🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_94 #پشت_لنزهای_حقیقت رفتم پایین برای صبحانه خوردن، از حرف و توجه حسین هم خندهام گرفته بود ه
#پارت_95
#پشت_لنزهای_حقیقت
بعد از نیم ساعت پیاده روی حس کردم دیگه نمیکشم.
سارا: حسین من دیگه خسته شدم، بیا برگردیم.
حسین: تو از صبح حالت خوب نبود، بیا بریم بیمارستان شاید دوباره بدنت ضعیف شده.
سارا: نه بابا، فقط یکم خسته شدم، نیم ساعت پیاده روی کردیم، بیمارستان نمیخواد.
حسین: مطمئنی سارا؟
سارا: آره، مطمئنم.
حق با حسین بود، نیم ساعت پیاده روی چیزی نیست، سرگیجه هم اضافه شد تا بعد از ظهر.
حسین: سارا پاشو بریم دکتر، اینطوری نمیشه.
سارا: حسین، نمیتونم بلند بشم، دلم درد میکنه.
حسین: خدایی نکرده شاید مسمومیت غذایی چیزیه، بیا من کمکت میکنم، بیا لباسهات رو بپوش.
دل دردم اینقدر شدید بود که تمام وجودم رو تو چند لحظه هم فرا گرفت. درد عجیبی بود؛ تا حالا همچین دردی رو تجربه نکرده بودم. درد و سرگیجه و حالت تهوع هم اضافه شد.
حسین یه روسری انداخت سرم و چادرم رو کج و کول انداخت و رو دستش بلند کرد و از خونه زد بیرون.
یه تاکسی گرفت و سوار شدیم با عجله سمت بیمارستان رفتیم.
حسین: دکتر؟ پرستار؟ کمک حال همسرم خوب نیست.
پرستار: بذاریدشون اینجا. مشکل چیه؟
حسین: از صبح رنگش پریده بود، چند دقیقه پیش سرگیجه و دل درد شدید پیدا کرد.
روی تخت از درد به خودم میپیچیدم، از شدت درد هرچی خورده بودم و نخورده بودم بالا آوردم.
پرستار: شما بیرون منتظر باشید آقا.
هادی: آقا حسین، خونه نیستید؟
حسین: نه، راستش سارا...
هادی: سارا چی!؟
حسین: سارا حالش بد شد یدفعه، آوردمش بیمارستان.
هادی: کدوم بیمارستان؟
حسین: اسمش نمیدونم، ولی همین که اون سمتتر میدون آزادی هست، علیابن ابی طالب فکر کنم.
هادی: باشه باشه الان خودم رو میرسونم.
پرستار: همراه خانم سارا علوی.
حسین: من هستم.
پرستار: خانمتون باید بستری بشن، شرایط خوبی ندارن، لطفا برید کارهای بستری انجام بدید.
حسین: مشکل چیه دقیقا؟
پرستار: سقط.
حسین: سقط!؟
اصلا باورم نمیشد که باردار بودم، همون اول سقط جنین داشتن خیلی سخته واقعا.
هرچند حسین هم متعجب بود هم ناراحت، ولی خیلی تو این ایام بهم دلداری داد.
بخاطر اینکه هنوز لگنم مشکلش کامل حل نشده بود، این اتفاق افتاد، علاوه بر اون دارو هم استفاده میکردم، همه دست در دست هم دادن و من رو عزا دار کردن.
هانیه: غصه نخور مادر، منم بعد از تو چندتا بچه سقط کردم، ان شاالله خدا با یه فرزند صالح جایگزینش کنه.
سارا: ان شاالله.
بعد از چهار روز مرخص شدم و به خونه برگشتیم، مادرم باز هم به زحمت افتاد، مدام عصاره گوشت میگرفت و بهم میداد، میوههای مختلف، شربت و....
حسین: اینا رو بخور برات خوبه، زیاد هم تکون نخور، فقط استراحت کن.
ناخودآگاه اشکهام جاری شد، نمیدونم چرا با این که خبر از بارداری نداشتم و سقط رخ داد ولی یه وابستگی خاصی انگار از قبل بهش داشتم.
حسین: چرا گریه میکنی سارا؟ زود خوب میشی.
سارا: اگه دیگه نتونم مادر بشم چی حسین؟
حسین: این چه حرفیه!؟ چرا نتونی مادر بشی!؟
سارا: این داروهای لعنتی بچهام رو ازم گرفتن، میشد الان من ایام خوش مادر شدن بگذرونم اما این داروها ....
