eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فکر نان کن که خربزه آب است در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالی بود . از صبح تا شب برای ديگران خشت درست می‌کردند و اجرت بخور و نميری می‌گرفتند . آنها هر روز مقدار زيادی خاک را با آب مخلوط می‌کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می‌زدند . يک روز ظهر که هر دو خيلی خسته و گرسنه بودند ، يکی از آنها گفت : " هرچه کار می‌کنيم ، باز هم به جايی نمی‌رسيم . حتی آن قدر پول نداريم که غذايی بخريم و بخوريم . پول‌مان فقط به خريدن نان می‌رسد . بهتر است تو بروی کمی نان بخری و بياوری و من هم کمی بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولی که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب می‌فروشند و يک جا آش، دلش از ديدن غذاهای گوناگون ضعف رفت . اما چه می‌توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختی توانست جلوی خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهای متنوع ديگر نرود . وقتی كه به سوی نانوايی می‌رفت ، از جلوی يک ميوه فروشی گذشت . ميوه فروش چه خربزه‌هايی داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود . ديگر حتی قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه می‌خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشی كند و به طرف نانوايی برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جای نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير می‌کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه‌ای خريد و به محل کار ، برگشت. در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می‌کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای نان، خربزه بخرد. وقتی به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش می‌ريخت و از حالش معلوم بود که خيلی گرسنه است . او درحالی که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتی چي خريده‌ام؟ " دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم که خيلی گرسنه‌ام . مگر با پولی که داشتيم ، چيزي جز نان هم می‌توانستی بخری؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن." مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمی نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوی غم بغل گرفته و به جای نان ، خربزه‌ای درکنار اوست. در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوی عصبانيت خودش را گرفت و گفت: " پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داری با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگری دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. " آن روز دو دوست خشتمال به جای ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگی به کارشان ادامه دادند . از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزی و درمقابل ،بی اهميت بودن چيز ديگری حرف بزنند ، می‌گويند : " فکر نان کن که خربزه آب است. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
☘ گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. ☘ گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. ☘گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند ! ☘چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد @tafakornab
