علی خواجه علی/۱۲
شهرت: علی زابلی
◾بچه غول! تو قوی هستی یا من؟
یکی از روزها که کار نظافت آسایشگاه داشت تموم می شد دو سه نفر از دوستان رو دنبال آب فرستادم و در ضمن گفتم که بچه هایی که غذا همراه خود دارند، بهشون بگید یکی یکی با فاصله بیان و غذاشون رو بدن که قایم کنیم. یکی از دوستان با سطل آب برگشت و گفت من یک نوشته دارم میخوام برام یک جوری چند روزی قایمش کنی! چون خبر دارم که قراره عراقیا ناغافل تفتیش کنند. من هم به محسن که از دوستان خوب قمی بود گفتم محسن جان برو روی کتفم و پشت لامپ مهتابی یا پنکه قایمش کن. در همین زمان، ناغافل سید علی کابلی امد بطرف آسایشگاه و گفت دارید چکار می کنید؟ سریع کهنه پارچه رو به دست محسن دادم و گفت دوباره برو بالای کتفم که بگیم داربم پنکه رو تمیز میکنیم و همین کار رو کردیم. علی کابلی امد و یک کم هارت و پورت کرد و قسم خورد! من نفهمیدم که چرا مرتبا قسم می خورد! می گفت به والله العظیم و به شرفم قسم... خلاصه ما چیزی نگفتیم. بعد خودش محسن را صدا زد و اقا محسن را بچه غول صدا میزد رو کرد به محسن و پرسید، بچه غول! تو قوی هستی یا من؟ محسن پوزخندی زد و آهسته رو بمن کرد و گفت فلان شده از من اسب می پرسه که من قوی هستم یا او؟ من با یک مشت لهش میکنم. علی کابلی کم و بیش فارسی یاد گرفته بود و ما نمی دانستیم و کمی متوجه شد. پیله کرد که چه گفتید و چرا می خندید؟ بسختی قانعش کردیم که در مورد اون نبود و محسن با همون لحن گفت سیدی من اسیر شما هستم مردانه قول میدهی که اذیتم نکنی؟ گفت یعنی چه؟ گفت کشتی بگیریم و اگه من شما رو زمین زدم دیگه منو اذیت نکنی! یک دفعه چهره علی کابلی برافروخته شد به حدی که انگار می خواست چشماش از حدقه بیرون بزنه، محسن که متوجه کنف شدن و کم آوردن علی کابلی شد و بخاطر اینکه بادش بیاد پایین، با خنده گفت سیدی تو قوی هستی و من اسیر دست شما هستم و با یک مشت شما فرش زمین می شوم شما دوست داری دوستانم بمن بخندند؟ بقول خودمون خرش کردیم تا از سر کچل مون دست برداره و از آن روز به بعد، اکثر وقتها سعی می کرد که به یک بهانه ای به محسن گیر بده و محسن با خنده ارومش میکرد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/ ۱۰
انتقال به اردوگاه هجده بعقوبه
بعد از رحلت امام (ره)، عراقی ها تعدادی از اسرای اردوگاه یازده ،دوازده و چهارده تکریت رو به شهری در حوالی بغداد ( شهر بعقوبه) منتقل کردند. اطراف شهر بعقوبه، محل تجمع منافقین بود و بعداً متوجه شدیم که یکی از پادگان های منافقین در این شهر مستقر بود. حدودآ نهصد نفر بودیم که در سه بند و نه (۹) آسایشگاه تقسیم شدیم ، اردوگاه بعقوبه نسبت به اردوگاه یازده یا اردوگاه های دیگه یک تفاوت خاصی داشت، اینجا همه ما رو به اسم شورشی و انقلابی می شناختند! خلاصه صفای خاصی در اردوگاه هجده بعقوبه برقرار بود .