حسین: ان شاالله خیره سارا جان، شاید خدا میخواد ما رو امتحان کنه، بجاش یه بچه صالح بهمون بده.
سارا: اگه نداد چی؟
حسین: استغفرالله، این چه حرفیه!؟ از تو بعیده سارا.
تا مدتها زانوی غم بغل کرده بودم، علاوه بر اینکه به خودم سخت میگذشت به حسین هم سخت میگذشت این ایام.
اما یک لحظه هم از من خسته نشد و مدام دلداری بهم میداد، دست و پاهام رو با آب نسبتا گرم ماساژ میداد، آبمیوههای مختلف رو برام تهیه میکرد، هرکاری میکرد که من این ایام پشت سر بگذارم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
خبر خوب😍
پارت بعدی هم آماده شده😎
هستید بریم پارت بعدی؟
ببینم کیا گروه میترکونن😌😍
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
20.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب شب وفات ام البنین هست🥺
اگر حاجت سنگینی داری و هیچ جوره گره کارت باز نمیشه این نذر انجام بده👌
#امالبنین
#وفات
#مادرادب
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_95 #پشت_لنزهای_حقیقت بعد از نیم ساعت پیاده روی حس کردم دیگه نمیکشم. سارا: حسین من دیگه خست
#پارت_96
#پشت_لنزهای_حقیقت
هادی: من برم خرید، بگو چی کم داریم تهیه کنم.
هانیه: سیبزمینی، یک کیلو گوشت، یک نیم کیلو هم جدا گونه ماهیچه فقط باشه بیار، گوجه یک کیلو، کلم قرمز و سفید، فلفل دلمهای و .....
هادی: باز هم اگر چیزی کم بود زنگ بزن.
حسین: سلام صبح بخیر.
هادی: سلام، صبح شما هم بخیر.
حسین: من دارم میرم بیرون، دوستان خبرنگار از لبنان برگشتن.
هانیه: خب اول صبحانه میل کنید بعدا.
حسین: اگر اشکال نداره صبحانه رو تو سینی بزارم ببرم بالا پیش سارا.
هانیه: حتما پسرم، چرا خجالت میکشی، سینی خدمت شما، هرچی هم نیاز داری بذار ببر تو یخچال هست.
حسین: دستتون درد نکنه.
هادی: اینجا دیگه خونه خودته آقا حسین، راحت باش.
حسین: شما لطف دارید.
حسین ترجیح داد قبل از رفتن کنار من صبحانه رو بخوره، برام با دستاش لقمه درست میکرد، هرچند میلی به غذا خوردن نداشتم ولی ریز ریز یه چیزایی میخوردم.
حسین: من زود برمیگردم، اگر چیزی هوس کردی دوست داشتی زنگ بزن برات میارم.
سارا: دستت درد نکنه، سلامم به آقای رضایی و قادری برسون.
حسین: چشم حتما عزیزم.
حسین که رفت دراز کشیدم و چشمهام روی هم گذاشتم، یک لحظه که چشمام گرم شد لحظه شهادت علیرضا رو خواب دیدم. با ترس از خواب پریدم، باز هم اشکهام جاری شد، دلم باز هوای ریحان و علیرضا رو کرد، شروع کردم به سرزنش کردن خودم، حسین رو کشوندم ایران با این حال و روزم اونو درگیر کردم، اصلا به دلش توجه نکردم، هرچی نباشه حسین ۸ سال با ریحان بوده، چند ماهی پدر بوده، اما من همه اینها رو نادیده گرفتم.
هانیه: بهتری دخترم، اگر کاری داشتی چرا صدام نزدی؟ خودم میاومدم بالا.
سارا: خوبم، کار خاصی نداشتم، فقط خسته شدم از شرایط اتاق.
هانیه: گفتم بابات گوشت و ماهیچه بخره، برات عصاره گوشت بپزم قوت بگیری.
سارا: دستتون درد نکنه، من خوبم.
هانیه: خانم جون وقتی تو به دنیا اومدی هر روز برام عصاره گوشت میآورد، کباب نهار بود و آب گوشت شام.
میگفت برا زنی که زاییده تا ده روز باید گوشت بهش بدیم تا جون بگیره و بدنش خونسازی کنه.
سارا: کسی که در مورد این حال من چیزی نفهمید؟
هانیه: نه مادر کسی چیزی نفهمید، من هم خوشحالم هم ناراحت، خدا به من فقط به فرزند داد، ولی دعا کردم دور و برم رو تو این خونه با نوههام پر کنه.