🔸شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد ! حکیم سعد الدین نزاری با سعدی شیرازی معاصر بود. این دو بزرگ با یکدیگر رفت و آمد داشتند به طوری که شیخ اجل سعدی دو بار از شیراز به دیار حکیم، قهستان رفت. در سفری که حکیم نزاری برای دیدن سعدی به شیراز آمد، سعدی آنقدر در تجلیل و پذیرائی او تکلف ورزید و خود را به مشقت انداخت که حکیم چندان در شیراز توقف نکرد و در هنگام حرکت به سعدی گفت: ما رفتیم ولی این شرط مهمان نوازی نبود که تو کردی.... شیخ هم از این سخن درشگفت شد و پوزش خواست. چندی بعد سعدی به دیدار حکیم به قهستان سفر کرد و در هنگام ورود حکیم را در مزرعه یافت که مشغول زراعت بود. او هم شیخ را به منزل فرستاد و خود بکارش ادامه داد تا فراغت حاصل کرد و به منزل رفت. در پذیرائی از سعدی هم هیچ تکلف و تشریفاتی قائل نشد و در تهیه خوراک و لوازم پذیرائی چندان سادگی پیشه کرد که سعدی سه ماه در بیرجند ماند و چون وقت مراجعت رسید و آماده سفر شد، حکیم به بزرگان بیرجند پیغام فرستاد تا آنچه رسم تشریفات و پذیرائی است در حق سعدی بجا آورند و آنها نیز یکماه تمام از سعدی دعوتها نموده و پذیرائیها کردند. چون سعدی عزم سفر کرد، حکیم به او گفت: شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد تا مهمان را توقف میسر گردد نه اینکه چندان بخود زحمت دهی تا مهمان سرافکنده و پشیمان باز گردد !! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🔻تکبر آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه خشنودی در وی می نگرد ، عابد او را گفت : آنچه از من دیدی ، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد . ☘🍀☘🍀☘ @tafakornab 👆
🔻عقیدهٔ دیوانه‌ای درباره دو عالم کرد از دیوانه‌ای مردی سؤال کاین دو عالم چیست با چندین خیال 💧 گفت کاین هر دو جهان بالا و پست قطرهٔ آب است نه نیست و نه ‌هست 💧گشت از اول قطرهٔ آب آشکار قطرهٔ آب است با چندین نگار 💧هر نگاری کان بود بر روی آب گر همه زآهن بود گردد خراب 💧هیچ چیزی نیست زآهن سخت‌تر هم بنا بر آب دارد در نگر 💧هرچ را بنیاد بر آبی بود گر همه آتش بود خوابی بود 💧کس ندیده‌ست آب هرگز پایدار کی بود بی‌آب بنیاد استوار @tafakornab 👆
🔻پیرمرد و عارف 🏵 پیرمردی در حجره خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجره او گذر کرد. 🏵 پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت:ای عارف! شرف حضور در حجره ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن. 🏵 عارف اجابت نمود و در حجره داخل شد. 🏵 پیرزنی برای گرفتن شکر به حجره او آمد و سکه کم‌ارزشی داشت که اندازه سکه خود از پیرمرد شکر خواست. 🏵 پیرمرد گفت: مرا ببخش، سنگ معادل سکه تو ندارم تا شکر بر تو وزن کنم. 🏵 پیرزن ناامید و شرمنده رفت. 🏵 پیرمرد عارف را شربتی مهیا کرده تا برای موعظه او بر منبر رود. 🏵 عارف گفت: ای پیرمرد! امروز دیدم در گذر این همه عمر، از این همه مرگ و نیستی و رهاکردن ثروت دنیا بر وراث، تو هیچ پند و عبرتی نگرفته‌ای. پس اگر من هم تو را پندی دهم، بی‌گمان آن را هم نخواهی گرفت. 🏵 تو را سنگی معادل سنگ آن پیرزن نبود که شکر بر او وزن کنی و مرا کلامی هم‌وزن این همه غفلت تو نیست که تو را کمترین پندی وزن کنم و بفروشم. 🏵 تو اگر دنبال آن بودی که مدیون او نشوی، به‌جای دست خالی رد کردن او، شکر بیشتر می‌دادی و از خویشتن می‌بخشیدی. @tafakornab 👆
ای کاش بجز رنگ خدا رنگ نباشد، در ملک خدا فقر و بلا ، جنگ نباشد ای کاش که در سینۀ کس غصّه نبینند با این همه نعمت ، دل کس تنگ نباشد ای کاش وفا جای جفا شیوۀ ما بود اندیشۀ کج ، حقه و نیرنگ نباشد ای کاش دلی در قفس نفس نبینی تاسینه چو آیینۀ پر زنگ نباشد ای کاش اگر دست نیازی به تو رو کرد از لطف بگیری ، دلت از سنگ نباشد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئو استوری روزشمار فاطمیه طرح ۱ 📆 5 روز مانده تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به روایت ۹۵ روز @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔻آشی برات بپزم که یک وجب روغن روش باشه آشپز ناصرالدین شاه قاجار، هر ساله آش نذری می‌پخت و خودش نیز در مراسم پخت آش شرکت می‌کرد تا ثواب ببرد. تمامی رجال مملکت هم برای پختن آش دور هم جمع می‌شدند و هر کدام به کاری مشغول بودند. خلاصه هر کس برای جلب نظر شاه و تملق و تقرب بیشتر، کاری انجام می‌داد. شخص شاه هم در بالای ایوان می‌نشست و قلیان می‌کشید و به