🔹آزاده تکریت ۱۱
#رحلت_امام
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن/۲۹
شهرت: عباس نجار
سیم خاردار و توری برق
دور تا دور اردوگاه، به عرض ۱۰ متر سیم خاردار کشیده شده بود. سیم های خاردار بصورت حلقه شده روی هم و دو متری و نیم ارتفاع داشت. وسط سیم خاردار یک توری ضخیم فلزی برق به ارتفاع یک متر و بیست سانت بود و بعد از چند روزی که وارد اردوگاه شده بودیم، تعدادی از بچهها از صبح تا آمار عصر، مشغول باز کردن توپ سیم خاردار میشدند و با حلقه های کوچک به اندازه لاستیک دوچرخه بچهگانه حلقه حلقه میکردند و به دیوار سیم خاردار وصل میشد طوری که یک دیوار دو متر نیم ساخته و حتی یک پرنده از داخل سیم خاردار نمی توانست عبور کند! دران روزهای اول، بچه ها که سیم خاردار باز میکردند زیر آفتاب، پوست صورتشون سیاه و سوخته میشد.
شبها آبگوشت میدادند که فقط اسمش آبگوشت بود ولی فقط کمی گوشت داشت و کمی هم اب! نخود لوبیا و سیب زمینی نداشت و قبل از نوش جان کردن، اول چربی روی ابگوشت رو جمع میکردیم و آن چربی هارا بجای کِرٕم برای افتاب زدگی صورت استفاده می کردیم و علاوه بر آن بخصوص روی زخمهایی که با سیمای خاردار به وجود میآمد رو چرب میکردیم. و بعدش خمیر نون ساندویچی خرد کرده و داخل آبگوشت تلید می کردیم و می خوردیم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#علی_رضا_دودانگه
علیرضا دودانگه/۴
آخرین شب اسارت
از روز ۲۶ مرداد که طبق اخبار تلویزیون عراق مبادله اسرا بصورت رسمی آغاز شده بود چند روزی می گذشت. بعضی از نگهبانها یواشکی میگفتند که شاید فردا نوبت اردوگاه شما باشد و این خبر دربین بچه ها پخش می شد. یک عده از بچه ها تا پاسی از شب پای تلویزیون می نشستند تا شاید خبر مطمئنی از آزادی بشنوند هر چند منتظر بودند که خبری را که از نگهبان ها شنیده بودند درست باشد ولی متاسفانه شب صبح میشد و روز شب میشد اما خبری از نوبت اردوگاه ما نمی شد.
روزها همچنان سپری شدند و ما چشم انتظار آزادی بودیم تا اینکه شب پنجم شهریور اخبار فارسی اعلام کرد که تبادل اسرای صلیب دیده تمام شد و از فردا تبادل اولین گروه مفقودالاثر ها آغاز میشود. اون شب دیگه همه ناامید شدند همه به موقع خوابیدن گفتند ازاول جنگ اسرای مفقودالاثر واردوگاه های صلیب ندیده زیادی وجود دارد خدا می داند که چند روز دیگر نوبت اردوگاه ما می شود! اما بقول معروف، مثلی هست در نا امیدی بسی امید هست.
محل استراحت من وسط آسایشگاه بود. آن شب وقتی که برای ادای نماز صبح نماز بیدار شدم، چپ و راست خودم را نگاه کردم حدودا همه خواب بودند ولی انگار به دلم بطور عجیبی الهام شد. باخود گفتم خدایا چه میشود که من به این جماعت خبر آزادی رو بدهم! این را از دلم گذراندم و رفتم وضو بگیرم، صورت خود را شستم مشغول شستن دست راستم بودم که صدای صوت نگهبان را شنیدم، سریع وضو را تمام کردم و آمدم پشت پنجره . نگهبان آن ساعت « سید حامد » بود که الحق والانصاف خیلی بهتر وبی آزارتر از سایر نگهبان ها بود و کسی را بی جهت تنبیه نمی کرد. دیدم «سید حامد» دارد به سمت آسایشگاه می آید. من را دید گفت تعال بیا اینجا گفتم نعم سیدی! گفت که یالله کل جماعت برپا ، ملابس تعویض، الیوم ایران!! من خندان و خوشحال باصدای بلند بر پا دادم واعلام بیدار باش کردم. گفتم دوستان بیدار شید. گفتند چی شده، مگه چه خبره؟؟ گفتم بلند شید، امروز آزاد میشویم! رفقا باور نمیکردند. چند لحظه بعد خود« سید حامد» آمد پشت پنجره و این خبر خوش را اعلام کرد. اکثر ا بعد اینکه نماز صبح را خواندند، نفری دو رکعت هم نماز شکر خواندند. وسایل خودشان را جمع کردند و لباسهای نو و مرتبی را که چند روز قبل برای همین مناسبت داده بودند پوشیدند و خود را آماده کردند و منتظر بودند که بیایند در را باز کنند و از آسایشگاه بیرون برویم. ساعتی طول نکشید که الحمدلله بعد از انجام مقدمات و ثبت نام توسط صلیب سرخ جهانی ما با اتوبوس روانه ایران شدیم. سلام بر وطن و سلام بر آزادی!