سارا: مامان، میشه دیگه درموردش حرف نزنید؟
هانیه: منم وقتی بچههام تو شش ماهگی و پنج ماهگی سقط شدن مثل تو بودم، سارا به خودت بیا، خدا یه نعمتی رو بگیره یه چیز بهتر جاش میده، من اینو از روی اعتقاد میگم، به خودت نگاه کن، اول جوونی ازدواج کردی و چندماه طول نکشید و طلاق گرفتی، اما خدا برات جبران کرد، کسی رو گذاشت سر راهت که حاضر برات بمیره.
کی فکرش میکرد قسمت تو، تو کشوری تو دل جنگ باشه؟
ما یه چیز اراده میکنیم، خدا یه چیز دیگه.
به زندگیت برگرد، فعالیتت شروع کن، با قدرت ادامه بده، تو از دل سختترین شرایط سربلند بیرون اومدی، نباید این مسائل تو رواز پا بندازه.
حرفهای مادرم آب رو آتیش بود، خیلی بهم آرامش داد، بلند شدم رفتم دوش گرفتم، یه لحظه که به خودم اومدم دیدم خبری از دونههای قرمز روی بدنم نیست.
شاید این از برکت بچهای بود که سقط شد، همه سموم بدنم رو دریافت کرد و از دستم رفت ولی بجاش سلامتی رو به من هدیه داد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️
13.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این صدای زیبا و بی نظیر رو
با گوش دل و جان بشنوید و لذت ببرید
این غذای روح نوش جونتون❤️❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_96 #پشت_لنزهای_حقیقت هادی: من برم خرید، بگو چی کم داریم تهیه کنم. هانیه: سیبزمینی، یک کیلو
#پارت_97
#پشت_لنزهای_حقیقت
قبل از برگشت حسین دستی به سر و روم کشیدم، یه مقدار سرخاب سپیداب زدم و منتظر حسین موندم.
صدای آیفون رو شنیدم، حسین و پدرم برگشته بودن؛ منم سعی کردم یه چهره خندون و شاد داشته باشم.
هانیه: سلام خسته نباشید.
هادی: سلام، ممنون، بفرمایید سفارشات کامل خدمت شما.
حسین: اینم آب هویج خنک هست، از سر کوچه خریدیم برا شما و حاج آقا اینم ببرم بالا برا سارا.
هانیه: دستت درد نکنه پسرم، خیلی زحمت کشیدی.
حسین: من اینا رو اینجا میذارم، لیوان خودم و سارا رو بالا میبرم.
هادی: دستت درد نکنه حسین جان.
حسین: با اجازه من میرم بالا.
مشتاقانه منتظر بودم حسین بیاد اتاق، در اتاق نیمه باز بود؛ گوشهام تیز کرده بودم تا وقتی حسین بالا میاد متوجه بشم.
پشت در اتاق با فاصله ایستادم، نفس عمیق کشیدم و لبخندم رو هم آماده کردم، در آروم باز شد، حسین مات و مبهوت بهم نگاه میکرد.
سارا: سلام، خسته نباشی، دیدار خوب بود؟
حسین: سلام، .....
سارا: چرا اینجوری نگاه میکنی!؟ دوست نداری من ...
حسین: نه، نه.... من خیلی خوشحالم میبینم سرپا شدی.
سارا: این آب هویج برا من گرفتی؟ فکر نمیکنی داره از دهن میافته؟
حسین: راست میگی، آره گرفته بودم یکم جون بگیری.
سارا: خب بده بخورم تا یه جون به جونام اضافه بشه.
حسین واقعا خوشحال شده بود، برق چشماش گویای این شادی بود.
سارا: حسین، دیگه خبری از دونههای قرمز نیست، تنم مثل روز اول پاک پاک شده، دستام و پاهام هم همینطور.
حسین: حالا وقتشه نذرم رو ادا کنم.
سارا: نذر!؟
حسین: نذر کرده بودم وقتی سلامتت بدست آوردی ببرمت کربلا زیارت، از حضرت رقیه خواستم واسطه بشه، یه عروسک هم میخوام ببرم برا حرم حضرت رقیه.
سارا: واقعا!؟ چه نذر قشنگی.
حالا که سلامتیم رو بدست آورده بودم دیگه نباید بیکار میموندم، دوباره دوربینم رو دست گرفتم و زدم به دل میدون.