کارها نظارت می‌کرد. آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان پخت آش، دستور می‌داد تا به در خانه هر یک از رجال مملکتی، کاسه آشی بفرستند و آن‌ها باید کاسه آش را پر از اشرفی کنند به دربار شاه پس بفرستند. کسانی را که خیلی تحویل می‌گرفتند، بر روی آش آن‌ها روغن بیشتری می‌ریختند. کاملاً واضح است، کسانی که کاسه کوچکی آش از دربار دریافت می‌کردند، ضرر کمتری متقبل می‌شدند و آن افرادی که یک قدح بزرگ آش با یک وجب روغن رویش دریافت می‌کردند، حسابی بدبخت می‌شدند. به همین دلیل، در طول سال اگر آشپزباشی قصر با یکی از اعیان یا ورزا یا دیگر رجال دعوا می‌کرد، به او می‌گفت: بسیار خب، حالی‌ات می‌کنم که این دنیا دست کیست...آشی برایت بپزم که یک وجب روغن روی آن باشد🙂 @tafakornab 👆
🔻زن و شوهر صالح ✨💐✨💐✨💐 در میان بنی اسرائیل زن و شوهری صالح و نیکوکاری زندگی می کردند. یک شب مرد در خواب از مدت عمر خود آگاه شد و دید نیمی از عمرش در تمکن و گشایش است و نیمی دیگر در تنگدستی و فقر به سر می برد و از او می خواهد هر کدام را که دوست دارد به عنوان نیمه اول عمرش برگزیند. او نیز اجازه خواست تا در این باره با همسرش مشورت نماید. فردا صبح خوابش را برای همسرش تعریف کرد همسرش از او خواست نیمه تمکن و گشایش را به عنوان نیمه اول برگزیند. چیزی نگذشت که دارای ثروت زیادی شدند، همسرش هم از او خواست که ثروت به دست آمده را درجهت رفع حوائج مردم استفاده نماید، او هم چنین کرد. وقتی نصف عمرش به پایان رسید و زمان تنگدستی فرا رسید، مرد در خواب دید که کسی به او می گوید : به جهت اینکه اموالت در راه انفاق و احسان به دیگران استفاده نمودی خدا نیمه ی دیگر عمرت را نیز با گشایش و تمکن همراه ساخته است! 📚قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری 💐✨💐✨💐 @tafakornab 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا... قصه وکالت را زياد شنيده ام اما قصه وکیلی چون تو را نه ... تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است پرونده ای که تو وکیلش باشی قصه اش ستودنی است از روزی که ایمان آوردم، تو وکیل منی و تنها پناهم و تو در این عشق بازی، پرده از رازی بزرگ برداشتی، رازی که اسمش را می دانستم اما رسمش را ... رازی بنام "توکل" ... "توکل" قصه ای است که از روز ازل برایمان خواندی و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی در تمام لحظات روشنایی، دستانت در دست من است ... بنده من، نگران نباش و به من اعتماد کن... "توکل" ... و فهمیدم : " "🌸 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔻تجسس 🔸🔷🔸🔷 🔹🔶🔹 🔸🔷 🔹 «حکیمی گفته است: آن که عیب های پنهانی مردم را جست و جو کند، دوستی های قلبی را بر خود حرام می کند.» @tafakornab 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓قشنگ ترین حس زمانیست که یه اتفاق خوب برات میفته و مطمئنی که اون اتفاق خوب یه پاداش از طرف خدا برای تو بوده ... ☕️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ♡﹏﹏﹏●•۰◇۰•●﹏﹏﹏♡
🔴🔷 امام سجاد(ع): ✍ راضی بودن به سخت‌ترین مقدّرات الهی از عالی‌ترین مراتب ایمان و یقین خواهد بود 📚 مستدرك الوسائل، ج 2، ص 4 〰➿〰➿〰➿ 🔴🔷 امام باقر (ع): ✍ هیچکس تا زبانش را نگه ندارد از گناهان در امان نیست. 📚 تحف العقول ص 298 〰➖〰➿〰➿ 🍀امام صادق عليه السلام: 🌺هر که با خانواده خود خوش رفتار است، عمرش بسيار خواهد بود. 📚کافي، ج۸،ص۲۱🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
4_5886248096437895804.mp3
361.6K
