eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
221 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی علیدوست قزوینی | ۲۲ ▪️تهدید نرم ما توسط افسر عراقی! ادامه از قسمت قبلی ... فشار قوی و آب نسبتا سرد باعث شد که ما‌ حالت تب و لرز گرفتیم و‌ بعد نشست کنار ما گفت: من بخاطر این‌که داخل این اتاق حمام و دستشویی بود گفتم اینجا راحت هستید سعی کرد که از دل ما در آورد ولی درست همان موقع روی کرد بمن و گفت: علی این اتاق رو دیدی گفتم: بلی، گفت: ما بدتر از این اتاق هم داریم! دیربالک! ملازم با نرمی و ملاطفت تمام داشت تهدید می‌کرد. من هم با بی‌حالی تمام گفتم: شما در اردوگاه قوانینی دارید که من تا حالا قوانین شما را مراعات کردم و از حالا به بعد نیز مثل گذشته مراعات می‌کنم. دیگر چیزی نگفت. اتاقمان را عوض کردند! بعد گفت: شما همین جا بنشینید تا من برم یک جا برایتان پیدا کنم و شما را به آنجا منتقل کنم رفت و یک ساعت بعد آمد و در همان دژبانی یک اتاق پیدا کرده بود نسبتا بزرگ با پنجره‌های متعدد البته آب و دستشویی و حمام نداشت ولی خنک بود، ما را به آنجا منتقل کردند و گفت: امروز دیگر دیر شد فردا میام می‌برمتان کربلا و رفت ما آن روز را در دژبانی موندیم فردا صبح ملازم آمد و تعدادی لباس شخصی آورده و گفت: لباس‌هایتان را عوض کنید تا برویم و چهار نفر را انتخاب کرد و چون حال من خوب نبود گفت: تو بلند شو بریم زیارت کن شاید شفا بگیری. آن روز چهارشنبه بود ما از دوستان خداحافظی کردیم و سوار مینی بوس شدیم. ملازم گفت: «شدد عیون» دوباره چشم‌هایمان را بستند تا از محوطه پادگان خارج شدیم و چشم‌هایمان را باز کردند. خدایا آیا این رویا به واقعیت تبدیل می‌شود و ما به کربلا می رسیم، آیا ارباب ما‌ را می‌پذیرد. قبل از ورود به حرم زیارت عاشورا را خواندم! از بغداد که خارج شدیم تابلو کیلومتر کربلا را دیدیم من می‌دانستم داخل حرم مجال خوندن زیارت به ما نمی‌دهند لذا شروع کردم آرام بخواندن زیارت عاشورا و تکرار کردن صد لعن و صد سلام. مصاحبه می‌کنی!؟ ما چهار نفر عبارت بودیم از سرکار عبود دانیال و مرحوم مش مهدی و مرحوم محمدی و بنده، نزدیک کربلا که شدیم ملازم به عمو عبود گفت: از علی بپرس اگه باش مصاحبه کنند جواب می‌دهد یا نه؟ عمو عبود که می‌ترسید اگه این سوال بکند من جواب منفی بدهم و افسر عراقی عصبانی شود گفت: ملازم می‌گوید: حالت چطوره بهتر شدی گفتم خوبم و برای ملازم ترجمه کرد «ای اگل اهچی» یعنی صحبت می‌کنم. سیاست خوبی بود من خنده‌ام گرفته بود ولی خودم کنترل کردم تابلوها نزدیکی شهر نشان می‌داد و ما شوق‌مان بیشتر می‌شد وارد شهر شدیم و ماشین رفت تا در مقابل باب قبله ایستاد. پیاده شدیم و از باب قبله وارد صحن حرم سیدالشهدا علیه السلام شدیم. شجره‌نامه صدام به امام حسین (ع ) می‌رسید!!! وارد شدیم یه دفتری بود ما را داخل دفتر راهنمایی کردند و نفری یه چایی عربی بهمان دادند و همان جا تجدید وضو کردیم. داخل دفتر مثل همه جا عکس بزرگی از صدام بود و در طرف دیگر شجره نامه‌ای به دیوار نصب که اول شجره‌نامه نام نامی سیدالشهدا بود هی می‌آمد بالا و شاخه شاخه می‌شد و آخرین شاخه نام صدام بود!!! از نام صدام نیز دو شاخه جدا می‌شد بنام عدی و قصی! چند لحظه‌ای ملازم کریم ما را کنار شجره‌ نامه برد و برایمان توضیح داد که صدامی که شما سال‌ها با او می‌جنگید پسر همین امام حسین است که شما خود را شیعه او می‌دانید و با پسرش می‌جنگید. قبل از زیارت ما نسبت به صدام حسابی معرفت پیدا کردیم و از اتاق خارج شدیم. وارد صحن اباعبدالله الحسین (ع) شدیم از باب قبله وارد صحن و سرای حضرت شدیم یک نفر فیلمبردار نیز داشت از ما چهار نفر فیلمبرداری می‌کرد و یکی از آن خادم‌هایی که کلاه بلند به سر داشتن همراه ما شد و شروع کرد به خواندن زیارتنامه و بعد از زیارتنامه به سمت ضریح مطهر حرکت کردیم همین که به کنار ضریح مطهر رسیدیم و دست در