم
عباس نجار که یک آزاده رنج کشیده است توضیح میدهد چگونه وقتی به ملاقات یک آزاده و جانباز بیمار میرود سبب التیام روحی و شادی روان او میشود.
حاج آقا مازندرانی باور کن به جان حاج محمد سلیمانی (رفیقم) من سعی میکنم هروقت با دوستان آزاده و جانبازی که بیمار هستند ملاقات میکنم از گرانی و مشکلات روزمره صحبت نکنیم همون خاطرات تلخ و شیرین را با هم صحبت کنیم و میدونم که چقدر حالمون خوب میشه و از بس سرگرم خاطرات هستیم گاهی فراموش میشود که پذیرایی کنیم و موقع خداحافظی خوش بحال میزبان میشه چون همه میوه و شیرینیها دست نخورده باقی میماند، وقتی میرفتیم بیرون تازه یادمان میآمد میوه و شیرینی نخوردیم!
https://eitaa.com/taakrit11pw65