‍ 💧 📍 ✍️ مرجع: 🔻وقتی نمی دانیم بانک به وظایفش عمل می کند یا خیر، پولی که در بانک می گذاریم تا سود بهش تعلق بگیره حکمش چیست؟ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ✨يُحْيِي وَيُمِيتُ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ ✨مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ ﴿۱۱۶﴾ ✨در حقيقت فرمانروايى آسمانها و زمين ✨از آن خداست زنده مى كند و مى ميراند ✨و براى شما جز خدا يار و ياورى نيست (۱۱۶) 📚 سوره مبارکه التوبة✍آیه ۱۱۶ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📕داستانی واقعی و زیبا از یک دختر پاکدامن فواید🌸 🌸 🌃 شبی دخترک مسلمان از نیویورک آمریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با ژاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش مینمود او را تعقیب می کند. 🔻 دختر بسیار وحشت زده بود و شروع کرد به خواندن آیت الکرسی و به الله سبحان و تعالی توکل کرد... 🔸الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت به خانه رسید. ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده اند. 🔹پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پلیس برود تا قاتل را شناسایی کنند. 🚨 دختر به اداره پلیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت آینه قاتل شناسایی کرد. پلیس از قاتل می پرسد که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرا به او حمله نکردی؟ 💥 قاتل گفت من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند. ♦️ این است عظمت 🍃توکل به خداوند.❤️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☑️چغندر سرشار از «متیونین» است که به بدن کمک می‌کند تا از شر توکسین‌ها یا همان سموم خلاص شود. ☑️از این گذشته «بتانین» موجود در آن نیز در سوخت و ساز اسیدهای چرب به کبد کم می‌کند. 🥙می‌توانید چغندر را مانند هویج رنده کرده و به سالادهایتان اضافه کنید.🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ هرگز پلی را که از روی آن عبور می کنی خراب نکن حتی اگر دیگر مسیرت به آنجا نمی خورد. در زندگی از اینکه چقدر مجبور می شوی از روی یک پل قدیمی عبور کنی، تعجب خواهی کرد!🌸 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔻 دلبستگی به مال دنیا 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌹 در میان کاروان حج عازم مکه بودم، پارسایی تهیدست در میان کاروان بود. یکی از ثروتمندان عرب، صد دینار به او بخشید تا در صحرای منی گوسفند خریده و قربانی کند. در مسیر راه، رهزنان خفاجه (یکی از گروه دزدهای وابسته به طایفه بنی عامر) ناگاه به کاروان حمله کردند، و همه دار و ندار کاروان را چپاول نموده و بردند. بازرگانان به گریه و زاری افتادند و بی‌فایده فریاد و شیون می‌زدند. ولی آن پارسای تهیدست همچنان استوار و بردبار بود و گریه و فریاد نمی‌کرد، از او پرسیدم مگر دارایی تو را دزد نبرد؟ در پاسخ گفت: آری دارایی مرا نیز بردند، ولی من دلبستگی به دارایی نداشتم که هنگام جدایی آن، آزرده خاطر گردم. گفتم: آنچه را (در مورد دلبستگی) گفتی با وضع من نسبت به فراق دوست عزیزم هماهنگ است، از این رو که: در دوران جوانی با نوجوانی دوست بودم و بقدری پیوند دوستی ما محکم بود که همواره بر چهره زیبای او می‌گریستم، و این پیوستگی مایه نشاط زندگیم بود. ولی ناگاه دست اجل فرا رسید و آن دوست عزیز را از ما گرفت، و به فراق او مبتلا شدم، روزها بر سر گورش می‌رفتم و در سوگ فراق او می‌گریستم. پس از جدایی آن دوست عزیز، تصمیم استوار گرفتم که در باقیمانده زندگی، بساط همنشینی با افراد و شرکت در مجالس را برچینم، و از ارتباط با دیگران خودداری کنم (و گوشه گیری در حد عدم دلبستگی به چیزی را برگزینم.) حکایتهای @tafakornab 👆
🔻زن و شوهر صالح ✨💐✨💐✨💐 در میان بنی اسرائیل زن و شوهری صالح و نیکوکاری زندگی می کردند. یک شب مرد در خواب از مدت عمر خود آگاه شد و دید نیمی از عمرش در تمکن و گشایش است و نیمی دیگر در تنگدستی و فقر به سر می برد و از او می خواهد هر کدام را که دوست دارد به عنوان نیمه اول عمرش برگزیند. او نیز اجازه خواست تا در این باره با همسرش مشورت نماید. فردا صبح خوابش را برای همسرش تعریف کرد همسرش از او خواست نیمه تمکن و گشایش را به عنوان نیمه اول برگزیند. چیزی نگذشت که دارای ثروت زیادی شدند، همسرش هم از او خواست که ثروت به دست آمده را درجهت رفع حوائج مردم استفاده نماید، او هم چنین کرد. وقتی نصف عمرش به پایان رسید و زمان تنگدستی فرا رسید، مرد در خواب دید که کسی به او می گوید : به جهت اینکه اموالت در راه انفاق و احسان به دیگران استفاده نمودی خدا نیمه ی دیگر عمرت را نیز با گشایش و تمکن همراه ساخته است! 📚قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری 💐✨💐✨💐 @tafakornab 👆
