#محمود_منصوری
محمود منصوری| ۲
▪️خیانت عجیب گروهکها در فروش کُردها
در آسایشگاه ۶ که بودم چند نفر از کردها میگفتند:«گروه فرسان»که یکی از گروهکهای ضدانقلاب فعال در غرب کشور بود،آنها را به عراقیها فروختهاند.یکی از آنها به نام «عثمان»میگفت:مرا،یکی از هم روستاییان خودم سر مزرعه (سر و صورتش را پوشانده بود)دستگیر کرد و به عراقیها تحویل۷ داد.احتمالا حاجی کُرده را به همین صورت اسیر کرده باشند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
احمد چلداوی| ۱۰
▪️ مرتضی به نگهبان عراقی سیلی زد!
🔹یک روز پزشکی که سه چهار تا شیلنگ توی سینه ام گذاشته بود و هیچ کدام چرکی نکشیده بودند! به همراه یک پزشک جوان که احتمالاً دانشجو بود وارد اتاق شدند و شروع کرد به سرکشی به تخت بچه ها و توضیح جراحت های بچه ها برای آن دانشجو. وقتی بالای من رسید بادی به غبغب انداخت و با حالتی که انگار او معالجه ام کرده است گفت: «اینو میبینی؛ خیلی زحمت کشیدیم تا زنده موند، داشت خون بالا می آورد».
🔸یکی از روزهایی که طبق معمول من را به سالن عکس برداری می بردند یکی از نگهبان هایی که رابطه اش با اسرا خوب بود نزدیک صندلی چرخدار من شد و گفت: «ها أبو احمد يمته يهجم؟». یعنی پدر احمد کی حمله می کنه؟ اولش نفهمیدم چه می گوید. بعداً متوجه شدم منظورش از ابو احمد حضرت امام قدس سره الشريف بود. چون عرب ها معمولاً فرد را به نام فرزندش و پیشوند "ابو" صدا می زنند.
آن طور که خاطرم هست، او از کسانی بود که بحش عربی تلویزیون ایران را میدید؛ چون بعضی مواقع از من می پرسید: «ابو علی اشلونه؟ یعنی ابو علی چه طوره؟ ابوعلی یکی از قصه گوهای معروف بخش عربی تلویزیون ایران بود.
🔸«حسین سلطانی» که اهل مشهد بود را از زندان الرشید پیش ما آورده بودند. تیر به مچ دستش خورده بود و حسابی عفونت کرده بود. به خاطر همین، عفونت زیاد، همه انگشتانش یکی یکی سیاه شدند. یک روز هم دکتر آمد و انگشتانش را با یک پنس بیرون کشید به سادگی کندن برگ از شاخه درخت. بعد از مدتی هم نوبت قطع کردن دستش از مج با یک تیغ بود، آن هم بدون بی حسی، «حسین» هم عین خیالش نبود؛ نه ناله ای کرد و نه شکایتی.
🔸«حسین» می گفت: «وقتی که از همه طرف محاصره شدیم و دیگه امیدی به نجات نداشتیم، دیدم یه بعثی اومد بالا سرم و گفت بیا بیرون منم بیرون اومدم و دست هام رو بردم بالا، ولی اون بعثی لوله تفنگش رو گذاشت کف دستم و شلیک کرد." او می گفت و می گفت و من فقط به چهره مظلوم و معصوم او خیره شده بودم. وقتی میگفت دستم بر اثر پانسمان نکردن سیاه و قطع شد، انگار یک دکمه از پیراهنش را کنده اند. آری وقتی پای اسلام این دین عزیز حضرت محمد صلى الله عليه وآله وسلم در میان است دیگر جان نیز معنایی ندارد، چه رسد به دست و پا.
«حسین» از وضعیت وحشتناک «زندان الرشيد» و اوضاع مصیبت بار اسرا برایم تعریف کرد. او می گفت: «هر سی چهل تا اسیر رو توی یک اتاق سه در سه جا داده بودند، طوری که جا برا نشستن همه نبود و بچه ها نوبتی می ایستادند تا بتونن بشینن یا پاشون رو دراز کنند و از حال نرند. وضعیت غذا که افتضاح بود، هر نفر روزانه یکی دو قلب چای یا آب گوشت و یک و نیم یا دو تا «نون صمون» سهمیه داشت.