شبکه‌های ضریح انداختیم اسارت فراموش‌مان شد با صدای بلند یاحسین گفتیم و سر به ضریح گذاشتیم و شروع کردیم به گریه کردن ولی ملازم نتوست تحمل کند کنار ما ایستاده بود و می‌گفت: آهسته گریه کنید وقتی اعتنایش نکردیم گفت: کافی کافی یالا حرک، حرکت کردیم و دور زدیم و نماز زیارت خواندیم کنار ضریح و حبیب و هفتاد و دو تن عرض ادب کردیم و بسوی قتلگاه راهنمائی‌مان کردند . فیلمبردار بعثی می خواست فیلم تبلیغاتی بسازد هنوز فیلمبردار نیامده بود از فرصت استفاده کردیم و شروع کردیم به خواندن زیارت وارث که فیلمبردار وارد قتلگاه شد و گفت: علی دارد دعا می‌خواند و دوربین را زوم کرد روی من و بنا کرد فیلم گرفتن، من زیارت‌نامه را رها کردم و این جمله را چند بار تکرار کردم: فیالیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما و بعد نیز صورتم را بر روی سنگ‌ها گذاشتم که ملازم نهیب زد: «گُم» بلند شدیم و ما را بیرون بردند. آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نقل از کتاب زندان الرشید خاطرات علی اصغر گرجی‌زاده ▪️جواب می دی یا بچه ها را صدا بزنم؟ توضیح: این قسمت از خاطرات سردار علی اصغر گرجی زاده مربوط به خاطره ایام تبادل در اردوگاه ۱۸ و‌ آوردن ایشان و چند تن دیگر با لباس نو و شخصی به این اردوگاه بود که نزدیک بود بچه های اردوگاه ۱۸ ایشان و دوستانش را به گمان منافق بودن مورد نوازش قرار دهند. حالا این خاطره را بنقل از این عزیز می خوانیم: سرم پایین بود و داشتم روی خاک با انگشتم خط می‌کشیدم که عباس گفت: «علی آقا، یکی دارد می آید طرف ما.» گفتم: «خوب، بیاید. چرا می‌ترسی؟» جوانی که قد نسبتا بلند و صورتی گندمی داشت بالای سرمان آمد و ایستاد و بی هیچ سلام و احوال پرسی گفت: «شماها اسیر ایرانی هستید؟ جزء دار و دسته سازمان مجاهدین خلق نیستید؟» زودتر از همه جواب دادم: «نه برادر. اشتباهی گرفته ای. ما پنج نفر ایرانی هستیم و هیچ رابطه ای با این سازمانی که گفتی نداریم.» او صدایش را کمی بالا برد و گفت: دروغ نگو. شما نفوذی آنها هستید.» - از کجا این قدر مطمئنی؟ - از قیافه و لباس هایتان! - نه داداش. اشتباه می‌کنی ۔ اگر راست می گویید نفوذی نیستید پس کجایی هستید؟ - داشتم از فضولی او عصبانی می‌شدم؛ ولی سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و در این لحظات حساس مشکلی درست نکنم. گفتم: من اهوازی ام.» ۔ اگر راست می گویی اهل اهوازی، اسم چند نفر اهوازی را ببر ببینم. - یعنی چه؟ تو داری بازجویی می‌کنی؟ . - هر طور که فکر می‌کنی. یالا، سریع جوابم را بده! معطل نکن! - تو چه کاره‌ای که سؤال می‌کنی؟ ۔ جواب می دهی یا بچه ها را صدا بزنم؟ - که چه بشود؟ - که شما نفوذی مجاهدین خلق هستید. بچه ها بیایند حالتان را جا بیاورند. دیدم جای کل کل کردن با این فرد نیست. داغ کرده بود و چیزی هم جلودارش نبود. رستم گفت: «علی آقا، ناراحت نشو، اگر می توانی اسم چند نفر را بگو و قال قضيه را بکن.» صدای آن جوان قدری بلندتر شد و گفت: «مگر نشنیدی چه می گویم؟ این بار آخر است که می گویم. شنیدی؟» - بله شنیدم! - پس اسم چند نفر از بچه های اهواز را بگو. - برادر من تو برو و به بچه های اهواز بگو گرجی زاده سپاه ششم را می شناسند؟ او با ناراحتی گفت: «الان می روم می‌پرسم و برمی‌گردم.» رفت و بعد از چند دقیقه ای برگشت و گفت: «این گرجی زاده، علی اصغر و رئیس ستاد بوده.». خب که چه؟ ۔ علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق خوزستان، منم. - راستی راستی تو گرجی زاده ای؟ تو رئیس ستادی؟ - نه تو هستی! خودم هستم. شوخی که ندارم. - اگر تو گرجی زاده ای، این لباس ها چیست که تنت کرده ای؟ - قصه لباسها مفصل است. - اگر راست می گویی گرجی زاده ای، بگو رحیم ... را می‌شناسی؟ - بله. رحیم از دوستان من است. - آقای بزاز" را می‌شناسی؟ - بله. حجت الاسلام بزاز را هم می‌شناسم. او هم دوست صمیمی من است. - ببین، اگر دروغ گفته باشی و مرا سر کار گذاشته باشی، دمار از روزگارت در می آورم. اگر تو واقعا گرجی زاده هستی بیا برویم پیش حاج آقای بزاز و ... - خیلی خوب است. مرگ یک بار، شیون هم یک بار. به بچه ها گفتم: «بیایید برویم پیش این آقایان که اسمشان را برد.» با هم راه افتادیم و بعد از حدود پنجاه متر در سمت چپ اردوگاه، سالنی کوچک قرار داشت که گفت بچه ها اینجا هستند. از در آهنی سالن وارد شدم. دیدم حدود پنجاه نفر دور هم جمع شده و حرف می زنند. تا وارد سالن شدم با صدای بلند گفتم: «سلام علیکم و رحمة الله.» همه یک مرتبه متوجهم شدند و نگاهم کردند تا ببینند این تازه وارد با این لباس های عجیب و غریب کیست. آزاده ... https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسینعلی قادری| ۲۲ زمستان بود ولی لباس تابستانی دادند! بعد از اینکه شب را در اردوگاه به صبح رساندیم فردا صبحش اسم نویسی کردند که تا غروب طول کشید بعد ما را فرستادند پشت آسایشگاه‌ها که برامون سوال بود که آنجا چرا می فرستند! حالا متوجه شدیم آن پشت دارند در اول اردوگاه یک دست لباس خواب می دادند البته زمستان بود و ما احتیاج به لباس گرم داشتیم و این لباس خواب نازک و تابستانی بود باز هم از هیچی خیلی بهتر بود. حمام اجباری با آب یخ بعد از آن اجبارا تو اون سرما یه به عنوان حمام کردن باید آبی هم به سر و بدن می زدیم و اینها خب یک هم خوشحال شدیم فکر کردیم خوبه که بعد از بیست و چهار پنج روز اسارت و‌ چرک و‌ کثیفی، اونجا یه آبی به سر و کله مون می خوره. رفتیم پشت اون ساختمون که دیدیم یه ماشین ارتشی اونجا وایستاده دیدیم توش یه خورده وسایل و لباس و اینها هستش . گفتند لباس هایی که در این مدت اسارت تنمان بود و چرک و خونین و کثیف بود رو در بیارید. رفتیم کنار ماشین، تو آن زمستان فقط یک دست لباس خواب دادند! حالا یه حوله ای هم به صف های که جلوتر از ما بودند داده بودند. شورت و زیرپوش تموم شده بود اونا دیگه به ما نرسید و کفشم به ما نرسید. فقط لباسها رو گرفتیم و با کابل زدند و دستور دادند که برین داخل. نگهبان ها با کابل، ما را به حمام فرستادند در اردوگاه چند تا دوش حموم بود همانطور که کابل می زدند داد زدند که که برید حمام و لباسهاتون رو عوض کنید و لباسهای قبلی رو پرت کنین اینجا و برای حمام رفتن هم رختکن نداشت. همین بیرون باید لباسها رو در می اوردیم بعد رفتیم داخل حموم و بعد لباس ها رو پوشیدیم و آمدیم این ور که صف هست نشستیم تا همه بیان بیرون. حمام آب یخ در زمستان برای زخمی ها خوشحال که الان می خوایم بریم یک دوش آب گرم می گیریم بعد همه این چرک و خون از بدن پاک می شه. چشمت روز بد نبینه! وارد اون حموم که شدیم، آب یخ.. که اصلا جرات نمی کردی دستت رو زیرش بگیری چه برسه بخوای رو سر و بدنت بریزی! نگهبان ها مواظب بودند که همه برن زیر آب یخ هر کار کردم دیدم نمی شه اما از اون طرف هم نگهبان ها دم در با کابل ایستاده بودند و داد می زدند: سریع سریع و امان نمی دادند که مثلا اونجا وایستی چهار پنج دقیقه خودت رو بشوری! یک دقیقه فقط یک آبی ریخته باشی روی بدنت و بیایی بیرون منم که بدنم تمامش زخمی و مجروح بود و جرات نمی کردم زیر آب سرد برم، فکر می کردم زخم ها بدتر می شه. از طرفی می ترسیدم که اگر خودم رو نشورم کتک می خورم. چاره ای ندیدم جز اینکه دستهام رو خیس کردم و به بدنم کشیدم و سرم رو هم یه آبی زدم که نگهبان ها ببینند که مثلا منم بدنم رو خیس کردم و گیر ندن ولی این که کامل برم زیر اون دوش، از شدت سرما جرات نمی کردم. این شد دوش گرفتن ما. حمام فقط آب خالی بود حمام فقط آب خالی بود نه صابونی نه شامپویی و هر نفر هم یکی دو دقیقه بیشتر زمان نداشت شما باید می رفتی دوش می گرفتی و از صبح نشسته بودیم تا غروب که مثلا نوبت ما شده بود. تا غروب فقط لرزیدیم! لازمه باز بگم اسفند ماه بود و هنوز زمستون بود در طول روز بارون اومده بود لباسهامون خیس شده بود و بعد