حسین: قبل از اینکه بریم لبنان، میریم کربلا و دمشق. بعدا از سوریه زمینی میریم لبنان، اونجا تو مرز لبنان و سوریه کلی پناهنده هست که زندگی بعضیاشون هم شنیدنی هم به تصویر کشیدنی.
سارا: خیلی هم عالی، فقط من این دفعه حتما میخوام برم غزه، تو دل مردمش نه فقط خیمه پناهندهها و اینا.
حسین: اگر شرایطش بود حتما.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا به ما یه کربلا بدهکاره😭
کربلا، کربلا
حالم این روزا خرابه💔
دلم کنج حرم میخواد، کربلا🥺
#شبجمعه
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
حُسین جان . .
میبینی باز رقیه تنها شد ؟! ( :
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_97 #پشت_لنزهای_حقیقت قبل از برگشت حسین دستی به سر و روم کشیدم، یه مقدار سرخاب سپیداب زدم و م
#پارت_98
#پشت_لنزهای_حقیقت
من و حسین با یه پرواز راهی کربلا شدیم، دو سال پیش اربعین در مسیر مشغول عکسبرداری برای دوره کارآموزی بودم ، دو سال پیش با درد و غم طلاق از امیر رفتم کربلا و امسال همراه همسرم حسین.
به راستی هیچ چیزی در این دنیا قابل پیشبینی نیست؛ این قسمت چیه که اینجوری چیزهایی رو به هم ربط میده که از لحاظ عقل ناقص ما ممکن نیست و محال.
حسین خیلی تو فکر بود، از چهرهاش معلوم بود یه غمی داره.
سارا: حسین، چیزی شده؟
حسین: نه، چیز خاصی نیست.
سارا: حسین!؟ داری آه میکشی، اونوقت میگیچیزی نیست.
حسین: فقط یاد عباس و علیرضا و ریحان افتادم، اونا خیلی دلشون میخواست بیان کربلا ولی ...
سارا: اونا الان پیش خود امام حسین هستن، غصه نخور، این ما هستیم که کربلا میایم و هنوز برات شهادتمون رو نگرفتیم.
چقدر این شعر حال و روز ما رو قشنگ وصف میکنه:
هرکربلا رفته نشد کربلاییت.
چه کربلا نرفتهها که کربلایین
هییییی، الان من باید شهید میشدم، ولی صدبار خدا رو التماس کردم منو زنده نگه داره؛ من از مرگ ترسیدم.
حسین: اگر قرار به شهادت باشه، باهم شهید میشیم، من دیگه طاقت داغ ندارم سارا.
سارا: حالا کیخواست شهید بشه.
همان بدو ورود به کربلا یه راست سمت حرم رفتیم، حال و هواش تو آذر خیلی فرق داشت با چند ماه قبل، حال و روز خودم هم عادی نبود، شاید چون همراه حسین اومده بودم.
حسین: سارا یه سوال بپرسم؟
سارا: سوال!؟ بپرس.
حسین: سمت راست حرم حضرت عباس و سمت چپ امام حسین، بالای سرمون هم خدا، میخوام همه رو شاهد بگیرم برا جواب سوالت.
سارا: مگه چی میخوای بپرسی؟ تاحالا از من دروغ شنیدی!؟
حسین: نه، ولی میخوام اینجا بدون خجالت جواب بدی، بدون اینکه ترسی داشته باشی.
سارا: ترس!؟ از چی!؟ چیمیخوای بگی؟
حسین: تو ..... تو.... سارا تو از ته دل به من بله گفتی؟ آیا همون حسی که من نسبت به تو دارم رو تو هم نسبت به من داری؟
از سوالش جا خوردم، بعد از گذشت حدود شش ماه از زندگی مشترکمون و سقط یه بچه آخه این سوال چه معنایی میده!؟ یه نگاه اندر عاقل سفیه بهش انداختم و گفتم:
سارا: آخه مرد حسابی همه کون و مکان شاهد گرفتی برا جواب این سوال که خودت هم میدونی جوابش چیه. هنوز چهل روز از سقط بچمون نگذشته، من اگر نسبت بهت حسی نداشتم همون لبنان هیچ جوره زیر بار عقد با تو نمیرفتم، همون طور که زیر بار عقد با آقا حسام نرفتم. من اونجا برا اولین بار به حرف دلم گوش دادم.
جا داشت این سوال من از تو بپرسم، تو با وجود ریحان و علیرضا میتونستی باز هم زن دیگهای رو دوست داشته باشی؟ این سوال تا مدتها مثل خوره به جونم افتاده بود.