صحبتهای «حسین» از وضعیت «زندان الرشيد» خیلی ناراحتم کرد. او از استقبال معروف بعثی ها هنگام ورود اسرا به اردوگاه که معروف به تونل مرگ بود برای مان تعریف میکرد و از ما میخواست هنگام انتقال از بیمارستان به اردوگاه، خودمان را به مریضی بزنیم تا کمتر کتک بخوریم. او همچنین از شکنجه های روحی شدیدی که به بچه ها وارد میکردند گفت. اینکه چگونه بچه ها را در دو ردیف روبه روی هم به خط میکردند و دستور میدادند هرکس به روبه رویی خودش سیلی محکمی بزند و اگر نمی زد یا سیلی را به آرامی میزد او را به باد کتک میگرفتند. او هم چنین گفت: «یکی از بچه ها که ظاهراً «مرتضی شهبازی» بچه اصفهان بود موقع زدن سیلی دستش در رفت و محکم به صورت یکی از بعثی ها خورد و خون از دماغ اون بعثی راه افتاد «حسین» از ما خواست تا در حد توان برای بچه های اردوگاه باند و دارو ببریم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان #مرتضی_شهبازی
#صادق_محبی
صادق محبی| ۱۰
▪️بما خندید ، خودش گرفتارش شد!
یک روز نوبت هواخوری ما بود و خیلی از بچهها به بیماری گال و اسهال دچار بودند.حالا بعضیها؛کمتر بعضیها بیشتر(البته به نظر من بیماری اسهال بیشتر به علت تمیز نشستن ظرفهای آشپزخانه بود،چون در فصل زمستان بدلیل سردی هوا و شستن با آب سرد ظرفها به خوبی آبکشی نمیشد و مواد شوینده[تاید]روی ظرفها باقی میماند)به هرحال یک روز یکی از نگهبانان عراقی که نامش«جاسم»و از همه ضعیفتر و لاغرتر بود،آمد داخل محوطه و ما به حالت خبردار مقابل او ایستادیم،دیدیم او بخاطر اسهال به ما میخندد. ما هم با دل شکسته،تو دلمون گفتیم:امیدواریم این بیماری(اسهال)دامنگیر خودت شود تا درد ما را درک کنی.اتفاقا همینطور هم شد و بعد از مدتی به«اسهال»مبتلا شد و بعدها هر موقع که میآمد؛میخواستیم خبردار بایستیم میگفت:بنشینید لازم نیست بایستید!چون آن موقع درد ما را متوجه شده بود و میدانست ما چه میکشیم.
یک نفر به نام احمد در بند ۴ بود که فقط نام او را میدانستم و فامیل او را نمیدانم الان هم نمیدانم هست یا نیست؟به این بیماری مبتلا و خیلی اذیت شد تا به بهبودی کامل برسد اگر اشتباه نکنم بچه همدان بود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی| ۳۳
▪️درد بی درمان اردوگاه!
از بیماریهای شایع در اردوگاه «اسهال خونی»وحشتناکی بود که تقریبا خیلی از ما به آن مبتلا شدیم و خلاصی از آن بستگی به عنایت الهی،میزان بنیه بدنی و درمانهای ناقصی که از طرف عراقیها انجام میشد داشت.
نوعی بیماری که دقیقا عاملش مشخص نبود و تا اخر هم نشد!شاید بدلیل«آب»یا«بی کیفیت بودن غذا و موادغذایی»بود که به خورد ما میدادند.یا شاید هم از اضطراب و استرسی که در همه لحظات نگهبانان به اسرا میدادند ناشی میشد،تا آخرش هم علتش مشخص نشد.
این بیماری،معمولا پس از یک یبوست طولانی مدت شروع میشد ابتدا به صورت اسهال معمولی و پس از چند روز به خونی تبدیل میشد،با دل پیچههای شدید که خدا سر کافر نیاره،آدم مریض،کل زور بدنش را جمع میکرد...