یک مرحله باز باد زده بود اون لباسها یه خورده خشک شد یعنی از شدت سرما تا غروب لرزیدیم و باد و طوفان هم که بلند شده بود دیگه بارون هم که آمده بود و لباسها هم که خیس شده بود یعنی تا غروب این دندونها به هم می خورد فقط از شدت سرما تو ۵ اسفند اونجا که خب این سرمای هوا هم شد قوز بالای قوز ما قبلش فکر می کردیم دیگه هر چی سرمای صبح تا حالا کشیدیم مثلا با این آب گرم برطرف می شه که دیدیم نخیر، از آب گرم خبری نیست و بدتر شد وضعیت . با پای برهنه رفتیم دستشویی بالا زده! رفتیم دستشویی که فکر می کردیم حالا حداقل برخلاف زندان الرشید بغداد اینجا می شه دستشویی راحتی داشته باشیم. رفتیم دیدیم که دستشویی ها پر شده! در روزهای اول در کل اردوگاه فقط این ۵ یا ۶ دهنه دستشویی وجود داشت که یه دونه چاه داشت یه تخلیه چاه کوچیک که آن هم چند گروه اول که رفته بودند دیگه پرشده بود و دستشویی از اونجا زده بود بالا و‌ بوی گند عجیبی بلند شده بود. نه دمپایی نه کفشی نه هیچی پای برهنه بعد اجبارا تو همون کثافت ها نشستیم و دستشویی و لباس ها رو پوشیدیم و با پای آلوده به مدفوع و بدن کثیف اومدیم بیرون. البته بعدا این ها درست شد ولی دو سه ماهی طولی کشید تا به دست خود بچه ها آباد شد. بعد از آن دستشویی کذایی رفتیم اسایشگاه بعد از پایان حمام و دستشویی، با کابل زدند و ما را بردند داخل آسایشگاه شماره ۳. هر ۵۰ یا ۶۰ نفر را در یک آسایشگاه جا دادند. ما نزدیک ۷۵۰ تا ۸۰۰ نفری می شدیم چون هر آسایشگاهی بین ۶۰ تا ۶۵ نفر بودند و ۱۲ تا آسایشگاه بود که تقریبا آمارمون شد همین . https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمدرضا کریم زاده| ۹ بعد از یک ماه، یک حمام درست و حسابی کردم! همون روز اول اردوگاه من با همان حالتی که پای چپم تا کمر تو گچ بود اجبارا باید حمام می کردم ، خب من که هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، چند نفر من رو بلند کردند و فقط تونستن سرم رو ببرند زیر شیر آب که یخ بود و این هم شد حمام کردن من ....... بعد از یکماه که من رو بردند بیمارستان صلاح الدین، بعد از چند روز گچ پام رو باز کردند و به دوستانی که اونجا بودند گفتند این رو ببرید حمام ، خلاصه دوستان زحمت کشیدند و اونجا جاتون خالی با آب گرم یک حمام درست و حسابی کردم ....... سختی توالت فرنگی برای یک مجروح حالا یک چیز جالب ، تو همون جایی که حمام کردم و توالت فرنگی هم همونجا بود بعد از حدود ۷ ماه که روی پای خودم تونستم راه برم برای اولین بار از نگهبان اجازه گرفتم که برم دستشویی ، اونجا فقط توالت فرنگی داشت و من تا بحال از توالت فرنگی استفاده نکرده بودم ، خلاصه بعد از کلی فکر کردن که چطور باید از این استفاده کنم، تصمیم گرفتم مثل توالت ایرانی انجام بدم، با تلاش زیاد یک پام رو روی کاسه فرنگی گذاشتم و اون یکی پام که زیاد جمع نمی شد، آویزون روی قسمت دیگه کاسه و با دو دست محکم قسمت پشتی کاسه فرنگی رو چسبیدم، خلاصه نفهمیدم که چطور قضای حاجت رو بجا آوردم . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الله کاظم خانی | ۸ در هر عملیات، تعدادی را از دست می‌دادیم سال‌ها قبل از اسارتم در اولین عملیاتی که در جنگ شرکت کردم (عملیات فتح المبین) وقتی به مقر برگشتم متوجه شدم که چند نفر از اعضای گروهان شهید حسامی برگشتند ولی تعداد زیادی از بچه‌های گروهان از جمله حسن حسامی در محاصره و درگیری تن به تن به شهادت رسیده‌اند. یادشان گرامی باد. شهادت عباس شجاعی در پایان مرحله اول عملیات و برای انجام مرحله دوم به ما استراحت دادند و گردان‌های دیگر در عملیات شرکت کردند . قرار بود گردان قزوین که از لشگر ۷۷ جدا شده بود در مرحله سوم عملیات فتح المبین آماده عملیات شود. عده‌ای از همرزمان ما به شهادت رسیده و یا مجروح شده بودند اما بقیه گردان، خود را برای شرکت در مرحله سوم عملیات فتح المبین در تاریخ ۶۱/۱/۹ آماده کرد. فاصله