اما اجازه دادم زمان به من این امر ثابت کنه و کرد، من با چشم خودم دیدم چقدر نگران میشی وقتی یه آخ میگم، من حس تو رو نسبت به خودم باور کردم.
بعد از این حرفا لبخند رضایت و رو لبهاش دیدم، واقعا خوشحال بود از اینکه این حسها متقابل بود.
دو روزی تو کربلا ساکن بود، از اونجا یه راست رفتیم دمشق.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤میم مثه مادر، نماهنگ حسین ستوده بمناسب شب وفات حضرت ام البنین(س)
رحلت جانان، تسلیت باد!
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_98 #پشت_لنزهای_حقیقت من و حسین با یه پرواز راهی کربلا شدیم، دو سال پیش اربعین در مسیر مشغول
#پارت_99
#پشت_لنزهای_حقیقت
بعد از زیارت در دمشق و عرض ادب خدمت خانم زینب زمینی سمت لبنان راه افتادیم؛ واقعا مرز بین سوریه و لبنان اوضاع خیلی اسفناکی داشت.
سارا: فکر نمیکردم شرایط اینقدر اسفناک باشه، این بچهها رو کی نگهداری میکنه؟
حسین: بعضیاشون هیچکس رو ندارن، چون مناطق مختلف که بمباران شد، حتی خیمه پناهندهها خیلیا کشته شدن و میان اونا هم فامیلهای این بچهها بودن.
سارا: تو این سرما و بارون چیکار میکنن؟ نه خیمهای نه سولهای هست که بهش پناه ببرن. لعنت به جنگ، لعنت به آمریکا و اسرائیل، تا کی باید این ظلم تحمل کنیم؟
حسین: فقط باید بگیم اللهم عجل لولیک الفرج.
چند روزی همون جا توقف داشتیم، سعی کردم تمام نیازهای مختلف زنان و مردان و بچههای منطقه رو شناسایی کنم، از شرایطشون عکس و فیلم گرفتم.
اما این دفعه نه برای مستند و صدا و سیما بلکه برای جمع کردن کمکهای مردمی برای سامان دادن به وضع آوارهها.
تو شلوغی اونجا حسین رو گم کردم، خوب که دقت کردم دیدم کنار چندتا دختر بچه و پسر بچه نشسته و داره باهاشون حرف میزنه و میخنده.
همین لحظه رو فورا به تصویر کشیدم، منم چند لحظه بعد بهشون ملحق شدم.
سارا: چی میگی بهشون؟
حسین: دارم ازشون میپرسم، کجا زندگی میکردید؟ چطور اینجا اومدید؟
سارا: خب تو بپرس، من فیلم بگیرم.
از حرفهایی که بین حسین و بچهها رد و بدل میشد فیلم گرفتم، قرار شد حسین بعدا اونا رو زیر نویس فارسی بزنه.
چیزی که مردم ایران ازش خبر ندارن اینه که اکثر مردم لبنان که الان آواره هستن جز مرفهها بودن، وقتی میگم اکثر یعنی حدود ۹۹ درصدشون، بهترینخونهها و خوراکها و پوششها رو داشتن، اما حالا اونا کفش پاشون شده قوطیکنسرو، تو حسرت چند قطره آب هستن، غذا به سختی بدست میاد، بعضی وقتها هم تا چند روز غذا ندارن. لباسهای پاره و خاکیشون رو به اجبار به تن داشتن.
میان این آوارهها بدترین وضع زندگی رو زنانی داشتن که مرد خانوادهشون رو از دست دادن.
سارا: حسین اولین کاری که میکنیم تو ایران جمع کردن پول برای سامان دادن به اوضاع ایناست، من تمام تلاشم میکنم برم با دولت صحبت کنم اینا رو بیاریم ایران از پدرم هم کمک میگیرم یه آپارتمان کامل رو بگیریم و واحدهاش تقسیم کنیم بینشون حداقل ده تا خانواده رو میتونیم پوشش بدیم و همین طور گسترش بدیم، مخصوصا اون بچههای بیسرپناه و بدون سرپرست رو.
حسین: بنظرت شدنیه؟ میدونی چقدر سخته؟ این دولت جدید قبول میکنه باهات همکاری کنه تو این زمینه؟
سارا: خدا کمک میکنه انشاالله، دولت هم نخواد ما کار مردمی انجام میدیم.