آخر سر هم فقط یک مقدار ترشحات آب مانند همراه خون از بدنش خارج میشد.به شدت آب و توان بدن رو به تحليل میبرد،اگر سریع بستری درمان و سرم وصل نمیشد.غزل خداحافظی را باید میخوند،البته عزیزان زیادی هم بعلت همین بیماری به فیض شهادت نائل آمدند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
کانال خاطرات آزادگان
گزارشی از «ایلام فردا» درباره گروهک جنایتکار «فرسان» که در خاطرات قبلی اشاره شده با اینکه خود کُرد بودند.افراد محلی؛ کُردهای بیگناه شخصی؛غیرنظامی؛حتی چوپان بیسواد را ربوده و در ازای دریافت پول به عراقیها تحویل میدادند.عراقیها آن فرد یا افراد را به عنوان اسیر جنگی ثبت میکردند.
علیرضا خادم|۱
▪️حاجی کُرده!
«حاجی کُرده»رو که شایعه بود بغداد اسیر شده بود ولی اون شایعه بود ایشان چوپان بود و خیلی هم عاطفی بود و همیشه شعرهای کُردی کردستانی رو زمزمه میکرد.وقتی وارد اردوگاه شدیم «حاجی کُرده» توی ماشین ما بود وارد تونل مرگ که شدیم وسط راه ایستاده و فقط گریه میکرد و شعر« لرکه لرکه»را میخواند عراقیها هم کتکش میزدند و لذت میبردند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
علیرضا خادم| ۲
چوپان را به ۶ هزار تومان به عراقیا فروختند!
غیر از حاجی کُرده اردوگاه تکریت ۱۱، یک کُردی هم که توی زندان الرشید به ما ملحق شد چوپان بود. هم روستایی هاش که خودشان هم کُرد بودند ولی از اعضای گروهک «فرسان» بودند اون را به عنوان «افسر» به بعثی ها فروخته بودند و ۶ هزار تومان پول و یک قوطی ۶ کیلویی روغن گرفته بودند و گوسفند هاش رو قبل از تحویل به عراقی ها، برده بودند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
عبدالرحیم موسوی| ۳
▪️چقدر این مترجم با حال بود!
یه روز آسایشگاه شش را تنبیه کردند. پنکه ها را خاموش کردند و گفتند همه جمع بشیم گوشه آسایشگاه، هوا بشدت گرم بود، عرق می ریختیم نگهبان که از آسایشگاه خارج شد یکی از بچه ها به حاجی کرده گفت : حاجی! حاجی! برو پشت پنجره گریه کن بگو مامان من بستنی میخام!
حاجی کرده هم همین کار را کرد، داد میزد و میگفت : مامان من بستنی میخام!
«عبد» اومد گفت:« وین مترجم »
مترجم «توفیق» بود گفت : سیدی ،حاجی کُرده میگه بخاطر من اینارو ببخش!
«عبد» هم نامردی نکرد و گفت : بابا آزاد آزاد
بچه ها فوری پنکه ها را روشن کردند!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#azadegan
عبدالرحیم موسوی| ۴
▪️خنده بازار!
«حاجی کُرده» خیلی جالب تقلید میکرد هرچی میگفتی انجام میداد!
«احمد» میگفت، بخند! بلند بلند میخندید، همون لحظه میگفت، گریه کن! های های گریه میکرد!
یک روز عصر آمار آخر بودیم، قرار بود افسر بیاد که آمار بگیره همینجور که نشسته بودیم و سرها پایین بود یکی از بچه ها گفت: حاجی بگو "اول مره آخر مره لا تحجی "
«حاجی کُرده» هم بلند شد و پا کوبید و گفت «اول مره ، آخر مره لا تحجی« یعنی برای اولین بار و آخرین بار میگم صحبت نکنید!
چون این تکیه کلام« عبد» بود نگهبانها هم خندیدند «عبد» اومد حاجی بیچاره را چند تا کابل زد. «حاجی کُرده» صدای کبک هم خیلی خوب بلد بود. خدا رحمتش کنه!
احمد بچه کرمانشاه بود که حاجی کرده را تر و خشک میکرد، حمام میبرد، غذاشو می داد، لباسشو میشست.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65