ما با عراقی‌ها ۲۰۰ متر بود! ▪️شب قبل از عملیات، ما را در تاریکی شب بردند به محوری که قرار بود گردان قزوین وارد مرحله سوم عملیات شود. در آنجا فاصله ما با عراقی‌ها بین ۲۵۰ تا ۳۰۰ متر بود و در یک کانال مستقر شدیم به نحوی که با کوچکترین حرکت عراقی‌ها متوجه می‌شدند. فرمانده گردان تاکید می‌کرد که تحت هیچ شرایطی حرکت نکنید. یکی از اعضای گردان رفت بالای خاکریز که عراقی‌ها متوجه شدند و شروع به شلیک خمپاره ۶۰ و ۸۰ به سوی ما کردند. بنده به همراه عباس شجاعی در یک سنگر مستقر بودیم که یک خمپاره در فاصله ۳ متری سنگر ما فرود آمد و سنگر ما لرزید و خاک زیادی وارد سنگر شد. به شجاعی گفتم: سریع از سنگر خارج شویم چون دشمن سنگر ما را نشانه گرفته است. بنده ۳۰ ثانیه زودتر از سنگر خارج شدم ولی با تاخیر ۳۰ ثانیه شجاعی خمپاره دوم در فاصله یک متری سنگر فرود آمد و چون شجاعی از سنگر قصد خروج داشت و سرش از سنگر بیرون بود؛ خمپاره به سر او اصابت کرد و نصف سرش را از بدنش جدا کرد و در جا شهید شد. یادش گرامی باد حال و هوای ما قبل از عملیات اینک، یاران و دوستان قبل از عملیات، خط مقدم جبهه، حال و هوای عرفانی، حساسی داشته‌اند، بعنوان اسوه و الگوی مردان بی ادعا، با وفا، با صفا، مرید محض امام خمینی (ره) بودند، از گذشت و ایثار آنان یادی کنم. عزیزان دلم و‌ معلمان عزیزم، سید ساعد افتخاری، طهماسب شیخ حسنی، از لحاظ اخلاقی و عرفانی بر ما دانش آموزان خیلی تاثیرگذار بودند. شهید سید ساعد افتخاری در عملیات بیت المقدس به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. طهماسب شیخ حسنی در عملیات والفجر 8 به شهادت نائل آمد. از گروه دانش آموزانی که قبل از عملیات فتح المبین با هم اعزام شدیم چند نفر بشهادت رسیدند. عملیات یعنی هم فتح هم شهادت عملیات فتح المبین با رمز یا فاطمه‌ الزهرا آغاز گردید. شبانه در منطقه شوش به ستون یک حرکت نمودیم، چه حال عرفانی داشتیم، خدایا چه حالی داشتند عاشقان تو، چون عارفان بودند. در همان مراحل اول عملیات چندین نفر به درجه «عند ربهم یرزقون» رسیدند. اما بعد از عملیات بود که همه ما اعم از معلمین، دانش آموزان، سایرین گردهم آمدیم. تازه متوجه شدیم که چه کسانی به شهادت رسیده‌اند و بعضی هم مجروح و جانباز شدند از جمله مرتضی سرزارع که از رسته ادوات تجهیزات جنگی بودند در حین عملیات از ناحیه کتف مجروح شده و به پشت جبهه منتقل شده بود. نجات کسی که داخل سایت حبس شده بود در پایان عملیات و بعد از فتح سایت ۴ و ۵ شهید ساعدی متوجه می‌شود که از داخل سایت صدایی می‌آید. علی ربانی چند روزی را به علت نامعلوم، داخل سایت محبوس مانده بوده بود و این چند روز تشنگی، گرسنگی را متحمل شده بود. مرتضی سرزارع هم که در عملیات فتح المبین از دسته ادوات تجهیزات جنگی بود در حین عملیات از ناحیه کتف مجروح شد و به پشت جبهه منتقل شده بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایمان مردم فلسطین، رمز پیروزی انهاست ▪️بمناسبت جنگ غزه از لحاظ اسباب مادی و تجهیزات و جنگ افزار، کفه نبرد به نفع صهیونیست‌ها می‌چربد اما قدرت ایمان و‌ صبر عجیب مردم فلسطین تاکنون بسیاری از غیر ممکن‌ها را ممکن ساخته است، همیشه این قدرت لایزال الهی بوده که در این مواقع به کمک مؤمنان آمده است و این وعده نصرت الهی را ما رزمندگان ده‌ها بار بشخصه در جنگ و در اثنای انقلاب اسلامی مشاهده کرده‌ایم. امیدواریم نصرت الهی هرچه زودتر شامل مبارزان شجاع و فداکار فلسطینی و لبنانی شود. https://eitaa.com/taakrit11pw65