این شیرین ترین خاطره من است از آن روز آخر اسارت .
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۱۶
تسبیح می ساختیم عراقیا می انداختند دور!
یکی از سرگرمی ها و کارهای ما در اردوگاه ساختن تسبیح با دانه خرما بود،این کار عمومیت زیادی داشت و خیلی از بچه ها انجام این کار رو دوست داشتند.
البته هسته خرما آسان و مجانی بدست نمی آمد با حقوق ماهیانه که مقدارش ا ۱/۵دینار بود اکثرا مایحتاج خود مانند نمک ، مسواک، خمیر دندان، شیرخشک،خرما می خریدیم و افراد سیگاری هم سیگار می خریدند. بعد از صرف خرمای خریده شده، هسته های خرما را دور نمی انداختیم با کار و زحمت زیاد به شکل شکیلی آنرا تبدیل به تسبیح می کردیم ولی موقع تفتیش ،نگهبانان نامرد آن تسبیح ها را از ما گرفته و دور میانداختند..
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#صادق_جهانمیر
صادق جهانمیر/۲
می خواستند منو خفه کنند!
زخمی بودم و در بیمارستان الرشید بغداد در قسمت زندان بیمارستان و تحت درمان دکترم بستری بودم.
به من گفته بود نباید با کسی صحبت کنی. سربازهای عراقی که خود زنی کرده بودند و یا مشکلی داشتند در راهرو بودند، بدون حتی زیر انداز!
یه شب با یکی از اونا حرف می زدم، یادم رفت که دکتر گفته بود نباید با کسی حرف بزنی، گفت چرا عربی دست و پا شکسته حرف می زنی!؟ منم گفتم، سرباز ایرانی هستم چشماش گرد شد و ساعت ۱ و نیم شب، با یکی دیگه آومدن بالا سرم، با دو تا متکا قصد داشتند منو خفه کنند! چون یه پام مجروح بود و تا بالای زانو باند پیچی بود فقط تونستم با عصا یکیشون را هول بدم و فریاد زدم ؛ حرس حرس یریدون یقتولوننی! چند بار داد زدم تا نگهبانی در راهرو را باز کرد و رسیدند به اتاق من. اون دو نفر در رفتند. خلاصه اون شب قصر در رفتم. دکترم فردا گفت مگه نگفتم با کسی حرف نزن؟ اینا دیوانه هستند و از شب بعد در اتاق من کلا بسته بود و روزها هم دم در زندان می نشستم.
زندان یه بخشی بود داخل بیمارستان که زندانی های خود شون هم اونجا بودند. نزدیک به ۴ماه تو اون بخش زندانی بودم . خاطره انگیز بود.
🔹 اردوگاه عنبر و موصل ۳
🔹۹ سال اسارت
#محمد_سلیمانی
محمد سلیمانی/ ۳
وقتی اسیر عراقی برای عاشور گریه می کرد!