بعد از بازدید از مناطق و دیدن اون شرایط تمام فکر و ذکرم کمک کردن و سامان دادن به وضعشون بود.
بخاطر ترافیک موجود تو مرز لبنان و سوریه دو روز طول کشید تا تونستیم به لبنان برسیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
اُمُّالبَنین است دیگر،
عباس بزرگ میکند
بشود عصای دست حسین...
#اُمُّالاَدب
خدایا بابت تمام وقتهایی که در حال سقوط بودیم ولی نجاتمون دادی؛شکر❤️
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه خانم ام البنین (سلام الله علیها)
توسط استاد عالی
❌در منزل پخش کنید تا شما هم جز، محبین خانم باشید و یک روضه خانگی برقرار کنید.😭🤲🤲
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_99 #پشت_لنزهای_حقیقت بعد از زیارت در دمشق و عرض ادب خدمت خانم زینب زمینی سمت لبنان راه افتادی
#پارت_100
#پشت_لنزهای_حقیقت
سارا: کجا داریم میریم حسین؟
حسین: داریم میریم دیدن یه نفر.
سارا: کی؟
حسین: یکم صبر کن.
یه مکان سرد که با لامپهای قرمز رنگ تزیین شده بود، سقفش پر از سربلندهای یا زهرا و یاصاحب الزمان بود، فضا معنویت خاصی داشت.
سارا: اینجا کجاست حسین؟
حسین: احمد افتح الباب.
یه تابوت که با پرچم حزبالله پوشانده شده بود مقابلم بود، یه لحظه جا خوردم.
سارا: این تابوت...!؟
حسین: سید حسن نصرالله.
یه لحظه حس کردم قلبم از کار افتاده، هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم سید رو ببینم.
باز هم خاطرات آخرین دیدار من و ریحان با سید برام تداعی شد، بیتوجه به اطراف زدم زیر گریه، بلند بلند گریه میکردم.
حدود یک ساعتی اونجا بودم حسین مرثیه میخوند و من مثل ابربهار اشک میریختم.
حسین: آروم شدی؟
سارا: آرامش، چیزی که خیلی وقته گمش کردم، هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بیاد که سیدحسن دیگه نباشه، بعد از داغ حاج قاسم سخنرانی سید خیلی دلگرم کننده بود. شاید باورت نشه ولی دلم برا صدای سید با اون صلابت و ابهت تنگ شده.
حسین: ما هم همین طور.
سارا: میشه بریم سر خاک ریحان و علیرضا؟
حسین: اول بریم خونه یکم استراحت کن، بعد از نهار میریم سرخاک.
خونهای سالم تو همین چهل روز باقی نمونده بود، همهچی بهم ریخته بود، خانهها نیمه سالم بودند.
دوستان حسین ما رو تا یه خونه امن که البته همون تونلهای زیر زمینی بود همراهی کردن.
حسین و گروهش مشغول بحث و گفت و گو شدن، منم با فاصلهای دورتر یکم دراز کشیدم.
احمد: دولت دیگه نمیخواد همراهی کنه، تحرکات مشکوک و نگران کننده سوریه بچهها رو ناراحت کرده.
علی: سوریه دیگه داره کنار میکشه، نمیخواد به ما کمک کنه.
قنبر: چیزی که پیشبینی میکنیم سقوط دولت بشار اسد. اونوقت تنها راه زمینی جمع کردن کمکها و تبادلها هم دیگه بسته میشه.
حسین: دوستان هر اتفاقی بیافته ما نباید عقب بکشیم، ما همچنان تو میدان میمونیم تا آخرین قطره خونمون میجنگیم. سوریه هم ان شاالله اتفاقی براش نمیافته.
علی: الان سه روز از آتش بس گذشته، فقط سید صفی الدین رو تونستیم تشییع کنیم.
خبرموثق داریم اسرائیل داره ارتشش رو میبره سوریه.
قنبر: خون شهدامون جهاد و عماد مغنیه و حاج قاسم سلیمانی و ابو مهدی چی میشه؟ ناموس اهل بیت باز به غارت و اسارت میره.
حسین: همون طور که خون امام حسین علیهالسلام به هدر نرفت و انقلاب به پا کرد،خون اونا هم هدر نمیره، ما نباید اجازه بدیم این حرفها ذهن ما رو درگیر کنه، علاوه بر اون مردم رو هم باید قانع کنیم.
احمد: مشکل اینه که یه عده از مردم میگن شما دیگه کاری با اسرائیل نداشته باشید، اجازه بدید ما زندگی خودمون بکنیم.