نقطه ضعف رژیم جعلی اسرائیل ▪️فلسطین، الگوی فراموش نشدنی این رژیم اشغالگر و‌ وحشی از این می‌ترسد که مردم غزه و مقاومت غزه و نیروهای جهادی آن اگر بدون تسلیم و یا بدون ذلت بمیرند و کشته شوند الگوی کنترل نشدنی برای سایر مردم مسلمان دنیا شوند و قطعا اسرائیل این را نمی‌خواهد. اگر مقاومت فلسطین بتواند کمی بیشتر دوام بیاورد پیروزی شیرینی نصیب آنها خواهد شد. https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیرضا باطنی| ۷ ▪️بیمارستان فرصتی برای آشنایی و ارتباط در جریان شکنجه‌هایی که اوایل راه‌اندازی اردوگاه می‌شدیم من خودم را به بیهوشی زدم، سر یکی از بچه‌ها هنگام خروج از آسایشگاه به نبشی خورد و خون زیادی آمد و دو تا هم از قبل حالشون بد شده بود.‌ برداشت ما این بود که عراقی‌ها آن روزها برای حفظ تعداد اسرا ملاحظاتی داشتند. لذا شکنجه می‌کردند تا زمانی که شخص نمیرد ولی وقتی اوضاع خراب‌تر می‌شد که بر اثر شکنجه‌ها کنترل از دستشان در می‌رفت و ممکن بود شخص به شهادت برسد. از این جهت عصر آن روز من و کسی که سرش به نبشی خورده بود را به بیمارستان اعزام کردند. بیمارستان تکریت، چگونه جایی بود؟ بیمارستان تکریت، یک بخش کوچک که دارای یک راهرو و سه چهار تا اتاق بود این بخش را گذاشته بودند برای اسرا که با مردم ارتباط و تماس نداشته باشند. سه چهار روز اول من آنجا بیهوش بودم. وقت نماز که می‌شد به هوش می‌آمدم، یک چیزی پیدا می‌کردم می‌خوردم دوباره مثلا بیهوش می‌شدم. آشنایی و ارتباط با کادر شیعه ارتش بعث این بیمارستان رفتن ما باعث شد با یک عراقی آشنا شویم به نام «اسماعیل»، اسماعیل درجه دار شیعه و اهل باسط عراق بود. بعدها او را فرستادند اردوگاه و پل ارتباطی ما درباره بعضی از مسائل بیرون شد. عملکرد دوگانه اسماعیل این اسماعیل وقتی که با بقیه بود بدتر از بقیه رفتار می‌کرد چون می‌ترسید مورد سوءظن قرار بگیرد ولی وقتی تنها می‌شد با ما رفیق بود. می‌آمد مسائل شرعی، حتی تعبیر خواب می‌پرسید، با او زیاد بحث‌های سیاسی می‌کردم. غرضم اینجای مطلب بود. از اسماعیل دعای کمیل خواستم دعای افتتاح آورد من ساعت یک یا دو نصف شب بود زیر پنجره نشسته بودم، اسماعیل نگهبان بود، دید من بیدارم صدا زد. دیدم فرصت خوبی است به او گفتم: ما یک دعای کمیل می‌خواهیم، گفت الآن می آورم، رفت آسایشگاهشان یک کاغذ A4 آورد. گفت: این هم دعای کمیل, وقتی باز کردم دیدم دعای افتتاح است. وقتی که آمد تحویل بگیرد به او گفتم: این دعای افتتاح است و ما دعای کمیل می‌خواستیم. دعای کمیل که از حفظ نوشته بودیم بعد آن دعای کمیلی که خودمان سرهم کرده بودیم روی دوتا کاغذ زرورق سیگار و خیلی ریز نوشته بودیم را آوردم. می‌خواستیم بدهیم یک بند دیگر چون بچه‌های بند خودمان حفظ کرده بودند. به او گفتم: دعای کمیل این است. اگر جایی کلمه‌ای را اشتباه نوشتیم یا جا انداختیم یا اضافه نوشتیم اصلاح کن و برایمان بیاور. گفت باشه، گرفت و رفت هنوز که نیاورده؛ بیست و هفت هشت سال گذشته ولی هنوز نیاورده! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
توییت دختر جوان فلسطینی: من بیان هستم، ۲۷سال در شهر زیبای خود غزه زندگی کردم و شاید امروز آخرین روز من در اینجا باشد. من و خانواده ام اشتباه روز نکبت در سال ۱۹۴۸ را تکرار نمی کنیم و خانه خود را به سمت جنوب ترک نمی کنیم. همه ما تا آخرین نفس به فلسطینی بودن خود افتخار می کنیم. من جهان را از شرق تا غرب، به خاطر آنچه بر سر ما خواهد آمد نمی بخشم و امیدوارم تصاویر ما تا آخر عمر شما را آزار دهند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرتضی رستی| ۴ دعوایی که پدر پیرمرد رو درآورد! در بند ۴ آسایشگاه ۱۲، هنگام شب یکی از دوستان گیلانی با یک نفر دیگه بحثش شد و اون طرف را هول داد. طرف افتاد روی یک پیرمرد کُرد. متاسفانه پایش روی مناطق حساس پیرمرد افتاد. پیرمرد بدبخت هم که در خواب بود و بی هوا، پای طرف با ضرب کوبیده شد روی ... پیرمرد! خودش هم با قد بلندش روی او افتاد. پیرمرد بیچاره داشت از درد به خود می‌پیچید! نگهبان شاهد همه چی بود! نگهبان عراقی از پشت پنجره آسایشگاه شاهد ماجرا بود. (کسی متوجه بیرون نبود چون همه به فکر رفع و رجوع بحث دو طرف بودند ولی تمام اتفاق ظرف چند ثانیه انجام شد. یعنی فرصت نشد که آنها را از