در صبحگاهان دوم بهمن ۶۵ قبل از اسارت، بر اثر اصابت گلوله از پشت به کتف راست دستم از کار افتاد.آن روز دو نفر از نیروهای عراقی که خدمه یک تانک منهدم شده عراقی بودند به اسارت ما در آمدند که یکی از آنها بر اثر اصابت ترکش خمپاره ۶۰ به جمجمهاش کشته شد.نفر دومی که با هم اسیر شده بودند با گريه و داد و فریاد دوست کشته شدهاش را به نام عاشور صدا میزد.قبل از اصابت ترکش سکه یک ریالی متبرک امام خمینی(ره)را با زبان عربی دست و پا شکسته طوری که متوجه منظورم شود به او هدیه دادم. بعد از دریافت هدیه متبرک امام راحل آن را بوسید و داخل جیبش گذاشت و یک اسکناس یک درهمی به یادگار داد که دقایقی بعد از تبادل هدیه ناگهان یک گلوله خمپاره۶۰ در فاصله کمی از ما منفجر شد و موجش مرا گرفت و به اندازه نوک سوزن ترکش گردنم را سوزاند همین باعث شد اول متوجه نشوم چه اتفاقی افتاده است.بعد از دقایقی که حالم بهتر شد به بادگیری که بر تن داشتم نگاه کردم دیدم مغز متلاشی شده آن سرباز عراقی بر روی بادگیرم پاشیده شده است.
(خمپاره ۶۰ همانند خمپاره ۸۰ و ۱۲۰ صدای سوت ندارد زمانی که به محل انفجار نزدیک میشود سوت میکشد که آن زمان هیچ راه فرار و جان پناهی نمیتوان پیدا کرد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#محمد_سلیمانی #خاطرات_آزادگان
محمد سلیمانی | ۴
◾دم دمای اسارت
غروب بود که مطمئن شدیم هیچ راه فراری وجود ندارد و در محاصره نیروهای دشمن هستیم سرباز عراقی که اسیر شده بود را آزاد کردیم و قصد عبور از وسط جادهای که کنارش جمع شده بودیم داشتیم که به سمت نخلستان برویم بلکه راه نجاتی پیدا شود بدلیل تسلط کامل نیروهای دشمن بر جاده؛آن سرباز عراقی با صدای بلند خطاب به نیروهای داخل جزیره خودش را معرفی کرد و گفت:شلیک نکنید.نیروهای مستقر در داخل جزیره هم وقتی اطمینان پیدا کردند که او عراقی است تیراندازی را قطع کردند. سرباز عراقی به ما گفت؛سریعا رد شوید. ما هم به سرعت از جاده رد شدیم که نیروهای عراقی با مشاهده ما شروع به تیراندازی کردند که خوشبختانه به هیچکدام از ما اصابت نکرد.ولی به نیروهای مستقر در نخلستان اطلاع دادند چند نفر از نیروهای ایرانی به سمت نخلستان فرار کردهاند.آنها هم عدهای را جهت دستگیری ما فرستادند حدودا یک گروهان برای دستگیری 8 نفر زخمی فرستادند.اکثریت آنهایی که برای دستگیری ما آمده بودند تیربار گرینوف با خود حمل میکردند.