حسین: مردم رو باید قانع کنیم نباید گول آتش بس رو بخورن، اونا حتما باز هم ما رو میزنن.
قنبر: از ایران چه خبر ابوعلی؟
حسین: اسرائیل به ایران حمله کرد، از جواب ایران میترسه الان، اما با تدابیر رهبری امام خامنهای اوضاع مردمش و دولتش خوبه.
غذایی که از آشپزخانه امام رضا تهیه شده بود رو برامون آوردن.
زن و بچه و مرد همه از ایران راضی بودند، و دعا گوی رهبر بودند. سه روز از آتش بس گذشته بود و همه مشغول آوار برداری بودند، تو همین سه روز حدود ۲۰۰ تا شهید زن و بچه رو از زیر آوار بیرون کشیدن.
یه مادر سه تا پسرش رو شش ماه پیش از دست داده بود، همسرش هم تو جنگ ۳۳ روز شهید شده بود، حالا بعد از ۶ ماه سر خاک فرزندانش حاضر شده.
من و حسین سر خاک ریحان و علیرضا رفتیم، نه سنگقبری، نه نشان خاصی، سرمای خاکشون وجودم رو گرفت.
تو روضه الحورا، یه نقطه از همه جا شلوغتر بود، چهارتا بچه دور قبر نشسته بودند.
سارا: اونجا مزار کدوم شهید؟
حسین: شهید عواضه، همسر معصومه کرباسی.
همون ایام که تو بیمارستان بستری بودی فکر کنم اواخر مهر یا اوایل آبان بود که ایشون با همسرشون به شهادت رسید.
سارا: چقدر از وقایع عقب افتادم.
حسین: تو از وقایع عقب نیفتادی، سرعت مصیبتها و وقایع اینقدر بالاست که واقعا دیگه نمیرسیم کاری کنیم.
سارا: امیدوارم این اتفاقات ختم به ظهور بشه، گفته بودن یکی از نشونههای آخر الزمان اتفاقات و جنگهایی هست که با سرعت رخ میده. امیدوارم این دیگه آخرین جنگ باشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🌸 حجاب، نماد عفاف و هویت ملی 🌸
حجاب، نه تنها یک پوشش ظاهری، بلکه نمادی از عفاف و پاکدامنی است. با رعایت حجاب، به ارزشهای فرهنگی و اجتماعی خود احترام میگذاریم و هویت ملیمان را تقویت میکنیم. لایحه عفاف و حجاب، گامی مهم در جهت حمایت از خانوادهها و ترویج فرهنگ عفاف است. بیایید با هم، به این ارزشها پایبند باشیم و جامعهای سالم و پویا بسازیم. 💪🌟
#عفاف_و_حجاب #حمایت_از_خانواده #هویت_ملی #فرهنگ_ایرانی
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🍂گر کسی بهر تو مشغول دعا نیست ببخش
دست این طایفه ار سوی خدا نیست ببخش...
🍂در نبودت همه بازیچه این نفْس شدیم
اگر آقا سر ما گرم شما نیست ببخش...
#سلام_حضرت_خورشید
#امام_زمان♥
#وعده_ی_صادق3
#امام_زمان_علیه_السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#لبیک_یا_خامنهای
#ملت_امام_حسین_علیه_السلام
•┈┈••✾••┈┈•
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج آقا هارداسان😭
ببین چه وضعی شده😢
چند ماه بیشتر نیست اومدن سرکار، همونا که ادعای کارشناس داشتن💔
ادعای گوش دادن حرف آقا رو داشتن🥺
ویزیت رایگان کودکان زیر هفت سال که شما رایگان کرده بودید لغو شد😭
برقها کم شد و قطع شد، گاز فشار نداره، ایران دوباره داره زیر بار ذلت برجام و چه و چه میره😭
همان هشت سال ذلت رو دارن به ما تحمیل میکنن💔
کجایی سید؟💔
#نعمت_از_کف_رفته😔
#شهید_رئیسی
#دلم_سوخت
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 خیلی زیباس😍
صبح بخیر زندگی ❤️
🔷سؤال:آشیخ چرا شما خیلی اصرار به زیارت عاشورا و استغفار دارین ؟🧐در حالی که این دو کار در اسلام واجب نیست مستحبه و هیچکدام از مراجع تقلید شیعه نفرمودن این دو کار واجبه 🤔خُب اگر اینقدر که شما میگی اهمیت داشت پس واجبش میکردن دیگه مثل نماز