هم جدا کنند) نگهبان دو‌ طرف دعوا را صدا کرد گفت: دست‌هایتان را از لای میله های پنجره بیرون بیارید و چند تا با باتوم به دست‌های آنها زد طوری که دیگه از درد توان صحبت نداشتند! فردا صبح دخلتون رو میارم! نگهبان همون جمله همیشگی را گفت: «الله حطی هزک» یعنی «فردا صبح شانست رو می‌برم» منظور اینکه فردا صبح دخلت رو در میارم. تلویزیون را می بریم! صبح بعد از آمار حدود ساعت ۸ تا ۱۰ بعثی ها گفتند: چون دیشب تو آسایشگاه ۱۲ دعوا کردند مجازات شما این است که تلویزیون را می بریم آسایشگاه دیگه و بعد هم کتک. خلاصه افتادند به جون بچه ها با همان کابل و... یالله برو حمام - ۱ نمی‌دونم لطف الهی و یا دعای کی بود که اول تنبیه یکی از بعثیون به من گفت: «یالله رح حمام» از ابتدای ورود به اردوگاه حتی یک بار هم این چنین نشده بود که تک و تنها با آبگرم حمام بروم. یعنی همیشه همان مقدار کم آبی بود که دوستان سالم می ریختن روی سر و‌ کله من و بقولی گربه شور می کردیم اونم ظرف چند ثانیه چون نفر بعدی کنارمان بود. در دستشویی وقت نمی دادند تخلی کنیم! ▪️توالت هم همینطور با تعداد زیاد اسیر و تعداد محدود توالت و وقت کم هواخوری به محض اینکه وارد توالت می‌شدی هنوز برای تخلی ننشسته بودی که نفر بعدی می کوبید به در و می آمد تو. یالله برو حمام - ۲ ▪️یک بار دیگه هم تو فصل سرما که دوستان رو می ریختند تو حوض آب سرد و بعد هم غلت زدن روی زمین و تنبیهات مختلف دیگه (مثل لگد زدن با پوتین به پهلو و سر و صورت و یا پریدن روی بدن های لاغر ما) بعثیه گفت: چسمک ؟ (اسمت چیه؟) گفتم: مرتضی، محمد.... گفت: « یاالله گم رح توالت، رح حمام بعدا تعال اوگد احنا (یالله برو حمام و بعد بیا بشین اینجا). رفتم توالت و حمام و آمدم دیدم هنوز دارن تنبیه می کنند. خدایا ! چقدر تو رحیمی! همانجا رو کردم به آسمان به خدا گفتم: خدایا دعای کی بود؟ چی شد که این بعثی جانی رو وادار کردی و رحم تو دلش انداختی در بین این نگهبانان سفاک و در بین این جمعیت، فقط به من تنها بگه پاشو برو حمام و توالت (پس از گذشت سال ها هنوز هم این معما برایم حل نشده)! در همان حال گریه ام گرفت و گفتم: خدایا قبل از اسارت، در کشور خودمون چقدر تو ناز و نعمت و فراوانی بودیم و قدر ندانستیم! آیا میاد اون روزی که آزاد بشیم و براحتی بخوابیم بیدار شیم غذا بخوریم وووو... آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️کتاب نامه رسان خاطرات محمود منصوری، قصه اسارت یک پستچی در دستان بعثی‌ها در زمان جنگ ایران و عراق را روایت می‌کند. 🔻خاطرات سربازان جنگ نزدیک‌ترین و بهترین روایت از جنگ را به ما می‌دهد، چرا که این افراد جنگ را با تمام وجود لمس کرده‌اند. 🔻 این خاطرات را می‌توان به دو بخش تقسیم کرد. بخش اول روایت‌هایی که محمود منصوری از اتفاقات شهر ایلام قبل از شروع جنگ هشت ساله می‌کند و بخش دوم اسیر شدنش در عملیات والفجر 10 در سال 1366 و تحمل زندان و شکنجه در عراق را به تصویر می‌کشد. 🔻محمود منصوری قبل از پیروزی انقلاب چند سالی را در عراق ساکن بوده و به همین دلیل به زبان عربی تسلط داشتهاست، بعد از انقلاب به ایران برمی‌گردد و در اداره پست شهرستان ایلام مشغول کار می‌شود. او آزاده و جانباز 55 درصد جنگ تحمیلی است. 🔻همه رویدادهایی که در این کتاب از آن سخن گفته شده واقعی هستند و هیچ‌کدام ساخته و پرداخته ذهن نیستند. این کتاب خاطرات محمود منصوری از دوران کودکی و نوجوانی‌اش، آغاز انقلاب، فعالیت‌هایی که قبل از جنگ انجام می‌داد، خدمت سربازی، ازدواج و تمامی دوران حضورش در جبهه و اسارت را شامل می‌شود. https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احمد چلداوی | ۱۲۹ دقیقه ۹۰ به گروه فرار پیوستم! من برای کش رفتن رادیو از بهداری اردوگاه خودم را به آنجا رسانده بودم. اما یهو متوجه شدم چند نفر خودشان را به بهانه‌های ساختگی به بهداری رساندند ولی در حقیقت قصد فرار دارند، من