🔹آزاده تکریت۱۱
#محمد_سلیمانی #خاطرات_آزادگان
محمد سلیمانی | ۵
فرمانده عراقی بداد ما رسید
در همان زمانی که از عرض جاده رد شدیم تا قبل از آمدن نیروهای دشمن یک عدد آرم سنجاق دار سپاه روی در جيبم داشتم.بلافاصله جهت جدا کردن آن اقدام کردم وليکن چون دست راستم بی حس و از کارافتاده بود دیدم با دست چپ نمیتوانم آن را از در جيبم جدا کنم با هر سختی بود درب جیب را کندم و همراه پولهای عراقی پای یکی از نخلها دفن کردم. هنگامی که به اسارت دشمن درآمدیم ۸ نفر بودیم که آخرین گروه باقیمانده از گردان بودیم.جمعا در تاریخ دوم بهمن ماه ۳۳ نفر از رزمندگان یک گردان به اسارت درامدیم؛بعد از اسير شدن ما ابتدا با تشکیل جوخه اعدام قصد اعدام ما را داشتند.همگیمان را به خط کرده و قصد شلیک داشتند که یکی از نیروهای عراقی از سمت اتاقهای کاهگلی که ظاهرا مقر فرماندهی خط بود با سرعت و فریادکنان سمت ما آمد و به عربی گفت: فرمانده اسرا را زنده میخواهد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#محمد_سلیمانی #خاطرات_آزادگان
محمد سلیمانی | ۶
سرباز عراقی خوش قلب
این بود که به خواست خدا تا مرز شهادت رفتیم؛ولی ظاهرا لياقت شهادت نداشتیم.بعد از آن ما را به محوطهای که اتاقهای کاهگلی بود بردند.بعد از اسیر شدن بدلیل نداشتن لباس گرم و سزمای هوا محل مجروحیت(دستم)تیر میکشید؛؛یکی از سربازان عراقی که شاهد درد کشیدن من بود به سراغ پزسک مستقر در منطقه رفت به او گفت:یک نفر مجروح داریم.آقای دکتر از درب اتاقش بيرون آمد و نگاهی به محوطه کرد؛وقتی دید اسیر ایرانی است رفت داخل اتاقش و اصلا حاضر نشد نزدیک بیاید.در مدتی که در آن محل معطل انتقال به پشت جبهه بودیم يکی از سربازان عراقی با استفاده از تاريکی شب به هر یک از ما تکهای موز داد.اولش بدلیل اینکه شاید بخواهد ما را مسموم کند از خوردن امتناع کردیم ولی دوستان دیگر به آرامی گفتند:این موز است بخورید نگران نباشید. چند ساعتی در آنجا معطل بودیم؛تا ایفای حمل غذا آمد.بعد از توزيع غذای نیروهای آن منطقه؛هنگام برگشت ما را سوار کردند که به پشت جبهه منتقل کند.بعد از سوار شدن در پشت کامیون حمل غذا مسیر آنقدر چاله چوله داشت که همگی را له کرد.البته چند جایی هم برای توزيع غذا توقف داشت.چون دستها و چشمان ما را بسته بودند زیاد متوجه محلهای توقف نشدیم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#محمد_سلیمانی #خاطرات_آزادگان
محمد سلیمانی ۷
◾بازجویی
خودروی حمل غذا که عقب آن نشسته بوديم پر از موادغذایی و خوراکی بود. همانطور که نوشتم دست راستم از کار افتاده بود و دست چپم از پشت بسته بود.به همین دلیل نمیتوانستم از داخل دیگ غذا و خوراکیها چیزی بردارم.نفر کنار دستم اصغر رشتبری از داخل دیگ غذایی که برنج داشت چند لقمهای برايم برداشت و همچنین چند عدد بیسکویت داد بخورم چون ازصبح بدلیل نداشتن غذا و محاصره منطقه گرسنه بودیم؛تا برسيم به عقبه نیروهای عراقی که فکر می کنم مقر سپاه هفتم بود.
آن شب بعد از ورود به ساختمان یک یک ما را برای بازجویی به اتاقی که چند افسر عراقی به همراه مترجم و ... در آن اتاق حضور داشتند میبردند و مشخصات فرماندهان و اینکه چکاره هستی؛آیا فرمانده گردان بین شما هست یا خیر؟چرا به آن منطقه آمدی؟و ... نوبت من که شد بردند داخل اتاق و پرسیدند تو چکاره بودی؟با زیرکی جواب دادم من اصلا این چیزهایی که میپرسید نمیدانم چی هست؟؟من مأمور غذا بودم آمدم ببينم راه تا کجا باز است که بروم ماشین غذا را بیارم که در محاصره گرفتار شدم.بعد از اینکه این حرفها را زدم افسر عراقی گفت:راستش را بگو؛هنوز حرفش تمام نشده بود؛یک نفر از سمت چپ اتاق که یک عدد تیرچوبی(سقف ساختمانهای قدیمی)دستش بود یک ضربه تو زانوی چپم زد که چند دقیقهای زانویم بیحس شد.
🔹آزاده مفقودالاثر تکریت۱۱
#محمد_سلیمانی #خاطرات_آزادگان