جوابش اینه که داداش من، عاشقی زوری نمیشه ،آدم باید با اختیار خودش انتخاب کنه عشق و دوستی با خدای متعال رو ،هیچکی زوری دوست خدا نشد،این دوکار زیارت عاشورا و استغفار رو مستحب کرد برای هرکی بخات در مسیر عشق و دوستی با خدا حرکت کنه ثانیا واجب کاری هست که ترکش استحقاق عذاب رو داره اگر این دو کار واجب کرده بود اکثر مردم مستحق عذاب میشدن چون اکثر مردم اهل زیارت عاشورا و اهل استغفار نیستن
در مسیر عاشقی با خدای متعال انجام واجب وترک حرام شرط لازم هست اما کافی نیست زیارت عاشورا و استغفار سوخت حرکت در این مسیره و اونهایی که یک عُمر زیارت عاشورا خوندن و اهل استغفار درسحرها بودن فهمیدن برکتهای این دو کار رو در دنیا و برزخ و آخرت
استغفار یعنی من ادعایی ندارم به جز سرتاپا نقص و عیب در پیشگاه تو ای خدا
زیارت عاشورا هم یعنی ارتباط با نمونه کامل عاشق خدای متعال که همه چیزش رو در راه خدا داد
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_100 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: کجا داریم میریم حسین؟ حسین: داریم میریم دیدن یه نفر. سارا: کی؟
#پارت_101
#پشت_لنزهای_حقیقت
آتش بس فقط یک حرف بود، بعد از یک هفته باز هم غزه بمباران شد، شورشیان و مخالفان بشار اسد هم از فرصت استفاده کردند و باز هم با قیافه اتو کشیده و کتشلواری در سوریه جولان دادن.
حق با حسین بود سرعت اتفاقاتی که داشت رخ میداد خیلی بالا بود، ما عقب نبودیم.
فضای مجازی پر شده بود از اخبار ضد و نقیض از سوریه، از فرار بشاراسد تا کشته شدنش.
تو ایتا سوریه مقاوم بود و بشار اسد زنده، تو اینستا و تلگرام سوریه سقوط کرده بود و پشت بندش مناطقی از ایران فتح شده بود.
اوضاع اصلا قابل پیش بینی نبود.
حسین: برگردیم ایران؟
سارا: نه، بریم سوریه میخوام از اونجا خبر جمع کنم.
حسین: آخه اوضاع خیلی نامعلوم اونجا، نمیخوام اتفاقی برات بیافته، بریم ایران، هر خبری نیاز داشته باشی دوستان خبرنگارت بهت میرسونن.
سارا: اگر این جنگ و وقایع واقعا نشونه آخر الزمان و ظهور باشه، دوست ندارم ازشون فرار کنم و نسبت بهشون بیتفاوت باشم.
حسین: این بیتفاوتی نیست، یکم مثل زنها رفتار کن و احساس خطر کن، اینایی که علیه اسد شورش کردن همون داعشیها هستن که ناموس سرشون نمیشد، با سر جنینی که تو شکم مادر بود فوتبال بازی کردن، فکر کردی الان تو اونجا گیر بیفتی چه اتفاقی برات میافته، بدتر از بلایی که گالانت سرت آورد میارن.
سارا: من ترس هم تو وجودم دارم، احساس خطر کنم کنار میکشم، اما من تو رو کنار خودم دارم، چرا باید بترسم؟ قرار نیست که تنها برم.
حسین با این حرف من لبخند معنا داری زد و گفت: امان از دست تو سارا.
با هماهنگی دوستانمون در ایران و لبنان زمینی مجدد به سمت سوریه راه افتادیم.
علیاکبر: سارا خانم یه چیزی گفتن تو چرا قبول کردی؟
حسین: شما هم خوب میدونید هیچی و هیچ کس جلودار سارا خانم نیست.
علیاکبر: مثلا تو شوهرشی، یه حرکتی میزدی حرفی چیزی.
حسین: به هیچ وجه زیر بار نرفت، ما فقط دو روز اینجاییم، قرار نیست زیاد بمونیم.
علیاکبر: تضمین میکنی تو این دو روز اتفاقی نیافته؟
حسین: سعی خودم رو میکنم، از جلو چشمام دورش نمیکنم.
علیاکبر: امیدوارم به خیر بگذره.
بیشتر از خودم حسین و تیمش نگران من بودن، میتونستم تصور کنم چقدر از دست من حرصشون گرفته بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~