با آنها صحبت کردم و چون من عرب زبان بودم و به من نیاز داشتند اجازه دادند من هم عضو تیم فرار باشم و قرارمان شد بیمارستان بعقوبه. بیمارستان شل و ول بعقوبه مناسب برای فرار وقتی از بهداری اردوگاه به بیمارستان بعقوبه منتقل شدیم وضعیت بخش اسرا در بیمارستان بعقوبه خیلی جالب بود. آنجا یک اتاق افتاده که کاملاً از بیمارستان دور بود. دست شویی اش هم بیرون بخش بود. نگهبان‌ها هم کنار ما روی مبل می‌خوابیدند. درب اتاق هم قفل نداشت، به همین خاطر شب‌ها نگهبان‌ها دست‌های ما را با دستبند به تخت می بستند و پشت در اتاق هم یک صندلی می‌گذاشتند و با خیال راحت می‌خوابیدند. برای دستشويی رفتن هم یکی از نگهبان‌ها را بیدار می‌کردیم تا دستانمان را باز کند و همراه‌مان بیاید. چند بار بیدار کردنشان از خواب ناز کافی بود تا شب‌ها دستانمان را باز بگذارند که تنهایی به دستشويی برویم. همه چیز برای شروع عملیات فرار آماده بود. هم اتاقی‌ها مانع فرار ما شدند! نیمه شب که نگهبان‌ها در خواب ناز بودند نقشه را شروع کردیم. هم اتاقی‌ها بیدار بودند و اول باید آنها را می خواباندیم. حاج آقا باطنی از هاشم خواست که آنها را توجیه کند. هاشم هم به آنها گفت: ما می‌خوایم فرار کنیم، شما ساکت باشید و چیزی نگید. ولی آنها هول کردند و سر و صدایشان درآمد که شما می‌خواهید با این کارتان ما را توی دردسر بیندازید و تهدید کردند که عراقی‌ها را خبر می‌کنند. کار داشت خراب می‌شد که هاشم بلافاصله موضوع را به خنده زد که ای بابا شوخی کردم، شما چرا جدی گرفتید! خلاصه آن شب بچه‌های تخت‌های روبرویی بودند که به جای نگهبان‌ها چهار چشمی مواظب ما بودند تا یک وقت کاری نکنیم و به این ترتیب آن شب برنامه فرار کنسل شد. نصف تیم جا ماندند و برگشتند اردوگاه فردای آن روز هم پزشکان به حاج آقا باطنی گفتند: یا اجازه بدهد فتقش را عمل کنند یا اینکه به اردوگاه برگردد. حاج آقا هم حاضر به عمل جراحی نشد و به اردوگاه بازگشت. تا این جا سه نفر از اعضای تیم از عملیات جا ماندند و ماندیم ما سه نفر؛ هاشم، مسعود و من بودیم. چه کنیم عملیات را ادامه بدهیم یا بی خیال نقشه فرار بشویم. از طرفی احتمال موفقیت کمتر شده بود و از طرفی هم من و هاشم هرکدام یک لیست بلند بالا از اسامی بچه‌های مفقودالاثر داشتیم که می‌خواستیم با خودمان به ایران ببریم. تصمیم قطعی گرفتیم راه را ادامه دهیم. از تنبلی نگهبان‌ها، کمال استفاده را کردیم بعد از قدری مشورت با هم تصمیم گرفتیم که عملیات را ادامه بدهیم. باید سریع عمل می‌کردیم؛ چون دیگر برای من امکان تکرار فیلم استفراغ خونی وجود نداشت. قرار شد دو سه شب قبل از ۲۲ بهمن نقشه را عملی کنیم تا به امید خدا روز جشن انقلاب را در ایران باشیم. با کمی تأخیر روز ۲۱ بهمن سال ۶۸ را به عنوان روز فرار انتخاب کردیم. تا شب فرار هر شب، وقت و بی وقت نگهبان‌ها را برای دستشويی از خواب بیدار می‌کردیم تا دستانمان را باز کنند. در نتیجه نگهبان‌ها عاصی شدند و تصمیم گرفتند دستانمان را باز بگذارند تا هر وقت دستشويی داشتیم خودمان برویم و آنها را بیدار نکنیم. باران داشت نقشه ما را خراب می‌کرد قرار گذاشتیم تا خوابیدن سایر اسرا و نگهبان‌ها صبر کنیم. متأسفانه آن شب باران تندی گرفت و سقف اتاق شروع به چکه کرد و بچه‌ها شروع به داد و فریاد و بیدار کردن نگهبان‌ها کردند. وقت گذشته بود! خودمان تخت بچه.ها را جابجا کردیم و صبر کردیم تا خواب‌شان ببرد غافل از این‌که حالا دیگر نزدیک صبح شده و ما چون ساعت نداشتیم نمی‌دانستیم. کمی بعد همه نگهبان‌ها و اسرا خوابیده بودند. به هاشم گفتم شاید فیلم بازی می‌کنند! کار خطرناک هاشم هاشم که تخصص عجیبی در فهمیدن خواب و بیداری آدم‌ها داشت بالای سرشان رفت و آن‌قدر به آنها نزدیک شد که ترسیدم از صدای نفسش نگهبان‌ها بیدار شوند. بعد برگشت و گفت: «مطمئن باشید خواب خواب هستند». آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