animation.gif
18.5K
🔻 کربلایی کاظم ساروقی 📖 قبر مرحوم کربلایی کاظم ساروقی در قبرستان حاج شیخ، نزدیک حرم مطهر است که ایشان به طریق غیر عادی قرآن را حفظ کرده بود. 📖 آیت الله مکارم شیرازی می گوید هر قرآنی به دست کربلایی کاظم می دادیم و می گفتیم فلان آیه، ایشان قرآن را باز می کرد و همان آیه آمده بود! 📖 هر وقت دعوتش می کردند و یک لقمۀ مشتبه ای خورده بود، می گفت که جلویم را پرده گرفت، سیاه شد. بعد می گفت تو که پولت مشتبه بود، چرا کربلایی کاظم را دعوت کردی؟ 📖کربلایی کاظم می گوید ماه رمضانی بود و مبلّغی آمد توی روستای ما، گفت: کسی که زکات ندهد، لباسش اشکال دارد. 📖 من به بابایم گفتم: «بابا زکات بده» گفت: «من ندارم بدهم». گفتم: پس زمین سهم من را جدا کن. قبول کرد. سهم من را جدا کرد و من شروع کردم زکاتم را می دادم. بعد این جریان برایم پیش آمد! @tafakornab 👆
🔻پیرمرد بهشتی ☘انس گوید: روزی در محضر پیامبر (ص) بودیم که اشاره به طرفی کرده و فرمودند: الآن مردی از اهل بهشت وارد می‌شود. طولی نکشید که پیر مردی از آن راه رسید و درحالی‌که با دست راست آب وضوی خویش را خشک می‌کرد و به انگشت دست چپ، نعلین خود را آویخته بود. ☘او پیش آمد و سلام کرد. فردای آن روز، همچنین روز سوّم، پیامبر (ص) بهشتی بودن او را تکرار کرد. ☘عبدالله بن عمرو بن عاص سه روز در مجلس بود، تصمیم گرفت با پیرمرد سخن گفته و ببیند که چه صفتی دارد؟ روز بعد دنبال او آمد تا به خانه‌ی پیرمرد رسید و گفت: «از پدرم قهر کرده‌ام و قسم یاد نموده‌ام که سه شبانه‌روز به خانه نروم؛ اگر موافقت کنی به منزل شما بیایم.» ☘او قبول کرد. عبدالله گوید: سه شب خانه‌اش بودم؛ ندیدم عبادت خاصّی انجام دهد، فقط موقع پهلوبه‌پهلو شدن ذکر خدا می‌گفت و نماز صبح را می‌خواند و جز حرف خوب چیزی از او نشنیدم. ☘بعد از سه روز نزدم خیلی کوچک جلوه کرد و وقت خداحافظی به او گفتم: با پدرم قهر نکرده بودم، بلکه فقط می‌خواستم ببینم چه عملی داری که پیامبر (ص) فرمود: تو از اهل بهشتی؟ ولی من چیز خاصی از تو ندیدم! ☘چون چند قدم رفت، پیرمرد گفت: «ای پسر! اعمال ظاهری مرا دیدی، من در باطن نه کینه‌ی کسی را به دل دارم و نه حسد به کسی بردم!» عبدالله گفت: «همین دو صفت خیلی مهم است که مشمول الطاف الهی و بهشت شده‌ای.» 📚داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 32 -مجموعه ورام، ج 1، ص 126 @tafakornab 👆
🔻همان کس 📍كافرى، غلامى مسلمان داشت. غلام به دين و آيين خود سخت پايبند بود و كافر، او را منعى نمى‏كرد. 📍روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگير تا برويم. 📍در راه به مسجدى رسيدند، غلام گفت:اى خواجه!اجازت مى‏فرمايى كه به اين مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. 📍خواجه گفت: برو ولى چون نمازت را خواندى، به سرعت باز گرد. من همين جا مى‏ايستم و تو را انتظار مى‏كشم. 📍نماز در مسجد پايان يافت و امام جماعت و همه نمازگزاران يك يك بيرون آمدند. اما خواجه هر چه مى‏گشت، غلام خود را در ميان آن‏ها نمى‏يافت. مدتى صبر كرد؛ پس بانگ زد كه اى غلام بيرون آى. 📍گفت: نمى‏گذارند كه بيرون آيم. چون كار از حد گذشت خواجه سر در مسجد كرد تا ببيند كه كيست كه غلامش را گرفته و نمى‏گذارد كه بيرون آيد، در مسجد، جز كفشى و سايه يك كس چيزى نديد . از همان جا فرياد زد: آخر كيست كه نمى‏گذارد تو بيرون آيى . غلام گفت:همان كس كه تو را نمى‏گذارد كه به داخل آيى. 📚 حکایت پارسایان، رضا بابایی @tafakornab 👆